صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

    نویسنده : پریزن - معصومه

    تعداد صفحه : ۳۹۲







    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ابرهای سرخ و نارنجی همچون تارهای در هم تنیده ی عنکبوت لحظه به لحظه بیشتر در هم فرو می رفتند و فضا را تاریک و تاریک تر می کردند. نسیمی سرد می وزید. هنوز آسمان از باران چند لحظه پیش دلگیر بود و زمین به وجد آمده از سخاوت آسمان. بوی خاک باران خورده فضای کوچه را پر کرده بود. آخرین دقایق بعد از ظهر بود. هوا کم کم رو به بیرنگی می نهاد و حال و هوایی غریب ایجاد می کرد.خورشید که پشت انبوه ابرها به اسارت درآمده بود، می رفت تا غروب کند. مردم از ترس بارش دوباره ی آسمان دلگیر، کودکانشان را به پناه خانه فرا خوانده بودند و کوچه را سکون و سکوتی غریب فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای خش خش اندک برگ هایی بود که بر شاخه درختان باقی مانده بود. سیمای خاکستری شهر، غریب و ماتم گرفته می نمود، شهری در شمال غربی کشور.
    اواخر آبان ماه بود. چفت در خانه به آرامی باز شد و دختری سرش را از لای در بیرون کرد. سطل آبی در دست داشت هیجان زده می نمود. نگاهی گذرا به کوچه انداخت و آهسته در را بست. لحظهای بعد دوباره در را باز کرد نگاهی دیگر انداخت. بی حوصله شده بود و سطل آب را که همچون پیراهنش بنفش رنگ بود، به در کوبید و آب درون آن را به اطراف می پاشاند. ناگهان صدای در خانه ی بغلی را شنید و به سرعت به اتاقش برگشت که پنجره ای مشرف به کوچه داشت و بی توجه به سوال خدمتکارشان زینت که دلیل شتاب او را جویا می شد، به انتظار ایستاد.
    مردی حدودا سی و یکی دو ساله از خانه مجاور بیرون آمد. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید قالب اندام بلند بالایش بود و مانند همیشه اتو کشیده و مرتب. آهسته و محتاط گام برمی داشت تا مبادا کوچه خیس و گل آلود کفش های واکس خورده اش را کثیف کند. با ورود او به کوچه، مانند همیشه فضا پر از بوی ادکلن شد. مرد چترش را در هوا تاب می داد و نزدیک می شد.
    رویا رنگ به رو نداشت. صدای ضربان قلب خود را می شنید و احساس می کرد نفسش از حصار سینه بیرون نمی آید. هر چه مرد نزدی تر می شد،اضطراب رویا افزایش می یافت، به طوری که دستانش دیگر قدرت نگه داشتن سطل را نداشت.
    خانه ی آنان دو نبش بود و پنجره ی اتاق رویا در کوچه ای فرعی باز می شد که خانه ی مرد در آن قرار داشت. مرد به زیر پنجره ای رسید که رویا پشت آن به انتظار ایستاده بود. در همین لحظه رویا چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آب سطل را بی آنکه به مرد مجال گریز دهد، روی سر او خالی کرد و از سر شیطنت لبخندی زد. برای لحظه ای مرد مانند برق گرفته ها بر جا میخکوب شد. سپس کم کم به خود آمد و در حالیکه صورتش را با آستین کتش که کمتر خیس شده بود، پاک می کرد، به سرعت سرش را بالا کرد.
    رویا بی آنکه حتی تظاهر به دستپاچگی کند، حق به جانب نگاهی به مرد سراپا خیس کرد و شانه ای بالا انداخت. مرد بی هیچ کلامی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و دوباره راه خانه را در پیش گرفت.
    رویا بی معطلی از اتاق بیرون دوید، طول حیاط بزرگ خانه را طی کرد و خود را به در رساند. در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، نفس زنان در را باز کرد. مرد به در خانه اش رسیده بود و در جیبهایش به دنبال کلید می گشت. باد سرد آزارش می داد و می بایست هر چه زودتر لباسش را عوض می کرد.
    ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.
    واقعا معذرت می خوام، دکتر پژمان. خیال نمی کردم این موقع روز کسی از کوچه رد بشه.
    مرد رویش را برگرداند و نگاهی به دخترک انداخت که لباس نمناکش نشان می داد مدتی زیر باران ایستاده و احتمالا منتظر فرصت بوده است، و آرام و شمرده گفت:مهم نیست، ولی بهتره از این به بعد آب سطل را توی کوچه خالی نکنین، به خصوص از پنجره.
    رویا که هنوز سطل را در دست داشت، لب به دندان گزید و سعی کرد خنده اش را پس براند. معصومانه به دکتر پژمان اندیشمند خیره شد و با لحنی شرمنده گفت: « باشه، ولی حالا شما چی کار می کنین؟ »
    پژمان کلید را در قفل چرخاند و در حالی که در را باز می کرد، گفت: « خوب، معلومه.»
    و همزمان نگاهش را به پشت سر رویا دوخت و در حالیکه دستش را روی سینه می گذاشت، گفت: « سلام، حاج آقا. بفرمایین در خدمت باشیم.»
    رویا به پشت سرش نگاه کرد. چیزی نمانده بود از شدت ترس قلبش از حرکت باز ایستد. فکر کرد: چرا به این زودی برگشته؟
    زبانش بند آمده و آب دهانش خشک شده بود و هاج و واج پدرش را نگاه می کرد. آنچه را می دید، باور نداشت. یعنی آرزو می کرد واقعیت نداشته باشد.
    عبدالله خان در حالی که چپ چپ به رویای سطل به دست و مرد سراپا خیس نگاه می کرد، با لحنی تند و دستوری به رویا گفت: « برو ببین این بوی سوختگی از آشپز خونه ی ماس؟ »
    مزخرف می گفت. وسعت حیاط به قدری زیاد و فاصله ی در تا داخل خانه به قدری بود که حتی اگه آشپزخانه آتش هم می گرفت، ممکن نبود کسی از بیرون متوجهش شود. رویا به وضوح خطر را احساس کرد و بی آنکه جرات نگاه کردن به دکتر پژمان را داشته باشد، بدون خداحافظی عقب عقب وارد حیاط شد، به طوری که هر بیننده ای تشخیص می داد به شدت ترسیده است.
    پژمان که از اخلاق تند عبدالله خان و پیامد ماجرا خبر نداشت، به گمان اینکه علت تند خویی اش خیس شدن اوست، لبخندی زد و گفت: « مهم نیست، حاج آقا. تقصیر منم بود که درست از زیر پنجره رد شدم. »
    عبدالله خان فقط سری تکان داد و داخل شد، و در را چنان محکم به هم کوبید که کم مانده بود از جا کنده شود.
    پژمان حیرت زده شانه ای بالا انداخت و با خود گفت: عجب آدمی بدهکار هم شدیم.
    رویا به سرعت خود را به اتاقش رساند و در را پشت سرش قفل کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    عبدالله خان خشمگینانه در راهرو را باز کرد و بی آنکه زحمت بستن آن را به خود دهد، همان طور با کفش وارد خانه شد. به هیچ وجه نمی توانست این رفتار رویا را تحمل کند. با اینکه اخلاق پدرش را می دانست و با وجود آنهمه گوشزد، از خانه بیرون رفته و بدتر از همه اینکه با مردی غریبه حرف زده بود، اعمالی که از نظر عبدالله خان قابل بخشش نبود.
    او نعره زنان رویا را صدا می زد و وقتی به اتاق او رسید و در را قفل دید، با مشت و لگد به جان در افتاد و همچنان نعره می کشید.
    زینت سراسیمه خود را از آشپزخانه به آنجا رساند. با آن اندام چاق و قد کوتاهش به نفس نفس افتاده بود. او مدت ده سال بود که در آن خانه کار می کرد و شوهرش رحیم نیز دز کشتارگاه عبدالله خان آبدارچی بود. از آنجا که آنان از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند، او رویا را به شدت دوست داشت و هر بار که عبدالله خان دخترک را به باد کتک می گرفت، دل زینت ریش می شد، اما می دانست هیچ کاری از دستش ساخته نیست. هر بار به دست و پای عبدالله خان می افتاد و گریه کنان التماسش می کرد دست از سر دخترک بردارد، اما بیهوده.
    ولی رویا سرسخت تر از آن بود که گریه یا التماس کند. اکنون ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاده بود و به فریادهای پدرش که با رعد و برق آسمان ابری در هم می آمیخت، گوش می داد. هر چند لحظه یکبار هم پرده ی زخیم پنجره را کنار می زد و نگاهی به کوچه می انداخت تا بلکه پژمان را ببیند. ناگهان مادر و برادرش را دید که به کوچه پیچیدند و بی درنگ از پنجره دور شد و به کنج اتاق پناه برد. می دانست به محض آنکه مادرش از راه برسد، پدرش حرص خود را سر او خالی خواهد کرد و آنوقت رویا مجبور می شد در را باز کند و خود را به قضا و قدر بسپارد.
    عبدالله خان یک بند نعره می کشید.« دختره ی بی چشم و رو. روزگارت رو سیاه می کنم. مگه نگفته بودم حق نداری از در بیرون بری؟ حالا کارت به جایی رسیده که با مردای غریبه هم دل میدی و قلوه می گیری؟ »
    و مشتهایش را محکم تر بر در می کوبید. « در رو وا می کنی یا بشکنمش؟ »
    انگار آسمان هم لب به سرزنش رویا گشوده بود. رگبار تگرگ بی محابا به شیشه ی پنجره می کوبید. رویا از لرزش بدنش بیزار بود، اما این بار نمی بایست اهمیت می داد، چرا که آنچه باعث شده بود خشم پدر برانگیخته شود، با دفعات قبل بسیار فرق داشت.
    آسیه به محض ورود قضی ه را به طور مختصر از زبان زینت شنید و دانست این بار رویا بیش از حد پیش رفته است و خشم شوهرش گریبانگیر همه ی آنان خواهد شد. در حالی که اندام ظریف و بلند بالایش از شدت تشویش به لرزه افتاده بود، به طرف راهرو به راه افتاد.
    محسن و مسعود، برادران دو قلوی رویا، جرات نکردند وارد شوند و همچنان زیر تگرگ در گوشه ای از حیاط ایستادند و آگاه از آنچه در انتظار رویا بود، به حالش دل سوزاندند.
    ولی رویا خیال نداشت لذت گفتگو با پژمان را خراب کند. بنابراین بار دیگر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت تا شاید دوباره او را ببیند که می رود. آنگاه می توانست با خیال راحت در اتاق را باز کند و به استقبال سرنوشت برود.
    و او را دید. پژمان در حالیکه چترش را بالای سرش گرفته بود، از پیچ کوچه گذشت وبا حفظ فاصله از پنجره، مبادا دوباره مجبور شود برای تعویض لباس به خانه برگردد، به سمت خیابان رفت.رویا دور شدن او را تماشا کرد. چقدر با وقار راه می رفت. چقدر آقا و متین بود. رویا از خودش بدش آمد. چرا او را آزرده بود؟ همچنان که به گامهای آرام و استوار پژمان چشم دوخته بود، در دل آرزو می کرد روزی با آن گامها همراه شود.
    وقتی پژمان از خم کوچه گذشت و از نظر ناپدید شد، رویا به خود آمد و گوشهایش که با ورود پژمان به کوچه بر روی فریادهای پدرش بسته شده بود، با رفتن او باز شد و دوباره صدای پدر را که اکنون بیشتر اوج گرفته بود، شنید و دست به کار شد. او گوشواره و گردنبند طلایش را درآورد تا در این کشمکش آسیبی نبیند. سپس موهایش را زیر بلوزش پنهان کرد و یک روسری به سرش بست، چرا که اصلا خوشش نمی آمد موهایش را بکشند. چنان خود را آماده کتک خوردن می کرد که انگار برای کاری مهم مجهز می شود.
    وقتی صدای ملتمسانه ی مادرش و زینت بالا گرفت، جلو رفت و بعد از اندکی تامل، در را باز کرد. و همچون همیشه، به محض باز شدن در، عبدالله خان دست از سر آسیه برداشت، و به طرف رویا هجوم برد و او را زیر مشت و لگد گرفت. یک نفس ناسزا می گفت و او را متهم می کرد.
    آسیه نیز همچون همیشه، خود را روی پاهای شوهرش انداخت و التماس کنان تقاضای بخشش کرد. گریه می کرد و می گفت:« ولش کن، مرد! می کشیش! »
    عبدالله خان تا وقتی خسته نشد، دست نکشید. سپس نیم نگاهی تند به آسیه انداخت به طرف اتاقش به راه افتاد. لحظاتی بعد با دسته ای اسناد و مدارک بیرون آمد و در حالیکه به سمت در می رفت، رو به رویا که آسیه و زینت کمکش می کردند برخیزد، کرد و با لحنی تند گفت:« اگه یک بار دیگه از این غلطها بکنی، کاری می کنم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن. »
    و از راهرو خارج شد. وقتی از حیاط می گذشت، متوجه پسرها شد که زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودند و ته مانده ی خشمش را سر آنان خالی کرد.
    « شماها چرا اینجا وایسادین و بر و بر منو نگاه می کنین؟ گم شین برین تو!»

    عبدالله خان اندام قوی و بالا بلندش را از لای در عبور داد، وارد کوچه شد و در را محکم پشت سرش بست. پالتو پوست بلندش را روی شانه جابجا کرد، دستی به سبیل پا پشت و از بنا گوش در رفته اش کشید، چینی به ابروان شبیه سبیلش داد و تا رسیدن به اتومبیلش که کمی دورتر از خانه پارک شده بود، زیر لب غرولند کرد و ناسزا گفت. وقتی پشت فرمان قرار گرفت، اتومبیل را چنان به حرکت در آورد که انگار با آن هم سر جنگ دارد.
    دلش نم خواست گذشته تکرار شود. از رسوایی می ترسید. از تکرار روزهای سخت گذشته واهمه داشت، همچنان که خیابان ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشت، با حرص دنده عوض می کرد و فرمان را می چرخاند. باران شدت گرفته بود و برف پاک کن جوابگو نبود. احساس می کرد آسمان هم بر حال او می گرید. در دلش کوهی از غم تلنبار شده بود و بخوبی می دانست از چه چیزی رنج می برد.
    با افکاری پریشان وارد محوطه ی کشتارگاه شد و به سلام نگهبان هم توجهی نشان نداد. انگار هیچ صدایی نمی شنید. غوغای وجودش گوشهایش را پر کرده و آن را به روی هر صدایی خارجی بسته بود. با ورود او، تمام کارگران سریع تر و جدی تر به کار مشغول شدند. و او بر خلاف همیشه، بی توجه به آنان و بدون ایراد گیریهای معمول، از کنارشان رد شد به سمت اتاقش رفت. در را محکم پشت سرش بست، پشت میزش نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد. دستهایش به وضوح می لرزید. چه چیز غرورش را جریحه دار کرده بود؟
    پس از مدتی کوتاه، دستهایش را از روی شقیقه هایش برداشت. مشتی محکم حواله ی میزش کرد و با خشونت صندلی گردانش را به طرف گاو صندوقی که سمت راستش قرار داشت، برگرداند و آن را باز کرد. او تنها کسی بود که حق داشت آن را باز کند. وقتی اسناد را در گاوصندوق گذاشت، بی اختیار چشمش به عکسی که به در گاوصندوق چسبانده بود، خیره شد و پرده ی اشک جلوی دیدش را گرفت، اما قبل از آنکه بر گونه اش جاری شود، آن را با پلک زدن پس راند و در گاوصندوق را محکم بست.
    لحظه ای در سکوت نشست و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نمی توانست یک جا بند شود. اعصابش به شدت در هم ریخته بود. در آن لحظات با زمین و زمان سر جنگ داشت. از آن دکتر جوان و خوش لباس بدش می آمد، چرا که احساس می کرد مسبب تکرار گذشته خواهد شد.
    در گوشه ای از سالن کشتارگاه ایستاد و اطراف را تماشا مرد. فقط سی کارگر در آنجا کار می کردند و بیست کارگر دیگر نیز به کارهای دیگر کشتارگاه اشتغال داشتند. در آن سالن، لاشه های گاو و گوسفند را از پوست جدا و قطعه قطعه می کردند. همیشه وقتی او به این سالن قدم می گذاشت، همه چیز را فراموش می کرد، چرا که به کارش عشق می ورزید. اما آن روز همه چیز خسته کننده به نظرش می رسید و لحظه به لحظه بیشتر احساس خفگی می کرد، بخصوص که هوا هم تاریک شده بود. کارگری که عبدالله در نزدیکی اش ایستاده بود، ساطور را تندتر و محکم تر بر لاشه می کوبید تا بیشتر جلب توجه کند. این ضربات بر ناراحتی عبدالله خان می افزود و با هر آهنگ ضربتی که کارگر فرود می آورد، او متشنج تر می شد. چشمهایش به سرخی گراییده بود. حال خود را نمی فهمید. دستانش به وضوح می لرزید. مشتهایش را گره کرده بود و لبهایش را به دندان می گزید. ناگهان طاقتش طاق شد، با گامهایی محکم و سریع به کارگر نزدیک شد و ساطور را از دستش گرفت. مرد که از لحاظ هیات و هیبت کم از عبدالله خان نداشت، کمی ترسید و بی هیچ مقاومتی ساطور را تسلیم او کرد. عبدالله خان پس از تصاحب ساطور، چنان ضرباتی بر لاشه فرود آورد که انگار دشمن چندین ساله اش را به چنگ آورده است. کارگران دیگر نیز دست از کار کشیدند و به تماشای او ایستادند. سکوت همه جا را فرا گرفت. انگار ضربات تند و محکم عبدالله خان هم جزئی از آن سکوت بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رویا جلوی دستشویی ایستاده بود و بینی و دهان خون آلودش را می شست. آسیه هم یک نفس می گریست و به زینت کمک می کرد تا جای پاهای گل آلود عبدالله خان را از روی رش پاک کند و همزمان گاهی رویا و عبدالله خان و گاهی خودش را نفرین می کرد.
    او همان طور کهنه به دست به سمت دستشویی رفت و گفت:« آخه دختر، دیگه هفده سالته! مگه اخلاق گند باباتو نمی دونی؟ به خدا که بعضی وقتها از کارهای تو شاخ درمیارم. آب ریختنت روی سر اون بنده خدا چی بود؟ معذرت خواهی ت چی بود؟ »
    رویا بی توجه به غرولند مادر، در آیینه به ضورتش نگاه می کرد. آسیه که بی اعتنایی دخترش را دید، دستش را محکم پشت دست دیگرش کوبید و انگار با خودش حرف می زند، ادامه داد:« ای،ای،ای... محسن و مسعود که دیگه برای خودشون مردی شده ن، فوقش دو سال از تو کوچیک ترن، وقتی بابات بهشون نگاه می کنه، از ترس شلوارشونو خیس می کنن. من نمی دونم تو به کی رفتی که این طور خیره سری! »
    رویا باز هم اعتنایی نکرد.
    مادرش که خسته شده بود، در حالیکه به طرف آشپزخانه می رفت، غرولند کنان زیر لب گفت:« من که حریف هیچ کدومتون نمی شم. هر چی دلتون می خواهد بزنین توی سر هم. »
    و رویا بی اعتنا به اطراف به تصویر خود در آیینه نگاه می کرد و غرق در رویاهایی بود که در شبهای سرد زمستان و روزهای گرم تابستان به هم بافته بود، رویاهایی که به امید تحقق یافتن آنها روزگار می گذراند.
    روسری اش را برداشت و موهای طلایی آبشارگونش را روی شانه رها کرد. از جلوی آیینه شانه ای برداشت و موهایش را که از معرکه ی لحظاتی پیش آشفته شده بود، مرتب کرد. با هر شانه ای که به موهایش می کشید، دردی در سرش حس می کرد، انگار پوست سرش را می کشیدند. بنابراین زیاد وسواس به خرج نداد. در آیینه نیمرخ و سه رخ و تمام رخش را نگه کرد و بعد چشمان بادامی آبی رنگش را به نظاره ی رویاهایی کشاند که دوست داشت در عالم واقع نظاره گرش باشد، روزهایی که بتواند در کنار شهزاد خیالی اش، که او را در قالب پژمان به تصویر کشانده بود، خوشبختی را با حواس پنجگانه اش لمس کند. در این فکر بودکه چگونه ناخواسته او را فرمانروای وجود خود کرده و در قلبش بر تخت نشانده بود؟ او را ستایش می کرد و به این امید زندگی می کرد که نام او را برای همیشه در شناسنامه ی خیالی سرنوشتش حک شود و قانون آرزوها حکم کند که شهزادش برای همیشه متعلق به اوست.
    دیده از چشمان خود بر گرفت و بینی و لبهایش را ورانداز کرد. سپس موهایش را جمع کرد و دوباره روسری اش را روی سر دردناکش بست و بار دیگر خود را ورانداز کرد، و در همان حال فکر کرد: این آقای دکتر هم چه آدم عجیبیه! مردای دیگه آرزو دارن نگاهی بهشون بندازم. اون وقت با این آقا زاده حرف زدم و محلم نذاشت.
    بعد از اینکه لحظاتی به چهره اش نگاه کرد، چشمهایش به نشانه ی فرو رفتن در اندیشه ای عمیق بر یک نقطه خیره ماند و بعد از لحظاتی، انگار فکری به مغزش خطور کرد. لبانش به خنده باز شد، سر را به نشانه ی تایید تکان داد و از دستشویی بیرون آمد.
    آهسته به سمت آشپزخانه رفت و نگاهی گذرا به مادرش انداخت. آسیه سرگرم رسیدگی به امور شام شب بود و متوجه او نشد. سپس رویا به طرف اتاق محسن و مسعود رفت و گوش ایستاد. مشغول گفتگو بودند.
    محسن با لحنی پر هیجان می گفت:«جرات رویا خیلی زیاده. من که بهش حسودی م می شه. می بینی چقدر راحت با بابا لجبازی می کنه؟ »
    رویا با شنیدن این حرف خنده ای کرد و آرام به سمت هال رفت. دو شاخه ی تلفن هال را از پریز بیرون آورد و به سراغ تلفنهای دیگری رفت که در خانه بود. وقتی همه تلفنها قطع شد، تلفن اتاق مادرش را برداشت و به اتاق خودش رفت. اتاق او تنها اتاق خانه بود که تلفن نداشت. او حتی اجازه نداشت به تلفن جواب دهد، بخصوص وقتی پدرش در خانه بود.
    دو شاخه ی تلفن را وصل کرد و شماره گرفت. پس از چند لحظه، کسی از آن سوی خط گوشی را برداشت.
    «الو،، بفرمایین.»
    « سلام. خسته نباشین. می بخشین، می شه بدونم امشب شیفت کدوم دکتره؟»
    « یه لحظه گوشی... دکتر اندیشمند.»
    « متشکرم، خداحافظ.»
    آرام گوشی را گذاشت، تلفن را به اتاق مادرش برگرداند و بعد از اینکه بقیه ی تلفنها را وصل کرد، راه انباری را در پیش گرفت. بالای پله ها که رسید، ایستاد و به عظمت خداوند چشم دوخت. از نظر او پاییز براستی پادشاه فصلها بود. ابرها چنان یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند که انگار می خواستند برای همیشه پاییز را میهمان بزمشان کنند. اکنون خورشید هم در دل کوهها به قهر آرام گرفته بود. باران بند آمده و باد سوز سردش را از سر گرفته بود. انگار قطرات باران در هوا حل شده باشد، بوی باران می آمد. شاخه های عریان درختان و علفهای زرد شده، به وجد آمده از شوق باران لحظاتی پیش، خود را به دست باد سپرده بودند و می رقصیدند. سایه های دراز شب روی شهر می خزید تا حکومت شبانه اش را آغاز کند. رویا با یاد آوری رویاهایش که تحقق آن را صرفا با حضور پژمان در سرنوشتش ممکن می دید، ریه هایش را از هوای تازه پر کرد، از سر اکراه آن را بیرون راند و به طرف انباری به راه افتاد. وقتی قدم به انباری گذاشت، بوی نا مطبوع نم، بوی مطبوع باران را از مشامش زدود. تاریکی و سکوت وحشت زا بود، به طوریکه حتی نور تک لامپ بالای سقف هم نتوانست از خوف انباری بکاهد. انگار انباری می خواست با شمایلی که برای خود ساخته بود به رویا گوشزد کند که خطایی کوچک او را از اوج خوشبختی به قعر بد بختی خواهد کشاند، مراحلی سنجش ناپذیر که صرفا دیواری نا مرئی بین آن دو قرار گرفته است.
    رویا بی توجه به این گوشزدها، از داخل انباری یک کیسه ی نایلونی حاوی گردی سفید رنگ برداشت و از آنجا خارج شد. سپس به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب به اتاقش برگشت. گرد سفید را با آب مخلوط کرد، با یک دست بینی اش را گرفت و با دست دیگر لیوان را به دهان برد و محتویاتش را سر کشید. آن قدر بود که کارش به بیمارستان بکشد.
    فکر کرد: اگه با مظلوم نمایی اونو عامل مظلومیتم قرار بدم، راحت تر گول می خوره.
    وبعد از کمی مکث آهسته زیر لب گفت:« رویا هر چی رو اراده کنه، به دست میاره.»
    سپس آرام روی تختش دراز کشید. در همان اولین دقایق، احساس کرد گر گرفته است، انگار جگرش را به آتش کشیده بودند. دچار حالت تهوع شده و دل درد گرفته بود. به خوبی می دانست کار دست همه، حتی خودش داده است، ولی دم بر نمی آورد. سعی کرد هر طور هست تحمل کند. ساعتی گذشت. هیچ کس از غیبت نا بهنگام او تعجب نمی کرد، چرا که او بیشتر عمرش را در تنهایی گذرانده بود.
    بالاخره عبدالله خان به خانه برگشت و آسیه، زینت را پی رویا فرستاد. وقت شام بود. طولی نکشید که صدای فریاد زینت در خانه پیچید و آسیه را به اتاق رویا کشاند. وقتی آسیه صورت رنگ پریده و پیکر بی جان رویا را دید، ترس با سرعتی باور نکردنی در تک تک سلولهایش حلول کرد. نمی توانست باور کند. این اولین بار نبود که رویا کتک می خورد. از این گذشته، آن همه جسارت و گستاخی اش کجا رفته بود؟ آسیه او را سر سخت تر از آن می دانست که تسلیم شود. مانده بود چه کند. با دیدن گرد حشره کش و ته مانده ی محلول در لیوان حدسش تبدیل به یقین شد و با فریاد شوهرش را صدا زد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما نیازی به فریاد نبود. عبدالله خان خود به دنبال آسیه آمده و اکنون نادم و رنگ پریده در درگاه ایستاده بود. ولی به محض اینکه نگاه آسیه را به سمت خود دید، به سرعت رنگ عوض کرد و ابرو در هم کشیده آنجا ایستاد.
    آسیه بی اعتنا به شوهرش رو به زینت کرد و گفت:« زود باش! باید برسونیمش بیمارستان.»
    عبدالله خان با لحنی متعجب پرسید:«بیمارستان؟!»
    آسیه عصبانی شد، تشر زد:« بازم که شروع کردی! بمیریم هم نباید بریم دکتر؟»
    عبدالله خان عبوسانه راه حیاط را در پیش گرفت و با صدای بلند گفت::« بلندش کنین بیارینش توی ماشین.»
    محسن و مسعود دستپاچه و نا باور شاهد بلوای تازه بودند. آسیه خدا خدا می کرد دیر نشده باشد و خود را نفرین می کرد که دختر دلتنگ و به غم نشسته اش را تنها گذاشته بود.
    بالاخره به بیمارستان رسیدند. طبق معمول شلوغ بود، انگار عالم و آدم بیمار بودند.عبدالله خان که در تمام مدت عمرش فقط چند بار به آن مکان رفته بود، مانند آدمهای گیج و گنگ اطراف را نگاه می کرد.عاقبت اتومبیل را جلوی در اورژانس متوقف کرد و به سرعت رویا را به داخل بخش اورژانس برد. حال خودش را نمی فهمید و اصلا اهمیت نداد که اتومبیل آخرین مدل و گران قیمتش را بی آنکه درش را قفل کند، همانجا رها کرده است.
    رویا را بلافاصله بستری کردند و پزشک شیفت شب را فرا خواندند. دقایقی بیش نگذشته بود که دکتر اندیشمند وارد اتاق شد و به محض اینکه چشمش به رویا افتاد، او را شناخت. قبل از هر چیز به شدت تعجب کرد. باور نمی کرد همان دختر شاد و سرخوش دم غروب، دست به خود کشی زده باشد.
    دکتر اندیشمند معاینه را شروع کرد. همزمان پرستار برای او توضیح داد که بنا به گفته ی مادر دخترک، گویا او گرد حشره کش خورده است. اقدامات لازم شروع شد. دکتر اندیشمند و دستیارانش یکی دو ساعتی مشغول شستشوی معده و مداوای رویا بودند. او فاصله ای با مرگ نداشت، اما دکتر پژمان همچون فرشته ی نجات عفریت مرگ را در چنگ گرفت و آن را از لابلای وجود رویا بیرون کشید. رویا می توانست بار دیگر طلوع خورشید را ببیند.
    دکتر اندیشمند بعد از صدور دستورهای لازم، خسته و کوفته از اتاق بیرون آمد.و تازه آن موقع بود که متوجه پدر و مادر رویا شد.عبدالله خان مشغول غرولند بود. اما آسیه بی اعتنا به آنچه شوهرش به هم می بافت، با چشمانی همچون دو کاسه ی خون به در اورژانس چشم دوخته بود. اصلا حرفهای عبدالله خان را نمی شنید. دلش پی جگر گوشه اش بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. ناگهان دکتر را دید که از بخش بیرون می آمد ولی از ترس شوهرش جرات نداشت جلو بدود و حال دخترش را بپرسد. عبدالله خان هم عبوسانه به او نگاه می کرد و از سر غرور حاضر نبود جلو برود.
    دکتر اندیشمند با توجه به حال و روز آنان و آنچه حرفه اش ایجاب می کرد، به سمت آنان رفت و لبخند به لب گفت:« نگران نباشین، حالش خوبه.»
    سپس دکتر اندیشمند برسم همسایگی سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد، « چرا دختر خانمتون این کار رو کرد؟»
    آسیه ترجیح داد سکوت کند. عبدالله خان نیز در حالیکه پالتویش را روی شانه جابجا می کرد، فقط گفت:« من چه می دونم؟»
    در همین لحظه در بخش باز شد و عموی رویا هراسان از راه رسید. عزت دو سال از عبدالله خان کوچکتر بود ولی پیرتر از او می نمود، شاید به این دلیل که زودتر ازدواج کرده و مسئولیت زندگی را به گردن گرفته بود. با این حال آن دو به قدری به یکدیگر شباهت داشتند که مردم اغلب آنان را با هم عوضی می گرفتند.
    عزت بی توجه به دکتر اندیشمند به ظرف عبدالله خان رفت و با لحنی شکوه آمیز گفت:« بالاخره به کشتنش دادی! دلت خنک شد؟ به تو هم میگن پدر؟ چرا این قدر این طفل معصوم را کتک می زنی؟ هر کی دیگه بود، تا حالا هفت تا کفن پوسونده بود.»
    دکتر اندیشمند که از سر تعجب به تازه وارد نگاه می کرد، گفت:« آقا عزت،شما با ایشون نسبتی دارین؟»
    عزت به طرف صدا برگشت. با دیدن پژمان نگاهش رنگ آشنایی به خود گرفت و گفت:« سلام، دکتر. چطوری؟»
    سپس پوزخندی زد و ادامه داد:« معلومه که نسبت داریم. برادرمه، اما دیگه کفرم را درآورده.»
    و سرش را بالا کرد، دستهایش را رو به آسمان گرفت و خطاب به عبدالله خان گفت:« خدا ح این دختر را ازت می گیره. خیال نکن دنیا بی در و پیکره. به خدا که هر کی به این بچه نگاه کنه، یاد یتیمهای مدینه میفته. روت شد بیای شاهدمرگ بچه ت باشی؟»
    و دوباره رو به پژمان کرد،« واسه چی نیروی انتظامی رو خبر نکردین تا اونو ببرن و چند روزی یه لنگه پا نگهش دارن؟»
    پرستاری جلو دوید تا عزت را که داد و قال راه انداخته بود، دعوت به سکوت کند. عزت که تمام مدت اشک در چشمانش حلقه بسته بود، روی یکی از نیمکتها نشست و با بغضی در گلو گفت:« آدم نمی دونه چه کار کنه.»
    عبدالله شرمنده و پشیمان به طرف برادرش رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت، اما عزت او را از خود راند و بی خداحافظی بخش را ترک کرد.
    پژمان پا در میانی کرد و گفت:« ناراحت نباشین، حاج آقا. به دل نگیرین.»
    عبدالله خان با اخمهایی در هم رو به او کرد و تشر زد:« شما لازم نیست کاسه ی داغ تر از آش بشین.»
    « من که حرف بدی نزدم.»
    « ول کن، آقا. همه ی این بلاها از گور شما بلند می شه.»
    « من؟ چرا من؟»
    عبدالله خان بی آنکه جواب او را بدهد، راه خروج را در پیش گرفت.
    پژمان هاج و واج به آسیه نگاه کرد، ولی آسیه سرش را پایین انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت:« کی اجازه می دین ببریمش خونه، آقای دکتر»
    « امشب باید اینجا بمونه، حاج خانم.»
    « می شه پیشش بمونم؟»
    « نه. لازم نیست. تازه بیمارستان هم اجازه نمیده.»
    سپس پژمان کمی این پا و اون پا کرد پرسید: حاج خانم، چرا حاج آقا گفت تقصیر من بود؟
    آسیه نگاهی به راهروی خلوت بیمارستان کرد و با یادآوری اخلاق تند عبدالله خان، گفت:« نمی دونم.»
    و خداحافظی سریعی کرد و رفت. اصلا دلش نمی خواست دردسر گفتگو با مردی غریبه را به جان بخرد. ازسوی دیگر، آنچه را می خواست شنیده و دلش آرام گرفته بود. بنابراین لزومی به ماندن نمی دید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی پژمان تنها ماند به سراغ رویا رفت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. پژمان نبض او را گرفت و نگاهی به سرم انداخت. چیزی نمانده بود تمام شود. پرستاری را صدا زد تا سرم او را عوض کند ودستور داد به بخش منتقلش کنند.
    سپس از بخش اورژانس بیرون آمد و به اتاق خودش رفت. کنار پنجره ایستاد و غرق در فکر به نمای حیاط بیمارستان وشهر چشم دوخت. خیلی دلش می خواست بداند برای چه او را مقصر دانسته اند. هزاران سوال همچون خوره به جانش افتاده بود. ناخواسته به ماجرایی وارد شده بود که از آن سر در نمی آورد.
    کمی بعد دوباره به سراغ رویا رفت تا نگاهی به او بیندازد. رویا به هوش آمده و در خواب فرو رفته بود.
    از اتاق او بیرون آمد. چیزی رو قلبش سنگینی می کرد و قرار و آرام را از او گرفته بود. راه حیاط بیمارستان را در پیش گرفت. باران شدت گرفته بود و صدای رعد گوش را می آزرد. شروع به قدم زدن زیر باران کرد. این بار اهمیت نمی داد خیس شود. حرف عبدالله خان و طرز برخورد او ناراحت و عصبیش کرده بود. اصلا سر در نمی آورد چه کار کرده که باعث شده بود دخترک قصد خود کشی کند. او حتی نام دخترک را نمی دانست.
    پس از مدتی دوباره به بخش برگشت و به سراغ رویا رفت. او در اتاقی دو تخته روی تخت کنار پنجره ی مشرف به حیاط خوابیده بود. هم اتاقی نداشت. ظاهرا بیمار تخت بغلی بتازگی مرخص شده بود چون برچسب نام و مشخصات او هنوز بالای تخت بود.
    بمحض اینکه پژمان پا به درون اتاق گذاشت، پرستاری نیز پشت سرش وارد شد. پژمان به تخت نزدیک شد، کنار رویا ایستاد و نبضش را گرفت. پرسید:« مشکلی نداشته؟»
    پرستار گفت:« نه، دکتر. شما برین استراحت کنین.»
    بعد نگاهی از سر تعجب به پژمان انداخت و گفت:« سر تا پاتون خیسه.»
    پژمان گفت:« آره. توی حیاط بودم.»
    هر چند آهسته گفتگو می کردند، رویا بیدار شد. تکانی به خود داد و چشمهایش را باز کرد. ابتدا کمی گیج بود. نمی دانست کجاست، اما وقتی نگاهش به پژمان افتاد، همه چیز را به یاد آورد. از اینکه او را کنار خود می دید، بسیار خرسند بود. لحظاتی با شکوه و رویایی بر او می گذشت. دوست داشت زمان متوقف شود و او در همان حال باقی بماند.
    اما زمان صبر نکرد تا ببیند رویا با رویاهایش چه می کند. پرستار شروع به حرف زدن با دکتر کرد و او را از عالم خیال بیرون آورد. نشنید پرستار چه گفت. پاسخ پژمان را هم نشنید. چه اهمیت داشت؟ فقط به معبودش دیده دوخته بود. انگار می خواست تصویر او را در ذهن طراحی کند. چقدر از دیدن شانه های پهن و اندام مردانه ی او مشعوف بود. چقدر موهای سیاه و پر پشت او را که تارهایی سفید در جای جای آن به چشم می خورد، دوست داشت.
    پرستار رفت، اما پژمان ماند. چند لحظه ای ایستاد، سپس روی صندلی کنار تخت نشست. اکنون فقط او بود و محبوبش.
    پژمان نگاهی به سرم رویا انداخت، بعد به او نگاه کرد و گفت:« خوب، حال خانم سطل به دست چطوره؟»
    رویا دوست نداشت از آن حس بیرون بیاید. حرف زدن را نمی پسندید، چرا که می ترسید آنچه را که دوست می دارد، نشنود. به هر حال با شنیدن حرف پژمان کمی سرخ شد و گفت:« من که قبلا معذرت خواستم.»
    پژمان خندید و آرام گفت:« شوخی کردم. خواستم کمی سر حال بیای. خوب، حالا برام تعریف کن چرا این کار رو کردی.»
    » مگه باید دلیل داشته باشه؟»
    « خوب، ببین خانم...»
    ونگاهی به کارت مشخصات بیمار که بالای تخت به دیوار نصب بود، انداخت و ادامه داد:«خانم تیموری... رویا تیموری، درسته؟»
    رویا آرام و ملیح جواب داد:« بله.»
    « ببین خانم تیموری، من باید بدونم چرا این کار رو کردی. نمی تونم دلیلش رو بگم. اما باید بدونم.»
    نهایت آرزوی رویا این بود که نام خود را از زبان پژمان بشنود، اما او بی رحمانه فقط نام خانوادگی اش را گفته بود. به هر حال دوست نداشت در این مورد صحبتی به میان آید. در بد مخمصه ای افتاده بود. اصلا انتظارش را نداشت. نه می توانست واقعیت را بگوید، چرا که معتقد بود هنوز زود است.، نه دروغی به ذهنش می رسید. بنابراین، بنا به عادت همیشگی، گفت:« از دست بابا، دنیا رو برام جهنم کرده.»
    پژمان ساکت ماند تا شایدرویا ادامه دهد، اما وقتی با سکوت او مواجه شد، گفت:« ببین، خواهش می کنم راستشو بگو. توی دلت چی می گذره؟»
    رویا برای لحظه ای به او خیره ماند. سپس گفت:« در دلم یه کوه عشقه، یه دنیا آرزو و امیده، هزاران رویاست، یه گورستان بغض فرو خورده ویه عالم غمه.»
    پژمان جا خورد. کلمات رویا چون پتکی بر سرش فرود آمد. چطور ممکن بود دختری به این سن و سال زندگی را اینگونه توصیف کند؟ پس از در شوخی وارد شد و گفت:« چطور ممکنه کسی به این جوونی این همه غم واسه خودش بتراشه، خانم کوچولو؟»
    « مگه من مرض دارم واسه خودم غم بتراشم. اطرافیانم ذله م کرده ن.»
    « اصلا منظورت را نمی فهمم. لطفا واضح تر حرف بزن. من دکترم نه شاعر.»
    رویا سکوت کرد. دیگر از آن روحیه ی شاد و شلوغ خبری نبود. او دختری عجیب بود. در اوج احساس شلوغ بود و در اوج شلوغی خود را حساس نشان می داد. پژمان به دلیل شوخ طبعی و شیطنت چند ساعت قبل رویا، از در شوخی وارد شده بود، اما حالا با دیدن حالت چهره ی او از کار خود پشیمان بود.
    رویا رو به پنجره کرد و به آسمان دیده دوخت. ستاره ها بر خلاف خورشید بر آسمان فایق آمده بودند و کم کم خود را به رخ می کشیدند. او با همان احساسی که بخوبی قادر بود از عهده اش برآید، تا جایی که می توانست از پدرش و زندگی اش تعریف کرد. گفت که پدرش چقدر غیرتی و غیر طبیعی است. از محرومیتهایش گفت، از ترک تحصیل اجباری بعد از گذراندن سال دوم راهنمایی، از قفل بودن درها و پنجره ها، محرومیت از استفاده از تلفن و گردش و مهمانی و...
    لحظه ها از پی هم می گذشت و پژمان در سکوت به حرفهای رویا گوش می کرد. طلوع در راه بود. هوای گرگ و میش به رویا آرامش می داد و بیش از آن، از اینکه در کنار پژمان بود. خود را آسوده احساس می کرد. نسیم سرد شب خود را از درز پنجره به داخل می کشید و از لای پرده به اطاق راه می یافت.
    رویا کم کم به خواب رفت. پژمان گیج و کلافه، پتو را روی او مرتب کرد و آهسته از اتاق خارج شد. سری به میز پرستاری زد و بعد به اتاقش رفت تا کمی بیاساید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح که پژمان از بیمارستان خارج می شد، بیرون در با پدر و مادر رویا مواجه شد، اما آنان بی اعتنا به او وارد ساختمان شدند. انگار نه انگار که او را می شناختند. پژمان هم بی آنکه اهمیتی دهد، به راه خود ادامه داد. دلش می خواست هر طور هست به او کمک کند. از اینکه میدید دختری در همسایگی او اینچنین رنج می کشد، در عذاب بود. اکنون منظور عزت را از حرفهایی که زده بود، درک می کرد و باور داشت که عبدالله خان پا را از حیطه ی غیرت فراتر نهاده است. او معتقد بود هر چیز به اندازه نیکوست و افراط و تفریط انسان را به درد سر می اندازد.
    پژمان غرق در تفکر هنگامی به خود آمد که به خانه رسیده بود. وقتی کلیدش را از جیب در می آورد، نا خواسته قدمی به عقب برداشت تا خانه ی رویا را بهتر ببیند. خانه را دیوارهایی بلند در بر گرفته بود و از دید اغیار پنهان می کرد. او کمی عقب تر رفت و گردن کشید. شیشه ی تمام پنجره ها مات بود و با این حال، مشخص بود که پرده هایی ضخیم در پشت آن آویزان است. کاملا معلوم بود خانه متعلق به مردی ثروتمند و غیرتی است.
    از اینکه بعد از شش ماه، تازه متوجه خانه ی بغل دستی شده بود، تعجب می کرد. به هر حال در را باز کرد و وارد حیاط خانه ی خود شد. ظاهرا صاحب خانه بیرون رفته بود. از نظر او فرقی نمی کرد. راه طبقه ی دوم را در پیش گرفت و بی آنکه وارد اتاقش شود، از راهرو به بالکن رفت. از آنجا می توانست خانه ی عبدالله خان را بهتر ببیند، زیرا دیوار بلند خانه به بالکن خانه ی او نمی رسید. پژمان به گوشه و کنار حیاط و در و دیوار خانه نگاه کرد و هر آن به دلیلی دیگر برای اثبات حرفهای رویا دست می یافت.
    غرق در افکارش بود که زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. پژمان به خود آمد، به سراغ تلفن رفت و دکمه ی پخش صدا را زد. حوصله ی برداشتن گوشی را در خود نمی دید. هنوز از بی خوابی شب پیش گیج بود. به صندلی کنار میز تلفن تکیه دادا و گفت:« بفرمایین.»
    صدایی زنانه به گوشش رسید:«پژمان!»
    پژمان دستپاچه گوشی تلفن را برداشت و ذوق زده گفت:« چه عجب سودا خانم یادش اومد یه شوهری هم توی این دنیا داره؟!»
    « من یادم نرفته. این تویی که باید مثل دارو دنبالت گشت.»
    « مگه چه کار کردم که شایسته ی ملامتم؟»
    « خودتو لوس نکن، پژمان. از دیشب تا حالا صد دفعه تلفن کردم. نبودی. نگرانت شدم. واسه همین امروز دانشگاه نرفتم تا ببینم چه بلایی سرت اومده.»
    « کشیک بودم.»
    « به بیمارستان هم تلفن زدم توی اتاقت نبودی.»
    « بمیرم برات. پس حسابی کلافه شدی، نه؟ اون قدر که می خوای سر به تنم نباشه.»
    « یعنی تو می گی این کارها از سودا بر میاد؟ نه، خودت بگو.»
    « اگه از این کارها ازش بر میومد که پژمان اینقدر خاطرشو نمی خواست. به هر حال معذرت می خوام که خانم دکتر خوشگلم رو نگران کردم.»
    « باز که خودتو لوس کردی. هنوز یک سال مونده تا من دکتر بشم. نمی خواد مسخره م کنی.حالا بگو کجا بودی.»
    « والله عرضم به حضور شما...»
    و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای سودا تعریف کرد و گفت که چقدر دلش برای رویا سوخته است و خیال دارد به نحوی کمکش کند.»
    سودا بعد از شنیدن ماجرا، گفت:« مردم اون شهر همه شون بد اخلاقن؟»
    « اینطوری قضاوت نکن، خانم نازم. اینجا هم مثل تمام شهرهای دنیا، هم خوب داره هم بد. اتفاقا خوبهاش صد برابر بیشتر از بدهاشه. اگه خدا بخواد، یه بار میارمت اینجا تا از نزدیک ببینی. مثلا همین آقا عزت که تعریفشو برات کردم، برادر عبدالله خانه، ولی اصلا شبیه هم نیستن.»
    پژمان مدتی کوتاه بعد از ورود به آن شهر با آقا عزت آشنا شده و صمیمیتی بینشان به وجود آمده بود.
    سودا پرسید:« حتما علتی داره که باباش این طوریه.»
    « دختره چیزی در این مورد نگفت، ولی گمونم هر چی هست، مربوط به گذشته س.»
    « راست می گی. این جور آدمها از یه چیزی رنج می برن و به همین دلیل دیگران رو هم عذاب میدن. پژمان، خیال کن این دختره خواهرته و یه جوری کمکش کن.»
    « حالا که جنابعالی می فرمایین، به روی چشم.»
    « مسخره بازی در نیار. دیگه باید برم. کلاسم دیر می شه. کاری نداری؟»
    « زن مارو باش! فقط همین؟»
    « عزیز دل سودا، خودت که بهتر می دونی چقدر دلم برات تنگ شده، ولی خوب، چه کار می شه کرد؟»
    « شوخی کردم خانومم. کاش تو هم اینجا بودی. اون وقت هم درد دل منو دوا می کردی، هم با همدیگه به این دختره کمک می کردیم.»
    خداحافظی کردند و پژمان گوشی را گذاشت. سپس چند لحظه همانجا ایستاد و فکر کرد. آرزو می کرد می توانست در کنار همسرش باشد. به هر حال تقدیر این طور خواسته بود.
    او آهی کشید و نگاهی به خانه ی اجاره ای کوچکش انداخت که شامل یک هال و یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک بود. در هال به راهرویی باز می شد که به راه پله منتهی می شد. اتاق خواب پنجره ای سر تا سری رو به بالکنی داشت که تا جلوی آشپزخانه امتداد می یافت.
    پژمان نا خود آگاه دوباره به بالکن رفت و به خانه ی رویا نگاه کرد. بابت اتفاقی که هیچ تقصیری در آن نداشت، عذاب وجدان گرفته بود. مانده بود چه کند. همچون کسی بود که انگار بزور وادارش کرده اند به دیگران کمک کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عبدالله خان ناسزا گویان وارد خانه شد و در راهرو را چنان پشت سر خود به هم کوبید که صدایش در تمام خانه پیچید. زینت چاقو به دست سرآسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. همزمان آسیه هم از اتاقش خارج شد و وسط هال ایستاد و منتظر ماند. او بیست و سه سال از شوهرش کوچکتر بود و جرات نمیکرد از او باز خواست کند. تنها کسی که در آن خانه جرات ابراز وجود داشت، رویا بود که او هم پس از قضیه ی خودکشی کمتر جلوی چشم پدر ظاهر می شد.
    عبدالله خان بی وقفه در و همسایه را به باد ناسزا گرفته بود که نشان می داد قصد بازگو کردن اصل قضیه را ندارد، و این بیشتر آسیه را نگران می کرد. دوقلوها حتی جرات بیرون آمدن از اتاقشان را هم نداشتند، چرا که اگر خشم پدر متوجه آنان می شد، کتکهایی صد برابر بدتر از آنچه رویا می خورد، نصیبشان می شد.
    رویا که تمام این مدت پشت در اتاقش گوش ایستاده بود تا ببیند عاقبت این ناسزا گوییها به کجا می کشد، بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و از اتاق بیرون آمد. رو به پدر ایستاد و با صدایی رسا گفت:« انگار آرامش به این خونه حرومه!»
    عبدالله خان که گویی منتظر جرقه ای بود، از کوره در رفت و به طرف رویا یورش برد، اما رویا زرنگی کرد، وارد اتاقش شد و سریع در را پشت سرش قفل کرد.
    عبدالله خان خشمگین و بر افروخته به در مشت می کوبید و فریاد می کشید:« هر چی می کشم از دست توئه.»
    آسیه برای اینکه غایله را بخواباند، جلو رفت و گفت:« آخه مرد، چرا نمیگی چی شده؟»
    « چی بگم زن؟ چی بگم؟ این همه به این مرتیکه گوشزد کردم، تمنا کردم، التماس کردم که طبق ی دوم خونه شو طوری بسازه که توی خونه ی ما دید نداشته باشه، به خرجش نرفت که هیچ، یه بالکن هم جلوش ساخت که کار مستاجرهای فضولش راحت تر باشه.»
    « حالا مگه چی شده؟»
    « چی می خواستی بشه؟ صبح که دارم میرم سر کار، این یارو دکتره مثل دیده بانها اینجا رو میپاد، وقتی هم بر میگردم، می بینم اون بالا وایساده.»
    « خون خودتو کثیف نکن، عبدالله خان. حتما اتفاقی بوده.»
    « تو دیگه چرا این قدر ساده ای؟ خودتم خوب می دونی که هیچکس اتفاقی روزی چند دفعه این کار رو نمی کنه.»
    « والله چی بگم؟!»
    ابتدا این سر و صدا و جنجال برای رویا نا خوشایند بود و از تصور اینکه دوباره آرامش از خانه شان سلب شود، دلشوره گرفت اما وقتی نام پژمان را شنید، گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد موضوع چیست، و بمحض اینکه فهمید، دیگر به صدای پدر و مادر اجازه نداد وارد گوشهایش شود. در آن لحظه فقط آینده پیش رویش شکل گرفت. روزی را دید که معبودش برای همیشه او را از این بیغوله بیرون می برد و با هم دنیایی خواهند ساخت که خشت خشتش از عشق و محبت و در و پنجره اش از آرامش و صفاست و برق نگاههای عاشقانه شان دنیای شیرینشان را روشن خواهد کرد.
    رویا آهسته از در فاصله گرفت و خود را به پنجره ی اتاقش رساند. پرده را کمی کنار زد و پنجرو را باز کرد. می دانست اگر پدرش بفهمد روزگارش را سیاه خواهد کرد. اما اتاق گنجایش نداشت رویاهای بزرگ او را در خود نگه دارد.
    آسمان بر خلاف شب قبل صاف و ساکت بود. ماه سر برآورده بود و خود را به رخ می کشاند. ستارگان گرداگرد ماه همچون پروانه هایی بودند که شمع را ستایش می کنند. نسیمی ملایم می وزید و بر دل تب دار رویا مرهم می نهاد. چقدر دوست داشت بداند در آن لحظه پژمان چه می کند و در چه فکری است. چقدر دوست داشت در کنار او بود و کد بانوی خانه اش. خود را مجسم می کرد که در کنار اوست و برایش از عشق سخنها می گوید. خبر خوشی که پدرش با داد و قال به او رسانده بود، پژمان وقت بی وقت خانه ی آنان را زیر نظر داشت و رویا بغیر از در دام افتادن او، هیچ دلیلی برای این کارش نمی یافت. دیگر مطمئن بود که موفق شده است.
    آن شب پدرش مقرراتی تازه برای اهل خانه، بخصوص رویا وضع کرد. از آن پس رویا به هیچ عنوان حق نداشت موقعی که مرد همسایه در خانه است، پا به حیاط بگذارد و چند مورد دیگر نظیر این... و در صورت تخطی، بقیه ی اهل خانه موظف بودند مراتب را گزارش کنند. اما هیچ یک از اینها سد راه عشق رویا نمی شد. این محدودیتهای تکراری قادر نبود خوشحالی رویا را از شنیدن این خبر ضایع کند.
    با اینکه آن شب جو خانه متشنج بود، رویا احساس آرامش می کرد. پژمان به او توجه داشت، و همین برایش کافی بود. تا کنون هیچ گاه خود را تا این حد سبکبال و رها نیافته بود. سنگینی جسم خود را احساس نمی کرد. دلش می خواست پژمان را هر چه بیشتر به پیشروی وادارد. می دانست اکنون او بر لبه ی پرتگاه خیالی اش قرار دارد و تنها یک هل کوچک کافی بود تا برای همیشه به دره ی خوش آب و هوای صمیمیت سقوط کند، ولی چگونه؟
    آن شب هم صبح شد و روزی دیگردر پی آن آمد و رفت. رویا آزادانه در حیاط به تفکر نشسته بود، چرا که آنروز پژمان در بیمارستان کشیک داشت. آسیه او را می پایید. از قیل و قال جوانی در او خبری نبود و هر وقت این گونه در سکوت غرق می شد، آسیه را نگران می کرد که دوباره در ذهن کنجکاو دخترش چه می گذرد. به سراغ رویا رفت و از هر دری سخن گفت تا شاید او را به حرف وا دارد، اما بیهوده. حصاری که رویا به دور خود کشیده بود، نفوذ ناپذیر می نمود.
    روز به شب گرایید و شب نیز گذشت. آن روز پژمان در خانه بود و رویا گیج و کلافه، چرا که هنوز عامل هل دهنده را نیافته بود. اکنون بر خلاف روز قبل، آشوبی به پا کرده بود، انگار آسمان ابری و گرفته، روحیه ی سرکش رویا را تحریک می کرد. به قدری سر و صدا کرد و آزار داد که برادرانش از خانه فراری شدند و بیرون زدند. رویا از فرصت استفاده کرد و طبق معمول به وارسی اتاق آنان پرداخت. کار دستی محسن روی زمین افتاده بود. رویا بی توجه مشغول وارسی بود که ناغافل پایش به میخ کاردستی گیر کرد و خراشی برداشت. کار دستی نیمه کاره را با لگد به سویی پرت کرد و زیر لب گفت:« تلافی شو سرتون در میارم.»
    هنوز جمله اش را به پایان نرسانده، فکری در ذهنش جرقه زد و همچون کاشفی که به کشف خود نایل آمده است، لبخندی بر لبانش نشست. کار دستی را از گوشه ی اتاق برداشت، میخ مجرم را یافت و دستی روی آن کشید. تیز و برنده بود. کمی دیگر فکر کرد، سپس آن را وسط اتاق گذاشت و عقب رفت. خود نیز نمی دانست کارش صحیح است یا نه. تردید داشت. قدمی به سویش برداشت و باز ایستاد. دوباره عقب رفت. کلافه بود. به خود دلداری داد و بار دیگر جلو رفت، اما بی فایده. دست آخر، پس از چند بار عقب نشینی، چشمانش را بست و مضطرب نگران جلو رفت. عرقی سرد روی پیشانی اش نشسته بود. از درون می لرزید. لب پایین را به دندان گزید، مشتها را به هم گره کرد، آهسته جلو رفت و بالاخره کف پایش را روی میخ گذاشت. همزمان جیغی کشید و روی زمین غلتید.
    زانو را در بغل گرفته بود و به خود می پیچید. درد پا او را به خود آورد و از کرده پشیمان شد. حماقت کرده بود. نمی بایست جسمش را فدای عشقش می کرد. اما به ذهنش رسید که هدفی دارد و باید به آن برسد. زیر لب گفت:« اگه لازم باشه، تک تک سلولهامو فدا می کنم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زینت با شنیدن صدای جیغ او سراسیمه از راه رسید و وقتی او را دید، با صدای بلند آسیه را مخاطب قرار داد. « چیزی نیست، خانم. کار دستی پسرها رو لگد کرده.»
    و به سمت او آمد و ادامه داد:« همینجا بشین تا یه چیزی بیارم زخمتو ببندم.»
    رویا عصبانی شد. فریاد زد:« مگه نمی بینی چه خونی ازش میاد؟ شاید بخیه بخواد. باید بریم دکتر.»
    امیدوار بود دکتر همسایه را خبر کنند.
    آسیه که اکنون به درگاه اتاق رسیده بود، حرفهای او را شنید و گفت:« بذار نگاهی بهش بندازم.»
    و جلو رفت. « نخیر. زخم شمشیر که نیست. زینت برو باند و مرکورکرم بیار.»
    رویا از کوره در رفت. رو به زینت فریاد کشید:« لازم نکرده. برو بیرون و تنهام بذار.»
    زینت به روی خود نیاورد، اما از چهره اش معلوم بود دلگیر شده است. آسیه در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:« پاشو، زینت. ولش کن.»
    هر در رفتند و رویا تنها ماند. نقشه اش نگرفته بود. حالا می بایست چه کار می کرد؟ کمی فکر کرد. شاید برانگیختن حس ترحم پژمان کاری از پیش می برد. از جا بلند شد. دلش می خواست اول به سراغ زینت می رفت و از دل او در می آورد. هر چه بود، زینت برایش کم از مادر نبود و به گردن او حق داشت. اما تصمیم گرفت این کار را بگذارد برای بعد. کاری مهم تر داشت.
    آهسته از جا بلند شد. جرات نمی کرد پای زخمی اش را زمین بگذارد، اما چاره ای نبود. آرام پایش را کجکی زمین گذاشت. درد در سر تا سر بدنش پیچید، طوری که اشک به چشمانش آورد، اما هر طور بود پایش را زمین گذاشت و به راه افتاد. با قدم اول، چنان دردی احساس کرد که تعادلش را از دست داد و دوباره نقش زمین شد. چقدر دلش می خواست بنشیند و گریه کند، اما صلاح نمی دانست. می بایست بلند می شد. اینبار هم با مشقت از جا برخاست و آرام و محتاط شروع به راه رفتن کرد. بعد از دو سه قدم، راه رفتن برایش آسان تر شد، اما به وضوح می لنگید و این خوب بود، زیرا به پیشبرد هدفش کمک می کرد. با هر قدمی که بر می داشت، ردی از خون بر جا می گذاشت. وارد راهرو شد.
    آسیه در راه آشپزخانه متوجه لنگیدن او شد و جلو آمد.« بذاری ه نگاهی بهش بکنم مادر.»
    رویا آرزو کرد مادرش رد خون را نبیند.گفت:« چیزیم نیست، مامان.»
    « چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟»
    « گفتم که چیزیم نیست.»
    لحن متغیر رویا باعث شد آسیه کوتاه بیاید و برود. وقتی او وارد آشپزخانه شد، رویا آهسته به سمت حیاط رفت. دعا می کرد زینت و مادرش متوجه نشوند که او به حیاط رفته است، اگر چه می دانست آنان برای خواباندن جنجال او را لو نخواهند داد. به هرحال طول حیاط را تا جایی که بالکن همسایه قابل رویت بود، طی کرد. بالکن را خالی و پنجره را بسته یافت. بیهوده این همه درد کشیده بود. راه را کج کرد و به سمت ساختمان برگشت. با هر قدمی که بر می داشت، خون بیشتری از پایش بیرون می زد، به طوری که دمپایی اش پر از خون شده بود.
    بمحض اینکه وارد راهرو شد،صدای باز شدن پنجره ی بالکن پژمان را شنید که اگر چه نو ساز بود، صدایی گوشخراش داشت. برای لحظه ای در جا میخکوب شد. سپس با لی لی خود را به آیینه ی راهرو رساند. خدا خدا می کرد پژمان مدتی آنجا بماند. نگاهی درآیینه انداخت و روسری اش را صاف کرد. سپس نگاهی به پیچ و خم اندام باریک و بلندش انداخت و بی معطلی وارد حیاط شد. زیر چشمی مواظب بود، اما به روی خود نیاورد که می داند او آنجاست. چقدر خوشحال بود که او مشتاقانه به نظاره ایستاده است. برای رسیدن به مقصود، کافی بود تا ته حیاط برود و برگردد. آهسته و لنگان راه می رفت. خود را چنان معصوم نشان می داد که دل سنگ دل ترین افراد نیز به رحم می آمد، اما او برای خاطر هر کسی این کار را نمی کرد، چرا که از ترحم بیزار بود. دل پژمان به رحم می آمد، کافی بود.
    وقتی نقشه اش را کامل شده دید، راه خانه را در پیش گرفت. تا کسی متوجه نشده بود. می بایست به اتاقش بر می گشت. دلش می خواست می توانست سر بلند کد، دیده در دیده ی او بدوزد و بگوید که چقدر در آرزوی لحظه ای است که با هم طول حیاط را طی کنند و با عشق و احترام استقبال شوند.
    با اینکه آسمان دلگی بود، انگار از شوق رویا به شوق آمده بود و هر لحظه چهره اش باز و بازتر می شد. حیاط بزرگ مملو از برگهای زردی بود که از درختان ریخته و خود را به دست باد سپرده بودند و سر مستانه می رقصیدند. انگار آنها هم در شادمانی رویا سهیم بودند.
    بالاخره وقتی رویا وارد ساختمان شد، طاقتش تمام شد. دیگر توان برداشتن قدمی دیگر را نداشت. پس به تندی مادرش و زینت را صدا زد تا زخمش را که خون زیادی از آن رفته بود، مرهم گذارند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پژمان که هنوز مساله ی مقصر بودن خود را حل نشده می دید،کنجکاو بود از قضیه سر در بیاورد. وقتی رویا را لنگ لنگان دید، حس ترحم نیز با کنجکاوی اش همگام شد. در حیرت بود که چگونه عبدالله خان دلش می آید این طور بی رحمانه به جان دخترکی بی پناه بیفتد و چه بسا کاری کند که یک عمر پشیمانی به بار بیاورد؟
    هر چه فکر می کرد، هیچ سر نخی به دست نمی آورد که به او مربوط باشد. سر در نمی آورد چرا او را مقصر خوانده اند و همین او را وا میداشت ادامه دهد. در دلش غوغایی به پا بود که در آن هیچ کس ساز موافق با دیگری کوک نمی کرد. رویا را دختری مرموز یافته بود که ورود به قلمرو سلطنتش را کار هر کسی نمی دید، و عبدالله خان را قلدری زورگو که کسی را یارای مقابله با او نبود.پس چگونه می توانست پلی شود تا آنچه را لازم بود به هم وصل شود، به هم اتصال دهد؟ چیزی غریب و غیر ملموس روی دلش سنگینی می کرد. دلش می خواست با کسی درد دل می کرد و آنچه را در این چند روزه دیده و شنیده بود، همچنین ستمی را که بر آن دخترک روا داشته بودند و او چند لحظه پیش شاهدش بود می گفت.
    بار دیگر حس کنجکاوی وادارش کرد به بالکن بیاید، اما حیاط را ساکت و خلوت دید و به داخل باز گشت. همچون کسی بود که از ترس تنهایی همدمی جستجو می کند. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. ده بیست دقیقه بعد، باز سعی کرد اما باز هم بیهوده. نمی دانست چه کند.کلافه بود. پالتویش را برداشت و از خانه بیرون زد. خانه دلگیر به نظرش می رسید. دلش می خواست از آن بگریزد و رفت تا بلکه در میان مردم خود را فراموش کند. احساس می کردبد جوری درگیر این قضیه شده است.
    بعد از ساعتها قدم زدن، زمانی که خورشید می رفت در پشت کوه ها پناه گیرد و سوز سرد پاییزی به کسی اجازه ی خیابان گردی نمی داد، به سمت خانه اش به راه افتاد. باد بی رحمانه می وزید و آنچه را دم دست داشت، با خود به هوا می برد و دورتر محکم به زمین می کوبید.
    وقتی به نزدیکی خانه رسید، متوجه برو بیایی در خانه عبدالله خان شد. دلش می خواست بداند آنجا چه خبر است و به سرعت راه خانه اش را در پیش گرفت. در خانه با صاحب خانه اش روبه رو شد، اما به سلام و علیکی بسنده کرد و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. دلش می خواست بداند در خان ی همسایه چه خبر است. وارد بالکن شد و به تماشا ایستاد. ظاهرا ضیافتی بر پا بود، چرا که تمام چراغهای عمارت و حیاط روشن بود و به آن خانه ی بزرگ عظمتی بیشتر می بخشید. درختان تنومند سر به آسمان کشیده و گلکاری های زیبا، همچنین پله هایی که با پیچ و خمهایی زیبا و حساب شده گوشه و کنار حیاط را زنجیر وار به هم وصل کرده بود. در زیر نورهای مصنوعی جلوه ای شاعرانه به خانه می بخشید.
    پژمان غرق در آن همه زیبایی، سری به نشانه ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت:« اسارت در بهشت.»
    برو بیایی بود. ناگهان چشم پژمان به آقا عزت افتاد که برای لحظه ای بالای پلکان ورودی ساختمان ظاهر شد و فکری به ذهنش خطور کرد. بهانه ی خوبی بود تا از ته و توی قضیه سردر بیاورد. و به سرعت وارد اتاقش شد و گوشی تلفن را برداشت. شماره تلفن خانه ی عبدالله خان را از پرونده ی رویا برداشته بود. شماره گرفت. بعد از چندین زنگ پیاپی، کسی گوشی را برداشت و پژمان گفت که با آقا عزت کار دارد. وقتی آقا عزت پشت خط آمد، بعد از سلام و احوال پرسی معمول، گفت که نگران حال بیمارش بوده و چون از هیچ طریقی نمی توانسته جویای احوال او شود، مزاحم آقا عزت شده است. آقا عزت دوباره سر درد ودلش باز شد و شروع به گله و شکایت از برادرش کرد. در همین موقع، چشمش به رویا افتاد که از اتاق بیرون می آمد. به پژمان گفت که می تواند خودش حال رویا را بپرسد و رویا را صدا زد.
    لحظه ای بعد، صدای لطیف و دلنواز رویا در گوشی تلفن پیچید. پژمان با شنیدن صدای او حالی غریب پیدا کرد که برای خودش هم نا شناخته بود. می دانست که به رویا علاقه مند شده است، اما در عین حال می دانست که این علاقه عاشقانه نیست.
    بعد از اینکه حال رویا را جویا شد،، پرسید:« مطمئنی که مشکلی نداری؟؟»
    « بله، آقای دکتر. طوری نیست. می بخشین که باعث شدم شما توی درد سر بیفتین.»
    « مهم نیست. فقط می خوام مطمئن بشم تو مشکلی نداری.»
    « خیالتون راحت باشه. من خوبم.»
    پژمان با به یاد آوردن اینکه می خواهد از زبان رویا حرف بکشد در حالی که حتما عمویش بغل دستش ایستاده است، به حماقت خود خندید. بنابراین شماره تلفن خانه اش را به رویا داد تا اگر مشکلی برایش پیش آمد، بتواند با او تماس بگیرد.
    رویا که خود را به مقصود نزدیکتر می دید، از خوشحالی در پوست نمی گنجید. لبخندی زد و گفت:«دلم نمی خواد مزاحم شما بشم.»
    « اصلا اینطور نیست. می تونی به من اعتماد کنی.هر مشکلی داشتی خبرم کن، چه روحی، چه جسمی.»
    رویا در عرش سیر می کرد. رویاهایی که در آن لحظات در سر می پروراند، مانع از این می شد کهبه مقصود واقعی پژمان از این ابراز محبت پی ببرد.
    ناگهان صدای بوق اتومبیل عبدالله خان شنیده شد که خبر از بازگشت او به خانه می داد. آقا عزت به او اشاره کرد خداحافظی کند. رویا اصلا دلش نمی خواست گوشی را بگذارد، اما مجبور بود. اگر پدرش می فهمید، شب را بر همه حرام می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/