نام رمان : عروس سیاهپوش
نام نویسنده : نسرین ثامنی
تعداد صفحات : 126
چاپ سوم کتاب آفرین زمستان 1369
منبع98یا
نام رمان : عروس سیاهپوش
نام نویسنده : نسرین ثامنی
تعداد صفحات : 126
چاپ سوم کتاب آفرین زمستان 1369
منبع98یا
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(1)
مقدمه
خواننده گرامی ، تنها انگیزه ام از نگارش این کتاب ، بررسی اجمالی مسئله خانمان بر انداز طلاق است که در هر جامعه ای بخصوص در جامعه اسلامی ما به اشکال گوناگون وجود داشته و عوامل مختلف و مشکلاتی که بعنوان مسئله طلاق مطرح می گردد باعث می شود که جامعه را به زوال و نیستی سوق دهد . در این کتاب ، بر خلاف اکثر رمانهای تخیلی ، از سرگذشت واقعی انسان درمانده ای پرده برداری شده و شخصیت واقعی اوست که مورد بحث و بررسی قرار می گیرد . کتاب حاضر زنگ خطری است برای تمامی خانواده هایی که زندگی زناشویی را بر پایه و اساس اصولی بنا ننهاده و بدون تجربه های کافی دست به ازدواج عجولانه می زنند و آنگاه هنگامیکه به بن بست زندگی خود رسیدند چاره را تنها در طلاق می بینند جوانانی که بدون مطالعه و بر اساس منطق غیر صحیح و افکاری نا متعادل و تقلید کور کورانه از خواسته های نا بجای والدینشان ، زندگی و کانون گرم خانوادگی خود را متزلزل می سازند و کودکان بی گناه و بی سرپرست خود را بی پناه و سرگردان در این دنیای بی در و پیکر رها نموده و جامعه را با گره کوری بنام طلاق مواجه می سازند . آیا هیچ اندیشیده اند که بر سر فرزندانشان چه خواهد آمد . و در قبال این کودکان معصوم مسئول بوده و چه تعهد و مسئولیتی بر شانه هایشان سنگینی می کند ؟ .
چه بسا طلاق موجب خواهد گشت که از چنین کودکان بی گناه و بی سرپرستی بزهکاران و مجرمان خطرناکی تحویل جامعه داده شود ، و مسلما نتایج شوم و اسف بار آن گریبانگیر خانواده ها و بطور وسیعتر جامعه خواهد شد . همسران جوان باید در تمام مراحل زندگی در غم و شادی یکدیگر سهیم باشند بنحوی که هر دو خودشان را یک تن واحد بدانند تا بتوانند با از خود گذشتگی بر مشکلات فائق آیند .
مرد نقش مهمی را در زندگی ایفا می نماید . در واقع گرداننده محور زندگی مرد است . و مرد به این دلیل حاکم بودن و داشتن فرمان زندگی ، باید نقش ایثار گرانه ای را ایفا نماید . اکثر اختلافات خانوادگی در اثر نداشتن توافق اخلاقی و تضاد روحی و فکری و نداشتن ذره ای ایثار و گذشت و غفلت و سهل انگاری زن یا مرد پدیدار می گردد ، که به همین سبب محیط آرام خانوادگی ناگهان مبدل به میدان جنگ و تاخت و تاز زن و شوهر می گردد و مرد و زن به نبردی بی امان دست زده و باعث می شوند که پایه های زندگیشان سست گشته و آخر الامر تنها مکانی را که جهت داد رسی به آنان پناهنده می شوند دادگاه مدنی است . و پس از آن طلاق و در بدری .
بیایید لحظه ای به فرزندان معصوم خود ، این گلهای نو شکفته باغ زندگی بنگرید و اندیشه کنید که شما با تصمیم عجولانه خود در مورد طلاق ، سرنوشت آنان را چگونه به انحطاط خواهید کشانید و غنچه های وجودشان را پر پر خواهید نمود ! به چشمهای نگران و نگاه پر امیدشان بنگرید که چسان به آینده چشم دوخته اند آینده ای را که دستهای نیرومند شما قادر خواهد بود بر روی اصول صحیحی پایه ریزی شود . این کتاب هشداریست به جوانها که با آمادگی کامل و مطالعه عمیق به این امر خطیر و پر مسئولیت اقدام ورزند مبادا که در آینده شاهد باشند که فرزندانی سر خورده و نا امید و بیمارانی روانی تحویل جامعه دهند . ن – ث
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(2)
تقدیم به دلهای شکسته
بسمه تعالی
در گورستان غوغای غریبی بر پا بود . زن و مرد ، پیر و جوان ، خرد و کلان ، همه و همه با چشمهای گریان ، نگران و غمگین به اطراف می نگریستند . من نیز ماتمزده و اندوهناک به همراه تنی چند از دوستان و آشنایان و همسر و فرزندم به قصد خروج ، از آنجا بیرون آمدیم . هنوز صدای ضجه و زاری چند نفر را پشت سر خود می شنیدم . قلبم پر بار از درد بود . بار دیگر بسوی او برگشتم ، و برای آخرین بار از او وداع نمودم . با عزیزی وداع می گفتم که از جان خود ، از هستی خود بیشتر دوستش می داشتم . آری ، او مادرم بود که اکنون با آسودگی در گور خود خفته و منتظر روزی بود که بتواند حق خود را بستاند و داد این همه ظلمها و بیداد گریها را باز پس گیرد . ظلمی را که در طول زندگی پر رنجش به او روا داشته بودند .
به خاطر دارم شبی را که فردای آن زندگانی را بدرود گفته بود ، ساعتها با من سخن گفت . با وجودیکه وضع مزاجیش جهت سخن گفتن مساعد نبود ، معذالک مدتها با هم راز و نیاز کردیم ، و در آخرین دقایق شب ، هنگامیکه می رفتم تا در بستر خود به خواب خوشی فرو روم ، او دفترچه ای را به من سپرد و قول گرفت که بعد از پایان یافتن عمرش آن را خوانده و از موضوعات آن مسبوق گردم .
آن شب حالت چهره اش از شبهای پیش نورانی تر شده بود ، و من پیشانی مقدسش را بوسیدم و به خوابگاه خود رفتم ، در حالیکه می دانستم شمع وجودش به پایان هستی خود رسیده و لحظه مرگش فرا رسیده است .
فردای آن روز جسد مادرم را در حالی یافتم که هنوز لبخند پر عطوفتی بر لب داشت و صورتش هنوز هم نورانی و مهربان بود . مرگ مادر ضربه هولناکی بود که بر من وارد آمد . او گوهر گرانبهایی بود که از دست داده بودمش . نور و روشنی زندگانیم بود که به خاموشی گرایید . دستهای مهربانش که همیشه تکیه گاهم بود ، حالا بی حرکت و خاموش در دو طرفش افتاده و نفسهای گرمش دیگر به صورت یخزده ام گرمی و حرارت زندگانی نمی بخشید .
زمانه چه بیرحم است و مرگ چه چهره زشتی دارد . هرگز تا بدین حد از عفریت مرگ بیزار نشده بودم . آه مادر . . . ای کاش قدرتی ما فوق بشری وجود داشت که پنجه هی فولادین مرگ را در هم شکسته و زندگی جاودانی را ارمغان بشریت می نمود ، تا انسان خاکی می توانست عزیزان خود را برای همیشه در کنار خود داشته باشد . . .
مادرم زن مهربان و فداکاری بود ، یک فرشته واقعی بشمار می آمد . زندگی گذشته اش همیشه برایم تاریک و مبهم بود . همواره چهره اش از غم سنگینی حکایت اشت . زندگی تاریک و اسرار آمیزی که گاهگاهی در لفافه از آن سخن می گفت .
دیر زمانی بود که می دیدم حوادث زندگی روز مره اش را روی دفتری ثبت می نماید ، اما هرگز نخواستم چه از روی کنجکاوی و شیطنت و چه از روی میل باطنی ، در کار هایش مداخله نمایم .
مادر برایم موجود عزیز و لطیفی بود که عاشقانه می پرستیدمش . در تمام مراحل زندگی و با شناختی که از روحیه اش داشتم همواره روح بزرگوارش را می ستودم . به اندازه تمام زندگیم دوستش داشتم و حالا پس از سالها که به راز های زندگی گذشته او پی برده و دانسته ام که در زندگیش از جوانی و شاید از اوان کودکی تا دم مرگ ، چه رنجها و مصائبی را پشت سر نهاده و چه شدائدی را متحمل گردیده ، بیشتر به او احترام می گذارم و عاشقانه او را ستایش می کنم .
او را تحسین می نمایم که این چنین با زندگی رقت انگیز خود به مبارزه برخاست و نا ملایمات را در هم شکست .
مادرم را می ستایم به این دلیل که زن خلق شده و زنها هم عموما نا کام و نا مراد از دنیا می روند . اما او با وجود زن بودن از خصلت مردانگی سرشار بود .
با وجودیکه هیچگاه پدر خود را ندیده بودم اما طبعا در قلب خود نسبت به او احساس محبت می کردم ، چه اینکه مادرم با علو طبعی که داشت هرگز از پدرم در مقابل من بد نمی گفت ، و سرشت حیوانی و ذات کثیف او را برایم فاش نمی ساخت مبادا که در ضمیرم اثر نا مطلوب نهاده و مرا نسبت به او متنفر سازد . همیشه محتاط و محافظه کار بود ، و هنگامیکه از او در مورد پدر و خصوصیات اخلاقی و روانی او سوال می نمودم ، با حالت بخصوصی جوابم را می داد که هرگز نمی توانستم از کلام مبهمش در یابم که آیا پدرم موجود بدی بود ، یا انسان شریفی بنظر می آمد . بنابراین در نتیجه گیری هایم پدر را مرد میانه روی می دانستم که قربانی دسایس خانواده و یا قربانی سرنوشت نا خواسته خود شده بود ، اما اکنون پس از مطالعه دفتر خاطرات مادرم ، بر همه اوضاع و احوال واقف گشته و دانسته ام که پدرم چه موجود شریر و خبیثی بود ، که از انسانیت و مردانگی بی بهره بوده است .
افسوس که او را ندیده و نمی شناسم تا در رویارویی با او خشم و نفرتی را که از او به دل دارم برایش آشکار سازم . دریغا که مادرم دیگر در این جهان نیست تا مراتب حق شناسی خود را به او ابراز دارم . و اکنون به خود جرات و جسارت دادم تا دفتر خاطراتش را که در واقع زندگینامه تلخ اوست برایتان فاش سازم ، تا بخوانید و ببینید آیا قضاوت من در مورد پدر بی عاطفه ام بحق و بجا بوده یا نه ؟ . آیا حق دارم که مادرم را بپرستم و یادش را چنین گرامی دارم ؟
داستان او غم انگیز و تاسف بار است . بیشتر به یک تراژدی شباهت دارد تا یک داستان . قصه کهنه یک عشق جانسوز ، عشقی که نه آغازی داشت و نه سر انجامی ، این کتاب سرگذشت زنی است که در سر تا سر زندگی نا بسامانش هرگز ناقوس خوشبختی برایش به صدا در نیامد ، آنچه را که خواسته بود و آرزویش را داشت هیچگاه بدست نیاورد . به هر کسی که روی آورد زخمی عمیقتر بر جراحاتش افزودند . تا اعماق وجودش در بدبختی و نگونبختی فرو رفته بود . تمام هستی خود را صادقانه در راه عشقش باخت . گرگهایی انسان نما او را دریدند . گرگهایی در لباس آدمیت که نقابی از پاکی و شرافت به چهره داشتند . آری این سرنوشت حدیث تلخ دیگریست از شقاوت و شهوت پرستی انسانهایی گرگ صفت . حالا سرگذشت مادرم را از زبان خودش در دفتر خاطراتش دنبال می کنیم .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(3)
زندگی درد آلودم بی تردید برای دیگران سرمشقی خواهد بود جهت یافتن راهی درست و انسانی ، قصد من از نوشتن ، تنها پر کردن و سیاه کردن – صفحات کاغذ نیست بلکه خواستم با بازگو نمودن حقایق زندگیم ، فریاد رسایم را به گوش جامعه ام برسانم ، به گوش خانواده هایی که تنها به فکر سعادت و خوشی خود هستند و کوچکترین توجه ای به رفاه و آسایش دیگران ندارند .
من اولین کسی نیستم که قربانی خود خواهی و غرور دیگران شده ام و بدون شک آخرین نفر نیز نخواهم بود . بنابراین قصه زندگیم هشداریست برای تمام کسانیکه عواطف و احساسات بشری را فدای تعصبات بیمورد می کنند و سعادت دیگران را بر هم می زنند . باشد که بتوانم با نوشتن این غم نامه ، دینم را نسبت به کسانی که وضع مشابهی چون من دارند ادا کرده باشم . . .
من در خانواده متوسطی به دنیا آمدم . از همان لحظات اولیه زندگی پی بردم که از صحبت پدر و مادر ، و آغوش گرم خانواده محروم می باشم . آنها در واقع در قید حیات بودند اما برای من موجوداتی بودند کاملا نا شناخته . به هر تقدیر که بود دوران پر رنج و مشق بار کودکی را – پشت سر نهادم و آنگاه بود که پدر و مادرم را یافتم ، بعد از مدتها دریافتم که بیهوده دوران کودکیم را بخاطر یافتنشان به هدر داده ام ، زیرا آنها آنطوری نبودند که من در رویا های رنگین دخترانه ام آرزو داشتم . بیش از این نمی خواهم از دوران کودکیم بگویم ، زیرا چندان هم خوش آیند نیست به این خاطر که در آن دوران هم کمبود های عاطفی بحد وفور دیده می شد . از زمانی شروع می کنم که عشق قلبم را لرزاند و پایه های زندگیم را سست نمود . در اوایل سنین 16 سالگی عاشق شدم . عشق از نظر من چاشنی زندگی بود . از وسعت دیدگاه کوچک خود عشقم را چنان وسیع و با عظمت جلوه دادم که خود نیز مدتی با کلمه وصف نا پذیر عشق دست به گریبان بودم ، و ناگه به خود آمدم و دیدم که بجز یک مشت خاطرات پوچ و تو خالی دیگر هیچ ندارم .
از همان دوران کودکی دارای روحی عاصی و سرکش بودم . دختری بودم پر شور و با احساس که بعلت تنهایی و فقدان دوست همدمی ، همیشه سرم توی لاک خودم بود ، می دانستم که با دیگران یک فرق اساسی دارم . همیشه در جستجوی چیزی بودم که هرگز نتوانستم به آن دست یابم ، و آن محبت بود . کودکی خرد سال بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند ، و پدر بزرگ و مادر بزرگم سرپرستی مرا به عهده گرفتند . سالها مادرم را ندیدم . همیشه در حسرت نوازشهای او بودم . دوستانم بوسه های گرم مادر را بر روی گونه هایشان احساس می کردند و من هم گرمی اشک را روی گونه خود .
چند سالی گذشت . بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگ من و پدرم تنها شدیم . پدر که بعد از جدا شدن از مادرم به اشتباه خود پی برده بود دیگر هرگز ازدواج نکرد ، در نتیجه من و او تنها شدیم . او مرد خوبی بود ؛ اما هرگز نمی توانست جای خالی مادرم را در قلبم پر کند . از طرفی مادرم را از دیدن من منع می نمود . سالها با پدرم زندگی کردم ، در واقع مجبور بودم که زندگی کردن را بپذیرم . همیشه در رویا هایم تصویر زیبایی از مادرم می ساختم ، و با آن تصویر که ساخته و پرداخته ذهنم بود به گفتگو می نشستم ، تا اینکه در سن 15 سالگی در یک برخورد تصادفی با مادرم رو برو شدم . ساعتها در کنارش نشستم و او با دستهای مهربانش نوازشم کرد ، و من در رویا هایم سیر می کردم . پس از آن دیدار شیرین ، دیگر زندگی در خانه پدر برایم کشنده شده بود و پدر این را به خوبی احساس می کرد .
ماهها با پدرم مبارزه کردم تا بالاخره توانستم موافقتش را جلب نمایم و به نزد مادرم بروم . پدر که مرا از دست رفته می پنداشت ، ابتدا بنای مخالفت را گذاشت اما در اثر پا فشاری من و واسطه قرار دادن بزرگان و ریش سفیدان فامیل ، او رضایتش را اعلام کرد و من با شادی زائدالوصفی به خانه مادر رهسپار شدم ، تا در آنجا زندگی نوینی سرشار از عشق و محبت را آغاز نمایم .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(4)
زندگی در خانه پدر آن حلاوت و شیرینی زندگی در خانه مادر را نداشت ، بنابراین خیلی زود به محیط جدیدم انس گرفتم . مادرم زنی مهربان و با گذشت بود ، و با شوهرش زندگی خوبی را می گذراند . اکنون من ، هم از نظر رفاهی خود را تامین شده می دیدم و هم از نظر روحی . اما افسوس که خوشبختی من فقط چند ماه دوام داشت .
وقتی در آغوش مادرم بودم احساس می کردم دستان مهربان پدر را کم دارم . روح سرکش و ناراحت من تنها با وجود مادرم ارضا نمی شد . من آغوش مهربان هر دو را می خواستم . پدر را گاهگداری می دیدم اما این دیدار ها برایم کافی نبود ، می خواستم هر سه در کنار هم باشیم اما این آرزو شدنی نبود . مدتها گذشت احساس می کردم که دیگر آن شور و شوق اولیه را ندارم . از ماندن در خانه مادر راضی نبودم ، بلکه آرزو داشتم هر چه زود تر ازدواج کنم شاید در خانه شوهر آرزو هایم تحق یابد . می دانستم دخترانی که در زندگی با مشکلات و ناکامیهایی مواجه هستند ، پس از ازدواج این امنیت را در سایه شوهرشان می توانند بدست آورند . بهمین جهت از آن پس ، در رویا هایم به دنبال یک همسر ایده آل و خوب می گشتم . همانطوری که گفتم در سن 16 سالگی عشق به سراغم آمد .
خیلی تصادفی و بسیار غیر منتظره بود . طبق معمول در حیاط کوچک خانه مان بر روی لبه حوض نشسته و مشغول مرور کردن درسهایم بودم که دختر همسایه ما که حدودا یکی دو سالی از من بزرگتر بود و ما تقریبا با هم دوست شده بودیم از پشت پنجره خانه خودشان با ایما و اشاره از من خواست که به خانه آنها بروم و به اتفاق درسهایمان را بخوانیم . به سبب اینکه مادرم بچه ای نداشت و من همیشه در منزل احساس تنهایی می کردم ، همیشه آرزو داشتم که با کسی پیمان دوستی ببندم ، تا در لحظات تنهایی همدم و مونس من باشد ، بنابراین از مادرم اجازه خواستم که به منزل او بروم . اما بر خلاف انتظارم ، مادرم اولین خواهش مرا اجابت ننمود و سخت مخالفت ورزید . به ناچار از فرامین او اطاعت کرده و نظر ماردم را به دختر همسایه گفتم . او خودش پنهانی و به دور از چشم مادرش به این کار اقدام نمود و به خانه ما آمد . روز های بعد نیز او مخفیانه به دیدن من می آمد زیرا مایل نبود مادرش چیزی در این باره بداند . بعد ها دانستم که تنها علتش اختلافی است که سالها پیش بین مادران ما وجود داشت ، و دو تا همسایه مثل کارد و پنیر با هم نا سازگاری داشتند و کینه و نفرت چنان در دلهایشان رخنه کرده بود که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایه همدیگر را با تیر می زدند .
ناگزیر در خفا سعی داشتیم به دوستی خود ادامه دهیم و او همیشه ساعات بیکاری را به نزد من می آمد و وقت ما یا به درس خواندن می گذشت یا به بازی و شیطنت سپری می شد . تا اینکه یک روز هنگامیکه او تصمیم به مراجعت به منزل خودشان را گرفته بود ، من نیز تا دم درب به همراهش رفتم و هنگام بازگشت به منزلمان برادرش را دیدم که کنار درب منزل ما ایستاده ، و با دیدن من ، کاغذی را شتابان بطرفم دراز کرد و بلافاصله از نظر نا پدید شد .
با عجله درب را بستم و به اتاقم رفتم و با همان دست پاچگی و شتاب کاغذ را گشودم . او در نامه اش خطاب به من چنین نوشته بود :
- شهره خانم ، من شما را دوست دارم . می خواهم بیشتر با شما آشنا شوم . اگر مایل بودید فردا بعد از ظهر راس ساعت 5 بیایید پشت بام منزلتان تا با شما حضوری صحبت کنم . در خاتمه خواهشمندم سعی کنید کسی از این موضوع با اطلاع نشود . دوست شما حسین
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(5)
نامه اش را بار دیگر خواندم و به فکر فرو رفتم . برادرش را بار ها در آن خانه دیده بودم ، اما هیچکدام هرگز توجه ای به یکدیگر نداشتیم من در اکثر مواقع او را می دیدم که در حیاط خانه خودشان به فرا گیری درس مشغول است . و یکبار هم خواهرش در مورد او گفته بود که برادرم در سال سوم دبیرستان درس می خواند . و به غیر از این هیچ چیز دیگری در مورد او نمی دانستم . دقیقا در آن لحظه قیافه اش را به خاطر نداشتم ، زیرا هرگز به اندازه کافی و با دقت و کنجکاوی نگاهش نکرده بودم . اما ظاهرا یک سال از من بزرگتر می نمود . کاملا گیج شده بودم ، من چیزی از او نمی دانستم ، حتی نمی دانستم منظورش چیست ؟ چه کاری ممکن بود با من داشته باشد ؟ .
به هر جهت آن شب را با بی تفاوتی مثل شبهای پیش گذراندم . فردای آن روز طبق خواسته او ساعت 5 به محل قرار که در واقع پشت بام منزل خودمان بود رفتم . او در آنجا منتظرم بود . برای اولین بار با دقت نگاهش کردم . چندان قیافه جالبی نداشت . خیلی معمولی تر از آن بود که فکر می کردم . سیگاری لای انگشتان کشیده اش دود می شد که با ژست مخصوصی آن را به لب خود نزدیک می ساخت و دود آن را با ولع تمام حلقه حلقه بیرون می داد . به خاطر جثه لاغر و ریزش کمتر از سن واقعی خود به نظر می رسید . نمی دانستم به او چه بگویم . با این وجود سر صحبت را به نحوی باز کردیم و چند کلمه ای بین ما رد و بدل شد . صحبتهایمان خیلی معمولی و بچه گانه بود . او اظهار تمایل کرده بود که با من دوست شود . می گفت :
- ما می توانیم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم . ممکن است شما مرا قابل و شایسته دوستی خود ندانید اما من خیلی تنها هستم و به یک همدم و هم صحبت نیاز دارم . . .
آن روز بدون اینکه لحظه ای بیاندیشم به او پاسخ مثبت دادم ، و قرار شد در بیشتر اوقات بیکاری بوسیله نامه جویای حال یکدیگر گردیم و من نیز پذیرفتم . چند هفته از این جریان گذشت . من و او کرارا بوسیله نامه با یکدیگر در ارتباط بودیم . البته من تا آن زمان هیچگونه علاقه و احساس خاصی نسبت به او در خود حس نمی کردم ، اما با گذشت زمان ، هر چه بر مقدار نامه هایش افزوده می شد . حس می کردم که از نظر روحی و فکری بیشتر به او وابسته می شوم . ما از نظر مشکلات خانوادگی همانند سیبی بودیم که از وسط به دو نیم کرده باشند . و همین مسئله باعث یک همبستگی عاطفی بین من و او گردید . می دانستم که وجه مشترک بین ما تنها ناکامی خانوادگی است . او نیز همچو من از کانون گرم خانوادگی محروم بود . پدرش ، مادر او را سالها پیش طلاق داده و خود ازدواج کرده بود ، و فرزندان بیشماری از زن دوم خود داشت ، در نتیجه فرصتی جهت رسیدگی به این فرزند خود که در حضانت مادرش بسر می برد نداشت و مادر او هم با پیر مرد مفلوک و علیلی عروسی کرد ، که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود و نا پدریش خیلی زود از دنیا رفت . حالا چشم امید مادر به همین پسر 17 ساله بود که روزی عصای دستش گردد . او در نامه هایش می نوشت که از محبت پدر و مادر محروم بوده و همیشه در زندگی احساس تنهایی می کند . کم کم هر چه زمان جلو تر می رفت به همان نسبت نیز من خودم را به او نزدیکتر حس می کردم . با خود می گفتم : ما می توانیم مرحمی برای قلب زخم خورده یکدیگر باشیم ، و کمبود های روانی همدیگر را برطرف سازیم . از آن به بعد وجود او در زندگی من نقش مهمی را ایفا نمود . می پنداشتم آن شخصیت ارزنده ای را که بتواند مرا به خوشبختی نهایی برساند یافته ام . هر دو محروم و هر دو دل شکسته ، هر دو خود را مواجه با یک مشکل مشترک می دیدیم پس طبیعتا یک کشش کاملا طبیعی ما را به سوی هم جذب می نمود .
پس از آن به تدریج سعی داشتم که رابطه خود را از حد نامه نوشتن گسترش داده تا بیشتر با هم در تماس باشیم . اکثر اوقات به دور از چشم بزرگتر ها با هم به گردش می رفتیم ، در آن لحظات فقط و فقط در مورد مشکلات زندگی صحبت می کردیم . هرگز سخن از عشق و دوست داشتن نبود . گویی او موجودی بود بیروح ، که تنها به یک هم صحبت و مستمع نیاز داشت .
در اثر مرور زمان پی بردم که دوستش دارم . شاید به وجودش عادت کرده بودم ، اما اینطور می پنداشتم که عاشقش شده ام .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(6)
به درستی و به یقین نمی توانستم احساسم را در محک آزمایش قرار دهم . زمانی که او را نمی دیدم بسیار غمگین می شدم ، و با دیدنش شادیم افزون می گشت . حالا دیگر زندگیم سرد و خالی نبود . شور و شوقی در من به وجود آمده بود که اطرافیانم را متوجه می ساخت . زود تر از همه مادرم متوجه یک تغییر و تحول در من گردید . روز هایی که او را نمی دیدم چهره ام در هم بود ، و زمانی که خبری از او دریافت می داشتم ، چهره بشاشم حکایت از راز درونم داشت . بعد از مدتهای مدیدی یک روز هر دو به عشق خود اعتراف کردیم ، و قرار گذاشتیم بعد از اینکه درس او خاتمه یافت با همدیگر ازدواج نماییم . زندگیم بدین منوال سپری می شد . حالا اطرافیانم را بیشتر دوست می داشتم و دلبستگی هایم به زندگی افزون شده بود . می دانستم که در آنطرف دیوار قلبی به یاد من می تپد ، و مغزی فکر مرا در خود جای داده است . آینده ای زیبا در نظرم مجسم می شد . خانه خوب ، شوهری مهربان و صمیمی و بچه هایی زیبا و دوست داشتنی . . .
نا گفته نماند که در این مدت برایم چندین خواستگار آمد ، ولی من به بهانه ادامه تحصیل از ازدواج سر باز می زدم . در حالیکه حقیقت چیز دیگری بود و من در انتظار او بودم . . .
در سال دوم آشنایی ، کم کم زمزمه هایی در اطراف ما شروع شد . مادران ما کم و بیش از موضوع آشنایی ما واقف گشته بودند . و همین زمزمه های نا موزون مدتی بین ما جدایی ایجاد کرد . چند روزی بود که از او بیخبر بودم . سرانجام بوسیله خواهرش فهمیدم که مادر او به راز ما پی برده و او را تحت فشار قرار داده که همه چیز را برایش باز گو نماید . البته او منکر همه چیز شده بود و گفته بود که این حرفها شایعات بی اساسی بیش نیست . پس از آن مادرش او را سخت تحت کنترل داشت . که مبادا نامه ای بین ما مبادله شود . اما من در مقابل خشونت مادرم نتوانستم حقایق را مسکوت بگذارم و تمامی جریان را برایش شرح دادم . طبیعتا می توان عکس العملش را حدس زد . با حالتی پرخاشگرانه از من خواست که بجای این حرفها ، به درس و مشق خود بپردازم . من نیز مصرانه می خواستم به او بقبولانم که در تصمیم گیری آزاد هستم .
یک روز شخص پولداری به خواستگاریم آمد و مادرم که تمول و ثروت سرشار او را دیده بود اصرار داشت که موافقت مرا جلب نماید ، اما من با لجاجت از خواسته او سر باز می زدم ، مادرم با لحن دلسوزانه ای گفت که این مرد می تواند مرا خوشبخت کند ، ولی من بر سرش فریاد کشیدم که شما ها فقط به فکر مادیات هستید . اصلا احساس ما جوانها برایتان مهم نیست . مادر ، پول ضامن خوشبختی انسان نیست . شما نمی توانید مرا مجبور کنید زن کسی بشوم که کوچکترین علاقه ای نسبت به او ندارم . زیرا خود شما نیز قربانی ازدواج تحمیلی بودید ، و من نمی خواهم به سرنوشت شما دچار شوم . مادرم در مقابل رفتارم تسلیم شد و به من گفت که روزی از این کار خود پشیمان خواهی شد . اما من که به آینده امیدوار بودم به او خندیدم . پس از این واقعه مادرم بیشتر مراقب رفتارم بود . او می خواست هر طوری که شده جلوی این دوستی را بگیرد . ولی من بر همه می تاختم و به کسی اجازه پیش روی نمی دادم . مادر عصبانی می شد و مرا در خانه زندانی می کرد تا شاید مانع از دیدار ما گردد . اما باز هم مقاومت می کردم و سر سختی نشان می دادم و در مقام اعتراض می گفتم :
- مادر من دختر تو هستم . درست است که تو برایم زحمت کشیده ای ، اما اسیر و برده تو نیستم . من آزادم و برای خود دنیایی دارم که شما بزرگتر ها در آن جایی ندارید . شما نمی توانید روی احساس پاک و بی آلایشم پا بگذارید . . .
مادرم خشمگین می شد و فریاد می کشید :
- تو می فهمی چی داری میگی ؟ همین امشب به پدرت میگم تا جلوی این پسره رو بگیره . اون باید ادب بشه تا بفهمه که نمی تونه پا شو از گلیم خودش دراز تر کند .
- شما حق ندارید به او حتی نگاه چپ بیاندازید من این حق را به شما نمی دم .
- تو دختر گستاخی هستی . چطور جرات می کنی با مادرت اینطور حرف بزنی .
- مادر ، من برای شما احترام زیادی قائلم . شما رو دوست دارم ولی این دلیل نمی شود که احساسم را نا دیده بگیرم . حتی اگر مرا تکه تکه هم بکنید ، باز هم می گویم که دوستش دارم ، و فقط با اون ازدواج خواهم کرد . احساسات من واقعی است . مادر من دیگر بچه نیستم . عشق را از هوس زود گذر تشخیص می دم . اون عاشق منه ، منو دوست داره ، همانطوریکه من دوستش دارم .
- دختر عزیزم ، عشق به درد نمی خوره . این حرفها مال بچه محصل هاست ، نه تو که دختر عاقلی هستی . عشقی وجود نداره . عشق را تنها می شه در کتابها و افسانه ها یافت .
- شما هرگز فرصت نکردی عشق رو درک کنی . ولی من نه ، من باید با عشق ازدواج کنم . . .
این بحثها و گفتگو ها همیشه ادامه داشت و هیچکدام نمی توانستیم دیگری را قانع کنیم .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(7)
بهار گذشت و فصل تابستان از راه رسید . مادرم تصمیم داشت همراه شوهرش برای گذراندن تعطیلات تابستانی به شمال برود . در نتیجه من هم باید آنها را همراهی می کردم .
زمانی من دریا را بسیار دوست می داشتم ، ولی اکنون اصلا مایل نبودم از تهران خارج شوم . وقتی مادرم مشغول بستن چمدان مسافرت بود ، من بنای مخالفت نهادم . او از اینکه می دید من تمایلی به مسافرت ندارم تعجب کرده و به شدت ناراحت بود . سعی می کرد مناظر زیبای شمال را برایم مجسم سازد ، تا بدین وسیله حس کنجکاویم تحریک شود ، اما اینگونه تحریکات در من اثری نداشت . من عاشق بودم و قلبم در گرو دیگری بود . نمی توانستم حتی چند لحظه از او دور باشم . ولی پدر و مادرم که ندای قلب مرا نمی شنیدند بنابراین تاکید کردند که خودم را جهت مسافرت آماده سازم . من نیز بلاجبار تن به ایم مسافرت تحمیلی دادم ، و با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و ناراحتی تهران را ترک کردم . در طول مسافرت تمامی هوش و حواسم ، متوجه تهران بود . لحظه شماری می کردم که هر چه زود تر این مدت سپری شود . روز ها آنها شاد و خندان به کنار دریا می رفتند و در آنجا به گردش و تفریح می پرداختند ، اما من تنها و غمگین ، یا در پلاژ می خوابیدم و یا اینکه در کنار ساحل قدم می زدم و به یاد حسین اشک می ریختم . در آنجا دختران همسن و سال من زیاد بودند و می توانستم به راحتی با آنان طرح دوستی ریخته و کاری کنم که در این مدت به من نیز کاملا خوش بگذرد ، و از دقایق عمرم بهترین استفاده را ببرم ، اما دریغ که من دل باخته بودم .
در رویا حسین را در کنار خود مجسم می کردم که برای گذراندن ماه عسل به کنار دریا آمده ایم ، یا پس از سالها ، چند بچه قد و نیمقد در کنار ما از سر و کول یکدیگر بالا می روند . آنگاه از یاد آوری این صحنه ، لبخندی حاکی از رضایت و خشنودی بر لبانم نقش می بست . به خود می گفتم : دیری نخواهد پایید که رویا هایم صورت تحقق به خود خواهد گرفت ، و من نیز همانند اکثر دختران آرزومند ، تشکیل خانواده ای صمیمی و مهربان خواهم داد .
روز ها با خود خلوت می کردم و برای آینده نقشه ها می کشیدم که چه رفتاری در مقابل شوهرم باید داشته باشم . باید با او مهربان و صمیمی بود . مثل یک کنیز گوش به فرمان او بوده و . . .
مدت دو هفته در شمال اوقات بیهوده ای را گذراندم ، که در من یک سال طول کشید . پس از آن با شادی فراوان راهی تهران شدیم . وقتی به تهران رسیدیم ، بلافاصله به اتاقم رفتم تا از پنجره اتاقم که مشرف به حیاط خانه آنها بود ، او را ببینم . در اکثر مواقع او به راحتی از حیاط خانه خودشان می توانست با من صحبت کند . چند روزی را در کنار پنجره در کمین او به انتظار نشستم . چه انتظار کشنده ای بود . ! ولی خبری از او نشد . بعد از چند روز انتظار جانکاه ، او را دیدم . رفتارش بسیار سرد و توام با خشونت بود . وقتی علت را جویا شدم گفت : که مادرم مرا تحت فشار گذاشته که دیگر با تو صحبت نکنم . او حتی پول تو جیبی مرا قطع کرده و من در تنگنا و فشار هستم .
او در ضمن اضافه کرد که امسال نتوانسته در درس نمرات خوبی اخذ نماید و به جهت اینکه تمام فکر و حواسش پیش من بود . در امتحانات مردود شده است . و هنگامیکه مادرش موضوع را فهمیده نزدیک بود از خانه بیرونش کند ، که با وساطت چند نفر از آشنایان ، مسئله بخیر گذشت .
با شنیدن این سخنان ، اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد . او که متوجه ناراحتی من شده بود گفت :
- نگران نباش ، خدا بزرگ است . بالاخره موفق خواهیم شد . از آن روز به بعد تهدید مادرش عملی شد و ما کمتر یکدیگر را می دیدیم . یک روز مقداری از پس اندازم را مقابلش نهادم و از او خواستم که این پول را از من قبول کند . او ابتدا از پذیرفتن آن امتناع می کرد ولی در اثر پا فشاری من پذیرفت . بعد از آن من همیشه پول ماهانه ام را از پدر و مادرم می گرفتم به او می دادم و از این بابت که حسین را خوشحال می دیدم ، غرق شادی می شدم و احساس خشنودی می کردم . یک روز افسرده و غمگین با چشمانی اشکبار گوشه ای نشسته بودم که مادرم در آن حالت به سراغم آمد . لحظه ای آرام و ساکت در کنارم نشست ، و سپس لب به سخن گشود .
- دخترم ، چی شده ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟ چرا حرفاتو به مادرت نمی زنی ؟
- چه بگویم مادر ، شما بزرگتر ها احساس ما را درک نمی کنید و ما را به باد تمسخر می گیرید . هیچگاه نخواستید به افکار ما احترام بگذارید و مادر ، من محتاج محبتم ، ولی شما محبت خود را از من دریغ می دارید .
او با تعجب و شگفتی گفت :
- منظورت چیه ؟ ! دیگه چه جوری بهت محبت کنم ؟ ! !
- دلم می خواد منو نوازش کنید . دستی به سرم بکشید .
- ولی تو دیگه بزرگ شدی دخترم . حالا دیگه بچه نیستی که من تو را نوازشت کنم .
- بله ، کاملا به این امر واقفم ، خودتان هم قبول دارید که بچه ها نیازمند نوازش هستند . پس چیزی را که من در کودکی از داشتنش محروم بودم حالا در اختیارم بگذارید . نوازشهای دوران کودکی را به من ارزانی دارید . من به این نوازشها ، بوسه ها و محبتهای شما نیاز دارم . من هنوز از نظر روحی بچه هستم . وانگهی زمانیکه منطق شما در مقابل ما ضعیف است ، ما بچه ای بیش نیستیم و چیزی از مسائل زندگی درک نمی کنیم . ! اما در مواقع دیگر ، ما بزرگ هستیم . . .
- من همیشه سعی کردم با دخترم مثل یک دوست باشم .
- بله ، درست است . اما دوستی که تنها در پی رنجاندن دوست دیگر است . شما بزرگتر ها ، همیشه انتظار دارید که ما چشم بسته مطیع و فرمانبردار اوامر شما باشیم ، بدون در نظر گرفتن خواسته ها و آرزو هایمان . . .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(8)
سه سال بدین منوال سپری شد و هر دو موفق به اخذ دیپلم شدیم . پس از آن ، نگرانی من تا حدودی برطرف گردید .
یک روز وقتی با او در مورد ازدواج صحبت کردم متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارد ، اما قادر به بیان حقیقت نیز نبود . وقتی مصرانه از او خواستم که در مورد آینده ما تصمیم قطعی بگیرد ، گفت که تا چند روز دیگر به اتفاق دایی خود به منزل ما خواهند آمد تا درباره ازدواج ما ، با مادرم گفتگو کنند . با شنیدن این حرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .
چند روزی را با شادی و مسرت سپری کردم ، تا اینکه روز موعود فرا رسید . آن روز او به اتفاق دائیش به منزلمان آمد . این دیدار برای مادرم غیر منتظره بود ، و به هیچ عنوان آمادگی پذیرایی از آنها را نداشت ، زیرا هرگز تصور نمی کرد که روزی رو در روی خانواده آنها قرار گیرد . دایی او در چند جمله منظور و مقصودش را خلاصه کرد و مادرم با نا باوری چشم به دهانش دوخته بود . من در اتاق مجاور نشسته و با بی صبری تمام منتظر پایان مذاکره بودم . چند ساعت بعد آنها رفتند و من با شتاب به نزد مادرم باز گشته تا از جریان با خبر شوم . مادرم با خونسردی و بی تفاوتی با من روبرو گردید و اظهار داشت که به آنها جواب منفی داده است .
وحشتزده فریاد کشیدم : مادر چرا این کار را کردی ؟ تو با این کار خود مرا نابود کردی .
و مادر نیز طبق معمول شروع کرد به نصیحت کرذدن . می خواست به من بقبولاند که ازدواج ما از نظر او صحیح نیست .
- دخترم ، اون هنوز آمادگی پذیرفتن عشق رو نداره . باید مدتها صبر کنه تا به سنی برسه که قبول مسئولیت کنه . جوانی که فاقد شغل و در آمده ، نمی تونه زندگی و آینده همسرشو تامین کنه . من خودم با یک ازدواج نسنجیده قربانی طلاق شدم ، نمی خواهم تو هم به سرنوشت من دچار بشی . آینده بهتری در انتظار توست . سعادت به روی تو لبخند می زنه و تو فقط باید کمی تحمل داشته باشی . تنها با انتخاب صحیح می تونی خوشبختی خودتو تضمین کنی ، اما اگر یک بار دچار لغزش بشی دیگه برای بازگشت خیلی دیر خواهد بود . . .
سخنان مادرم کاملا منطقی بود ، اما من در آن روز ها نمی توانستم راه بد و خوب را از یکدیگر تمیز دهم . من عاشق بودم و عاشق نیز همیشه از درک واقعیات غافل است . مرا نکوهش نکنید که چرا سخنان مادرم را نپذیرفتم . عشق من عشق آسمانی بود . لااقل خود اینطور می پنداشتم . عشقی به دور از دسیسه های شهوانی . منظور من از عشق نهایت دوست داشتن بود . من همیشه خواهان یک زندگی ساده توام با عشق و محبت و صفا بودم ، ولی افسوس که هرگز به چنین آرزویی دست نیافتم .
آن روز سخنان مادرم را با خشم و انزجار رد کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاقم رساندم . روی تخت افتادم . سرم را با شدت هر چه تمامتر درون بالش فرو بردم و گریستم . مادرم مسئله اختلاف خانوادگی را مطرح می کرد ، ولی شما بگویید که گناه من چیست ؟ چرا من باید قربانی شعله هی خشم آنها می شدم . فریاد بر آوردم . من با کسی اختلاف ندارم . من می خواهم همه را دوست بدارم . می خواهم با محبوبم ازدواج کنم . آیا این توقع زیادی است ؟ ولی افسوس ، ما محکوم به جدایی بودیم . . .
وقتی گریه هایم پایان گرفت ، لباس پوشیدم و به قصد هوا خوری و تجدید قوا ، از خانه بیرون رفتم . بی توجه به شلوغی خیابانها قدم می زدم و فکر می کردم . فکر اینکه آینده ام بی او چه خواهد شد . . .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
(9)
روز ها از پی یکدیگر سپری می شد . من و او باز هم چند بار دیگر در مورد آینده صحبت کردیم و این بار قرار شد که من با قاطعیت با مادرم صحبت کنم و برای آخرین بار با او اتمام حجت نمایم .
مادر من با وجودیکه به علاقه مفرط ما پی برده بود ، اما دست از مخالفت بر نمی داشت . او نگران آینده دختر یکی یکدانه اش بود و من هر لحظه بر فشارم افزوده می گشت ، تا اینکه یک روز بالاخره مادرم در مقابلم تسلیم شد . مرا به اتاقش خواند . در آنجا پس از مقداری مقدمه چینی ، از من خواست که در مورد آینده ام کمی بهتر بیاندیشم . ولی من سر سختانه گفتم که خوشبختی خود را در گرو ازدواج با او می بینم و بس . او نیز به ناچار رضایت داد ، اما در پایان گفته هایش افزود که تنها خود من ، شخصا مسئول بدبختی یا خوشبختی خود می باشم و اگر در این راه دچار لغزشی گردم گناهی متوجه او نخواهد بود .
من نیز پذیرفتم . بنابراین مادر فداکارم سعی کرد تا حدودی اختلاف را کنار بگذارد . یک روز به منزل حسین رفت تا با مادر او در این خصوص گفتگو کند و احیانا با هم به توافق رسیده و مشکل ما دو موجود لجباز را به طریقی حل نمایند . اما با کمال تاسف با عکس العمل شدید مادرش مواجه گشت ، چنانکه مادرم را با خفت و خواری از آن خانه راندند ، اما من نیز بیکار ننشستم و بلافاصله به نزد دائی او رفتم و او را به عنوان بزرگتر و ولی حسن وارد معرکه ساختم . دائی و زن دائیش مجددا به خواستگاری آمدند و در یک گرد هم آیی خانوادگی موافقت شد که ازدواج ما صورت گیرد . . .
سرانجام لحظه موعود فرا رسید . در خانه ما ، پدر و مادرم در فکر تدارکات عروسی بودند و در مقابل ، در خانه آنها غوغایی بر پا بود . شبی که در لباس سپید عروسی در کنار شوهرم نشسته بودم زیبا ترین شب زندگیم محسوب می شد . یک شب فراموش نشدنی . آن شب اگر تمامی ثروت دنیا را در اختیارم می گذاشتند . تا این اندازه خوشحال نبودم ، که حتی پس از گذشت سالها ، یاد آوری آن هنوز برایم هیجان انگیز است .
مادرم آرزو داشت عروسی دخترش ، با شکوه و جلال برگزار شود ولی متاسفانه یک عروسی بسیار ساده و کسل کننده بر پا شد . در واقع تمام هزینه عروسی را پدرم شخصا به عهده گرفت . زیرا مادر حسین حاضر نبود پشیزی در عروسی پسرش خرج کند . او سر سختانه با این ازدواج مخالفت می کرد . آن شب عروسی را به مجلس عزا مبدل ساخت . از اولین دقایق شروع جشن تا واپسین لحظات ، گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد . نا سزا می گفت . چند بار چون یک مهاجم خصمانه به سوی من یورش آورد ، اما دیگران مانع می شدند و درست لحظه ای خطبه عقد خوانده شد ، او غش کرد . به ناچار او را از میهمانی خارج کردند . . .
آری ، با تمام این اوضاع و احوال من قلبا خوشحال بودم . نگاههای تمسخر آمیز اقوام را نا دیده می انگاشتم و در پوست خود نمی گنجیدم . شب موقعی که خواستند عروس و داماد را به خانه ببرند ، مادرش از آمدن ما جلوگیری کرد و چون ما در بیرون درب منزل به انتظار ایستاده بودیم ، حالش دوباره دگر گون شد ، به ناچار دکتری به بالینش احضار کردند و ما هم ناگزیر ، با شرمساری به منزل مادرم برگشتیم و شب را در همانجا به روز رساندیم .
دیگر به فکر هیچ چیز نبودم . در واقع غم و غصه خود را تمام شده می پنداشتم . از فردای آن روز مادرش پیغام داد که هرگز پسرش را در خانه خود نخواهد پذیرفت . از اینجا بود که ، کم کم سایه تردید و ندامت را در سیمای همسرم می دیدم . یک ماه تمام بدین منوال سپری شد . پس از گذشت این مدت ، یک روز بنا به پیشنهاد دائی شوهرم ، همگی عازم خانه آنها شدیم تا هم مراسم دید و باز دید عید را به جا آورده هم اختلافات را کنار بگذاریم و آشتی کنیم . از این پیشنهاد استقبال کردم و همگی راهی آنجا شدیم . مدتها پشت در ایستادیم ولی مادرش از پذیرفتن ما خود داری می کرد . تا اینکه با پا در میانی دائی حسین ، به این شرط که تنها پسرش حق ورود به خانه را دارد حاضر شد در را بگشاید .
حسین نگاهی به من انداخت ، در سیمایش تردید را آشکارا می دیدم سپس به من گفت :
- همینجا منتظر بمان . سعی می کنم او را راضی کنم . بعدا صدایت خواهم زد که داخل شوی .
آنها به درون خانه رفتند و در را در قفای خود بستند . قریب دو ساعت پشت در به انتظار ایستادم ، اما انگار وجود من فراموش شده بد . به ناچار با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و اندوه به خانه خود باز گشتم . بیچاره مادرم ، در سکوت به من خیره شد ، و اشک می ریخت ولی چاره ای نبود . تا شب به انتظارش نشستم و چشم به در دوختم ولی او نیامد . داشتم نا امید می شدم که ناگهان خواهرش با شتاب به نزدم آمد و گفت : برادرش پیغام داده که امشب را نمی آید و منتظرش نباشم . . .
و بعد با همان شتابی که آمده بود خارج شد . فقط همین . سعی کردم خونسرد باشم ، به همین جهت با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و به خود گفتم : بگذار امشب را نزد مادرش بماند .
و بعد به اتاق خود رفته و با اشکهایم خلوت کردم . فردای آن روز و فردا های بعد ، تمام ساعات روز و شبم را فقط به انتظار گذراندم . ولی او نیامد . سعی داشتم با صبر و شکیبایی این مسئله را تحمل کنم اما مگر می شد در مقابل چنین رفتاری بی تفاوت بود .
چند بار مادرم را گوشه آشپزخانه در حال گریه کردن غافلگیر کردم ، اما خودم راه تظاهر کردن را به خوبی یاد گرفته بودم . البته چاره دیگری نداشتم .
چهار ماه دیگر نیز گذشت ، تا اینکه یک روز بالاخره او به خانه آمد . همچو میهمانی گرامی ، به استقبالش شتافتم ولی در سیمایش حقیقت تلخی را خواندم . حقیقتی را که اگر فقط چند ماه زود تر می فهمیدم مسیر زندگیم با 180 درجه چرخش به سمت خوشبختی تغییر جهت می یافت . او گوشه ای نشست و با تانی شروع به صحبت کرد . اعتراف کرد که هر دو ناچاریم با وضع موجود بسازیم . و ادامه داد که مادرم تهدید کرده که اگر به نزد همسرت بروی برای همیشه تو را از خود طرد خواهم کرد . و گفت که مجبور است در این میان ، به گفته های مادرش ارج نهد ، زیرا مادرش تنها کسی است که در چنین شرایط بحرانی زندگی او را تامین می کند و تنها روزنه امید او مادرش می باشد . در قلبم آتشی بر پا بود اما خونسردی خود را حفظ کردم ، تنها لبخندی تحویلش دادم و او ادامه داد که آمده است تا از من خداحافظی کند ، چون از فردا به خدمت مقدس سربازی اعزام خواهد شد . و باز اضافه کرد :
- سعی کن عاقل باشی و منطقی فکر کنی . من نمی توانم تو را خوشبخت کنم ، بهتر است که طلاق بگیری ، شاید با دیگری خوشبخت تر باشی . . .
- ولی من فقط تو را دوست دارم .
- من هرگز نمی توانم سعادتی را که خواهانش هستی به تو ارزانی دارم . من نسبت به تو هیچ احساسی ندارم . می دانی قلب من خالی از عشق است . از اول نیز عاشق تو نبودم . تو را تنها برای تسکین تنهاییم می خواستم نه برای شریک زندگی آینده . ازدواج برایم همچو قفسی است که آزادیهایم را سلب می کند . . .
بله او راست می گفت . او مرد خستگی نا پذیری بود . این دیگر برایم غیر قابل تحمل بود . ساعتها نشستم و گریه کردم ف ولی او رفته بود . تنها یک بوسه سرد روی پیشانیم نهاد و رفت .
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)