کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف
نویسنده : استفنی مایر
ترجمه : احسان نصرتی
تایپ : میلاد مهربانی فر
کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف
نویسنده : استفنی مایر
ترجمه : احسان نصرتی
تایپ : میلاد مهربانی فر
آتش و گل
بعضی می گویند که دنیا در کام آتش به پایان می رسد ،
بعضی گویند در یخ ،
آنچه من از سر هوس چشیدم ،
من با آنان می مانم که آتش خواهند ،
گر آنچه اگر دوباره نابود شوم ،
همه چیز تنفر را می دانم ،
گویم این را ،
براي نابودي یخ ،
که عظیم است ،
و کافی ،
"Robert Frost " رابرت فراست
توضیح :
تمام متن بالا در ابتداي کتاب "کسوف " بوده و توسط استفنی مه یر نوشته شده است .
مقدمه
...آنچه ما براي استفاده از ترفند می کوشیدیم نافرجام مانده بود.
با حس سرماي درون قلبم ، او را می دیدم که براي دفاع از من آماده می شد . تمرکز بی اندازه قدرتمندش هیچ نشانی
از تردید نداشت ، گرچه از نظر تعداد برتري با دشمن بود.
می دانستم نمی توانیم انتظار کمک داشته باشیم ...
درست در همان لحظه اعضاي خانواده اش براي زندگیشان می جنگیدند ، همان گونه که مطمئن بودم او براي من و
خودش می جنگید.
یعنی می توانستم از نتیجه نبرد دیگر با خبر شوم ؟چه کسی پیروز و چه کسی مقلوب شده ؟ آیا تا آن زمان زنده خواهم
ماند ؟ در عمل که اینطور به نظر نمی رسید .
چشمان سیاهش ، که براي کشتن من به شکل ترسناکی در آمده بود ، درست در لحظه اي که مدافع من به نقطه اي
دیگر نگاه می کرد ، به من دوخته شد ، لحظه اي که بی شک زمان مرگم بود .
در گوشه اي ، دور ، درورتر از اعماق جنگل ، گرگی زوزه کشید .
فصل اول:
اتمام حجت
بلا ،
نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلی
اگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفو
کجاي کلمهء دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابل
ببین ، می دونم که کارام همه مسخرست ، اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همش
وقتت رو با یه عده
وقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شه
پس خواهشاً دیگه واسم ننویس
آره ، منم دلم واست تنگ شده ، اما این چیزي رو تعقییر نمیده ، ببخشید.
جِیکوب .
با انگشت شستم نامه رو لمس کردم ، می شد فرو رفتگی هایی که بر اثر فشار بیش از حد قلم بوجود اومده و تقریباً
کاغذ رو پاره کرده بود رو احساس کرد . می تونستم قیافشو در حالی که برام نامه می نوشت تصور کنم ، که با خط
خرچنگ قورباغه کلمات درشتشو نثارم می کنه ، و وقتی که کلماتش درست از آب در نمی اومد روشون خط می کشید
، شاید قلم تو دستهاي بزرگش خم شده باشه ، که احتمالاً لکه هاي جوهر اینجوري به وجود اومده .
می تونم چهرش رو در حالی که از فرط ناکامی ابروهاي سیاهش رو درهم کشیده و پیشونیش رو خط انداخته بود
«. به مغزت فشار نیار ، جِیکوب ، بریز بیرون » : تصور کنم . اگر اونجا بودم ، احتمالا کلی می خندیدم و بهش می گفت
خندیدن آخرین چیزي بود که در این لحظه و درست زمانی که آخرین کلمات رو به یاد می آوردم می تونستم انجام
بدم. جواب نامه ي عذر خواهی من که از چارلی به بیلی و آخرم به اون رسیده بود ، وقتی که از پاکت در اومده بود
درست مثل بچه دبستانی ها تعجب نکردم ، خب می دونستم توش چی نوشته ، حتی قبل از اینکه بازش کنم .
نکته جالب این بود که هر جمله ي ناتمام نامه ، چه زخمی در من ایجاد می کند ، اگر احتمالاً آخر هر جمله یک سطح
تیز داشته باشد .
بیشتر از همه ، پشت هر آغاز خشمگینی ، دریاچه اي از نفرت کمین کرده ، درد جِیکوب منو بیشتر زجر می داد.
درست زمانی که مشغول سنجیدن نامهء جِیکوب بودم ، بوي تند دود رو درست از سمت آشپزخانه استشمام کردم ،
احتمالاً توي خونه ي دیگه ، کسی جزء من با آشپزیش باعث ترس همه می شد .
نامه رو توي جیب پشتم چپوندم و با سرعت و با دوتا یکی کردن پله ها پایین رفتم ، ظرف سس اسپاگتی چارلی تویه
مایکروفر در اولین دوره ي انقلابیش بود که من اون در آوردم .
.« کجاشو اشتباه کردم » : چارلی با غُرغُر گفت
« اول باید در پوششو بر می داشتی ، فلز نباید تو مایکروفر قرار بگیره »
من همونطور که حرف می زدم در پوش فلزي را برداشتم و نصف سس رو توي کاسه ریختم و کاسه رو توي مایکروفر
و بقیه سس رو توي قوطی ریختم و بعد گذاشتم توي فریزر ، زمان رو وارد و دکمه شروع رو زدم.
چارلی با لبهاي فشرده روي هم حرکات منو نگاه می کرد ، نگاهی به ماهی تابه و اجاق انداختم ، و بوي هشدار دهنده
با یک قاشق سعی کردم خمیر « کمک فوري » که باعث عملکرد سریع من شده بود رو شناختم ، و زیر لب گفتم
چسبناکی که تو ظرف چسبیده بود رو پاك کنم .
چارلی دستانش را درون هم کرد و نگاهش رو از پنجره ، «؟ خب این کارا واسه چی بود » : چارلی آهی کشید . پرسیدم
«؟ نمی دونم ، درباره ي چی حرف میزنی » : تاریک به بیرون انداخت و گفت
من گیج شده بودم چارلی آشپزي می کرد ؟ پس روحیه تند خویانش کجا رفته بود ؟ معمولا پدرم رفتار گستاخانه رو
براي دوست پسرم نگه می داشت و سعی می کرد کلمه "مزاحم" رو براي اون تصور کنه .
تلاش هاي چارلی بی فایده است ، چون ادوارد دقیقاً می دونه که پدرم سعی می کنه چه چیزي رو بهش حالی کنه .
اداي کلمه دوست پسر روي گونه هام با حالتی آشنا هجی می شه .
این کلمه درست نیست ، به هیچ وجه ، من به کلمه با شکوه تر نیاز داشتم که از سر اجبار بیان کنم . اما کلماتی مثل
عاقبت و سرنوشت در صحبتم تکراري به نظر می رسید .
قبل از اینکه جواب بدم به نشانِ رویه کُتش نگاهی کردم.
«. از این به بعد هست »
« خوب ، دیگه » : چارلی نگاه منو احساس کرد و سریع نشان پلیسشو که فراموش کرده بود برداره گفت
کمربند و اسلحش به چوب لباسی آویزون بود . چارلی مدتی بود که نیازي به پوشیدن اون تو دفتر کارش نداشت و
دیگه خبري از مفقود شدن هاي ناگهانی که شهر کوچیک فورکس رو تهدید می کرد نبود . هیچ خبري از گرگ هاي
غول پیکر که کنار جنگل دیده شده بود ، نبود .
من رشته هاي نودل رو در سکوت از هم بازکردم ، حدس می زدم که چارلی سر حرف رو با تعریف از ناراحتی هاش باز
کنه . ولی پدر من زیاد حرف نمی زد ، پس در سکوت و روبه روي هم مشغول صرف شام شدیم ، اما مشخص بود
فکري در سر داشت .
من از سر عادت نگاهی به ساعت انداختم ، کاري که هر شب چند دقیقه مونده به این ساعت انجام می دادم ، فقط نیم
ساعت مونده بود .
بعد از ظهر سخت ترین ساعات روز براي من به حساب می آد .
از زمانی که دوست عزیزم جِیکوب بلک جریان موتور سواري نافرجام منو به پدرم گزارش داد ، تا باعث بشه وقت
کمتري رو با دوست پسرم ادوارد کالن بگذرونم . ادوارد فقط می تونست از ساعت 7 تا 9:30 دقیقه به ملاقات من بیاد ،
فقط در حد خونه ي من و زیر نظر مستقیم و توهین آمیز پدرم .
اینا معجزات حرکات بچه گانه اي بود که من براي یک غیبت سه روزه و یک پرش از رویه صخره به جان خریده بودم.
البته من هر روز ادوارد رو توي مدرسه می دیدم ، چون چارلی در این مورد نمی تونست کاري از پیش ببره . و البته ،
ادوارد هر شب رو در اتاق من به سر می برد که چارلی حتی به فکرشم نمی رسید .
قابلیت ادوارد تو بالا رفتن و در سکوت وارد شدن از پنجره ي اتاق من ، به همان اندازه به درد بخور بود که خواندن
افکار چارلی اهمیت داشت .
به اینکه بعد از ظهر ها تنها زمانی بود که از ادوارد دور می شدم ، با این همه نمی تونستم استراحت کنم و زمان همیشه
کش می اومد . اما من همچنان از تنبیه هام استقبال می کردم ، تنها به این دلیل ، که نمی تونستم با بیرون رفتن به
پدرم صدمه بزنم ، وقتی که مجبور بودم بزودي و براي همیشه ازش جدا بشم .
پدرم با صداي خرُ خرُ مانند پشت میز نشست و یه روزنامه ي نم کشیده اي رو باز کرد و بعد از چند لحظه با ناباوري
زبانش را به لب هایش کشید .
«. نمی فهمم چرا این خبرارو می خونی ؟ اینا فقط اعصابتو بهم می ریزه »
واسه همینه که همه دلشون می خواد توي شهر » : توجهی به من نکرد ، روزنامه رو توي دستاش تا کرد و گفت
« کوچیک مثل این زندگی کنن ؛ احمقانست
« ؟ مگه شهر هاي بزرگ چه خطایی مرتکب شده »
توي سیاتل دارن دربه در دنبال قاتل فراري می گردن ، تا حالا دوتا قتل مشکوك اتفاق افتاده ،دلت می خواد یه »
« همچین جایی زندگی کنی
« توي فینیکس قاتلاي فراري داشتیم ، من اونجا زندگی کردم »
اما هرگز به کشته شدن نزدیک نبودم ، تو موقعی که به این شهر کوچیک امن پا گذاشتم ! ، من هنوز تحت تعقیب
بودم ، قاشق از دستم لغزید و درون آب افتاد .
« خب تو همیشه جواب منو خوب دادي » : چارلی گفت
من نجات دادن غذا رو رها کردم و مشغول کشیدن اون شدم . باید با چاقو اسپاگتی ها رو می بریدم و توي بشقاب
چارلی و خودم می ذاشتم ، چارلی سس گوجه فرنگی رو روي اسپاگتی ریخت و شروع به خوردن کرد.
منم سعی کردم تقلید وار کاري رو انجام بدم که چارلی انجام داد و زیاد وقتمو تلف نکردم . ما چند دقیقه در سکوت به
خوردن ادامه دادیم .
چارلی هنوز مشغول خواندن اخبار بود ، پس من هم نسخه کتاب بلندیهاي وترینگ ام رو برداشتم و از جایی که آخرین
بار سر میز صبحانه رها کرده بودم شروع به خواندن کردم و در حالی که خودم رو غرق مطالعه ي کتاب دستهاي
انگلیس نشون می دادم منتظر صحبتهاي چارلی شدم .
تنها چند عبارت را خونده بودم که چارلی صداش رو صاف کرد و روزنامه هارو روي زمین انداخت .
« حق با توئه ، یک دلیل داشت که من این کارو کردم ، می خواستم باهات حرف بزنم » : چارلی گفت
من کتاب رو کنار گذاشتم ، فضاي خفه اي به وجود آمده بود .
ناله اي کرد و ابرو هایش را درهم کشید . « فقط باید درخواست می کردي »
« آره ، دفعه ي دیگه یادم می مونه ، فکر می کردم غذا پختن یکم نرمت کنه »
«!؟ کارت جواب داده ، قابلّیت آشپزي تو منو مثل خمیر نرم کرد ، چی لازم داري پدر » : من خندیدم
« قضیه ي جِیکوب در میونه »
«؟ چه مرگشه » : احساس کردم چهره ام سخت شد ، با لب هاي به هم فشرده گفتم
آروم باش بلز ، می دونم که تو هنوز از دستش کفري هستی ، اما اون کار درست رو انجام داد ، اون احساس »
« مسئولیت کرد
«؟ مسئول ..؟؟ درسته ..، حالا چه مرگشه » : با حالتی داغدار چشمام رو چرخوندم و گفتم
سوال کم اهمیت خودم رو توي سرم تکرار کردم ، چه مرگشه ؟ من باید با اون چیکار کنم ؟ دوست عزیز سابقم کی
بود؟ چی؟ دشمنم ؟
«؟ از دستم ناراحت نشو ، باشه » : چهره ي چارلی ناگهان نگران شد
«؟ عصبانی »
به اون خیره شدم . ، « . خب یه چیزم راجب ادوارد وجود داره »
«؟ من اجازه دادم بیاد تو خونه ، درسته » : صداش سخت تر شد
البته براي یه زمان محدود ، یا شایدم اجازه می دادي منم براي یه زمان محدود از » : اضافه کردم « آره ، اجازه دادي »
«. خونه بیرون بمونم
البته من شوخی می کردم . خوب می دونستم دوران محرومیتم تا آخر سال تحصیلی ادامه داشت .
«. من این اواخر خیلی اخلاقم خوب شده »
« خب این همون جایی بود که می خواستم بهش برسم »
ناگهان چشمهاي چارلی درخشید و براي یک لحظه بیست سال جوان تر به نظر رسید . و در آن لبخند یک درصد
شانس خودم رو دیدم .
«؟؟ من که گیج شدم بابا ، ما داریم راجب جِیکوب حرف می زنیم یا ادوارد یا من »
« هر سه تاتون » لبخند دوباره برگشت
من فکر می کنم تو مستحق آزادي مشروط هستی ، فقط » : نفسی تازه کرد و دست به سینه گفت « خیلی خوب »
« بخاطر رفتار خوبت . به عنوان یک نوجوان، تو به طرز عجیبی خیلی کم غُر می زنی
« ؟ جدي می گی ؟ یعنی من آزادم » : صدام و ابرو هام با هم بالا رفت
این از کجا شروع شده بود ؟ فکر می کردم تا زمان تعقییراتم توي خونه حبس بمونم ، حتی اواردم این فکر رو توي
ذهن چارلی ندیده بود .
« البته به طور موقت » : چارلی انگشتش رو بالا آورد
« عالیه » : تمام اشتیاقم ناپدید شد ، ناله کنان گفتم
« بلا ، این بیشتر یه درخواست تا یه دستور ، باشه تو آزادي . اما امیدوارم از این آزادي عاقلانه استفاده کنی »
«؟ این یعنی چی »
«... می دونم که می خواي همه ي وقت تو با ادوارد بگذرونی » : بازهم نفسی تازه کرد و گفت
« من بعضی وقتا با آلیسم می گردم » : مداخله کردم و گفتم
خواهر ادوارد نیازي به دعوت نداشت . اون هر وقت که می خواست می اومد و می رفت .
چارلی مثل موم تو دستهاي آلیس بود .
« !! درسته ، اما تو غیر از کالن ها دوست هاي دیگه اي هم داري . البته شاید » : گفت
ما براي چند دقیقه به هم خیره شدیم .
«؟ آخرین باري که با آنجلا حرف زدي کی بود » : چارلی از من پرسید
« آخرین بار جمعه بود » : سریعاً جواب دادم
تا قبل از بازگشت ادوارد دوستان من به گروه تقسیم می شدند .
دوست داشتم این گروه هارو خیر و شّر صدا کنم . گروه آدم خوبارو آنجلا ، و دوست پسراش چنی و مایک نیوتون
تشکیل می دادند، این سه نفر به طرز سخاوتمندانه اي منو به خاطر حماقتم که در اثر فقدان حضور ادوارد داشتم،
بخشیده بودند .
لورن عضو گروه بدهاست ، و تقریباً تمام مردم فورکس ، مخصوصاً جسیکا استنلی که گروه ضد بلا رو رهبري می
کرد.
با برگشتن ادوارد به مدرسه اوضاع حتی وخیم تر شد .
بازگشت ادوارد براي دوستیم با مایک گرون تموم شد .اما آنجلا بی تردید وفادارانه رفتار می کرد و بن هم از او پیروي
می کرد .
با وجود نیروي مافوق طبیعه ي کالن ها هیچ کس نمی تونست مقاومت کنه .
آنجلا هر روز سر میز نهار کنار آلیس می نشست . بعد از چند هفته حتی آنجلا هم احساس آرامش می کرد. مشکل می
شد توسط کالن ها جادو نشد . وقتی کسی به اون ها اجازه ي درخشش می داد.....
سوال چارلی حواس منو به خودش برگردوند . «؟ بیرون مدرسه »
من نمی تونستم هیچ کس رو بیرون از مدرسه ببینم پدر ، تازه آنجلا هم دوست پسر داره. اون همیشه با بنْ »
می پلکه.
« اگه من آزادم پس بذار راحت باشم »
«... باشه ، اما آخه تو و جیک یه زمانی خیلی باهم می گشتین ، ولی حالا »
«؟ می شه بري سر اصل مطلب پدر ؟ شرط تو دقیقا چیه »: حرفشو قطع کردم
من فکر نمی کنم ، این درست باشه که تو همه ي دوستاتو به خاطر ، دوست پسرت کنار » : با صداي محکمی گفت
«؟ بذاري این اصلاً خوب نیست ، تو به آدما ي دیگه هم نیاز داري ،یادت رفته سپتامبر گذشته چه اتفاقی افتاد
من تکانی خوردم ،
« خب ، اگه تو سعی می کردي همش با کالن ها نچرخی اینجوري نمی شد »: با صداي دفاع جویانه اي گفت
من از این کار راضی بودم، شاید آره ، شایدم نه
بهش یادآوري کردم« اصل مطلب » :« از آزادیت براي دیدن دوستاي دیگت هم استفاده کنی ، سعی کن حد رو نگه داري »
«؟ حد و حدود خوبه ، چه قدر وقت دارم که تقسیمش کنم »
« نمی خوام اینو پیچیده کنم ، فقط دوستات یادت نره » : قیافه اي گرفت و گفت
این همون وضع وخیمی بود که من باهاش دست به گریبان بودم. آدماي که بهتر بود به خاطر امنّیت خودشون هم که
شده ، باید ازشون فاصله می گرفتم.
خب پس من چیکار می کردم ؟ یا باید تا اونجاي که می تونستم با اونا وقت می گذروندم ؟ ، یا جدایی رو ازهمین حالا
شروع می کردم ؟ البته من گزینه دوم رو ترجیح می دم.
« مخصوصا جِیکوب » : چارلی قبل از اینکه من فرصت حرف زدن پیدا کنم گفت
یه نا امیدي بزرگتر از قبل وجودم رو گرفت . یک دقیقه تمام طول کشید تا تونستم جواب مناسب رو پیدا کردم.
« ... مسئله ي به کم سخته »
خانواده بلک خیلی انسان هستن ، وجِیکوب هم خیلی خیلی دوست خوبی براي تو محسوب » : خیلی پدرانه گفت
«. می شه
« خودم می دونم »
«. ؟ اصلا دلت براش تنگ نشده » : چارلی آروم پرسید
« چرا ، دلم واسش تنگ شده » ، صدام ناگهان گرفت ،ولی صدامو قبل از حرف زدن صاف کردم
« خیلی دلم براش تنگ شده » : با نگاه پایین اعتراف کردم
« ؟ پس سختیش کجاست »
این چیزي نبود که بتونم به راحتی تشریع کنم . من بر علیه قوانین مردم عادي بودم . انسان هاي مثل چارلی ،
اون هاي که حتی از وجود دنیاي دیگر که پر از افسانه ها و هیولا ها بود بی خبر بودند . من همه چیز رو راجب اون
دنیا می دونستم ، ومن به تنهایی مشکل ساز بودم و اصلا نمی خواستم چارلی را هم گریبان گیر این مشکلات کنم .
بین من و جِیکوب... یه مشکلی هست ، یه مشکل در مورد دوستیمون . منظورم اینه که ، به نظر می رسه که تنها »
« دوستی براي جِیکوب کافی نیست
من جملم رو با حقایقی تموم کردم که درد عظیمی در پس اون بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)