دستمال كاغذی به اشك گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟

عاشقم

با من ازدواج می‌كنی؟

اشك گفت:

ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال كاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی كجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال كاغذی، دلش شكست

گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست

گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد

در تن سفید و نازكش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد

مثل تكه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرك و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاك بود و عاشق و زلال

او

با تمام دستمال‌های كاغذی

فرق داشت

چون كه در میان قلب خود

دانه‌های اشك كاشت.