صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #81
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شیطون‌شَله
    شیطون‌شَله (پاره‌ی دوم)

    ... همین کارو کردند و همه چی همین‌جور شد که گفته بود. تا این‌که رفیق شیطونو بردند پیش شاهزاده خانوم که مریض بود. تنها که شد با صدای آروم شروع کرد به گفتنِ: «شیطون‌شَله جون! آهای رفیق، من این‌جام. می‌تونین بیاین بیرون و شاهزاده خانومو آزاد کنین!‌ آهای شیطون‌شَله صدامو می‌شنفین؟» اما از قدیم گفته‌ن که هیچ‌وقت به قول شیطون‌ها نباید اعتماد کرد. شیطون‌شَله در واقع صدای اونو می‌شنُفت. «چیه؟ هوم. آره. آره. جام خوبه... چرا باید بیام بیرون؟ کسی که جاش خوبه، از جاش که تکون نمی‌خوره... .» «پس رفیق چی بهم گفته بودین؟ نکنه شوخی‌تون گرفته؟ کسی که موفق نشه، پادشاه می‌ده سرشو بزنن! رفیق! آهای رفیق!» «آره. من جام خوبه. شما فکر می‌کنین که من می‌یام بیرون؟» «آخه چه‌طور؟ دخلم می‌یادها!» «به من چه! دست از سرم ور دارین! من که با توپ هم از جام جُم نمی‌خورم!»شیطون بیچاره خواهش کرد، التماس کرد. اما انگار نه انگار. وقت مقرر هم داشت سر می‌اومد.حکیم‌باشی قلابی رفت پیش پادشاه و بهش گفت: «اعلیحضرت، برای معالجه‌ی دخترتون فقط یه‌چیز کم دارم. شما بفرمائین توپ‌های کشتی‌های جنگی‌تونو شلیک کنن!» و توپ‌های کشتی‌های جنگی: «بومب! بومب! بومب!» شیطون‌شَله که تو جسم شاهزاده خانوم، چیزی رو نمی‌دید پرسید: «رفیق، این توپّا چیه؟» «یه کشتی وارد بندر شده و توپ سلام شلیک می‌کنه.» «کی هستش؟» شیطون رفت دَم پنجره: «ای وای، زنت اومده!» شیطون‌شَله: «زنم! زنم! پس من رفتم‍ حتی نمی‌خوام بوشو بشنُفم!»صاعقه‌ای از دهن شاهزاده‌ خانوم زد بیرون و شیطون‌شَله از روی صاعقه پا گذاشت به فرار و شاهزاده خانوم درجا حالش خوب شد.شیطون صدا زد: «اعلیحضرت! خوب شد! اعلیحضرت!» پادشاه گفت: «آفرین! دختر و تاج و تخت مال شما!» و خلاصه، بدبختی‌های رفیق شیطون شروع شد.

    برگرفته از كتاب:

    ایتالو کالوینو؛ افسانه‌هاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر مركز 1389.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #82
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ترازو
    ترازو (پاره‌ی نخست)

    پدربزرگم در دهکده‌ای زندگی می‌کرد که بیشتر اهالی‌اش با کار در ‏کارخانه‌های تهیه‌ی الیاف زندگی می‌گذراندند. پنج نسلی بود که در کارخانه‌ها، ذرات ساقه‌های خرد شده‌ی کتان را در سینه فرومی‌بردند و همین خود موجب مرگ ‏زودرس‌شان می‌شد؛ مردمانی صبور و خوشباش که خوراک‌شان پنیر نبر و ‏سیب‌زمینی بود و گاه‌گداری هم خرگوشی برای شام شب شکار می‌کردند. شب‌ها ‏در اتاق نشیمن می‌نشستند و نخ می‌ریسیدند و بافتنی می‌کردند و آواز می‌خواندند و چای نعنا می‌نوشیدند و خوشِ خوش بودند. سراسر روز، ساقه‌های کتان را در ‏ماشین‌های کهنه و قدیمی ‌آسیا می‌کردند، بی‌دفاع در برابر گرد وغبار و هرم ‏گرمایی که از کوره‌های خشک کننده به صورت‌شان می‌زد. در اتاق نشیمن‌شان، تختخواب بزرگ و جعبه مانندی بود برای پدرها و مادرها. بچه‌ها روی نیمکت‌هایی که دور تا دور اتاق را گرفته بود می‌خوابیدند. صبح‌ها، بوی آش داغ، اتاق نشیمن را پر می‌کرد. یکشنبه‌ها، دمبلیزه‌ی گاو داشتند و در بعضی از‏ روزهای سال که عید بود یا جشنی می‌گرفتند، مادر، لبخندزنان، شیر در قوری قهوه ‏می‌ریخت و رنگ سیاه قهوه‌ی بلوط روشن و روشن‌تر می‌شد تا سرانجام به رنگ طلایی گیسوان بافته‌ی دخترها می‌رسید ‏و چهره‌ی بچه‌ها از شادی می‌شکفت.پدرها و مادرها، صبحِ زود سرکار می‌رفتند و بچه‌ها به کارِ خانه ‏می‌رسیدند؛ اتاق نشیمن را جارو می‌کشیدند و ظرف‌های سفالی را جمع و جور ‏می‌کردند و می‌شستند و سیب‌زمینی پوست می‌کندند – سیب‌زمینی زردرنگ و ‏گران قیمتی که پوست نازکش را نشان می‌دادند تا مبادا پدر یا مادر به اسراف و ‏بی‌دقتی‌شان بدگمان شود.بچه‌ها همین که از مدرسه می‌آمدند، یک راست به جنگل می‌رفتند و به ‏مقتضای فصل، قارچ با گیاهان مختلف دیگرمی‌چیدند: برگ بو و آویشن و زیره‌ی ‏سیاه و نعنا و گل پنج علی و تابستان‌ها وقتی که یونجه‌های خشک را از مزا‏رع کم حاصل‌شان بار می‌کردند، مقداری هم گیاه طبی می‌چیدند. از هر کیلو گیاه طبی، یک فینیگ نصیب‌شان می‌شد و عطارها همان یک کیلو را در شهر به ‏خانم‌های عصبی مزاج به بیست فینیگ قالب می‌کردند. قارچ البته گران‌تر بود و بچه‌ها از هر کیلو بیست فینیگ به جیب می‌زدند که سبزی‌فروش‌های شهر آنها را به ‏یک مارک و بیست فینیگ به مشتری‌ها می‌فروختند. پائیز که قارچ در خاک ‏مرطوب به سرعت رشد می‌کرد، بچه‌ها تا اعماق جنگل پیش می‌رفتند و هر ‏خانواده‌ای دیگر تقریباً بخش معینی از زمین جنگل را به خود اختصاص داده بود ‏که راز و رمز و سرّ قارچ‌چینی‌اش را سینه به سینه به نسل‌های بعد منتقل می‌کردند. ‏جنگل سراسر مِلک طِلق خانواده‌ی بالک بود. کارخانه‌ها هم به همچنین. ‏در دهکده‌ی پدربزرگ من، قلعه‌ای بود که در آن، در نزدیکی آغل گاوها اتاقکی ‌ساخته بودند و خانم بالک قارچ‌ها و میوه‌های جنگلی و گیاهان طبی را آنجا وزن ‏می‌کرد و پول‌شان را می‌پرداخت. خانواده‌ی بالک، ترازوی بزرگ خود را روی میزی ‏در این اتاقک گذاشته بودند؛ ترازویی قدیمی‌ و پرنقش و نگار و آب طلا کاری ‏شده که آبا و اجداد پدربزرگِ من سال‌های آزگار برابر آن ایستاده بودند و مشتاقانه ‏به ز نبیل‌های پر از قارچ و پاکت‌های کاغذی پر از گیاهان طبی چشم دوخته بودند ‏تا ببینند خانم بالک چند وزنه روی کفه می‌گذارد تا شاهین ترازو درست روی خط سیاه میزان شود – همان خط نازک عدل که هر ساله باید رنگش را تازه ‏می‌کردند. آن وقت سرکار خانم بالک کتاب جلد چرمی‌ بزرگی را برمی‌داشت و ‏وزن گیاهان را در آن می‌نوشت و درمقابل، فینیگ یا گروشن و بندرت، خیلی ‏بندرت مارک می‌داد. و آن وقت‌ها که پدربزرگم بچه‌ای بیش نبود، یک ظرف بلند شیشه‌ای هم کنار ترازو بود که مقداری نقل و آب‌نبات در آن ریخته بودند، از آن‌جور شیرینی‌هایی که قیمت هر کیلویش یک مارک بود و هرگاه که سرکار خانم ‏بالک سرحال و شاد بود، مشتی از آنها را برمی‌داشت و یکی یک دانه به بچه‌ها می‌داد و بچه‌ها چهره‌شان از شادی گل می‌انداخت، درست همان‌طور که وقتی ‏مادرشان در روزهایی که جشن می‌گرفتند شیر درقهوه‌ی سیاه‌شان می‌ریخت.یکی از قانون‌هایی که خانواده‌ی بالک برمردم دهکده تحمیل کرده بودند این بود که هیچ‌کس حق نداشت ترازویی در خانه داشته باشد. این قانون دیگر چنان قدیمی‌شده بود که هیچ‌کس به علت و چگونگی وضع و اجرایش فکر ‏نمی‌کرد، قانونی ‌بود که همه بی چون و چرا از آن اطاعت می‌کردند. هر کس از قانون سرپیچی می‌کرد، حق استفاده از آسیا را نداشت و قارچ‌ها یا اویشن‌های ‏جمع‌آوری شده‌اش را دیگر کسی نمی‌خرید و قدرت خانواده‌ی بالک به چنان ‏درجه‌ای رسیده بو که همچو آدم خطاکار سرکشی دیگر حتی نمی‌توانست در ‏دهکده‌های همجوار هم کاری برای خود دست و پا کُند یا گیاهان جنگلی‌اش را ‏در آنجا بفروش برساند. از زمانی که اجداد پدربزرگ من در بچگی قارچ جمع ‏می‌کردند و آنها را تحویل می‌دادند تا چاشنی ‌غذای آشپزخانه‌ی ثروتمندان «پراگ» شود یا لای کلوچه‌های کوچک بپزد - از همان زمان‌ها کسی اصلاً به فکر نیفتاده بود روزی از این قانون سرپیچی کند...

    ادامه دارد ...

    هاینریش بل

    برگرفته از کتاب:

    داستان‌های کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقی‌زاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #83
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ترازو
    ترازو (پاره‌ی دوم)

    ... آرد را با پیمانه می‌کشیدند، ‏تخم‌مرغ‌ها را دانه دانه می‌شمردند، کتان‌های تابیده را گز می‌کردند؛ و از آن ‏ترازوی قدیمی پرنقش و نگار و آب طلا کاری شده بالک نیز کاملاً بعید ‏می‌نمود که میزان نادرست و غیردقیقی نشان بدهد و پنج نسل پیاپی ‏اندوخته‌هایی را که با شوق و ذوق کودکانه در جنگل گرد آورده بودند ‏بی‌هیچگونه تردید و اعتراضی به آن شاهین سیاه رنگ سپرده بودند و به آن اعتماد ‏کرده بودند.راست است که در میان این روستائیان آرام و مطیع، هرازگاهی چند نفری قانون‌شکنی می‌کردند و چندتایی شکاردزد هم پیدا می‌شدند که می‌خواستند یک شبه دسترنج یک ماه کار طاقت‌فرسا را به چنگ بیاورند اما حتی در میان این‌ها هم، ظاهراً کسی نبود که بفکر خریدن ترازویی افتاده باشد. پدربزرگ من اولین کسی بود که با شهامت ثابت کرد که خانواده‌ی بالک چندان درستکار هم نبودند – و در حقیقت دل شیر می‌خواست که کسی با این خانواده‌ی ثروتمند دربیفتد، خانواده‌ای که در قصر زندگی می‌کردند، دو کالسکه داشتند، هزینه‌ی تحصیل یکی از جوان‌های ده را به عنوان طلبه‌ی علوم دینی در کالجی در پراگ می‌پرداختند، از کشیش دعوت می‌کردند که بیاید و هر چهارشنبه در قصر با آنها ورق‌بازی کند، روز عید هر سال رئیس شهربانی محل به دیدن‌شان می‌آمد، سوار کالسکه‌هایی می‌شدند که آراسته به شمشیر و یراق سلطنتی بود و امپراتور فرانتس ژوزف روز اول ژانویه 1900 آنها را به طبقه‌ی اشراف ارتقاء داده بود.پدربزرگ من، پسر زرنگ و باهوشی بود. هیچ‌کس نتوانسته بود پیش ‏از او در ایام جوانی آنقدر در جنگل پیش برود که او رفته بود. پدربزرگ حتی به ‏درون بیشه‌ای نفوذ کرد که می‌گفتند کنام غولی بوده به نام «بیلگان» که از گنج ‏«بالدور» حراست می‌کرده است. پدربزرگ خردسال من اصلاً از بیلگان هراسی ‏بدل راه نداد و یک راست تا عمق بیشه خزید و یک بغل قارچ فرد اعلا چید. ‏حتی مقداری هم دنبلان گیاهی پیدا کرد که خانم بالک کیلویی سی فینیگ ‏رویش قیمت گذاشت. پدر بزرگ هر چیزی را که به بالک‌ها تحویل می‌داد روی صفحه‌ی کاغذ سفید تقویم یادداشت می‌کرد. هر کیلو قارچ، هر گرم اویشن و ‏در سمت راست هریک با خط بچگانه‌ی خرچنگ قورباغه‌ای هر مبلغی را که می‌گرفت می‌نوشت. از سن هفت تا دوازده سالگی هر چندرقازی را که به او می‌دادند ثبت می‌کرد و ‏سال 1900 هم دوازده سالش بود که بالک‌ها به مناسبت ‏اشرافیت تازه‌شان جشن گرفتند و به هر خانواده‌ی روستا 125 ‏گرم قهوه‌ی برزیلی واقعی هدیه دادند و آبجو مفت و مجانی و توتون در اختیار مردان گذاشتند و جشن ‏مفصل در قصر برپا کردند. بیست کالسکه در خیابانی ایستاده بودند که دوطرفش ‏درختان تبریزی سر به آسمان کشیده بود و از دروازه‌ی بزرگ تا قصر امتداد داشت.روز پیش از جشن، قهوه را در اتاقکی توزیع کردند، همان اتاقکی که ‏ترازو را انگار صد سالی بود آنجا گذاشته بودند. بالک‌ها را حالا «بالک‌فن بیلگان» ‏می‌نامیدند، چون در قصه‌ها آمده بود که غول بیلگان پیش‌ترها قصر بزرگی ‏داشته که جای آن را حالا قصر فعلی بالک‌ها گرفته است.پدربزرگ بارها برایم نقل کرد که چطور پس از کلاس به آنجا رفته تا ‏سهمیه‌ی قهوه‌ی چهار خانوار را بگیرد؛ خانواده‌ی زکس، بیتلر، فوهلاس و خودشان ‏بروشز. بعدازظهر روز سن سیلوستر بود. اتاق نشیمن را باید تزئین می‌کردند و کیک می‌پختند و از بچه‌ها می‌خواستند که در آماده کردن کارهای مختلف جشن سال نو کمک کنند. درست نبود که چهار جوان را جداجدا به قصربفرستند تا 125 گرم قهوه‌شان را یک به یک تحویل بگیرند. این بود که پدربزرگ خودش ‏به جای همه به قصر رفت. ‏و آنجا روی نیمکت باریک چوبی در آن اتاقک نشست و گرترود، ‏دخترشان چهار بسته را هر یک به وزن 125 ‏گرم شمرد و وقتی سرگرم این کار ‏بود، پدربزرگ یکهو دید که وزنه‌ی نیم کیلویی روی کپه‌ی دست چپی ترازو قرار دارد.خود سرکار خانم بالک فن بیلگان هم آنجا نبود. او هم سرگرم تهیه‌ی سور و سات جشن شب عید بود. گرترود دست کرد از توی ظرف شیشه‌ای آب‌نبات ترشی در ‏بیاورد و به پدربزرگ بدهد که متوجه شد شیشه خالی است. سالی یکبار شیشه را با یک کیلو آب‌نبات یک مارکی پر می‌کردند. گرترود خندید و گفت: «صبر کن بروم آب‌نبات‌های تازه را بیاورم.» و پدربزرگ همانجا ایستاد با آن چهار بسته 125 گرمی ‌که قبلاً در انبار پُرشان کرده بودند و درشان را بسته بودند، ایستاد جلو ترازویی که کسی وزنه‌ی نیم‌کیلویی را روی یک کپه‌اش گذاشته بود. بعد پدربزرگ چهاربسته قهوه را برداشت و روی کپه‌ی خالی گذاشت ‏و وقتی دید که آن شاهین سیاه‌رنگ درست در سمت چپ خط میزان ایستاده، قلبش شدیداً به طپش افتاد. کپه‌ای که سنگ نیم کیلویی رویش بود، پائین روی تنه‌ی ترازو ‏چسبیده بود و کپه‌ی نیم کیلویی قهوه بالا در هوا معلق...

    ادامه دارد ...

    هاینریش بل

    برگرفته از کتاب:

    داستان‌های کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقی‌زاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #84
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ترازو
    ترازو (پاره‌ی سوم)

    ... قلب پدربزرگ با ضربانی تندتر از موقعی می‌زد که روی چهار دست و پا به بیشه‌ی بیلگان خزیده بود و پشت ‏بوته‌ای خار کمین گرفته بود و چشم‌انتظار غول بود تا هرآن سر بلند کند. بعد از جیبش چند ریگ درآورد. ریگ‌هایی که همیشه‌ی خدا برای تیرکمانش در جیب ‏می‌گذاشت تا گنجشک‌هایی را که به کلم‌های مادرش نوک می‌زدند شکار کند.ناچار بود سه، چهار، پنج ریگ کنار بسته‌های قهوه بیندازد تا سرانجام شاهین روی خط سیاه قرار بگیرد. پدر بزرگ بسته‌های قهوه را از روی کپه‌ی ترازو برداشت ‏و ریگ‌ها را در کیسه‌ای پارچه‌ای ریخت. وقتی گرترود با پاکت بزرگ کاغذی ‏مملو از یک کیلو آب‌نبات ترش، مصرفی سال بعد، برگشت و آنها را با سروصدا ‏توی ظرف شیشه‌ای ریخت، دید که پسرک رنگ‌ و رو باخته هنوز آنجا ایستاده و ‏هیچ چیزهم انگار عوض نشده است. آن وقت پدر بزرگ فقط سه بسته قهوه ‏برداشت و گرترود با حیرت و وحشت دید که پسرک رنگ و رو باخته، آب‌نبات ترشش را زمین انداخت و با لگد محکم روی آن کوبید و گفت «من می‌خواهم با خانم بالک صحبت کنم.» ‏گرترود گفت «بالک فن بیلگان، لطفاً.» «‏خیلی خوب، خانم بالک فن بیلگان.» اما گرترود به او خندید. پدربزرگ هم در تاریکی هوا به روستا برگشت ‏و بسته‌های قهوه رابه خانواده‌های زکس و بیتلرز و فوهلاس داد. آن وقت اعلام کرد که می‌خواهد کشیش روستا را ببیند.اما درعوض آن پنج ریگش را که در کیسه‌ی پارچه‌ای گذاشته بود ‏برداشت و شبانه راه افتاد. راه بس درازی را باید می‌پیمود تا کسی را پیدا کند که ترازویی داشته باشد، یا کسی را که اجازه داشت ترازویی داشته باشد‏. می‌دانست که در بلانگوا و برنائو احدی نبود که صاحب ترازو باشد و ناگزیر دو ‏روستای دیگر را، بی‌آنکه دمی ‌درنگ کند، پشت سر گذاشت و سرانجام بعد از دو ساعت راه پیمو ن به شهر کوچک بیل‌هایم رسید که محل سکونت عطاری ‏بود بنام هونیگ. وقتی جناب هونیگ درِ خانه‌اش را به روی پسرکی که از سرما ‏یخ زده بود باز کرد بوی خوشِ نان و کلوچه‌ی تازه در هوا پخش شد. نفس هونیگ ‏هم آغشته به بوی شراب بود. نصف سیگار خیسی لای لب‌های نازکش بود و همان‌طور دست‌های یخ‌زده‌ی پسرک را یک دقیقه‌ای محکم در دستانش گرفت و گفت: «خب، بگو ببینیم ... وضع ریه‌های پدرت چطور است؟ لابد بدتر ‏شده‌ ها؟» پسرک گفت : « نخیر، نیامده‌ام دوا بگیرم... خواستم» و ریسمان ‏سرکیسه‌ی پارچه‌ای‌اش را باز کرد و آن پنج تا ریگ را درآورد و به جناب هونیگ ‏داد و گفت: «خواستم این‌ها را وزن کنم.» و با دلواپسی به چهره‌ی هونیگ نگاه کرد. ‏اما پدربزرگ وقتی دید هونیگ سکوت کرده وعصبانی هم نیست و ‏سؤال پیچش نمی‌کند گفت : «این است فرق بین وزن ترازو با وزن واقعی.» ‏حالا وارد اتاق گرم که شد، فهمید پاهایش چقدر خیس شده است. برف از لای درز کفش‌هایش نفوذ کرده بود. همان‌طور که ازمیان جنگل می‌گذشت، برف از ‏شاخه‌ی درختان روی سرش ریخته بود و حالا داشت آب می‌شد. خسته بود و ‏گرسنه و به یاد قارچ‌ها وگیاهان طبی و رستنی‌هایی افتاد که با ترازوی بالک‌ها ‏وزن شده بود و به اندازه‌ی وزن این پنج ریگ، کسری داشت. ناگهان، به گریه افتاد و وقتی هونیگ، سرش را تکان داد و آن پنج ریگ را در کف دست‌هایش گرفت ‏و زنش را صدا زد، پدربزرگ به یاد نسل‌های گذشته و آبا و اجدادش افتاد که ‏قارچ‌ها و گیاهان طبی‌شان را با همین ترازو وزن کرده بودند و حس کرد انگار ‏دارد در میان گرداب ژرف بی‌عدالتی غوطه می‌خورد و باز اشکش همراه با ‏ناله‌های تلخ و جگرسوز سرازیر شد. بی‌آنکه به او تعارف کنند روی صندلی ‏پشت میز نشست و اصلاً متوجه نشد که خانم چاق و چله هونیگ سمبوسه و ‏فنجانی قهوه‌ی داغ جلوش گذاشت و فقط وقتی گریه‌اش بند آمد که جناب هونیگ از دکان عطاری‌اش بیرون آمد و ریگ‌ها را در دستش چرخاند و آهسته به ‏زنش گفت: «دقیقا پنجاه و پنج گرم.» پدر بزرگ دو ساعت راه را ازمیان جنگل پیاده برگشت و دست پر به ‏خانه رسید. وقتی سؤال پیچش کردند لام تا کام حرفی نزد و سراسر شب را به ‏جمع و تفریق اعداد و ارقامی ‌گذراند که روی کاغذ نوشته بود و چیزهایی که به ‏خانم بالک تحویل داده بود...

    ادامه دارد...

    هاینریش بل

    برگرفته از کتاب:

    داستان‌های کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقی‌زاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #85
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ترازو
    ترازو (پاره‌ی چهارم)

    ... سرانجام زنگ ساعت دوازده نیمه‌شب به صدا درآمد و توپ کوچکی که در قصر بود به نشانه‌ی تحویل سال شلیک شد و فریاد شادمانی ‏و هیاهوی خلق روستا را در خود گرفت و وقتی که همه‌ی اعضاء خانواده همدیگر را بغل کردند و ماچ و بوس‌ها شروع شد، پدربزرگ در سکوت مراسم تحویل سال ‏گفت: «بالک‌ها هیجده مارک و سی و دو فینیگ به بنده بدهکارند.» و بار دیگر به یاد بروبچه‌های روستا افتاد، به یاد برادرش فریتس که یک عالمه قارچ جمع ‏کرده بود و خواهرش لودمیلا و به یاد صدها کودک دیگر در روزگاران گذشته که ‏قارچ و گیاه طبی و رستنی جمع کرده بودند و به بالک‌ها داده بودند و این بار دیگر ‏گریه نکرد بلکه به پدرومادر و برادروخواهرش گفت که به چه کشف بزرگی نائل آمده است.روز اول سال نو، وقتی اعضاء خانواده‌ی بالک فن بیلگان سوار کالسکه‌شان شدند، کالسکه‌ای که نشان جدید اشرافیت خانوادگی‌شان، به شکل غولی قوزه کرده زیر درخت صنوبری، با رنگ‌های آبی و طلایی شاد روی آن می‌درخشید و برای شرکت در مراسم سال نو به کلیسای روستا رفتند با جماعتی روبه‌رو شدند که رنگ چهره‌شان پریده بود و عصبی و خشم‌آلود بودند و با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند. اعضاء خانواده‌ی بالک منتظر بودند وقتی که از ‏میان کوچه‌های روستا می‌گذرند، مردم با هلهله و شادی و حلقه‌های گل و ساز و دهل به پیشوازشان بروند اما روستا انگار مرده بود و در کلیسا چشم‌های ‏روستائیانِ رنگ پریده با حالتی گنگ و خصمانه به آنها زل زده بود. وقتی ‏کشیش از پلکان کلیسا بالا رفت تا خطابه‌ی سال نو را قرائت کند متوجه حالت خصمانه‌ی چهره‌ی جماعتی شد که همیشه آرام و مطیع بودند و پس از اینکه چند ‏باری در خطابه‌اش تپق زد، عرق‌ریزان به جایگاهش برگشت. و وقتی بالک‌ها، پس از پایان مراسم، کلیسا را ترک کردند، دیدند که روستائیانِ خاموش و رنگ پریده در دو سوی راهرو صف بسته‌اند. دخترجوانِ بالک فن بیلگان وقتی به ‏محل نیمکت‌های بچه‌ها رسید درنگی کرد و به اطراف خود نگاهی انداخت و ‏چشمش به پدربزرگ یعنی فرانتس بروشرِ کوچولوی سفید چهره افتاد، گرچه در کلیسا بود از او پرسید: «چرا سهمیه‌ی قهوه را برای مادرت نبردی؟» و پدربزرگ از جا برخاست و گفت «چون شما پنج کیلو قهوه به من بدهکارید» و آن پنج ‏ریگ را از جیبش درآورد و جلو دختر جوان گرفت و گفت «اختلافش اینقدر ‏است، هر نیم کیلو پنجاه و پنج گرم، اختلاف بین ترازوی شما و وزن واقعی.»‏ پیش از آنکه خانم باک بتواند دهان باز کند، همه‌ی مردها و زن‌های حاضر در ‏کلیسا دستجمعی‌ دم گرفتند: «عدالتِ روی زمین، آهای خدا، کشته تورا...» ‏موقعی که بالک‌ها هنوز در کلیسا بودند، ویلهلم فوهلای شکار دزد به اتاقک بالک‌ها رفته بود و ترازو را دزدیده بود و آن دفتر چرمی‌ بزرگ را برده بود، همان دفتری که در آن سیاهه‌ی هر کیلو قارچ و هر کیلو گیاه طبی و هر چیز دیگری که بالک‌ها از روستائیان خریده بودند دقیقاً ثبت شده بود. اهالی روستا ‏سراسر بعدازظهر را در اتاق جدّ پدربزرگ نشستند و به حساب‌ها رسیدگی کردند و ده درصد به قیمت همه‌ی چیز‌هایی که فروخته بودند افزودند. معلوم شد که هزاران مارک طلبکارند اما هنوز حساب و کتاب‌هاشان را تمام نکرده بودند که سر و کله‌ی ‏ژاندارم‌ها پیدا شد و بزن و بکوب و بگیر و ببند در گرفت و ترازو و دفتر چرمی را به ‏زور گرفتند و بردند. خواهر پدربزرگم، لود میلای کوچولو در این گیرودار جانش ‏را از دست داد و چند نفری زخمی‌ شدند و فوهلا یکی از ژاندارم‌ها را با چاقو لت و ‏پار کرد.روستای ما تنها روستایی نبود که شورش کرد؛ شورش تا بلانگائو و برنائو هم گسترش یافت و کارخانه‌ها یک هفته‌ای تعطیل شدند. اما بعد ژاندارم‌ها ‏گروه گروه آمدند و مردها و زن‌ها را به زندان تهدید کردند و بالک‌ها، کشیش را واداشتند تا ترازو را در مدرسه در ملاءعام به نمایش بگذارد و عملاً نشان دهد که ‏ترازو مثلاً دقیق است و وزن هر چیزی را به درستی نشان می‌دهد. مردها و زن‌ها ‏دوباره به سر کار خود برگشتند اما احدی به مدرسه پا نگذاشت تا نمایش کشیش را تماشا کند، مردکِ بینوا. ساعت‌ها آنجا ماند، درمانده و مفلوک با وزنه‌ها و ترازو و بسته‌های قهوه‌اش.بروبچه‌ها یکبار دیگر شروع کردند به جمع‌آوری قارچ و اویشن و ‏گیاهان طبی و گل پنجه‌علی اما هر یکشنبه در کلیسا همین که سر و کله‌ی بالک‌ها ‏پیدا می‌شد جماعت دم می‌گرفتند: عدالتِ روی زمین، آهای خدا، کشته تو را...» تا سرانجام، رئیس شهربانی محل، جارچی را با ساز و نقاره به روستاها فرستاد و اعلام کرد که خواندن این سرود از این به بعد غذغن شده است.والدین پدر بزرگم روستا را و گور تازه دختر کوچک‌شان را ترک کردند و ‏به کار زنبیل‌بافی روز آوردند و یکجا بند نشدند چون از اینکه می‌دیدند ترازوی عدالت درهمه جا حق فقیر فقرا را پامال می‌کند رنج می‌کشیدند. بز ‏استخوانی‌شان را هم پشت کاروانی که لنگان لنگان رون جاده‌ها پیش می‌خزید بسته بودند. عابران ا‌غلب صدای آوازشان را می‌شنیدند: «عدالتِ روی زمین» و همیشه‌ی خدا هم آماده بودند برای گوش‌های شنوا و مشتاق، قصه‌ی بالک فن ‏بیلگان رانقل کنند که چطور سال‌های آزگار ده درصد ازحق روستائیان را پامال کردند. ‏اما کمتر کسی گوشش بدهکار این حرف‌ها بود.

    هاینریش بل

    برگرفته از کتاب:

    داستان‌های کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقی‌زاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #86
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    درباره‌ي تمثيل‌ها
    بسياري از كسان شكوه دارند كه گفته‌هاي فرزانگان چيزي نيستند مگر تمثيل؛ تمثيل‌هايي كه در زندگي روزمره كاربردي ندارند، در حالي كه ما فقط همين زندگي را داريم و بس. وقتي يكي از فرزانگان مي‌گويد:«به آن سو برو»، منظورش اين نيست كه شخص به آن طرف برود، راهي كه اگر ارزش رفتن مي‌داشت، هر كس به گونه‌اي از عهده‌ي انجام آن برمي‌آمد. بلكه منظور او «آنسو»يي رمزآلود است، چيزي كه ما با آن آشنايي نداريم و خود او هم آن را دقيق‌تر مشخص نمي‌كند و در نتيجه آن چيز اين‌جا اصلاً به كار ما نمي‌آيد. در اصل اين تمثيل‌‌ها فقط مي‌خواهند به ما حالي كنند كه درك‌ناكردني را نمي‌توان درك كرد، و اما ما خود از پيش اين نكته را مي‌دانستيم. ولي آن‌چه ما روزانه با آن دست به گريبان‌ايم، چيزي ديگر است.يكي در جواب گفت: «چرا قبول نمي‌كنيد؟ اگر از تمثيل‌ها پيروي كنيد، خود به تمثيل بدل مي‌شويد و از تلاش روزانه رهايي مي‌يابيد.» ديگري گفت:« شرط مي‌بندم كه اين هم يك تمثيل است.» اولي گفت: « شرط را بردي.» دومي گفت: «ولي متأسفانه فقط در عالم تمثيل.» اولي گفت: « نه، به راستي، در عالم تمثيل باختي.»

    برگرفته از كتاب:

    فرانتس كافكا؛ داستان‌هاي كوتاه كافكا؛ برگردان علي اصغر حداد؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ماهي 1385.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #87
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    گيلاسي غلتيده زير مبل
    گيلاسي غلتيده زير مبل

    گمان نمي كنم اين چيزها عادي باشند، حتي اگر هر روز و هر ساعت اتفاق بيفتند. مي دانم چه چيزهايي عادي است؛ كتاب خواندنم عادي است ، بوي قهوه عادي است و بالا رفتن سايه از آن ديوار روبه رو ، عصرها . اما اينكه وقتي سرم را از روي كتاب بر مي دارم مي بينم روي ميز در جايي كه تا چند لحظه پيش چيزي نبود ، يك بشقاب است كه از آن بخار بلند مي شود بدجوري به وحشتم مي اندازد. مدتي دل دل مي كنم و با خودم كلنجار مي روم كه بي توجه باشم ؛ حتي چند بار كتاب را جلوي چشمم مي گيرم و آرام كنار مي كشم تا ببينم بشقاب هان طور بي سر و صدا كه آمده ، مي رود پي كارش يا نه ؛ كه نه ، غيب نمي شود و همان جايي مانده كه از آسمان افتاده . تا تمامش رانخورم سر جايش است . وقتي قاشق را رويش مي گذارم تا مدتي چشم از آن بر نمي دارم ولي فقط يك لحظه كافي است حواسم به جمله اي يا پرنده اي پرت مي شود ، آن وقت اثري از بشقاب چرب و قاشق نخواهد بود.در خانه تك اتاقه ام راه مي روم . چيزها را جابه جا مي كنم، سعي مي كنم سايه ها را به خاطر بسپارم تا اگر سايه اي به راه افتاد يا گريخت بفهمم. به پرده ها دست مي كشم ، همه چيز را بو مي كنم. گاهي بوي غريبه اي مثل يك لحظه نسيم از پيشم مي گذرد . انگار يك دريچه نامرئي بو در فضا معلق باشد ، از اين دريچه ها راه راه يا شايد يك حباب بوي سرگردان ، در هوا چرخ مي زند و تا كسي حسش نكند نابود نمي شود.امروز پنهاي تختخواب حسابي فكرم را به خود مشغول كرد. وقتي وارد اتاق شدم به نظرم آمد كه خيلي بيشتر شده . بايد مترم را پيدا مي كردم. مدتي بود كه سراغش نرفته بودم . يك بار خيلي وقت پيش به اين نتيجه رسيدم كه تا روزي كه نتوانسته ام آن متر نمونه را كه در موزه اي نگهداري مي شود از بين ببرم نمي توانم با خيال راحت به متر و ثانيه شمار دست بزنم. همان روزها گمش كردم.آن قدر گشتم كه پيدايش كردم ، توي كشو رفته بود زير چند عكس و خرت و پرت.در يكي از عكس ها رفته ام روي سنگ بزرگي در ساحل و دارم به دوربين لبخند مي زنم . هر چه فكر كردم يادم نيامد عكس را چه كسي گرفته . فقط ياد زن و شوهر پيري افتادم كه در ساحل قدم مي زدند. شايد پيرمرد عكس را انداخته . شايد رفته ام جلو و از آنها خواسته ام لبخندم را در پيش زمينه يك درياي توفاني ثبت كنند.در عكس ديگري دختري با موي جمع شده بالاي سرش ، براي دوربين گردن كج كرده . اگر اين عكس ، بيست سال پيش گرفته شده باشد آن دختر حالا بايد زن سي ساله اي باشد ، با رگه هاي طلا در موهايش.سه بار تخت را متر كردم ؛ يك متر و پنجاه ، يك متر و هفتاد و سه و دو متر و هشت . ديگر نمي توانم بار سوم دري بسته شد . از اتاق بيرون آمدم . تمام درها بسته بود.اگر همه درها باز باشد آدم بهتر مي فهمد كسي به آنها دست زده يا نه . بسته بودن هميشه يك جور است. پرده آشپزخانه يك وجب كنار رفته. شايد صبح ، وقتي كه مي خواستم مطمئن شوم روز شده يا نور چراغ هاي جلو ماشيني به پنجره تابيده ، خودم كنار زده باشمش . مبل راحتيم كمي جا به جا شده . كتابم روي ميز دست نخورده و همان طور دمر روي صفحه اي كه خوانده ام افتاده .زانوهايم را زمين مي گذارم . گيلاسي كه چند روز پيش غلتيد زير مبل ، حالا نيست . گيلاسي كه غلتيده زير مبل كه همين جوري سر خود دمش را نمي گذارد روي كولش ، برود زير مبل كس ديگري.مي نشينم روي مبل ، كتاب را مي گيرم جلوي صورتم و سعي مي كنم پرت فكر نكنم. صداي در مرا ياد گيلاس انداخت . تا صداي در نبود، گيلاسي هم نبود، با اينكه خودم يك روز يا يك نميه شب غلتيدنش را ديده بودم . هميشه چيزي شبيه صداي در بايد باشد تا من در ذهن ديگران وجود داشته باشم . چه چيزي باعث مي شد همسايه هايم به يادمن بيفتد؟ من كه كسي نبودم كه بخواهم از آنها پياز يا نمك قرض بگيرم ، بوي كباب به راه بيندازم يا چيزي كه صدا بدهد در خانه روشن كنم يا با خودم بلند بلند حرف بزنم يا با عرقگير بروم روي تراس . بايد براي همسايه ها مرده باشم . نه اينكه مرده باشم ، اصلا نباشم . براي آن پيرمرد كه در ساحل از لبخندم عكس گرفت بايد نيم ساعت بعد يا شايد دو دقيقه بعد مرده باشم ، نيست شده باشم . براي تمام نانواها ، كارمندها و بليت فروش هاي سينما ، كساني كه زماني روبه رويشان ايستاده ام مرده ام . روزي صد بار در ذهن ديگران نيست و نابود مي شوم.كتاب را مي اندازم روي ميز . براي درآمدن از گودالي كه كنده ام به يك احساس گناه كوچك نياز دارم .كتاب با تمام دويست و چهل و دو برگش قيافه تحقير شده اي به خودش مي گيرد و شماتتم مي كند. مي خوام بروم بر سر گنجشك هايي كه به هره پنجره نوك مي زنند داد بكشم و به گلدان گوشه هال هم بگويم اگر يك بار ديگر بدون اينكه من آبي به ايش ريخته باشم زيرش را خيس كند، با نمك يد دار خدمتش مي رسم . كاري نمي كنم ، سر جايم مي نشينم و دست مي كشم روي جلد كتاب. فكر كردن به اين طور چيزها بس ام است . با احساس بدي كه نسبت به خودم پيدا كرده ام دارم درذهنم زنده مي شوم . سايه اي تكان مي خورد.مي دوم سمت تراس . شلوارم است كه دارد روي بند تكان مي خورد. خود خودِ شلوارم است . پس تمام اين اتفاقات يك فراموشي ساده ميانسالي بوده ، كاري را مي كردم و بعد يادم نمي آمدم و فكر مي كردم كساني با من در شصت متر خانه ام شريك شده اند. درِ يخچال را باز مي كني و يادت نمي آيد دنبال چه مي گشته اي .در را مي بندي ، بر مي گردي و بطري آب را روي سينگ آشپزخانه مي بيني يا در يخچال را باز مي كني و مي بيني نصف پاكت شيرت را كسي خورده . تا جلوي آينه نروي اشباح را محكوم مي كني و براي بچه هايشان خط و نشان مي كشي.اين شلوار را بايد ديروز يادو روز قبل شسته انداخته باشم روي بند و حالا يادم رفته . بايد برش دارم و برداشتنش را روي كاغذ بنويسم تا وقتي اتو شده در كمد ديدمش جانخورم ولي يك قطره ، آرامشم را به هم مي زند. در تراس را باز مي كنم. زيرِ شلوار، روي كاشي ها ، يك دايره خيس است . به آن دست مي زنم . آب قطره قطره از نخ آويزانِ پاچه شلوار مي ريزد پايين .يا آن قدر فراموشكار شده ام كه شلوار شستن و پهن كردن همين چند لحظه پيشم را از ياد برده ام يا اشباحي كه برايم ظرف مي شويند و لحاف را از رويم مي كشند و كولر را روشن مي كنند و خاموش مي كنند حقيقت دارند . بايد حافظه ام را امتحان كنم . متر را كجا گذاشته بودم؟ مي آيم داخل ، در تراس را مي بندم . مي روم توي اتاق و كشورا مي كشم . متر همان جاست ، اين بار روي عكس ها. زير كشو اشكافي است با كليدي طلايي در قفلش.كليد را مي چرخانم و اشكاف را باز مي كنم . دستم را مي برم آن تو ونرمي پارچه ها را حس مي كنم . بيرون مي كشمشان . رنگ هايشان روشنند و سرانگشت هايم را به مور مور مي اندازند. شايد مدتي پيش چيز ديگري بوده ام و اينها را مي پوشيده ام. شايد يك عمل موفقيت آميز يا يك سيل يا فوران آتشفشان يا برخورد يك سنگ آسماني مرا تغيير داده . بلوز يقه باز را پهن مي كنم روي سفيدي ملافه تخت ، پايين ترش دامن را صاف مي كنم و دو تا جوراب از زير دامن بيرون مي آورم ، عكس دختر را هم مي گذارم بالاي يقه . انگار يك جاده صاف كن از روي تخت و خاطراتم گذشته.صداي زنگ در را مي شنوم . مثل بچه يا منحرفي كه مچش را گرفته باشند لباس ها را جمع مي كنم و مي چپانم توي اشكاف و كليدش را مي چرخانم . نمي خواهم وقتي بر مي گردم آنها خودشان جمع شده باشند و تاتي تاتي كنان رفته باشند توي اشكاف وتازه در را هم روي خودشان قفل كرده باشند. اگر كاري را ناتمام نگذارم موجودات همخانه ام راهي براي ابراز وجود پيدا نمي كنند. بي حركت روبه روي آيفون مي ايستم. مي گويم شايد مثل هميشه صدايش قطع شود كه نمي شود. گوشي را بر مي دارم . مي گويم بله ،يك لحظه گوشي را از صورتم دور مي كنم. در دستشويي باز است . صداي آب مي شنوم . صدايي مي گويد : «بياين پايين». گوشي را رها مي كنم كه با حركتي فنري كنار ديوار بالا و پايين برود. در كمد را باز مي كنم . نظم لباس هايم را به هم مي زنم. مي خواهم وقتي از پايي بر مي گردم ببينم دوباره به قالب هاي اتو كشيده شان برگشته اند يا نه . در را باز مي گذارم و از پله ها پايين مي روم . شايد اشتباهي از درآمدند بيرون و رفتند پي كارشان ، هر چند دلم براي دستپختشان تنگ خواهد شد.روي پله دم در يكي از همسايه ها ايستاده. حتما يكي از همسايه هاست ، چون قيافه اش شبيه مامور آب و برق يا فروشنده دوره گرد نيست . تا مرا مي بيند مي گويد : «صبح گفتم به خانم تان كه ...» روي لاله گوشش مو روييده .گوش مودارش شايد باعث شود كه تاده دقيقه توي ذهنم باقي بماند، قبل از اينكه بودنش را فراموش كنم. به خودم مي گويم ساعت پنج و ده دقيقه عصر باي او رابه خاطر بياورم ، ريز به ريز و مو به مو . مادربزرگم مي گفت به بالشتت بگو فلان ساعت بيدارت كند و تخت بگير بخواب . توي ذهنم تكرار مي كنم ساعت پنج و ده دقيقه ، مرد گوش مودار را به ياد بياور كه گفت صبح گفتم به خانمتان كه ... حرف مرد گوش مودار را دوباره براي خودم تكرار مي كنم. بعد پشتم را به او مي كنم و پله ها را دوتا يكي بالا مي روم . بگذار هر جور كه مي خواهد در مورد من فكر كند. مگر چند ساعت مي تواند مرا به ياد داشته باشد و راجع به من فكر كند؟در هنوز باز است . با كفش وارد مي شوم. سمت پنجره هاي آشپزخانه ، طرح اندام يك زن از پاها به بالا مثل ليواني كه در آن آب بريزي پر مي شود و رنگ مي گيرد. روي ماهيتابه خم شده و قاشقكي چوبي دستش است . در را مي بندم . سرش را هم بلند نمي كند . دوباره را در مي بندم . حسابي سرگرم كراش است ، آن قدر كه انگار همه چيز را فراموش كرده.

    نويسنده:حامد حبيبي
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #88
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرخوردگی
    سرخوردگی (پاره‌ی نخست)

    ‏اعتراف می‌کنم که سخنان این مردِ عجیب مرا سخت سردرگم کرد، چنان که می‌ترسم حالا هم نتوانم گفته‌هایش را مانند خود او به گونه‌ای بازگو کنم که بر دیگران نظیر همان تأثیری را بگذارد که آن شب بر من گذاشت. شاید تأثیر گفته‌هایش ناشی از صراحت نامتعارف گفته‌های مردی بود که کاملاً با من بیگانه بود... .از آن صبح پاییزی که آن مرد بیگانه در میدان سن مارکو [2] برای نخستین با‏ر توجه مرا به خود جلب کرد، تقریباً دو ماه می‌گذرد. در میدان وسیع سن مارکو، ‏آمد و شد چندانی به چشم نمی‌خورد، اما جلوی بنای اعجاب‌انگیز و پرنقش و نگار ‏میدان، که نمای وسیع و مجللش با آن همه تزیینات زرین در پهنه‌ی آسمان درخشان و لاجوردی نمودی چشمگیر داشت، پرچم‌ها به دست باد ملایم دریایی در پیچ و تاب بودند. درست در برابر مدخل اصلی بنا، شمار زیادی کبوتر به گِرد دخترکی که دانه می‌ریخت در هم می‌لولیدند. هر لحظه کبوتران بیش‌تری به آن‌سو هجوم می‌آوردند... چشم‌اندازی زیبا و پرشکوه.همان‌جا بود که چشمم به او افتاد، و اکنون که می‌نویسم، او را به وضوح پیش چشم دارم. قد و قامتش کمی کوتاه‌تر از حد متوسط. عصای خود را با هر دو دست به پشت گرفته بود و سربه‌زیر، تندتند می‌رفت. کلاهی سیاه و شق و رق بر سر، کتی روشن و تابستانی به تن، و شلواری تیره و راه‌راه به پا داشت. دقیقاً نمی‌دانم چرا گمان بردم انگلیسی است. می‌توانست سی‌ساله باشد، شاید هم پنجاه‌ساله بود. بینی ‏درشت، چشمانی تیره، و نگاهی خسته داشت. ریشش را از ته تراشیده بود. لبخندی گنگ و کم و بیش ابلهانه پیوسته بر کنج لبانش خودنمایی می‌کرد. هرازگاهی ابرو بالا می‌انداخت، با نگاهی کاوشگر اطراف خود را می‌نگریست و دوباره سر به زیر می‌گرفت، چند کلامی با خود سخن می‌گفت، سری تکان می‌داد، و لبخندزنان بی‌وقفه میدان را بالا و پایین می‌رفت.از آن زمان به بعد، هر روز او را زیر نظر می‌گرفتم. ظاهراً جز این کاری نداشت که در هوای خوب و بد، صبح و بعدازظهر، میدان را سی تا پنجاه بار زیر پا بگذارد، همیشه تنها، همیشه با آن رفتار غریب.شبی که با اوروبه‌رو شدم، یک دسته ارکستر نظامی برنامه اجرا می‌کرد. من کنار یکی از میزهای کوچکی نشسته بودم که توی میدان تا فاصله‌ی دوری از کافه‌ی فلوریان [3] می‌چینند. با پایان گرفتن کنسرت، جمعیت انبوهی که تا آن لحظه به این سو و آن‌سو موج می‌زد، رفته‌رفته پراکنده شد، آن وقت بود که مرد بیگانه با لبخندی حاکی از دلمشغولی، کنار میزی که نزدیک من خالی شده بود، نشست.چندی گذشت، دوروبر ساکت و ساکت‌تر شد و رفته‌رفته همه‌ی میزها خالی شدند. گه گاهی، تک‌وتوک کسانی قدم‌زنان از کنارمان می‌گذشتند. میدان را آرامشی پرشکوه فراگرفته بود. آسمان را فرشی از ستاره پوشانده بود و نیم‌قرص ماه بر فراز میدان سن‌مارکو با آن عظمت تئاتر گونه‌اش پرتو افشانی می‌کرد.پشت به همسایه‌ام نشسته بودم و سر در روزنامه داشتم. وقتی می‌خواستم از ‏جا برخیزم و تنهایش بگذارم، ناچار شدم با نیم‌چرخی رو به او کنم؛ چرا که ناگهان ‏لب به سخن گشود، حال آن‌که تا آن لحظه کم‌ترین صدایی که از جنب وجوش او خبر دهد، به گوشم نخورده بود.به فرانسویِ دست و پا شکسته‌ا‌ی پرسید: «آقای عزیز، بار اول است که به ونیز آمده‌اید؟ همین که خواستم دهان باز کنم و به انگلیسی جوابش را بدهم، کوشید با تک سرفه‌هایی پیاپی سینه صاف کند و با صدایی گرفته و خش‌دار به آلمانی سلیس دنباله‌ی کلام خود را گرفت.«بار اول است که این چیزها را می‌بینید؟ همه چیز در حد و اندازه‌ای است که انتظار داشتید؟ حتی از آن‌چه تصور می‌کردید فراتر است؟ واقعاً؟ این حرف‌ها را ‏نمی‌زنید که خود را دلخوش کرده باشید و خوشبخت جلوه کنید؟» به صندلی تکیه داد و درحالی که تندتند مژه می‌زد، با حالتی وصف‌ناپذیر در من دقیق شد.سکوتی که به میان افتاد زمانی نسبتاً دراز برقرار ماند، و من حیران که این گفت‌وگوی عجیب چگونه ادامه می‌یابد؛ یک‌بار دیگر تصمیم گرفتم از جا برخیزم. اما در همان لحظه او با شتاب به خود تکانی داد و راست نشست.هر دو دست را بر عصا تکیه داد و با صدایی آرام و نافذ پرسید: «آقای عزیز، می‌دانید سرخوردگی چیست؟ نه، من از شکست‌ها و نامرادی‌های کوچک و ‏پیش پاافتاده حرف نمی‌زنم، منظور من سرخوردگی بزرگ و همه‌جانبه‌ای است که ‏کلیت زندگی با همه‌ی نمودهایش برای انسان به بار می‌آورد. بله، شما با این‌گونه سرخوردگی بیگانه‌اید. اما من از جوانی با آن مأنوس بوده‌ام و این سرخوردگی از ‏من موجودی تنها، شوربخت و از شما چه‌پنهان تا حدودی آشفته حال ساخته است...

    توماس مان [1]

    ادامه دارد ...

    ----------------------------------------------------
    1. Thomas Mann: نویسنده‌ی آلمانی (1955- 1875)
    2. San Marco
    3. Florian

    برگرفته از كتاب:

    مجموعه‌ي نامرئي؛ برگردان علي‌اصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #89
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرخوردگی
    سرخوردگی (پاره‌ی دوم)

    ‏... آقای عزیز، چه طور ممکن است شما، در این مختصر، حرف مرا بفهمید؟ اما اگر لطف کنید و دو دقیقه پای سخنم بنشینید، شاید متوجه شوید چه می‌گویم... در واقع، اگر عرایض من در کلام بگنجند، بر زبان آوردن‌شان چندان طولی نمی‌کشد... اول بگذارید بگویم که من در شهری بسیار کوچک و در خانه‌ی پدری کشیش بزرگ شده‌ام. در اتاق‌های بیش از اندازه پاکیزه‌ی خانه‌ی ما، خوش‌بینی منسوخ و مبالغه‌آمیز اهل علم حاکم بود. من در آن خانه در فضایی از وعظ و خطابه نفس کشیده‌ام، فضایی آکنده از کلمات قصار درباره‌ی خیر و شر، زشتی و زیبایی. من به‌راستی با تمام وجود از آن گنده‌گویی‌ها بیزارم، چرا که به احتمال قوی سرچشمه‌ی درد و رنج من این حرف‌ها و فقط این حرف‌ها بوده است.زندگی برای من به‌تمامی در این کلمات قصار خلاصه می‌شد، زیرا از زندگی به جز آن تصورات شگرف و مبهمی که این گفته‌ها در ذهن من برمی‌انگیختند شناخت دیگری نداشتم. انتظار داشتم از آدم‌ها نیکی‌هایی خدایی یا شیطانی‌ترین دیو سیرتی‌ها را ببینم؛ انتظار داشتم در زندگی با شورانگیزترین زیبایی‌ها و هولناک‌ترین زشتی‌ها روبه‌رو شوم. این‌همه را با اشتیاقی تب‌آلود می‌خواستم، با شوری ژرف و آمیخته با نگرانی، واقعیت بی‌کران را می‌جُستم، در پی رویارویی با رویدادهای بزرگ بودم. می‌خواستم شادکامی هوش‌ربا و آن درد وصف‌ناپذیر و تصورناکردنی را تجربه کنم.
    ‏آقای عزیز‏، من اولین سرخوردگی خود را با وضوح غم‌انگیز به یاد می‌آورم. لطفاً توجه داشته باشید که این سرخوردگی ابداً از بر باد رفتن امیدی شکوهمند حاصل نشد، بلکه نتیجه‌ی پیشامدی ناگوار بود. هنوز کم‌وبیش بچه بودم که شبی خانه‌ی پدری‌ام آتش گرفت. آتش موذیانه و بی‌سروصدا گسترش یافته بود. طبقه‌ی کوچک بالایی تا برابر اتاق خواب من در آتش می‌سوخت و چیزی نمانده بود که پله‌ها هم در کام آن فرو شوند. من اولین کسی بودم که به آن پی بردم. به خاطر دارم که سراسیمه به پایین دویدم و پیاپی فریاد زدم: «خانه می‌سوزد! خانه می‌سوزد!» این را با وضوح تمام به یاد می‌آورم. هر چند احتمالاً آن‌موقع بر احساس خود آگاهی نداشتم، اما خوب می‌دانم که چه حسی مرا بر آن داشت که این کلمات را بر زبان جاری کنم. حسم این بود که با حریق عظیمی روبه‌رو هستم: دیدن حریق! چه فرصتی! اما به‌راستی هولناک‌تر از این نخواهد شد؟ همین و بس؟ خدا می‌داند که آتش‌سوزی کوچکی نبود. خانه یکسر سوخت و ویران شد. تک‌تک ما به زحمت از کام مرگ رهایی یافتیم؛ خود من جراحات بسیاری برداشتم. البته درست نیست ادعا کنم که تخیل من بر سیر حادثه پیشی گرفته بود و آتش‌سوزی خانه‌ی پدری را پیشاپیش هولناک‌تر از آن چه واقع شد در ذهنم نقش زده بود. با این همه، در درون من احساس مبهم، تصوری بی‌شکل از حادثه‌ای بس وحشتناک‌تر حضور داشت که در مقایسه با آن، واقعیت خرد و ناچیز می‌نمود. آن آتش‌سوزی اولین رویداد بزرگ زندگی من بود. به این ترتیب انتظاری هولناک تحقق نیافت.نگران نباشید. من خیال ندارم ماجرای سرخوردگی‌های خود را یک ‌به‌ یک برایتان بازگو کنم. فقط به گفتن این نکته اکتفا می‌کنم که با جدیت نامیمونی هزاران کتاب را مطالعه کردم و از این راه به انتظارات بزرگ خود از زندگی قوت بخشیدم: ‏مطالعه‌ی آثار ادیبان. آه که من آموخته‌ام از آنان بیزار باشم، از این ادیبانی که کلمات قصار خود را بر هر دیواری می‌نویسند و اگر مقدور باشد، بدشان نمی‌آید شاخه‌ی سدر را در آتشفشان وزوو فرو کنند و آن کلمات را بر طاق آسمان نقش بزنند. راستی که من در این گفته‌ها جز دروغ و تمسخر چیزی نمی‌یابم.شاعران شوریده‌دل در گوش من خوانده‌اند که زبان فقیر است، راستی زبان فقیر است؟ - نه، ابداً. آقای عزیز، به عقیده‌ی من زبان غنی است؛ به عقیده‌ی من، زبان در مقایسه با محدودیت و فقر زندگی بیش از اندازه غنی است. هر رنجی حد و ‏مرزی دارد: مرزِ درد جسمانی بیهوشی است، مرزِ درد روحی جمود فکری. مقوله‌ی خوشبختی هم از این قاعده بیرون نیست! اما نیاز انسان به برقراری ارتباط، موجب جعل سخنانی شده است که به نیروی دروغ و فریب، از هر حد و مرزی فراتر می‌روند...

    توماس مان [1]

    ادامه دارد ...

    ----------------------------------------------------
    1. Thomas Mann: نویسنده‌ی آلمانی (1955- 1875)

    برگرفته از كتاب:

    مجموعه‌ي نامرئي؛ برگردان علي‌اصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #90
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سرخوردگی
    سرخوردگی (پاره‌ی سوم)

    ‏... یعنی اشکال از من است؟ یعنی برخی کلمات فقط در سلسله اعصاب من یک‌نفر تأثیری خاص می‌گذارند و در نتیجه رویدادهایی در مخیله‌ام نمود می‌یابند که وجود خارجی ندارند؟ من پا به عرصه‌ی پرآوازه‌ی زندگی گذاشتم، سراپا شور و اشتیاق، بلکه یک‌بار، فقط یک‌بار، با رویدادی همسنگ تصوراتم روبه‌رو شدم. به خدا سوگند که هرگز چنین فرصتی نصیبم نشد! به چهارگوشه‌ی دنیا سفر کر‏دم تا نقاط پرشکوه را ببینم؛ می‌خواستم آثار تاریخی‌ای را که ابنای بشر مدیحه‌خوانان به گِردش در طواف‌اند از نزدیک ببینم. در برابر آثار تاریخی ایستادم و با خود گفتم: زیباست. اما، آیا از این زیباتر نیست؟ همه‌اش همین است و بس؟من حس لازم برای درک واقعیت‌ها را ندارم. شاید این قضیه به اندازه‌ی کافی گویا باشد. یک وقتی در منطقه‌ای کوهستانی بر لبه‌ی پرتگاهی عمیق و تنگ ایستاده بودم. صخره‌ها عمود و عریان سر برکشیده بودند و در ژرفای پرتگاه، آب از روی خرسنگ‌ها جاری بود. به پایین خیره شدم و از ذهنم گذشت: «اگر فرو بغلتم، چه خواهد شد؟» اما دیگر آن اندازه تجربه اندوخته بودم که به خود بگویم: «در این صورت، در حین فرود به خود، خواهی گفت: داری سقوط می‌کنی، این واقعیت است!» اما به‌راستی سقوط چیست؟باور می‌کنید که من آن اندازه ماجرا از سرگذرانده‌ام که کم‌وبیش حرفی برای گفتن داشته باشم؟ سال‌ها پیش، من عاشق دختری بودم؛ موجودی لطیف و زیبا، دختری که آرزو داشتم دستش را بگیرم و او را در پناه خود به خانه‌ی بخت ببرم. اما آن دختر خواهان من نبود، و این چندان تعجبی نداشت. مردی دیگر امکان یافت او را در پناه بگیرد... ماجرایی دردآورتر از این وجود دارد؟ چیزی عذاب‌دهنده‌تر از این رنج جانفرسا، که بی‌رحمانه با کشش جسمانی آمیخته بود، سراغ دارید؟ چه شب‌ها که خواب به چشمم نیامد، و در آن حال، غم‌انگیزتر و زجرآورتر از هر چیز این فکر بود: این همان درد بزرگ است! چه فرصتی! با آن آشنا شو! اما به‌راستی درد چیست؟آیا ضرورتی دارد که از شادکامی خود هم برایتان بگویم؟ بله، من شادکامی را تجربه کرده‌ام و از شادکامی هم سرخورده‌ام... نه ضرورتی ندارد. زیرا این مثال‌های پیش‌پاافتاده نمی‌توانند به شما نشان دهند که، در اصل، نفس زندگی به طور کل، روال عادی و کسالت‌بار و بی‌رنگ و بویش موجب شده است که من سرخورده شوم، سرخورده، سرخورده.ورتر [2] جوان می‌نویسد: «راستی، آدمی، این نیمه‌خدای ستایش شده چیست؟» مگر نه آن‌که انسان، درست آن‌جا که سخت نیازمند نیروست، با فقدان آن روبه‌رو می‌شود؟ و آن‌گاه که از شادی پروبال گرفته است، یا در حضیض غم و اندوه دست و پا می‌زند، در هر دو حال، مگر درست آن‌جا که شور آن دارد تا در عظمت بی‌کرانگی مستحیل شود، ناگهان از پویش باز نمی‌ماند و به‌سوی آگاهی سرد و بی‌روح پس رانده نمی‌شود؟ بسیاری مواقع به یاد روزی می‌افتم که برای نخستین بار دریا را دیدم. دریا بزرگ است، پهناور است. نگاهم از ساحل به دوردست پر کشید، امید داشتم رها شوم. اما در آن سو افق را دیدم. چرا افق مرا محدود می‌کند؟ من از زندگی خواهان بی‌نهایت بودم.چه بسا افقِ من تنگ‌تر از افق دیگران است. پیش‌تر گفتم که من از حس لازم ‏برای درک واقعیت‌ها برخوردار نیستم - اما نکند در درک واقعیت‌ها بیش از اندازه تیزبینم؟ شاید خیلی زود دل‌زده می‌شوم، خیلی زود به نقطه‌ی پایان می‌رسم؟ یعنی من شادکامی و رنج را تنها در مدارج نازل‌شان می‌شناسم، صورت خفیف و رقیق‌شان را؟ باورم نمی‌شود، به گفته‌ی دیگران هم باور ندارم. من به سخن کسانی که در کشاکش زندگی با کلمات قصار ادیبان همدم می‌شوند کم‌تر اعتقاد دارم – همه‌اش دروغ است و زبونی! آقای عزیز، راستی دیده‌اید که بعضی‌ها چنان خودپسند و تشنه‌ی رشک دیگران‌اند که وانمود می‌کنند تنها روایت شادکامی را تجربه کرده‌اند و با روایت رنج بیگانه‌اند؟ هوا تاریک شده است و شما دیگر گوش‌تان به من نیست. پس همین‌جا یک‌بار دیگر در برابر خود اعتراف می‌کنم که من هم، بله من هم، یک وقتی می‌کوشیدم همراهِ این آدم‌ها دروغ بگویم تا پیش خود و دیگران شادکام جلوه کنم. اما حالا ‏سال‌هاست که حس خودپسندی من در هم شکسته است و من تنها و شوربخت و، از شما چه پنهان، کمی آ‌شفته‌حال شده‌ام.سرگرمی محبوب من این است که شب‌ها به آسمان پرستاره چشم بدوزم. آیا برای فراموشی زمین و زمان این بهترین راه نیست؟ در چنین حالی به گناهی احتمالاً بخشودنی دست می‌زنم: می‌کوشم دست‌کم تصورات خود را حفظ کنم و دل به رؤیا بسپارم، رؤیای هستیِ از بند رسته‌ای که در آن، واقعیت، بدون چاشنی عذاب دهنده‌ی سرخوردگی، در متن تصورات بزرگم تحقق یابد، رؤیای هستی‌ای بدون افق... دل به این رؤیا سپرده‌ام و در انتظار مرگ هستم. آه که از همین حالا مرگ را، این واپسین سرخوردگی را، خوب می‌شناسم! در آخرین دم به خود خواهم گفت: «این مرگ است. مرگ را تجربه کن!» اما راستی مرگ چیست؟ آقای عزیز، هوا رو به سردی گذاشته، بله، من هم می‌توانم این را حس کنم، هاها! شما را به خدا می‌سپارم، خداحافظ... »

    توماس مان [1]

    ----------------------------------------------------
    1. Thomas Mann: نویسنده‌ی آلمانی (1955- 1875)
    2. Werther

    برگرفته از كتاب:

    مجموعه‌ي نامرئي؛ برگردان علي‌اصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/