صفحه 9 از 27 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #81
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    « ؟ پس مشکلش چیه »
    جاکوب خم شد تا سنگ دیگري از زمین بردارد. سنگ را در بین انگشتانش می چرخاند. وقتی شروع به حرف زدن کرد،
    چمانش را به سنگ دوخته بود.
    وقتی سام دید... که اون اولا چه جوري بودي... وقتی بیل گفت که چارلی نگرانه که تو بهتر نمیشی... و وقتی از »
    « ... بالاي صخره پریدي
    شکلکی درآوردم. هیچکس قصد نداشت اجازه بدهد این خاطره از ذهنم پاك شود.
    اون فکر می کرد هیچکی تو دنیا مثل تو، بعد از اون همه اتفاق از کالن ها » چشمان جاکوب به سمت من برگشت
    متنفر نیست. سام یه جورایی احساس می کنه... تو به خودت خیانت می کنی وقتی همه چی رو راحت بخشیدي و
    « برگشتی پیش اونا
    باورم نمیشد سام تنها کسی بود که اینگونه فکر می کرد. صدایم با حالتی اسیدي خطاب به هر دوي آنها بالا رفت.
    « ... میتونی بري به سام بگی یه راست بره تو »
    جاکوب حرفم را قطع کرد، و به عقابی اشاره کرد که از بالا ناگهان با سرعت به سمت موج هاي « . اونجا رو ببین »
    دریا پرواز می کرد. قبل از اینکه به سطح آب برخورد کند، بالی زد و سپس در حالی که ماهی بزرگی را به چنگال گرفته
    بود از آنجا دور شد.
    همه جا شاهد این هستیم. قانون طبیعت... شکارچی و شکار. چرخه بی پایان » : با حالتی عرفانی زیر لب زمزمه کرد
    « مرگ و زندگی
    نفهمیدم دلیل سخنرانیش در باره طبیعت چه بود، احتمالاً قصد داشت موضوع بحث را عوض کند، اما بعد او با نگاهی
    عاقل اندر سفیه به من نگاهی انداخت .
    نگاه تندي به من تحویل داد . « شایدم ماهیه می خواست یه بوسه آتشین تثار عقاب کنه »
    « ؟ پس تو دنبال این هستی »
    « ؟ خوش قیافه دوست داري » صدایش زننده شده بود
    « . احمق نشو جیک »
    « ؟ پس پولداریش مهمه »
    « خیلی عالیه » : با ناراحتی گفتم

  2. #82
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    پشتم رو به او « خام شدم که فکر کردم تو به من اهمیت میدي. من به اون بیچاره کلک زدم » . از جایم بلند شدم
    کردم و به راه افتادم.
    درست پشت سرم بود. دستم رو از پشت گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. « اَه ه ه... عصبانی نشو »
    « جدي گفتم »
    سعی کردم از حرف هایش سر در بیاورم، اما فقط پلک می زدم.
    اخم هایش در اثر عصبانیت در هم گره شد، و چشمان سیاهش در تاریکی فرو رفت.
    من دوستش دارم. نه به خاطر اینکه خوشگله یا پولداره. من نمی تونم حتی یه ذره فاصله رو در بینمون تحمل کنم. »
    چون اون دوست داشتنی ترین و متواضع ترین و جالب ترین و نجیب ترین آدمیه که تا حالا باهاش آشنا شدم. معلومه
    « ؟ که من عاشقشم. کجاي فهمیدن این برات سخته
    «. فهمیدنش غیرممکنه »
    « . خواهش می کنم سعی کن منو درك کنی، جاکوب
    دلیل قانع کننده اي که یه آدم براي دوست داشتن یه آدم دیگه لازم داره چیه؟ » . صبر کردم نیشخندش ناپدید شود
    « ؟ حتی اگر اشتباه کنه
    « فکر می کنم تو باید توي نوع خودت دنبال یه نفر بگردي. این معمولاً جواب داده »
    « خوب این مسخره است. فکر کنم من گیر مایک نیوتون می افتم »
    جاکوب به خودش پیچید و لبش را گاز گرفت. می دیدم که کلماتم او را زجر می دهد. اما حس عصبانیتم بیشتر از آن
    بود که به این چیزها فکر کنم. دستم را ول کرد و دست به سینه ایستاد. پشتش را به من کرد و رو به اقیانوس ایستاد .
    طوري که قابل شنیدن نبود. « من انسانم » زمزمه کرد
    « ؟ هنورم فکر می کنی انسان بودن دلیل مهمی هست » شکنجه وار ادامه دادم « تو به اندازه مایک انسان نیستی »
    « من اینو انتخاب نکردم » جاکوب از موج هاي خاکستري چشم بر نمی داشت «. این فرق میکنه »
    فکر می کنی ادوارد حق انتخاب داشته؟ اونم به اندازه تو نمی دونسته بعداً چه بلاّیی » . خنده اي از سر ناباوري کردم
    « سرش میآد. اون واسه اینکار اسم نویسی نکرده بوده
    جاکوب سرش را به نشانه مخالفت با حرکتی سریع به چپ و راست تکان میداد.
    « می دونی چیه، جاکوب، تو بدجوري خودخواه هستی... فکر می کنی گرگینه بودنت خوبه »

  3. #83
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    و بعد به من خیره شد. « این فرق می کنه » : دوباره تکرار کرد
    نمی فهمم چرا نه؟ می تونی دست کم یه ذره کالن ها رو درك کنی. حتی فکرشم نمی کنی که اونا تا چه حد خوبن، »
    « از درون جاکوب
    « اونا نباید وجود داشته باشن. وجود اونها بر خلاف مقررات طبیعته » : آرامتر زمزمه کرد
    براي یک دقیقه با ناباوري و در حالی که یک ابرویم را بالا برده بودم به او خیره شدم. مدتی طول کشید تا متوجه من
    شد.
    « ؟ چیه »
    « ... ببین کی داره راجع به ماوراء الطبیعه حرف میزنه »
    با صدایی آرام و متفاوت سخن گفت، بزرگسال. متوجه شدم که صدایش ناگهان مثل پدر و مادر یا معلم ها شده.
    بلاّ، من اینجوري متولد شدم. این قسمتی از وجود منه. مثل خانواده ام، مثل همه ي قبیله ام این دلیل اینه که ما »
    « من هنوز انسانم » . به من نگاهی انداخت. چشمان سیاهش عمیق شده بود « ... هنوز اینجاییم. و گرچه
    دستم را گرفت و به سینه ي تب دار و سفتش فشرد. از پشت تی شرتش، می توانستم ضربان یکنواخت قلبش را در زیر
    دستم حس کنم.
    « آدماي عادي موتورشونو مثل تو دور نمی اندازن »
    آدماي عادي از هیولاها فرار می کنن بلاّ، و من هیچ وقت نگفتم عادي. فقط گفتم » ... لبخندي دردناك زد، نیمه لبخند
    « انسان
    عصبانی ماندن با جاکوب کار سختی بود. پس در حالی که دستم را از روي سینه اش بر می داشتم، شروع به خندیدن
    کردم.
    « تو این لحظه، به نظرم خیلی انسان می رسی »
    نگاهش را از من دزدید، لب پایینی اش لرزید و او در جواب به سختی آن را گاز «. من احساس انسان بودن می کنم »
    گرفت.
    دستش را در دست گرفتم. « اوه، جیک »
    این دلیل آمدن من بود. این دلیلی بود که حاضر بودم در بازگشتم با عواقبش روبرو شوم ، چرا که در انتهاي تمام
    عصبانیت ، جاکوب عذاب می کشید. در همین لحظه می شد درد را در چشمانش به وضوح دید.

  4. #84
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم چگونه می توانم به او کمک کنم، اما باید تلاشم را می کردم اما نه به این دلیل که به او مدیون بودم بلکه
    درد کشیدن او مرا هم عذاب می داد. جاکوب تبدیل به قسمتی از وجود من شده بود، و هیچ چیز و هیچ کس
    نمی توانست آن را تغییر دهد .

  5. #85
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    نشانه گذاري
    .


  6. #86
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نشانه گذاري
    « ؟ حالت خوبه جیک؟ چارلی می گفت اوضاعت خیلی بده ! الان بهتر شدي »
    دستان گرمش در دور انگشتانم گره شد .
    نگاهش را از من می دزدید . « بدك نیستم »
    در حالی مه مرا به دنبال خود می کشید، به سمت منطقه کوهستانی دریفت وود به راه افتادیم، نگاهش به سنگ
    ریزه هاي رنگ و وارنگ روي زمین خیره بود. من روي زمین و در کنار درختی نشستم، اما او ترجیح می داد دورتر از
    من و بر روي زمین خیس بنشیند. شاید می خواست چهره اش را از من پنهان کند ، گر چه دستم را در دستش حفظ
    کرد.
    خیلی وقت بود که اینورها نیومده بودم. شرط می بندم خیلی » : من به امید شکستن سکوت شروع به حرف زدن کردم
    « ... چیزا رو از دست دادم. راستی حال سام وامیلی چطوره؟ امَبري چی؟ کوئیل
    جمله ام را قطع کردم، به یاد آوردم جاکوب در مورد دوستش کوئیل بینهایت حساس است .
    « . آه ه ه... کوئیل » : جاکوب آهی کشید
    پس حتماً اتفاق افتاده بود ، و حالا کوئیل هم به گروه گرگ ها ملحق شده بود.
    « معذرت می خوام » : زیر لب گفتم
    « ! این حرفو جلوش نزنی ها » : با کمال تعجب، جاکوب با صداي خرناس مانندي گفت
    « ؟ منظورت چیه »
    « کوئیل نیازي به ترحم نداره ، برعکس خیلی ام مشتاق بود... و هیجان زده »

  7. #87
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    این حرف به نظر بی معنی می رسید. بقیه گرگ ها از اینکه آنها هم مثل بقیه دوستانشان به این سرنوشت گرفتار
    شده اند، دچار افسردگی می شدند.
    « ؟ هان »
    کوئیل فکر می کنه این باحال ترین اتفاقیه که می تونسته واسش پیش بیاد. یه جورایی خودشم می دونسته آخرش »
    اینجوري میشه. اون خیلی خوشحال بود از اینکه دوباره دوستاش پیشش برگشتن... از اینکه بیاد تو این به اصطلاح
    « . نباید تعجب کرد. گمونم کوئیل اینجوریه دیگه » جاکوب باز هم خرناسی کشید « . گلّه و جزیی از اون بشه
    « ؟ یعنی خوشش اومده »
    اگه به جنبه خوبش نگاه کنی سرعت، » جاکوب به آرامی اضافه کرد « . راستش رو بخواي تقریبا همه خوششون میاد »
    آزادي، و قدرت... حس یه خانواده بودن... فقط من و سام ناراحت بودیم. سام خیلی وقته که به این چیزاي عادت کرده.
    «. فکر کنم فقط منم که الان نق و نق می کنم
    چرا تو و سام با هم فرق می کنید؟ اصلاً چه بلایی سر سام » . خیلی چیزها بود که دلم می خواست از آنها با خبر شوم
    سوال ها پشت سر هم بیرون پرید و اجازه جواب دادن را به جاکوب نداد. او هم به خنده افتاد. « ؟ اومده؟ مشکلش چیه
    « داستانش خیلی درازه »
    و بعد به یاد دردسري افتادم « . من یه داستان طولانی واست تعریف کردم. تازه، من عجله اي براي برگشتن ندارم »
    که در بازگشت به سرم می آمد. به خودم پیچیدم.
    « ؟ طرف از دستت عصبانی میشه » . به سرعت نگاهی به من انداخت، دوگانگی معنی حرفم را فهمیده بود
    « . آره »
    « خوب برنگرد. من می تونم رو کاناپه بخوابم » شانه اي بالا انداخت
    « اونوقت اون میاد دنبالم » : غرغر کنان گفتم « ! چه فکر خوبی »
    بدن جاکوب سفت شد، اما بعد لبخندي زد "یعنی واقعاً میاد؟ "
    « احتمالاً ، اگر احساس کنه من در خطرم »
    « فکراي من همیشه بهترین بوده »
    « خواهش می کنم جیک، این واقعاً منو آزار میده »
    « ؟ چی »

  8. #88
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    اینکه شما دو تا آماده اید که همدیگرو بکشید. این منو دیوونه میکنه. نمیشه شما ها مثل » : با ناخرسندي گفتم
    « ؟ انسان هاي متمدن برخورد کنین
    لبخندي شومی بر لبانش نشست . « ؟ اون واقعاً آمادس تا منو بکشه » جاکوب بی توجه به عصبانیت من
    لا اقل اون در این مورد مثل یه آدم بزرگسال تصمیم » . متوجه شدم دارم فریاد می کشم « . اما انگار نه به اندازه تو »
    گیري می کنه. اون می دونه که صدمه زدن به تو مساویه با صدمه زدن به من ، بنابراین هرگز همچی کاري نمی کنه.
    « اما انگار تو اصلاً اهمیت نمیدي
    « آره، درسته شک ندارم ایشون خیلی آروم تشریف دارن » : جاکوب به تندي گفت
    « اَه ه ه ه »
    دستم را از میان دستش آزاد کردم و عقب نشستم. زانو هایم را درون سینه ام جمع کردم و دستهایم را محکم دورشان
    حلقه کردم، و به دوردست خیره شدم.
    جاکوب براي چند دقیقه سکوت کرد. بالاخره، از روي زمین بلند شد و کنار من نشست. دستش را دور شانه ي من
    انداخت. اما من آن را کنار زدم.
    « معذرت میخوام . قول میدم از این به بعد خودمو کنترل کنم » : به آرامی گفت
    جواب ندادم.
    « ؟ هنوزم می خواي راجع به سام برات تعریف کنم »
    شانه اي بالا انداختم .
    همونجوري که گفتم، داستانش خیلی درازه و عجیب. چیز هاي عجیب و غریب زیادي درباره زندگی جدید ما وجود »
    داره. هنوز من وقت نکردم حتی نصفش رو هم برات تعریف کنم. و جریان سام... خوب، راستش حتی مطمئن نیستم
    « بتونم درست تعریفش کنم
    کنجکاوي من تمام آثار خشمم را از ذهنم ربود.
    « گوش میدم » : به خشکی گفتم
    از گوشه ي چشمم دیدم که قسمت کناري صورتش به سمت بالا کشیده شد و لبخند زد.
    سام از همه ي ما بیشتر عذاب کشید. براي اینکه اولین نفر بود، و تنها بود، و نمی تونست به کسی بگه چه اتفاقی »
    واسش افتاده. پدربزرگ سام درست قبل از تولدش مرده بود، و پدرش هم زیاد پیشش نمونده بود. هیچ کس نبود که

  9. #89
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    نشانه ها رو ببینه و درك کنه. اولین بار که اتفاق افتاد... اولین باري که تغییر شکل داد... فکر می کرده که عقل از
    سرش پریده. دو هفته طول میکشه تا آروم میشه و دوباره تغییر شکل میده. این قبل از اینکه تو بیاي به فورکس اتفاق
    افتاده بوده بنابراین یادت نمیاد مادر سام و لیا کلیرواتر ماموراي جنگل بانی و پلیس رو فرستادن دنبالش احتمال
    « ... می دادن بلایی سرش اومده باشه
    لیا دختر هري بود... شنیدن اسم او زنجیره اي از غم و قصه را در درونم جاري کرد. .... « ؟ لیا » : با تعجب پرسیدم
    هري کلیرواتر. دوست قدیمی چارلی. او در بهار گذشته بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته بود.
    آره. لیا و سام تو دوران دبیرستان با هم عاشق و معشوق بودن. اون دو تا از وقتی خیلی » : صدایش با احتیاط تغییر کرد
    « بچه بودن باهم بودن. دختر بیچاره از اینکه سام یهو غیبش زده بود خیلی ترسیده بود
    « ... اما اون و امیلی »
    نفسش را به آرامی به داخل سینه کشید و بعد با افسوس خالی کرد . « . به اونم می رسیم... اینم بخشی از داستانه »
    به نظرم احمقانه رسید، که تا قبل از این فکر می کردم سام قبل از امیلی، عاشق فرد دیگري بوده باشد. بعضی از مردم
    در زندگی شان بارها و بارها عاشق می شدند و بعد شکست می خوردند. فقط به این دلیل که من سام را با امیلی دیده
    بودم، و او را بدون هیچکس دیگري تصور می کردم. طوري که لیا به او نگاه می کرد... خوب، این همان حالتی بود که
    من در چشمان ادوارد می دیدم ، وقتی که به من نگاه می کرد .
    سام برگشت. اما به کسی نگفت کجا بوده. شایعاتی پخش شد بیشتر می گفت که اون کار خوبی » : جاکوب گفت
    نمی کرده. و بعد خیلی ناگهانی در یک بعد از ظهر، سام به دیدن پدربزرگ کوئیل ها رفت. و اتفاقی متوجه شد که
    کویئل پیر، آقاي آتیرا با خانم اُولی قرار ملاقات داره. سام باهاش دست میده. کوئیل بیچاره سنگ کوب میکنه."
    جاکوب به خنده افتاد .
    « ؟ واسه چی »
    جاکوب پایین صورتم را در میان دستش گرفت و سرم را چرخاد تا من او را بهتر ببینم... به سمت من خم شد... صورتش
    تنها چند سانت با من فاصله داشت... گرماي دستش صورتم را می سوزاند، انگار که تب دار بود.
    احساس ناراحتی می کردم. صورتم بیش از اندازه به او نزدیک بود و پوست دست گرمش صورتم را « . آره، باشه »
    می آزرد.
    « دست سام درست مثل یه ماهی تابه داغ می مونه » جاکوب دوباره به خنده افتاد
    خیلی نزدیک شده بود، گرماي نفس هایش را حس می کردم. به شکل ناخودآگاه، دستش را از صورتم کشیدم و از او
    دور شدم. اما دستش را در دستم نگه داشتم تا به احساساتش صدمه اي نخورد .

  10. #90
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زد و به عقب برگشت، انگار از تلاش من براي دوري از خودش بویی نبرده بود.
    خوب اقاي آتیرا یه راست رفت سراغ بقیه بزرگان قبیله. عده اي کمی باقی مونده بودند که یه چیزایی می دونستن، »
    که به خاطر می آوردن. آقاي آتیرا، بیلی و هري قبلاً دیده بودن که پدربزرگ هاشون تغییر شکل می دادن. وقتی بزرگ
    کوئیل ها بهشون گفت، اونا یواشکی و مخفیانه به ملاقات سام رفتن. وقتی فهمید جریان از چه قراره، همه چیز راحت
    تر شد ، دیگه سام تنها نبود. اونا می دونستن با اومدن کالن ها، خیلی زود افراد دیگه اي هم مثل سام مبتلا خواهند
    اما هیچکس دیگه اي به اندازه کافی بزرگ نشده بود ، بنابراین سام منتظر بقیه ما » . اسم آنها را با نفرت ادا کرد « شد
    « . شد تا به گروه بپیوندیم
    کالن ها روحشونم خبر نداشته. اونا نمی دونستن گرگینه ها هنوزم وجود دارن. اونا نمی دونستن که » : زمزمه کردم
    « بازگشتشون باعث تعقیرات شما میشه
    « . هیچ چیز نمی تونه اتفاقی که به خاطر اونا افتاده رو تغییر بده »
    « . یادم باشه اجازه ندم دوباره عصبانی شی »
    « تو فکر می کنی منم باید مثل تو بخشنده باشم؟ همه ما نمی تونیم پاك و فداکار باشیم »
    « بزرگ شو جاکوب »
    « اي کاش می تونستم » : به آرامی زمزمه کرد
    « ؟ چی گفتی » به او خیره شدم، سعی می کردم معنی پاسخش را در یابم
    « یکی از همون چیزاي عجیبی که بهت گفتم » : جاکوب با نیشخندي گفت
    « ؟ تو... نمی تونی... بزرگ شی؟... تو هم؟... بازم... نه ،داري شوخی می کنی » : با چشمان گشاد از حیرت گفتم
    چ کلمه اش را به حالتی غلیظ و آبدار بیان کرد . « ! نوچ »
    احساس کردم خون به چهره ام دوید. و چشمانم پر از اشک شد ، اشک از سر خشم. دندان هایم با صدایی بلند به هم
    ساییده میشد .
    « ؟ بلاّ ؟ مگه من چی گفتم »
    از جایم بلند شدم، مشت هایم گره شده بود و تمام بدنم می لرزید .
    « تو... رشد... نمی کنی » : از بین دندان هایم گفتم
    « ؟ ما هیچ کدوم بزرگ نمی شیم. تو چت شده » . جاکوب به آرامی دستم را گرفت، سعی کرد مرا دوباره بنشاند

صفحه 9 از 27 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/