مردی با کت قهوهای
مردی با کت قهوهای (پارهی دوم)
... زنم از شهری در ایالت اوهایو به اینجا آمده است. خدمتکارمان را نگه داشتهایم، ولی اغلب زنم خودش خانه را جارو میزند و رختخوابی را که در آن میخوابیم مرتب میکند. عصرها وقتی است که کنار هم مینشینیم. با این حال، صادقانه بگویم که او را خوب نمیشناسم. من هیچوقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم در بیاورم. زنم متین و موقّر است و خیلی با متانت صحبت میکند. با وجود این او هم نمیتواند از خودش جدا شود.زنم از خانه بیرون رفته است. او نمیداند که من هر فکر کوچکی را که به زندگیاش ارتباط داشته باشد، میخوانم. میدانم وقتی بچه بوده و در شهر خودشان در اوهایو توی خیابان راه میرفته به چه چیز فکر میکرده است. حتی صدای فکر کردنش را هم شنیدهام. صدای آرامی است. صدای گریهی ترسآلود او را وقتی که سرشار از هوس، خود را در بازوانم جای میداد شنیدهام، و باز در اولین بعدازظهر پس از ازدواجمان، وقتی که در کنار هم نشسته بودیم و او قاطعانه با من سخن میگفت، ترس را در صدایش خواندم.عجیب بود اگر میتوانستم اینجایی که الآن نشستهام بنشینم و بعد، چهرهی خود را ببینم که از زمینهی زردرنگ این قاب میگذرد. هم جالب بود و هم زیبا اگر میتوانستم زنم را در حالی ببینم که خود واقعیاش در او ظهور کرده باشد.زنی که چهرهاش در تصویر من شناور میگذرد، چیزی از من نمیداند. من هم چیزی از او نمیدانم. او دیگر رفته است، اما همچنان صداهای درون ذهنش در طول خیابان طنینانداز است. من اینجا در این اتاق هستم. تنها و شاید تنهاتر از تمام بندگان خدا.واقعاً جالب بود اگر میتوانستم چهرهام را از این قاب بگذرانم. و جالبتر بود اگر چهرهی شناور من میتوانست در وجود همسرم متجلی شود. نه تنها در وجود او، بلکه در وجود هر زن و مرد دیگری... چه عالی میشد، اگر میشد!ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.ژنرال گرانت به سوی جنگل رفت.اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.آنچه میخواهم بگویم این است که بعضی وقتها کل زندگی این جهان در قالب تصویر یک انسان در ذهن من شناور میشود. چهرهی ناهوشیار و ابلهانهای است که در برابرم میایستد. چرا نباید از خودآگاهم جدا شوم و ناخودآگاه با دیگران حرف بزنم؟ چرا در تمام طول زندگی قادر نبودهام دیوار بین خود و همسرم را بشکنم؟پیش از این، سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ بالاخره روزی خواهد رسید که بتوانم با خودم حرف بزنم. روزی خواهد رسید که وصیتم را به خودم بکنم.
شروود آندرسن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)