صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #71
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مردی با کت قهوه‌ای
    مردی با کت قهوه‌ای (پاره‌ی دوم)

    ... زنم از شهری در ایالت اوهایو به این‌جا آمده است. خدمتکارمان را نگه داشته‌ایم، ولی اغلب زنم خودش خانه را جارو می‌زند و رختخوابی را که در آن می‌خوابیم مرتب می‌کند. عصرها وقتی است که کنار هم می‌نشینیم. با این حال، صادقانه بگویم که او را خوب نمی‌شناسم. من هیچ‌وقت نمی‌توانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوه‌ای بر تن دارم که نمی‌توانم آن را از تنم در بیاورم. زنم متین و موقّر است و خیلی با متانت صحبت می‌کند. با وجود این او هم نمی‌تواند از خودش جدا شود.زنم از خانه بیرون رفته است. او نمی‌داند که من هر فکر کوچکی را که به زندگی‌اش ارتباط داشته باشد، می‌خوانم. می‌دانم وقتی بچه بوده و در شهر خودشان در اوهایو توی خیابان راه می‌رفته به چه چیز فکر می‌کرده است. حتی صدای فکر کردنش را هم شنیده‌ام. صدای آرامی است. صدای گریه‌ی ترس‌آلود او را وقتی که سرشار از هوس، خود را در بازوانم جای می‌داد شنیده‌ام، و باز در اولین بعدازظهر پس از ازدواجمان، وقتی که در کنار هم نشسته بودیم و او قاطعانه با من سخن می‌گفت، ترس را در صدایش خواندم.عجیب بود اگر می‌توانستم این‌جایی که الآن نشسته‌ام بنشینم و بعد، ‏چهره‌ی خود را ببینم که از زمینه‌ی زردرنگ این قاب می‌گذرد. هم جالب بود و هم زیبا اگر می‌توانستم زنم را در حالی ببینم که خود واقعی‌اش در او ظهور کرده باشد.زنی که چهره‌اش در تصویر من شناور می‌گذرد، چیزی از من نمی‌داند. من هم چیزی از او نمی‌دانم. او دیگر رفته است، اما همچنان صداهای درون ذهنش در طول خیابان طنین‌انداز است. من این‌جا در این اتاق هستم. تنها و شاید تنهاتر از تمام بندگان خدا.واقعاً جالب بود اگر می‌توانستم چهره‌ام را از این قاب بگذرانم. و جالب‌تر بود اگر چهره‌ی شناور من می‌توانست در وجود همسرم متجلی شود. نه تنها در وجود او، بلکه در وجود هر زن و مرد دیگری... چه عالی می‌شد، اگر می‌شد!ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.ژنرال گرانت به سوی جنگل رفت.اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.آنچه می‌خواهم بگویم این است که بعضی وقت‌ها کل زندگی این جهان در قالب تصویر یک انسان در ذهن من شناور می‌شود. چهره‌ی ناهوشیار و ابلهانه‌ای است که در برابرم می‌ایستد. چرا نباید از خودآگاهم جدا شوم و ناخودآگاه با دیگران حرف بزنم؟ چرا در تمام طول زندگی قادر نبوده‌ام دیوار بین خود و همسرم را بشکنم؟پیش از این، سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشته‌ام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ بالاخره روزی خواهد رسید که بتوانم با خودم حرف بزنم. روزی خواهد رسید که وصیتم را به خودم بکنم.

    شروود آندرسن
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #72
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز
    در زندگانی، اغلب چیزهاي کوچک و پیش پا افتاده، انسان را بیچاره می‌کند. نمونه‌ي آن، حادثه‌ي تلخ سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز در منطقه‌ي فلوریدا است. این پرواز، پرواز 401 ‏نیویورک به میامی بود با مسافرانی که بيش‌تر آن‌ها برای گذران تعطیلات، راهی میامی شده بودند. وقتی هواپیما برای فرود به فرودگاه میامی نزدیک می‌شود، چراغ نشان‌دهنده‌ي عمل اهرم فرود، روشن نمی‌شود. هواپیما بر فراز باتلاق‌ها و منطقه دور می‌زند و هم‌زمان، خدمه‌ي کابین می‌خواهند بدانند اهرم فرود درگیر شده یا لامپ سوخته است.مهندس پرواز سعی می‌کند حباب چراغ را درآورد، ولی حباب از جا تکان نمی‌خورد. بقیه‌ي خدمه هم کار خود را رها می‌کنند تا در بیرون کشیدن حباب چراغ به مهندس پرواز کمک کنند. غافل از اینکه هواپیما به تدریج در حال پائین آمدن است. سرگرمی آن‌ها آن قدر طول می‌کشد که هواپیما در باتلاق اطراف فرودگاه سقوط می‌کند. در آن حادثه، ده‌ها نفر جان خود را از دست می‌دهند. گروه خدمه‌ي پرواز با داشتن خلبان‌های باتجربه‌، بازیچه‌ي یک حباب بی‌ارزش شده و هواپیما را با آن همه مسافر به زمین زدند.

    برگرفته از كتاب:

    جان ماكسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #73
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    جايي براي گريستن
    سخني از اين داستان: « نمي‌دانم كدام درد بزرگ‌تر است؛ دردي كه آن را بي‌پرده تحمل مي‌كني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت مي‌ريزي و تاب مي‌آوري.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    اوايل دهه‌ي شصت، وقتي چهارده سالم بود و در شهر كوچكي در جنوب «اينديانا» زندگي مي‌كرديم، پدرم فوت كرد. درست زماني كه من و مادرم براي ديدن بستگان‌مان از شهر خارج شده بوديم، پدر ناگهان دچار حمله‌ي قلبي غيرمنتظره‌اي شد و درگذشت. وقتي به خانه برگشتيم، ديديم پدرم رفته است. هيچ فرصتي نبود كه به او بگوييم «دوستت دارم» يا با او خداحافظي كنيم. او مرده بود، براي هميشه. خواهر بزرگ‌ترم به كالج مي‌رفت و بعد از مرگ پدر، خانه‌ي ما از حالت يك خانواده‌ي شاد و پرجنب و جوش به خانه‌اي تبديل شده بود با دو آدم متحير كه درگير غم خاموش خود بودند.سعي كردم با غم و تنهايي ناشي از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم كنم. در عين حال، بسيار نگران حال مادرم بودم. مي‌ترسيدم مبادا گريه‌ي من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشديد ناراحتي او شود. در مقام «مرد» جديد خانواده، احساس مي‌كردم مسئوليت حمايت از او در مقابل ناراحتي‌هاي بزرگ‌تر با من است. به همين دليل، راهي يافتم كه با استفاده از آن، بدون آزردن ديگران بتوانم دلم را خالي كنم. در شهر ما، مردم، زباله‌هايشان را توي مخازن بزرگي كه پشت حياط خانه‌هايشان بود مي‌ريختند. هفته‌اي يك‌بار، يا آن‌ها را مي‌سوزاندند يا رفتگرها آن‌ها را جمع مي‌كردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بيرون مي‌بردم. يك كيسه‌ي بزرگ دستم مي‌گرفتم و دور خانه مي‌گشتم و تكه‌هاي كاغذ يا هر چيزي كه پيدا مي‌كردم، توي آن مي‌ريختم، بعد به كوچه مي‌رفتم و زباله‌ها را توي مخزن مي‌ريختم. سپس ميان سايه‌ي بوته‌هاي تاريك پنهان مي‌شدم و آن‌قدر همان‌جا مي‌ماندم تا گريه‌ام تمام شود. بعد از آن‌كه به خودم مي‌آمدم و مطمئن مي‌شدم كه مادرم نمي‌پرسد چه كار مي‌كرده‌ام، به خانه برمي‌گشتم و براي خواب آماده مي‌شدم.اين ترفند، چند هفته‌اي ادامه پيدا كرد. يك شب بعد از شام، وقتي زمان كار فرا رسيد، زباله‌ها را جمع كردم و به مخفيگاه هميشگي‌ام توي بوته‌ها رفتم، ولي زياد نماندم. وقتي به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببينم كاري هست كه بتوانم برايش انجام بدهم يا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پيدايش كردم. توي زيرزمين تاريك، پشت ماشين لباس‌شويي داشت تنهايي گريه مي‌كرد. غمش را پنهان مي‌كرد تا مرا ناراحت نكند.نمي‌دانم كدام درد بزرگ‌تر است؛ دردي كه آن را بي‌پرده تحمل مي‌كني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت مي‌ريزي و تاب مي‌آوري. اما مي‌دانم كه آن شب توي زيرزمين، ما همديگر را در آغوش كشيديم و بدبختي‌مان را - كه هر كدام‌مان را به جاهايي دور و تنها كشيده بود - گريستيم. ديگر بعد از آن، هيچ وقت نياز به تنها گريستن پيدا نكرديم.

    تيم گيبسون
    سينسيناتي، اوهايو

    برگرفته از كتاب:

    داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #74
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ایده‌ی خلّاق
    ‏... شرکت پلیزنت[1] را کسی به نام ‏پلیزنت رولند[2]، که قبلاً آموزگار بود، راه‌اندازی کرده است. رولند سر ‏کلاس درس به این نتیجه رسید که کتاب‌هایی که از روی آنها به دانش‌آموزان درس می‌دهد، بسیار کسل کننده‌اند. این بود که ‏تصمیم گرفت به تهیه‌ی کتاب‌هایی که مورد میل و علاقه‌ی ‏دانش‌آموزان باشد، مبادرت کند. خانم رولند سرانجام به اتفاق دوستش والری تریپ[3] به ایده‌ی خلّاقی برای دخترها دست یافت.این کتاب‌ها اساس مجموعه‌ای که آنها تهیه کردند را تشکیل می‌دهد. تهیه‌ی این کتاب‌ها کاملاً پیچیده است و در هر قدم نیاز به برنامه‌ای هدفمند دارد. برای هر مقطع از تاریخ کشور، به شکلی که دخترها باید با آن رابطه برقرار کنند، مسایل فرهنگی، شامل نحوه‌ی اسکان، طرز پوشیدن لباس، غذاهای مورد علاقه و چیزهای دیگر باید مدّنظر قرار می‌گرفتند. تهیه‌ی هر یک از ابعاد فوق‌الذکر به واحدی واگذار شد و برای هر بخش، نویسنده‌ای انتخاب گردید تا مجموعه ‏کتاب‌هایی تهیه گردد که به یادگیری دانش‌آموزان کمک کند.قدر مسلّم این است که این شیوه‌ی کار، موفق از کار درآمد. این شرکت در کارش، هم از لحاظ آموزشی و هم از لحاظ مالی، موفق بوده است. این شرکت تاکنون توانسته 61 میلیون کتاب و 5 میلیون عروسک بفروشد. مجله‌ای که این شرکت تولید می‌کند، 700000 ‏نفر مشترک دارد. پلیزانت رولند تاکنون جوایز متعددی را از آن خود ساخته است.
    --------------------------------------
    1. Pleasant Company
    2. Pleasant T. Rowland
    3. Valerie Tripp

    برگرفته از كتاب:
    جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #75
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    کار دوست‌داشتنی
    ‏چند سال قبل، «هارلان هوارد»[*] مصمم شد در کار خود، تغییر و تحول بزرگی ‏ایجاد کند. او سعی داشت کار خسته کننده و کسالت‌بارش را به کاری دوست‌داشتنی برای خود مبدل سازد. ‏واقعاً هم کاری یکنواخت و خسته‌کننده داشت. او در یک دبیرستان شبانه‌روزی مشغول به کار بود و وظیفه‌اش این بود که ظرف‌ها را بشوید، میزها را تمیز کند و یا وقتی که بچه‌ها سرگرم تفریح و بازی بودند، ظرف‌های بستنی را روی میزها بچیند. او به شدت از کارش بیزار و متنفر بود، ولی چاره‌ای نداشت. به همین علت تصمیم گرفت که وضعیت موجود را تغییر دهد و این نفرت و بیزاری از کارش را تبدیل به کاری شیرین و دلچسب کند.هوارد شروع به تحقیق و بررسی درباره‌ی بستنی کرد، در این مورد که بستنی چطور درست می‌شود و ترکیبات آن چیست و یا چرا بعضی از بستنی‌ها خوشمزه‌تر از بستنی‌های دیگر است. او درباره‌ی ترکیبات شیمیائی بستنی هم تحقیق کرد و همین تحقیق در زمینه‌ی ترکبیات شیمیائی بستنی تا آنجا پیش رفت که در درس شیمی از همه‌ی شاگردان آن دبیرستان جلو افتاد. و بقدری به مباحث مربوط به تغذیه و غذا علاقمند شد که به یکی از دانشکده‌های معروف ماساچوست رفت و در رشته‌ی شیمی غذا تخصص گرفت.زمانی‌که یکی از شرکت‌های شکلات‌سازی نیویورک، جایزه‌ای معادل یکصد دلار برای کسی تعیین کرد که بهترین لفاف و روکش شکلات را پیدا کند، گمان می‌کنید کدام یک از دانشجویان، برنده‌ی این جایزه شدند؟ همین آقای هارلان هوارد. وقتی‌که هوارد نتوانست شغل مورد علاقه‌ی خود را پیدا کند، در زیرزمین منزلش یک آزمایشگاه کوچک برای تحقیقات خود دایر کرد. مدتی بعد قانونی وضع شد که به موجب آن، می‌بایست باکتری‌های موجود در شیر، شمارش و ‏کنترل می‌شدند.آقای هوارد، این‌کار را برای چهارده ‏شرکت لبنیات‌سازی انجام داد و آن‌قدر حجم کارش زیاد شد که مجبور شد دو نفر را برای همکاری استخدام کند.به نظر شما آقای هوارد، 25 ‏سال دیگر به کجا می‌رسد؟ شاید مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که به این‌کار اشتغال دارند، بازنشسته شود و یا فوت کند و جایش را افراد جوان‌تر دیگری بگیرند و یا شاید هم یکی از رهبران حرفه‌ی خود باشد، در حالی‌که همکلاسی‌های دیگرش که به آن‌ها در مدرسه بستنی می‌فروخت، شاید تاکنون موفق نشده ‏باشند حتی در یک اداره‌ی دولتی استخدام شوند و گله و شکایت دارند از این‌که بسیار کم شانس‌اند.شاید هوارد هم خوش‌شانس نبوده ‏و چیزی بیشتر از آن‌ها نداشته، تنها کاری که او کرد این بود که شغل و کار خسته کننده‌ی خود را که از آن بیزار بود، تبدیل به یک کار مورد علاقه و دوست‌داشتنی کرد. شاید اگر او هم چنین کاری نمی‌کرد، الان از بخت و اقبال خود گله داشت.
    ------------------------------------------------
    * Harlan A. Howard

    برگرفته از كتاب:

    دیل کارنگی؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #76
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    رؤیای ویلاند
    ‏دهه‌ی 1970 ‏بود و ویلاند، نقاش کلاسیک مشتاقی بود که همه چیز را فدای رؤیاهایش کرد. او نقاشی کرد و به سرعت پیشرفت کرد. نمایشگاه‌هایی در دبیرستان محلی برپا می‌کرد و نقاشی‌های اصل را فقط به قیمت 35 ‏دلار می‌فروخت، با علم به اینکه تنها راه پیشرفتش این است که نقاشی‌هایش را در ازای هر مقدار پولی که برای خرید مواد مورد نیازش جهت خلق اثر بعدی کافی باشد، بفروشد و تا می‌تواند نقاشی بکشد.سپس یک روز، مادر ویلاند در جمله‌ای که تعیین کننده‌ی لحظه‌ی حساس برای نقاشی جوان است، گفت: «نقاشی شغل نیست، سرگرمی است. حالا برو و دنبال یک شغل واقعی بگرد.» ‏روز بعد مادرش او را جلوی اداره‌ی بیکاران دیترویت پیاده ‏کرد. اما این برای ویلاند غیرممکن بود. او سه بار پشت سر هم از سه شغل اخراج شده بود. نمی‌توانست ذهنش را روی کار ملال‌آور کارخانه متمرکز کند. می‌خواست خلاق باشد و نقاشی کند. یک هفته بعد، یک استودیو در زیرزمین ساخت و شب و روز روی خلق چیزی که بالاخره موجب دریافت هزینه‌ی تحصیل او در مدرسه‌ی هنری دترویت شد، کار کرد.هر وقت فرصت پیدا می‌کرد، نقاشی می‌کرد و قصدش این بود که بعضی از نقاشی‌ها را بفروشد، اما سال‌ها فقط اندک‌اندک پول پس‌ا‌نداز کرد. اما چون مصمم بود نقاشی تنها کاری است که می‌خواهد انجام دهد، به کار ادامه داد و آرزومند و مشتاق صنعت خود بود.روزی، ویلاند متوجه شد باید به جایی برود که دیگر نقاشان در آنجا در حال پیشرفت هستند و عقاید جدید در آنجا خلق می‌شود. هدف او دیدن مجموعه‌ی هنری مشهور لاگونابیچ در کالیفرنیا بود و در حالی‌که به شوق رؤیایش زنده بود، به استودیوی کوچکی که محیطی گرفته داشت رفت، که در آنجا هم کار کرد و هم چند سال زندگی کرد. عاقبت، از او دعوت شد تا در جشنواره‌ی هنری سالیانه شرکت کند، که در آنجا یاد گرفت در مورد اثر خود حرف بزند و با دیگر مجموعه‌داران، ارتباط برقرار کند. خیلی زود، گالری‌های موجود در هاوایی او را شناختند، اما اغلب نقاشی‌هایش را به قیمت ناچیز از او می‌خریدند و ادعا می‌کردند که مخارج‌شان زیاد است. و بالاخره وقتی از فروش نقاشی‌های گران‌قیمت به مبلغی ناچیز درمانده شد، پی برد که باید خودش صاحب گالری شود. در گالری خودش می‌توانست همه‌ی جوانب فروش آثارش را کنترل کند - از نوع قاب آن گرفته تا اندازه و کسی که آن را می‌فروخت. امروز 26 ‏سال از افتتاح اولین گالری او در لاگونابیچ می‌گذرد، و او هر سال هزاران اثر هنری خلق می‌کند که بعضی از آن‌ها به قیمت قطعه‌ای 200000 ‏دلار به فروش می‌رسد. مجموعه‌هایی هنری با داستان‌های دیسنی خلق می‌کند و صاحب چهار خانه در هاوایی، کالیفرنیا و فلوریداست و آن‌طور که دوست دارد زندگی می‌کند.

    برگرفته از كتاب:

    جک کانفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #77
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نامه‌ی برادرم
    ... سیدنی[*] موفق نشده بود کاری در تئاتر به دست بیاورد، ناچار مجبور شد از رؤیاهای بازیگر شدن خود چشم‌پوشی کند و در میکده‌ی ‏«تروآشاربن»، ‏بارمن، یعنی فروشنده‌ی پشت بار، بشود. از صد و پنجاه نفر داوطلبی که برای این شغل مراجعه کرده ‏بودند، او را انتخاب کردند. لیکن او از این کار خود احساس سقوط و انحطاط وحشتناکی داشت.به من هم مرتباً نامه می‌نوشت و از حال مادرمان خبر می‌داد، ولی من ‏به ندرت به نامه‌های او جواب می‌دادم. بیشتر برای اینکه از خط و ربط خودم زیاد مطمئن نبودم. یک نامه‌ی او مرا عمیقاً متأثر کرد و موجب شد که بیش‌تر به هم نزدیک شویم. در آن نامه ملامتم کرده بود که چرا به نامه‌هایش جواب نمی‌دهم، و از بدبختی‌ها و سختی‌هایی یاد کرده بود که با هم متحمل شده بودیم و حقاً بایستی ما را صمیمانه‌تر به هم پیوند بدهد. سیدنی در آن نامه نوشته بود: «از زمانی که مادرمان بیمار شده ‏است، ما دو برادر بجز یکدیگر هیچ‌کس را در این دنیا نداریم. بنابراین تو ‏باید مرتباً به من نامه بنویسی تا همیشه به یاد من بیاوری که برادری دارم.‏»نامه‌اش به قدری تأثرانگیز بود که من فوراً به آن جواب دادم. از آن روز به ‏بعد، سیدنی را طور دیگری می‌دیدم و نامه‌اش چنان بنای برادری ما را محکم کرد که تا عمر دارم دوام خواهد داشت.
    ---------------------------------------
    * برادر چارلی چاپلین. ره‌پو

    برگرفته از كتاب:

    چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #78
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    غلبه بر مشکلات
    کارول فارمر[1] بعد از اینکه دو ترم در دانشگاه ‏تدریس کرد، متوجه شد که به تدریس علاقه‌ای ندارد و تدریس، کار او نیست. او چه کاری می‌توانست بکند؟ او دلش می‌خواست طراح شود، از این رو تصمیم گرفت که از را ه ‏طراحی، درآمد بیشتری نسبت به تدریس کسب کند. کارول فارمر که از راه تدریس 5000 دلار کسب کرده ‏بود، در نخستین سال، با کار طراحی 5012 ‏دلار به دست آورد.کار او به صورت یک آژانس تبلیغاتی درآمد. به او پیشنهاد کاری با 35 ‏هزار دلار حقوق شد، اما او نپذیرفت تا شرکت خود را برپا کند. استاد سابق، در نخستین سال تأسیس شرکت بیش از صد هزار دلار عایدی داشت. یعنی بیست برابرِ مقداری که او در کمتر از ده ‏سال کسب کرده بود و پنج برابر مقداری که سال قبل کسب کرده بود.در سال 1976، کارول فارمر شرکتی تأسیس کرد که در سه سال اول بیش از پانزده ‏میلیون دلار صورتحساب داشت. تعداد کارمندان شرکت از شش نفر به دویست نفر افزایش یافت. کارول به توسعه‌ی شرکت علاقه‌مند است. او ‏اخیراً از طرف دانشگاه ‏هاروارد دعوتنامه‌ای مبنی بر ایجاد شراکت با محققان دانشگاه ‏دریافت کرده ‏است.مردم اغلب مشکلات را مانند موانعی می‌بینند که راه عبور را سد کرده‌اند، در حالی که می‌توانند آنها را فرصت‌هایی به حساب آورند. کارول، یأس و ناخوشی در یک کار را به خوشی، خلاقیت و سود در کار دیگری مبدل کرد. در برخورد با مشکلات، همچون کارول فارمر با خلاقیت عمل کنید.
    ------------------------------------------------
    1. Carol Farmer

    برگرفته از کتاب:

    زیگ زیگلار؛ پله پله تا اوج؛ برگردان مهناز فاتحی؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات ققنوس 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #79
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اميدم را از دست ندادم
    اميدم را از دست ندادم

    انسان‌ها در طول زندگی گاه در بزنگاه‌هایی قرار می‌گیرند که تاثیری بزرگ و عمیق بر آينده‌شان می‌گذارد. سارا زنی 35 ‏ ساله است که یک سال از زندگی‌اش را پشت میله‌های زندان گذراند. خودش می‌گوید جور پدرش را کشید و با گردن گرفتن جرم او خودش را به مخمصه انداخت. او توضیح می‌دهد: «10 سال قبل بود که این اتفاق افتاد. برادرم ازدواج کرده و با زنش در اتاقی در خانه‌ي ما زندگی مي‌کردند اما کارشان به طلاق و دادگاه کشید. يك روز عروس‌مان مأمور آورد تا جهیزیه‌اش را جمع کند و برود. همان‌طور که داشتند وسایل خانه را زیر و رو می‌کردند کمی تریاک پیدا شد. مواد براي پدرم بود اما اگر او را به زندان می‌انداختند زنده نمی‌ماند چون اصلاً حال و روز خوشی نداشت. من جورش را کشیدم و گفتم تریاک برای من است. مأمور کلانتری هم صورتجلسه کرد و بازداشت شدم. بعد هم یک سال حبس برایم بریدند.»سارا آن زمان مجرد بود و داشت برای کنکور درس می‌خواند اما افتادنش به زندان برنامه‌های زندگی‌اش را تغییر داد. او مي‌گوید: «هرچند در زندان هم می‌توانستم درس بخوانم، اما اصلاً حال و حوصله‌ي این کار را نداشتم و رفتار بقیه آنقدر بد بود که داشتم دیوانه می‌شدم، آن یک سال برایم به اندازه‌ي یک عمر گذشت.»سارا بعد از آزادی سعی کرد کاری کند که هیچ وقت پایش به کلانتری و دادگاه باز نشود. او داستان آن روزها را این طور بازگو مي‌کند: «آزاد که شدم پدرم خيلی هوایم را داشت. او قبل از اینکه از کارافتاده شود راننده‌ي کامیون بود و درآمدش هم خوب بود. بعد از آن هم ماشین را اجاره داده بود. او هر ماه پول زیادی به من می‌داد و من همه‌اش را پس‌انداز می‌کردم. دوباره درس خواندن را شروع کردم و در رشته‌ي فلسفه قبول شدم البته در دانشگاه آزاد. با پولی که از پدرم می‌گرفتم با خیال راحت درس می‌خواندم تا اینکه بعد از 2 ‏ سال در دانشگاه با پسری آشنا شدم و او به من ابراز علاقه کرد. من هم از او خوشم می‌آمد و مطمئن بودم در کنار هم خوشبخت می‌شویم. بعد از مراسم خواستگاری بود که تصمیم گرفتم راز زندگی‌ام را به او بگویم چون صداقت بهتر از هر چیز دیگری بود، اما آن پسر همین که فهمید زندان را تجربه کرده‌ام پا پس کشید و از آن به بعد در دانشگاه انگشت‌نما شدم. ‏طوری که نتوانستم فشارهای روحی و روانی را تحمل کنم و ترک تحصیل کردم.»سوء سابقه، فرصت‌های دیگری را هم از سارا گرفت. خودش می‌گوید: «یکی از این فرصت‌ها کار در یک انتشاراتی بود، یکی دیگر گرفتن تاکسی بانوان که همین چند سال قبل اتقاق افتاد و خلاصه اینکه خيلی از برنامه‌هایم به هم ریخت اما من مقاوم‌تر از آن بوده و هستم که بخواهم جا بزنم.»سارا یک سال بعد از ترک تحصیل وقتی به این کارش فکر کرد به این نتیجه رسید که اشتباه کرده است. او می‌گوید: «یک بار دیگر تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. کنکور دادم و این بار دانشگاه سراسری قبول شدم البته در مشهد. هنوز کوله‌بارم را نبسته بودم که پدرم فوت شد. من و برادرم خانه را فروختیم و من سهم خودم را از ارث برداشتم و راهی مشهد شدم. در آنجا آپارتمانی براي خودم رهن کردم و بقیه‌ي پولم را هم سپرده‌گذاری کردم و هر ماه از بانک مبلغی به عنوان سود می‌گرفتم تا امرار معاش کنم، البته تدریس خصوصی هم می‌کردم، براي دخترانی که مي‌خواستند کنكور بدهند.»سارا تا ‏ 2 سال پیش در مشهد بود و در همان‌جا هم با برادر یکی از شاگردانش ازدواج کرد و دو نفری راهی تهران شدند. او می‌گوید: «شوهرم از گذشته‌ام خبر دارد و به این باور رسیده است که من در زندگی‌ام هیچ وقت دست از پا خطا نکرده و فقط جور پدرم را کشیده‌ام. او مهندس متالوژی است و در یک شرکت بزرگ کار می‌کند. درآمدش خوب است و من این فرصت را دارم که به دیگر علایقم برسم.این روزها کلاس زبان و گیتار می‌روم البته باید برای مدتی کلاس‌ها را تعطیل کنم چون به زودی فرزندم به دنیا می‌آید. من از وقتی برای دومین بار در دانشگاه قبول شدم همیشه نسبت به آينده امیدوار بوده و هستم. اصلاً انسان با امید زنده است.»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #80
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شیطون‌شَله
    شیطون‌شَله (پاره‌ی نخست)

    شیطون‌شَله تو جهنم بود. مردها می‌مُردند و یک‌راست می‌رفتند به جهنم و به شیطون‌شَله برمی‌خوردند. شیطون‌شَله ازشون می‌پرسید: «به‌به دوستان. چه عجب از این طرفا؟ چرا همه می‌یاین این‌جا؟» و مردهای مُرده می‌گفتند: «از دست زن‌ها.»شیطون‌شَله از بس این جواب‌هارو شنید، کنجکاوی زد به سرش و وسوسه شد تا سر از موضوع درآره و بفهمه که این جریان زن‌ها چیه.لباس شوالیه‌ای پوشید و رفت پالرمو. اون‌جا دختری کنار پنجره بود. از دختره خوشش اومد و زیر پنجره بنا کرد به قدم زدن. قدم زد و قدم زد. هرچی بیش‌تر قدم می‌زد، بیش‌تر از دختره خوشش می‌اومد. بنابراین رفت خواستگاریش. جاهاز نمی‌خواست و حاضر بود دختره‌رو یک‌تا پیرهن بگیره. اما با این شرط که هرچی می‌خواست فقط تا موقعی که نامزد بودند ازش بخواد. چون نمی‌خواست بعد از عروسی، هیچ تقاضایی ازش بشه. دختره شرطو قبول کرد و شوالیه اون‌قدر براش لباس خرید که نگو. با هم عروسی کردند و یه شب برای اولین بار با هم رفتند تاآتر. تو تاآتر معلومه که زن‌ها چی کار می‌کنن. چشم می‌دوزند به رخت و لباس و طلا جواهرِ زن‌های اعیون و اشراف و کلاه‌هایی که با سیصد تا کلاه‌های خودشون فرق داشت. اون‌وقت ویرش گرفت که یکی از اونارو داشته باشه. اما شرط کرده بود که دیگه چیزی از شوهرش نخواد. اون‌وقت عروس خانوم بنا کرد به بدقلقی. شوهره شَستِش خبردار شد.«رُزیتا چته؟ اتفاقی افتاده؟»«نه بابا چیزی نیست.»«اما حالت سرجاش نیست!»«خب دیگه، چیزیم نیست.»«بهتره اگه چیزیته بهم بگی‌ها!»«پس اگه می‌خوای بدونی، بدون که بی‌انصافیه که اون خانوم خانوم‌ها کلاه داشته باشن و من نداشته باشم و نتونم ازت بخوام. گفتم که بدونی موضوع چیه!»شیطون‌شَله مثل ترقه از جا پرید: «آهان! پس بگو چیه که مردها از دست شما زن‌ها همه می‌رن به جهنم! حالا فهمیدم.» و یه‌هو وسط تاآتر قالش گذاشت و رفت.رفت به جهنم و اون‌جا ماجرای زن گرفتن‌شو واسه یکی از دوستاش تعریف کرد و دوستش گفت که اونم بدش نمی‌یاد زن بگیره. اما اون، دختر یه پادشاهو می‌خواست تا ببینه واسه پادشاه جماعت هم موضوع از این قراره یا نه.شیطون‌شَله گفت: «امتحان کنیم دوست من! می‌دونین چی‌کار باید بکنیم؟ من می‌رم تو جسم دختر پادشاه اسپانیا. دختر پادشاه با یه شیطون تو جسمش مریض می‌شه. پادشاه فرمون می‌ده جار بزنن: هر کی دختر منو درمون کنه، عوضِ جایزه می‌دم باهاش عروسی کنه. اون‌وقت شما با لباس حکیم‌باشی‌ها می‌یاین و من تا صدای شمارو می‌شنُفم از تنش می‌یام بیرون و اون خوب می‌شه و شما باهاش عروسی می‌کنین و پادشاه می‌شین. از این فکر خوش‌تون اومد رفیق؟»...

    ادامه دارد ...

    برگرفته از كتاب:

    ایتالو کالوینو؛ افسانه‌هاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر مركز 1389.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/