صفحه 8 از 23 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

    چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

    دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

    چطور میتونی بگی عاشقمی؟


    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


    ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


    باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

    صدات گرم و خواستنیه،

    همیشه بهم اهمیت میدی،

    دوست داشتنی هستی،

    با ملاحظه هستی،

    بخاطر لبخندت،

    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

    پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

    گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
    اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    عشق دلیل میخواد؟

    نه!معلومه كه نه!!

    پس من هنوز هم عاشقتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض شکلات

    با یه شکلات شروع شد
    .من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
    .من بچه بودم...اونم بچه بود
    .سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد
    دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
    ...گفتم: دوست دوست
    گفت: تا کجا؟
    !گفتم: دوستی که تا نداره
    !گفت :تا مرگ
    !!!خندیدم و گفتم: تا نداره
    !!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ
    !گفتم: نه! تا نداره
    گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
    خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!
    !!! دوستی تا نداره
    نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
    میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
    .گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
    .گفتم: باشه. تو بذار
    گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
    !گفتم: باشه
    هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
    من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
    میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
    میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
    صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی ذهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

    یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...نه سال..بیست سال...شده که گذشته.
    حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
    حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
    یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
    میدونستم دوستی من تا نداره...
    میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
    خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض داستان عاشقانه بسیار غمگین (حتما تاآخرش بخونید )

    داستان عاشقانه بسیار غمگین (حتما تاآخرش بخونید )



    22
    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.



    دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.


    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….


    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض رنگ عشق

    رنگ عشق
    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض عاشقانه‌ی گل سرخی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر

    عاشقانه‌ی گل سرخی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر

    7999

    گل سرخی برای امیلی، اثر ویلیام فاکنر
    وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی نوعی تاثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه‌اش که دست کم ده سالی می‌شد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
    این خانه چوبی، که روز رنگ سفیدی داشت، بزرگ و مربع شکل بود و به سبک ظریف سالهای هفتاد با گنبد نماها، منارهای مخروطی و بالکنهای گچ بری شده تزیین شده بود و در خیابانی قرار داشت که زمانی خیابان مشهور شهر بود. اما گاراژها و ماشینهای پنبه پاک کنی به سرتاسر خیابان دست انداخته بودند و حتی اسمهای پرطمطراق آن را زدوده بودند، فقط خانه میس امیلی بود که هنوز پابرجابود و زوال لجوجانه و عشوه گرانه اش از میان واگنهای پنبه و پمپهای بنزین سربرکشیده بود- قراضه ای درمیان قراشه‌های دیگر. و حالا میس امیلی رفته بود به صاحبان آن اسمهای پر طمطراق بپیوندد که آنجا، درآن گورستان آکنده از بوی کاج، در میان ردیفهای منظم گورهای بینام سربازان ایالتهای جنوبی، که درجنگ جفرسون به خاک افتادند آرمیده بودند.
    میس امیلی وقتی زنده بود برای مردم شهر حکم یک رسم، یک وظیفه، یک دلولپسی را داشت، حکم نوعی تعهد موروثی، تعهدی که از آن روزی درسال 1894 شروع شد که سرهنگ سارتوریس، شهردار شهر، کسی که این قانون را از خود درآورده بود که هیچ زن سیاهپوستی بدون پیش بند حق ندارد پا به خیابانهای شهر بگذارد، میس امیلی را از روز مرگ پدرش تا آخر عمر از پرداخت مالیات معاف کرده بود. موضوع این نبود که میس امیلی به دنبال صدقه بود بلکه سرهنگ سارتوریس قصه شاخ و برگ داری سرهم کرده بود و تعریف کرده بود که پدر میس امیلی پولی به شهر وام داده و شهر، بنا به مصلحت کسب وکارانه، ترجیح می‌داد که وام را این گونه پس بدهد. چنین قصه ای را فقط مردی از نسل و طرز فکر سرهنگ سارتوریس می‌توانست سرهم کند و فقط زنها باور می‌کردند.
    وقتی که آدمهای نسل بعدف باافکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس نارضایتی اندکی درست کرد. در سال اول یک برگه مالیاتی برایش پست کردند. ماه فوریه که رسید و از جواب خبری نشد،نامه ای رسمی ‌برایش فرستادند و از او درخواست کردند که سرفرصت به دفتر کلانتر برود. یک هفته بعد شهردار خودش به او نامه نوشت و پیشنهاد کرد سری به او بزند یا اجازه دهد اتومبیلش را به دنبال او بفرستد و در جواب یادداشتی دریافت کرد که روی کاغذ قدیمی ‌با خطی خوش، روان و ظریف و با جوهری رنگ باخته نوشته شده بود، به این مضمون که او دیگر پا از خانه بیرون نمیگذارد. برگه مالیات هم بدون شرح ضمیمه بود.
    از انجمن شهر خواسته شد جلسه خصوصی تشکیل دهد و هیئتی را پیش او بفرستد. آنها رفتند و در خانه را به صدا درآوردند، درخانه ای که ده سالی بود، از وقتی که میس امیلی دیگر تعلیم نقاشی چینی را زمین گذاشته بود کسی از آستانه اش نگذشته بود سیاهپوست پیر در را به رویشان گشود وآنها را به سرسرای تاریکی راهنمایی کرد. از آنجا یک پلکان به تاریکیهای بیشتر بالا می‌رفت. بوی گردوخاک و کهنگی، بوی ماندگی ونم می‌آمد. سیاهپوست آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. اتاق با مبلهای چرمی ‌و زینی آراسته بود. وقتی سیاهپوست پرده پنجره ای را کنار زد غبار رقیقی کاهلانه از اطراف پای شان بلند شد و همراه با ذره‌های ریز تنها شعاع آفتاب به چرخش درآمد. جلو بخاری، روی سه پایه زراندود رنگ رو رفته ای، تصویر مدادی پدر میس امیلی دیده می‌شد.
    وقتی پا به اتاق گذاشت آنها از جا بلند شدند. زن کوچک اندام و چاقی بود که لباس سیاه به تن داشت. زنجیر طلای نازکی تا کمرش آویخته بود که لابه لای کمربندش پنهان می‌شد و به یک عصای آبنوس که رنگ طلایی دسته اش رفته بود تکیه داده بود.استخوان بندی ریز ونحیفی داشت،شاید برای همین بود که آنچه دردیگری ممکن بود صرفا فربهی باشد او را چاق وچله نشان می‌داد.بدنش مثل آدمی‌که مدتها درآب راکدی غوطه ورباشد ورم کرده بود ورنگ برچهره نداشت.چشمانش میان چینهای متورم صورتش گم شده بود ومثل دوتکه زغال کوچک که درتکه خمیری فرو کرده باشند به تک تک مهمانها که پیغام شان را می‌گفتند زل می‌زد.
    به آنها تعارف نکرد بنشینند. آنجا توی درگاه ایستاد و به آرامی ‌گشو داد تا اینکه سخنگو به لکنت افتاد و ساکت شد. آن وقت تیک تیک ساعت ناپیدایی را شنیدند که به زنجیر طلا بسته بود.
    صدای امیلی خشک و بی حال بود، «من توی جفرسن از پرداخت مالیات معافم. سرهنگ سارتوریس برایم توضیح داده. یکی از شما برود سری به مدارک شهر بزند تا همه قانع شوید»
    «مدارک پیش خود ماست. ما مقامات شهریم، میس امیلی. مگر ابلاغیه ای به امضای کلانتر به دست شما ندادند؟»
    میس امیلی گفت: «کاغذی دریافت کردم، بله.اما من از پرداخت مالیات معافم»
    «آخر،ببینید، مطلبی دردفاتر نیست که چنین چیزی را نشان دهد.ما باید یک چیزی........»
    «از سرهنگ سارتوریس بپرسید.من درجفرسن از پرداخت مالیات معافم»
    «اما، میس امیلی...........»
    «از سرهنگ سارتوریس بپرسید» (سرهنگ سارتوریس ده سالی می‌شد مرده بود) «من ازپرداخت مالیات معافم. توب! » سیاهپوست پیدایش شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»

    2
    و به این ترتیب، حساب آنها را رسید همان طور که سی سال پیش حساب پدران شان را سرموضوع آن بو رسیده بود. این جریان مربوط به دوسال بعداز مرگ پدرش بود و مدت کوتاهی بعد از آن که معشوقش او را ترک گفت، معشوقی که خیال می‌کردیم شوهرش می‌شود. بعداز مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌آمد، پس از رفتن معشوقش دیگر مردم چشمشان به او نیفتاد چند تا از زنها جرات کرده بودند و او را صدازده بودند اما در را به روی شان باز نکرده بود. تنها نشانه حیات در آن خانه مرد سیاهپوست بود –که آن وقتها جوان بود- و زنبیل به دست از آن خانه بیرون می‌آمد و برمی‌گشت.
    زنهاگفتند: «وقتی یک مرد-هرمردی می‌خواهد باشد- آشپزخانه را تمیز کند این چیزها پیش می‌آید» بنابراین وقتی بو همه جا را گرفت آنها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده آگاه و مقتدر گریرسن و مردم نادان و بی دست وپا پیش آمده بود. یکی از همسایه‌ها، یک زن، پیش قاضی استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد. شهردار گفت: «می‌فرمایید چه کار کنم خانم؟» زن گفت: «معلوم است یکی را بفرستید تا بو را از میان ببرد. مگر این کار قانون ندارد؟» قاضی استیونز گفت: «یقین دارم این کار لزومی‌ندارد.احتمالا آن کاکاسیاه ماری، موشی، چیزی را توی حیاط کشته است.من دراین باره با او صحبت می‌کنم» روز بعد دو شکایت دیگر به دست او رسید،یکی از مردی که از دردیگری وارد شد:« قاضی راستش ما باید به کاری دست بزنیم.من یک نفر اصلا دلم نمی‌خواست کاری به کار میس امیلی داشته باشم.اما نمی‌شود دست روی دست گذاشت.» همان شب انجمن شهر تشکیل جلسه دادسه آدم مسن ویک مرد جوان- عضوی از نسل جدید.
    جوان گفت: «کار خیلی ساده است. برایش اخطار بفرستید خانه اش را تمیز کند. وقتی معینی به او بدهید، واگر کاری نکرد...» قاضی استیونز گفت: «یعنی چه آقا؟ توی صورت یک خانم میگویید بوی بد می‌دهید؟» این شد که شب بعد پس از نیمه‌های شب،چهارمرد از چمن خانه امیلی گذشتند ومثل دزدهاخانه را دور زدند و پای دیوارها ومنفذهای زیرزمین را بو کشیدند ویکی ازآنها از درون گونی آویخته از شانه،چیزی بیرون می‌آورد و دستش را مثل اینکه بذر بپاشد حرکت می‌داد. بعد در زیرزمین را شکستند وآنجا ودرو دیوار ساختمان را آهک پاشیدند. وقتی از روی چمن برمی‌گشتند پنجره تاریکی روشن شد میس امیلی انجا نشسته بود.نور از پشتش می‌تابید ونیم تنه اش مثل بتی بی حرکت بود. مردها آهسته از روی چمن گذشتند وخود را به سایه درختان اقاقیا رساندند که درامتداد خیابان صف کشیده بود. پس از گذشت یکی دو هفته، دیگر از بو خبری نبود.
    از همان وقت بود که مردم کم کم دلشان به حال او سوخت. مردم شهرما که یادشان بود چطور خانم یات،عمه بزرگ امیلی،آخر عمر پاک دیوانه شد،می‌گفتند که خانواده گریرسن خودشان را خیلی زیاد میگیرند.می‌گفتند هیچ کدام از جوانها برازنده میس امیلی نیستند و از این حرفها. ما همیشه پیش خودمان عکسی راتصور می‌کردیم که میس امیلی، زنی باریک اندام، با لباس سفید در انتهای آن ایستاده و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده می‌شد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هر دو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.بنابراین وقتی امیلی به سی سالگی رسید وهنوز شوهر نکرده بود حس کردیم انتقام ما گرفته شده اما خیلی خوشحال نشدیم چون با همه آن دیوانگی که در خانواده موروثی بود اگر مرد دلخواهش را پیدا می‌کرد بعید بود که او را دست به سر کند.
    وقتی که پدرش مردمعلوم شد که آن خانه تنها چیزی بود که برایش مانده،ومردم تا اندازه ای خوشحال شدند. بالاخره روزی رسید که مردم برایش دل بسوزانند. تنهایی و فقر احساسات انسانی رادراو بیدارکرده بود. حالا او هم، دلهره ونومیدی نداری را، که همیشه بوده،درک می‌کرد.
    روز دوم مرگ پدرش زنها جمع شدند به خانه اش بروندو به رسم شهر،سرسلامتی بدهند وکمکی بکنند. میس امیلی، که لباس همیشگی خودش را پوشیده بود ودرصورتش ذره ای غم و غصه دیده نمی‌شد، دم درآنها را دید. به آنها گفت که پدرش نمرده. سه روز تمام همین کار را کرد و به کشیشها که برای سرزدن به خانه اش آمدند و به دکترها که سعی کردند او را راضی کنند جنازه را به دست آنها بسپارد همین حرف را زد. فقط وقتی نزدیک بود به قانون وزور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
    ماآن وقت نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. فکر می‌کردیم مجبور شده این کار را بکند.به یاد آن همه جوانی افتادیم که پدرش تارانده بود ومی‌دانستیم حالاکه دیگر چیزی از آنها نمانده باید به همان یکی که همه را از اوگرفته بچسبد،یعنی هرکس دیگری هم بود می‌چسبید.
    3
    میس امیلی مدت زیادی بیماربود. وقتی دوباره او رادیدیم، مویش را کوتاه کرده و خودش را به شکل دخترها درآورده بود. کمابیش شبیه آن فرشته‌هایی شده بود که توی پنجره‌های رنگی کلیسا کشیده‌اند، یک چنین شکل غمگین و آرامی ‌پیدا کرده بود.
    شهر تازه قرارداد فرش کردن پیاده روها را بسته بود. تابستان سال بعدازمرگ پدرامیلی، کارشروع شد. شرکت ساختمانی با کاکاسیاهها، قاطرها و ماشین آلات از راه رسید. سر کارگری هم میان آنها بود به اسم همربارن،اهل شمال،که تنومند،سبزه و کاری بود، صدای نکره ای داشت و رنگ چشمهایش از رنگ صورتش روشن تر بود، بچه‌های کوچک دسته دسته جمع می‌شدند و او را تماشا می‌کردند که به کاکاسیاه‌ها بد وبیراه می‌گفت و کاکاسیاهها را تماشا می‌کردند که هماهنگ با بالا وپایین رفتن بیلهای شان آواز می‌خواندند.چیزی نگذشت که با همه اهل شهرآشناشد. آدم هروقت جایی کنار میدان صدای قهقهه مردم را می‌شنید، سرو کله همر بارن را میان آنها می‌دید. درهمین وقتها بود که بعداز ظهرهای یکشنبه او و میس امیلی را سوار یک درشکه کرایه ای می‌دیدیم. درشکه چرخهای زرد رنگ ویک جفت اسب کهریک شکل داشت.اوایل خوشحال شدیم که امیلی بالاخره سرو سامانی به خودش داد به خصوص که زنها می‌گفتند:« معلوم است که هیچ فردی از خانواده گریرسن کاه تو آخوریک شمالی ؛یک کارگرروزمزد،نمی‌کند.»اما به جز اینها دیگران هم بودند،آدمهای مسن تر، که می‌گفتند حتی غم وغصه هم نمی‌تواند یک خانم تمام وکمال را وادارد پاروی نجابت خانوادگی بگذارد و البته منظورشان نجابت خانوادگی نبود. می‌گفتند: «بیچاره امیلی، اقوامش باید سری به او بزنند.» خویشاوندانی در آلاباما داشت اما پدرش سالها پیش برسر آب وملک خانم یات پیره، آن زن دیوانه،با آنها حرفش شد و دو خانواده پای شان از خانه همدیگر برید. آنها حتی به تشییع جنازه هم نیامده بودند.
    وهمین که آدمهای مسن تر می‌گفتند:«بیچاره امیلی» پچپچها شروع می‌شد. به یکدیگر میگفتند: «معلوم است، پس چه خیال می‌کنید؟» ونسهایش ان به پشت دستهایشان می‌خورد همچنان که خش خش ابریشم و ساتن پردها شنیده می‌شد، پرده‌های آویخهته درپشت کرکره‌های چوبی که جلوی آفتاب بعداز ظهر یکشنبه را گرفته بودند وصدای گروپ گروپ تند وتیز آن دواسب یک شکل می‌آمد: «بیچاره امیلی»
    سرش را خیلی بالا می‌گرفت، حتی وقتی که یقین داشتیم زمین خورده. انگار بیش از همیشه انتظا رداشت شان ومقامش را به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن به جا بیاوریم. انگار با اینکار میخواست نفوذ ناپذیری خودش را ثابت کند.درست مثل وقتی که مرگ موش،یعنی آرسنیک خرید.این موضوع بیش از یک سال پس از وقتی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند:«بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش مهمانش بودند.
    می‌امیلی به دارو فروش گفت:«مقداری سم به من بدهید.» درآن زمان سی سال بیشتر بودزن لاغر اندامی‌بود و حتی از حد معمول هم لاغرتر بود. با چشمانی سیاه، بیحالت وخود پسند و گوشت صورتی که در دو طرف شقیقه‌هایش و دور حلقه چشمهایش آمده بود. آدم تصور می‌کرد که تنها نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد. گفت: «مقداری سم به من بدهید؟» «چشم میس امیلی، چه نوع سمی؟ سم موش واسن جور چیزها؟ نظر مرا بخوا....»
    « بهترین سمی ‌که دارید به نوعش کاری ندارم.»
    دارو فروش چند نوع سم را اسم برد. «اینها هرچیزی حتی فیل را می‌کشند. اما چیزی که شما لازم دارید...»
    میس امیلی گفت: «آرسنیک سم خوبی است؟»
    « می‌گویید........آرسنیک؟ بله خانم اما چیزی که شما لازم دارید....»
    « به من آرسنیک بدهید»
    دارو فروش او را از بالا نگاه کرد. امیلی هم به او نگاه کرد. شق و رق بود و صورتش به پرچم کشیده ای می‌مانست. دارو فروش گفت: «بله، چشم. آرسنیک به تان می‌دهم. اما قانون حکم می‌کند که بگویید برای چه مصرفی می‌خواهید»
    میس امیلی به او خیره شد. سرش به عقب برده بودتا یکراست درچشم او نگاه کند تا این که دارو فروش سرش را برگرداند ورفت. آرسنیک را ریخت وپیچید. پادوی سیاهپوست مغازه بسته را به دست امیلی داد، دارو فروش خودش نیامد. میس امیلی وقتی بسته را درخانه باز کرد،روی جعبه، زیر نقش جمجمه ودو استخوان، نوشته شده بود:« مخصوص موش»
    4
    روز بعد بود که ما همه گفتیم: «خودش را می‌کشد» وگفتیم که بهترین کار را می‌کند. وقتی که برای اولین بار بنا کرد با همر بارن آفتابی بشود گفته بودیم: «باهاش عروسی می‌کند» بعد گفتیم: «امیلی او را سربه راه می‌کند».
    بعد چندتا از زنها صدای شان را بلند کردند وگفتند که هم باعث آبروریزی شهر است وهم سرمشق بدی برای جوانهاست.مردها خیال نداشتند پا پیش بگذارند اما زنها هر طور بود کشیش تعمید دهنده را مجبور کردند –خانواده امیلی همه پیرو کلیسای اسقفی بودند- که سری به او بزند. کشیش هیچ وقت بروز نداد که درگفتگوی شان چه گذشت اما دیگر حاضر نشد پابه خانه امیلی بگذارد. یکشنبه بعد باز آنها دور خیابانها راه افتادند وروز بعد زن کشیش به خویشان او درآلاباما نامه نوشت.
    این شد که میس امیلی و خویشانش باز زیر یک سقف جمع شدند و مابه تماشای پیشامدها گرفتیم نشستیم. اوایل هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد مطمئن شدیم که خیالدارند عروسی کنند. فهمیدیم که میس امیلی به جواهر فروشی رفته و ادکلن مردانه با جای نقره سفارش داده که روی هر کدام جداجدا حروف ه.ب. نقش شده بود.دو روز بعد هم فهمیدیم یک دست کامل لباس مردانه و یک لباس خواب خریده وگفتیم: «عروسی کردند.» وراستی راستی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم چون آن دو دختر عمو بیش از میس امیلی به خلف وخوی گریرسن‌ها اشنا بودند.
    بنابراین وقتی همر بارن رفت –مدتها بود سنگفرش پیاده روها تمام شده بود- ماتعجب نکردیم. فقط کمی‌ دلخور شدیم که چرا صدا از مردم درنیامد. آن وقت فکر کردیم که همر بارن رفته است کارها را برای بردن میس امیلی تدارک ببیند یا اینکه به او فرصت بدهد دختر عموهایش را دست به سر کند (درآن وقت ما یک دسته بودیم وهمه از میس امیلی طرفداری می‌کردیم تا دست دختر عموهایش را پس بزند)همین طور هم شد،آنها بعداز یک هفته راه شان را کشیدند ورفتند.وهمان طور که انتظار داشتیم سه روزی طول نکشید که سرو کله همر درشهر پیداشد.یکی از همسایه‌ها تنگ غروب کاکا سیاه را دیده بود که او را از درآشپزخانه تو برده.
    واین دفعه آخری بود که همر بارن را دیدیم. میس امیلی را هم تا مدتها بعد ندیدیم.کاکا سیاه،زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت، اما درجلو همچنان بسته بود.گاهی میس امیلی را برای یک لحظه درپشت پنجره ای می‌دیدیم مثل آن شب که موقع پاشیدن آهک او را دیدند،اما شش ماهی توی خیابانها آفتابی نشد.بعد فهمیدیم که این کارهم قابل پیش بینی بود، چون آن خلق وخوی پدرش که بارها زندگی امیلی رابه دست نیستی سپرده بود کینه توزتر ووحشیانه تر از آن بود که از دست برود.
    وقتی که دوباره امیلی را دیدیم چاق شده بود ومویش داشت خاکستری می‌شد. دوسه سال بعد مویش آن قدر خاکستری شد که اینک رنگ فلفل نمکی-خاکستری تیره یکدستی- پیدا کرد وثابت ماند وتاروز مرگش درهفتادو چهار سالگی، مثل مردهای فعال،همان رنگ تند خاکستری تیره را داشت.
    از همان وقت بود که دیگردر جلو خانه اش باز نشد،به جز شش هفت سالی، درحدود چهل سالگی، که نقاشی چینی یاد می‌داد. در یکی از اتاقهای طبقه پایین کارگاه نقاشی راه انداخت ودخترها ونوه‌های مردم در دوره سرهنگ سارتوریس درست به همان نظم وهمان روحیه ای به کارگاهش می‌آمدند که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست وپنج سنتی اعانه، راهی کلیسا می‌شدند. همان دوره ای که از پرداخت مالیات معاف بود.
    بعد نسل جدیدتر استخوان بندی و روح شهر را دراختیار گرفت. وشاگردان کارگاه نقاشی بزرگ شدند وپی کارشان رفتند وبچه‌هایشان را باجعبه‌های آبرنگ وقلم موهای کثیف وعکسهایی که از توی مجله‌های بانوان می‌چیدند پیش میس امیلی نفرستادند. درجلو خانه پشت سر شاگردان آخر بسته شد و برای همیشه بسته ماند. وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه اش شماره‌های فلزی نصب کنند وجعبه پستی بیاویزند. به آنها گوش نداد.هرروز،هرماه،هرسال ما شاهد سفید شدن مو وخم شدن پشت کاکا سیاه بودیم که زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت. هرسال دسامبر یک برگه مالیاتی برای میس امیلی می‌فرستادیم که یک هفته بعد پرداخت نشده با پست بر می‌گشت. گهگاه او را دریکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم- ظاهرا به طبقه بالای خانه رفت وآمد نمی‌کرد- که مثل نیمتنه سنگی بتی درمجسمه دان به ما نگاه می‌کرد و یا نگاه نمی‌کرد،نمی‌توانستیم تشخیص بدیهم وبه این ترتیب او گرامی، گریز ناپزیر، غیر قابل نفوذ، آرام وخودسر، نسل به نسل دست به دست شد.
    ومرگ او پیش آمد.توی خانه ای که همه جایش را گردو غبار وسایه گرفته بود،دربستر بیماری افتادو فقط کاکا سیاهی فرتوت پرستارش بود. حتی نفهمیدیم کی بیمار شد،خیلی وقت بود که کاکا سیاه با هیچ کس حرف نمی‌ زدشاید با میس امیلی هم حرف نیم زد، چون صدایش از حرف نزدن خشن شده وزنگ زده بود.
    توی یکی از اتاقهای طبقه پایین،روی تختخواب چوب گردویسنگین وپرده داری مرد، سرش با آن گیسوان خاکستری روی بالشی تکیه داشت که از گذشت زمان وندیدن آفتاب زرد شده وفرو رفته بود.
    5
    کاکا سیاه درجو خانه را به روی اولین زنها باز کرد وآنها را باآن پچپچها وهیس هیس کردنها،ونگاههای عجولانه وکنجکاو راه دادو آن وقت ناپدید شد.یکراست از وسط خانه گذشت،از درعقب بیرون رفت ودیگر کسی او را ندید.
    دو دختر عمو بی درنگ آمدند. روز دوم، تشییع جنازه گرفتند ومردم شهر برای دیدن میس امیلی زیر انبوهی گلهای سرخ خریداری شده، می‌امدند با آن تصویر مدادی پدر امیلی که عمیقا درفکر فرو رفته بود.دربالای سر تابوت،وآن زنها که زیر لب حرف می‌زدند وهراسناک بودند، وآن پیرمردها که بعضی با اونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند وروی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند،با او رقصیده اند وشاید اظهار عشق کرده اند. ومثل آدمهای سالخورده اتفاقهای گذشته را پس و پیش می‌گفتند.گذشته ای که برای آنها حکم جاده ای را نداشت که انتهایش در دوردستها گم شده باشد بلکه چمن وسیعی بود که هیچ زمستانی به خود ندیده بود وفقط تنگه باریک آخرین ده سال،آنهارا از آن چمن جدا کرده بود.
    از پیش می‌دانستیم که درآن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس درچهل سال گذشته تویش را ندیده وباید درآن را شکست. پیش از آنکه در را باز کنند صبر کردند تا میس امیلی آبرومندانه به خاک سپرده شود.
    انگار شدت شکسته شدن در،اتاق را از گردو خاک انباشته بود.انگار پارچه نازک وزننده ای از خاک،مثل پارچه روی گور، برهمه جای این اتاق،که برای شب عروسی آراسته وچیده شده بود، کشیده بودند.روی پرده‌های گلگون شرابه دار رنگ رفته، روی حبابهای گلگون چراغها،روی میز اسباب آرایش، روی اسبابهای ظریف بلور واسباب آرایش مردانه با جای نقره ای، که نقره اش آن قدر تیره شده بود که حروف روی آن دیده نمی‌شد ودرمیان آنها یک یقه کراوات که انگار تازه از گردن باز کرده باشند جاداشت.یقه کراوات را که برداشتند هلال پریده رنگی از خود درمیان گردو خاک جا گذاشت. یک دست لباس مردانه با دقت از یک صندلی آویخته بود،زیر آن یک جفت کفش خاموش ویک جفت جوراب مردانه دورانداخته دیده می‌شد.
    ومرد روی تختخواب دراز کشیده بود.
    مدت زیادی ایستادیم وبه آن لبخند عمیق وبی گوشت نگاه کردیم. بدن نشان می‌داد که زمانی کسی را درآغوش داشته اما حالا این خواب طولانی که بیش از عشق طول کشیده بود وحتی شکلک عشق را از پا درآورده بود مرد را شرمسار کرده بود. بقایای او که، درون بقایای پیراهن خواب، پوسیده بود از تختی که رویش قرار داشت جدا شدنی نبود و روی او و روی بالش کنارش همان پوشش گردو خاک صبور ومنتظر کشیده شده بود.
    آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت وما که به جلو خم شده بودیم وبوی زننده وخشک آن گرد نازک و نامریی بینی مان را آکنده بود، یک تارموی خاکستری دیدیم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
    پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
    البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
    ” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”
    پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
    “اوه بله، دوست دارم.”
    تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
    پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
    پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
    ” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
    پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
    صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
    روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
    مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
    هيچ کس اونو نمی ديد .
    همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
    همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
    از سکوت خوششون نميومد .
    اونم می زد .
    غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
    چشمش بسته بود و می زد .
    صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
    بدون انتها , وسيع و آروم .
    يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
    يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
    تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
    چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
    چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
    احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
    دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
    سعی کرد به خودش مسلط باشه .
    يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
    نمی تونست چشاشو ببنده .
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
    سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
    و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
    يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
    چشاشو که باز کرد دختر نبود .
    يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
    ولی اثری از دختر نبود .
    نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
    چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
    ....
    شب بعد همون ساعت
    وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
    با همون مانتوی سفيد
    با همون پسر .
    هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
    و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
    مثل شب قبل با تموم وجود زد .
    احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
    چقدر آرامش بخشه .
    اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
    ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
    به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
    شب های متوالی همين طور گذشت .
    هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
    ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
    ولی اين براش مهم نبود .
    از شادی دختر لذت می برد .
    و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
    اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
    سه شب بود که اون نيومده بود .
    سه شب تلخ و سرد .
    و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
    دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
    اونشب دختر غمگين بود .
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
    سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
    ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
    نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
    چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
    به خاطر اشک های دختر نواخت .
    ...
    همه چيشو از دست داده بود .
    زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
    يه جور بغض بسته سخت
    يه نوع احساسی که نمی شناخت
    يه حس زير پوستی داغ
    تنشو می سوزوند .
    قرار نبود که عاشق بشه ...
    عاشق کسی که نمی شناخت .
    ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
    احساس گناه می کرد .
    ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
    ...
    يک ماه ازش بی خبر بود .
    يک ماه که براش يک سال گذشت .
    هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
    چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
    و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
    ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
    آرزوش فقط يه بار ديگه
    ديدن اون دختر بود .
    يه بار نه ... برای هميشه .
    اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
    با همون پسراز در اومد تو .
    نتونست ازجاش بلند نشه .
    بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
    بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
    دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
    دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
    و برای خود اون بزنه .
    و شروع کرد .
    دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
    و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
    نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
    يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
    سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
    - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
    صداش در نمي اومد .
    آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
    - حتما ..
    يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون
    مثل هميشه
    فقط برای اون زد
    اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
    پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
    دختر می خنديد
    پسر می خنديد
    و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
    آروم و بی صدا
    پشت نت های شاد موسيقی
    بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض گل سرخی برای محبوبم

    گل سرخی برای محبوبم:
    جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق

    داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق:
    در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
    با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
    برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
    ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
    همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

    ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
    هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
    یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.
    سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
    در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 23 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/