فصل 8
بعد از رفتن آن ها سامان رو به من کرد و گفت:خوب بهتره بريم بشينيم.آيدا دستت طلا دوتا
چاي بيار بخوريم.
آيدا مهربانانه لبخند زد و بعد از اينکه فنجان هاي خالي را داخل سيني جمع کرد از پذيرايي بيرون
رفت صهبا کمي خودش را روي مبل جابه جا کرد و گفت:سامان راستي راستي حال آقا جون بَدِ؟
سامان جواب داد:نه بابا يه کم فشارش افتاده.چيزيش نيست که.
_راست ميگي.بگو جون مامانم.
_آره جون سميرا.حالش خوب.
_تو مي گي به خاطر...
سامان با عجله ميان حرفش دويد و گفت:نمي دونم.
آيدا با سيني چاي آمد و سامان با زرنگي موضوع صحبت را عوض کرد:قربون دستت.مي گم
بس که واسه اين خواستگارات چاي آوردي خوب فرز شديا.حالا اگه صهبا بود يه کم تفاله چايي ته
استکان مونده بود و باقي اش تو نعلبکي موج برمي داشت.
آيدا خنديد و گفت:اذيتش نکن سامان يه چيز بهت مي گه دلخور مي شي.
سامان لبخندي به روي صهبا زد و گفت:خواهر کوچيکه با مرامتر از اين حرفاست.
بعد اولين فنجان چاي را برداشت و به دست من داد براي لحظه اي کوتاه دستش با دستم تماس گرفت
فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو چقدر داغي رز.تب داري؟
تب داشتم هرم نفسم داغ بود شقيقه هايم نبض مي زد در سرم احساس سنگيني و درد مي کردم اما با اين
وجود به رويش لبخند زدم سامان نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:حالت خوبه؟
سري تکان دادم و گفتم:بله خوبم.
_پس چرا رنگت مثل ماست شده.تبم که داري.
صهبا سرش را تکان داد و گفت:راست ميگه سامان،رنگت مثل مهتابي شده حالت خوب نيست؟
_من خوبم فقط کمي سردرد دارم.
آيدا با لحن پرمهر و دلسوزانه اي گفت:مي خواي برات قرص مسکن بيارم.
تشکر کردم و گفتم:نه نه احتياجي نيست کمي که استراحت کنم خوب مي شه.
سامان در حالی که فنجانش را بالا می برد سری تکان داد و گفت:خیلی خوب چایت رو که خوردی می برمت
به اتاقم می تونی یه کم بخوابی.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خوردن چای به همراه سامان به اتاقش رفتم.اتاق بزرگ و زیبایی
بود که با دقت و سلیقه خوبی چیده شده بود منظره باغ از پنجره بزرگ اتاق درست مثل تابلویی محصور شده
در یک قاب نقاشی به نظر می رسید.پرده های مغز پسته ای با گل های رز کرم رنگ با کاغذ دیواری کرم تلفیقی
زیبا و بکر داشت که به روح انسان آرامش می بخشید ترکیب رنگ در آن اتاق آن قدر استادانه و دلنشین بود که بی اختیار
ناباورانه پرسیدم:اینجا اتاق توئه؟
سامان لبخند زد:کلبه درویشِ قابل شما رو نداره.
نگاهم در اتاق چرخید یک تخت با روکشی به رنگ پرده های اتاق در کنار پنجره بود مقابل تخت آن سوی اتاق تلویزیون،
دی وی دی و ضبط صوت مرتب داخل دکوری چیده شده بود میز مطالعه تقریباً پائین اتاق بود و در کنارش قفسه ای از
کتاب دیده می شد سمت دیگر اتاق هم با یک کمد لباس و یک مبل بزرگ چرمی تزئین شده بود نگاهم روی تابلو های خطاطی
شده بالای تخت چرخید بی اختیار در سکوت به سمتشان قدم برداشتم سامان در حالی که به سمت کامپیوتر روی میزش
می رفت گفت:اینجا راحت باش.کسی مزاحمت نمی شه.
مقابل تابلو ایستادم خواندن آن خط زیبا برایم دشوار بود اما سامان به کمکم آمد نفس عمیقی کشید و خواند:
اول به وفا می وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم در داد
شعر حافظِ.اون یکی از فروغِ:
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان ره ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست
اون آخری هم...
آن یکی را می توانستم بخوانم نوع خطاطی اش با بقیه متفاوت بود میان حرفش دویدم و گفتم:
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیرم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)