صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    رفتارش خيلي خوب و متشخص بود ولي نسبت به خيلي از دخترها كه به او توجه داشتند و مي خواستند به نوعي با او رابطه برقرار كنند بي تفاوت بود. از اين كه مي ديدم به دخترها رو نمي دهد و از آنها كناره گيري مي كند، بسيار خوشحال بودم و ناخودآگاه نسبت به او احساس خاصي داشتم اما از اين احساس به هيچ كس حرفي نزدم. هر وقت وارد كلاس مي شدم، به صندلي او كه معمولاً جايش خالي بود و بعد از دقايقي مي آمد نگاه مي كردم، خيلي دوست داشتم بدانم تا چه حد به من توجه دارد ولي از عكس العمل و رفتارش هيچ چيز نمي شد حدس زد. رابطه مان نيز فقط در حد همكلاسي بود. دو ماه و نيم به همين ترتيب گشذت و من فقط دوست داشتم با توماس صحبت كنم چرا كه لحن و تن صدايش مرا به ياد سيامك، تنها معشوق زندگي ام مي انداخت اما با اين حال هميشه رعايت يك سري از عقايدم را مي كردم و بيش از حد مجاز پيش نمي رفتم.
    يك روز كه تازه وارد كلاس شده بودم، توسط بچه ها متوجه شدم كه قرار است از طرف دانشگاه، دانشجويان سال چهارم را چند روزي به روتردام ببرند. همه بچه ها از شنيدن اين خب رو انتقال آن به تازه واردين، غرق در لذت بودند و من نيز از آنها مستثني نبودم. تمام طول روز به صحبت درباره رفتن به اردوي دسته جمعي گذشت و من با اين كه مطمئن نبودم دايي اجازه شركت در اين اردو را به من بدهد، باز هم خوشحال بودم و خودم دليلي براي اجازه ندادن او نمي ديدم.
    قرار بود روز بيست و پنجم دسامبر، يعني روز تولد حضرت عيسي(ع)، از هامبورگ حركت كنيم و به مدت ده روز آنجا باشيم. اگر دايي اجازه مي داد، اين اولين سفري بود كه مي خواستم با دوستانم بروم و خدا مي داند چقدر دوست داشتم در اين اردو شركت كنم. قرار بود تا دور روز بعد، تعداد كساني كه قصد داشتند به اين مسافرت بيايند و اكثريت آنها را بچه هاي سال چهارمي تشكيل مي دادند مشخص شود.
    آن شب با دايي و جوليا در اين مورد صحبت كردم و توضحيات مختصري، مثل زمان رفت و برگشت و اين كه فقط سال چهارمي ها هستند، دادم. دايي پرسيد:
    -خرج سفرتون با كيه؟
    -خود دانشگاه به عهده گرفته، فقط اونقدر كه بخواهيم اضافه بر پول ناهار و شام و صبحانه و هتل خرج كنيم، يا سوغاتي بخرين بايد پول ببريم.
    -زميني مي ريد يا هوايي؟
    -با هواپيما، چون تعداد بچه ها حتماً خيلي زياد مي شه.
    -خود مسئولين هم همراهتون هستن؟
    -بله، احتمالاً چند تا از استادها و معاون دانشگاه، همرموان مي يان.
    -خودت چي؟ دوست داري بري؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -خب ... مسلماً، چون مطمئنم بهم خوش مي گذره.
    -اگه قول بدي حسابي مواظب خودت باشي، من حرفي ندارم چون هر چي باشه، تو پيش ما امانتي.
    -چشم دايي جون، قول مي دم.
    -با اين وجود باز هم با پدرت مشورت كن.
    با گفتن، «چشم» بلند شدم و با خوشحالي صورت دايي را بوسيدم و با عجله به اتاقم رفتم و با پدرم تماس گرفتم. او نيز مخالفتي نداشت و من از اين بابت بسيار خوشحال شدم. بيش از نيمي از دانشجويان سال چهارم در اين مسافرت شركت مي كردند . اساتيد هم سعي داشتند درسهايمان را كمي جلو بيندازند تا پنج روزي را كه زودتر ا ز تعطيلات عازم رفتن بوديم جبران كنند. روز قبل ا ز موعد رفتنمان به همه اطلاع دادند كه كليه دانشجويان سال چهارم چه آنهايي كه قصد رفتن داشتند و چه آنهايي كه نمي رفتند تعطيل هستند.
    آن روز در بچه ها جنب و جوش خاصي بود و همه براي رفتن به خانه و آماده شدن براي فردا عجله داشتند. من و ديانا نيز از آنها مستثني نبوديم و زود راهي خانه مان شديم.
    ديانا كه در واقع دوست صميمي ام بود، دختري بود بسيار مهربان و دوست داشتني كه خيلي راحت با همه مسائل چه معقول و چه غير معقول كنار مي آمد در خانه، جوليا كه متوجه خوشحاليم شده بود به كمكم آمد تا وسايل مورد نيازم را جمع كنم. وقتي او وارد اتاقم شد من مشغول «پرو» پالتوي خاكستري ام بودم و در آيينه، خود را برانداز مي كردم. جوليا وارد شد و به محض ديدن من با لبخند گفت:
    -چيكار مي كني؟
    -دارم لباسهايي رو كه مي خام ببرم انتخاب مي كنم، به نظرت اين خوبه؟
    جوليا ابروانش را بالا برد و با مكث كوتاهي گفت:
    -آره خوبه، ولي اون كلاهش رو هم ببر.
    -باشه مي برم، اين چي؟ اين هم خوبه؟
    يك بلوز و شلوار بود كه تازه خريده بودم و بسيار هم گرم بود و مناسب مسافرت بودند. جوليا هم آنها را تأييد كرد و گفت:
    -بايد خيلي حواست رو جمع كني ها چون فرشيد خيلي نگرانته و با كلي ترديد با رفتنت موافقت كرده.
    جوليا اين حرف را زماني زد كه مشغول بستن در چمدان كوچكم بود. صورتش را بوسيدم و به او اطمينان دادم كه كاملاً حواسم به خودم هست و بعد به ديانا تلفن زدم تا ببينم او در چه حال است. او نيز نيمي از وسايلش را جمع كرده بود.
    آن روز تا غروب، يكسريه در اتاقم بودم و هر چيزي كه فكر مي كردم مورد نيازم قرار مي گيرد برداشتم شب به عشق فردا، همانند بچه ها، زود خوابيدم و به جوليا سفارش كردم بيدارم كند، علاوه بر آن زنگ ساعت را نيز روي شش و نيم كوك كردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صبح، چند دقيقه قبل از به صدا در آمدن زنگ ساعت، جوليا در اتاقم را زد و بيدارم كرد. برخلاف هميشه خيلي زود از تخت پايين آمدم و بعد از گرفتن يك دوش آب گرم و خشك كردن موهايم، به طبقه پايين رفتم. دايي نيز بيدار شده و مشغول نوشيدن قهوه بود. بعد از سلام و صبح بخير، پشت ميز نشستم و صبحانه مختصري خوردم. بعد هم خواستم به اتاقم برگردم كه جوليا بسته اي را به طرف من گرفت و گفت:
    -چند تا ساندويچه، شايد توي راه گرسنه شدي.
    با لبخند ساندويچها را گرفم و گفتمك
    -ممنون جوليا، ولي ما مدت زمان زيادي توي راه نيستيم.
    -مي دونم، اما تا بخواهدمستقر بشيد خيلي طول مي كشه.
    باز تشكر كردم و به اتاقم رفتم. از اين هم محبت شاد بودم. جوليا واقعاً مهربان بود و خدا مي داند او را چون خواهر دوست داشتم.
    خودم را براي رفتن آماده كردم، يك بلوز يقه اسكي زرشكي، با يك شلوار مشكي پوشيدم و پالتوي پوست سياهم را نيز روي آن تنم كردم، آرايش ملايمي كردم و با يك كيف دستي و يك چمدان كوچك به طبقه پايين رفتم.
    دايي منتظرم بود و كنار در ايستاده بود، صورت جوليا را بوسيدم و بعد از خداحافظي و شنيدن سفارشهاي جوليا، به همراه دايي به فرودگاه رفتم. هنوز نرسيده بوديم كه دايي گفت:
    -نزديك بود يادم برده، بيا اين پول رو بگير، همراهت باشه...
    و بعد دسته اي اسكناس به من داد، با لحني معترض گفتم:
    -اما من به اندازه كافي پول همراهم هست.
    -حالا اگر بيشتر همراهت باشه كه ضرري نداره.
    -ممنونم.
    و با گفتن اين كلمه پول را از دايي گرفتم.
    داخل سالن فرودگاه به راحتي بچه ها را پيدا كردم چرا كه تعدادشان زياد بود و خيلي هم سر و صدا مي كردند. ديانا تا مرا ديد جلو آمد و رو به من و دايي سلام كرد و صبح بخير گفت. وقتي تقريباً تمام بچهها آمدند دايي رو به من گفت:
    -خيلي مواظب خودت باش و هر وقت مستقر شدي به ما زنگ بزن.
    -چشم.
    -ديگه سفارش نمي كنم، تو ديگه به اندازه كافي بزرگ شدي كه من نگرانت نباشم.
    صورتش را بوسيدم و او دستم را فشرد و از سالن انتظار فرودگاه خارج شد. به ياد پدرم افتادم و مطمئن بودم اگر او جاي دايي آمده بود حتماً سفارشم را به مسئول اين سفر مي كرد. با يادآوري سفارشها و نصحيتهاي پدر و مادرم كه ديروز با آنها خداحافظي كرده بودم و سپس دايي و جوليا، تصميم گرفتم با مواظبت و دقت، سلامت برگردم و سعي كنم كوچكترين مشكلي برايم پيش نيايد. به نزد بقيه دانشجوها كه بعضي از آنها را نمي شناختم رفتم و ناخودآگاه همين طور كه با ديانا صحبت مي كردم با چشم به دنبال توماس گشتم تا بالاخره او را با يكي از پسران كلاس كناريمان كه مارتين نام داشت و از دانشجويان خوب دانشگاهمان بود ديدم. از اين كه توماس نيز در اين سفر همراهمان است خوشحال بودم و با لبخند كمرنگي به صحبتهاي ديانا در مورد خواهرش كه او نيز قرار بود از طرف دانشگاهشان به رم برود، گوش سپردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بعد از كمي انتظار بالاخره از بلند گوها اعلام شد كه مي توانيم بعد از تحويل وسايلمان، سوار هواپيمان شويم. با اين كه قبلاً به همگي سفارش شده بود وسايل اضافي نياورند ولي باز هم تعداد چمدانها و ساكهاي بزرگ و كوچك زياد بود.
    بعد از كلي معطلي و تحويل چمدانهايمان به مسئول بار، سوار هواپيما شديم و طبق راهنمايي مهماندار و يك آقاي نسبتاً جوان كه نمي دانم چه سمتي داشت، هر كس سر جايش نشست. من و ديانا كنار هم نشستيم. بالاخره هواپيما پرواز كرد و بعد از مدت زمان نسبتاً كوتاهي كه شايد بيش از نيم ساعت طول نكشيد در فرودگاه روتردام به زمين نشست و همگي پياده شديم و بعد از انجام مراحل گمركي كه نسبتاً سريع تر از بقيه سفرهايم انجام شد به گفته آقاي «وايس» معاون دانشگاهمان كه مردي با ابهت و ترشرو بود سوار اتوبوس شديم. هر دو اتوبوس پشت سر هم حركت مي كردند و همه با هم حرف مي زدند و مي خنديدند. با وجود اينكه راه فرودگاه تا هتل زياد نبود ولي توسط مسئول سفرمان با كيك و آبميوه پذيرايي شديم.
    بعد از رسيدن و پياده شدن از اتوبوس همگي در محوطه زيباي جلوي هتل، كه نيمكتهاي زيادي در آنجا وجود داشت نشستيم تا آقاي وايس با رئيس هتل در مورد اتاقهاي رزرو شده هماهنگيهاي لازم را انجام داد.
    تمامي خيابانها سفيد پوش بود و برف زيادي نيز روي درختها نشسته بود. آن هتل كه مطمئناً از هتلهاي معروف شهر بود نظرم را خيلي جلب كرد. نماي خارجي آن بسيار شيك و زيبا بود. بعد از كمي انتظار، توسط آقاي وايس و استاد «مودي» كه او نيز همراهمان بود به داخل هتل هدايت شديم. براي هر چها نفر، يك اتاق بزرگ و شيك در نظر گرته شده بود. من و ديانا به همراه دو دختر ديگر، وارد اتاقمان كه در طبقه سوم بود شديم. اتاقمان بزرگ و مجهز و داراي چهار تخت بود. پنجره اتاق رو به محوطه بيرون باز مي شد و به خاطر اين كه طبقه سوم بوديم از بالا منظره زيبايي داشت. آنجا داراي كليه وسايل راحتي از قبيل مبل و تلويزيون و تلفن و چيزهاي ديگر بود. ديوار اتاق با كاغذ ديواري آبي كه با رنگ پرده ها و روتختيها و سر آباژور كاملاً هارموني داشت پوشيده شده بود و در كل اتاق زيبايي بود.
    من و ديانا دو تختي را كه سمت ديوار و پنجره بود انتخاب كرديم و دو دختر ديگر كه بعد متوجه شديم نامشان كاترين و حليمه است تختهاي سمت در را، كاترين داراي اصليتي ايتاليايي بود، دختر قد بلند و سبزه كه بسيار لاغر اندام بود. حليمه هم از عربستان آمده بود و برخلاف رفتار و باطنش اصلاً زيبا نبود، پوستي سبزه تيره، لبهايي كلفت و چشماني سياه و بزرگ، هيكلش نيز خيلي چاق بود و به عتل قد كوتاهش، چاقتر مي نمود، اما دختر خوش رفتار و آرامي بود كه كاري به كسي نداشت.
    وقتي وسايلمان را جابجا كرديم و از هويت هم اتاقي هايمان مطعل شديم، به دايي تلفن زدم و اطلاع دادم كه به سلامت رسيدم و تازه در هتل مستقر شديم. ديانا كه دختر بي نهايت خونسرد و آرامي بود با لبخند كمرنگي گفت:
    -خيلي برام جالبه كه داييت اينقدر مواظب توست.
    -آخه پدرم منو سپرده دست اون، خب اون هم احساس مسئوليت مي كنه ديگه.
    و بعد هر دو مشغول صحبت در مورد خانواده هايمان و نوع رفتارشان شديم. كاترين و حليمه زياد به هم كاري نداشتند و فقط گاهي با هم صحبت مي كردند. من و ديانا از اين كه با دختراني چون مديكا و آني هم اتاقي نشديم بسيار خوشحال بوديم چرا كه آنها دختران خوبي نبودند و فكر و ذكرشان دور و بر چيزهاي ديگري دور مي زد.
    آن روز تا زمان ناهار استراحت كرديم و بعد هم كه از بلندگوها اعلام شد غذا در رستوران آماده است، به رستوران هتل، در طبقه همكف، رفتيم و در سالن بسيار بزرگي كه به بهترين نحو، دكور شده بود غذا خورديم. طبق خواسته آقاي وايس و توافق مديريت هتل، سالن غذاخوري ما متفاوت با بقيه مسافران بود و رستوران كوچكتري كه مقابل رستوران اصلي بود، به بقيه مسافرين تعلق گرفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    عصر هنگام براي ايجاد نظم بيشتر، توسط آقاي وايس و استاد مودي به دو گروه تقسيم شديم و اين تقسيم بندي بر اساس كلاسهايمان بود. بعد از يك سري صحبتها و تذاكرات، گروه اول كه ما بوديم، به سرپرستي استاد مودي به يك موزه بسيار معروف رفتيم و از آن ديدن كرديم.
    استاد مودي مردي بود مسن و جا افتاده كه بسيار خوش قلب و مهربان بود و همه بچهها دوستش داشتند و برايش احترام زيادي قائل بودند. آن روز با خنده و شوخي و كلي صحبت از آن موزه، ديدن كرديم و در حالي كه به همه مان خوش گذشته بود به هتل بازگشتيم. هوا خيلي سرد بود و به محض رسيدن به هتل، درجه فنها را زياد كرديم و من و ديانا يكسره صحبت مي كرديم و از آن چه ديده بوديم براي كاترين و حليمه تعريف مي كرديم. آنها كه در گروه دوم به سرپرستي آقاي وايس بودند به يك گالري نقاشي رفته بودند و به آنها نيز خوش گذشته بود.
    آن شب موقع صرف شام بين بچه ها همهمه بود و هر كس در مورد چيزهايي كه ديده بود اظهار نظر مي كرد. استاد مودي كه خوشبختانه مسئوليت گروه ما را به عهده داشت، همراه بقيه بچه ها مي گفت و مي خنديد و حتي آنقدر خودماني شده بوديم كه پسرهاي گروه ما، سر به سرش مي گذاشتند و او را اذيت مي كردند اما او دم نمي زد و جواب شوخي هاي بچه ها را با شوخي مي داد.
    جو به وجود آمده بين گروه ما خيلي صميمي و دوستانه بود و من علت اين صميميت را فقط استاد مودي مي دانستم، چون آقاي وايس كه در واقع معاونت دانشگاه را به عهده داشت مردي بود جدي و خشك، كه فقط تابع مقررات و قوانين حاكم بر دانشگاه بود و اصلاً به اين مسئله كه جو و محيط دانشگاه با اردويي تفريحي، متفاوت است اهميت نمي داد و به خاطر اين مسئله، بچه هاي گروه او چندان دل خوشي نداشتند و تمام وقت سعي داشتند طبق خواسته او كه به طور افراطي تابع مقررات بود باشند.
    بعد از صرف شام به سالن اجتماعات هتل، كه خيلي مرتب مبله شده بود رفتيم. در آن سالن دور تا دور مبلهاي راحتي چيده شده بود و جلوي آنها ميزهاي كوچكي گذاشته بودند. هر كس روي يك مبل نشست. استاد مودي هم روبروي ما و در واقع در رآس سالن نشست و بعد از اين كه بچه ها ساكت شدند با يك تك سرفه نظر همه مان را به خود جلب كرد و با لبخند مهرباني گفت:
    -مسئوليت شما چهل نفر به عهده منه، حالا نمي دونم شما خوشحاليد يا ناراحت اما...
    دوباره صداي بچه ها، كه هر كس به نوعي نظر خودش را مي گفت و اكثراً رضايتشان را ابراز مي كردند سالن را پر كرد. استاد دستش را بالا برد و بچه ها زود ساكت شدند. او ادامه داد:
    -البته اين كمال افتخار منه كه شما خوشحاليد، اما بذاريد حرفهايم تموم بشه بعد نظرتون رو بگيد. مطمئناً مي دونيد براي اين كه كارهامون نظم بيشتري داشته باشه، يك سري برنامه ريزي لازم داريم. ما حدوداً نه روز ديگه اينجا هستيم، من دوست دارم اين نه روز باقيمانده، از بهترين روزهاي زندگي تك تكتون باشه و مطمئنم با همكاري شما همين طور هم خواهد شد.... طبق برنامه ريزيهايي كه من و آقاي وايس انجام داديم، چندين محل ديدني كه يكي از اونها همون موزه اي بود كه صبح رفتيد، براتون در نظر گرفتيم و توي اين فرصت جاهاي ديگه اي مثل گالري نقاشي، پارك بزرگ و معروف اين شهر، بندر و خيلي جاهاي ديگه هست كه خواهيم رفت. يك روز هم به خودتون اختصاص داديم و يك روز هم به خريد. اما مسئله اي وجود داره و اون اينه كه توي اين تفريحها مسلماً چيزهايي براي پذيرايي عزيزان تهيه مي شه و من به تنهايي از عهده خريد و توزيع اونها بر نمي يام، به چند نفر نياز دارم كه به نوبت و تا آخر سفر كمكم كن. حالا كي داوطلب مي شه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اکثریت بچه ها دستشان را بالا بردند که دخترها، از جمله من هم جزءشان بودیم. استاد مودی گفت:
    -من عقیده دارم به خاطر دخترهای خوبم و برای این که کاملاً راحت و در آسایش باشن بهتره این مسئولیت رو که شاید کمی خسته کننده باشه به عهده پسرها بذاریم.
    عده ای از دخترها اعتراض کردند ولی استاد که مردی بسیار منطقی و فهمیده بود با چند دلیل قانع کننده آنها را راضی کرد, بنابراین این مسئولیت به مدت دو روز به عهده یکی از پسرها گذاشته شد.
    تا نیمه های شب مشغول صحبت کردن بودیم و هر کس در مورد این که چطور این چند روز را بگذرانیم تا به همه خوش بگذرد نظر می داد. آخر شب زمانی که کاترین و حلیمه در خواب و بیداری بودند، من و دیانا به اتاقمان رفتیم و بعد از تعویض لباس خوابیدیم.
    فردای آن روز سر ساعت هشت صبحانه خوردیم و بعد از نیم ساعت آماده شدیم تا به پارک معروف آن شهر برویم. چون می دانستم به محیط باز می رویم، بلوز و شلوار گرمی را انتخاب کردم و پالتوی مشکی ام را نیز روی آن پوشیدم و همراه دیانا به طبقه همکف رفتیتم و بعد از کمی انتظار، زمانی که همه بچه ها آمدند با یک اتوبوس عازم پارک شدیم. با گذشت چند دقیقه به آنجا رسیدیم و از در بسیار بزرگی وارد شدیم. پارک بسیار وسیع و زیبایی بود که با وجود سرمای شدید و یخ بندان، گلها و درختان زیبای داشت. در آن هوا که تا مغز استخوان یخ می زد شاهد گلهای لطیف و رنگارنگی بودیم که همچنان با طراوات مانده بود و آن لحظه بود که به این نتیجه رسیدم «هلند واقعاً شهر گلهاست»
    من و دیانا کنار هم قدم می زدیم و از آن همه زیبایی غرق در لذت بودیم که دیانا پیشنهاد داد چند تا عکس بیندازیم و من هم موافقت کردم. داشتیم در مورد این که چه کسی از ما عکس بیندازد صحبت می کردیم که توماس حرفهایمان را شنید و جلو آمد و گفت:
    -می خواهید ازتون عکس بندازم؟
    من و دیانا خوشحال شدیم و پذیرفتیم. بعد از گرفتن ژستی قشنگ که توسط توماس تأیید شد، عکس انداختیم و بعد توماس دوربین را به دیانا برگرداند، دیانا گفت:
    -اگر خواستید عکس بندازید، دوربین من هست.
    -ممنونم، بچه ها دوربین آوردن.
    او از ما دور شد و به نزد مارتین رفت. باز از برخورد با او به یاد سیامک افتادم و آرزو کردم کاش او هم اینجا بود و شاهد این همه زیبایی می شد. من و دیانا چند جای دیگر توسط یکی از دوستانمان عکس انداختیم و از اقصی نقاط پارک دیدن کردیم، اما در طول آن مدت تمام حواسم به توماس و اعمالش بود. نمی دانم چرا ناخواسته کارها و رفتارش برایم مهم بود و کشش خاص نسبت به او احساس می کردم و دوست داشتم هر چه بیشتر با او برخورد داشته باشم و بیشتر بشناسمش، از طرز صحبت کردن یا حتی تن صدایش لذت می بردم و تنها علتش را وجود شخصی چون سیامک در زندگی گذشته ام می دانستم.
    آن روز به پیشنهاد استاد و تأیید عده ای از بچه ها قرار شد در رستوران همان پارک ناهار بخوریم. وقتی همه مان که حدوداً چهل نفر بودیم به داخل رستوران رفتیم، مسئول رستوران که فقط دو نفر مشتری داشت با دیدن ما جا خورد و با صدای بلند همه آشپزها و خدمتکاران را به انجام کارهایشان دعوت کرد. با ورود ما، جنب و جوش خاصی بین آنها ایجاد شد که اکثرمان را به خنده واداشت. من و دیانا و دو نفر دیگر از دختران کلاسمان پشت یک میز نشستیم و بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هر چهار نفرمان یک نوع غذا بخوریم. غذای آن روز خیلی بهمان مزه داد، به خصوص که محیط داخل رستوران گرم و غذایشان دلچسب بود. بعد از ناهار مجدداً برای پیاده روی به داخل پارک و آلاچیقهای چوبی کوچک رفتیم و بعد هم با شادی به هتل برگشتیم.
    هنگام غروب من و دیانا به محوطه جلوی هتل رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم که یکدفعه یک گلوله برف تو سر دیانا و سپس من فرود آمد. تا به پشت سرم نگاه کردم یکی دیگر با شتاب به صورتم خورد. بعد از پاک کردن صورتم، با عصبانیت به جهت پرتاب برفهای نگاه کردم که توماس رادیدم. با غضب از جایم بلند شدم و به طرف او که جلوی در ورودی هتل ایستاده بود و با لبخند به ما نگاه می کرد رفتم. همین طور که اخمهایم در هم بود با جدیت گفتم:
    -این چه کاری بود که کردید؟ مگه ما با شما شوخی داریم؟
    خنده روی لبهای توماس ماسید و با قیافه ای جدی و متعجب، انگار از حرفهایم سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت:
    -متوجه منظورتون نمی شم، چه کاری رو می گید؟!
    در همین موقع یک گلوله برف دیگر به شانه ام خورد و من تازه متوجه شدم کار، کار دو تا از دوستانمان که در طبقه چهارم مستقر بودند است. آنها از پنجره اتاقشان به ما برف پرتاب می کردند و می خندیدند از این که اشتباه کرده بودم ناراحت شدم و برفهای روی شانه ام را تکاندم و در حالی که سرم پایین بود گفتم:
    -من واقعاً شرمنده ام، خیال کردم شما به ما برف پرت کردین, باید ببخشید اگه...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    توماس که قبل از عذرخواهی من، قضیه رو فهمیده بود دوباره لبخند زد و گفت:
    -مطمئن باشید من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم. در ضمن دلیلی هم برای عذرخواهی شما نمی بینم و با بیان این جملات از من دور شد . سرخورده و ناراحت به نزد دیانا رفتم و با هم برای هر دو دوستمان نقشه کشیدیم، نقشه ای که مطمئناً حسابی غافلگیرشان می کرد.
    شب بعد از خوردن شام و کمی صحبت با استاد مودی به اتاقمان رفتیم. طبق برنامه ریزیمان باید سر ساعت ده و نیم به سالن اجتماعات می رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم بود که کلی کشیک کشیدیم تا بالاخره دوستانمان به سالن رفتند، ما نیز بعد از رفتن آنها کلی خار که قبلاً از پشت رستوران چیده بودیم در رختخواب آنها و زیر ملحفه هایشان گذاشتیم و زود به سالن و نزد بقیه بچه ها رفتیم. خیلی خوشحال بودیم که توسط خارها کارشان را تلافی خواهیم کرد.
    آن شب استاد مودی با پیشنهاد بچه ها موافقت کرد و قرار شد بچه ها با هم مشاعره کنند. هر کس که دوست نداشت می توانست در این مسابقه شرکت نکند اما اکثریت بچه ها شرکت کردند و مشاعره شروع شد. بعد از یک دور زدن و زمانی که تعداد شعرهای معروف کم شد، یکی یکی باختند و من هم که زیاد اهل شعر و شاعری نبودم خیلی زود از جمع مشاعره کنندگان خارج شدم. کم کم عده زیادی از دور مسابقه خارج شدند و در آخر بعد از گذشت یک ساعت و نیم توماس ماند و یکی از دختران. همین طور که آنها مشاعره می کردند ما آن دختر را تشویق می کردیم و پسرها توماس را. اما با تمام تشویق های ما، آن دختر با یک مکث کوتاه باخت و آن مشاعره که در واقع نوعی مسابقه محسوب می شد به نفع پسرها به پایان رسید.
    همه بچه ها بعد از گفتن «شب بخیر» با خنده و شادی به اتاقهایشان رفتند ولی من و دیانا پشت در اتاق دوستانمان گوش ایستادیم. هنوز دقایقی نگذشته بود که به نوبت صدای جیغشان به هوا برخاست، هم اتاقیهایشان که فکر می کنم خواب بودند بیدار شدند و هر کدام به نوعی اعتراض کردند و ما خوشحال و خندان دوان دوان به اتاقمان در طبقه سوم رفتیم.
    فردای آن روز سر میز صبحانه تا چشممان به آنها می افتاد می خندیدیم و این خنده ها باعث مشکوک شدن آنها به ما شد. چرا که بعد از صبحانه به نزد ما آمدند و گفتند که کار، کار شماست، اما ما خودمان را به آن راه زدیم و اظهار بی اطلاعی کردیم ولی آنهادست بردار نبودند و یک سره خنده ما را بهانه می کردند تا بالاخره با خنده به کارمان اعتراف کردیم و سریع به اتاقمان فرار کردیم. خدا می داند که آن روزها چه روزهای خوبی بود و ما فارغ از این که دیگر بزرگ شده ایم، کارهای بچه گانه می کردیم و سن سالمان را کاملاً از یاد برده بودیم.
    فردای آن روز کریسمس بود و ما شبانه با اچازه مسئول هتل درخت بزرگی تهیه کرده و همگی با هم آن را تزئین کردیم. وقتی کارمان تمام شد و از دور شاهد نتیجه کارمان شدیم خستگی مان برطرف شد، چرا که درخت کریسمسمان بسیار زیبا شده بود و در گوشه سالن بسیار بزرگ هتل خودنمایی می کرد. آن شب با تنی خسته خوابیدیم.
    فردای آن روز بعد از خوردن صبحانه در سالن جمع شدیم و به بقیه کارها رسیدیم. عصر هم برای گردش به سیرکی بزرگ که توسط عده ای جهانگرد برگزار می شد و در نزدیک هتل قرار داشت رفتیم.
    شب هنگام بود برف زیبایی اطراف هتل نشسته بود. بعد از صرف شام گروه دوم که به سرپرستی آقای وایس بود نیز به جمع ما پیوستند. وقتی آنها رفتار گرم و صمیمانه استاد مودی را با ما دیدند شروع به اعتراض کردند، چرا که از سرپرستی آقای وایس راضی نبودند و عقیده داشتند که او واقعاً مرد خود رإی و اصطلاحاً گوشت تلخی است و این در حالی بود که در طی این مدت به ما خیلی خوش گذشته بود. استاد مودی و آقای وایس چند لحظه ای با هم گفتگو کردند و سپس به ما که دوست داشتیم به محوطه هتل برویم و برف بازی کنیم اجازه این کار را داد. خیلی زود همه بچه ها از حیاط سر در آوردند و بی توجه به سنشان به غریبه و خودی برف پرتاب می کردند، من هم مثل بقیه، هر کس را که جلویم می آمد مورد اصابت گلوله های برفی قرار می دادم. استاد مودی هم در جمع ما بود و او نیز مشغول پرتاب گلوله های برف،اما آقای وایس روی نیمکت نشسته بود و به مان نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
    حواسم کاملاً پرت بود و خم شده بودم که مقداری برف از زمین بردارم که گلوله برفی به صورتم خورد. آنقدر با شتاب خورده بود که بینی ام به شدت درد گرفته و چشمانم پر از اشک شد. همانجا روی زمین نشستم و بینی ام را گرفتم. توماس که آن گلوله برف را پرتاب کرده بود، بیدرنگ به طرفتم آمد و گفت:
    -چی شد؟ خیلی دردتون گرفت؟ واقعاً متأسفم، فکر نمی کردم به صورتتون بخوره.
    و بعد دستم را از روی صورتم برداشت و به محل برخورد برف نگاه کرد. به سختی از روی زمین بلند شدم و گفتم:
    -عیبی نداره، زیادهم درد نگرفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #68
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    دیانا و چند نفری از دوستانم از خنده دل درد گرفته بودند و بعضی ها هم ترسیده بودند و بدون کوچکترین عکس العملی مرا نگاه می کردند. آقای وایس که شاهد این اتفاق بود با صدای بلند گفت:
    -بهتره آهسته و بدون خشونت بازی کنید چون در غیر این صورت مجبور می شیم به هتل برگردیم.
    بچه ها غر غرکنان به بازی شان ادامه دادند اما این اتفاق باعث شدن محتاط تر به بازی ادامه دهم. بعد از پایان بازی قرار شد به اتاقهایمان برویم و لباسهایمان را که اکثراً خیس و برفی بود عوض کنیم و مجدداً به سالن اجتماعات بازگردیم و تا زمان تحویل سال جدید آنجا باشیم . هنوز وارد کریدور هتل نشده بودیم که توماس خود را به من رساند و مجدداً به خاطر پرتاب برف به صورتم عذرخواهی کرد و من باز هم گفتم که اتفاق مهمی پیش نیامده و تا حدودی خیالش را راحت کردم.
    در اتاقم بعد از تعویض لباسمان به منزل دایی تلفن زدم و بعد از برقرار شدن تماس، صدای دایی را شنیدم و در ابتدا به او سپس به جولیا و فردریک پیشاپیش کریسمس را تبریک گفتم و بعد از کمی صحبت کردن با او خداحافظی کردم و همراه دیانا به سالن اجتماعات رفتیم.
    زمان تحویل سال که درست نیمه شب بود همه بچه ها به اضافه تعداد از افراد متفرقه هتل، دور هم جمع شدیم و بعد از تبریک سال نو، مسئول پذیرایی که یکی دیگر از پسرها بود از همگیمان پذیرایی کردد.
    فردای آن روز طبق قرار شب گذشته زودتر از حد معمول بیدار شدیم و به سمت بندر راه افتادیم مدت زمان نسبتاً زیادی در راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. هوا کاملاً صاف بود و ما خوشحال از این که هوا دیگر سوز برف ندارد بندر را تماشا کردیم.
    دورنمای ساحل بسیار زیبا بود، ساحل پوشیده از ماسه های خیس بود که در نور کمرنگ خورشید برق می زد و برفی روی آن ننشسته بود. در ساحل دریا آلاچیقهای کوچک و بزرگی به چشم می خورد که مسلماً برای توریستها تدارک دیده شده بود و غرفه های متنوع در نزدیکی آلاچیقها دایر بود. وقتی کمی جلوتر رفتیم کشتیهای بزرگ و کوچکی را دیدیم که در اسکله لنگر انداخته بودند و عده زیادی روی اسکله مشغول ماهیگیری و یا سوار و پیاده شدن از کشتیها بودند، به خصوص که تعطیلات بود و عده زیادی عازم سفر. من که همیشه عاشق بندرگاهها بودم با ولع خاصی اسکله و کشتیهای متنوع را تماشا می کردم.
    وقتی به نزدیک آلاچیقها رسیدیم استاد مودی از ما خواست زیاد دور نشویم و همین اطراف باشیم. قرار شد سر ساعت دوازده هم در آلاچیق بزرگی که مطمئناً گنجایش همه مان را داشت جمع شویم تا برای رفتن به رستوران از آنجا حرکت کنیم. بعد از صحبتهای او هر کس به طرفی رفت. من و دیانا در نزدیک ترین محل به اسکله، پشت یک میز دو نفره نشستیم و به کشتیها چشم دوختیم. میزها در فاصله نسبتاً زیادی از اسکله قرار داشت تا صدای همهمه مسافرین و کارکنان کشتیها، موجب آزار و اذیت دیگران نگردد. همین طور که به اطراف نگاه می کردم به دیانا گفتم:
    -من همیشه عاشق بندر بودم.
    -من هم همینطور، اما صدای بوق کشتیها اعصابم رو خراب می کنه.
    -می دونی دیانا! من فقط یک بار سابقه سوار شدن به کشتی رو دارم اما باورت نمی شه که اون یک بار که مدتش هم زیاد نبود چقدر بهم خوش گذشت.
    در حال صحبت بودیم که چشمم به میز کناریمان افتاد. توماس و مارتین کنار ما نشسته بودند و حرف می زدند و گاه بی گاه متوجه می شدم که توماس به من نگاه می کند. به روی خودم نیاوردم و سعی کردم حواس خودم را پرت کنم. اما چند دقیقه ای گذشت و این نگاهها تکرار شد، چالب اینجا بود که نگاه من نیز به سمت او کشیده می شد و گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. دیانا متوجه شد و با تعجب گفت:
    -هیچ معلومه تو چته؟!
    -چیزیم نیست.
    در همین موقع مارتین رو به من کرد و گفت:
    -اینجا خیلی زیباست! مگه نه؟
    -بله واقعاً زیباست! به خصوص که من عاشق بندر و دریا هستم.
    توماس گفت:
    -حتماً می دونید که این بندر، از بزرگترین بنادر اروپاست.
    دیانا جواب داد:
    -من قبلاً اینجا اومده بودم ولی مهتاب اولین بارشه.
    با لبخند به صورت توماس نگاه کردم و گفتم:
    -من خیلی از جاهای دیدنی و زیبای اروپا رو ندیدم.
    توماس صندلی اش را به طرف میز ما برگرداند و درست روبروی ما نشست و همین طور که به اطراف نگاه میکرد گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #69
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    -زمستونها اینجا خیلی قشنگ تره.
    دیانا پرسید:
    -راستی شما قهوه میل دارید؟
    توماس پاسخ داد:
    -نه ممنون، ما هم چند دقیقه پیش خوردیم.
    دیانا از داخل قوری که به سفارش خودمان آورده بودند، دو فنجان قهوه ریخت و ما ضمن نوشیدن قهوه در آن هوای خنک، صحبت کردیم و من از مصاحبت با توماس، کسی که خوب می دانستم به خطر خصوصیت رفتاری اش دوستش دارم، واقعاً لذت بردم. با گذشت یک ساعت و نیم و سر ساعت دوازده ظهر به محل مقرر رفتیم و همگی در بزرگترین آلاچیق آنجا جمع شدیم. استاد مودی هم با چند نفر از بچه ها به نزد ما آمد و برایمان شیر کاکائوی داغ آورد. در آن هوا، نوشیدنی داغ خیلی مزه می داد. بعد از صرف شیر کاکائو کلی صحبت و خنده، همگی به پیشنهاد استاد، به یکی از رستورانهای آن اطراف رفتیم.
    من و دیانا و دو تا از دوستانمون، سر یک میز نشستیم و بعد از سفارش غذا مشغول صحبت شدیم. توماس درست روبرویم بود و هر گاه که نگاهمان به هم تلاقی می کرد او لبخند می زد و این لبخندها باعث تحول هر چه بیشترم می شد. سعی داشتم به خودم بقبولانم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم و با یادآوری سیامک روزهای خوشی که با او داشتم این حس، درونم قوت می گرفت که نه تنها به او علاقه ای ندارم بلکه تا آخر عمر دیگر نمی توانم واقعاً عاشق شوم.
    آن روز بعد از صرف ناهار، به همان آلاچیق بزرگ بازگشتیم و در مورد مسائل مختلف کلی بحث و گفتگو کردیم. نزدیک غروب بود که به هتل بازگشتیم و با تشکر از استاد مودی، به اتاقهایمان رفتیم. کاترین و حلیمه هنوز نیامده بودند و ما تنها بودیم بنابراین با خیالی آسوده فن اتاق را زیاد کردیم، چون حلیه به شدت گرمایی بود و همیشه سر زیاد بودن فن با هم مشکل داشتیم، روی تخت نشستم و پاهایم را که از فرط سرما گز گز می کرد می مالیدم، دیانا هم کنار من نشست، تا خودش را گرم کند، گفتم:
    -خیلی خوش گذشت ها.
    -آره بیا روزی که تفریحش به عهده خودمونه، دوباره بریم بندر.
    -راست می گی، اونجا خیلی بهتر از جاهای دیدنی دیگه بود.
    و با این تصمیم هر دو روی تختمان دراز کشیدیم و تا زمان شام استراحت کردیم.
    فردای آن روز به کلیسا رفتیم، البته رفتن به کلیسا برای من که مسلمان بودم همانند روز اول جذابیت نداشت و بعد از چند مرتبه رفتن، کاملاً برایم عادی شده بود. اما اکثریت بچه ها از جمله دیانا و توماس و مارتین و خیلیهای دیگر که مسیحی بودند و رفتن به کلیسا و به جا آوردن اعمال خاص آن که شامل گوش دادن به صحبتهای کشیش و خواندن دعا به همراه برنامه زیبایی که توسط گروه کر برگزار می شد، برایشان لذتبخش بود و در واقع جزء برنامه هفتگی شان محسوب می شد.
    بالاخره روزی که گردش آن روز به عهده خودمان بود فرا رسید، ما به هر کجا که دوست داشتیم می توانستیم برویم، فقط باید رإس ساعت هفت به هتل باز میگشتیم. صبح همان روز به قصد رفتن به پارک آماده شدیم. من بلوزی سفید رنگ و کاموایی پوشیدم که یقه سه سانتی داشت شلوارم نیز سفید بود. روی آنها نیز پالتوی خاکستری رنگم را که تا به آن روز نپوشیده بودم به تن کردم و موهایم را زیر کلاهی به همان رنگ جمع کردم. دستکشهای توری و خوش دوخت و چتر و کیف کوچکم را نیز برداشتم. دیانا هم یکی از بهترین لباسهایش را پوشید و بعد از کلی تعریف و تمجید از همدیگر به راه افتادیم و با یک تاکسی خودمان را به بندر رسانیدم. آن روز هوا کاملاً آفتابی و نسبت به روزهای قبل گرمتر بود. نور خورشید که به دریای آبی و آرام و ماسه های مرطوب ساحل می تابید، منظره بسیار زیبایی به وجود آورده بود، ماسه ها برق می زدند و انعکاس زیبایی داشتند. محیط ساحل نسبتاً خلوت بود و فقط دو کشتی کنار اسکله لنگر انداخته بود. کمی قدم زدیم و از هر دری صحبت کردیم. دیانا از نامزدی اش گفت که مدتی قبل به خاطر مشکلات خانوادگی به هم خورده بود و من تازه در مورد او چیزایی فهمیدم که از قبل نمی دانستم.
    بعد از قدم زدن، پشت یک میز نشستیم و در سکوت به اطراف چشم دوختیم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که متوجه توماس و مارتین شدم که با فاصله نه چندان زیادی از ما پشت میز دیگری نشسته بودند. آنهاهم که تازه ما را دیدند، بلند شدند و به سمت ما آمدند. من کلاهم را برداشتم و موهای بلند و حالتدارم دور گردنم را پوشاند. کلاه را روی میز گذاشتم و آهسته به دیانا گفتم:
    -توماس و مارتین از پشت دارن میان.
    دیانا پشتش رانگاه کرد، آنها رسیدند و سلام و صبح بخیر گفتند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #70
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    مارتین گفت:
    -چه دخترهای سحر خیزی هستید.
    توماس گفت:
    -پس شما هم اینجا رو انتخاب کردید.
    دیانا در پاسخ گفت:
    -این عقیده من بود، مهتاب هم موافقت کرد.
    مارتین لبخند شیرینی به دیانا زد و گفت:
    -می تونم خواهش کنم کمی قدم بزنیم؟
    دیانا بدون رودربایستی با لبخند، بلند شد و رو به من گفت:
    -مهتاب جون! اگه ناراحت نمی شی ما کمی قدم بزنیم.
    با سر حرفش را تأیید کردم و او همراه مارتین رفت. مطمئناً اگر چنین پیشنهادی به من می شد یا دیانا را بهانه می کردم و یا بعد از کلی مکث و تأمل، خواسته اش را می پذیرفتم اما این خصوصیت به هیچ عنوان در وجود و ذات دیانا نمی گنچید و همه چیز را راحت تر از آنچه هست می پنداشت. بعد از رفتن آنها، توماس با لبخند همیشگی اش روبرویم، جای دیانا نشست و به صورتم چشم دوخت. این نگاه به قدری طولانی شد که با جدیت گفتم:
    -نگاههای شما منو عصبی می کنه.
    البته به خوبی می دانستم که دروغ می گویم، من نه تنها از این نگاهها عصبی نمی شدم بلکه در بسیاری از موارد از توجه بیش از اندازه او لذت هم می بردم.
    توماس گفت:
    -امروز خیلی زیباتر شدی.
    بی اراده لبخند زدم و آهسته تشکر کردم، او ادامه داد:
    -در ضمن این پالتو و کلاه هم، چون همرنگ چشماتونه، خیلی بهتون می یاد و به زیبایی شما اضافه می کنه.
    باز با زدن یک لبخند کوچک به خاطر تعریفش تشکر کردم و بعد هم سکوت. نمی دانستم چرا جلوی او به دختر مظلوم و آرامی تبدیل می شدم که درست برخلاف شخصیت باطنی ام بود.احساس کردم او می خواهد چیزی به من بگوید ولی مکثهای طولانی و من من کردنهایش حرصم را در آورد. اما بالاخره بعد از دقایقی گفت:
    -بعد از امتحانات و فارغ التحصیلی، چه تصمیمی برای زندگیت داری؟
    از سوالش جا خوردم. بعد از کمی تفکر با قاطعیت گفت:
    -بر میگردم کشورم.
    -یعنی... یعنی دیگه نمی خوای درس بخونی؟!
    -نه، تا همین جا کافیه.البته اگر هم بخوام این کار رو بکنم مسلماً تو کشور خودم می کنم.
    -تو که اینجا موقعیت تحصیلی خوبی داری، پس برای چی می خوای بری؟!
    -حقیقتش دیگه خسته شدم. دیگه نمی خوام اینجا زندگی کنم.
    توماس که چهره اش به کلی تغییر کرده بود دستی داخل موهایش کشید و به صورتم چشم دوخت و با مکث گفت:
    -اگر کسی که خیلی دوستت داره ازت بخواد به خاطر اون بمونی، باز هم قبول نمی کنی؟
    نمی دانستم چه بگویم، منظور حرفش را کاملاً فهمیدم اما جوابی نداشتم.او که شاهد سکوتم بود ادامه داد:
    -من دوست دارم باهم باشیم، امتحان فوق لیسانس بدیم و مدرکمون رو بگیریم. بعد هم با هم ازدواج کنیم. من... من تو رو دوست دارم، نمی خوام از اینجا بری.
    برای لحظاتی به صورتش چشم دوختم و سپس گفتم:
    -ببین توماس! من تا به امروز با هیچ پسری رابطه نداشتم چون اصلاً دوست ندارم این کار رو بکنم در ثانی! تو فرانسوی هستی و من ایرانی و مسلماً من با کسی ازدواج می کنم که ایرانی باشه مثل خودم.
    -ببین مهتاب! من... چطور بگم! من تا امروز دنبال یه موقعیت مناسب بودم تا علاقه خودم رو بهت ابراز کنم و مطمئناً دوست ندارم به همین راحتی تمام نقشه ها و برنامه هام به هم بریزه.
    - من هم اصلاً دوست ندارم برنامه یا نقشه هات رو به هم بریزم ولی متأسفانه نمی تونم خواسته ات رو قبول کنم.
    -آخه چرا؟! من که اصلاً متوجه نمی شم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/