صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #61
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    راز کامیابی در پشتکار است
    راز کامیابی در پشتکار است (داستان واقعی)

    «باری فاربر»، نویسنده‌ی کتاب «الماس در سنگلاخ» می‌نویسد: اولین کتاب من تحت عنوان «هنر فروش و بازاریابی» را پیش از آنکه ناشری پیدا بشود و آن را بخرد، به بیست و شش ناشر دیگر ارائه کرده بودم. در اینجا می‌خواهم از مؤلفان و نویسندگانی که گرچه بسیار هم با استعداد و خوش قریحه هستند، اما چگونه قادر نمی‌شوند کتاب‌هایشان را به زیور طبع یبارایند و آنها را برای چاپ به یک مؤسسه‌ی انتشاراتی بسپارند یاد کنم. جان کلام این‌جاست که زمانی که به ناشری مراجعه می‌کنند و جواب «نه» می‌شنوند، اعتماد به نفس و همچنین نیروی پشتکار و ثبات و اعتدال‌شان دچار اختلال و ضعف و سستی می‌شود و در نتیجه از هم می‌پاشند. هر چند باید اقرار کنم که من هم در همان «نه» اول بسیار جا خوردم و پریشان و مشوش شدم، ‏اما هرگز خود را نباختم و داغان و متلاشی نشدم. تازه بعد از پنج یا شش «نه» و مخالفت دیگر که روبرو شدم، خودم را پیدا و به اصطلاح جمع و جور کردم.به مدیر آژانس تبلیغاتی‌ام تلفن زدم و از او پرسیدم موضوع چیست که هیچ ناشری جواب مثبت نمی‌دهد. او هم به سادگی گفت که به قدری کتاب‌های دیگر برای چاپ و نشر به ناشران واگذار شده که به قول معروف وقت سر خاراندن ندارند و حاضر به قبول هیچ کتاب دیگری نیستند. ولی این بار این خود من بودم که می‌دانستم چه برگ برنده‌ای در آستین دارم و در این زمینه چه ایده‌ی نو و بکری آورده‌ام. از این رو، بعد از آنکه از سوی ناشری مجدداً با مخالفت روبرو شدم، تلفنی با وی به گفتگو پرداختم و از او خواستم چه باید بکنم تا بتوانم بختم را بیازمایم و اصولاً به من گفته شود در کتابم چه چیزی هست که آن را غیر قابل چاپ می‌دانند؟ چه باید کرد تا روی ویترین و پیشخوان جای بگیرد و مورد قبول واقع شود؟ با این حال، «نه» بعدی و دو مخالفت دیگر را هم پشت سر هم دریافت کردم، ولی تنها تفاوت این مخالفت‌ها در این بود که هر سازمان انتشاراتی کلی اصلاحات در نوشته و متن کتاب ارائه می‌کرد و در مخالفت‌های دوم و سوم تازه دریافتم که این اظهارنظرها حال و هوای دیگری به کتابم بخشیده و آن را کاملاً باب بازار کرده و مرا هم شکرگزار و ممنون ناشرانی ساخته که با «نه» خود ویراستاری ارزنده‌‏ای نیز انجام داده بودند و به عبارت بهتر کتابی تازه برایم نوشته بودند! درس ارزشمند و گرانقدری که از این مخالفت‌ها گرفتم این بود که عدم قبول و هر «نه» را نباید به مفهوم شکست دانست. عاقبت ‏‏هنگامی که بیست و هفتمین ناشر کتاب را پسندید و خریداری کرد، در واقع نوشته‌ای را که بیست و شش ناشر قلم قرمز بر آن کشیده بودند، انتخاب نکرد، بلکه کتابی را برگزید که بیست و شش خبره‌ی حرفه‌ای و آگاه و اهل فن آن را ویرایش کرده بودند. از این نکته می‌توان آموخت که مخالفت و «نه» دیگران صرفاً بیان نظریات و عقاید شخصی اینان ‏می‌باشد نه چیزی فزونتر. این مخالفت‌ها را به حساب خود منظور نکنید که در این صورت اعتماد به نفس خویش را نابود کرده و خود را از پیش رفتن بازداشته‌اید.

    برگرفته از كتاب:

    جک کنفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #62
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    راز کامیابی بازیکن بیسبال
    راز کامیابی بازیکن بیسبال (داستان واقعی)

    ‏تونی گوین، بزرگ‌ترین بازیکن بیسبال در نیم قرن گذشته است - بهترین، بعد از «تد ویلیامز». باور نکردنی است که او 8 ‏عنوان به دست آورده است. فقط «تای کاب» عنوان‌های بیشتر کسب کرده است. در طول بازی‌های حرفه‌ای خود 339 ‏گل زده است. بازی گوین همیشه تماشایی است. یقین دارم که تندیس او را در سالن تندیس مشاهیر نیویورک خواهند گذاشت.اگر تونی گوین را نشناسید و او را در خیابان ببینید، حدس نخواهید زد که او بازیکنی حرفه‌ای است. با80/1 ‏متر قد و 99 ‏کیلو وزن به او نمی‌آید که مانند مارک مک گویر ستاره‌ی تیم ورزشی باشد. اما اشتباه نکنید: گوین ورزشکاری بااستعداد است که دانشکده را رها کرد تا بیسبال و بسکتبال بازی ‏کند. با اینکه استعدادی سرشار دارد، رمز کامیابی وی، تمرکز بر یک کار است.تونی گوین بیسبال را دوست دارد و همه‌ی وجود خود را وقف آن کرده است. در هر فصل، کتاب علم بیسبال «تد ویلیامز» را می‌خواند. این کتاب را وقتی پیدا کرد و خواند که دانشجو بود. ساعت‌ها نوار ویدیویی نگاه می‌کند. در خانه انبوهی از نوارهای بیسبال را دارد و پیوسته بازی‌ها را از ماهواره می‌گیرد و ضبط می‌کند. حتی هنگام حرکت در جاده‌ها نوارها را گوش می‌دهد. وقتی که برای شرکت در بازی سفر می‌کند، دو دستگاه ضبط ویدیویی همراه دارد. وقتی هم که بازی نمی‌کند یا نوار نمی‌بیند، پیوسته درباره‌ی فوت‌وفن بیسبال ‏حرف می‌زند - با اعضای تیم و با بازیکنان مشهور مانند تد ویلیامز.گوین هیچ‌گاه از کار خود سیر نمی‌شود. بیسبال، شغل اوست. بارها دیده ‏شده است که در راهِ رفتن به مراسم اجتماعی، دستکش بیسبال خود را در ‏جیب دارد و در طول مسیر توقف می‌کند و توپ می‌اندازد. حتی وقتی که ‏تمرین ندارد، نوار نگاه نمی‌کند، یا با دیگران درباره‌ی بیسبال صحبت نمی‌نماید، ‏پینگ‌پنگ بازی می‌کند تا هماهنگی چشم و دست خود را بیشتر کند. حتی برای آن در «سا‌ن‌دایگو» مانده است که پیشرفت او بیشتر باشد. خودش گفته است: «یکی از نقاط قدرت من این است که حد و حدود توانایی خود را می‌دانم. سان‌دایگو جایی آرام و از معرض جار و جنجال رسانه‌های همگانی دور است. این امر به من کمک می‌کند که دنبال کار خود باشم.» او از کار خود نتیجه گرفته است. در هر فصل بازی - جز در فصل اول - 300 ‏گل زده است. «جورج ویل» عقیده دارد: «کسانی که مانند گوین در کار خود موفق می‌شوند، به قدری در کار خویش تمرکز دارند که دیگران از آن بی‌خبرند.»

    برگرفته از کتاب:

    ‏جان ماکسول؛ صفت هاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #63
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مدرک تحصیلی
    مدرک تحصیلی (داستان واقعی)

    در دو سال گذشته این سومین کاری است که به آن مشغول هستم. در ابتدا فکر می‌کردم با شروع کار جدید، نیازهایم برطرف می‌شوند، اما هر بار ‏چیزی درست شبیه بار پیش رخ می‌دهد و احساس خستگی بیشتری می‌نمایم. شاید مشکل اصلی این بود که مایل نبودم کارهای سخت انجام دهم! اما مطمئناً هر بار که شغلم را از دست می‌دادم، با مشکلات مالی و اجتماعی و حتی مشکلات عاطفی سخت‌تری مواجه می‌شدم.شاید جوان‌تر از آن بودم که برای تأمین زندگی‌ام به تنهایی چنین کارهای پر زحمتی انجام دهم.در حال حاضر تنها چیزی که نگرانم می‌کند تعطیلات آخر هفته است و حدوداً دو ماه می‌شود که فکرم را به خود مشغول کرده است.شاید کمکی که مدرک تحصیلی‌ام (اقتصاد) می‌تواند به من بکند، فراموش کرده‌ام و تنها کاری که می‌توانم با آن انجام دهم این است که آن را فراموش کنم و ادامه‌ی زندگی‌ام را شاد و بدون تکیه بر آن سپری کنم، زیرا در زندگی چیزی با آن به دست نیاورده‌ام.
    ------------------------------------------------

    مارک [*]

    ‏* مارک 26 ‏ساله پاسخگوی تلفن‌های داخلی مخابرات

    برگرفته از كتاب:

    پيروزي افكار موفق (ميانبري براي بازگشت به زندگي)؛ برگردان الهام مباركي‌زاده؛ چاپ دوم؛ تهران: پل 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #64
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پشتکار در بازاریابی
    پشتکار در بازاریابی (داستان واقعی)

    «‏اریستاتل اوناسیس» سلطان معروف نفت دنیا که به خاطر ثروت و مال و منال بی‌حد و حصرش و همچنین شهرتش به دلیل ازدواج با «ژاکلین کندی» (همسر رئیس جمهور فقید امریکا ‏«کندی» که ترور شد) زندگی جالب و پرماجرایی را از سر گذرانید.اوناسیس در جوانی - هنگامی که بیست ساله بود - در آرژانتین زندگی می‌کرد و تلفنچی شرکت مخابرات در نوبت شبانه بود و طبعاً روزها آزاد بود. آنگاه به فکر افتاد که برای کارخانه‌های سیگارسازی آرژانتین از شرق، برگ توتون وارد کند. در آن دوران این برگ‌ها را معمولاً از کوبا و برزیل وارد می‌کردند و مقادیر مختصری نیز از شرق واردات داشتند. اوناسیس سرانجام توانست پدرش را قانع کند که نمونه‌هایی از برگ توتون از «پلوپونز» برایش بفرستد.هنگامی که بعد از مدتی، سفارش اوناسیس رسید، او آنها را برداشت و به تمام کارخانه‌های بوئنوس آیرس مراجعه کرد و نمونه‌ها را عرضه کرد. ولی از هیچ‌جا پیشنهادی دریافت نکرد. با این حال خیلی امیدوار بود که سرانجام یکی از این کارخانه‌داران تلفن بزند و سفارش بدهد. باز مدتی گذشت و هیچ خبری نشد. او می‌بایستی مقام ‏‏مهمی را پیدا می‌کرد که بتواند تصمیم نهایی را بگیرد و اوناسیس جوان را از بلاتکلیفی نجات دهد. به این علت بر آن شد تا «خوان گائونا» را که مدیرعامل یکی از عظیم‌ترین کارخانه‌های سیگارسازی کشور بود، ملاقات کند. کار اوناسیس این شده بود که روزها در تمام مدت در برابر دفتر گائونا بایستد و خاموش و امیدوارانه چشم به دفتر مدیرعامل بدوزد و نگاه از آن برنگیرد. حتی یک روز در میان، به جلوی خانه‌ی گائونا می‌رفت و در آنجا کشیک می‌کشید تا او از سر کار برگردد و این جوان را در آنجا ببیند. چهارده روز از این ماجرا گذشت. تا آنکه گائونا تسلیم شد و از منشی‌اش خواست که پرس‌وجویی کند که این جوان کیست و چه خیالی در سر دارد که فقط خاموش و بی‌صدا می‌ایستد و او را زیر نظر گرفته است.زمانی که اوناسیس به دفتر گائونا احضار شد و درباره‌ی مقصود و منظورش پرسیده شد به سادگی جواب داد که می‌خواهد برگ‌های توتون مشرق را که نفیس و مرغوب است به کارخانه بفروشد. گائونا که به مقصود اوناسیس پی برده و خیالش راحت شده بود، او را به قسمت فروش فرستاد و در آنجا بود که پس از معاینه و بررسی کامل برگ‌ها اوناسیس سرانجام به هدفش رسید.از آن روی که برگ‌ها واقعاً از لطافت و نفاست برخوردار بودند به اوناسیس یک سفارش کلان 000/10 ‏دلاری داده شد. اوناسیس در این معامله پدرش را از یاد نبرد و 5٪ سهم او را محاسبه و پرداخت کرد. اوناسیس همواره گفته است که با 500 ‏دلار سودی که از این معامله به دست آورد بعدها به چنان مقامی رسید که در زمره‌ی سرمایه‌داران بزرگ جهان قرار گرفت.«گونتر کلاین‌فلد» یکی از بازرگانان نیویورکی می‌خواست با ‏اوناسیس هنگامی که در نیویورک ‏به سر می‌برد دیداری داشته باشد. هر کار می‌کرد قادر به این ملاقات نمی‌شد. عاقبت تصمیم گرفت شگرد خود اوناسیس را بکار ببرد. او می‌دانست که اوناسیس در یک آپارتمان «پنت هاوس» اقامت کرده است که تنها یک آسانسور دارد. از این رو وارد مجتمع شد و تمام روز سوار آسانسور بالا و پایین می‌رفت شاید که اوناسیس را ببیند. عاقبت تیرش به هدف خورد و در یکی از این بالا و پایین رفتن‌ها، اوناسیس از یکی از آپارتمان‌ها خارج شد و وارد آسانسور شد و منظور خود را در میان نهاد و معامله‌ی کلانی ‏انجام داد.

    برگرفته از کتاب:

    ‏جک کانفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آزما؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #65
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فرصت تازه
    فرصت تازه (داستان رستوران‌هاي مك‌دانلدز)

    ‏این دو برادر در سال 1937 ‏در شهر پاسادنا، واقع در شرق گلندیل، یک رستوران سواره‌رو [درایو- این] باز کردند. در سال‌های دهه‌ی 30، با افزایش وابستگی مردم به خودرو، شمار این رستوران‌ها روز به روز بیش‌تر می‌شد. مشتری‌ها با خودرو وارد پارکینگی می‌شدند که ساختمان کوچک رستوران در آن قرار داشت. پیش‌خدمت سفارش‌ها را می‌گرفت و غذا را در سینی می‌گذاشت و در خودرو تحویل مشتری می‌داد. بشقاب‌ها چینی، کارد و چنگال‌ها فلزی و لیوان‌ها شیشه‌ای بود.کار رستوران کوچک سواره‌رو گرفت و آن‌ها در سال 1940 ‏رستوران را به شهر برناردینو منتقل کردند که شهرکی کارگری واقع در 50 ‏میلی شرق لس‌آنجلس بود. رستوران را بزرگ‌تر کردند و غذاها را متنوع‌تر، به طوری که ‏علاوه بر هات داگ، سیب‌زمینی سرخ کرده و نوشیدنی، گوشت کباب شده، ‏انواع ساندویچ خوک، انواع همبرگر و چیزهای دیگر نیز تدارک دیده می‌شد. کار و کاسبی آن‌ها گرفت. فروش سالانه به 200000 دلار رسید به طوری که سالانه 50000 ‏دلار سود می‌کردند. این رقم آن‌ها را در زمره‌ی افراد برجسته‌ی شهر، از نظر مالی، قرار می‌داد.در سال 1948 ‏غریزه به آن‌ها ندا داد که زمانه در حال تغییر است. بنابراین در گردش کار تغییراتی دادند. بخش سواره‌رو را حذف و تنوع غذاها را کم کردند. تقریباً فقط همبرگر می‌فروختند. بشقاب، قاشق، چنگال فلزی و لیوان‌های شیشه‌ای نیز کنار گذاشته شد و به جای آن‌ها لوازم کاغذی یک‌بار مصرف به میان آمد. در هزینه‌ها صرفه‌جویی کردند و توانستند قیمت خدمات را کاهش دهند. کار بعدی راه‌اندازی خط خدمات سریع بود. آشپزخانه به شکل خط مونتاژ درآمد. خدمه سعی می‌کردند کارها را با سرعت انجام دهند. آن‌ها می‌خواستند در کم‌تر از سی ثانیه سفارش مشتری را آماده کنند و موفق شدند. در میانه‌ی دهه 1950 ‏درآمد سالانه‌ي آن‌ها به 350000 ‏دلار رسید و از آن پس سود سالانه‌ی آن‌ها 100000 دلار بود که بین دو برادر تقسیم ‏می‌شد.این برادرها که بودند؟ بر پیشانی رستوران کوچک آن‌ها فقط این حروف نقش بسته بود: همبرگرهای مک‌دانلدز.

    برگرفته از كتاب:

    جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #66
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خودنویس راه راه
    یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال‌گر جزیره‌ی «اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می‌شد. توری پنجره‌ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود! یک‌بار ردپای گِلی برهنه‌ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛ انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه‌ی یتیم در جزیره زندگی می‌کنند که بی‌سرپرست‌اند؛ هرچه دست‌شان برسد می‌خورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمی‌دارند.چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گران‌قیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود.یک روز صبح، مردی را از محوطه‌ی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت می‌کرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوش‌تیپی بود. شق و رق می‌ایستاد و با دقت به حرف گوش می‌کرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجه‌اش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفه‌اش را خیلی خوب انجام می‌دهد. اما حالا می‌دیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است!باور نمی‌کردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روان‌شناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی می‌آمد. اما انگار این‌بار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطه‌ی ما کار می‌کرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم.با تعجب خود را پس کشید.خودنویس را لمس کردم و با قیافه‌ای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر می‌آمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقب‌نشینی نمی‌کرد. نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه می‌کنم. قیافه‌ی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم.بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نماینده‌ی ارتش غالب به اسیر دستوری می‌دهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمی‌آید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود.سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بی‌رحمی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده می‌شدم. می‌دانم قربانی شدن چه‌قدر سخت است؛ از این‌که کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از این‌که ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده می‌شود. هر دو خودنویس‌ها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راه‌های یکی عمودی بود و دیگری افقی. بدتر از آن این‌که حالا می‌فهمم چه‌قدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سخت‌تر بوده تا برای من.حالا پنجاه سال از آن ماجرا می‌گذرد و من هیچ‌کدام از آن خودنویس‌ها را ندارم، اما ای کاش می‌توانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.

    رابرت ام. راک
    سانتا روزا، کالیفرنیا

    برگرفته از كتاب:

    داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #67
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    منِ دیگر
    منِ دیگر (داستان واقعی)

    چندین بار روزنامه‌هایی را - که به خاطرم نمی‌آید - خوانده‌ام و ‏دیده‌ام که در آن مصاحبه‌ام را چاپ کرده‌اند!. مصاحبه‌هایی که هیچ‌گاه ‏در آن‌ها شرکت نداشته‌ام!. اما نمی‌توانستم منکر آن‌ها باشم؛ چرا که ‏سطر به سطر افکار مرا منعکس کرده‌اند!.بهترین مصاحبه‌ای که از من تا به امروز چاپ شده و با عبارت خیلی روشن و با سبکی بسیار خوب در مورد زندگی‌ام، نه فقط در حیطه‌ی ادبیات، بلکه در زمینه‌ی عقیده‌ی سیاسی، ذوق شخصی و خوشی‌ها و ناخوشی‌ها حرف زده، دو سال پیش د‏ر روزنامه‌ی ناشناخته و کم‌تیراژی در شهر «کاراکاس» به چاپ رسید.این مصاحبه سر تا پا جعلی بود، اما مرا به وجد آورد. نه به این خاطر که خیلی دقیق بود، تنها از این رو که به نام زنی منتشر شده بود که هیچ وقت به گوشم نخورده بود ... اما مطمئن‌ام که او مرا خیلی دوست دارد؛ ‏چون تا این اندازه مرا می‌شناسد؛ حتی اگر منِ دیگر باشد.همین ماجرا برای من با افراد دوست داشتنیِ دیگر که در اطراف و ‏اکناف دنیا با آن‌ها برمی‌خورم، اتفاق می‌افتد و همیشه یکی، در جایی که هیچ وقت نرفته‌ام، با من هست! و خاطره‌ی خوبی از این دیدار دارد. این منِ دیگرها ظاهراً همانند خود من فامیل زیادی دارند. حتا اگر واقعاً هم فامیل نباشند، بلکه رونوشتی از فامیل‌های من‌اند!.بارها اتفاق افتاده است که چنین دوستان ویژه‌ای را در بین افراد خانواده‌ام نیافته‌ام!.خیلی اتفاق می‌افتد که من آن‌ها را در خیابان فوئگو ملاقات می‌کنم. ‏آن‌ها درباره‌ی جشن‌های شلوغی که با برادرم اُمبرتو در آکابولکو داشته‌ایم، صحبت می‌کنند!! همین آخری‌ها، در یکی از این ملاقات‌ها، غریبه‌ای از من تشکر کرد؛ چرا که از راه برادرم به او خدمت بزرگی کرده بودم!!(؟). و من به ناچار به او گفتم: «مرد؛ چیزی نبود که بخواهید تشکر کنید! وظیفه‌ی من بود!».این را می‌گویم، چون دلم نمی‌آید که بگویم من اصلاً برادری به نام ‏اُمبرتو ندارم که در آکابولکو زندگی کند.سه سال پیش تازه غذایم را خورده بودم که ناگهان کسی در زد. بعد ‏یکی از پسرانم با خنده آمد و گفت: «پدر، «تو» شما را می‌خواهد!».از صندلی پریدم و با هیجان به خود گفتم: ‏«بالاخره آمد!».اما او منِ دیگر نبود، بلکه گابریل گارسیا مارکز بود؛ یک مهندس ‏مکزیکی!. وی جوان با ادب و آرامی بود. او با صبر و تحمل بسیار به تلفن‌های مشابه جواب رد داده بود و آخر سر، به اداره‌ی مخابرات رفته بود تا نامش را به عنوان مشترکی به نام گابریل گارسیا مارکز از دفتر تلفن‌های جدید حذف کنند. این مرد مؤدب نامه‌هایی را که در طی سه سال در دفترش جمع شده بود، برایم آورد!.چندی پیش نیز روزنامه‌نگاری که از مکزیک عبور می‌کرد، در دفتر ‏تلفن‌های عمومی به دنبال شماره‌ی ما گشت، شماره‌ی گابریل گارسیا مارکز را یافت و تماس گرفت. به او گفتند که به بیمارستان رفته است؛ چون خانمِ مارکز وضع حمل کرده و نوزاد هم دختر است!.چه سعادتی و چه خوشی یمنیِ بزرگی!. من در همه‌ی عمرم، در حسرت داشتن یک دختر بودم و متأسفانه صاحب دو پسر شدم!»اما آن چه اتفاق افتاد، این بود که خانمِ مهندس گابریل گارسیا مارکز همان جوان مؤدب که تشابه نامی داشتیم، دسته گل بسیار زیبایی را دریافت کرد ... واقعاً او هم به میمنت نوزاد دختری که من همیشه آرزومند آن بودم و نصیبم نشد، مستحق آن گُل بوده است.نه؛ مهندس جوان منِ دیگر بود و نه یک شخص بسیار محترم دیگر، ‏که وی نیز همانند ما نام گابریل گارسیا مارکز دارد. بی‌شک، منِ دیگر هیچ وقت پیدایم نخواهد کرد، چرا که نمی‌داند کجا زندگی می‌کنم و چه‌طور آدمی هستم؛ و نمی‌تواند بفهمد که ما چه قدر با هم تفاوت داریم.او همیشه به وجود خود و تنها همین مسأله خوشحال خواهد ماند؛ در دنیای خود، هواپیماهای اختصاصی و کاخ‌های باشکوه خواهد داشت که معشوق‌های خود را با شامپاین می‌شوید ‏و دشمنان خویش را با قدرت از بین می‌برد.او زندگی مرفه خود را ادامه می‌دهد؛ ثروتمند تا حد اعلاء؛ جوان، بسیار زیبا و تا آخرین قطره‌ی اشک، خوشحال. در حالی که من پیرمرد، بدون تأسف جلو ماشین تحریر می‌نشینم؛ بدون آن‌که به هیاهوی او اهمیتی بدهم. هر شب به دنبال دوستانم می‌گردم، تا جامی با هم بنوشیم؛ مانند همیشه... و این بزرگ‌ترین ظلم در دنیاست. منِ دیگر مرفه و مشهور زندگی می‌کند، و تنها منم که گول خورده‌ام.

    برگرفته از كتاب:

    گابریل گارسیا مارکز؛ يادداشت‌هاي روزهاي تنهايي؛ برگردان محمدرضا راه‌ور؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات آريابان 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #68
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پروژه‌ی میهمان‌سرا
    پروژه‌ی میهمان‌سرا (داستان واقعی)

    اولین پروژه‌ی ما در سودان ساختن میهمان‌سرای ریاست جمهوری بود که دقیقاً روبروی محل اقامت رئیس جمهور باید ساخته می‌شد. دولت سودان واقعاً مایل نبود که با ما معامله کند، شاید به این دلیل که کره‌ی شمالی ‏قبلاً سرگرم ساختن مرکز جوانان در سودان بود. علاوه بر آن، دولت سودان با کر‏ه‌ی شمالی روابط سیاسی داشت، اما با کره‌ی جنوبی هیچ رابطه‌ای نداشت. خلاصه ما در شرایط سختی قرار داشتیم.هرچند من احساس می‌کردم که اگر این فرصت را از دست بدهیم، هرگز قادر نخواهیم بود که به بازار سودان راه پیدا کنیم. تصمیم گرفتم به جای حرف زدن، وارد عمل شوم. چرا؟ چون معتقدم ‏«دو صد گفته چون ‏نیم کردار نیست.» بنابراین، شبانه‌روز روی پروژه‌ی میهمان‌سرای ریاست جمهوری کار کردیم و بدون شک چراغ های روشن کارگاه ما، در آن طرف ‏خیابان که اقامتگاه رئیس جمهور بود، اثر خود را می‌گذاشت. دیوانه‌وار ‏کار می‌کردیم و زودتر از برنامه کارمان تمام شد، احتمالا رئیس جمهور کار ما را با کره شمالی‌ها مقایسه کرده و پیشرفت کاری و تکنولوژی ما شدیداً او را تحت تاثیر قرار داده بود. ما با این کار، درهای روابط سیاسی و بازرگانی با سودان را به روی خود گشودیم.حرف زدن، راه متقاعدسازی نیست، حرف مهم است، ‏و باید قادر باشید که خوب و صادقانه حرف بزنید. باید قادر باشید که با افکارتان ‏دیگران را تحت تاثیر قرار دهید، ولی عمل است که واقعاً روی دیگران ‏تاثیر می‌گذارد. حرف ممکن است گاهی بی‌اثر باشد، اما عمل هرگز چنین نیست و ناکامی ندارد. اگر واقعاً می‌خواهید که کسی حرف شما را باور کند و به شما ایمان بیاورد، باید صادقانه و بطور قانع‌کننده‌ای عمل کنید.قدرت باطنی زیاد همچنین بیانگر توانایی واقعی است. مردمی که ما واقعاً در این دنیا به آنها نیاز داریم، آنانی نیستند که در کناری ایستاده‌اند و خوب تماشا می‌کنند؛ ما به مردمی با توانایی‌های واقعی نیاز داریم. شاید آنها لاف نزنند و پُز ندهند، اما به هرکجا که بروند، روی چشم دیگران جای دارند. مردم واقعاً به آنانی که با ظاهری آراسته ولی بدون توانایی زندگی می‌کنند، اعتقادی ندارند.

    برگرفته از كتاب:
    ‏کیم‌وو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمت‌اللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #69
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پیش از دیگران، خودتان را متحول سازید
    ‏بهترین کلامی که درباره‌ی تغییر می‌توان گفت همین است: حداقل در مورد خودم کاملاً صادق بود. مثل بقیه، من هم سعی کردم تا افراد را تغییر بدهم و هر بار شدیداً ناامید شدم و هر ناامیدی اضطراب‌آور است. بعد ناگهان، این فکر به ذهنم رسید ‏که بهتر است خودم را تغییر دهم. در 15 ‏اکتبر 1986، وقتی به سن 50 ‏سالگی رسیدم ‏تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم. آن روز فهمیدم که این راه زندگی نیست که با همه ‏بجنگی و در این بین خودت دچار استرس و فشار روحی شوی. فهمیدم که کار کاملاً ‏احمقانه‌ای است که در بعضی از موارد سرم را بشکنم. برای مثال، همسرم دوبار در روز خانه را از جمله راه‌پله را جارو می‌کرد. او این کار را یا به خدمتگزار واگذار می‌کرد یا ‏دختران و یا خودش این کار را می‌کرد. سعی کردم که متقاعدش کنم که کمی گرد و خاک در منزل بهتر از این است که دلهره و اضطراب داشته باشیم. قبل از او مادرم همین کار را می‌کرد اما وسواس کمتری داشت. اما هر وقت مادرم منزل نبود خواهرم این کار ‏را می‌کرد و برای من استرس ایجاد می‌کرد. تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم. ‏لازم نیست که «شاه بروس» باشیم که همیشه در حال کار و تلاش بود. در عوض، می‌توان «پیتر دروکر» بود. نصیحتش این بود که یک‌بار تلاش، دو بار تلاش، اگر همچنان موفق نشدید، کار دیگری انجام دهید. لازم نیست هر چیزی مانند مسئله و زندگی مطرح باشد. شاید اشتباه می‌کنم. شاید ترسو و ناآزموده‌ام. اما دریافتم که با پذیرش این نگرش، توانستم حداقل تا حد قابل توجهی از استرس و فشار و ناراحتی قلبی خود بکاهم.

    برگرفته از كتاب:

    پرومودا بترا؛ رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #70
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    به یاد امیرکبیر
    سال 1226 شمسی, نخستین برنامه دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه کودکان و نوجوانان ایرانی را آبله کوبی می کردند, اما چند روز پس از آغاز آبله کوبی به امیر کبیر فرمان دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی خواهند واکسن بزنند.
    به ویژه که چند تن از فاگیرها در شهر شایعه کرده اند که واکسن زدن سبب راه یافتن جن به خون انسان می شود.
    هنگامی که خبر رسید پنج نفر به سبب ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند, امیر بی درنگ فرمان داد هرکسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور میکرد که با این فرمان همه مردم آبله می کوبند؛ اما نفوذ سخن فالگیرها بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند.
    شماری که پول کافی داشتند, 5 تومان را پرداختند و از آبله کوبی سرباز زدند. شمار دیگر هنگام مراجعه ماموران در آب انبارها پنهان می شدند یا از شهر بیرون می رفتند.
    روز هجدهم آذر ماه همان سال (1226 ش) به امیر اطلاع دادند که در همه شهر تهران و روستاهای اطراف آن فقط 330 نفر آبله کوبیده اند.
    در همان روز خیاطی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود نزد امیر آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه هایتان آبله کوب فرستادیم. پیر مرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر, به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می شود.
    امیر فریاد کشید : وای از جهل و نادانی. اکنون گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.
    پیرمرد با التماس گفت : باور کنید که هیچ ندارم.
    امیر کبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت : حکم برنمی گردد, این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
    چند دقیقه دیگر, بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در این هنگام میرزا آقا خان وارد شد. او کمتر امیر کبیر را در حال گریستن دیده بود.
    سبب را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیر خوار از بیماری آبله مرده اند.
    میرزا آقا خان با شگفتی گفت : عجب, من تصور می کردم که میرزا احمد خان (پسر امیر) مرده است که او اینچنین می گرید.
    سپس به امیر نزدیگ شد و گفت : گریستن, آن هم اینگونه, برای دو بچه شیر خوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
    امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست, آنچنان که میرزا آقا خان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک هایش را پاک کرد و گفت :
    خاموش باش, تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم, ما مسئولشان هستیم.
    میرزا آقا خان آهسته گفت : ولی اینان خود بر اثر جهل آبله نکوبیده اند.
    امیر با صدای رسا گفت : مسئول جهل شان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم, فالگیرها بساط شان را جمع می کنند. تمام ایرانی ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می گریم که چرا این مردم باید اینقدر جاهل باشند که بر اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/