صفحه 7 از 23 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس


    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ...





    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .


    صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
    روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
    مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
    هيچ کس اونو نمی ديد .
    همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
    همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
    از سکوت خوششون نميومد .
    اونم می زد .
    غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
    چشمش بسته بود و می زد .
    صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
    بدون انتها , وسيع و آروم .
    يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
    يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
    تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
    چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
    چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
    احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
    دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
    سعی کرد به خودش مسلط باشه .
    يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
    نمی تونست چشاشو ببنده .
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
    سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
    و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
    يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
    چشاشو که باز کرد دختر نبود .
    يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
    ولی اثری از دختر نبود .
    نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
    چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
    ....
    شب بعد همون ساعت
    وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
    با همون مانتوی سفيد
    با همون پسر .
    هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
    و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
    مثل شب قبل با تموم وجود زد .
    احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
    چقدر آرامش بخشه .
    اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
    ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
    به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
    شب های متوالی همين طور گذشت .
    هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
    ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
    ولی اين براش مهم نبود .
    از شادی دختر لذت می برد .
    و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
    اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
    سه شب بود که اون نيومده بود .
    سه شب تلخ و سرد .
    و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
    دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
    اونشب دختر غمگين بود .
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
    سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
    ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
    نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
    چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
    به خاطر اشک های دختر نواخت .
    ...
    همه چيشو از دست داده بود .
    زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
    يه جور بغض بسته سخت
    يه نوع احساسی که نمی شناخت
    يه حس زير پوستی داغ
    تنشو می سوزوند .
    قرار نبود که عاشق بشه ...
    عاشق کسی که نمی شناخت .
    ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
    احساس گناه می کرد .
    ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
    ...
    يک ماه ازش بی خبر بود .
    يک ماه که براش يک سال گذشت .
    هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
    چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
    و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
    ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
    آرزوش فقط يه بار ديگه
    ديدن اون دختر بود .
    يه بار نه ... برای هميشه .
    اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
    با همون پسراز در اومد تو .
    نتونست ازجاش بلند نشه .
    بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
    بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
    دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاييآخه .
    دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
    و برای خود اون بزنه .
    و شروع کرد .
    دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
    و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
    نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
    يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
    سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
    - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
    صداش در نمي اومد .
    آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
    - حتما ..
    يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون
    مثل هميشه
    فقط برای اون زد
    اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
    پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
    دختر می خنديد
    پسر می خنديد
    و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
    آروم و بی صدا
    پشت نت های شاد موسيقی
    بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .





    در اتاقو قفل کرد


    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
    و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
    به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
    انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
    مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
    ....
    روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
    لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
    شنیدن بود و تپیدن
    عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
    روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
    در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
    تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
    عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
    مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
    از گرمای با او بودن ,
    لذت می برد
    و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
    و زن , مدام لبخند می زد ,
    و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
    دستهای مرد را در آغوش میکشید
    روزهای اول , همیشه زیباست
    مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
    مثل روز اول مدرسه
    مثل روز تولد
    هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
    و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
    زن , مثل بهار شده بود ,
    پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
    و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
    روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
    یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
    به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
    شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
    .....
    روزهای خوب , زود می گذرد
    قانون " بودن " همین است
    روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
    کوتاه و زیبا
    و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
    مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
    و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
    تکرار و تکرار و تکرار
    شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
    و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
    هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
    و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
    ....
    - من هیچوقت عاشق نمی شم
    هیچوقت ...
    فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
    فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
    نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
    حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
    فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
    نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
    عیبی نداره ... میگذره ,
    یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
    میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
    مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
    و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
    - خودت چی ؟
    خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
    حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
    خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
    خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
    حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
    نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
    فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
    که تو هم خوب جوابمو دادی
    ....
    بوق ممتد
    مثل یک دیوار آجری بلند است
    تا آسمان
    انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
    بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
    یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
    ...
    مرد دست در جیب
    با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
    قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
    و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
    اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
    صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
    عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
    انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
    عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
    مرد نمی توانست
    مردها گاهی خیلی سخت می شوند
    سخت و بیروح و لایه لایه
    و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
    می ***د ,
    ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
    سنگی می شود سخت تر از خارا
    ....
    آدم دلش تنگ می شود
    دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
    هوای گذشته ها را می خواهد
    حتی شده به یک نفس عمیق
    یکسال گذشت
    تنهایی همراه مرد بود
    و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
    مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
    گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
    - الو ...
    صدای زن شکسته و خراشیده است
    انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
    صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
    آن روزها چقدر خوب بود ها ...
    - الو ... بفرمایید
    مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
    دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
    گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
    انگار که از همان اول نبوده
    مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
    صدای قلدر و خشن :
    - الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
    قلب مرد انگار که , ایستاد
    گوشی را کوبید روی تلفن
    مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
    و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
    مرد , نحیف و قد خمیده
    در اتاقو قفل کرد
    پرده پنجره اتاق رو کشید
    نشست روی صندلی
    ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
    تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
    با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
    ....
    زن , نشسته بود لبه تخت
    شکسته و بیروح
    مرد غریبه لباس هایش را پوشید
    بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
    - دوستت دارم
    صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
    زن خوب گوش سپرد
    نه ... این صدا هم تازگی نداشت
    این صدا هم تکراری بود
    زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
    اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
    ِ...
    رسم است زیبایی ها را می نویسند و
    بعد ها افسانه می خوانندش
    و نسل به نسل , آدم ها با ولع
    تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
    حقیقت را که بنویسی
    نه کسی می خواند
    نه کسی حفظش می کند
    حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
    تمام .





    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم


    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود ... ......................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض عشق واقعی

    داستان كوتاه : عشق واقعی




    چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

    رنگ چشاش آبی بود .
    رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
    وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
    مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
    دوستش داشتم .
    لباش همیشه سرخ بود .
    مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
    وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
    دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
    دیوونم کرده بود .
    اونم دیوونه بود .
    مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
    دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
    می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
    اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
    بعد می خندید . می خندید و…
    منم اشک تو چشام جمع میشد .
    صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
    قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
    وقتی می خواست بوسش کنم ٫
    چشماشو میبست ٫
    سرشو بالا می گرفت ٫
    لباشو غنچه می کرد ٫
    دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
    من نگاش می کردم .
    اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
    تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
    لبامو می ذاشتم روی لبش .
    داغ بود .
    وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
    می سوختم .
    همه تنم می سوخت .
    دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
    من دلم نمیومد .
    اون لبامو گاز می گرفت .
    چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
    وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
    نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
    شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
    من هم موهاشو نوازش میکردم .
    عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
    شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
    دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
    لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
    جاش که قرمز می شد می گفت :
    هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
    منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
    تا یک هفته جاش می موند .
    معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
    تموم زندگیمون معاشقه بود .
    نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
    همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
    میومد و روی پام میشست .
    سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
    دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
    می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
    می گفتم : نه
    می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
    بعد می خندید . می خندید ….
    منم اشک تو چشام جمع می شد .
    اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
    وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
    با شیطنت نگام می کرد .
    پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
    مثل مجسمه مرمر ونوس .
    تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
    مثل بچه ها .
    قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
    وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
    بعد یهو آروم می شد .
    به چشام نگاه می کرد .
    اصلا حالی به حالیم می کرد .
    دیوونه دیوونه …
    چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
    لباش همیشه شیرین بود .
    مثل عسل …
    بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
    نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
    می خواستم فقط نگاش کنم .
    هیچ چیزبرام مهم نبود .
    فقط اون …
    من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
    خودش نمی دونست .
    نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
    تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
    بهار پژمرد .
    هیچکس حال منو نمی فهمید .
    دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
    یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
    دستموگرفت ٫
    آروم برد روی قلبش ٫
    گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
    بعد چشاشو بست.
    تنش سرد بود .
    دستمو روی سینه اش فشار دادم .
    هیچ تپشی نبود .
    داد زدم : خدا …
    بهارمرده بود .
    من هیچی نفهمیدم .
    ولو شدم رو زمین .
    هیچی نفهمیدم .
    هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
    هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
    هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
    هنوزم دیوونه ام.





    خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....



    به فکرتم....



    به یادتم



    زنده به انتظارتم ....




    تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...



    دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !



    درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .



    دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.



    دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .



    در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .



    رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .



    دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .



    همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .



    تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .



    به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .



    به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .



    به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .



    به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.



    به او که باورش کردم و دل به او باختم



    به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .



    به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد



    به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .



    لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.

    به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
    آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
    زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
    آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
    عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
    شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
    زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
    زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
    زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
    فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
    عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
    پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »




    آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض "سد عشق "

    اسم داستان "سد عشق "




    راحله توی خونه نشسته بود وبرای تماس دوست پسرش باربدبیقراری میکرد. راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبشحکمفرمایی کنه.راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .



    راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .



    باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .



    صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد ..........


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض .:: صداقت ::.

    .:: صداقت ::.



    سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .

    وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
    دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
    روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
    دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
    سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
    روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
    لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
    همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض زندگی با بهترین عشق در دنیا

    زندگی با بهترین عشق در دنیا

    یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.
    همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.
    این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

    دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:
    «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
    از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
    «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

    دوستم با همدردی به من گفت:
    «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
    غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
    چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
    از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

    دوستم آهی کشید و باز گفت:
    «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
    عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
    از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
    «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»
    دوستم خندید و گفت:
    «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

    جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:
    چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
    در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.
    خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
    اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
    چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
    هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
    و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده
    و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

    دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

    پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:
    پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.
    پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟
    دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.
    پسرم بی درنگ به من گفت:
    مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

    با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:
    با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.
    حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.
    به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
    تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.
    اما عزیزم باور کن که
    زندگی با بچه ها زندگی
    با بهترین عشق در دنیاست.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض قانون عشق

    قانون عشق

    ساعت یک نیمه شب پنج‌شنبه شب بود.
    داشتیم از میهمانی شام برمی‌گشتیم.
    صدای بوق‌بوق ماشین‌ها ما را متوجه ماشین‌عروس کرد.
    مامان طبق معمول شروع کرد:
    ”الهی که خوشبخت بشین، الهی که به پای هم پیر بشین،
    الهی که همیشه تو زندگی یار و یاور هم باشین...“
    گفتم: ”مامان‌جون اگه اینا می‌دونستن که شما این‌قدر براشون دعا می‌کنین،
    ما رو هم برای عروسی دعوت می‌کردن!“
    مامان خندید و هیچی نگفت.
    ماشین عروس به راه خود ادامه داد ولی ما به خیابان سمت راست پیچیدیم.
    کمی بعد به بیمارستانی رسیدیم. باز مامان شروع کرد:
    ”خدایا ایشالا این مریضا همین الان شفا پیدا کنن،
    العجل، العجل، العجل، الساعه، الساعه، الساعه...“
    دوباره گفتم: ”مامان، اگه خانواده این مریضا می‌دونستن این‌قدر برای شفای اونا دعا می‌کنین،
    ماها رو هم برای سفره ابوالفضل دعوت می‌کردن!“
    دوباره مامان هیچی نگفت، فقط خندید.
    توی خیابان بعدی که پیچیدیم نه عروسی بود و نه بیمارستانی.
    ولی دیدم باز مامان زیر لب دارد یک چیزهائی می‌گوید.
    به دور و برم نگاه کردم داشتیم از جلوی یک پارک رد می‌شدیم.
    پرسیدم: ”مامان چی دارین می‌گین؟“
    مامان همین‌طور که داشت زیر لب ورد می‌خوند جواب داد:
    ”دارم برای درختا و گلا دعا می‌کنم که سالم باشن.
    هم دنیا رو قشنگ‌تر کنن و هم برامون اکسیژن بسازن!“
    گفتم: ”مامان اگه درختا می‌دونستن براشون دعا می‌کنی
    یه بسته بزرگ اکسیژن از تو پنجره آشپزخونه براتون می‌فرستادن!“
    یادم آمد که مامان همیشه موقع سال تحویل برای کره زمین و همه موجودات عالم دعا می‌کند
    که سال خوبی داشته باشند و سالم و سرحال بمانند.
    ما به او می‌گوئیم شما شده‌اید پاپ اعظم که برای صلح جهان دعا می‌کند!
    یک بار مامان گفت اگر هر کدام از ما بتوانیم صلح و آرامش را در درون وجود خودمان تجربه کنیم،
    آن‌وقت می‌توانیم تصویری از کره زمین که سرشار از صلح و دوستی و برابری باشد، داشته باشیم.
    او گفت مهم نیست که الان کره زمین چه شرایطی را از سر می‌گذراند،
    کاری که ما باید بکنیم این است که اول درون خودمان خورشیدی از عشق و دوستی تصور کنیم
    و بعد مرتب شعاع انوار این خورشید را گسترده‌تر کنیم تا تمام دنیا را فرا بگیرد.
    این کار به ایجاد صلح در زمین کمک بزرگی می‌کند.
    از حرف‌های مامان خوشم آمد.
    من هم سعی کردم که خورشیدی تابان و فروزان در قلب خودم تصور کنم که
    با هر ضربان، گرما و عشق را به تمام سلول‌های من می‌فرستد!
    واقعاً هم از وقتی که این کار را کرد‌ه‌ام احساس می‌کنم انرژی بیشتری دارم.
    وقتی هم که با کسی برخورد می‌کنم سریعاً با من هم‌دل و همنوا می‌شود.
    فکر می‌کنم از نور این خورشید بر او تابیده شده است!
    راستش بدون این‌که از مامان اجازه بگیرم، این مطلب را به دوستانم هم گفته‌ام
    و حالا وقتی به هم می‌رسیم از هم می‌پرسیم: ”راستی خورشیدت چه‌ طوره؟“
    من که جواب می‌دهم: ”گرم و عاشقانه به همه جا می‌تابه!“
    خدا را شکر که من دشمن ندارم، ولی فکر می‌کنم که
    اگر هم داشتم نور خورشیدم می‌توانست یخ روابط ما را ذوب کند و تبدیل به دوستان صمیمی شویم.
    یک بار مامان به من گفت: ”عزیزم یادت باشه والاترین و قدرتمندترین قانون زندگی، قانون عشقه!“
    بعد ادامه داد: ”بهتره به جای همه قانون‌ها، قانون عشق رو در همه‌جا اجرا کنیم.
    اون‌وقت دنیائی خواهیم داشت که همه گرسنه‌ها سیر می‌شن،
    همه شهرها آباد و سبز و خرم و پاکیزه می‌شن و همه کینه‌ها از دل‌ها پاک می‌شه.“
    من هم به شما پیشنهاد می‌کنم هر وقت خبری راجع‌به جنگ و درگیری‌ها شنیدید،
    پرتوئی از نور خورشید قلبتان را به سمت آن بفرستید
    و مطمئن باشید با این کار به گسترش امنیت، صلح، آرامش و برکت جهان کمک کرده‌اید.
    من هم الان دارم برای مادربزرگ و پدربزرگم که یک مامان با احساس برای من ساخته‌اند فاتحه می‌خوانم.
    کسی چه می‌داند، شاید پاپ اعظم بعدی، من باشم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
    ساعت هشت صبح.
    من و اون تنها.

    نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
    سير نگاش کردم.
    هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
    ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
    يه نقاشی منحصر به فرد.
    غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
    اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
    ديگه عادت کرده بودم.
    ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
    نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
    شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
    شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
    من به همين تماشای ساده راضی بودم.
    دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
    نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
    هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
    هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
    حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
    اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
    هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
    ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
    مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
    ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
    بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
    خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
    نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
    فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
    يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
    شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
    اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
    نمی تونستم.
    دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
    از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
    من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
    حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
    کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
    از خودم و غرورم بدم می اومد.
    با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
    بلند شدم و ايستادم.
    در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
    درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
    طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
    دقيق که نگاه کردم ديدمش.
    خودش بود.
    انگار تمام راه رو دويده بود.
    داشت به من نگاه می کرد.
    نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
    زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
    دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
    نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
    - شما هم دير رسيديد؟
    و من چی می تونستم بگم.
    - درست مثل شما.
    و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
    - مثه اينکه بايد پياده بريم.
    و پياده رفتيم ...
    و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
    ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
    اصالت به ميان ابر ها رفت.
    هوس به مرکز زمين راه افتاد.
    دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
    آرام آرام همه قايم شده بودند و
    ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
    ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
    صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
    شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
    و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…
    سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …
    عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.

    اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.
    ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.
    صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
    هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.

    پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.
    ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.
    ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.
    اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.
    ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…
    يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.
    صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.
    اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!
    و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 23 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/