صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با چشم دنبال روزالين كه در واقع مهماني متعلق به او بود مي گشتم كه پيتر، يكي از پسرهاي دانشگاهمان با سر و وضعي آراسته و مرتب، خيلي جنتلمنانه جلو آمد و ضمن تعظيم كوتاهي سلام كرد. از اين كه بالاخره يكي را مي شناختم خوشحال شدم و از او سراغ روزالين را گرفتم. پيتر هم كه انگار تازه آمده بود هنوز او را نديده بود. كمي كه صحبت كرديم، موسيقي آرام شد. پيتر خيلي مؤدبانه از من تقاضا كرد كه با هم به ميان جمع برويم اما ولي من نپذيرفتم و ترجيح دادم از همان جا كه ايستاده ام ديگران را تماشا كنم.
    نيم ساعتي كه گذشت از چند نفر سراغ روزالين را گرفتم اما هيچ كس او را نديده بود، فقط چند نفري حدس زدند كه ممكن است به طبقه بالا رفته باشد.
    كمي بلاتكليف بودم كه پيتر با دو ليوان نوشيدني خنك به طرفم آمد و آن را به دستم داد و گفت:
    -اتفاقي افتاده؟
    -نه منتظر روزالين هستم.
    -اگه مي خواي روزالين رو ببيني فكر مي كنم بايد به طبقه بالا بري، احتمالاً اونجاست مي خواي صداش كنم؟
    با سر پاسخ منفي دادم و پيتر هم چند لحظه بعد با صداي يكي از دوستانش پيش آنها برگشت.
    كم كم حوصله ام سر مي رفت كه متوجه چند تا از دخترهاي دانشگاهمان شدم و به جمع آنها پيوستم. در حال صحبت بوديم كه يك دفعه يكي از دختران به بالاي پله ها اشاره كرد و به بقيه گفت:
    -واي بچه ها، تام هم اومده!
    همگي جهت نگاهمان به سمت تام برگشت و من جشمم به همان پسر چشم آبي كه در خوابگاه زندگي مي كرد افتاد. او در حالي كه روزالين را همراهي مي كرد با لبخند و چهره اي سرخ از پله ها پائين مي آمد. حس مي كردم پاهايم سست شده اما اصلاً به روي خودم نياوردم. آنها به طرف ديگر سالن رفتند و دخترها شروع به صحبت راجع به تام كردند و اين كه او خيلي زيبا و جنتلمن است. اما من به حال آنها تأسف مي خوردم كه طرز فكرشان در مورد چنين موجود كثيفي اين قدر مثبت است.
    من كه هيچ يك از حرفهاي آنها را قبول نداشتم كه از جمعشان خارج شدم و پشت ميزي نشسته و خود را با يك برش كيك شكلاتي مشغول كردم.
    همين طور كه به اطراف نگاه مي كردم متوجه پسري شدم كه با تيپي اسپرت و كاملاً مد روز گوشه اي از سالن كنار دو دختر ايستاده و به من نگاه مي كرد. تا نگاهش كردم لبخندي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. من هم با وجود اين كه او را نمي شناختم سرم را تكان دادم كه كسي جلويم ايستاد. سرم را بلند كردم و به او نگاه كرد م و برخلاف انتظارم جرج را ديدم. او سلام كرد و خيلي مؤدب گفت:
    -نمي دونستم شما هم دعوت هستيد و گرنه زودتر مي اومدم.
    از اين كه او نيز در اين مهماني حضور داشت خيلي ناراحت شدم اما سعي كردم خودم را بي تفاوت نشان دهم.
    در همان حال پيتر به ما نزديك شد، كنار ميز ايستاد. جرج با تعجب به او نگاه كرد و آهسته پرسيد:
    -شما؟
    پيتر دستش را جلو آورد و خودش را معرفي كرد، جرج با اكراه دستش را فشرد و سپس با حالتي خاص به من نگاه كرد و بدون بيان حرفي از ما دور شد. پيتر جاي او نشست و گفت:
    -يكي از شرورترين پسرهاي دانشگاست.
    -مي شناسمش.
    -هميشه دنبال دردسر مي گرده، هر چه ازش دوري كني به نفع توست.
    -بين ما هيچ ارتباط وجود نداره.
    پيتر لبخندي زد و جهت صحبت را عوض نمود.
    -خسته شدي؟
    -زياد حوصله سر و صدا و شلوغي را ندارم.
    كمي احساس سردرد داشتم. پلكهايم را روي هم فشردم و سعي كردم به ذهن آشفته ام آرامشي هديه كنم. چند لحظه بعد صداي پيتر را شنيدم كه آهسته زمزمه كرد:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دوست داري تنهات بذارم؟
    بي آن كه چشم بگشايم با حركت سر موافقت كردم، و احساس كردم او از جايش برخاست و از من فاصله گرفت.
    به فكر فرو رفتم و با خود انديشيدم چه قدر ميان دنياي من و آدمهاي پيرامونم فاصله و تفاوت وجود داشت و نحوه زندگي آنها از نظر من بسيار كسل كننده و چندش آور به نظر مي آمد. به ياد خانه، دوستانم و كشور افتادم و باز چهره سيامك پشت پلكهاي بسته ام جاي گرفت.
    «راستي او اكنون در چه جالي بود؟!»
    براي لحظه اي آرزو كردم كه اي كاش الان در اتاق خودم بودم و مي توانستم با خيال راحت چشمانم را روي هم بگذارم و استراحت كنم. با اين تصور بي اختيار لبخند روي لبهايم نشست و به آرامي پلكهاي خسته ام را از هم گشودم.
    جشن همچنان ادامه داشت و من همانطور بي حوصله به اطرافم نگاه مي كردم و در انديشه هاي دور و درازي فرو رفته بودم كه صدايي مرا به خود آورد.
    -خسته نشدي آنقدر مثل پيرزنها يك گوشه كز كردي؟
    به طرف صدا سر برگرداندم. يكي از دختران همكلاسيام بود. لبخندش را با لبخند سردي پاسخ دادم ولي او با همان حرارت دوباره گفت:
    -بلند شو بريم پيش بچه ها، نمي خواهي از جشن لذت ببري؟
    -متشكرم ولي باور كن نمي توانم
    -آخه چرا؟
    ناچار دستم را روي پيشاني فشرده و گفتم:
    -كمي سردرد دارم.
    دختر جوان چيني به پيشاني انداخت و گفت:
    -كاري از دست من ساخته است؟
    -نه متشكرم، خودش خوب خواهد شد.
    -خيلي بد شد!
    -چرا؟!
    -آخه ظاهراً خيلي ها دوست داشتند كه تو همراهيشان كني!
    به جهت نگاهش خيره شدم و باز نگاهم با نگاه جرج تلاقي كرد.
    -بد نيست چند لحظه...
    به ميان حرفش دويدم و گفتم:
    -واقعاً نمي تونم، از لطفت متشكرم.
    دختر لبخندي زد، روي پاشنه چرخيد و به ميان جمع دوستانش بازگشت در حالي كه من همچنان سنگيني نگاه جرج را احساس ميكردم و دچار حسي ناخوشايند مي شدم!
    در همان لحظه روزالين با سر و وضعي آراسته همين طور كه به تك تك كساني كه آنجا بودند خوش آمد مي گفت، به نزد من آمد و با خوشرويي سلام كرد و از زيباييم تعريف نمود. اما من مثل هميشه تحويلش نگرفتم و اين باعث تعجبش شد، ولي به روي خودش نياورد و خيلي زود از من دور شد.
    يك ساعتي كه گذشت تمام چراغها خاموش شد و فقط لامپهاي رنگي كوچك به صورت رقص نور فضاي سالن را روشن مي كرد. نوازنده ها آهنگ ملايمي مي نواختند و همه در وسط سالن دو به دو مي رقصيدند. من و پيتر هنوز روي همان صندل نشسته بوديم كه يكي از دختران به سمت ما آمد و پيتر را با خود برد و من تنها شدم. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه كسي از پشت گونه ام را بوسيد. يكدفعه از جا پريدم وبدون اين كه متوه شوم آن شخص كيست،سيلي محكمي به صورتش زدم. جرج بود كه همراه يكي از دوستانش روبروي من ايستاده بود. او نيز خيلي عصباني شد و خواست عكس العملي نشان دهد كه از آنها دور شدم. از او بدم مي آمد ترسي نهفته از او در وجودم بود كه هر وقت او را مي ديدم تا حدودي نمايان مي شد و من از ترس اين كه او نيز متوجه اين احساسم شود سعي مي كردم از او دوري كنم. در بين تمام پسرها فقط پيتر بود كه بعد از تذكر اول، حتي نگاهش هم جرآت جسارت نداشت. دنبال پيتر مي گشتم كه روزالين به كنارم آمد و گفت:
    -دنبال كسي مي گردي؟
    -آره، دنبال پيتر.
    -با ليندا رفت بالا.
    از اين كه در مورد پيتر هم همانند خيليهاي ديگر اشتباه كرده بودم ناراحت شدم اما برايم چندان اهميتي نداشت. روزالين هنوز پيش من ايستاده كه گفتم:
    -اينجا مال كيه؟!
    -مال هر كسي كه اجاره اش كنه.
    -يعني شخصي نيست؟
    -نه، هر كس مهموني با برنامه اي داشته باشه، مي تونه اجاره اش كنه. راستي مهتاب، چرا تو از اول مهموني تنهايي؟ فقط يكي دو بار با پيتر ديدمت.
    -راستش رو بگم؟
    -خب آره.
    -چون من مثل هيچ كدوم از اين كسايي كه دعوتشون كردي نيستم، فقط موندم كه تو چرا من رو دعوت كردي؟
    او خنديد و گفت:
    -خب دوست داشتم تو هم باشي ديگه.
    هنوز حرفي نزده بودم كه او پرسيد:
    -راستي پيتر چطور پسريه؟
    -از چه نظر؟!
    -مگه باهاش بالا نبودي؟
    پوزخندي زدم و گفتم:
    -اومده بودم دنبال تو
    -يعني هيچ برنامه اي با هم نداشتيد؟
    -نه.
    -پس كاش از قبل فرد مورد نظرت رو بهم معرفي مي كردي تا اون رو هم دعوت كنم و دوست خوشگلم را اينقدر تنها نبينم. امشب اصلاً به تو خوش نگذشت.
    از طرز فكر او تعجب كردم و گفتم:
    -ببين روزالين! من اصلاً مثل تو و كسايي كه اينجا هستن نيستم. در ضمن اگه منظورت از اون فرد، يه پسره بهتره بدوني كه من با هيچ پسري رابطه ندارم.
    -تو خيلي بي احساسي مهتاب! اين اصلاً خوب نيست. بهتره حتماً به دكتر بري.
    -تو فكر من نباش.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چراغها روشن شد و همه به ميز شام دعوت شدند. بعد از صرف شام باز هم متوجه شدم زير نگاههاي همان پسري كه با دو دختر بود قرار گرفته ام.
    با توجه به اين كه آن شب اولين باري بود كه به چنين مهماني دعوت شده بودم، فكر مي كردم حتماً به من خيلي خوش مي گذرد اما اصلاً اين طور نشد و جشن روزالين حدود نيمه شب به پايان رسيد.
    رفتن به آن مهماني و ديدن چيزهايي كه تا به آن روز نديده بودم باعث شد به اين نتيجه برسم كه اين تفاوتهاي ذاتي علت بزرگي است تا من ديگر در چنين مهمانيهايي شركت نكنم. آن شب تا نزديكيهاي صبح در فكر اين بودم كه چرا دختران اين مملكت تا به اين حد خودشان را دست كم مي گيرند و خيلي راحت از وجودشان در برابر لذتي آني مي گذرند.
    دو روز ديگر از تعطيلات بين ترم باقي مانده بود و آن روز را با مارال گذراندم. او ديگر آنطور خشك و بي روح نبود و با تعجب شاهد مهر و محبت هيرات نسبت به او با آركان دعوا مي كرد و از او مي خواست مراعات مارال را بكند. تا در محيطي آرام امتحاناتش را بگذارند. از اين كه مي ديدم همه چز بر وق مراد مارال است خيلي خوشحال بودم و هميشه برايش آرزوي خوشبختي مي كردم.
    يك روز بعد از ظهر تصميم گرفتيم براي خريد كريسمس با جوليا و فردريك به چند فروشگاه برويم، چون تنها يك هفته به آغاز سال جديد ميلادي مانده بود. هوا خيلي سرد شده بود و ما مجبور بوديم از لباسهاي گرممان استفاده كنيم اما من كه عاشق زمستان بودم نه تنها از اين هواي سرد شكايتي نداشتم بلكه به خاطر فرا رسيدن زمستان خوشحال هم بودم.
    آن روزها خيابانها و فروشگاهها خيلي شلوغ بود و گاهي در پياده روها و پشت ويترين مغازه ها ترافيك به وجود مي آمد. ما به چند فروشگاه رفتيم و هدايايمان را خريديم. بعد هم لوازمي را كه براي تزئين درخت كريسمس احتياج داشتيم خريداري كرديم. وقتي كارمان تمام شد رو به جوليا گفتم:
    -مي خوام براي فردريك هديه بخرم ولي نمي خوام بفهمه.
    جوليا سر فردريك را با اسب بازيهاي غرفه اي گرم كرد تا من يك كلاه زيبا و يك چتر برايش خريدم. فروشنده مشغول كادو كردن هديه ام بود كه نگاه سنگيني را حس كردم و به چهت آن نگريستم. يك مرد چهار شانه و قد بلند كه پالتوي قهوه اي رنگي پوشيده بود و در فاصله نسبتاً دوري از من ايستاده بود ولي تا متوجه نگاه من شد رويش را برگرداند. از ديدن نيمرخ آن مرد دلم ريخت و بر جاي ميخكوب شدم. آن مرد كاملاً شبيه سيامك بود و اين امر مرا شوكه كرد. او سريع مقداري پول به فروشنده داد و بسته اش را برداشت و از در فروشگاه خارج شد، هنوز دهانم باز مانده بود و قدرت حركت نداشتم.
    چشم به در خروجي فروشگاه دوخته بودم و حتي پلك هم نمي زدم. يعني امكان داشت او نيز به آلمان آمده باشد. هنزو با خود كلنجار مي رفتم كه به خود بقبولانم آن شخص واقعاً سيامك بوده يا نه كه فروشنده با ملايمت گفت:
    -ببخشيد خانم! هديه تون آماده است.
    بسته را برداشتم و بعد از پرداخت پول، به سمت جوليا و فردريك رفتم. آن روز وقتي به خانه رسيديم يك راست به اتاقم رفتم و ضمن تعويض لباس چهره آن مرد كه فقط نيمرخش را توانسته بودم ببينم با چهره چذاب و فريبنده سيامك قياس كردم و بعد به خود نهيب زدم، «خب ... دختر ديوونه، هزاران نفر پيدا مي شن كه تقريباً شبيه هم هستن» و با اين ذهنيت سعي كردم بي خيال شوم اما باز هم هر از گاهي چهره آن مرد كه حالا يقين داشتم كاملاض شبيه سيامك بود جلوي رويم مجسم مي شد.
    درست روزي كه فردايش كريسمس بود برف شروع به باريدن كرد. من كه عاشق برف بودم و فقط به خطر بارش برف، زمستان را دوست داشتم، به كنار پنجره اتاقم رفتم و به بارش برف نگريستم. شيشه اتاقم بخار كرده بود و من يك شال روي شانه ام انداختم و پنجره را باز كردم. نمي دانم چرا به ياد ايران و خاطرات گذشته ام افتادم. به ياد آن روزهايي كه براي اولين بار در آن سال برف زيادي باريده بود و من و رويا در منزل مهشيد بوديم و بي توجه به سرماي بيرون با يك بلوز و شلوار به داخل باغ رفتيم و يك ساعت برف بازي و شيطنت كرديم و در آخر هم هر سه سرما خورديم و دو روز نتوانستيم سر كلاسمان حاضر شويم. خدا مي داند آن روزها از بهترين روزهاي زندگيم بود و ما كاملاً شاد و فارغ از غم بوديم. يك آن به خود لرزيدم و از ترس اين كه سرما بخورم، پنجره را بستم و به نزد جوليا و فردريك رفتم تا در تزئين درخت كريسمس به آنها كمك كنم.
    شب ژانويه حدود ساعت دوازده، سال جديد تحويل شد.
    هدايايمان را به يكديگر داديم. دايي و جوليا برايم يك پالتوي خاكسري با كلاهي زيبا به همان رنگ خريده بودند . فردريك هم يك جفت دستكش توري مشكي كه بسيار زيبا بود. از آنها تشكر كردم و همگي به حياط رفتيم تا شاهد آتش بازي باشيم.
    فرداي آن روز بعد از صرف صبحانه لباس گرم پوشيديم و از خانه خارج شديم. فردريك كلاهي را كه برايش خريده بودم سرش گذاشته بود و چترش را نيز آورده بود. با دايي و جوليا تصميم گرفتيم قدم زنان به پارك برويم.
    من و فردريك با هم حركت مي كرديم و جوليا و دايي هم دست در دست هم، چون زوجي خوشبخت پشت سر ما مي آمدند. مثل سال گذشته هم مشغول برف بازي و قدم زدن بودند و همه به هم تبريك مي گفتند. فردريك يكسره مي دويد و گلوله برف به سمت ما پرت مي كرد حتي چند مرتبه به زمين خورد اما همچنان مي خنديد و اظهار مي كرد كه دردش نيامده.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قتي به پارك رسيديم من روي نيمكت نشستم و فردريك هم با فاصله چند متر مشغول درست كردن آدم برفي شد. جوليا و دايي فرشيد هم قدم زنان از ما دور شدند. پارك خيلي شلوغ بود و همه مي گفتند و مي خنديدند و شاد بودند. فردريك بعد از دقايقي با دو پسر بچه دوست شد و با هم مشغول بازي شدند. همين طور كه روي نيمكت نشسته بودم و به اطراف نگاه مي كردم متوجه همان پسري شدم كه در شب مهماني تمام حواسش به من بود. لباسي شيك و زيبا پوشيده بود و موهاي خوش حالتش را به بهترين نحو سشوار كشيده بود و عطر معروفي هم زده بود كه معمولاً افراد پولدار از آن استفاده مي كردند. او به طرف من آمد و با تعظيم كوتاهي سلام كرد و كريسمس را تبريك گفت. من نيز جوابش را دادم و كريسمس را تبريك گفتم. او با ژست خاصي كنارم نشست و همين طور كه به صورتم نگاه مي كرد گفت:
    -بعد از فارغ التحصيل شدن به نزد خانواده ات بر مي گردي؟
    با تعجب گفتم:
    -شما از كجا مي دونيد من با خانواده ام زندگي نمي كنم؟!
    او لبخنی زد و گفت:
    -من همه چیز رو در مورد تو می دونم.
    -مثلاً؟
    -این رو که دو ساله به اینجا اومدی و با دایی ات زندگی می کنی، در کالج هم شاگرد زرنگی بودی و اینطور هم که از دوستانم شنیدم دختر حسوری هستی.
    از شنیدن جمله آخرش عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
    -هیچ متوجه هستید چی دارید می گید؟ شما دارید به من توهین می کنید!
    او با ملایمت دستش را روی دستان من گذاشت و گفت:
    -با عرض معذرت باید بگم که دوست ندارم روزم رو با گوش کردن به حرفهای شما خراب کنم، پس بهتره...
    -متوجه شدم، من می رم اما شما هم بهتره بدونید این طرز رفتار اصلاً شایسته یه دختر خوب و سرشناس نیست
    -خدا حافظ.
    او بلند شد و با تعظیم کوتاهی از من دور شد.
    آن روز بعد از آمدن دایی و جولی و تمام شدن آدم برفی فردریک به خانه بازگشتیم و متوجه شدیم تلفن همچنان زنگ می زند. دایی گوشی را برداشت و به فارسی مشغول صحبت دایی، من با او حرف زدم. برای صرف ناهار به رستوران بسیار معروفی که نسبتاً از خانه دور بود رفتیم و ناهارمان را آنجا خوردیم. عصر هم به منزل آنها شدیم.
    به محض ورودمان با خوش آمدگویی و تبریکات ماریا و هیرات و مارال روبرو شدیم. بعد از چند دقیقه آرکان با سر و وضعی آراسته از پله ها پایین آمد و مثل همیشه با چهره ای بسیار جدی به ما خوش آم گفت و کنار پدرش نشست. دایی و هیرات مشغول صحبت بودند، ماریا و جولیا هم همین طور، آنها از زمانی که مارال چند روزی به منزل ما آمده بود خیلی با هم صمیمی شده بودند و حرفهای زیادی برای هم داشتند. من و مارال هم با هم صحبت می کردیم اما فردریک همچنان مشغول خوردن شکلات و شیرینی بود و از این که می دید حواس هیچ کس به او نیست خیلی خوشحال بود و از فرصت سوء استفاده می کرد و باشیطنت شکلاتها را یکی پس از دیگری نوش جان می کرد
    بعد از چند دقیقه و زمانی که مارال برای همه کیک گذاشت و قهوه آورد، ما به حیاط رفتیم. حیاط منزلشان خیلی بزرگ بود و با وجود درختان کهنسال فراوانی که وجود داشت، بی شباهت به باغ نبود. بعد از کمی قدم زدن روی نیمکتی که دارای سایه بان بزرگی بود و کاملاً خشک مانده بود نشستیم. از مارال پرسیدم:
    -راستی رابطه ات با آرکان چطوره؟
    -باورت نمی شه، دو روز پس با آبگین رفته بودیم خرید، آرکان هم اومد تو همون فروشگاهی که ما بودیم.ما رو دید اما اصلاً به روی خودش نیاورد و زود از فروشگاه بیرون رفت. من و آّبگین نمی دونستیم باز چه اتفاقی می افته اما وقتی که اومدم خونه باز هم حرفی بهم نزد. راستش برام خیلی عجیبه اون که اینقدر، رو من حساس بود و حتی به خاطر رابطه ام با آبگین اون رو تهدید کرده بود چطور این بار اصلاً به روم نیاورد.
    -حتماً فهمیده کارها و عکس العملهایش بی حاصله و تصمیم گرفته دیگه دخالتی تو کار شما نکنه.
    آن روز کلی صحبت کردیم و وقتی به داخل ساختمان بازگشتیم متوجه شدیم میز شام توسط ماریا که زن خوش سلیقه ای بود چیده شده و موقع شام است. بعد از صرف شام درست زمانی که عقربه ها، ساعت دوازده را نشان می داد و فردریک خوابش برده بود با تشکر و دعوت از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به خانه بازگشتیم. آن شب به من خیلی خوش گذشت به خصوص که خانه آنها از آن حالت خشک و بی روح درآمده و جو خانه کاملاً صمیمانه بود.
    فردای آن روز مادر جولیا ما را به منزلشان دعوت کرد، ما هم با کمال میل پذیرفتم. همیشه در خانه او به همگی مان خیلی خوش می گذشت، آن روز هم از بقیه روزها مستثنی نبود و به همگی ما خوش گذشت.
    روز بعد من و جولیا از صبح مشغول تهیه لوازم مورد نیاز برای پذیرایی از میهمانهایمان که مارال و خانواده اش بودند، شدیم. دایی خرید را انجام داد و من و جولیا هم کارهای منزل را کردیم. اما از آنجا که جولیا زن بسیار کدبانویی بود و همچنین آنها مهمانیهایشان را زیاد سخت نمی گرفتند در فرصتی کوتاه تمام کارها تمام کارها تمام شد و حتی میز شام را نیز قبل از آمدن آنها به بهترین نحو تزئین کردیم. اگر فردریک وسایلش را وسط هال نمی ریخت و کمی از شیطنتش کم می کرد، خانه بسیار مرتب و آماده ورود میهمانان بود. لباس شیکی پوشیدم و با سر و وضعی آراسته در انتظار ورود آنها بودم، انتظارم زیاد طول نکشید و آنها آمدند. برخلاف انتظارمان آرکان هم آمده بود اما قیافه جدی و خودخواهش برای همه به جز من که می دانستم حتماً به زور آمده سوال برانگیز بود ولی کسی چیزی نپرسید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فقط دایی هنگام صحبت سعی داشت بیشتر مخاطبش آرکان باشد تا شاید او از این حالت بیرون بیاید، اما او همچنان در لاک خودش فرو رفته بود کمتر در بحثهای آنها شرکت می کرد. برخلاف آرکان، ماریا و مارال خوشحال بودند و صدای صحبت و خنده شان فضای خانه را پر کرده بود. آنها به بهترین نحو پذیرایی شدند و ساعتی بعد از صرف شام به منزلشان رفتند.
    روزهای باقیمانده تعطیلات نیز به سرعت تمام می شد و ما در این مدت اکثر اوقات منزل دوست و آشنا دعوت داشتیم و حسابی خوش می گذراندیم. هفته دوم نیز نمرات همه دروس اعلام شد و خوشبختانه متوجه شدم تمام واحدهایم را با نمرات خو پاس کرده ام.
    چهار روز بیشتر به بازگشایی مجدد دانشگاه نمانده بود و من در این مدت با جولیا و فردریک و گاهی دایی به پیست اسکی و تله کابین و تفریحهای دیگر رفتم. آن سال زمستان، دیگر هیچ دلشوره و اضطرابی نداشتم و کم کم به این زندگی عادت کرده بودم و تمام فکرم دور و بر فارغ التحصیل شدن و بازگشت به ایران دور می زد. با گذشت چهار روز و شروع ترم دوم، دوباره روزها یکنواخت شد و بالاجبار بیشتر وقتم به درس خواندن و در محیط دانشگاه می گذشت.
    دانشگاه ما درست در کنار دانشکده علوم پزشکی بود و من تنها کسانی را که از آن دانشگاه می شناختم آبگین بود و یکی از دوستانش که رایان نام داشت و او هم اصلیتش ترکیه ای بود. رایان پسر خوبی بود و تا حدود زیادی رفتارش شبیه آبگین بود با این تفاوت که به شدت آبگین رمانتیک و عاشق پیشه نبود. خانواده اش بسیار متمول و سرشناس بودند، پدرش یکی از افراد سفارت انگلستان در آلمان بود و مادرش سهام دار یکی از بزرگترین شرکتهای ساختمان سازی هامبورگ، او از بچگی در همین شهر زندگی می کرد و از سر و وضعش به خوبی مشخص بود که از خانواده پولداری است.


    فصل 11
    ساعت دیواری ده و نیم را نشان می داد و تازه متوجه شدم چقدر دیرم شده، بنابراین کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم.
    سریع یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. تاکسی سر کوچه مان نگاه داشت و من پیاده شدم و با عجله به سمت خانه رفتم. هنوز چند قدیم از سر کوچه دور نشده بودم که کسی جلویم سبز شد. وقتی دقت کردم متوجه جرج شدم که با پوزخندی تمسخر آمیز روبرویم ایستاد و گفت:
    -چرا اینقدر دیر اومدی؟ زودتر از ایندر منتظر بودم.
    یک لحظه از تاریکی هوا و خلوتی آنجا و وجود جرج با آن حالت غیر طبیعی اش دلم ریخت و ترس سر تا پای وجودم را گرفت. برای اولین بار بود که تا این موقع شب تنها بیرون بودم. جرج جلو آمد و ن به عقب رفتم تا آنجا که دیگر جایی برای عقب نشینی نداشتم و کاملاً به دیوار چسبیده بودم. او در فاصله بسیار کمی از من ایستاد و دوباره گفت:
    -با تو بودم، گفتم چرا دیر اومدی؟
    با غضب و حالت عصب گفتم:
    -به تو هیچ ربطی ...
    هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد، نفسم بند آمد و دستم را روي گونه ام گذاشتم و اشكهايم بي اراده سرازير شد. صداي آن سيلي چندين مرتبه همانند پتك در سرم تكرار شد و توانم را كاست. او با دست چانه ام را گرفت و سرش را به صورتم نزديك كرد، به طوري كه صداي نفسش را به وضوح مي شنيدم و بعد با لحن بسيار بدي گفت:
    -اين سيلي تلافي كار احمانه خودت تو مهموني بود و بهتره بدوني اين تازه اول راهه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از رفتارش فهميدم حالت طبيعي ندارد، دهانش بوي مشروب مي داد و حالم داشت به هم مي خورد. همين طور كه اشكل مي ريختم خواستم از خودم دفاع كنم كه او دستانم را گرفت و اجازه كوچكترين عكس العملي به من نداد. او قصد داشت مرا ببوسد و من چشمانم را بستم و در دل از خدا كمك خواستم. هنوز تماسي بين ما برقرار نشده بود كه كسي او را به عقب هول داد و او از من جدا شد. چشمانم را گشودم و متوجه شدم كسي به قصد دفاع از من با جرج درگير شده اما هر چه تلاش كردم نتوانستم در آن تاريكي چهره اش را ببينم فقط فهميدم پسري است كه با فريادي بلند گفت:
    -تو برو خونه، زود باش.
    تلاشم براي ديدن چهره او بي فايده بود، به همين دليل به حرف او گوش دادم و دوان دوان از آنها دور شدم، چرا كه در آن لحظه تنها مسئله اي كه برايم اهميت داشت رهايي از آن حالت و رسيدن به منزل بود و بس.
    هنوز آنقدر دور نشده بودم كه متوجه شدم آن پسر توسط جرج چاقو خورد. او با صداي بلندي فرياد كشيد و وقتي برگشتم، ديدم بازويش را گرفته و به خود مي پيچيد. جرج هم چند لگد محكم به او زد و خواست به طرف من بيايد كه با سرع بيشتر خود را به خانه رساند. از ترس و هيجان بدنم مي لرزيد و دوست نداشتم جوليا مرا با آن وضع ببيند، بنابراين روي پله هاي حياط نشستم و همين طور كه نفس نفس مي زدم، اشكهايم را كه بي محابا پايين مي آمد، پاك كردم و سعي كردم هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. صورتم هنوز مي سوخت و مي ترسيدم جاي دست او روي صورتم مانده باشد. حال عجيبي داشتم، از آن كشور و مردمانش بيزار شدم و به ياد كشور خودم افتادم كه در هيچ كجاي آن اينطور انسانهاي ديو سيرتي پيدا نمي شود و حتي بدترين مردمانش هم كمي ايمان به خدا در وجودشان هست.
    بعد از يك ربع وارد ساختمان شدم و بدون اين كه به جوليا و دايي نگاه كنم سلام كردم و سريع به اتاقم رفتم بعد از نيم ساعت كه در آن مدت جلوي آيينه نشسته بودم و به صورت سرخ شده و چشمان اشك آلودم نگاه مي كردم، دايي در زد و وارد شد. چهرهاش عصبي بود و به خوبي مي دانستم علتش چيست. سرم را پايين انداخته بودم، او جلو آمد و با عصبانيت گفت:
    -مي دوني ساعت چنده؟
    -معذرت مي خوام، فكر نمي كردم اينقدر دير بشه.
    -مي دوني اگه پدرت بفهمه دخترش تا اين موقع شب، توي اين شهر كه هيچ كس جرأت نمي كنه ده شب به بعد بيرون باشه، بيرون مونده به من چه لقبي مي ده؟
    -گفتم كه معذرت مي خوام، اصلاً متوجه ساعت نبودم.
    دايي سرم را بالا آورد و گفت:
    -من بي غيرت نيستم مهتاب، حتي جوليا هم اجازه نداره تنها تا اين موقع بيرون بمونه چه برسه به تو كه پيش من امانتي.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سعي داشتم دايي سمت راست صورتم را كه هنوز تا حدودي سرخ بود نبيند و خوشبختانه هم او متوجه نشد و بعد از كلي سرزنش كردن و اتمام حجت، از اتاقم خارج شد.بعد از رفتن دايي لباسم را عوض كردم و بعد از خاموش كردن چراغ اتاقم روي تخت دراز كشيدم. همين طور كه پتويم را تا گردن بالا مي كشيدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم و اتفاق آن شب را مرور كردم. هر چه بيشتر فكر مي كردم گيج تر مي شدم. هنوز صداي آن پسر كه يكسره مي گفت: «تو برو خونه، زود باش» در ذهنم تكرار مي شد. اين صدا برايم آشنا بود ولي چون صدايش خيلي بلند بود و جملاتش را هم با هيجان بيان مي كرد، نمي توانستم صاحب آن را تشخيص دهم اما بسيار كنجكاو بودم كه او را بشناسم و از لطفش تشكر و قدرداني كنم. در اين فكر و خيالها بودم كه پلكهايم سنگين شد و خوابم برد.
    فرداي آن روز تعطيل بود و خوشبختانه به دانشگاه نمي رفتم و با جرج روبرو نمي شدم. جاي سيلي كه خورده بودم به نظرم متورم مي آمد و لي در ظاهر چيزي پيدا نبود. آن روز اصلاً حال و حوصله نداشتم بنابراين هيچ كار مفيدي انجام ندادم.
    روز دوشنبه صبح زود كلاس داشتم و بايد زود خودم را به دانشگاه مي رساندم، به همين دليل با يك تاكسي مسيري را كه اكثر اوقات پياده مي رفتم، طي كردم و به موقع وارد دانشگاه شدم از اتفاق دو شب قبل حرفي به روبي نزدم اما هنوز هم ناراحت و عصبي بودم. آن روز ساعت ناهار به سالن غذاخوري نرفتم چرا كه مطمئن بودم آنجا جرج را خواهم ديد. داخل حياط روي نيمكتي نشستم و به اطراف چشم دوختم، هوا خيلي سرد بود و روي زمين برفهاي لگدمال شده و گل آلود كه از سرما يخ زده بودند و زير پاي عابرين صدا مي كردند، ديده مي شد. شاخههاي درختان سر به فلك كشيده زيادي دور تا دور حياط و قسمت سنگفرش شده كه در واقع محل عبور دانشجوها و اساتيد بود، به حالت تعظيم و احترام سر فرود آورده بودند. بعد از تماشاي منظره زيباي درختان و برفهاي سفيد كه در محل عبور عابرين به قهوه اي تبديل شده بود و زماني كه مطمئن شدم ساعت ناهار تمام شده و همه به كلاس رفته اند بلند شدم تا من نيز به كلاس بروم كه همان پسر شيك پوش روز مهماني را ديدم او به نزد من آمد و بعد از سلام گفت:
    -مي خواستم امشب به كازينو دعوتتون كنم، اميدوارم بپذيريد.
    -من اهل اينجور جاها نيستم.
    -اينجور جاها؟!!
    -من از رقص خوشم نمي ياد.
    او به نشانه تأييد حرفم سرش را تكان داد و گفت:
    -پس با يه شام تو يه رستوران شيك چطوري؟
    با لحني كاملاً جدي گفتم:
    -ببينيد آقاي محترم! بهتره بدونيد كه من هيچ نوع دعوتي رو از طرف شما يا هيچ كس ديگه نمي پذيرم.
    -به چه دليل؟
    -فكر نمي كنم دلايل شخصي من به شما مربوط بشه، پس بهتره ديگه مزاحم من نشيد.
    و با گفتن آخرين جمله ام او را كه بر جايش ميخكوب شده بود ترك كردم.
    يك روز داشتم به كلاسم مي رفتم كه دختري با عصبانيت مقابلم ايستاد و با لحن بسيار بدي گفت:
    -پات رو از زندگي من بكش بيرون.
    -با تعجب نگاهش كردم و او گفت:
    -فقط اگه يك بار ديگه ببينم سر راه نامزد من سبز بشي، خودم مي كشمت.
    متوجه شدم منظور او همان پسر خوش تيپ جنتلمن است، جملات و صحبتهايي كه كرده بود در ذهنم تكرار شد. آن دختر يكسره مرا تهديد مي كرد، ديگر طاقت نياوردم و گفتم:
    -تو از كجا اينقدر مطمئني كه من سر راه اون سبز شدم؟
    -خودم ديدمتون.
    -اما تو اشتباه مي كني...
    -اون عاشق منه. مي خواد با من ازدواج كنه. تو هم بهتره دنبال كس ديگه اي بگردي.
    از حرفش خنده ام گرفت اما از آنجا كه بغض راه گلوي او را بسته بود، خودم را كنترل كردم و با ملايمت گفتم:
    -من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    -من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.
    -پس چرا...؟
    -اولاً كه اون دنبال من اومد و منو به شام دعوت كرد كه البته من هم خواسته اش رو رد كردم. چون نه تنها از اون بلكه از تمام پسرهاي خارجي بدم مي ياد.
    آن دختر كه به دقت به حرفهاي من گوش مي داد يك دفعه زد زير گريه و روي پله ها نشست و گفت:
    -اون ديگه منو نمي خواد. از وقتي تو رو ديده، عاشق تو شده. امروز اين رو به من گفت.
    كنارش نشستم و گفتم:
    -اگه امروز اين كار رو كرده، مطمئن باش توي زندگي آينده اش هم اگه چنين شرايطي براش پيش بياد، همين كار رو مي كنه.
    -نه اون نبايد با كس ديگه اي ازدواج كنه. تو بايد خودت رو بكشي كنار.
    -من هيچ دخالتي تو كار شما ندارم. در ضمن ازش خيلي هم بدم مي ياد.
    -تو داري دروغ مي گي.
    -نه، دروغ نمي گم. من تا چند وقت ديگه از آلمان مي رم بنابراين مطمئن باش كه با هيچ كس رابطه برقرار نمي كنم.
    او كه به گمانم حرفم را باور كرده بود اشكهايش را پاك كرد و دستم را بين دستانش گرفت و گفت:
    -يعني اون واقعاً با تو رابطه نداره؟!
    -نه.
    هر دو ايستاديم و او با خوشحالي صورتم را بوسيد و گفت:
    -پس خيلي زود پشيمون مي شه و بر مي گرده پيش خودم.
    -اميدوارم.
    از هر چه پسر خارجي بود بيزار بودم. بي عاطفگي آنها نسبت به جنس مخالف تا سر حد جنون عصبي ام مي كرد و همين مسائل باعث مي شد آرزو كنم هر چه زودتر به كشور خودم برگردم.
    پدر و مادرم هر هفته تلفن مي زدند و جوياي سلامتي ام بودند و من كه ديگر به دوري آنها عادت كرده بودم، كمتر دلم هوايشان را مي كرد. از آخرين براي كه والدينم به آلمان آمدند تا به آن روز بيش از چها مرتبه از مهشيد و دو مرتبه از رويا و شايد بيش از ده مرتبه از حسين، نامه داشتم و هر بار با ذوقي كودكانه نامه هاي مهشيد و رويا را خوانده بودم و جوابش را در اسرع وقت به سوي وطنم پست مي كردم، اما نامه هاي حسين كه مضمون همه شان مثل هم بود و از عشق و عاشقي و ازدواج نوشته بود هميشه بي جواب مي ماند. زماني كه ديدم تعداد نامه ها و همچنين سطرهاي آن روز به روز بيشتر مي شود و با وجود بي تفاوتي من و كم محلي ام باز هم از صرافت نمي افتد تصميم گرفتم اين بار توسط نوشتن نامهاي او را دلسرد كنم تا بلكه متوجه شود كه من هرگز با او ازدواج نخواهم كرد و ديگر منتظر من نماند.
    خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
    «حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
    «حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.
    قبل از هر چيز از اين كه اينقدر به فكر من هستيد و برايم نامه مي نويسيد سپاسگزارم. من هم به نوبه خودم دلم براي همه بستگانم كه شما هم از آنها مستثني نيستيد تنگ شده و دوست دارم هر چه زودتر به ايران برگردم و همه را از نزديك ببينم. شايد از من گله كنيد كه چرا جواب نامه هايتان را نم يدهم. راستش من هر بار با خواندن نامه هاي سرشار از لطف شما ترجيح دادم سكوت اختيار كنم، بلكه شما با توجه به روحياتي كه فكر مي كنم از من شناخته باشيد متوجه حرف دلم شويد، اما متأسفانه اينطور كه فهميدم از آنجا كه هميشه گفتند سكوت نشانه رضايت است شما نيز اينطور برداشت كرديد. در صورتي كه اگر نظر مرا بخواهيد سكوت هميشه نشانه رضايت نيست. نمي دانم چطور و با چه زباني احساسم را بيان كنم كه نه شما و نه خانواده تان از من دلگير نشويد. حقيقتش من با تمام محبتي كه از شما سراغ دارم و با وجود تمام لطفهايي كه در حقم انجام داديد با ازدواجهاي فاميلي كاملاً مخالفم. خواهش مي كنم اين حرف مرا فقط به حساب خودتان نگذاريد من با هيچ كس در فاميل ازدواج نمي كنم.اين عقيده براي من كاملاً حساب شده و از روي تفكر است و دوست دارم اين را درك كنيد كه من از روي عقل و منطق به اين نتيجه رسيده ام . از طرفي از شما هم مي خواهم كه كمي احساسات را كنار بگذاريد و از ديد عقل به اين مسئله نگاه كنيد. باور كنيد من فكر مي كردم هر نامه اي كه در طول اين مدت از طرف شما به دستم مي رسد، مطمئناً آخرين نامه اي است كه مضمونش عشق و ازدواج است، اما متأسفانه اينطور نبود و من ناگزير به نوشتن اين مطالب شدم كه تا دير نشده چشم شما را به حقيقت باز كنم.
    اگر باعث ناراحتي شما شدم خيلي متأسفم و با اين كه به خوبي مي دانم مديون شما هستم، اين را نيز يقين دارم كه اگر اين ازدواج سر بگيرد نمي توانم آن طور كه بايد خوشبختتان كنم. بنابراين اميدوارم وقتي به ايران بازگشتم شما را همراه همسرتان زيارت كنم. قلباً از اين كه شما را ناراحت كردم عذر مي خواهم و برايتان آرزوي موفقيت مي كنم. به خانواده سلام مرا برسانيد و به اميد ديدار. مهتاب»

    ***
    ترم پنجم فرا رسيد و من با آمادگي كامل مشغول تحصيل شدم. هر چند درسهايم بسيار سنگين تر و مشكل تر از ترم قبل بود ولي حجم زيادشان چندان خسته ام نمي كرد، چرا كه از ترمهاي گذشته به درس خواندنهاي وقت و بي وقت عادت كرده بودم و مطمئن بودم آن سال نيز با موفقيت، تمامي واحدهايم را مي گذرانم. رابطه مارال و روبي، كه توسط من با هم آشنا شده بودند، به قدري صميمي شده بودند كه اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و من از اين موضوع خوشحال بودم كه مارال با اعتماد بيشتري با اطرافيانش ارتباط برقرار مي كند و به وضوح مي ديدم روحيه اش به مراتب بهتر از قبل شده و ديگر از آن حالت ساكت و منزوي، كه از همه كناره گيري مي كرد بيرون آمده است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    در خانه، جوليا و فردريك خيلي همكاري مي كردند تا من در آسايش كامل درس بخوانم. دايي نيز بعضي شبها با وجود خستگيش تا ديروقت در بعضي از دروس كمكم مي كرد و با كمك آنها توانستم سال سوم را نيز به پايان برسانم. سالي كه هيچ چيز از آن نفهميدم و فقط و فقط به فكر درسهايم بود. حتي تعطيلات عيد پاك و كريسمس را هم، با وجود خواهشهاي زياد جوليا و دايي و حتي نصيحتهاي دورادور و تلفني پد رو مادر به مسافرت نرفتم و ترجيح دادم هر چه بيشتر حواسم را به درسهايم متمركز كنم.
    يك روز جلوي آيينه نشستم و به صورتم كه كاملاً بدون آرايش بود نگاه كردم. زير چشمانم گود رفته و صورتم لاغر شده بود. خوب مي دانستم كه بر اثر مطالعه زياد ضعيف شده ام اما اصلاً پشيمان نبودم چرا كه حدوداض يك ترم جلو افتادم و خوشبختانه طبق پيش بيني ام، روز ثبت نام و واحدگيري متوجه شدم تنها بيست و چهار واحد باقيمانده دارم و من با همت خودم و همكاري اطرافيانم موفق به گذراندن بقيه واحدها شده ام.
    حدوداً دو ما تا شروع سال تحصيل جديد مانده بود، در اين مدت همراه جوليا و فردريك و گاهي دايي فرشيد به تفريح و خوش گذراني پرداختم. به سينما و پارك و كنسرتهاي موسيقي رفتم و بعضي اوقات هم به روبي و مارال سر مي زدم و در كل همه جاي هامبورگ زير پايم بود و با ولع خاصي به تمام گوشه و كنار آن شهر زيبا سرك مي كشيدم، بعد از آن همه درس خواندن چنين تفريحهايي واقعاً برايم لذتبخش بود و تا حدودي زير چشمانم كه گود رفته بود پر سد و صورتم همانند گذشته گرد و زيبا.
    روزها از پي هم ميگذشت و من به اميد فارغ التحصيل شدن و بازگشت به وطن عزيزم، با دقت درس مي خواندم تا ترم آخر را هم به خوبي بگذرانم.
    حدود يك هفته از شروع ترم گذشته بود كه بك روز پسري فرانسوي به نام «توماس ديكسون» به كلاسمان آمد و بعد از معرفي خودش گفت كه سال گذشته به علت بيماري مادرش، يك ترم مرخصي گرفته است تا بتواند با كار كردن، خرج بيماري او را درآورد و حالا بعد از بهبودي حال او براي ادامه تحصيل به دانشگاه ما آمده، او پسري بود كاملاً جدي كه از نگاههاي مغرورش كه گاه و بي گاه به چشمان من مي افتاد، به خوبي درك كردم شخصيتي چون سيامك دارد و از آن روز در رفتار او دقيق شدم. اخلاق و رفتارش و حتي سبك و نوع صحبت كردنش همانند سيامك بود، سيامكي كه از روزگاري دل و دين از من برده بود و مرا به خاطر همين رفتار و غرورش سيفته و دلباخته خود كرده بود.
    چند وقت گذشت و كم كم به اين حقيقت رسيدم كه بيش از حد به توماس توجه دارم و اين توجه ها، كه روز به روز هم بيشتر مي شد باعث شده بود در خانه نيز به او فكر كنم و اين امر موجب تعجبم بود چون در مدتي كه در آلمان به سر مي بردم به هيچ پسري تا اين اندازه توجه نداشتم و پسرها برايم مهم نبودند و به هيچ وجه ارزش نگاه كردن نداشتند. چهره توماس اصلاً شبيه سيامك نبود، صورتي گندمگون، چشماني روشن و موهايي قهوهاي رنگ داشت، قدش هم بلند بود و هيكلي ورزشكاري داشت، بسيار خوش تيپ و شيك پوش و در ميان پسرهاي دانشگاه تك بود. با وجود اين كه اوايل فكر مي كردم در درس زياد باهوش و فعال نيست ولي به مرور متوجه شدم از لحاظ درسي تقريباً با من در يك سطح است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/