صفحه 6 از 15 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 143

موضوع: *انجمن طرفداران اندیشه های دکتر شریعتی *

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    درد علي دو گونه است:دردي كه از ضربه ي ابن ملجم در فرق سرش احساس مي كند و درد ديگر دردي است كه او را تنها در نيمه شب هاي خاموش به دل نخلستانهاي اطراف مدينه كشانده...و به ناله درآورده است.ما تنها بر دردي مي گرييم كه از ابن ملجم در فرقش احساس مي كند
    اما اين درد علي نيست
    دردي كه چنان روح بزرگي را به ناله آورده استءتنهايي استء كه ما آن را نمي شناسيم
    بايد اين درد را بشناسيم نه آن درد را
    كه علي درد شمشير را احساس نمي كند
    و ....ما
    درد علي را احساس نمي كنيم.

  2. #2
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    اگر كمي دقت كرده باشي مي بيني كه اين ها غالبا بچه *خرپول ها* يا بچه *سگ دوها* يا بچه *خوك ميزها* يند و تنها دليلي كه به آن ها حق تحصيل در غرب داده است،يكي خرپولي پدرشان بوده است و ديگري خر فكري خودشان.نا اميدي از اينكه بتوانند در ايران از سد كنكور بگذرند و پول پدرشان كه مي تواند بهترين زندگي را در هرجاي دنيا برايشان فراهم آورد.
    چنين بچه ننه هاي نونوري كه فقط وزن اند و قد و ديگر هيچ؛ مذهبشان را در عمه جانشان مي بينند و سنتشان را در ننه جانشان و فرهنگشان را در گوگوش و واريته ي فرخزاد و تاريخشان همان تاريخ چرند دروغ دبيرستاني است، كه نمره ي صفر هم از آن گرفته اند و جامعه ي ايران برايشان همان چندتا محله ي شمال شهر تهران است با آدم هاي ترگل ورگلي كه بوي آدميزاد ، نه از شرق و نه از غرب، به دماغشان نخورده.
    خلاصه بچه ي حاجي بازاري كه اسلام را از چند روضه خان و فالگير و هيات و دوره مي گيرد.بچه ي دلال فروش كالاهاي خارجي كه تمدن را از طريق تورهاي توريستي مي گيرد.
    برگرفته از:با مخاطب هاي آشنا صفحه ي 99

  3. #3
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
    و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
    و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
    و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
    و خدا بود و، با او، عدم،
    و عدم گوش نداشت،
    حرفهایی هست برای گفتن،
    که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
    و حرفهایی هست برای نگفتن،
    حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
    حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
    و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
    حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
    که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
    و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
    کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
    اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
    اگر یافتند، یافته می شوند...
    و ...
    در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
    و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
    و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
    و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
    که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
    و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
    هرکسی گمشده ای دارد،
    و خدا گمشده ای داشت.
    هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
    هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
    هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
    بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
    انسان یک لفظ است،
    که بر زبان آشنا می گذرد،
    و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
    هرکسی کلمه ای است:
    که از عقیم ماندن می هراسد،
    و در خفقان جنین، خون می خورد،
    و کلمه مسیح است،
    و در آغاز، هیچ نبود،
    کلمه بود،
    و آن کلمه، خدا بود
    ( دکتر شریعتی )

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هی با خود فکر می کنم، چگونه است که ما در این سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها در آن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

    دکتر شریعتی


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #5
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    بنام آفریننده زیبایی ها



    از کوچکی یاد گرفته بودم گه هر وقت نام امام زمان میاد مثل وقتی که معلم مدرسه مان میاد توی کلاس به خودم بر پا بدم


    حتی بعضی وقت ها توی تنهایی خودم و زمانی که به اون فکر می کردم....


    ....بعضی وقت ها توی تنهایی هم خودم رو ملزم به بر پا کردن میدونستم !


    همیشه توی دلم از اون می ترسیدم ! ترسی مملو از احترام !


    اون کیه که همه به نامش بلند می شند ؟


    راستش همیشه هم برام سوال بزرگی بود ...


    اون کیه که اینقدر عزیز هست ....


    براش بزرگترین جشن تولد رو میگیریم ، با آوردن اسمش توی زنگ دینی و هر جای رسمی و غیر رسمی بر پا می دیم ، صلوات می فرستیم و ....


    بعدها که جسورتر شدم یک روز از معلم دینی پرسیدم :


    - امام زمان کیه


    -گفت امام منتظر!


    - گفتم منتظر چی ؟


    - گفت منتظر ظهور !


    - گفتم که بیاد چی کار کنه ؟


    - گفت تا بیاد جهان رو از ظلم و نابرابری نجات بده !


    .....با نارضایتی خودم رو به کناری می کشاندم و می گفتم این چه جور امام منتظری هست ! خدا سال منتظره تا دنیا غرق کثافت بشه بعد بیاد اون رو درست کنه....


    خوب همین امروز بیا و کار رو برای خودت سخت تر نکن ....


    تا دست روزگار من رو با یک نوشته آشنا کرد...


    .....انتظار مذهب اعتراض


    فلسفه امام منتظر و فلسفه منتظران صالح !




    ******




    راستی اگه قرار باشه یک روز یکی از عزیز ترین عزیزان بعد از خدا سال بیاد خونمون چی کار می کنیم ؟




    .......یک روز یکی از دوستان دوران بچگی من که سالها بود خارج بود خبری برام فرستاد ...


    - دارم میام ایران اون هم برای دیدن تو و امثال تو ...


    - اولش از شنیدن خبر کلی به خودم مغرور شدم چون این دوست ما حالا برای خودش کسی شده بود ...


    - استاد دانشگاه اون هم در بهترین دانشگاه های جهان !....


    - خوب کلی به همه پز دادم.....


    - بعله دیگه فلانی من رو برای دیدن انتخاب کرده .....


    - حتما من لایق دیدن اون شده بودم ...


    - لابد به خاطر نوع زندگی و نوع تلاش برای بودنم و شدنم.....


    - چه می دونم ....


    - به هر صورت از اینکه انتخاب شده بودم غرق لذت بودم .....


    - بعد ، تا اومدن اون همه چیز رو زیرو رو کردم ، لباس پوشیدنم رو ..دکور خانه ام ....حیاط خانه ام.... و حتی دوستانم رو دیگه با وسواس حذف و اضافه می کردم ....


    - یک وقت به خودم اومدم دیدم که در کوتاه مدتی شدم عین دوستم !


    - قبل از اینکه بیاد .....


    - احساس حضور و امید به اومدنش تحولی در من ایجاد کرده بود !




    ********




    - ای امام منتظران ! به من شهامتی ده تا خود رو لایق انتخاب تو برای انتظار بدانم !


    - ای امام منتظران ! به من توان و انگیزه لازم برای انتظار حضورت را عطا کن !


    - ای امام منتظران ! من هرگز منتظر محض نخواهم بود و تمام توان خود را برای جای گرفتن در صفوف منتظران صالح تو به کار خواهم گرفت !


    - ای امام منتظران ! جامعه ما به امید ظهور منجی عالم بشریت نشسته اند.... انان را قیامی عطا کن تا " جاده صاف کن " تو باشند ونه سربازان پشت سرت !


    - ای امام منتظران ! جامعه ما نیازمند نفیر آگاهی بخش توست ما را در یاب !




    آمین


  7. #6
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    گیاه شناسی

    ‫دکتر علی شریعتی


    ‫یادش بخیر. مثل فانوسی در تاریکی بود. ‫مثل قلهی بلند کوهی در میان تپهها، مثل اسب سپید سرکشی وسط گلهی گوسفند، مثل یک منارهی زیبا و باشکوه که از وسط ‫خانهها و زاغهها و بامهای کوتاه و کوچههای تنگ و تاریک، سر به آسمان و آفتاب کشیده باشد. ‫او، توی یک عالمه «صفر»، مثل «یک» بود. ‫در کلس پنجم دبستان، معلم ما بود. همه چیز درس میداد و ما در چهرهی او کسی را میدیدیم که همه چیز را میداند. ‫نگاهی چنان تیز و روشن داشت که به راستی فکر میکردیم او در دنیا هیچ چیز مجهولی ندارد، لبخندی چنان آرام و همیشه ‫مهربان داشت که احساس میکردیم او در زندگی هیچ مشکلی ندارد. ‫هیچکس نیست که در دنیا مجهولی نداشته باشد. بیشک خیلی چیزها بود که او نمیدانست، اما مردی دانا بود که خوب فکر ‫میکرد، خوب میفهمید و دنیایی را که در آن زندگی میکرد، به درستی میشناخت. ‫هیچکس نیست که در زندگی مشکلی نداشته باشد. بیشک خیلی چیزها بود که او نداشت، اما مردی بود با روحی بزرگ و پُر از ‫خوبیها و مهربانیها و از اینکه خانهاش کوچک است و جیبش خالی رنج نمیبرد و به قدری عاشق کارش بود که حتا یادش ‫نمیآمد که بعضیها چی ها دارند و او ندارد. ‫بعضیها هیکلهایی گندهاند اما روحشان کوچک است. به قول یک شاعر عرب «تنشان فیل است و فکرشان گنجشک». اما او، بر ‫عکس، اندامی استخوانی و کوچک بود، مثل اینکه الن باد میبردش، ولی فکرش از شهرش و کشورش میگذشت و تمام ‫انسانها را، تمام جهان را فرا میگرفت. ‫پول نداشت، مقام نداشت، اسم و رسم نداشت و عاشق بود. عاشق «خدا» عاشق طبیعت و عاشق «همهی بچهها». ‫آخرهای اردیبهشت بود و بهار معلم عاشق ما را بیقرار کرده بود، در کلس دربستهی مدرسه طاقت نمیآورد و کنار مدرسه، ‫مزرعهی بزرگ و سر سبزی بود و علفهای وحشی، شبدرهای سیراب و ذرتهای شیر مست و گلهای رنگین و شادی که صحرا ‫را زینت کرده بودند این شاعر بزرگ را به مهمانی بهار دعوت میکردند. معلم خوب ما که آنها همه را یکایک میشناخت و ‫دوست میداشت، مثل پرندهای که شیدای گل و باغ است دلش به سویشان پر میگشود و ما که فکر میکردیم در این شعر، هیچ ‫چیز نیست که در چشم او به نیم نگاهی بیرزد و او همیشه توی خودش بود و به قدری به همه چیر بیاعتنا بود که به این همه ‫بناهای بلند و اتومبیلهای قشنگ و زندگیها و آدمهای رنگ به رنگ هرگز توجهی نداشت با چشمهای حریص و نگاهی که از ‫شوق برق میزد و کنار یک پیچک نازک که پنجه بر دیوار میکشید تا بال رود و خود را به آفتاب برساند، مینشست و مدتها ‫به آن خیره میشد و به فکر فرو میرفت و هیچ نمیگفت. ‫او همیشه تنها بود و همیشه در وسط جمع. در مزرعهی کنار مدرسهمان قدم میزد و مثل اینکه با تمام بوتهها و گلها و ‫درختها و جوانهها و شکوفهها، یکایک، حرف میزند و هر کدام را میشناسد و با همه دوست است. ‫در کلس، که مثل خورشیدی بود و بچهها مثل ستارهها در پیرامونش، از اینکه دارد میفهماند و آنها دارند میفهمند لذتی ‫میبرد که خوشبختترین آدمهای دنیا از آن محرومند. ‫و در خانه کوچک و سادهاش، در وسط کاغذها و جزوهها و دفترچهها و دفترها و نوشتههای پراکنده و شلوغش مینشست و صف ‫کتابها، گرداگردش و احساس میکرد که یک فرماندهی بزرگ و نیرومند است که در قلب لشکریانش نشسته و دنیا در زیر فرمان ‫او است. ‫با این همه، فروتن و مهربان و دوست و رفیق بچهها. ‫آن روز، ما را هم دعوت کرد که همراه او به مزرعه برویم تا آنچه را در کتابهامان از آن حرف میزنند و شکلش را میکشند، در ‫طبیعت، خودش را به چشم بشناسیم، کتاب را درس دادن راضیش نمیکرد، دوست داشت طبیعت را به ما بشناساند، خدا را ‫به ما بفهماند، از همه بیشتر، به این فکر بود که کاری کند که ما بفهمیم که انسان بودن چه معنی دارد. ‫با شور و شوقی که به گفتن نمیآید، از طبیعت میگفت و از بهار و از گلها و اینکه در بهار طبیعت جلوهی بیشتری دارد و ‫زیباییها و رازهای شگفتتری و در طبیعت، خدا را بیشتر و بهتر میتوان حس کرد، فهمید و در خدا، انسان را درستتر و ‫عالیتر میتوان شناخت. ‫اما من، بیش از آنکه به او گوش دهم، او را تماشا میکردم و توی این فکر بودم که یک انسان، آن هم انسانی این همه ساده و






    ‫این همه بینام و نشان، بیدم و دستگاه، بیاسم و رسم و بی های و هوی، تا کجا میتواند عظیم و عجیب باشد، چقدر ‫میتواند خوب و عالی باشد و چه همه میتواند توانا و خوشبخت باشد و چگونه آدمی بدین کوچکی که باد میبردش، یک مشت ‫استخوان پوک شده است با یک جفت عینک و چند تا کتاب، میتواند مثل جهان بزرگ باشد و مثل طبیعت زنده و اسرارآمیز و ‫مثل کوه محکم و پا برجا و سربلند! ‫و با خودم فکر میکردم که ببین: پدر من که اتومبیلش را از مادرم بیشتر دوست دارد و سهامدارهای شرکتش را از فرزندانش ‫بهتر میشناسد و تمام این دنیا را پُر از پول و زمین دو نبش و بازی قیمتها میبیند و زمان را بر اساس سررسید سفتهها ‫تقسیمبندی میکند و آدمها را به اندازهای که پول دارند قیمت میگذارد و فقط وقتی به یاد خدا میافتد که معاملهی بزرگی در ‫پیش دارد و از این همه قهرمانان و شهیدان و فیلسوفان و دانشمندان و مردان بزرگ تاریخ و نبوغهای درخشان جهان و مخترعان ‫و مکتشفان و آزادیخواهان و پیامبران و روحهای بزرگ بشریت، فقط چند تا دلل بانک و پولدار بازار را میشناسد، او باید این ‫همه نعمت داشته باشد، اینهمه ثروت جمع کرده باشد، این همه کاخ و ویل و اتومبیل شیک و شبنشینیها و خوشگذرانیها و دم ‫و دستگاهها و... این مرد که گویی از تمام جهان بزرگتر است، در روحش گویی خدا حضور دارد و وجودش مثل دریا عظیم و ‫زیبایی و پر از شگفتی و خوبی و مهربانی است، اینچنین تنها، تهیدست و... ‫ناگهان، به من رو کرد و ادامه داد: ‫«... و این عشقه است، نوعی پیچک که عرضهی آنرا ندارد که بر بالی پای خودش بایستد، وجودش طفیلی و انگلی دارد، ‫خودش را به تنهی این چنار بلند چسبانده است، ناخنهای حریصش را در تن او فرو برده و از شیرهی جان او میمکد و رشد ‫میکند و بر گِرد درخت میپیچد و بال میرود، اما آخر چه؟ چنار را خشک میکند و خودش هم ناچار میخشکد و میمیرد و ‫وقتی چنار خشکیده را از ریشه بریدند و در تنور افکندند، او هم با چنار میسوزد و خاکستر میشود. ‫و این ـ درست گوشهاتان را وا کنید، چشمهاتان را وا کنید ـ این کدو تنبل است، ببینید، اینجا، این گوشه سبز شده است، اما ‫تماشا کنید که تا کجا رفته است، چقدر پیشرفت کرده است، ببینید که تا کجاها راه برداشته است، چه بخش وسیعی از زمین را ‫فرا گرفته است، اصلً، کدو تنبل رشدش اینجوری است، خودش را روی زمین پهن میکند، روی خاک میخزد و از همه طرف ‫پیش میرود. ‫تمام عشقش همین است که روی زمین پهن شود، تمام آرزویش این است که از این ور خود، خود را تا لب جوی برساند، از ‫آن ور، تا آخر کَرْت، از آن سو، تا بیخ دیوار، از این سو تا هر کجا جلوش را بگیرند، یا کدو تنبل دیگری راهش را سد کند، تمام ‫تلشش همین است که همهی علفها و گلها و بوتهها را زیر بگیرد و پامال کند و هیچ بذری را در زیر دست و پای بیرحمش ‫نگذارد که بشکفد و سبز شود و خودش پیش رود. ‫پیش هم میرود، اما مثل یک خلط نچشیده که لگدش کرده باشند. اصلً این رفتار کدو تنبل است، کدو تنبل اینجوری رشد ‫میکند... ‫و اما، این صنوبر است، سپیدار، دار یعنی درخت، سپیدار، یعنی «سپید دار»، درختِ سپید. ببینید: فقط یک وجب از زمین را ‫گرفته است، جز همین یک وجب، بر روی این زمین هیچ ندارد، اما، بچهها! سرتان را بال بگیرید، کله از سرتان نیفتد، نگاه ‫کنید، رو به آسمان، به طرف خورشید، میبینید صنوبر تا کجا قد کشیده است؟ ‫اصلً صنوبر اینجوری رشد میکند. ‫پایان

  8. #7
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست

    او جانشين همه نداشتنهاست

    نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است

    اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

    و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد

    تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی

    ای پناهگاه ابدی

    تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی

  9. #8
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    خداوندا

    اگر روزي بشر گردي

    ز حال ما خبر گردي


    پشيمان مي شوي از قصه خلقت

    از اين بودن از اين بدعت


    خداوندا

    نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا

    چه دشوار است


    چه زجري مي کشد آنکس که انسان است

    و از احساس سرشار است

  10. #9
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    "پروردگارم، مهربان من،


    از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!

    در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است

    و هر زمزمه اي بانگ عزايي

    و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي،

    رنج زاي گسترده اي.

    در هراس دم مي زنم.

    در بي قراري زندگي مي كنم.

    و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است.

    اين حوران زيبا و قلمان رعنا

    همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند،

    اما خود من بي پاسخ مانده ام.

    هيچ كس، هيچ چيز

    در اين جا "به خود" هيچ نيست.

    "بودن من" بي مخاطب مانده است.

    من در اين بهشت،

    همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.

    "تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود

    در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!

    "كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"!

    دردم درد "بي كسي" بود

  11. #10
    مذاهب و ادیان الهی
    زندگی باور میخواهد, آن هم از جنس امید ,که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد, یک امید قلبی به تو گوید, که خدا هست هنوز...
    تاریخ عضویت
    Nov 2010
    محل سکونت
    قطعه ای از بهشت
    نوشته ها
    2,116
    تشکر تشکر کرده 
    1,438
    تشکر تشکر شده 
    2,198
    تشکر شده در
    667 پست
    قدرت امتیاز دهی
    1779
    Array

    پیش فرض

    همه طبقات آسمانها را عروج كردم و هيچ نيافتم

    بر همه درياهاي غيب گذشتم

    و از هر كدام مشتي برگرفتم،

    همه ي چشمه سارهاي بهشت عدن را سركشيدم

    از همه جرعه ها نوشيدم

    چهره ام را در زير همه ي باران هاي بهارين ملكوت گرفتم

    و قطره هايي را مزه كردم

    از آب غديرهاي بلوريني كه در دل كوه ها و سينه ي دشت هاي بي كرانه ي ماوراء پراكنده بود چشيدم اما،

    خوش گواري هركدام را كه مي چشيدم

    به اميد زلال تر و به هواي خوش گوارتر

    به سوي ديگري مي تاختم

    در نفس روح بخش صبحگاهان پرشكوه ملكوت،

    قطره هاي درشت و شاداب شبنم ها را

    كه بر نيلوفرهاي بهشت از شادي و سرشاري مي لرزيدند

    با لب هاي كنجكاو آزمايشگرم، مي ربودم

    و جگرم سيراب مي شد

    و درونم نوازش مي يافت

    اما دلم بهانه مي گرفت، راضي نمي شد،

    و جامم همچنان خالي مي ماند

صفحه 6 از 15 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/