در زميني كه زمان كاشت مرا
گل زيبايش به جز خار نبود
پستي و هرزگي و هرزه دري
حسرتا بهر كسي عار نبود
زار و بد بخت و گرفتار كسي
در زميني كه زمان كاشت مرا
گل زيبايش به جز خار نبود
پستي و هرزگي و هرزه دري
حسرتا بهر كسي عار نبود
زار و بد بخت و گرفتار كسي
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
او به علت شدت بیماری قلب سه بار در بیمارستان بستری شد و پزشکان هرگونه فعالیت را برای او خطرناک دانستند. به این جهت ، اگر این یادداشتها نا منظم چاپ شد و یا قطع گردید ، علاقمندان به نوشته های کارو خواهند بخشید .... از دوستداران کارو نه آثار کارو – خودِ کارو – تقاضا دارم زندگینامه کارو را تا پایان بخوانند ...
زندگینامه ی زیر گزیده ای از سرگذشت بی سرنوشت کارو میباشد که توسط - خود کارو- نگاشته شده ...
میریخت ...
چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان میریخت .... حیف ...!
حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست ....
حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....
میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....
زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :
« همدان »
شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .
همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد
مرد بود
این را مرد بزرگی گفته است
مرد بزرگی به نام مادر ما
وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....
خزان باغ « گاسپاران » یعنی بهار به خزان تبدیل شده .
«گاسپاران » - پوزش صامت پیر مرد را – از اینکه قدرت طپیدن قلبها خبر نداشته – پذیرا میشود ....
وگل ها پر میگیرند .... گلها پر می گیرند و پر می کشند به سوی آسمان... تا آنجا ، به هشت بچه ی یتیم آینده ، خبر دهند که عقد تولد شما – بدون اجازه شما – بی خبر از شما در زمین بسته شد .....بین دختری 15 ساله که در آنزمان حتی تصور یک بوسه اشتباهی برایش امکان نداشت ....
و مردی که با کوله پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوی سرنوشتی بیگانه با سرگذشت او – قدم بر میداشت ....
و عروسی مفصلی بر گزار می شود ....
عروسی ساده و مفصل ، آنچنانکه شایسته سالهای از یا د رفته نمک شناسی ها و مردانگی ها بوده است
آخ اگر فرزندان آینده ی انسان در شب عروسی انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر می توانستند ! ...
.... درختها نفهمیدند ... هیچ نفهمیدند که بناست در آینده – در شمار میلیونها برگ بی صاحب ، از هشت برگ بی صاحب « جدید » نیز پذیرایی کنند ....
این درختها نفهمیدند....
بادهای خانه بر دوش نفهمیدند
و آفتاب - مثل همیشه – وقت نداشت ...
آفتاب مثل همیشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود
آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد ، هشت نفر دیگر ، بر جیره خواران خوان بی دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند ...
آفتاب اصلا متوجه نشد
بهار هم متوجه نشد ...
بهار آقاست ...
اما این آقا را عشق ها وهوسهای ولگرد – چون نسیم ولگرد شبانه – دچار مکافاتی شبانه کرده اند ..... بیچاره بهار
اگر وقت داشت .... اگر می گذاشتند آقایی خودش را خرج دهد ، هرگز پاییز ، جسارت اظهار وجود نمیکرد ...
آخ اگر بهار میفهمید که ما هرگز – چون میلیونها فرزند این قرن بی صاحب – افتخار دیدنش را نخواهیم داشت....اگر می فهمید ....هرگز این عروسی ، در آن با غ شورین انجام نمی گرفت
اما بهار نفهمید
آفتاب هم نفهمید
زمان هم حوصله فهمیدن نداشت ! ...
و بنا بر این .... آن عروسی ، در باغ شورین ، انجام گرفت ...
و کارخانه آدم سازی به راه افتاد
پدر ما یک ارمنی متعصب بود – ارمنی متعصب ، که همه چیز- جز تعصب و مردانگی او را - جنگ اول جهانی از او گرفته بود ...
شاید به همین علت بود که اینچنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت ....
هر یک سال و نیم یک بار یک بچه ! ...
از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود . نمی توانست باشد ، بیش از یک میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول جهانی ، با فجیع ترین روشهای ضد انسانی ، به خواب جاودانی پیوست داده بودند ... لازم بود ملت ارمنی را از انقراض نجات داد .
پدرم سهم خودش را ، بیش از سایر ارامنه در نظر گرفته بود ... و اگر زنده بود ، اگر میماند....ما اکنون به جای هشت خواهر وبرادر، حداقل سی و شش برادر و خواهر بودیم !
بیچاره مادرمان چکار میکرد ! ؟
جزئیات دوران کودکی را چه کسی بیاد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...
اما میدانم تا هنگامیکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا نکرد .
هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شدیم.... رفتیم « اراک » ...
(پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان میکنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد ) ...
...و دراراک بود که « ویگن » - برای نخستین بار – با یکی از تراژدی های بزرگ زندگی خود ، روبرو شد
بعد از ظهر یکی از روزها ، همه خواب بودیم که ویگن را ، آب برد ...
که میداند ؟...شاید حنجره ی « ویگن » - زیروبم های عاشق آفرینش را – مدیون زمزمه ی امواج رودخانه ایست که در شش سالگی او را برد ...
شاید ویگن زندگی خودش را - زندگی شهرتش را – مدیون آن چند دقیقه ایست که موقتا در بستر رود خانه ، مرد ...رودخانه ای که ویگن را برده بود ، به دو قسمت تقسیم میشد .... قسمتی از آن ، سنگ آسیایی را میچرخاند ... قسمت دیگرش به زندگی اشرافی یکی از ملاکین بزرگ اراک ، صفای بیشتری می بخشید : از باغ مفصل یک ملاک مفصل رد میشد ....
اگر « ویگن » با گرسنگی آشنا نبود ... با باغ بیشترآشنایی داشت رودخانه هم ، لطف کرده بود و اورا به آشنایانش رسانده بود ... به درختها ....
و ، آنجا در آن باغ – باغبان پیر ، ویگن را از مرگ حتمی نجات داده بود و نگذاشته بود که کرامت زمزمه ی امواج رودخانه ، نسبت به حنجره ی فردای ویگن ، حرام شود ...
« ویگن » از مرگ نجات پیدا کرد ...اما گمان میکنم – تا شش سال پس از آن هر روز – تقریبا یک بار – غش می کرد ... دندانهایش چنانکه گویی خیال جدا شدن از تنش را دارند ، به تنجی سرسام آور دچار می شدند ....
بیچاره ویگن – چه روزهای مرارت باری را در دوران کودکی از سرگذراند ...
و بیچاره تر از ویگن مادرم .
خدا میداند که تا « ویگن » را – دوباره ویگن کرد – چند بار بی سر و صدا مرد .
نمیدانم – چه شد که روی همرفته یک سال بیشتر در « اراک » نماندیم...
ویگن بقیه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ...
در بروجرد : همانجا که پدرم سی و نه سالگی ، علی رغم هیکل ورزیده و سلامت و بیچون وچرایش – با یک " سینه پهلوی " ساده ، پیوندش را برای همیشه با زندگی گسست ...
در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار میرفت ، به خواهران و برادرن خودش پیوست ...
.... به هر حال از آنروزی که پدر ما مرد ، از همان روز که یک صلیب گمنام – پدر نازنین ما را – در جوار کلیسایی گمانم در راه بروجرد – ملایر ، زیر خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگی ما هم ، در سپیده دم بیدار از آرزوهایمان ، غروب کرد .
وبعد از آن هرچه بود ، درد بود .درد بی پدری ..درد بی ....
بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتیاج بود و دربه دری ... و دریغ که من و ویگن ، وقتی پدر ما مرد ، آنقدر بی خبر از دو جهان بودیم ، آنقدر بی خبر و کوچک ، که حتی با یک قطره اشک ، ترانه ای به نام « لالایی » برای خواب ابدی پدر نازنینمان نسرودیم ....
به ما هیچ نگفتند که او مرده است .... به ما گفتند که او به سفری دور و دراز رفته .
ما هم بچه تر از آن بودیم که بفهمیم « سفر دور و دراز » یعنی چه؟ ...
افسوس ....هزار افسوس
و افتخار پیدا کرد ...
منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا کرد ...
اینکه می گویم « افتخار » تصور نکنید با کنایه میگویم ..... نه ! .... به خاک از یاد رفته ی پدرم نه ! ....سفره ای که با گررسنگی حداقل برای یک مدت محدود آشنا نبوده ، به درد مهمانخانه میخورد ، نه به درد خانه !
...وکشیدیم بار گرسنگی را شهر یه شهر ، خانه به خانه ...
و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه
دیگر دستمان به الوند نمیرسید ، تا از او – از عظمت او – برای نجات استعداد گرسنه ای که داشتیم ،کمک بگیریم ...دیگر دستمان به دامن الوند نمیرسید ، تا فرداهای سیاه را ندیده به خاطر خوش دیروزهای سپید ، سر بر دامن برف پرورش بگذاریم ...و بمیریم ...
نه تنها الوند....اصلا دستمان به هیچ جا نمیرسید ...
.... وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره – خود را در زادگاه « ستار خان » یافتیم ...
« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....
و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک انسان
آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !
ای انسانهای گمنام ! ....
نام نام آوران روزگار – به پاس گمانمی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .
این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح تر است ....
....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد
محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...دهی زیبا ، سبز و سراپا صفا .
با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .
حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!
خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...
سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...
سلام به صفای دهات ! ...
...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...
ما هشت بچه بودیم – رویهمرفته 81 سال داشتیم ....
شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود
به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .
اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....
سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان – با خر سواری ها ...ازکول یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....
.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود .
دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .
خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانیدند.
وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت بچه ی یتیم – در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او دوخته شده است ! ....
آخ اگر میدانست
منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین سالهای 1936 – 1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغمه های دوران کودکی او باشد ...
گیتار را استالین به خانه ما فرستاد
...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...
« باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود . با مصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .
وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....
و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...
در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .
من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و ***نده تر از « فقر» کلمه ای یافت می شود ؟!....
تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت است
و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نغمه گیتار ، چه طنینی
می تواند داشته باشد ؟! ...
خواهش میکنم ...
از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم
از اشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور ثانوی ، فرو نریزند...!
از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم – تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرو نریزند ...
من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ !! ...
وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...
تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ، آسان است ...
و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!
انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...
انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است .... افسوس ...
اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...
سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...
یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد رفته ، لنگر بیاندازد ....
خاک بر سر خاک !
ای خاک بر سر خاک ، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بی تکلفش فخر فروشد
ای خاک بر سر خاک ...
که به جای خون تاک ...
خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، می نوشد ...
...اما خاک – به جای خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را می نوشد ...
و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آل بشری ، به خاک ، فخر میفروشد .م...
ودر خانه ما – آن کلبه ی بی پناهی که خودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر ، ناله محزون یک گیتار شبگیر ، به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... »
اما چراغ خانه ما – مادر ما – میدانست که آفتاب خانه ما – پدر ما- در یک گوشه پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...
چراغ خانه ما-مادر ما – میدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها هزار کدک یتیم ، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است
آخ ... بیچاره ماما ...
نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...
اما آن روزها ......
کریستنه بود
اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...
آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمای ...
و در آن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...
من با آواز ویگن...
با ساز ویگن ....
خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای ناسزاگفتن ، کسی نام او را بخواند ...
من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم ...
آخ ...اگر بدانی
اگر میدانستی ...
هیچکس نمیدانست ...جز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »...
من و ویگن نمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار همدیگر را عزیز میداشتیم ...
ویگن دلش برای قلب من – قلب عاشق من – قلبی که اصلا حق نداشت در گیر و دارآن فقر و فلاکت پر برکت – از سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند ...می سوخت ...
تبریز !
ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخر فریبایت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، با اشکهای خودم نوازش میدادم؟!..
تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار، آن روزگاری که من شاهد بودم ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....
هم ویگن را ، هم اشکهایی که من به تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی « کریستنه » من – کریستنه نازنین من – به دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند ، تحویل بدهی ...
اما من تو را – تبریز عزیز تو را که گهواره ی آواره ی خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خیلی از دوران المبار ، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از یاد نخواهم برد.....
گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...
گوش کن ...!!
گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ، من – با کلی افتخار – وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارم – سینه پیش – پیشانی فراغ ...میروم
میدانید کجا ؟!...
زیر سنگ ...!!
من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام
به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند!!!
بلی .... راست میگویم ، که ما – من و ویگن – مدتها در تبریز، مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم !
من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتور شلوار » داشتیم و یک جفت کفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ما خارج از کفش به سر می بردند ...
و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ، چقدر تو سری خوردند ...
هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم ...
هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابرها را – همه هر چه ابر – از روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .
و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » در سینه صاحب مرده ی من جای داده اند
قلب من هم اکنون – گور بینام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »
شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .
شبها اتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود
کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .
هر یک از ما – به ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس از دیگری بالاتر بودیم ... و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی را مجسم کنید که شب هنگام ، در یک اتاق – در یک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده ، یکی به طاقچه پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، زکی زمزمه کنان ، درس خود را از بر می کند ...
تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .
شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت را میخوانید به زبان فرانسه آشنایی دشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صد که آشنا نیست ، با کمال معذرت – توضیح مختصری بدهم :
« گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...
یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه – لاواش – لاواش .. میگفتم ، مادرم آهسته به من نزدیک شد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یادم نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد اشک ...
مادرم گفت: کارو ! این لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های گرسنه تکرار کن !
نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر گون شد ...
نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یا تابوت نه نفره را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید...
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
پرواز را به خاطر بسپار** پرنده مردني است
از وبلاگ پرنس پلوتون در بلاگفا
چند وقت پیش تو تابستون .. من دنبال مطالبی از کارو بودم.. توی نت متوجه ی فوت کارو شدم..... خیلی دپ شدم.... نشد .. یعنی با خودم کنار نیومدم... که در اون لحظه برای فوتش مطلبی بزنم... کارو همیشه برای من زنده ست.....مرگ و زندگی ...
کارو بهترین شاعر و نویسنده یی بود که تونستم احساسات گم شده ام رو توی نوشته هاش پیدا کنم.....
ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن
دلم تنگه ...
کارو هم رفت .. چقدر بی سر و صدا ! ... حتی من که اینقدر دوستش دارم بعد این مدت متوجه شدم ! ... هر چی سرچ کردم.. نتونستم زمان دقیق مرگ کارو را پیدا کنم!!!!!.. فقط انگار اول تابستون(تیر ماه) امسال فوت کرده... اخه مثلا یه شاعر و نویسنده ی بزرگ از دنیا رفته .. اما حتی توی یکی از سایت ها هم از مراسم.. و زمان مرگش چیزی ننوشتن... فقط به تعداد انگشت شمار توی وب های دوستاران کارو از خبر فوتش نوشتن.. واقعا متاسفم.....((راستی شاید مهم نباشه ..اما کارو برادر ویگن -خواننده- بود))
سالها پیش .. سال ۳۳ اینجوری در مورد مرگش نوشت :
هنوز کاملا" در قبر زندگی خودم جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم
دستی آشنا ، مضطرب و عصبانی سنگ قبرم را می کوبد .. لحظه ای بعد ،
روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود ، از لابلای خاک قبر به کنارم غلطید !
بدون هیچ گفتگو ، دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید ، نگاهی به
سنگ قبر افکنده گفت : ببین ! این بشر دروغگو و جنایت کار ! حتی پس از
مرگ تو هم به حقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است ! ..
راست میگفت ! ..
بر روی سنگ قبرم نوشته بودند : « در ۱۳۰۶ متولد شد و ۱۳۳۳ مرد ..»
دروغ بود !.. سال ۱۳۰۶ ، سالی بود که من مردم ، و زندگیِ من ، پس از
سالها مرگ تحمیلی در ۱۳۳۳ شروع شد ! .. سنگ قبر را وارونه کردم تا
حقیقت را آنچنانکه بود بنویسم ، روحم با خنده گفت : « شاعر فراموش
کن این مسخره بازیها را .. به کسی چه مربوط است که تو کی آمدی و
و کی رفتی ! برو بخواب ! » .. من هم خنده کنان رفتم .. خوابیدم ، چه
خوابی ! .. چه خواب خوبی .. کاش همه می فهمیدند ! ...
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
کارو غریب مرگ شد!
از وبلاگ پرنسس پلوتون در بلاگفا
سراینده و نویسنده «شکست سکوت» در ابدیت ساکت گشت
او، سرشک دربدری بود که بر هیچ دیدهای جز دیدهی حسرت، آشیان نداشت
از مزار بی کسی کمگشته در موج مزاران
همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
میخراشد قلب صاحب مردهای را سوز و سازی
سازنه، دردی، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب میزند پر
میزند پر، بر در، دیوار ظلمت میزند سر
«از شعر بلند هذیان یک مسلول»
طبال بزن، بزن! که نابود شدم
بر «تار» غروب زندگی «پود» شدم
عمرم همه رفت خفته در کوره مرگ
آتش زده استخوان بیدود شدم
روزگاری که «کارو»، «شکست سکوت» را در سال ۱۳۳۴ خورشیدی در تهران منتشر کرد، به راستی سکوت مرگباری همگان را فراگرفته بود و نسل ما در عنفوان جوانی، اسیر نومیدی شده به سوی مرگ میتاخت. کارو شکست سکوت را که با رباعی پربار و زیبا و در عین حال پر شوری ـ که در آغاز این نوشته آمده ـ شروع کرده بود، آن را به این صورت به پایان برد:
گه چه سوز لرزه اندر سینههای عور
ناله گشتم واله گشتم در کران دور
گه شدم گود سرشکی بر دو چشم کور
گه سرشک تلخ عشقی بر شکست گور
پائیز ۱۳۳۴ خورشیدی
این آخرین کلام او در شکست سکوت بود، در حالی که قبل از آن با نثری زیبا مقدمهای هم به عنوان وصیت نوشته و در آغاز با این چند جمله آن را به همسرش «کارمن» تقدیم کرده بود:
«کارمن» من، همسر نازنیم، این وصیتنامه را با هرچه آرزوی پراکنده در بیکران وجودم موج میزند، به تو تقدیم میکنم، به تو که آن قدر خوب مرا میفهمیدی . . . اگر پس از من، فرزند من از تو پرسید که «پدرم چه بود؟» بگو سرشک دربدری بود، که بر هیچ دیدهای جز دیدهی حسرت آشیان نداشت . . .
وصیتنامه او که طولانی است با رسایی کلام کارو ـ که آن زمان ویژگی کار خودش را داشت ـ ادامه یافته به این صورت به پایان میرسد:
و خانه بدوشان همه خاموش شدند . . . و لاشهی مرا در قبرستانی که هیچ کدام از قبرها سنگ نداشتند، خاک کردند . . . و این بر طبق وصیت من بود. وصیتی که کردم . . . وصیتی که میکنم: اگر بنا باشد مرا، پس از مرگ من، به خاک بسپارید، بگذارید میهمان جاودانی قبرستانی باشم، که هیچ کدام از قبرها سنگ ندارند.
چون میدانم که پس از مرگ من، بالاخره یک روز انسانی پیدا خواهد شد که چند قطره اشک، به خاطر شاعری که در دویست و هشتاد و دو سالگی، در عین دیوانگی، جان کند، چند قطره اشک بریزد. اگر بر قبر من سنگی وجود داشته باشد، این اشکها، مستقیما بر خاک من فرو خواهد ریخت . . . ولی اگر نداشته باشد ممکن است اشتباها بر سر قبر گمنامی ریخته شوند، که هنگام مرگ و پس از مرگ خویش، هیچ کس را برای گریه کردن نداشت! و من سراسر زندگی خود را فدای همین قبیل انسانها کردم و برای پیدا کردن سعادت گمشدهای آنها.
یکی دو هفته است که کارو در ایالت امریکا یعنی سرزمینی که بزرگترین گروه ایرانیان مقیم خارج از کشور را در خود جای داده، دیده از جهان بست و تا آن جا که شنیده و خواندم ـ هرچند میزان خواندنیهایم محدود و شنیدنیها و دیدنیهایم محدودتر است، زیرا نه دیش برای تماشای برنامههای تلویزیونی دارم و نه وقت و حال و حوصلهای که روزی چند ساعت پشت کامپیوتر بنشینم، به سایتها پر بزنم و روزنامهها را بخوانم ـ مرگش بیسروصدا بود. من هم از زبان شنوندهای در برنامه تلویزیونی آقای میبدی شنیدم، هرچند ایشان هم به قول خودش دوست نداشت از مرگومیر سخن بگوید ولو این که اعلام کرد با کارو دوست بوده و بیت شعری از او را هم زیر لب زمزمه کرد.
تا زمانی هم که زنده بود کمتر از او خبری بود و تنها یک نوبت در برنامه خانم مولود زهتاب در رادیو صدای ایران حضور داشت، آن هم با گفتوگویی طولانی که خیلی جالب و در خور کارو نبود. البته اجرا کننده مسلط و مطلع هم به این نکته توجه داشت و در عین حال که کارو را احترام بسیار میکردکوشش داشت که برنامه را به درستی هدایت کند و به پایان ببرد که برد. به هر تقدیر و به این دلیل در پیشانی نوشت از غریب مرگ شدن کارو خبر دادم که گمان دارم چنین بوده است. امیدوارم و البته احتمال بسیار میدهم برابر وصیت و آروزوهایش ـ که در پایان کتاب شکست سکوت آمده ـ در یک قبرستان بینام و نشان به خاک رفته باشد و کسی را هم که بر قبر او اشکی بیفشاند نداشته است!
اگر جز این بود، بالاخره برای کارو و به نام او هم سروصدایی بلند میشد و مراسم و آئینی برپا میگردید و تعدادی سخنران همیشه آماده برای ابراز وجود، داد سخن میدادند. کسانی که روزگاری آرزو داشتند ساعتی با کاروی شاعر و قهرمان بنشینند و اگر دست ایشان را میفشرد، فخر میفروختند و افتخار میکردند.
من با کارو به آن صورت آشنایی و دوستی و تماس نداشتم و تنها از طریق شعرهایش با او آشنا شدم که در سالهای آخر دهه بیستودو سال اول دهه سی خورشیدی دست به دست میگشت و دهان به دهان نقل میشد و در جمع مبارزان جوان چون سرود خاص رزم پا برهنهها، طنینافکن بود. بعد از آن کتاب شکست سکوت او در پائیز سال ۱۳۳۴ منتشر شد، درست زمانی که به قول زنده یاد اخوان ثالث نفس در سینهها حبس و سرها در گریبان بود.
کارو در نخستین صفحه آن کتاب، خواننده ناشناس را مورد خطاب قرار داده مینویسد:
«شکست سکوت» مجموعهای است از نالههای پراکنده من که اکثرا در ماههای اخیر، در مجلات پایتخت انعکاس یافته است . . من خود مقدمهای براین مجموعه ننوشتم! و از هیچ کدام از استادان مسلم این زمان، که به من لطف دارند، نخواستم که مقدمهای بنویسند. هر خواننده، پس از مطالعه کتاب، هر مقدمهای را که بهتر تشخیص داده با درنظر گرفتن زمان و مکان پشت این صفحه بنویسد! پائیز ۱۳۳۴
اشاره کارو در همین مقدمه کوتاه یک دنیا معنا داشت که همه در گوشی یادآوری میکردند. آن جا که نوشته است: با درنظر گرفتن زمان و مکان خودتان مقدمهای بر این کتاب بنویسید.
ابوالقاسم صدارت هم که گویی مدیر یا نماینده مدیر سازمان مرجان است ـ مؤسسهای که کتاب کارو را منتشر کرد ـ تحت عنوان سخنی که میتوان دربارهی «سازمان مرجان» و «کارو» گفت دو صفحه مطلب دارد که نظیر تیتر نوشتهاش ایهام و اشارههای قابل درکی دارد که آن روزگاران نقل مجالس سر در گریبانها بود.
صدارت با عنوان: سخنی که میتوان درباره سازمان مرجان و کارو گفت! و این که سازمان مرجان پنج سال فعال بوده ـ ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۴ یعنی دو سال پیش و دو سال بعد از وقایع ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ خورشیدی ـ و با اشکالات و کار***یهایی روبرو بوده و خوانندگان از آنها اطلاع دارند، چاپ بخشی از آثار کارو را که نوا و خامهی او از احتیاجات و دردهای اجتماع الهام میگیرد و آثارش از محرومیتهای انسانهای رنجدیده و زجر کشیده به وجود میآید و نوشتهها و اشعارش نالهی مظلومان و شکوهی محرومان است، داد سخن داده بود!
ناشر کتاب در مورد کارو مینویسد: آثار کارو کم نظیر و معرف طبع روان و اندیشه و تحلیل «بلکه حقیقت» اوست. کارو کوشش میکند حس یاس و ناامیدی را از دلهای افرادی که جز رنج و زحمت چیزی نصیبشان نشده، دور کرده آنان را به ادامه کوشش و استقامت در راه بهتر زیستن دعوت کند و با نوشتههای خود، طی این راه دشوار و پر خم و پیچ را آسان سازد.
متأسفانه ناشر بیوگرافی کوتاهی از کارو ارائه نداده و مطلبی درباره او ننوشته و من هم چیزی به خاطر ندارم که گذشت نیم قرن گرد پیری بر سرم نشانده و حافظه را هم یارای کمک کردن نیست. تنها به خاطر دارم که کارو را سالهای بعد چند نوبت در رادیو دیدم و آن روزها شنیدم برادر تنی «ویگن» خواننده جاز است که آن ایام کارش گل کرده و سخت مطرح بود و عکس کارو که گوشهای گزیده و گویا به کار تهیه فیلم مستند برای تلویزیون مشغول بود.
اما همان ناشر یادآور شده بود: آثار کارو معرف عالیترین درجات بشری است و فداکاری و ازخود گذشتگیاش به قدری ساده و آشکار است که دوست و دشمن را به تحسین وا میداد و ما با نوشتن این چند سطر نمیتوانیم و نخواهیم توانست از عهدهای معرفی او برآییم. اما میتوانیم قول بدهیم در آتیهی نزدیک بیوگرافی کامل کارو را که خواندنی است با شاهکارهای دیگرش به نام: «نامهها، خاطرات، گورکن» تقدیم کنیم. کاری که به گمان من یا انجام نشد و اگر شد من از آن بیخبر ماندم که این هم بعید است زیرا کارو با شعرهای نابش همشه در دل من جایی خاصی داشت تا آن جا که در بسیاری از نخستین سرودها از او الهام گرفتهام.
کتاب شکست سکوت کارو که پس از نیم قرن هنوز همدم من و اینک روبرویم نشسته پر از طرحهای سیاه و سپیدی است که اغلب نام جورج یا بهرامی را دربر دارد، هرچند تعدادی فاقد نام نیز هست. در ضمن چندین تصویر زیبا از شاهکارهای جهانی هم دارد مثل، تابلو آهنگی در سکوت اثر رانبراند، حدود جوانی، اثر آنترنلودمسینا و یکی از شاهکارهای راقائیل.
شعر هذیان یک مسلول کارو آن ایام خیلی شهرت داشت که بندی از آن در صدر مطلب آمد و اینک بخش دیگری از آن اثر به یاد ماندنی:
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هرچه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم.
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لالهگون شد سربهسر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد، دربدر خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه چه دانی سل چها کرده است با من، من چه گویم؟
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یا فریاد مرده
این هم قطعه کوتاهی به نام لوچ است و نمودار نثر زیبا و در عین حال پربار کارو شاعر مردمی:
دهقان پیر، با ناله میگفت: ارباب، آخر، درد من یکی دو تا نیست. با وجود این همه بدبختی نمیدانم چرا خدا هم با من لج کرده و چشم تنها دخترم را «لوچ» آفریده تا همه چیز را دو تا ببیند؟
ارباب پرخاش کرد که بدبخت چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کوری و ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
گفت: چرا ارباب، دیدم . . . اما . . چیزی که هست، دختر شما همه خوشبختیهایش را دو تا میبیند . . . ولی دختر من، بدبختیها را . . .
در شکست سکوت کارو اشعار انقلابی او کمتر دیده میشود که هرچند هنوز آثاری از آزادی دوران پس از جنگ و اشغال به جای مانده بود، به سهل و سادگی هم نمیشد سرودههای آن چنانی را منتشر کرد ولی بخوانید این قطعه را:
پای میکوبید و میرقصید
لیکن من،
به چشم خویش میبینم که میلرزید . .
میبینم که میلرزید و میترسید:
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم:
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب
و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من، هرچند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش و دربندم!
ولی هرگز به روی چون شما ـ
غارتگران فکر انسانی،
نمیخندم! . . .
یاد «کارو» شاعر خاکی و مردمی گرامی باد
که هر که بود، عاشق ستمدیدگان به شمار میرفت و تسلیم صاحبان زر و زور و تزویر نمیشد.
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ویرانهشبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
مرگ ماهيگيرآسمان ميگريست ...
و بادها شيون كنان فرياد مي كشيدند : بريز ! ... اي آسمان ، اشك بريز!بريز كه هر يك قطره اشك تو در بيكران زمين ، ستوني بر بناي زندگيست .
و آسمان ميگريست.... ميگريست ...
در پهنه ي كران ناپديد آسمان ، جز ناله ي زائيده از برآشفتگي اشكهاي بي امان و عصيان ابر هاي سر گردان خبري نبود...
و دريا ، در كشاكش انقلاب امواح ديوانه ، همچنان ي بي پايان مرگ صيادان بي پناه را ، مي سرود ...
و در ساحل سر سام گرفته ي درياي بيكرانه ، ماهيگير ، تور پاره پاره به شانه ، خود را براي يك سفر شوم شبانه ، آماده ميكرد ...
آسمان ميگريست ....«2»
و ماهيگير ، اسير قهر آشتي ناپذير آشمانها ! قهري كه از يك مرگ نا بهنگام داستانها داشت تور صد پاره خود را – به قصد درو كردن ماهي – به دل هزار پاره دريا ميكاشت ...
ساحل ، از ساعتها پيش ، در ظلمت يك مسافت طي شده ، گم شده بود .
وآنطرفتر ساحل ؛ در تنگناي يك كلبه ي محقر ، هم آغوش با يك زندگي فراموش شده ي مطرود ، دست كوچك دختري چهار ساله ، و ديده نگران همسري با نگاه تب آلود ،
نگران بازگشت ماهيگير بود ...
ودريا همچنان حماسه ي بي پايان مرگ صيادان بي پناه را مي سرود ...
آسمان مي گريست ...«3»
و هنگامي كه ماهيگير ، به خاطر نان خانواده مختصري كه داشت ، پاي شگننده ي مرگ را به زنجير امواج درياي مست مي بست ...
در آنطرف ساحل ، سكوت كلبه ماهيگير را ، ناله شبگير دختر چهار ساله اش ، آهسته در هم شكست ؛
دخترك در حالي كه با نگاه نگران ، در چهار سوي كلبه بي پدر خويش ميگشت :
با ناله اي حزين از مادرش مي پرسيد : كه :« ماما ...بابا جونم ....بر نگشت ؟!»
در حقيقت او پرا نمي خواست ...
او ماهي كو چكي را مي خواست كه پدرش هر شب – پس از مزاجعت از سفرهاي شبانه ي دريا به او ، به دختر نازنينش ، هديه ميكرد ...
و تا سپيده صبح ، دخترك بينوا ، با نگاه بيگناه ، پي بابا جونش مي گشت .
وتا سپيده صبح ، بابا جون دخترك ، ماهيگير بي پناه ، از دريا برنگشت ...
چند ساعتي بود كه ديگر :«4»
آسمان نمي گريست ... ودريا خاموش بود...
بادهاي سرگردان خوابيده بودند ...
طوفان هم خوابيده بود ...
و آفتاب ، ساعتها پيش ، طومار حكومت شاعرانه ي ماه را ، در بسيط افلاك ،
در هم نورديده بود ...
و از ساعتها پيش ، همسر تيره بخت ماهيگير، دختر چهار ساله اش به دوش در بسيط ساكت و ماتم زده ي دريا ، ساحل به ساحل ، سراغ همسر گمشده اش را ميگرفت ...
و در يا در مقابل استغاثه ي زن تيره بخت ، بطور وحشتناكي لال شده بود ...
و سه روز و سه شب ... پي ماهيگير گشتند ... تا آنكه :
غروب سومين روز ، لاشه ي يخ بسته ي او را ،لا بلاي كفني پاره پاره كه درقاموس ماهيگيران " تور"ش مينامند ، در گوشه ي ناشناسي از سواحل آشنا ، يافتند
و در بساط او ، همراه با جسدش ، جز يك ماهي كوچك كه لابلاي مشت يخ زده اش جان مي كند ، هيچ نيافتند .
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فرياد فرياد
فرياد از اين دوران تار تيره فرجام.
اين تيره دوراني كه خورشيد از پس ابر :
خون ميفشاند – جاي مي – بر جام ايام !
فرياد ! فرياد !
از دامن يخ بسته ومتروك الوند
تا بيكران ساحل مفلوك كارون
هر جا كه اشكي مرده بر تابوت يك عشق.
هر جا كه قلبي زنده مدفون گشته در خون....
هر جا كه اه بيكس اوارگيها ....
دل ميشكافد در خم پس كوچه ي مرگ :
در سينه بي صاحب يك طفل محزون...
هر جا كه ديروزش ، غم افزا حسرتي تلخ:
بر ديده بد بخت فرداست ...
هر جا كه روزش ، انعكاسي وحشت انگيز :
از سيون تك سرفه ي خونين شبهاست .
يا جان انساني به ساز مطرب پول :
بازيچه اي بر سردي لب دوز لبهاست .
هر جا كه رنگ زندگي ، از چهره ي عشق :
از ترس فرداهاي ناكامي ، پريده است .
يا هستي وناموس فرزندان زحمت :
يا مال مشتي رهزن دامن دريده ست
.
يا آتش عصيان صدها كينه گيج :
در تنگ شب – در خون خاموشي طپيده ست ...
در يا به دريا .....
صحرا به صحرا – سر به سر – تا اوج افلاك :
آنسان كه من كو بيده ام بر فرق اوراق .
فرياد عصيان ، از تك دلها رميده ست
فرياد! .... فرياد !...
شامم سيه – بامم سيه – دل رفته بر باد ...
سرگشته ام در عالمي سر گشته بنياد.
كاشانه ام : سر پوش عريان سفره ي فقر
گمنامي ام : تابوت يادي رفته از ياد .
در خانه ام جز سايه بيگانه ؛ كس نيست ....
ديوانه شد ، زبس بيگانه ديدم !
بيگانه با خود ! بسكه خود " ديوانه " ديدم !
پروردگارا !
پس مشعل عصيان دهر افروز من كو ؟
فرداي ظلمت سوز من كو؟ روز من كو ؟
فرياد افلاك افكن ديروز من كو ؟
رفتند !....مردند؟!
فرياد !....فرياد!....
اي زندگيها ...! اي آرزوها ...!
اي آرزو گم كرده خيل بينوايان !
اي آشنايان !
اي آسمانها ! ابرها ! دنيا ! خدايان !
عمرم تبه شد ،هيچ شد ، افسانه شد ، واي !
آخر بگوييد !
بر هم دريد اين پرده ي تاريك ابهام !
كشكول نا چاري به دست و واژگون پشت :
تا كي پي تك دانه اي : پا بند صد دام !؟
تا ستك پي سايه بيگانه برسر :
لب بسته – سرگردان ، ز سر سامي بسر سام؟!
فرياد...! فرياد.....!
فرياد از اين شام سيه كام سيه فام !
فرياد از اين شهر!....فرياد از اين دهر!
فرياد از اين دوران تار تيره فرجام ؟
اين تيره دوراني كه خورشيد از پس ابر
خون ميفشاند – جاي مي – بر جام ايام !
فرياد ...! فرياد ...!
آري ! بدينسان تلخ وطوفانزا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پيچيده وحشت گستر اين فرياد جانسوز !
ليكن شما ، تك شاعران پنبه در گوش
بازيگران نيمه شبهاي گنه پوش ...
محبوب افيون آفريده ، تنگ آغوش ...
در انعكاس شكوه ها ، خاموش ، مرديد ؟!
آخر... خداوندان افسونهاي مطرود !
سرگشتگان وادي دلهاي مفقود...!
تا كي اسير « خاطرات عشق ديرين » !؟
مجنون صدها ليلي وهم آفريده ....
فرهاد افسون تيشه ي افيون ليلي ؟!
تا كي چنين كوبيده روح و منگ و مفقود،
بيقد و بيعار .
در خلوت تار خرابات تبهكار.
اعصابتان محكوم تخدير موقت.
احساس صاحب مرده تان بازيچه ي ياد ...
افكارتان سر گشته در تاريكي محض :
در حسرت آلوده پستاني هوس باز ؟!
زيباست گر پستان دلداري كه داريد ...
دلدار از دلداده بيزاري كه داريد...
آخر ، چه ربطي با هزاران طفل بي شير
يا صد هزاران عصمت آواره دارد ؟!
اي خاك عالم بر سر آن قلب شاعر...
آن شاعر قلب...
كاندر بسيط اين جهان بيكرانه ....
دل بر خم ابروي دلداري سپارد!
شاعر؟! چرا شاعر! چه شاعر! هرزه گويان !
كور است و بيگانه ست با اين ملك و ملت ،
جاني ست هر كس كاندر اين شام تبهكار!
اين تيره قبرستان انسانهاي محروم ...
با علم بر بدبختي اين ملك بدبخت ...
بر پيكر نا كامي اين قوم ناكام :
رقصان به افسون مي و مسحور افيون:
گيرد زياري كام وبر ياري دهد كام !
من شاعر عصيان انسانهاي عاصي .
افسون شكن ناقوس دنياي فسانه .
دردي كش مي خانه آزرده بختان.
مطرود درگاه خدايان زمانه ...
تا ظلمت افكن صبح فردا زاي فردا :
در خدمت اين شكوه هاي بيكرانه...
چون آسماني ، طايري ، ابر آشيانه ...
با هر كلام و هر طنين و هر ترانه .
دل ميزنم – در تنگ شب – صحرا به صحرا ....
تا جويم از فرداي انساني نشانه ....
فرياد ....! فرياد....!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و به روی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،دربندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
شعر از:
کارو
کـارو
کــارو
کـــارو
کــــارو
کـــــارو
کــــــارو
کـــــــارو
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
شعر از:
کارو
کـارو
کــارو
کـــارو
کــــارو
کـــــارو
کــــــارو
کـــــــارو
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی نکسان هرگز نمی خندم
د گر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
برداشت از پی سی سیتی
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)