از ترسم بقچه رو دادم به پسره.اما چادرم رو ندادم.راه افتادم برم بیرون که اقاجلال رو پیدا کنم که پسره زد تخت
داد وفریاد نکن » سینه م و پرتم کرد رو مبل و چادرم رو محکم از سرم کشید و برد.اومدم جیغ بکشم که دختره گفت
گفتم الان آقا جلال رو صدا میکنم پدرشونو در بیاره!مگه « محض ارا » پرسیدم آخه چرا؟!گفت « که کتک میخوري
هنوز نفهمیدي اینجا کجاس و چی به «! خاك بر سر خرت کنن » کشکه؟!پارابلوم کمرشه این هوا!دختره خندید و گفت
سر قبر ننه » گفتم رفت؟کجا؟!گفت « بدبخت آقا جلال فروختت و رفت » گفتم چی به روزم اومده؟گفت «؟ روزت اومده
گفتم آخه واسه چی منو فروخت؟! « ش!چه میدونم
کارش اینه بی غیرت!هرچند وقت به چندوقت یه دختر برو رو دارو از تهران به هواي زن گرفتن و عروسی » گفت
»! نه،واسه....گی » گفتم میفروشه واسه کلفتی؟!گفت « کردن ور میداره ومی آره اینجا و می فروشه به اینا
مات بهش نگاه کردم!دو سه تا دختر خارجی یه دیگه م اومدن جلوم و باهام به زبون شیرین فارسی سلام و علیک
پرسیدم چی رو حالیم «! بابا درست حالیش کنین بدبخت رو » کردن!اصلا نمی فهمیدم چی شده که یکی از دخترا گفت
این آقا جلال و چندتا دیگه کارشون اینه.امثال ماهارو به هواي اینکه باهامون عروسی کنن از ننه بابامون » کنین؟!گفت
جدا میکنن و می آرن اینجا و میفروشن به اینا.اینام مارو تعلیم میدن واسه....گی!
اینجا مثل مدرسه س.فقط مدرسه ...ها!از تو تهرون وشهراي دیگه،دختراي خوشگل رو سوار میکنن و می آرن اینجا و
بهشون رقصیدن و عشوه گري و لوندي و ...گی یاد میدن وبعدش یا میفروشن مون به پولدارا و شیخ هاي اون ور آب
...!» و یا وقتی آموزش مون تموم شد برمی گردونن تهران و می شیم خانم
محکم زدم تو سر خودم!تازه فهمیدم چقدر بدبختم!اگه میخواستم...گی کنم چرا این همه راه اومدم و از خونواده م
دور شدم و تو ولایت غریب اسیر شدم؟!خب همونجا تو تهران می موندم و ور دست آبجیم کار میکردم!شروع کردم
به گریه کردن و زار زدن.
یکی از دخترا رفت و یه دستمال خیس آورد و خون دماغم رو پاك کرد.بقیه م نشسته بودن دور و ورم و بهم مهربونی
میکردن.حال منو می فهمیدن چون یه روزي این برنامه واسه خودشون پیش اومده بود.
خلاصه یه خرده که گذشت و از اون حالت جا خوردن و گیجی که در اومدم بلند شدم از ساختمون برم بیرون که دم
در عباس جلوم رو گرفت.دخترا اومدن که منو ببرن تو باالتماس به عباس گفتم جون مادرت ترو به ارواح خاك
امواتت بذار من بیرون رو یه نیگاه بکنم.شماها اشتباه می کنین،اقا جلال نرفته اون منو دوست داره،عقدم کرده بخدا!
عباس یه نگاه به من کرد و یه نگاه به حشمت خانم.برگشتم و با التماس به همون زن چاق که آرایش غلیظی م داشت
نگاه کردم که یه اشاره به عباس کرد و عباس از جلوم رفت کنار.پریدم بیرون،اما نه از آقا جلال خبري بود و نه از اون
آجانه و نه از ماشین!امیدم ناامید شد وبرگشتم تو ساختمون.بغضم دوباره ترکید و به یکی از دخترا گفتم راست راستی
همونجا « اره بابا!داشت سر قیمت تم چونه میزد!دست آخر هزار تومن گرفت و رفت » منو فروخت و رفت؟که گفت
نشستم رو زمین به گریه کردن.
بعد انگار حشمت خانم بهشون اشاره کرد که اونام منو بلند کردن و از اون ساختمون بردن بیرون و رفتیم طرف یه
ساختمون دیگه که آخر باغ بود.باغ که دیگه چه عرض کنم زندان و قفس من!تا رسیدیم تو اون ساختمون،همون زن
خارجی یه با حشمت خانم دنبالمون اومدن تو.یه زن چاق و سیاه م باهاشون بود.
زن خارجی یه که اسمش آلیس بود یه خرده اي منو نیگاه کرد وبعد با زبون نیمه فارسی به حشمت گفت
دده خانم،ببرش » بعد حشمت خانم به اون زن سیاهه گفت « موهاش خوبه.چشم و ابروشم خوبه.باید فقط آرایش بشه
تا اومد بره بیرون پریدم جلوش و گفتم ترو خدا خانم چه بلایی « حموم و یه لباس حسابی تنش کن و بیارش پیش من
میخواین سرمن بیارین؟بخدا من اینکاره نیستم!من دختر نجیبی م .تو رو اون کسی که می پرستین بذارین من برم....
گوش کن دخترجون،همه ي ماها که اینجا می بینی یه روزي مثل تو بودیم » دیگه نذاشت بقیه ي حرفامو بزنم و گفت
حالام زیاد فرقی نکردیم.چیزیم ازمون کم نشده.هرکی م تو زندگی یه کاري داره ویه سرنوشتی.بالاي توام هزار تومن
پول دادم و تا پنجاه شصت برابرش رو بهم برنگردونی ولت نمیکنم.اینجا آخر خطه!خودتم اذیت نکن کم کم عادت
میکنی.بعدا می فهمی که زندگی ت بهتر از سابق میشه اینجا.تازه شانس آوردي که جلال آوردت و به من
فروختت!خیلی ها از این شانسا نمی آرن!اگه بر و رویی نداشتی الان جلال فروخته بودت به یکی از این باجگیراي قلعه
!» و شده بودي مترس ش و روزا باید اونو راه مینداختی و شبم باید تو قلعه کار میکردي
فکر فرار رو هم از سرت بیرون » دیدم طرف خیلی زرنگ تر از این حرفاس!دیگه چی داشتم بهش بگم که گفت
کن.اینجا بازم زیر بال و پر خودمی.دست هر آشغالی م نمی دمت.فوق هر شب با یه ادم حسابی طرف می شی!از اینجا
پات رو بذاري بیرون ،تا تهران باید پنجاه تا لاشخور جوابگو باشی و تازه اگه بتونی برسی تهران هزار تا کوفت و
اینارو گفت و رفت.دده سیاه «! مرض گرفتی که دیگه به درد هیچ کی نمیخوري!فکر فرار به کله ت بیفته داغت میکنم
م دست منو گرفت و برد ته ساختمون که حموم بود.
خلاصه سرو تنم رو که شستم آوردم بیرون و یه لباس قشنگ تنم کرد.تو آینه که خودمو نیگاه کردم نشناختم!یه
خرده که گذشت یه زن خارجی یه با دو تا زن دیگه اومدن اونجا و منو نشوندن به ارایش کردن.اول ابروهامو و
صورتم رو بند انداختن و بعد یکی شون موهامو خیلی قشنگ برام زد وبعد درست کرد و یکی شون ناخن هاي دست و
پام رو درست کرد و برام لاك زد و به مچ پام یه زنجیر انداخت و خلاصه دو ساعتی بهم ور رفتن تا کارم تموم شد و بلند شدن و رفتن.اونا که رفتن،پریدم جلو آینه چی دیدم!اصلا خودمم رو نشناختم.شده بودم مثل یه تیکه ماه!
همونطور که داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم و کیف میکردم یه دفعه حشمت خانم رو از تو آیینه پشت سرم
بعد یه زنجیر طلام «! راضی هستی؟ببین چقدر خوشگل شدي » دیدم.داشت بهم میخندید.برگشتم طرفش که گفت
اینم مال خودت.شام وناهارم بهترین چیزا رو بهت میدم.بهترین لباسارم برات میخرم بشرطی » انداخت گردنم و گفت
بهش گفتم حشمت خانم این دامنم خیلی کوتاس،خجالت میکشم آخه تا حالا بدون « که جفتک نندازي!حالا بیا بریم
چادر از اتاق خونه مون بیرون نرفته بودم چه برسه به این لباسا که تا بالاي زانوم معلومه!گفت اونارو دیگه ول کن.به
» این لباسام عادت میکنی.یه خرده خجالتم برات بد نیس،شیرین ترت میکنه!برو اورسی ها تو بپوش بریم
جلو در یه جفت اورسی پاشنه بلند و خیلی قشنگ که یه عمر آرزوش رو داشتم گذاشته بودن.پوشیدم و دنبال حشمت
خانم راه افتادم.تا از ساختمون بیرون اومدیم هرچی مرد بود واسه م سوت زد!تو دلم قند آب میکردن!یعنی از یه
طرف فکر اینکه بعدا باهام چیکار میکنن و چی به سرم میآد می ترسوندم و از یه طرف ازاین طرز لباس پوشیدن و
آزاد بودن و آرایش کیف میکردم!همونطور که به طرف ساختمون بزرگه می رفتیم پرسیدم حشمت خانم حالا سرمن
فعلا کسی باتو کاري نداره.باید خیلی چیزا یاد بگیري.چن وقت که بگذره خودت هوس کار کردن » چی می آد؟گفت
میکنی!فقط هرچی بهت یاد میدن خوب گوش کن ویاد بگیر.خیلی ها از اینجا به جاهاي بالاتر رسیدن!حواست باشه یه
اولیش اینکه یاد » گفتم چی بهم یاد میدن؟گفت « امروزي بهت چی گفتم!اینجا بهت خیلی چیزا یاد میدن.خوب یاد بگیر
آره » گفتم جلو همه برقصم؟!گفت « می دن چطور دل یه مرد رو ببري!این خودش یه هنره!بعد یاد میدن چطور برقصی
ببین اگه باهات بد تا نکردم » گفتم حشمت خانم من نمی تونم از این کارا بکنم.واستاد و نگاهم کرد و گفت «!؟ مگه چیه
واسه این بود که فکر میکنم مثل اوناي دیگه نیستی.به این روي خوش منم نیگاه نکنسگ بشم شمرم جلودارم
نیس!می تونستم همون اول بدم این عباس و سه چهار تا نره غول دیگه باهات معامله اي بکنن که دو ساعته روت واشه و خیالت راحت!
یه ساعت که دست اینا باشی،رقص که هیچی جلو همه لخت راه میري!اگه اینکار رو باهات نکردم واسه این بود که
مثل بقیه فقط زرزر نمیکردي و اشکت دم مشکت نبود!فهمیدم عاقلی و وضع الانت رو فهمیدي.بعدشم تمام این آدما
که تو زندگی ت دیدي،از صبح تا شب می رقصن تا یه لقمه نون پیدا کنن!حالا ما اینطوري می رقصیم و اونا یه طور
گفتم پونزده سالمه. «؟ دیگه!چن سالته
ببین تمام این کارا رو که گفتم باید بکنی و خیلی کاراي دیگه! » گفت
یه فکري کردم «!؟ حالا خودت بگو که با زبون خوش اینکارا رو میکنی و مطیع من هستی یا عباس و بچه ها رو صدا کنم
و دیدم بد جایی گیر کردم.اگه یه کلمه ي عوضی حرف بزنم ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد!این بود که فکر کردم فعلا
آفرین.من تو کارم خبره م.اشتباه » چیزي نگم تا بعد شاید خدا یه راهی پیش پام بذاره.گفتم من مطیع شمام.گفت
نمیکنم.ترو هم درست شناختم.سر به راه باشی طرفت چهار تا آدم پولدار و اسم و رسم دارن.بخواي عشوه شتري
!» واسه م بیاي،لاشخورا رو میندازم به جونت!حالا بیا بریم و هر چی از این دخترا دیدي یاد بگیر که به دردت میخوره
برو از اون میز هرچی غذا دوست داري واسه خودت » خلاصه دوتایی رفتیم تو ساختمون بزرگه و حشمت خانم گفت
نگاه کردم دیدم گوشه ي سالن یه میزه به چه بزرگی و روش هرچی فکر کنی غذا هس!از مرغ گرفته « بکش و بخور
تا ماهی و کباب و برنج و چی و چی و چی که تا حالا رنگش رو تو زندگیم ندیده بودم!یه بشقاب ورداشتم و رفتم سر
میزب و از هر کدوم چند تا تیکه گذاشتم توش و یه بشقابم کوت برنج کشیدم ورفتم رو یه مبل نشستم و شروع
عین روزاي اول » کردم به خوردن که حشمت خانم در حالیکه میخندید با یه لیوان لیموناد اومد پیشم و گفت
لیوان رو از دستش گرفتم وگفتم دست شما درد نکنه حشمت خانم،چه غذاهاي «! خودمی!بخور که نوش جونت
خوشمزه اي!اینو گفتم و شروع کردم دوباره به خوردن!چقدرم بهم چسبید!
» باتعجب ازش پرسیدم
با اون همه غم و غصه چطور می تونستین غذا بخورین؟!
زري خانم میتونستم دیگه.
یعنی دیگه ناراحت نبودین؟
زري خانم چرا.
پس چه جوري غذا از گلوتون پائین می رفت؟!اگه من جاي شما بودم تا چندروز لب به غذا نمیزدم و با هیچکس م
حرف نمی زدم و همه ش تو فکر فرار بودم!
بابک آخه تو خري عزیزم!تابع احساساته تی!زري خانم عاقل بوده ومنطقی!
شاعر میگهچو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور
» زري خانم که می خندید گفت «
آفرین!
بابک آفرین به من یا به شاعر؟.
زري خانم به هردو!یعنی این طفلک آرمین م تقصیري نداره.دل پاکه و احساساتی.یعنی ما بیشتر شرقی ها اینطوري
هستیم.همین م باعث عقب افتاده گی و بدبختی مون شده.
احساسات یکی از افتخارات ما شرقی هاس!این غربی ها،یه کدوم عاطفه و احساس ندارن!عاطفه و احساس و بهم
رسیدم واز حال همدیگه باخبر شدن رو باید از ما شرقی ها یاد بگیرن و پیش ماها پیداش کنن.
بابک واسه همینه که شکرخدا هیچ مشکلی نداریم!نسخه دست مونه و در به در دنبال یه قلم دوا میگردیم!مریض رو
دست مون بال بال میزنه یه تخت تو مریض خونه هاي دولتی گیر نمی آریم که بخوابونیمش!همه از احساسات پاك
مونه!
تو حرف نزن
بابک حالا این خارجیاي بی احساس!تا سرشون درد میگیره،یه کافر از خدا بی خبر با آمبولانس میرسه در خونه شونو
و سوارش میکنه و می بردتش تو یه بیمارستان که تمام دکتراي بی عاطفه و ستمکارن!بعد اون دکتراي ظالم زود بهش
میرسن و خوبش میکنن!چند روزم تو اون بیمارستان میخوابه و اون پرستاراي نامهربون ترو خشکش میکنن و شرکت
بیمه ي کشورش که کارمنداش شیطان پرستن تمام مخارجش رومیده و آقا باسلام و صلوات سرو مرو گنده بر
میگرده خونه ش!تف به گور پدرشون بی عاطفه ها!بی احساس ها!
» زري خانم مرده بود از خنده «
بابک باید به اینا گفت که بیاین احساسات رو از ما شرقی ها بیاموزن!دفترچه بیمه اعتبارش تموم شده یه ماه طول
میکشخ تا تمدید بشه.تو این یه ماه مریض مون رو باید بذاریم تو فریزر که خراب نشه و نکنده تا دفترچه حاضر
بشه!بعد دفترچه که دست مون رسید باید بریم....دکتره رو دستمال کنیم تا مریض مون رو با دفترچه ي بیمه ویزیت
کنه اونم آیا بکنه،آیا نکنه!ویزیت که کرد باید مریض مون رو سنجاق کنیم به دفترچه بیمه و ببریمش داروخانه ي
صلیب سرخ جهانی!تازه بهمون میگن که داروش پیدا نمیشه!باید دوباره مریض مون رو ورداریم ببریم پیش حکیم
ناصر خسرو!اونجا حکیم بزرگوار دارو رو مهیا داره اما قیمت ش رو به ازا تمام روزهاي سفرش محاسبه میکنه از قرار
روزي یه قرص نون و یه کوزه آب!حالا حساب کن حکیم چند سال سفر کرده!
قیمت سر میذاره به فلک!بالاخره عاطفه ي نماینده ي فروش خیابون حکیم ناصر خسرو بجوش می آدویه تخفیف
بابت روزهاي تعطیل که حکیم سفر نمیکرده و شبا که حکیم خواب بوده بهت میده و دارو رو می گیري اگه تاریخ
مصرقش مال دوره ي حکیم نبوده باشه!مریض رو با شوق در حالیکه اشک تو چشمات جمع شده و از عاطفه ي دارو
فروش به هیجان اومدي،می رسونی خونه و میري یه لیوان آب بیاري که می بینی آب قطعه!زنگ می زنی سازمان
اب،یارو با احساسات تمام و احترام زیاد میگه چیه؟!میگی چرا اب قطع شده؟میگه چه میدونم!حتما یه طوري شده
دیگه!میگی آخه آب لازم دارم میگه حالا یه ساعت آب نخور نمی میري که!خلاصه آب ده دوازده ساعت بعد وصل کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤١٤
میشه و یه لیوان اب می آري که دارو رو بدي به مریض که می بینی مریض ت کپک زده وبیات شده!یعنی مرده!حالا
می ریم سر عواطف کفن و دفن!
اه!بذار ببینم سرگذشت زري خانم به کجا رسید!چقدرحرف میزنی؟!من برام عجیب بود که با اون همه ناراحتی
چطوري زري خانم راحت نشسته و غذاش رو خورده!
زري خانم ببین عزیزم احساسات خوبه اما منطقی ش!تو میگی این غربی ها احساس و عاطفه ندارن.پس چرا همه
چیزشون درست و بجاس؟بخاطر اینه که مسئولیت سرشون میشه!حساب کتاب ازشون پس می گیرن .یارو تو کارش
کوتاهی بکنه پدرش رو در می آرن!ربطی م به احساسات نداره!منم اگه اون روز راحت نشستم و غذام رو خوردم
بخاطر این بود که باید اینکار رو میکردم.یعنی عقل و شعور و منطق بهم می گفت که بایداینکار ر بکنم حالا یه سوالی
از خودتو دارم.اگه مجبور باشی تو یه خونه با یه آدم پدرسوخته ي گردن کلفت که زورت م بهش نمیرسه زندگی کنی
چیکار میکردي؟همه ش می پریدي بهش که اونم کتکت بزنه و آش و لاش ت کنه یا باهاش صلح میکردي و به
حرفش گوش میدادي تا فرصت فرار یاانتقام گیریت بیاد!فکر نمیکنی اگه قراره آدم باج بده بهتره به شیر باج بده نه
شغال و کفتار؟
خب چرا.
زري خانم ببین مبارزه کردن و مقاومت چند نوع داره.یکی ش جنگیدنه!تازه باید اون وقتی بجنگی که امید پیروزي م
داشته باشی!من اگه اونجا اشتباه میکردم یه ساعت بعد نعشم تو خرابه ها بود!خودم که نرفته بودم اونجا!به زور برده
بودنم باید با سیاست رفتار میکردم.حشمت خانم برام نقشه ها داشت.اگه لج میکردم و می خواستم نونش رو آجر کنم
خوراك عباس و دارو دسته ش میشدم!باید با حشمت می ساختم تا یه فرصت مناسب برام پیدا بشه.جنگ منم
اینطوري بود!تازه مگه من حریف حشمت بودم؟!بعدها فهمیدم که چقدر خرش میره!این ور آب و اون ور آب ادم
داشت!ده نفر رو تومملکت گذاشته بود سرکار،اونم سرچه کارایی!مگه میشد من یه الف بچه حریفش بشم؟!میگه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)