صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #51
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پاسخ رد به درخواست کار
    پاسخ رد به درخواست کار (داستان واقعی)

    زمانی که با مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه بیرون آمدم، شرکت‌ها از استخدام من استقبال نکردند، زیرا عقیده داشتند همه‌ی مردم که انگلیسی بلد هستند و رشته‌ی تحصیلی من به درد آن‌ها نمی‌خورد.عاقبت با فکر کردن‌های بسیار، تصمیم گرفتم در یکی از روزنامه‌های محلی، گزارش‌های ورزشی بنویسم. ناگفته نماند که از زمان دبیرستان، هیچ گزارشی هم ننوشته بودم! اما متاسفانه در پاسخ درخواست کار من، به من اطلاع دادند که بزرگ‌ترین مشکل این است که سابقه‌ی گزارش‌نویسی ندارم. این ایرادی بود که شرکت‌های دیگر هم بر من وارد کرده بودند.با خودم فکر کردم «وقتی هیچ کدام‌تان به من کار نمی‌دهید، چگونه می‌توانم تجربه به دست آورم و برای خود سابقه ایجاد کنم؟» ابتدا کلمه‌ی «نه» را یک جواب قاطع تلقی کردم، ولی بعد که به خانه رسیدم، در زمینه‌ی علت مخالفت آن‌ها که بی‌تجربگی بود، خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید حق با آن‌هاست! از کجا مطمئن شوند که از عهده‌ی این کار برمی‌آیم؟ ناگهان بیدار شدم و متوجه شدم که مشکل اصلی، بی‌تجربگی من نیست، بلکه عدمِ دانش آن‌هاست! شنیده بودم که برای آن کار با چهار نفر مصاحبه کرده‌اند و تا آخر ماه یکی را استخدام خواهند کرد. کاغذ و قلم را برداشتم و از همان لحظه شروع به نوشتن خبرها و نقدهای ورزشی کردم و برایشان فرستادم. این گزارشات را هر روز می‌نوشتم و هر روز برایشان می‌فرستادم.می‌خواستم به آن‌ها ثابت کنم که چه همکار مناسبی می‌توانم برای آن‌ها باشم؛ مفید و مناسب! بعد از یک ماه، مسئول استخدام به من تلفن زد که تصمیم گرفته‌اند دو نفر را استخدام کنند و من، یکی از آن‌ها هستم! از شدت خوشحالی دلم می‌خواست گوشی تلفن را قورت بدهم!در پایان مصاحبه‌ی موفقیت‌آمیزی که داشتم، مسئول استخدام، آخرین سؤال خود را هم مطرح کرد: «استیو، آیا بعد از استخدام هم تصمیم داری آن نامه‌های عریض و طولانی را همچنان برای من بفرستی؟!»به او قول دادم که دیگر ننویسم! او خندید و گفت: «به این ترتیب از همین دوشنبه کار را شروع می‌کنی!»بعدها به من گفت: «نامه‌های تو دو مطلب مهم را به من ثابت کرد. یکی این‌که توانایی نوشتن داری، دیگر این‌که خیلی بیشتر از داوطلبان دیگر به این کار علاقه‌مندی.»اگر جواب رد می شنوید، هرگز آن را بزرگ نکنید. بگذارید جواب‌های رد، انگیزه‌ی تحول شما را بالا ببرد.

    برگرفته از كتاب:

    استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #52
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    راهبرد اپل در فروش رایانه
    راهبرد اپل در فروش رایانه (داستان واقعی)

    ‏استیو جابز در ماه مه سال 2001‏خودش را در حالی یافت که در مرکز خرید «تایسونزسنتر»[1] در منطقه‌ی مک لین[2] ایالت ویرجنیا ایستاده و با «سو هریرا»[3]‏، گزارشگر CNBC مصاحبه می‌کرد. مناسبت آن، افتتاح اولین فروشگاه خرده‌فروشی محصولات اپل بود. جابز بدون هیچ پرده‌پوشی به «هیرا» اعتراف کرد که: «از هر صد نفر که برای خرید رایانه می‌آمدند، 95 ‏نفرشان اصلاً توجهی به «مک» نمی‌کردند. ما حتی شانس این را نداشتیم که محصول‌مان را در میان مردم جا بیندازیم. فروشگاه‌های خرده‌فروشی جدید ما، در پر رفت و آمدترین نقطه‌ی ایالت واقع شده‌اند. ما قصد داریم کاری کنیم که این مشتریان مجبور نباشند برای آمدن به فروشگاه ما مسافت زیادی را طی کنند. زمانی که به فروشگاه ما بیایند می‌خواهیم به آنها آموزش بدهیم که این محصولات چه کارهایی می‌توانند انجام دهند.» جابز انکار کرد که فروشگاه‌های جدید و فروشگاه‌های دیگری که به زودی ‏به دنبال آن ساخته می‌شدند، فروش را از فروشگاه‌های خرده‌فروشی فعلی محصولات اَپل می‌گیرد. در عوض، او تاکید کرد که آنها فرصتی در اختیار مشتریان قرار می‌دادند که همه چیز را در حال کار کردن در کنار هم ببینند، رایانه‌ها، دوربین‌های د‏یجیتالی، پرینترها، وب‌سایت‌ها، دوربین‌های فیلم‌برداری و غیره.فروشندگان مستقل شرکت، سریعاً عدم موافقت خود را با برآورد ‏جابز مبنی بر این که فروشگاه‌های خرد، ‏لطمه‌ای به فروش نمایندگی‌ها نخواهند زد اعلام کردند. هنگامی که اپل فروشگاه «ِگلِندیِل»[4] خود را در ایالت کالیفرنیا اندکی بعد از افتتاح اولین فروشگاه در مک‌لینِ ویرجینیا افتتاح کرد، فروش محصولات در شرکت «دی- نوکامپیوترز»[5] واقع در پاسادنا[6]، که یک فروشگاه مستقل با میزان فروش سالانه حدود 5/4‏میلیون دلار بود، به شدت پایین رفت. لاری مون[7]، معاون «دی- نو» شکایت کرد که: «هر وقت که یک مشتری به طور مستقیم از فروشگاه‌های اپل خریداری می‌کند به کسب و کار ما لطمه وارد ‏می‌شود.» 7700 نفری که از اولین فروشگاه‌های خرده‌فروشی اپل دیدن کرده بودند، در عرض دو روز 599000 ‏دلار خرید کرده بودند. اتفاق دیگری هم در شرف وقوع بود. «پدیده‌ی سرزبان انداختن نام شرکت» همان‌طور که «لیندر کاهنی» بعدها گفت: «در افتتاح اولین فروشگاه اپل در مک‌لینِ ویرجینیا در ماه ‏مه 2001 ‏، بنا به گفته‌ی افرادی که در آنجا حضور داشتند، جمعیت، شعار «اَپل، اَپل» می‌دادند. در ماه آگوست سال 2002 ‏اپل برنامه‌های ‏فروش ویژه‌ی آخر شب را برگزار کرد، تا بدین‌وسیله عرضه‌ی جگوار[8] ‏یک نسخه‌ی ارتقاء داده شده از سیستم عامل (10‏) مک را بالا ببرد. صف‌های طویلی از مشتریان در فروشگاه‌های اپل در سراسر کشور تشکیل شده ‏بود. در پالوآلتو[9] دو تا سه هزار نفر صف کشیده ‏بودند. مأموران پلیس برای کنترل این جمعیت سر رسیدند و فروشگاه ‏تا ساعت 30/2 ‏صبح یعنی تا وقتی که سرانجام جمعیت پراکنده ‏شدند همچنان باز بود. اپل برآورد کرد که آن شب 4000‏ نفر از فروشگاهش دیدن کردند.»به نوشته‌ی «نیویورک تایمز»، راهبردی که اپل برای ترغیب مردم به خرید رایانه به کار گرفت همان راهبردی بود که «استارباکس»[10] برای قهوه‌ی خود به کار برد. این استراتژی درباره‌ی ایجاد یک تجربه‌ی خرید، بهره‌برداری از محصولات اپل بود ‏که به خاطر سبک، ابتکار عمل و فوق‌العادگی شهرت افسانه‌ای داشتند.این استراتژی یک ریسک بزرگ هم بود. پایین آمدن فروش رایانه‌ها تا حدودی هم به خاطر رکود اقتصادی شدید کشور بود. شرکت «گیت‌وی کامپیوترز»[11] که اولین فروشگاه خرده‌فروشی را د‏ر سال 2000 ‏افتتاح کرد، هنوز وارد رقابت نشده، بازار خود ‏را از دست داد ‏و انتظارات مشتریان را برآورده نکرد. شرکت «کامپیوترویر»[12] که زمانی یکی از بزرگترین فروشندگان محصولات ‏اپل بود (شعارشان: ما با مک زندگی می‌کنیم، از مک تغذیه می‌کنیم، با مک می‌خوابیم، رؤیای مک را در خواب می‌بینیم و هر کاری که می‌کنیم با مک است) در ماه آوریل سال 2001 ‏درست قبل از آن‌که جابز مفهوم فروشگاه اپل را به اطلاع برساند، از عرصه‌ی رقابت خارج گردید.اما این ریسک نتایج خوبی در برداشت. تا ماه‌های آخر سال 2004 ‏اپل 81 ‏فروشگاه خرده‌فروشی را باز کرده بود که مجموعاً فروش سالانه‌ی محصول در آنها به 2/1 میلیارد دلار رسید و سود سرشاری نصیب این شرکت کرد و ‏همچنین یک پدیده‌ی بین‌المللی بود. هنگامی که یک فروشگاه اپل در سی‌ام ‏نوامبر 2003 ‏در منطقه‌ی گینزا[13]ی توکیو افتتاح گردید، هزاران نفر مقابل فروشگاه صف کشیدند. استیو جابز در یکی از کنفرانس‌های برنامه‌نویسان در ماه ژوئن سال 2005 ‏گفت که یک میلیون نفر در هفته به 109 فروشگاه محصولات اپل ‏در سراسر دنیا مراجعه کردند و نیم میلیارد دلار را صرف خرید محصولات این شرکت نمودند.
    ----------------------------------------------
    1. Tyson's
    2. McLean
    3. Sue Herera
    4. Glendale
    5. Di-No Computers
    6. Pasadena
    7. Larry Moon
    8. Jaguar
    9. Palo Alto
    10. Starbucks
    11. Gateway Computers
    12. Computerware
    13. Ginza

    برگرفته از کتاب:

    ‏جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #53
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هفت شیلینگ
    هفت شیلینگ (داستان واقعی)

    ‏یک بار بحرانی در خانه‌ی ما پیدا شد: سیدنی به یک دست لباس نو احتیاج داشت. او در تمام روزهای هفته، حتی یکشنبه‌ها، همان لباس متحدالشکل تلگرافچیان را به تن می‌کرد، تا وقتی که رفقایش کم‌کم شروع کردند به مسخره کردن و متلک گفتن به او. دو هفته‌ی تمام روزهای تعطیل آخر هفته را در خانه بست نشست تا مادرم موفق شد یک دست لباس نو از پارچه‌ی پشمی آبی رنگ برای او بخرد. نمی‌دانم بی‌چاره زن از کجا توانسته بود هجده شیلینگ پول لباس را جور کند. این خرج تحمیلی چنان وضع اقتصادی خانه‌ی ما را برهم زد که مادرم مجبور شد هر روز دوشنبه که سیدنی، لباس رسمی تلگرافچی‌ها را می‌پوشید و به سر کار خود می‌رفت، آن لباس نو را پیش یک نزول‌خور گرو بگذارد و قرض کند. از بابت آن لباس هفت شیلینگ به او قرض می‌دادند و او هر روز شنبه آن لباس را پس می‌گرفت تا سیدنی بتواند آن را در روز تعطیل بپوشد. این عادت هفتگی به یک رسم همیشگی تبدیل شد که یک سال و اندی طول کشید تا روزی ‏که ضربت سختی به ما وارد آمد! مادرم صبح دوشنبه طبق معمول پیش نزول‌خور رفت. مرد در دادن پول تردید کرد و گفت:«متأسفم خانم چاپلین، ما دیگر نمی‌توانیم هفت شیلینگ به شما قرض بدهیم.» مادرم با تعجب پرسید: «چرا؟» «قرض دادن بالای چنین لباسی خطر است. شلوار آن کاملاً ساییده ‏شده.» و بعد، دستش را از نو زیر پارچه گرفت و به گفته افزود: ببینید! دست از پشت پارچه پیداست.» مادرم گفت: «ولی من شنبه‌ی آینده آن را از گرو درمی‌آورم.» نزول‌خور سر تکان داد و گفت: «تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که سه شیلینگ بابت کت و جلیقه به شما بدهم.»مادرم به ندرت گریه می‌کرد، ولی این ضربه چنان شدید بود که گریه‌کنان به خانه بازگشت. طفلک زن برای راه بردن ما طی هفته فقط روی آن هفت شیلینگ حساب می‌کرد.

    برگرفته از كتاب:

    چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #54
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خوش‌بینی
    در یکی از شب‌های نه‌چندان دور، دختر چهارده ساله‌ام «استفانی»، از من ‏اجازه گرفت که به همراه دوستش برای قدم زدن از خانه بیرون بروند و قول داد که ساعت 10 شب بازگردند.من بعد از پایان اخبار ساعت ده ‌و نیم، ناگهان متوجه شدم که هنوز بازنگشته است. مدتی با نگرانی در خانه قدم زدم و فکر کردم که چه باید بکنم؟ سرانجام اتومبیل‌ام را برداشتم و در همان اطراف به جست‌وجو پرداختم. تمام ذهن‌ام را خشم و وحشت فراگرفته بود.ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه که دوباره از جلوی خانه‌ی خودم می‌گذشتم، سایه‌ی او را در پنجره دیدم. دیدم که صحیح و سالم در خانه است. اما بعد، باز هم به رانندگی‌ام ادامه دادم، چون به این نتیجه رسیدم که همه‌ی آن نگرانی‌هایم تنها به خاطر افکار منفی بوده است.همان‌طور که رانندگی می‌کردم، متوجه شدم که چگونه خودم را در آن افکار منفی غوطه‌ور کرده بودم؛ مثلاً این که چرا او به من بی‌احترامی کرد؟ چرا او نتوانست سر قول‌اش باشد؟ چرا قوانین من برایش هیچ مفهومی ندارد؟ این نهایت سنگ روی یخ شدن است!بعد هم فکر کردم تا چهار سال آینده خدا می‌داند چه مشکلاتی با او خواهم داشت! چه کسی می‌داند او به کجا رفته و چه می‌کرده است... آیا پای مواد مخدر هم در کار بوده است؟ یا س ک س؟ یا جنایت؟با آگاهی به منفی بودن تمام این افکار، به آن‌ها فرصت دادم یک نفس خودشان را خالی کنند و هر طوری که می‌خواهند فکر کنند تا این‌که من بگویم دیگر بس کنید! بعد، به سراغ آن طرف قضیه بروم.یکی از ترفندهای مورد علاقه‌ی من برای پرش به سمت خوش‌بینی، معمولاً با این سؤال شروع می‌شود: «خب! حالا چه باید بکنم؟ چه طور می‌توانم دوباره ارتباط‌م را با دخترم برقرار کنم و چارچوپ توقعات خود را به او نشان بدهم؟» ‏در این‌جا افکار مثبت‌ام را به جریان می‌اندازم و متوجه می‌شوم که ایجاد یک رابطه‌ی خوب همیشه با یک حادثه آغاز می‌شود.به این ترتیب تصمیم گرفتم مدت طولانی‌تری رانندگی کنم و او را در خانه منتظر بگذارم! مطمئن بودم که خواهر کوچکش به او گفته است که نگران بودم و ‏به دنبالش می‌گشتم. ‏فکر کردم، اکنون که من به دنبال راه‌حل می‌گردم، بهتر است او هم کمی عرق کند!خاطرات زمان کود‏کی‌اش به یادم افتاد. یکی از نکته‌های درخشان در مورد ‏او صداقت‌اش بود. هرگاه د‏ر محیط مدرسه یا با شاگرد‏ان دچار مشکل یا ماجرایی می‌شد، همه چیز را با من در میان می‌گذاشت و ما خیلی زود ‏به نتیجه می‌رسیدیم.روزی را به یاد ‏آورد‏م که «استفانی» به مدرسه‌ی ابتدایی می‌رفت و مرا برای شرکت در مراسمی دعوت کرده ‏بودند که طی آن به دخترم جایزه‏ای که برای‌شان ‏درحد اسکار بود، بدهند! بعد هم من تحت تأثیر احساسات افتخارآمیز خودم، به مدیر مدرسه پیشنهاد کرده بودم که نام او را روی مدرسه بگذارند و به این ترتیب «استفانی» را دچار شرمندگی کرده بودم!همان‌طور که رانندگی می‌کردم، احساس کردم آرام آرام جنبه‌های خوش‌بینی و مثبت ذهنم رشد می‌کند و پیش می‌آید. ‏زمانی که به خانه رسیدم، به خوبی دیدم که چه‌قدر ترسیده است. مقصر اصلی ماجرا از نظر او فراموش کردن ساعت‌اش بود. من ابتدا با حوصله ‏به تمام حرف‌هایش گوش کردم. بعد ضمن یادآوری خاطرات پر از صداقت گذشته، پیشنهاد کردم که راهی برای شروع دوباره‌ی روابط خود پیدا کنیم.او به اعتراض گفت که بهتر است مسأله را این قدر بزرگ نکنیم! من یادآوری کردم که مسأله‌ی بسیار مهمی است و به روابط ما بستگی دارد... آن شب تا مدت‌ها با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از آن پس به هر چه می‌گوید، عمل کند.حادثه‌ی آن شب را هیچ‌یک از ما فراموش نکردیم، چرا که باعث اعتماد ‏دوباره‌ی ما به یکدیگر و ادامه‌ی انضباط و حساسیت او شد.

    برگرفته از كتاب:

    استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #55
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خرده‌فروشی در شرکت اپل
    فروشگاه «چست نات هیل» یکی از سه‌ شعبه‌ی فروش محصولات شرکت اپل در «ماساچوست» است. هر سه شعبه با 50 کیلومتر فاصله از یکدیگر در قسمت شرقی ایالت در جایی واقع شده‌اند که اغلب افراد بانفوذ ماساچوست ‏آنجا ساکن بودند. این منطقه که از نظر مالی وضع بهتری داشت توسط شرکت ‏اپل اتفاقی برای این هدف انتخاب نشده بود.اولین فروشگاه اپل در ماه مه 2001 ‏افتتاح گردید. کارشناسان بازاریابی ‏تردید داشتند که این اقدام تازه، خیلی هم حساب شده و سنجیده باشد. همان‌طور که یکی از این کارشناسان برای گزارشگر نیویورک تایمز تفسیر کرد که: «یک تولیدکننده‌ی رایانه نمی‌تواند از طریق خرده‌فروشی در فروشگاه‌های چند شعبه‌ای نتیجه‌ی رضایت‌بخشی بگیرد، این کار یک اشتباه محض است. در عرض دو سال پرونده کارشان بسته می‌شود و خسارات سنگین به آنها وارد می‌گردد.»خوب چهار سال بعد که ق ل م ر و، و فروش محصولات شرکت اپل در ‏شعبه‌هایش رو به گسترش رفت و 109 ‏فروشگاه در سه کشور مختلف فعالیت می‌کردند، مشخص شد که آن پیش‌بینی که در سال 2001 ‏صورت گرفت خیلی هم درست نبوده است. اما کارشناسان برای این ابراز عدم اطمینان خود از موفقیت اپل دلایل بسیاری داشتند. صنعت خرده‌فروشی رایانه رو به افول می‌رفت و تا حدودی هم علت آن رکود اقتصادی شدید بود، اما همچنین دلیلش این بود که برای اولین بار در طی چند دهه، مردم در حیرت بودند که آیا واقعاً رایانه‌ها در نهایت نوید آینده را می‌دهند یا نه؟ شاید همان‌طور که اقدامات استراتژیکی بیل گیتس تلویحاً نشان می‌دادند رایانه‌های ibm داشتند تبدیل به نوعی مرکز تفریحی خانگی می‌شدند. شاید یک رایانه‌ی کاملاً جدید، قابل حمل‌تر و شخصی‌تر به وجود می‌آمد. در بهترین حالت، آینده مبهم به نظر می‌رسید.

    برگرفته از کتاب:

    جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #56
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آنچه به زندگی معنی می‌بخشد
    آنچه به زندگی معنی می‌بخشد (داستان واقعی از زندگی پابلو کاسالز)

    نرمان کازینز[1] در کتاب جالبش «تشریح یک بیماری»[2] داستان آموزنده‌ای درباره‌ی پابلو کاسالز[3] موسیقیدان بزرگ قرن بیستم تعریف می‌کند. داستانی است از ایمان و تجدید حیات که می‌توان از آنها درس گرفت.کازینز، جریان ملاقاتش با کاسالز را که کمی قبل از جشن تولد 90 سالگی وی انجام شده بود شرح می‌دهد. می‌گوید آن روز دیدن پیرمرد که روزی تازه را آغاز می‌کرد تا حدی دردناک بود. ضعف پیری و بیماری آرتریت طوری او را از پا درآورده بود که برای پوشیدن لباس نیاز به کمک داشت. با پاهائی لرزان، قامتی خمیده و سری فروافتاده راه می‌رفت. دست‌هایش ورم کرده و انگشتانش خشکیده بود. بسیار پیر و بی‌اندازه خسته به نظر می‌رسید.پیش از آنکه لب به غذا بزند به سمت پیانو براه افتاد. پیانو از جمله سازهائی بود که در نواختن آن مهارت داشت. با دشواری بسیار خود را پشت صندلی پیانو جا داد. با تلاش و تقلای فراوان انگشتان متورم و خشکیده‌اش را به سوی کلاویه‌های پیانو کشاند.آنگاه گوئی معجزه‌ای رخ داد. کاسالز ناگهان و به تمامی در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی کازینز دگرگون شد. حالت روحی نیرومندی پیدا کرد که گوئی در جسم او نیز اثر بخشید و شروع به حرکت و نواختن کرد. سرعت و نرمش در حرکات بدن و انگشتانش چنان بود که فقط از یک پیانیست جوان، سالم و قوی، با بدنی نرم ساخته بود. کازینز می‌گوید: «انگشتانش همچون شاخه‌ی درختی که در برابر گرمای روح‌بخش خورشید قرار گیرد به نرمی از هم باز شد و به طرف کلیدها رفت. قامت خود را راست کرد. گوئی به راحتی نفس می‌کشید.» فکر نواختن پیانو، روحی تازه به او داده بود که جسمش را نیز زنده کرده بود. ابتدا آهنگی از باخ[4] را با ظرافت و مهارتی کم‌نظیر نواخت. سپس به یکی از کنسرتوهای برامس[5] پرداخت. انگشتانش گوئی در روی کلیدهای پیانو با یکدیگر به مسابقه برخاسته بودند. کازینز می‌نویسد: «بدن او به کلی در موسیقی ذوب شده بود. دیگر از آن بدن خشک و چروکیده اثری نبود. بلکه نرم و شکوهمند و فارغ از بیماری آرتریت می‌نمود.» هنگامی که از پشت پیانو برخاست به کلی با زمانی‌که پشت پیانو نشست فرق داشت. قامتش کشیده‌تر و بلندتر به نظر می‌آمد. از قدم‌های لرزانش اثری برجا نبود. بی‌درنگ به سوی میز صبحانه شتافت. با اشتها غذا خورد و آنگاه برای قدم زدن به ساحل دریا رفت.ما معمولاً ایمان را به عنوان اعتقاد مذهبی یا گرایش به کیش معین، در نظر می‌گیریم، که در بسیاری از موارد هم درست است. اما اساساً ایمان عبارت از هر نوع اصل راهنما، باور، یقین و یا گرایش است که به زندگی معنی بخشد و آن را جهت دهد.
    ------------------------------------------
    1. Norman Cousins
    2. Anatomy of an Illness
    3. Pablo Casals
    4. Bach‌
    5. Brahms

    برگرفته از كتاب:

    آنتونی رابینز؛ به سوي كاميابي (نيروي بيكران)؛ برگردان مهدي مجردزاده كرماني؛ چاپ سي و پنجم؛ تهران: مؤسسه فرهنگي راه بين 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #57
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بزرگ‌منشی
    «جورج رونا»[1] یکی از ساکنین «آپسالا»[2] بود. وی چندین سال در شهر وین[3] به کار وکالت مشغول بود، ولی در جنگ جهانی دوم مجبور شد به سوئد فرار کند. از آنجا که او مسلط به چند زبان بود، ترجیح داد که در یکی از شرکت‌های واردات و صادرات کالا مشغول به کار شود و نمایندگی یکی از آن شرکت‌ها را بگیرد، ولی اکثر این مؤسسات و شرکت‌ها درخواست او را نمی‌پذیرفتند و به او جواب منفی می‌دادند و دلیل‌شان این بود که به خاطر جنگ نیازی به خدمات او ندارند و فقط به ثبت کردن نام او اکتفا می‌کردند تا در موقع مناسب به درخواستش رسیدگی کنند. مدیر یکی از همین شرکت‌های تجارتی نامه‌ای سراسر انتقاد نسبت به درخواست او نوشت و در پاسخ به تقاضای او گفت: آنچه که در مورد شرکت من فکر کرده‌اید اشتباه است. شما هم اشتباه کرده‌اید و هم اینکه نشان دادید که آدم احمقی هستید. من به نماینده نیازی ندارم و اگر هم به نماینده احتیاج داشته باشم هرگز آدمی مثل شما را که حتی قادر به نوشتن یک نامه‌ی بی‌غلط نیست استخدام نمی‌کنم. نامه‌ی شما سراسر غلط و اشتباه بود.رونا به شدت از خواندن جواب نامه‌اش عصبانی شد، هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست منظور این تاجر سوئدی را در مورد اینکه او زبان سوئدی را نمی‌داند و نامه‌اش پر از غلط است را بفهمد، در صورتی که نامه‌ی خود تاجر سوئدی پر از غلط و اشتباه بود. سپس رونا با عصبانیت زیاد پشت میزش نشست و جواب دندان‌شکنی برای او نوشت ولی بعد از اینکه نامه به پایان رسید به خود گفت یک لحظه صبر کن از کجا معلوم که حق با او نباشد؟ من زبان سوئدی را در خارج آموختم و زبان اصلی‌ام نیست که اشتباه نداشته باشد. شاید اشتباهی مرتکب شده‌ام که خودم از آن بی اطلاعم. با همین اندیشه نامه را پاره کرد و دور ریخت و نامه‌ی دیگری بدین شرح نوشت: این لطف شما را می‌رساند که با توجه به اینکه نیازی به وجود من نداشتید باز هم قبول زحمت فرموده و جواب درخواستم را ‏دادید. از اشتباهات خود که در نوشتن نامه مرتکب شدم معذرت می‌خواهم. علت آنکه برای شما نامه نوشتم و درخواست کار کردم این بود که در این‌جا همه معترفند که تنها مؤسسه و تجارتخانه‌ای که در این زمینه ممکن است درخواستی را بپذیرد شرکت شماست. به هر حال از این به بعد تلاش می‌کنم که اطلاعات خود را برای تکمیل کردن این زبان افزایش دهم و بعد از این مرتکب چنین اشتباهات دستوری در نوشتن نامه نشوم، در انتها از این که مرا راهنمایی کردید تا نواقصم را رفع کنم کمال تشکر را دارم.پس از چند روز رونا، نامه‌ای از مدیر شرکت دریافت کرد مبنی بر اینکه از او درخواست کرده بود به ملاقاتش بیاید، رونا به دیدنش رفت و پس از مذاکره در مورد کارهای شرکت در همان‌جا مشغول به کار شد.
    ----------------------------------------------
    1. Grorge Rona
    2. Uppsala
    3. Vienna

    برگرفته از كتاب:

    دیل کارنگی؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #58
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دل به دریا زدن
    دل به دریا زدن (داستان واقعی)

    «مایک کلی» ساکن پارادایز و صاحب چندین شرکت است که تحت پوشش شرکت «فعالیت‌های ساحلی مائویی» قرار دارند. او تنها یک سال به دانشکده رفت (هرگز مدرکش را نگرفت)، در نوزده سالگی، لاس وگاس را به قصد سفر به جزایر هاوایی ترک کرد و به کار فروش لوسیون ضد آفتاب در کنار استخر هتلی در مائویی خاتمه داد. مایک از این شروع جزئی و محقر موفق به خلق شرکتی با 175 کارمند و بیش از پنج میلیون دلار درآمد سالیانه شد که تجارب تفریحی را برای گردشگران و خدمات نگهبانی و حفاظتی را برای مراکز تجاری بسیاری از هتل‌های این جزیره فراهم می‌کند.مایک بیشتر موفقیت خود را به این موضوع نسبت می‌دهد که همیشه هر وقت لازم بوده دل را به دریا زده است. وقتی شرکت فعالیت‌های ساحلی مائویی سعی کرد تجارب خود را گسترش دهد، هتل مهمی در آنجا بود که طالب این تجارت بود، اما یکی از رقبا قرارداد پانزده‌ساله‌ای را برای آنها منعقد کرده بود. مایک برای اینکه بتواند رقابت کند، همیشه مجلات و روزنامه‌های تجاری را می‌خواند و گوشش را برای شنیدن اتفاقاتی که در تجارت می‌افتاد، تیز می‌کرد. روزی متوجه شد که این هتل قصد دارد مدیران ارشد خود را تعویض کند و مدیر ارشدی که قرار بود برای آن هتل انتخاب شود، در کوپرمانتین کلرادو زندگی می‌کرد. این خبر، مایک را به فکر فرو برد: از آنجا که برقراری ارتباط و گرفتن وقت ملاقات با مدیر ارشد بسیار مشکل بود، شاید می‌بایست سعی می‌کرد قبل از نقل مکان به هاوایی او را ملاقات کند. مایک در مورد بهترین روش برقراری تماس با او، با خودش درگیر بود. آیا می‌بایست نامه می‌نوشت؟ آیا می‌بایست تماس تلفنی با او برقرار می‌کرد؟ همان‌طور که این راه‌حل‌ها را بررسی می‌کرد، دوستش دوگ پیشنهادی به او کرد: «چرا فوراً سوار هواپیما نمی‌شوی تا بروی و او را حضوری ملاقات کنی؟»مایک که همیشه آدمی بود که فوراً اقدام می‌کرد و همان موقع کار را انجام می‌داد، به سرعت این پیشنهاد را عملی کرد. شب بعد سوار هواپیما شد. بعد از یک شب کامل که در هواپیما بود، وارد کلرادو شد، اتومبیلی کرایه کرد و به مدت دو ساعت به سمت کوپرمانتین رانندگی کرد و بی‌خبر در اداره‌ی مدیر ارشد جدید ظاهر شد. خود را معرفی کرد، سِمَت جدید مدیر ارشد را به او تبریک گفت و اظهار داشت که پیشاپیش منتظر ورود او به مائوئی است و از او چند لحظه فرصت خواست تا در مورد شرکتش و آنچه می‌تواند برای هتل او انجام دهد، توضیح دهد.مایک در جلسه‌ی اول، قراردادی منعقد نکرد، اما این جوان آن‌قدر به خودش و خدماتش مطمئن بود که با ایمان سوار هواپیما شود و به دنور پرواز کند و با اتومبیل به وسط کلرادو برود، با این فکر که می‌تواند مدیر ارشد را تحت تأثیر قرار دهد، وقتی به هاوایی برمی‌گشت قراردادی پانزده ساله بسته بود و این قرارداد، صدها هزار دلار سود عاید او کرد.

    برگرفته از كتاب:

    جک کنفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #59
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آسایشگاه کین هیل
    آسایشگاه کین هیل (داستان واقعی)

    من و سیدنی[1] برای دیدن مادرمان سری به «کین هیل»[2] زدیم. پرستارها شروع کردند به این‌که در گوش ما بخوانند که دیدن مامان مقدور نیست، چون آن روز حالش خوب نبود. از طرفی، سیدنی را به کناری کشیدند و در گوشش چیزی گفتند، و من شنیدم که سیدنی در جواب ایشان گفت: «نه، من گمان نمی‌کنم که او راضی بشود...» سپس با قیافه‌ی اندوهناکی سرش را به طرف من برگرداند و گفت: «تو نمی‌خواهی مامان را در سلول در بسته‌ای ببینی؟» در حالی که پس پس می‌رفتم گفتم: «آه، نه! نه! تحمل دیدنش را ندارم!» اما سیدنی به دیدن او رفت، مامان او را شناخت و حضور ذهن خود را بازیافت. چند دقیقه‌ی بعد، پرستاری آمد و به من اعلام کرد که حال مادرم بهتر شده است و اگر من مایل باشم می‌توانم بروم و او را ببینم. من رفتم و هر سه در سلول در بسته‌ی او نشستیم و صحبت کردیم. مادر، پیش از اینکه رخصت رفتن به ما بدهد، مرا به کناری کشید و زمزمه‌کنان در گوشم گفت:«گم نشوی، والا ممکن است تو را در این‌جا نگاه دارند.»
    -----------------------------------------------
    1. برادر چارلی چاپلین. ره‌پو
    2. نام یک آسایشگاه روانی

    برگرفته از كتاب:

    چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #60
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بازگشت به آلامو
    بازگشت به آلامو (داستان واقعی)

    ‏در اواخر سال 1835‏، گروهی از شورشیان تگزاس قلعه‌ای را در «سان‌ انتونیو» محاصره کردند. در پایان سال، سربازان مکزیکی درون قلعه تسلیم شدند و به سوی جنوب رفتند و قلعه را به شورشیان تحویل دادند. نام کلیسای قدیمی که به قلعه تبدیل شده بود، «آلامو» بود. آن حرکت، پیش‌درآمد تعدادی از حوادث قهرمانی تاریخ امریکا شد. ‏نبردی که در مارس و آوریل سال بعد در آنجا در گرفت، داستانی از شجاعت و ‏حد اعلای مسئولیت‌پذیری است.در آلامو، نبرد بین ساکنان امریکایی و ارتش مکزیک اجتناب‌ناپذیر بود. مردم تگزاس از 25 ‏سال پیش بارها برای کسب استقلال خود از دولت مکزیک قیام کرده بودند و هر بار نیروهای ارتش مکزیک برای سرکوب شورش فرستاده می‌شدند. اما این بار غیر از دفعات دیگر بود. قلعه در دست گروه 183 ‏نفری از داوطلبان مصمم بود که شامل سربازان کارکشته و مرزنشینانی چون «ویلیام تراویس»، «دیوی کراکت» و «جیم باوی» می‌شد. شعارشان «پیروزی یا مرگ» بود.در اواخر فوریه، چند هزار سرباز مکزیکی به فرماندهی «آنتونیو لوپز دوسانتاآنا» رهسپار «سان انتونیو» شدند و آلامو را محاصره کردند. وقتی که مکزیکی‌ها شرایط تسلیم را به شورشیان ابلاغ کردند آنها ذره‌ای کوتاه نیامدند و وقتی که دشمن به آنها گفت که اگر بجنگند هیچ امانی به آنان داده نخواهد شد، امریکایی‌ها اعتنایی نکردند.وقتی که وقوع نبرد قطعی شد، تگزاسی‌ها جوانی را فرستادند تا از ارتش تگزاس نیروی کمکی بیاورد. او در تاریکی شب از قلعه خارج شد و حدود 150 ‏کیلومتر تا «گولیاد» را طی کرد تا کمک بخواهد. اما در گولیاد به او گفتند که هیچ سربازی در اختیار نیست.سانتاآنا به مدت 11 ‏روز، آلامو را به توپ می‌بست و صبح روز 6 ‏مارس 1836، ارتش مکزیک به قلعه هجوم برد. در پایان نبرد هیچ یک از 183 ‏مدافع قلعه زنده نبود. اما آن مدافعان، 600 سرباز مکزیکی را همراه خود به گورستان برده بودند.و اما «جیمز بونهام»، پیکی که به گولیاد فرستاده شده بود، چه شد؟ برای او آسان بود که با اسب خود دور بزند و از آنجا دور شود. اما احساس مسئولیت او فوق تصور بود. بونهام خود به جای اینکه از مهلکه دور شود به آلامو بازگشت، از خطوط دشمن گذشت و به یاران خود پیوست، تا بایستد، بجنگد و با آنها بمیرد.درست است که امریکایی‌ها در آلامو شکست خوردند، اما آن نبرد، نقطه‌ی‏ عطف جنگ با مکزیک بود. جنگجویان در نبردهای بعدی فریاد می‌زدند: «آلامو را به یاد آورید» و با این فریاد، یارانی تازه می‌یافتند که با ژنرال سانتاآنا و سپاهیانش پیکار کنند. نزدیک به دو ماه بعد، تگزاس، استقلال خود را به دست آورد.

    برگرفته از كتاب :

    جان ماکسول؛ صفت‌هاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 6 از 12 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/