صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و از سالن خارج شد. می خواست برود و باز هم بپرسد که علت تردیدش چیست؟ زیرا به هیچ وجه تحمل این دوری و عذاب را نداشت. دلش می خواست قبل از اینکه قلب عاشقش از تپش بایستد یکبار دیگر با معشوقش راز عشق را در میان بگذارد. اما هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که دستی بازویش را گرفت. با ترس ایستاد و سرش را به عقب برگرداند. نیما در حالی که لبخند می زد گفت:
    می دونی امشب خیلی خوشگل شدی؟ نمی گذارن که نوبت به ما هم برسه.
    لاله با دلخوری گفت:
    اما این رفتار شما درست نیست، قرار ازدواج ما هنوز رسمیت پیدا نکرده.
    _دیگه چه طوری باید رسمیت پیدا کنه؟ الان همه اونهایی که اون بالا نشستن می دونن که من و تو قراره با هم ازدواج کنیم.
    _بله ممکنه که اینطور باشه، ولی خواهش می کنم امشب رو بذار مال خودم باشم.
    _اصلا امکان نداره، اگه بدونی چقدر خوشگل شدی اون وقت می فهمی که چه بلایی به سر دل من بیچاره آوردی.
    لاله فهمید که به این راحتی نمی تواند خودش را از دست او خلاص کند. بنابراین همانطور که از پله ها پایین می رفت، برخلاف میلش که می خواست به حیاط برود وارد سالن طبقه پایین شد. دو خانمی که برای کمک به آنجا آمده بودند مشغول چیدن میزهای سالن بودند. لاله می خواست به آشپزخانه برود که ناگهان دردی از میان قلبش عبور کرد. نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد اما سریع دستش را به یکی از صندلیها گرفت و خودش را به آن تکیه داد. نیما با نگرانی به او کمک کرد تا روی صندلی بنشیند سپس با عجله به طرف آشپزخانه رفت. لاله سعی کرد نفس عمیقی بکشد زیرا همیشه با این کار می توانست حال عادیش را بازیابد اما این بار حتی این کار را هم نتوانست انجام دهد. احساس کرد قلبش مثل یک تکه سرب سنگین شده و همان موقع از سینه اش می زند بیرون. تمام بدنش بی رمق شده بود. بار دیگر دردی جانکاه از قلبش عبور کرد و این بار فریادی کوتاه کشید. نیما همراه مهتاب و مهین به او نزدیک شدند. مهتاب با نگرانی لیوان آب قند را به دهانش نزدیک کرد. مهین دستهای او را در دست گرفت و گفت:
    چقدر دستهات سرده و سعی کرد با ماساژ، دستهای او را گرم کند. لاله به زور چند جرعه از آب قند را نوشید و احساس کرد حالش بهتر شد. مهتاب که ترسیده بود سر او را به سینه اش چسپاند و شروع به گریه کرد. نیما در حالی که رنگش پریده بود گفت:
    تورو خدا شما دیگه گریه نکنید، خدا رو شکر به خیر گذشت.
    مهین صورت لاله را بوسید و گفت:
    عزیزم اگه ناراحتی داری به پدر و مادرت بگو تا پیش یه پزشک ببرنت.
    لاله با صدایی گرفته گفت:
    نه چیزی نیست، دفعه اول بود که این طوری شدم.
    نیما با لحنی عصبی گفت:
    تو دروغ می گی لاله، من میدونم که اولین بار نیست چون دفعه پیش توی پارک هم این طوری شدی، یادته چقدر بهت اصرار کردم بریم پیش دکتر اما قبول نکردی؟
    لاله حرفی برای گفتن نداشت فقط سرش را پایین انداخت.
    مهین گفت:
    من برم اسفند دود کنم آخه امشب لاله جون خیلی خوشگل شده و از آنجا دور شد.
    مهتاب روی یکی از صندلی ها کنار او نشست و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    این دفعه دیگه به حرفت گوش نمی دم همین شنبه می برمت پیش یه دکتر متخصص قلب.
    لاله با چشمهای غمبارش به صورت نگران مهتاب نگاه کرد و با خود گفت:
    « متخصص قلب عاشق من عشقمه که اگه کنارش باشم همه چیز درست می شه، پیش اونی که الان تنها توی حیاط نشسته و فقط به من فکر می کنه،همونی که حاضرم تموم عمرم رو بدم اما فقط یک ساعت دیگه کنارش باشم و عطر تنش رو حس کنم» با این خیال اشک روی گونه هایش سرازیر شد . سرش را روی سینه مهتاب گذاشت زیرا او همیشه بوی سهیل را میداد.
    مهتاب او را نوازش کرد و گفت:
    غصه نخور عزیزم همه چیز درست می شه.
    سپس نگاهی از زیر چشم به نیما انداخت تا بهتر بفهمد که چرا دخترش به او علاقه ندارد. نیما نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست و گفت:
    من شنبه خودم میام و می برمت پیش دکتر.
    لاله ناخودآگاه گفت:
    نه!
    مهتاب در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت:
    نه متشکرم شما خودتون رو به زحمت نندازید، یکی از رفقای آقا فریدون متخصص قلبه، به همین خاطر بهتره که با خودش لاله رو پیش اون دکتر ببرم.
    نیما گفت: پس منم همراهتون میام وگرنه از نگرانی می میرم.
    لاله بلند شد و گفت:
    من می رم توی حیاط یه کمی هوا بخورم.
    در همین لحظه مهین با ظرفی که دود اسفند از آن بلند می شد نزدیک شد و گفت:
    بیا عزیزم بیا این اسفند رو دور سرت بچرخونم.
    لاله که دید بار دیگر تیرش به سنگ خورده دوباره روی صندلی نشست. مهین اسفند را چند بار دور سر او چرخاند و صلوات فرستاد و به طبقه بالا رفت.
    مهتاب هم بلند شد و گفت: من توی آشپزخانه ام اگه کاری داشتی بیا اونجا.
    نیما بلند شد و جای مهتاب نشست و گفت:
    بهتر شدی؟
    لاله بدون اینکه به او نگاه کند سرش را به علامت مثبت تکان داد. نیما دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد اما لاله دستش را عقب کشید و گفت:
    خواهش می کنم یه کم مراعات کن نمی خوام کسی حرفی بزنه که ناراحتم کنه.
    نیما با ناراحتی گفت:
    بعضی وقتا خیال می کنم که باعث ناراحتی تو منم.
    لاله لبهایش را باز کرد تا بگوید:
    بله درست فهمیدی اما پشیمان شد و حرفی نزد، نیما ادامه داد:
    اما مامان همیشه می گه دل به دل راه داره، برای همینه که فکر می کنم علاقه ما دوجانبه ست چون خودم واقعا تورو دوست دارم پس حتما تو هم همینطوری... درسته لاله؟
    بعد از این حرف به صورت او چشم دوخت تا ببیند جواب او چیست؟ لاله سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد نمی دانست چه جوابی بدهد. اگر جواب مثبت می داد که دروغی بزرگ بود و اگر هم می خواست جواب منفی بدهد که جرأتش را نداشت. نیما کمی جا به جا شد و گفت:
    پس چرا جوابمو نمی دی>؟ نکنه دوستم نداری! شاید به اجبار داری منو تحمل می کنی! آره لاله همینطوره؟ نکنه پای یه مرد دیگه ای در میونه؟
    در همین لحظه سهیل وارد سالن شد و چشمش به آنها افتاد. لاله با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت:
    من می رم پیش مامان.
    نیما که متوجه سهیل شده بود بلند شد و به دور شدن او نگاه کرد. سهیل جلو آمد و با صدای بلند و لحنی کنایه آمیز گفت:
    ببخشید خلوت عاشقونه تون رو به هم زدم.
    لاله صدای او را شنید و منظورش را درک کرد، لحظه ای ایستاد و برگشت و به صورت برافروخته او نگاه کرد و بعد دوباره به طرف آشپزخانه رفت. نیما به اجبار بلخندی زد و رو به سهیل گفت:
    برای حرفهای عاشقانه وقت زیاده، این حالا اولشه. سپس دست او را گرفت و گفت:
    بیا بریم بالا یه کم با هم گپ بزنیم.
    غزل وقتی آن دو را با هم دید با تعجب بلند شد و به طرف پنجره رفت و نظری به حیاط انداخت. می خواست بفهمد لاله کجاست اما کسی در حیاط نبود.
    سهیل و نیما به جمع مردان فامیل که بر سر موضوع خرید و فروش ماشین بحث می کردند پیوستند، غزل به طرف مادرش که کنار خانم مقدم نشسته بود رفت و نشست.
    خانم مقدم به او گفت: غزل جون امشب مثل همیشه نیستی!
    غزل به زور لبخندی زد و گفت:
    نه این طور نیست، اتفاقا من حالم خیلی خوبه.
    چرا هست، همه دخترها وقتی حرف از ازدواجشون پیش میاد دچار دلشوره و اضطراب می شن، خود من وقتی که آقای مقدم اومد خواستگاریم خورد و خوراک رو فراموش کرده بودم، حتی تا چند هفته بعد از ازدواج هم فکر می کردم خواب می بینم.
    _دوستش داشتید؟
    _عاشقش بودم! آقای مقدم و برادرش گل سر سبد جوانهای فامیل بودند و هر دختری آرزو داشت که همسر یکی از اونا بشه، بعد از ازدواج رضا و ناهید بین همه پچ پچ افتاد که رضا می خواد ندا خواهر خانمش رو هم برای برادرش بگیره به همین دلیلم من به کلی نا امید شدم اما وقتی فهمیدم که پدرت مادرت رو خواستگاری کرده خیالم راحت شد، و باز هم امیدوار شدم. بعد از یه مدت وقتی مادر خدابیامرزم صدام کرد و بهم خبر داد که اون به خواستگاریم اومده واقعا گیج و مبهوت شده بودم، باورم نمی شد که از بین ده دوازده تا دختر فامیل منو انتخاب کرده باشه، حالا هم وقتی به سهیل نگاه می کنم به یاد جوونیای مقدم می افتم، سهیل کاملا شبیه جوونیای عموشه جذاب و زیباست، مطمئنم که خیلی از دخترای فامیل و آشنا حسرت ازدواج با اون رو می کشن، تو باید خیلی خوشحال باشی که از بین همه تو رو کاندید کردند.
    غزل که خودش خوب می دانست این حرفها و حدسیات جز خیال چیز دیگری نیست آهی کشید و سکوت کرد.
    ستاره و سپیده بعد از اینکه سر لادن را به درد آوردند به جمع آنها پیوستند.
    سپیده با هیجان خاصی گفت:
    باورم نمی شه که این همون لاله هفته گذشته ست، توی این مدت کوتاه خیلی عوض شده.
    ندا خانم گفت:
    اما به نظر من لاله اصلا عوض نشده، اون از اول هم زیبا و دوست داشتنی بود ولی امشب بر خلاف گذشته کمی آرایش کرده که خیلی هم بهش میاد.
    ستاره نگاه موشکافانه ای به غزل انداخت و گفت:
    پس کی این پسر خاله ات می خواد به ما یه شیرینی بده؟
    غزل که از لحن طعنه آمیز او دلخور بود گفت:
    وقتی بده پسر خاله منه اما وقتی خوبه پسر عموی شماست.
    _من که نگفتم بده! اتفاقا از نظر من سهیل اصلا عیب و ایرادی نداره.
    _ پس حتما عیب و ایراد از منه دیگه!
    _ وا چرا برداشت بد می کنی غزل جون؟
    ندا خانم برای عوض کردن موضوع صحبت گفت:
    _ وای چقد گرسنمه، پس کی می خوان شام بدن؟
    سپیده بلند شد و گفت:
    من می رم پایین یه سروگوشی آب بدم و ببینم چه خبره!
    مادرش به شوخی گفت:
    می خوای بری سر و گوش آب بدی یا ناخنک بزنی؟
    _ چه می شه کرد! ترک عادت موجب مرضه.
    ستاره هم عصبی از بحثی که با غزل کرده بود بلند شد و همراه او راه افتاد. اما هنوز به در سالن نرسیده بودند که مهین وارد شد و با صدای بلند همه را برای شام به طبقۀ پایین دعوت کرد.
    آقای مقدم گفت:
    چه عجب آبجی خانم ،ما که از گرسنگی هلاک شدیم.
    مهین گفت:
    واقعا شرمندام.
    سیامک دستش را دور گردن عمه اش حلقه کرد و گفت:
    شام عمه جون یه شام مخصوصه که باید توی وقت مخصوص هم خورده بشه و برای همیشه مزه اش زیر دندون بمونه.
    سیاوش در ادامه حرف او در حالی که به سعیده نگاه می کرد گفت:
    البته این رو هم بگم دخترش هم مثل خودش کد بانو و با سلیقه و ...
    مهین خانم در حالی که می خندید حرف او را قطع کرد و گفت:
    تبلیغات دیگه بسه! غذا سرد می شه و از دهن می افته اون وقت از این همه مبالغه پشیمون می شید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزل و مادرش آخرین کسانی بودند که وارد سالن شدند و جایی در کنار لاله و لادن و روبروی سهیل و نیما پیدا کردند البته این نشستن جزء برنامه ریزیهای نیما بود تا همگی بتوانند در کمال آرامش غذایشان را بخورند. لاله احساس کرد که میلی به غذا ندارد اما مجبور بود برای حفظ ظاهر به اجبار هم که شده چند قاشقی بخورد. فریده در حالی که ظرف سوپ را روی میز می گذاشت زیر گوش او گفت:
    سعی کن به سهیل فکر کنی و نیما را ندیده بگیری.
    لاله با شنیدن این حرف قوت قلبی گرفت و خوشحال شد از اینکه می دید یک نفر در این جمع هست که به او و عشق او ارزش بدهد، لبخندی زد و به سهیل نگاه کرد. سهیل با دیدن نگاه پر از عشق او و آن چشمان دلربایش احساس آرامش کرد و بار دیگر روزنه امیدی در دلش باز شد، نفس راحتی کشید و به خوردن مشغول شد. می دانست که لاله او هنوز هم همان لاله ایست که عاشقش بود و به عشقش افتخار می کرد با دلی پر امید لبخندی به او تقدیم کرد. نیما سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن سوپ بود و خوشبختانه این صحنه را ندید اما غزل تمام این نگاهها و حرکات را دید و حتی جمله ای را که فریده به آهستگی در گوش لاله زمزمه کرد شنید و این موضوع باعث شد که باز هم شروع به طرح نقشه ای زشت و شیطانی بکند.
    مهتاب که کمی پایینتر نشسته بود خم شد و از لاله پرسید:
    لاله جان حالت بهتره؟
    لاله لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد.
    آقای مقدم پرسید:
    مگه لاله جان کسالت داره؟
    مهتاب از سر تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    به من که چیزی نمی گه اما فکر می کنم قلبش اذیتش می کنه.
    آقای مقدم رو به لاله کرد و گفت:
    عزیزم خودت خوب می دونی که وقتی پنج ساله بودی یک بار قلبت عمل شده پس اگر ناراحتی داری به مامان و بابا بگو تا یه فکری برات بکنن.
    لاله گفت:
    آخه من که چیزیم نیست.
    سهیل با شنیدن این حرف به صورت لاله خیره شد و با نگرانی در چشمان زیبای او جستجو کرد تا مطمئن شود که در حال حاضر او واقعا ناراحتی ندارد. لاله متوجه نگاه های او شد. نظری به او انداخت و با نگاه به او اطمینان داد که حالش خوب است.
    آقای مقدم پرسید:
    لاله جان می خوای ببرمت پیش پزشک؟
    آقا فریدون که سر میز دیگری بود گفت:
    متشکرم آقای مقدم، باید خودم ببرمش پیش دکتر موسوی.
    غزل زیر لب طوری که فقط لاله و لادن و سهیل متوجه شدند گفت:
    اگه آدم تو کارش نیرنگ و فریب نباشه دچار این طور ناراحتی ها هم نمی شه.
    لاله با شنیدن این حرف دستش لرزید و قاشق از بین انگشتانش افتاد و صدای بلندی از آن به گوش همه رسید، دانه های برنج روی لباسش و روی میز ریخت. با رنگ پریدگی سرش را چرخاند و به چشمان غزل خیره شد. همه به او نگاه می کردند. لادن دستش را روی پای او گذاشت و آهسته گفت:
    گوش نده لاله جون اینها همش از حسادته.
    غزل چشم غره ای به لادن رفت اما لادن رویش را از او برگرداند. لاله هم با ناراحتی سرش را پایین انداخت. نیما پرسید:
    چیه؟ بازم حالت بده؟
    لاله بدون اینکه جواب او را بدهد بلند شد و از سالن خارج شد. لادن با خشم به غزل نگاه کرد و سپس به سهیل خیره شد طوری که گویا انتظار داشت در این لحظه او نیز از جایش برخیزد و به دنبال لاله برود اما برخلاف انتظار او این نیما بود که بلند شد و به دنبال لاله از سالن بیرون رفت. مهتاب هم می خواست برخیزد که آقای مقدم گفت:
    فکر می کنم از اینکه از بیماریش توی جمع صحبت کردیم ناراحت شد، شما بنشین من میرم باهاش حرف بزنم.
    مهتاب گفت:
    اما شما که شامتون رو نخوردید!
    آقای مقدم گفت:
    من دیگه سیر شدم.
    سپس کمی جابه جا شد و به مهین که سر میز دیگری بود گفت:
    دستت درد نکنه آبجی! واقعا خوشمزه بود. مهین هم جواب تشکرش را داد و او با ویلچرش از سالن خارج شد.
    سهیل با ناراحتی به لادن نگاه کرد و لادن ناراحت تر از او سرش را برگرداند. او از اینکه می دید سهیل هیچ اقدامی برای حل این مشکل نمی کند ناراحت بود و دلش به حال خواهرش می سوخت. سهیل هر چه سعی کرد نتوانست دیگر غذایش را بخورد. از جایش بلند شد و از عمه اش تشکر کرد و بیرون رفت. لاله کنار استخر نشسته بود و گریه می کرد و نمی توانست جوابی به سوالات نیما و آقای مقدم بدهد. آقای مقدم سر کوچک او را در آغوش گرفته بود و در حالی که نوازشش می کرد گفت:
    عزیزم این که گریه نداره، هر کسی بالاخره بیمار می شه و پیش پزشک می ره، برای هر کسی ممکنه ازین اتفاقا بیفته.
    لاله فقط هق هق می کرد زیرا خودش خوب می دانست که دردش چیست و درمانش با کیست و چگونه این بیماری بهبود پیدا می کند اما نمی توانست این عشق را به زبان بیاورد و همین بیشتر آزارش می داد.
    نیما گفت:
    همون روز توی پارک که حالش بد شد بهش گفتم ببرمت پیش دکتر اما قبول نکرد.
    آقای مقدم هم که مثل لاله از حضور او چندان راضی نبود گفت:
    ببخشید اگر می شه لطف کنید و چند لحظه ما را تنها بذارید، می خوام با لاله صحبت کنم.
    نیما با اینکه کمی دلخور شده بود گفت:
    خواهش می کنم.
    و بعد از جا بلند شد و گفت:
    با اجازه. و به طرف ساختمان رفت. سهیل که در راهرو ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد با آمدن نیما در دستشویی را باز کرد و خودش را در آن پنهان کرد. نیما بعد از اینکه برگشت و نظری دیگر به آنها انداخت به طبقه بالا رفت.
    آقای مقدم دستهای لاله را از روی صورتش برداشت و با دستهای مهربانش اشکهای او را پاک کرد و گفت:
    با گریه کردن و غصه خوردن که کارها درست نمی شه، تو و سهیل اشتباهتون همینه که دست روی دست می ذارید. اون وقت انتظار دارید که کارهاتون هم درست بشه، بالاخره باید همه بدونن که شما دو نفر از بچگی به هم علاقه داشتید و نمی تونید جدا از هم زندگی کنید.
    لاله در حالی که هنوز بغض توی سینه اش سنگینی می کرد گفت:
    کارها داشت درست می شد، سهیل بود که همه چیز رو خراب کرد.
    _شما شبها همدیگه رو می دیدید؟
    لاله با شنیدن این حرف شرمزده شد و سرش را پایین انداخت. آقای مقدم دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
    گوش کن عزیزم، چند روز پیش یه نفر تلفنی به سهیل خبر داد که می خواد ببیندش، سهیل هم با اون توی رستوران قرار گذاشت و رفت، اتفاقا خیلی هم دیر برگشت و از همون شب به بعد بود که یک دفعه اوضاعش به هم ریخت، اون شب تا صبح توی تب می سوخت و هذیان می گفت، اما هیچ کدوم نمی دونیم که اون چه کسی رو دیده و چه چیزهایی شنیده ولی من مطمئنم که هر کی بوده و هر چی شده به تو مربوط می شه عزیزم.
    لاله با تعجب به صورت آقای مقدم نگاه کرد و پرسید:
    همون روزی که ما با هم خونه آقا ناصر بودیم؟
    _بله درسته همون روز بود.
    _و همون شب بود که سهیل سر قرار نیومد، دایی جون! سهیل به عشق من به صداقت من و حتی به پاکی من با تردید نگاه می کنه.
    _اما او به حدی تورو دوست داره که دیگه نمی تونه بدون تو زندگی کنه همین الانم مطمئنم که داره از جایی ما رو نگاه می کنه اما این تخم تردیدی که می گی از همون شب توی دلش پاشیده شده، نمی تونی حدس بزنی که اون چه کسی رو دیده؟
    لاله کمی فکر کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد اما یک دفعه مثل اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده باشد گفت:
    فهمیدم یعنی مطمئنم، مطمئنم که سهیل اون روز کامران رو دیده.
    آقای مقدم با تعجب گفت:
    کامران؟!
    _بله کامران! فقط اونه که از این عشق باخبره و حالا می خواد به خاطر کینه ای که از من توی دلش داره همه چیز رو به هم بریزه.
    لاله بار دیگر با یادآوری روزهای تلخ گذشته اشک روی گونه هایش جاری شد. آقای مقدم گفت:
    فراموشش کن، من خودم سعی می کنم هر طور شده پیداش کنم و ته و توی قضیه رو در بیارم.
    لاله با لحنی افسرده گفت:
    چند سال از بهترین سالهای زندگیم رو با بدبینی ها و بددلی هاش خراب کرد، حالا هم دست از سرم برنمی داره.
    _بسپار به من، می دونم بهش چه درسی بدم، فقط به دایی قول بده که دیگه غصه نمی خوری.
    لاله آهی کشید و گفت:
    سعی می کنم.
    _آفرین، دختر خوبی باش و به خاطر بیماریت با پدرت برو پیش دکتر.
    در همین لحظه مهتاب و فریدون همراه لادن و آقا ناصر و ندا خانم به آنها نزدیک شدند. ندا خانم پرسید:
    عروس گلم چرا غذا نخوردی؟
    مهتاب می خواست چیزی بپرسد که آقای مقدم با لحنی خطاب به ندا خانم گفت:
    شما که هنوز رسما لاله رو خواستگاری نکردید، پس درست نیست که اسم روش بذارید. سپس چرخهای ویلچرش را چرخاند و از آنها دور شد. ندا خانم که ناراحت شده بود گقت:
    اما من فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم.
    مهتاب کنار لاله نشست و حالش را پرسید.
    آقای مقدم وارد راهرو شد و سهیل را با چشمانی نمناک دید. آقای مقدم با عصبانیت گفت:
    بیا بریم بالا کارت دارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    تقریبا همه مهمان ها شامشان را خورده بودند و دوباره به سالن بالا برگشته بودند. عده ای مشغول بازی شطرنج بودند و بعضی ها هم مشغول صحبت بودند. آقای مقدم و سهیل به گوشه ای خلوت رفتند. سیامک که مشغول پیپ کشیدن بود دستش را برای آنها بلند کرد و پرسید:
    چرا تنها نشستید؟
    آقای مقدم بدون آنکه جواب او را بدهد به چشمان سهیل خیره شد و با لحنی بسیار جدی گفت:
    می خوام یه سوال بپرسم و توقع دارم که جواب درست بشنوم.
    سهیل با حرکات چشمانش حرف او را قبول کرد. آقای مقدم با همان لحن پرسید:
    هنوز لاله رو دوست داری؟
    سهیل با بغض سنگینی جواب داد:
    عاشقشم.
    _پس چرا اذیتش می کنی؟
    _پشیمونم!
    _چرا تون شب سر قرار نرفتی؟
    _گفتم پشیمونم!
    _اون روز توی رستوران کی رو دیدی؟
    سهیل سرش را پایین انداخت و گفت:
    فراموشش کنید.
    آقای مقدم با تحکم گفت:
    قرار شد با من روراست باشی، حالا توی چشمان من نگاه کن!
    سهیل سرش را بلند کرد و آقای مقدم با صدایی آهسته پرسید:
    کامران رو دیدی؟
    سهیل با حیرت پرسید:
    شما از کجا می دونید؟
    آقای مقدم نفس بلندی کشید و گفت:
    این دختره بیچاره حق داره که هنوزم از اون مرتیکه پست می ترسه.
    _پس لاله این حرف را زده؟
    _آره اون گفت! می دونی چرا؟ چون بهتر از من و تو کامران رو می شناسه، چون چند سال در کنارش زندگی کرده چون می دونه که اون چه آدم کثیفیه!
    سهیل که باز هم دچار شک و تردید شده بود پرسید:
    مطمئنید که جز این چیز دیگه ای نیست؟
    _تو که گفتی پشیمونی، پس چرا دوباره با تردید حرف می زنی؟
    _لاله اگر کاری نکرده پس چرا هنوزم از کامران می ترسه؟
    _چون آزارش داده، این دختر بیچاره مگه چند سالشه که انقدر عذاب کشیده و زجر دیده که حتی قلبش هم ناراحت شده؟
    _مگه خودتون نگفتید که وقتی بچه بوده قلبش رو عمل کرده؟
    _مطمئنم ناراحتی این دفعه اش به اون موضوع ربطی نداره.
    سهیل سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:
    انقدر دوستش دارم که می دونم جز اون با هیچ کس دیگه نمی تونم زندگی کنم اما این شک لعنتی که مثل خوره به جونم افتاده داره منو عذاب می ده و بینمون فاصله می ندازه.
    _فردا با هم می ریم پیش کامران تا همه چیز معلوم بشه.
    با نزدیک شدن سیامک صحبتشان را تمام کردند. سیامک پک محکمی به پیپش زد و کنار سهیل نشست و پرسید:
    می خوای امشب لاله رو برات خواستگاری کنم؟ به خدا اگر تو بخوای توی یه چشم به هم زدن همه کارها رو درست می کنم و قرار عروسی رو هم می گذارم.
    سهیل با حسرت به او نگاه کرد و گفت:
    ای کاش منم مثل تو بودم و به همین راحتی با مسائل برخورد می کردم.
    آقای مقدم گفت:
    من می رم پیش آقا فریدون تا در مورد لاله کمی باهاش صحبت کنم.
    سیامک با تعجب پرسید:
    در مورد لاله؟
    سهیل با صدای غم آلود گفت:
    لاله ناراحتی قلبی داره، تا حالا این موضوع رو از همه مخفی کرده تا اینکه این طوری که می گن امشب حالش به هم خورده.
    _تو چی؟ تو هم می دونستی؟
    _از کجا باید می دونستم؟ وقتی کنار من بود غرق عشق و رویا بود و همیشه یه لبخند قشنگ گوشه لبش بود، هیچ وقت فکر نمی کردم که قلبش بیمار باشه.
    سیامک چشمکی زد و گفت:
    ولی تو هم خیلی خوش سلیقه ای ها ای کلک، لاله امشب از همه خانم های فامیل خوشگل تر شده.
    سهیل آهی کشید و گفت:
    من لاله رو به خاطر وجودش دوست دارم، ما از بچگی به هم علاقه داشتیم بدون اینکه بدونیم زیبایی و قیافه چیه، اینه که من توی هر شرایطی اونو دوست دارم.
    _اگه اینطوره پس چرا اجازه نمی دی کار رو تموم کنم؟
    _آخه چه کاری؟ تو که نمی دونی شک چطوری داره دل بیچاره منو پاره پاره می کنه.
    _شک؟ به چی؟
    _اون روز رو یادته که یه نفر تلفن زد و گفت برم رستوران؟
    _آره آره از همون روز بود که تو عوض شدی.
    _می دونی توی رستوران با کی روبرو شدم؟
    _نه؟
    _با کامران!
    _کامران؟! شوهر سابق لاله؟
    سهیل به علامت تایید سرش را تکان داد، سیامک پرسید:
    چه کار داشت؟
    _می خواست در مورد لاله به من هشدار بده.
    _هشدار؟
    _آخ لعنت به من ای کاش اصلا پیشش نرفته بودم، ای کاش هیچ وقت حرفاش رو نشنیده بودم، من... لاله رو می پرستم، من دیگه نمی تونم دوری اونو تحمل کنم. هفت سال دوری بسه، به خدا دیگه تحملش رو ندارم، هر شب که سرم رو روی بالش می ذارم و چشمام رو می بندم، می ترسم که بمیرم و دیگه اونو نبینم، صبح وقتی چشمام رو باز می کنم از خدا می خوام که کمک کنه تا اون روز لاله رو ببینم، بدون اون دیگه هیچی، حتی زندگی رو نمی خوام.
    _با همه این حرفها بازم می خوای دست روی دست بذاری؟
    _دست خودم نیست، حرفهای نیش دار کامران مثل یه خنجر زهر آلود تو قلبم فرو رفته که هر چه سعی می کنم بیرونش بیارم نمی شه و با کوچکترین تلنگری بیشتر فرو می ره.
    _تو چطور حرفهای اونو باور کردی؟
    _خودمم نمی دونم چرا حرفاش رو باور کردم.!
    _پدر هم خبر داره؟
    _آره قرار شد فردا بریم پیش کامران و بیشتر تحقیق کنیم.
    _زندگی فراز و نشیب زیاد داره فقط باید مراقب باشی که از جاده خارج نشی و به دره سقوط نکنی چون اون وقت برای بازگشت ممکنه که تمام عمرت رو تلف کنی.
    _دلم می خواد تمام عمرم رو بدم اما مطمئن بشم که حرفهای کامران دروغه و لاله همونطوره که من فکر می کردم.
    _از همین الان بهت اطمینان می دم که حتی یه کلمه از حرفای اون درست نیست، آدمی مثل کامران که تمام دنیاش مواد مخدره جز به یه نعشگی به هبچ چبز دیگه ای اهمیت نمی ده و حتی حاضره به خاطر تامین موادش از حیثیت و آبروی خودش بگذره، حالا ببین یک چنین آدمی در برابر آبروی دیگران چه عکس العملی نشون می ده، زمانی که اون لعنتی رو می کشن توی فکر به دست آوردن وعده بعدیشون هستن حالا از هر راهی که باشه و امکان داشته باشه، اون وقت تو چطور تونستی به خاطر یه مشت حرف مزخرف هم خودت و هم لاله رو عذاب بدی، من نمی دونم!
    سهیل کمی فکر کرد و گفت:
    من از خودم تعجب می کنم اما به هر حال فردا همه چیز معلوم می شه.
    غزل از دور به آن دو خیره شده بود و منتظر بود تا سهیل را تنها بیابد. وقتی سیامک از پیش او بلند شد او همزمان از جایش برخاست و به طرف سهیل به راه افتاد. سهیل به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود و حتی زمانی که او روبرویش روی مبل نشست متوجه نشد. غزل فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
    قهوه میل دارید؟
    سهیل به خودش امد و با دیدن او ابروهایش را درهم کشید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزل لبخند موزیانه ای زد و گفت:
    می دونم دلت می خواست که الان به جای من لاله روبروت نشسته بود اما این رو بدون که لاله دیگه به تو تعلق نداره، همین روزهاست که اون و نیما نامزد بشن و بعدش هم اگه دیگری رو در حال صحبت با نامزدش ببینه دیگ غیرتش به جوش میاد مخصوصا تو آقا پسر!
    سهیل با خشم به صورت او نگاه کرد و گفت:
    اگه تمام دنیا هم ما رو از هم جدا کنن برام اهمیتی نداره چون دلامون همیشه و همه جا با همه ومهم هم همینه برادر شما شاید بتونه صاحب جسم لاله بشه اما نمی تونه قلب و روحش رو تسخیر کنه چون اونها متعلق به من هستند .
    _ مطمئنید که اونم مثل شماست؟
    _ به این موضوع ایمان دارم.
    غزل نیشخندی زد و گفت:
    برات متأسفم چون خیلی ساده ای، عشق چشمات رو کور کرده و نمی تونی واقعیت رو ببینی.
    _ آره این یکی رو درست گفتی، عشق چشمام رو کور کرده و من جز چشمای لاله، لبهای لاله و عشق لاله چیزی دیگه ای رو نمی بینم، ضمنا جز صدای قشنگ او هم صدای دیگه ای نمی شنوم.
    _ پس چرا دفعۀ پیش ترسیدی که به عشقت اعتراف کنی؟
    _ اشتباه نکن ترس نبود که مانعم بود بلکه هیچ کس رو لایق دونستن این راز نمی دونستم چون عشق لاله به حدی برای من پاک و مقدسه که حتی خودمم اونو تقدیس می کنم، گاهی اوقات فکر می کنم در برابر پاکی و زیبایی اون، مه یه ذرۀ بی ارزشم که لیاقت این همه خوبی رو ندارم.
    غزل که حسادت تمام وجودش را می سوزاند گفت:
    اما من می دونم که بالاخره یه روزی از این حرفات پشیمون می شی، و اون روزیه که واقعیت برات روشن می شه.
    _ واقعیت برای من فقط لاله ست و بس.
    سهیل بعد از گفتن این جمله در حالی که از جایش بلند می شد ادامه داد:
    من حوصلۀ بحث کردن با آدم کوته فکر و خودبینی مثل تو رو ندارم.
    غزل با حرص و غضب دستهایش را به هم فشرد و جوابی نداد.
    آن شب قرار گذاشتند که صبح روز بعد همگی به دامنۀ دماوند بروند و ناهار را مهمان برادر آقای مقدم باشند.
    جوانها از شادی هورا کشیدند و هر کدام نظری دادند اما در این میان لاله و سهیل و غزل ساکت بودند. لاله خوشحال از اینکه فردا هم می توانست در کنار سهیل باشد و او را ببیند. سهیل در این فکر بود که فردا تا قبل از رفتن به دماوند وقت را طوری تنظیم کند که بتواند با پدرش به دیدن کامران برود. غزل هم با خشم فراوان در ذهنش نقشه ای جدید طرح می کرد.
    با پایان گرفتن مهمانی همه به امید دیدار در دماوند از هم جدا شدند.
    سیامک و سیاوش بهتر دیدند که شب را در خانه پدرشان بگذرانند تا صبح همه با هم راه بیفتند بنابراین برای خوابیدن به خانه آقای مقدم رفتند. هنوز چند دقیقه از ورودشان نگذشته بود که یکی از پیش خدمتها وارد سالن شد و به سهیل گفت: امروز بعد از رفتن شما یه آقایی چنر بار زنگ زد و سراغ شما را گرفت، من به ایشون گفتم شما به مهمانی رفتید و ممکنه تا آخر شب برنگردید اما ایشون یه شماره دادند و گفتند که شما هر وقت برگشتید بهشون زنگ بزنید.
    بعد ورقه ای را که شماره روی آن یادداشت کرده بود به دست سهیل داد و گفت:
    فکر می کنم ایشون تو هتل اوین هستن.
    سهیل با تعجب نظری به شماره انداخت و سپس نگاهی به پدر و برادرهایش انداخت.
    سیامک گفت:
    ممکنه این دفعه هم کامران باشه!
    آقای مقدم گفت:
    اون آه نداره که با ناله سودا کنه، اون وقت می تونه بره توی هتل اتاق بگیره؟
    در همین لحظه لبخندی صورت سهیل را پوشاند و در حالی که کاغذ را در هوا تکان می داد گفت:
    مجید، مجیده که برگشته ایران.
    همه با تعجب پرسیدند:
    مجید؟!
    سیاوش پرسید:
    مجید دیگه کیه؟
    سهیل در حالیکه کنار میز تلفن می نشست گفت:
    من و اون توی آلمان با هم آشنا شدیم، بهم گفته بود که خیال داره برگرده. اما فکر نمی کردم به این زودی این کار رو بکنه.
    بعد شماره هتل را گرفت شماره اتاق را داد و منتظر ارتباط شد. بعد از لحظاتی که ارتباط برقرار شد سهیل با هیجان خاصی شروع به سلام و احوالپرسی نمود. در حین گفتگو مجید را برای گردش فردا دعوت کرد. وقتی سهیل گوشی را گذاشت شادی در چشمانش موج می زد.
    سیامک پرسید:
    آدم مطمئنیه که برای گردش دعوتش کردی؟
    _از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم، او در تمام هفت سالی که دور از اینجا در تنهایی زندگی می کردم سنگ صبور من بود، مطمئنم که شماها اگر ببینیدش ازش خوشتون میاد.
    _آقای مقدم پرسید:
    پس کی می ریم پیش کامران؟
    _مجید گفت که ساعت هشت میاد اینجا، من و شما می تونیم یک ساعت زودتر بریم و برگردیم.
    _صبح به این زودی؟
    _اولا که کامران جاش مشخصه بعدش هم مطمئنا با اون مصرف بالایی که داره مثل جغد روزها می خوابه و شبها بیداره، بیخود نیست که شده نگهبان گاراژ.
    سیاوش پرسید:
    برای چی می خواید برید پیشش؟
    آقای مقدم گفت:
    من می خوام ببینمش، چند تا سوال ازش دارم که به لاله مربوط می شه، حالا بلند شید، بلند شید برید بخوابید که فردا باید زود بیدار شید.
    سهیل زودتر از همه شب به خیر گفت و به اتاقش رفت. از اینکه باز هم می توانست مجید را ببیند آن هم اینجا در ایران از شادی در پوست خود نمی گنجید. او به هیچ وجه نمی توانست محبتهای مجید را فراموش کند هنگامی که به آلمان رفته بود برای گریز از غم بزرگی که در دلش نهان بود گیج و مبهوت بود و نمی دانست در آن غربت چه کند و به کجا برود. مجید مثل یک فرشته نجات ظاهر شد و از همان لحظه اول کمکهایش را به او ارزانی نمود. بعد از پیدا کردن یک آپارتمان کوچک کار خوبی هم برایش فراهم نمود. آنها بیشتر شبها را با هم می گذراندند و سهیل هنگامی که احساس غربت و دلتنگی می کرد برای او درد دل می کرد و او هم مثل یک برادر واقعی دلداریش می داد و به آینده امیدوارش می کرد حتی همان روز شوم که دیگر تحملش به سر آمده بود و تصمیم به خودکشی گرفت مجید بود که خیلی سریع او را به بیمارستان رساند و تحت مداوا قرار داد و از آن روز به بعد تا جایی که می توانست او را تنها نمی گذاشت. حالا هم احساس می کرد که با آمدن مجید همه کارها درست می شود زیرا او تنها کسی بود که می دانست میزان علاقه سهیل با لاله تا چه حد است و روزی که سهیل به ایران باز می گشت قول داده بود که او برگردد و کمکش کند و حالا آمده بود تا به قولش عمل کند. سهیل عکس چند تکه لاله را که با زحمت بسیار کنار هم قرار داده بود و سپانده بود بوسید و روی سینه اش گذاشت و چشمانش را بست به امید آنکه با سرزدن سپیده و تابیدن آفتاب بار دیگر صورت زیبای او را ببیند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آقای مقدم در حالی که با کمک سهیل از ماشین پیاده می شد گفت: فقط حرفام یادت نره! تو اصلا دخالت نکن و بذار فقط من باهاش حرف بزنم. سهیل در ماشین را بست و گفت:
    چشم.
    هر لحظه که به کامران نزدیکتر می شدند تپشهای قلب سهیل بیشتر میشد. احساس می کرد هر لحظه ممکن است قلبش از کار بایستد. آقای مقدم سرش را برگرداند و نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت و گفت:
    انقدر خودت را نباز خدا با ماست.
    کامران با سیگاری روشن به نقطه ای خیره شده بود و متوجه اطرافش نبود. آقای مقدم سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
    اصلا باورم نمی شه که این کامران همون کامران شاد و سرزنده چند سال پیش باشه.
    _بیخود نیست که به اعتیاد بلای خانمان سوز می گن! هیچ کس باورش نمی شه که این ژنده پوش و کثیف یه روزی جزء شاگردان ممتاز رشته فیزیک دانشگاه بوده.
    _روزگار چه کارها که با آدما نمی کنه!
    کامران وقتی صدای چرخهای ویلچر را نزدیکش شنید آهسته سرش را بلند کرد و به آن دو نگاه کرد. ابتدا نتوانست آنها را بشناسد اما وقتی خوب به صورت سهیل خیره ماند لبخندی زد و با صدایی لرزان سلام کرد.
    آقای مقدم با چشمانی نمناک دستش را به سوی او دراز کرد. کامران با شرم نگاهی به دستهای کثیفش انداخت و سپس با او دست داد. آقای مقدم آهی کشید و پرسید:
    آخه جای تو اینجاست پسر؟
    کامران با صدایی که برای آقای مقدم چندش آور بود گفت:
    کسی که مهر بدبختی روی پیشونیش بخوره عاقبتش بهتر از این نمی شه.
    _اما خدا به انسان یه عقل داده تا هر طوری که دوست داره زندگی کنه و راه و بیراه رو از هم تشخیص بده.
    _اما توی راه گرگهایی هستند که با نیرنگ قلب آدما رو پاره پاره می کنن.
    _اگر راه رو درست بری هیچ گرگ و روباهی سر راهت پیدا نمی شه.
    _گرگهای انسان نما رو نمی شه از ظاهرشون شناخت.
    _منظور تو از گرگ کیه؟ لاله که مثل یه بره ساده و آروم بود.
    کامران قهقهه ای کریه سر داد که دندانهای کثیفش نمایان شد. سهیل با یادآوری سالهای گذشته که کامران تا چه حد به نظافت مخصوصا دندانهایش حساس بود آهی کشید و کنار ویلچر پدرش زانو زد.
    کامران ناگهان چینی عمیق بر پیشانیش انداخت و گفت:
    حیف که دیگه کاری از دستم بر نمیاد وگرنه با همین دستهام اون هرزه رو خفه می کنم.
    سهیل با شنیدن این حرف عصبانی شد اما آقای مقدم دستش را روی دست او گذاشت و او را دعوت به آرامش نمود سپس با خونسردی از کامران پرسید:
    چرا؟ مگه اون چه کاری کرده که تا این حد از دستش عصبانی هستی؟
    _بدترین کاری که یه زن می تونه در حق شوهرش بکنه خیانته! او به من خیانت کرد.
    _پس چرا راضی نمی شدی طلاقش بدی؟
    کامران که از این سوال جا خورده بود به خودش تکانی داد و گفت:
    آ... آخه می خواستم پیشم باشه تا بتونم تلافی کارهای کثیفش رو در بیارم و اون رو مجازات کنم.
    _اگه واقعا این طور بود پس چرا توی دادگاه این قضیه رو مطرح نکردی؟
    _نمی خواستم آبروش بره.
    _پس چرا حالا این کار رو می کنی؟
    کامران باز هم نتوانست جواب درستی بدهد. آقای مقدم جلوتر رفت و با خشم گفت:
    توی چشمان من نگاه کن.
    کامران سرش را بلند کرد و با چشمای خیسش به او نگاه کرد.
    _چرا با سرنوشت اون بازی می کنی؟ چرا باز هم می خوای میون این دو تا رو به هم بزنی؟ نمی خواد حرفی بزنی چون من خودم از همه چیز باخبرم، اون زمان تو دوست سهیل بودی اما حسادت مثل خوره تمام وجودت رو از بین برده بود. به همین خاطرم لاله رو یه حربه قرار دادی تا بتونی سهیل رو خرد کنی در حالی که سهیل با تو مثل یه برادر واقعی رفتار می کرد، همه چیز رو برای تو می خواست اما تو حتی عشقش رو ازش گرفتی، وقتی که دیدی که سهیل تاب نیاورد و از اینجا رفت سعی کردی لاله رو آزار بدی چون می دونستی خبر آزار و اذیتهات به اون می رسه، و عذاب می کشه، اون شبی که بعد از رفتن سهیل به خونه ما اومدی و به اتاق سهیل رفتی و دفترچه خاطراتش رو برداشتی می دونستم که برای کمک به اون این کار رو نکردی بلکه می خوای از جملات دفتر وسیله ای برای آزار روح اون دختر بی گناه پیدا کنی، حالا چطور می تونی توی چشمای من نگاه کنی و باز هم دروغ بگی؟!
    کامران در حالی که می لرزید سرش را پایین انداخت و گفت: آره من حسادت می کردم چون نمی تونستم بفهمم چرا باید یکی مثل سهیل توی ناز و نعمت بزرگ بشه و همه چیز براش فراهم بشه اما من از زمان تولد بدبخت و حسرت به دل باشم... آره من می دونستم که سهیل و لاله همدیگر رو دوست دارن چون چند بار شب جمعه می دیدم که با هم به امامزاده می رن و شمع روشن می کنن، لاله خوشگل و نجیب بود و من نمی تونستم ببینم که سهیل با به دست آوردن اون خوشبختیش کامل بشه، این بود که بعد از شب تولد سهیل به دروغ گفتم که به لاله علاقه مند شدم چون می دونستم که سهیل با فهمیدن این موضوع به خاطر من از عشقش می گذره و در این صورت هم نمی تونه به زندگیش ادامه بده.
    سهیل که از سر خشم دندانهایش را به هم می فشرد جلو رفت و با دو دست یقه او را محکم گرفت و گفت:
    تو از یه سگم پست تری، قربون معرفت سگ، وقتی یه لقمه جلوش بندازی می فهمه که دیگه نباید گازت بگیره اما تو پست فطرت با اون همه محبتی که من بهت کردم بازم از پشت به من خنجر زدی، عشقم رو ازم گرفتی، آوارم کردی و حالا هم که برگشتم بازم دست از سرم برنمی داری.
    آقای مقدم دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
    بلند شو پسرم، بلند شو سعی کن کمی آروم بشی.
    سهیل یقه او را رها کرد و از جایش بلند شد. با عجز سرش را به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کرد و مرتب زیر لب زمزمه می کرد:
    باورم نمی شه... باورم نمی شه.... نامرد.
    آقای مقدم دوباره از کامران پرسید:
    حالا چرا این دروغ ها رو سر هم می کنی؟ بازم می خوای اونارو عذاب بدی؟
    کامران با حالتی عصبی گفت:
    من یه آدم بدبختم، یه معتاد، جز مواد هیچ چیز دیگه ای برام مهم نیست، یه روز یه دختر جوون اومد اینجا و از من خواست که به سهیل تلفن کنم و این حرفها رو بزنم، قول داد که اگه این کار رو بکنم پنجاه هزار تومن به من بده، منم با سهیل قرار گذاشتم و حرفایی که اون می خواست زدم.
    _فقط همون یه بار اومد پیشت؟
    _آره یعنی نه!
    _بالاخره آره یا نه؟
    _نه... دیشبم اومد.
    _دیشب؟!
    _ساعت دو ونیم، سه بود که اومد و گفت: بازم برم سراغ سهیل و این بار روغنش رو بیشتر کنم.
    کامران این حرف را زد و دو دستش را زیر پتوی کهنه اش کرد. و یک دسته پانصد تومانی بیرون آورد و گفت:
    این پولها رو بهم داده و گفته که اگه بتونم نظر سهیل را نسبت به لاله برگردونم بازم کمکم می کنه.
    _اسمش چی بود؟
    _نمی دونم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    _ چه شکلی بود؟
    _ درست یادم نیست اما خوشگل بود خیلی خوشگل بود.
    سهیل در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد گفت:
    کار غزله مطمئنم.
    آقای مقدم چند لحظه ای فکر کرد. سپس تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید و با پلیس تماس گرفت و آدرس محلی که در آنجا حضور داشتند به انها داد. کامران در حالی که بد و بیراه می گفت بلند شد تا فرار کند اما آقای مقدم به سهیل اشاره کرد که او را نگه دارد. سهیل از پشت دستهای او را گرفت و مانع حرکتش شد. آقای مقدم دستۀ پولها را برداشت و در جیبش گذاشت سپس سرش را بلند کرد و گفت:
    محبتی که من به تو می کنم ارزشش از این پولها بیشتره. درسته که یه چند روزی عذاب می کشی اما در عوض برای همیشه راحت می شی.
    کامران به سختی فریاد زد:
    بذارید برم لعنتی ها، من که کاری نکردم.
    _ ما فقط به خاطر خودت این کارو می کنیم.
    _ اما من نمی تونم ترک کنم، من می میرم.
    _ بمیری بهتره تا اینطوری زندگی کنی.
    با رسیدن ماشین نیروهای انتظامی بازهم کامران شروع به التماس کرد اما یکی از مأمورها سریع جلو آمد و دستبندی به دستهای او زد و از آقای مقدم پرسید:
    دزدی کرده؟
    _ نه هیچ کاری نکرده اون یکی از اقوام ماست و ما دوست داریم که از این وضعیت خلاص بشه.
    آن مأمور چند سوال دیگر هم پرسید و سپس کامران را به طرف ماشین برد و پس از چند دقیقه از آنجا دور شدند.
    آقای مقدم به سهیل گفت:
    وسایلش رو بردار بنداز توی سطل زباله.
    سهیل پتوی کثیف و مندرس او را از روی زمین برداشت یک کیف چرم از داخل آن روی زمین افتاد. سهیل نشست و در کیف را باز کرد، یک آلبوم کوچک درون آن بود. آلبوم را ورق زد. عکسهای کامران و لاله و بچۀ کوچکشان بود همراه با چند گلبرگ خشک که روی زمین ریختند. سهیل با بغض سنگینی به پدرش نگاه کرد. آقای مقدم فندک نقره ای را که یادگار همسرش بود از جیبش بیرون آورد و گوشۀ آلبوم گرفت و آن را آتش زد و گفت: باید هر چیزی که لاله رو به یاد اون ایام میندازه از بین ببریم.
    سهیل بار دیگر دستش را داخل کیف برد. دستش به یک دفترچه خورد آن را بیرون کشید. باورش نمی شد! دفترچۀ خاطرات خودش بود. اشک آرام آرام روی صورتش جاری شد. دفترچه را ورق زد وگفت:
    این دفتر، دفتر عشق من و لاله ست.
    آقای مقدم گفت:
    کیف رو خالی کن ببین چیز دیگه ای توش نیست.
    سهیل کیف را برگرداند و تکان داد. جز یک سیخ و یک سوزن و یک تکه تریاک که داخل نایلون پیچیده شده بود چیز دیگری نبود. آقای مقدم خم شد و آنها را از روی زمین برداشت و دوباره داخل کیف گذاشت. چرخهای ویلچرش را چرخاند و به طرف جوی بزرگ آب کنار خیابان رفت و آنها را در آب انداخت. سپس سرش را برگرداند و در حالی که لبخند می زد گفت:
    بیا مگه قرار نیست مجید بیاد خونۀ ما؟
    سهیل بلند شد و دفترش را برداشت و به طرف پدرش رفت. وقتی سوار ماشین شدند و به راه افتادند آقای مقدم به صورت غمگین او خیره شد و پرسید:
    دیگه از چی ناراحتی؟
    _ از اینکه می بینم حسادت انسانها رو تا چه حد از هم دور می کنه.
    _ اما همۀ انسانها مثل هم نیستند.
    _ چرا باید بذاریم حسادت ما رو به بدبختی بکشونه؟
    _ اگر سعی کنیم که اطرافیانمون رو واقعا از ته دل دوست داشته باشیم دچار حسادت نمی شیم.
    _ کامران با این کارش جوانی من و لاله و حتی خودش رو تباه کرد.
    _ همینطور نیما و غزل رو.
    _ آخه غزل دیگه به چی حسادت می کنه؟
    _ خب معلومه به لاله، قبل از اومدن تو همه فکر می کردن که وقتی برگردی تنها غزل رو انتخاب می کنی اون هم به این موضوع افتخار می کرد و شده بود گل سرسبد دخترهای فامیل اما وقتی موضوع عشق تو و لاله رو فهمید به جای اینکه واقعیت رو بپذیره دچار حسادت شد و ترسید که با از دست دادن تو دیگه اون موقعیت رو بین دیگران نداشته باشه.
    _ ولی به نظر من اگر ما انسانها از اول به عاقبت کاری که می کنیم فکر کنیم و همۀ جوانب رو در نظر بگیریم و هدفمون رضایت خدا باشه دیگه دست به کارهای اشتباه نمی زنیم.
    آقای مقدم لبخندی زد وگفت:
    درسته واقعا همینطوره.
    وقتی وارد خیابان خودشان شدند از دور قامت بلند مجید را در کت و شلوار کرم دیدند که درحال نگاه کردن به اطرافش بود. سهیل لبخندی از سر شادی زد و با اشاره به پدرش گفت:
    خودشه.
    آقای مقدم گفت:
    با نظر اول می تونم بگم که آدام شاداب و سر زندده ایه.
    _ از کجا فهمیدید؟
    _ از رنگ روشن لباسهاش.
    _ شما خیلی باهوشید پدر.
    _ من تجربه ام از تو بیشتره فقط همین.
    وقتی کنار او رسید با عجله از ماشین پیاده شد و به زبان آلمانی حالش را پرسید. مجید با شنیدن صدای او برگشت و با شادی گفت:
    سلام رفیق. سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی نمودند.
    سهیل برگشت و با اشاره به پدرش گفت:
    این هم آقای مقدم بهترین و مهربانترین پدر دنیا.
    مجید با دوگام بلند به طرف ماشین رفت و دستش را به سوی آقای مقدم دراز کرد و در حالی که دستش را می فشرد گفت:
    باعث افتخاره که با شما آشنا می شم.
    آقای مقدم لبخندی زد و گفت:
    منم از دیدار شما خوشبختم.
    سهیل با شادی گفت: بهتره عجله کنیم، الان همه به دماوند رسیدند و زیراندازشون رو پهن کردند.
    ****
    ستاره و سپیده همراه غزل و نیما کنار نهر آب نشسته بودند و مشغول بازی و خنده بودند. بزرگترها هم کنار هم نشسته بودند و مثل همیشه موضوعی برای صحبت پیدا کرده بودند و به قول معروف چانه هایشان گرم شده بود. لاله و لادن و فریده هم روی تختی نشسته بودند و لاله برای آنها از شبی که همراه سهیل به آنجا آمده بود صحبت می کرد که از دور ماشینهای سهیل و سیاوش و سیامک نمایان شد. سیامک دستش را از ماشین بیرون آورد و برای همه تکان داد. لاله با دیدن سهیل احساس کرد جانی تازه گرفته. سهیل از داخل ماشین لاله را به مجید نشان داد. مجید مثل یک کارآگاه به او خیره شد وگفت: همون طوریه که فکر می کردم.
    _ چطوره؟
    _ هم زیبا هم محجوب، هم خانم.
    _ پس حالا به من حق می دی؟
    _ کاملا.
    _ راستی چرا پدرت با ما نیومد و سوار ماشین نشد؟
    _ تو نمی دونی پدرم چقدر فهمیده و دور اندیشه، اون می دونست که من خیلی حرفها برای تو دارم برای همینم با ما نیومد که ما راحت تر باشیم.
    _ خیلی عالیه! داشتن چنین پدری واقعا نعمت بزرگیه، خب حالا وقتشه که غزل رو هم به من نشون بدی.
    سهیل کمی گشت و او را پیدا کرد و با چشم اشاره کرد. مجید به جایی که او اشاره می کرد نگاه کرد و گفت:
    اونا هر سه نفرشون غزلن؟
    _ اونی که مانتوی قهوه ای تنشه غزله.
    _ اوه بله از اولش هم فهمیدم.
    _ منو دست انداختی؟
    _ زیبایی خیره کننده ای داره.
    _ ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد.
    _ به خاطر اینه دلت جای دیگه ای بنده، البته لالۀ تو هم دست کمی از غزل نداره.
    _ لالۀ من از همۀ دنیا قشنگ تره.
    _ هی کمی هم غیرت داشته باش!
    _ من هم به رفاقت تو ایمان دارم و هم عشق لاله از همه چیز برام مهمتره.
    مجید نفس عمیقی کشید و پرسید: حالا قراره تا کی اینجا توی ماشین بشینیم و حرف بزنیم؟ اگر اجازه بفرمایید پیاده می شیم تا به کارهامون برسیم.
    _ کدوم کار؟
    _ تجسس ... اما خواهش می کنم دیگه سوالی نپرس چون می بینم که دوتا خانم کنجکاو دارن میان این طرف.
    منظور او سپیده و ستاره بود که مثل همیشه برای فهمیدن و به قول مجید کنجکاوی کردن زودتر از دیگران اقدام کرده بودند و به طرف ماشین سهیل می امدند. مجید و سهیل از ماشین پیاده شدند. مجید دو قدم جلو رفت و دستش را به سینه گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    مجید هستم، سلام عرض کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ستاره و سپیده که از برخورد دوستانه او به وجد آمده بودند خودشان را معرفی کردند و به او خوشامد گفتند. سهیل جلو رفت تا او را پیش دیگران ببرد و معرفی کند اما آنها زودتر از او این کار را کرده بودند و وقتی به جایی که همه نشسته بودند رسید کار تمام شده بود. مجید در حالی که لبخندی می زد گفت:
    واقعا خوشحالم که سعادت داشتم امروز رو در کنار شماها باشم البته من این سعادت رو مدیون دوست عزیزم سهیل و نامزدشون لاله خانم هستم.
    نگاههای متعجب و حیرت زده و پچ پچ های نا مفهوم در هم آمیخته شد.
    مجید که خودش علت را خوب می دانست با حالتی تعجب گونه پرسید:
    چی شده؟ من حرف ناشایستی زدم؟
    نیما زودتر از همه به حرف درآمد و گفت:
    فکر می کنم که شما توی گفتن اسامی اشتباه کردید چون لاله خانم نامزده منه نه سهیل.
    _ واقعا؟! شاید هم اشتباه فهمیدید چون خوب یادمه که توی آلمان سهیل همیشه از دختر عمه اش لاله برای من حرف می زد!
    سهیل دست او را گرفت و آهسته گفت:
    خرابکار خیلی بی مقدمه شروع کردی، بیا تا بیشتر از این آبروریزی نشده بریم.
    بعد از دور شدن آنها، آقای مقدم برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    چه جای خوبی برای نشستن پیدا کردید.
    برادرش گفت:
    اما به نظر من اگر می رفتیم بالاتر بهتر بود.
    به این ترتیب هر کسی حرفی زد و مسئله مجید تا حدی فراموش شد. در این میان نیما و غزل بودند که هر کدام در دنیای خودشان به نحوی حرفهای مجید را تجزیه می کردند. نیما که طاقت نداشت با گامهایی سنگین و با صورتی که از فرط خشم قرمز شده بود به طرف تختی که مجید و سهیل روی آن نشسته بودند رفت و روبروی آنها ایستاد و به صورت سهیل خیره شد.
    مجید گفت:
    بفرمایید، جمعمون جمع بود گلمون کم بود.
    نیما با صدای مرتعش گفت:
    اما اینطور که به نظر می رسه من خیلی جاها اضافه بودم و خودم نمی دونستم!
    سهیل سرش را پایین انداخت. مجید بلند شد و به او گفت:
    اگر شما افتخار بدید و بنشینید من براتون توضیح می دم.
    نیما به اجبار روی تخت کنار سهیل نشست. سهیل دستهایش را در هم گره کرده بود. مجید بین آن دو نشست و گفت:
    اول از همه بدون اغراق باید بگم که شما و خواهرتون توی فامیل گل سرسبد هستید و حرفهایی که الان می خوام بزنم نباید باعث سوء تفاهم بشه.
    نیما گفت:
    خواهش می کنم حاشیه نرید.
    _ اما من آدم حاشیه رویی نیستم، از تملق گویی هم متنفرم و جز حقیقت حرف دیگه ای نمی زنم، روزی که من با سهیل آشنا شدم او یک آدم کاملا نا امید و خسته بود که از همه چیز دل کنده بود و روز و شبش شده بود اشک و آه، فقط برای اینکه مجبور شده بود به خاطر یه رفیق به نام کامران از تنها عشق خودش یعنی همین لاله خانم بگذره، به همین دلیلم به آلمان اومده بود تا بتونه فراموشش کنه اما نمی تونست. حتی یکبار هم دست به خودکشی زد که الحمدا... به خیر گذشت و نجات پیدا کرد تا اینکه از پدرش نامه رسید که لاله از شوهرش جدا شده. وقتی نامه رو خوند نمی تونست باور کنه. بعد از اینکه چند بار نامه رو خوند به دست من داد و گفت تو بخون شاید من اشتباه می کنم. منم یکبار با دقت زیاد و خیلی شمرده براش خوندم. از شوق یک ساعت تمام گریه کرد و از فردای همون روز شروع کرد به انجام دادن کارهاش برای برگشتن ... (مجید بعد از کمی مکث ادامه داد):
    اون فقط به یه خاطر به ایران برگشت اونم به امید دیدن لاله و زندگی کردن با اون بود. حالا چه اتفاقهایی افتاده و چی شده که دوباره اونا از هم جدا موندن دیگه من خبر ندارم.
    نیما رو کرد به سهیل و پرسید:
    پس چرا تا حالا ساکت موندی؟ چرا به من حرفی نزدی؟ تو تا این حد لاله رو دوست داری و ساکت نشستی؟
    _ می خواستم بهت بگم ولی با اون کاری که غزل کرد و با اون نامه ای که نوشت دیگه نمی شد کاری کرد.
    _ حرف مردم مهم تر بود یا سرنوشت شما دوتا؟
    _ لاله می ترسید که غزل باز هم اون کار رو بکنه و باعث عذاب وجدان ما بشه.
    _ خدا رو شکر می کنم که زیاد دیر نشده و من باعث جدایی دو تا عاشق نشدم (دیگه این چه نامزده؟ از اون نامزدای هندی!!).
    مجید دستش را به شانۀ او زد و گفت:
    خوشحالم که شما آدم فهمیده و با منطقی هستید.
    _ من یه معذرت خواهی به سهیل و یه تشکر به شما بدهکارم.
    _ همین که شما به این خوبی و راحتی حقیقت رو پذیرفتید بزرگترین تشکره.
    نیما بلند شد و گفت:
    اگر موافقید همۀ جوونها رو جمع کنیم و بریم بالا.
    مجید گفت:
    عالیه! جمع کردن جوونها با من، شما همین جا باشید تا بقیه رو هم بیارم (این چه زود پسر خاله شد!!)
    سپس به طرف جمع رفت و گفت:
    از تمام اونایی که خودشون رو جوون حساب می کنن دعوت می کنم برای کوهنوردی همراه ما بیان.
    ستاره و سپیده اولین کسانی بودند که خودشان را آماده کردند و بلند شدند. سیامک و خانمش هم همراه فرزانه و شوهرش برخاستند. سعیده همسر سیاوش که برادرش سعید را به زور با خود آورده بود تا فریده را ببیند و بشناسد دستش را به بازوی او زد و گفت:
    بلند شو دیگه.
    سعید با شرم گفت:
    آخه.
    _ آخه بی آخه بلند شو تا به زور دستت رو نگرفتم و بلندت نکردم.
    سعید در حالی که صورتش گل انداخته بود بلند شد. با بلند شدن او لادن دست فریده را گرفت و گفت:
    نامزد جنابعالی هم بلند شد ... مگه اونم جوونه؟!
    لاله از حرفهای مجید و از اتفاقی که افتاده بود بی خبر بود و دلش می خواست بداند چرا نیما! با عصبانیت پیش سهیل و مجید رفت و چه شده که حالا لبخند می زند و به کارهای مجید با اشتیاق تمام نگاه می کند. مجید همه را دور تختی که سهیل و نیما آنجا بودند جمع کرد. بعد به طرف لاله و لادن و فریده رفت و گفت:
    مثل اینکه فقط شما سه نفر از اومدن من خوشحال نیستید!
    فریده گفت:
    خواهش می کنم این چه حرفیه! معرفی می کنم لاله دختر عمۀ آقا سهیل، لادن خواهرش، بنده هم فریده دختر عمۀ بزرگ ایشون هستم.
    _ منم مجید از دوستان آقا سهیل، حالا از شما دعوت می کنم که به جمع ما بپیوندید که می خوایم بریم کوهپیمایی.
    فریده با شیطنت پرسید:
    مطمئنید که همه رو دعوت کردید؟
    _ بله، همه فقط منتظر شما هستند.
    _ اما یک نفر مونده که شما برید و شخصا دعوتش کنید.
    _ کی؟
    _ غزل! اونجا کنار اون درخت ایستاده.
    مجید به جایی که فریده اشاره کرد نگاه کرد و غزل را دید که به درخت تکیه داده و پایش را به روی زمین می کشد. مجید لبخندی زد و گفت:
    تا شما به جمع بپیوندید منم می رم تا از این دختر شاه پریون خواستگاری ... اِ ببخشید دعوت کنم.
    هرسه به حرف مجید خندیدند و به طرف دیگران راه افتادند. لادن آهسته گفت:
    مثل اینکه مجید مجذوب غزل شده.
    فریده خندید و گفت:
    باید گردش پر خاطره ای باشه.
    لاله آهی کشید و گفت:
    اگه نیما اعصاب منو به هم نریزه!
    لادن دست او را گرفت و گفت:
    اگه من جای تو بودم همین امروز همه چیز رو بهش می گفتم.
    _ اگه جرأتش رو داشتم که تا حالا این کار رو کرده بودم.
    _ این که جرأت نمی خواد تو فقط می خوای حقیقت رو بگی، کار اشتباهی نمی خوای انجام بدی که انقدر می ترسی!
    فریده آهسته گفت:
    بچه ها ساکت نمی دونم چرا احساس می کنم همه گوشاشون رو تیز کردن این طرف.
    نیما با صدای بلند مجید را صدا زد و گفت:
    بیایید دیگه همه منتظرن.
    مجید برگشت و با لحنی ناله گونه گفت:
    آخه عروس خانم راضی نمی شه.
    صدای خنده همه به هوا برخاست. غزل که خودش نیز خنده اش گرفته بود به طرف بقیه راه افتاد. مجید لبخندی زد و در حالی که در پی او می امد گفت:
    نه به اون راضی نشدنش نه به این عجله اش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    وقتی یک جا جمع شدند مجید روی تخت رفت و گفت:
    همگی گوش کنید! یه مسافتی از راه رو همه با هم حرکت می کنیم بعد وقتی از چشم بزرگترها دور شدید هرکسی با هر کسی دوست داره راه بره تا خستگی رو نفهمه.
    سپس چشمکی زد و پرسید:
    منظورمو می فهمید؟
    همه با خنده گفتند:
    بله.
    اما لاله که فکر می کرد با نیما نمی تواند طاقت بیاورد جواب نداد و با اندوه سربه زیر انداخت.
    مجید پرسید:
    آب برداشتید؟
    فرزانه گفت:
    بله دست منه!
    _ میوه چی؟
    سیامک با شیطنت گفت:
    اونم پیش ماست!
    _ امیدوارم که یه چیزی هم به بقیه برسه.
    _ شما که گفتید قراره از هم جدا بشیم پس چه جوری می خوایم میوه بخوریم؟
    _ بالاخره یه جای مشخصی دوباره همه رو جمع می کنیم. البته هر وقت که خودم تشنه یا گرسنه شدم.
    ستاره گفت:
    می تونم بپرسم شما خودتون چی کسی رو برای همراهی انتخاب کردید؟
    مجید در حالی که سعی می کرد ادای حرف زدن او را درآورد گفت:
    مطمئن باشید قرعه به شما نیفتاده پس خیالتون راحت باشه.
    سپیده گفت:
    حتما می خواید با رفیقتون که تازه به هم رسیدید راه برید!
    _ نخیر خانم مارپل می خوام با همسر آینده ام راه برم.
    همه با تعجب به هم نگاه کردند. مجید در حالی که لبخند می زد به غزل نگاه کرد و گفت:
    البته اگر رضایت بدن.
    سپیده گفت:
    اما غزل جون که قراره ...
    مجید سخن او را قطع کرد و گفت:
    غزل جون قراره که با من بیاد چون سهیل جونم می خواد با لالۀ عزیزش راه بره.
    لاله با ناباوری به لادن نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    مجید خندید و گفت:
    تعجب نکنید، به اطلاع همۀ اونایی که نمی دونن برسونم که لاله و سهیل از بچگی همدیگه رو دوست داشتن اما به خاطر حجب و حیای اونا کسی این موضوع رو نفهمیده حالا هم خدا خواسته که من باعث بشم این مسئله رو بقیه بفهمن و اونا از این بلاتکلیفی در بیان. سپس رو کرد به سهیل و گفت:
    سهیل جان تو ولاله جلوتر راه بیفتید.
    سهیل لبخندی زد و از بین جمعیت گذشت و خودش را به لاله رساند. لاله با چشمانی نمناک به صورت او خیره شد.
    سهیل لبخندی زد وگفت:
    منو ببخش.
    سهیل گوشۀ شال او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و در حالی که همۀ چشمها به آنها دوخته شده بود بوسه ای بر آن زد (بمیرم من چه حجب و حیایی!) و با صدایی که همه می شنیدند گفت:
    بالاخره انتظارمون به پایان رسید، حالا اشکهاتو پاک کن تا جلوی چشم همه کنار هم از این کوه که به عظمت عشقمونه بالا بریم.
    لاله با دستهایی لرزان اشکهایش را پاک کرد و همراه او به راه افتاد. نیما در حالی که دست می زد گفت:
    به افتخارشون. همه، از شوق و بعضی با تعجب برای آنها دست زدند به جز غزل (اینم که از حسادت بیش از حدش دسته گل به آب می ده).
    پس از چند لحظه همگی به راه افتادند و در حالی که مجید شعری را به صورت آواز با صدای بلند می خواند و جلوتر از همه حرکت می کرد. رفتار شاد مجید تأثیر زیادی در روحیه دیگران گذاشته بود جز غزل که هنوز در آتش حسد می سوخت و زیر لب به کامران که کاری نکرده بود بد و بیراه می گفت و از دور به سهیل و لاله که در کنار هم راه می رفتند نگاه می کرد و از درون خود خوری می کرد. مجید که متوجه نگاههای پر کینه او شده بود آهسته پرسید:
    به هم میان نه؟
    غزل نگاه پرخشمی به او انداخت و گفت:
    به نظر شما شاید، اما به نظر من ...
    مجید میان حرف او پرید و گفت:
    نظرت رو نگهدار برای خودت خانم حسود.
    غزل از شنیدن کلمۀ حسود به جوش آمده بود ایستاد و با صدایی شبیه به فریاد پرسید:
    من حسودم؟
    کسانی که از کنارشان می گذشتند به او خیره شدند. نیما با چند قدم بلند خودش را به آنها رساند و پرسید:
    چی شده؟
    غزل با حرص دندانهایش را روی هم فشرد و گفت:
    این آقا که نمی دونم از کجا پیداش شده و خودش رو توی همۀ کارها دخالت می ده حالا به من می گه حسود!
    مجید به کسانی که ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند گفت:
    شماها بفرمایید خواهش می کنم، یه مسئله خانوادگیه.
    سپس به طرف او برگشت و گفت:
    شما نذاشتید که من حرفم رو تموم کنم من می خواستم بگم حسودا به من و شما حسادت می کنن.
    _ اِ ببخشید شما بازیگرید؟
    _ آره به خدا از همین الان به اطلاعتون می رسونم که اگر خواستید یه فیلم هندی عاشقانه باز کنید من حاضرم، خیلی هم خوب بلدم دور درخت برقصم.
    نیما با خنده گفت:
    فیلم و رقص رو بذارید برای بعد، بریم که داریم از بقیه عقب می مونیم.
    مجید چشمکی زد و گفت:
    اصلا آقا به شما چه ربطی داره که توی زندگی یه زوج جوون دخالت می کنید؟
    غزل بار دیگر با خشم به مجید نگاه کرد اما وقتی حالت شیطنت آمیز صورت او را دید خنده اش گرفت و سرش را پایین انداخت و جلوتر از آنها به راه افتاد و خودش را به ستاره و سپیده رساند.
    مجید از نیما پرسید:
    چطور می تونی با اون کنار بیای؟
    _ غزل فقط یه کمی لوس بار اومده و گرنه خیلی مهربونه.
    _ یه کمی نه خیلی لوس و خودخواه بار اومده.
    _ مسئله سهیل و لاله هم اون رو ناراحت کرده، آخه می دونید که قرار بود اون ...
    _ آره می دونم، هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین طور بود اما نباید اجازه می دادید که این اشتباه بزرگ رخ بده.
    _ من که از این موضوع خیلی هم خوشحالم چون اصلا دلم نمی خواست با کسی ازدواج می کردم که به من علاقه ای نداشت.
    _ منم خوشحالم که تو انقدر آقایی.
    _ متشکرم ... نگران غزل هم نباشید بالاخره تا چند روز دیگه آروم می شه.
    لاله که هنوز هم نمی توانست باور کند به این راحتی توانسته جلوی چشم تمام اقوام در کنار سهیل گام بردارد اشک از چشمانش سرازیر شد (اه، دیگه حالم از گریه های این دختره داره بهم می خوره). سهیل آهی کشید و آهسته دست او را در دست گرفت و گفت:
    فکر می کنم خواب می بینم.
    _ اگه این خوابه از خدا می خوام که هیچ وقت بیدار نشم.
    _ یادته دفعه پیش که اومدیم اینجا چه حالی داشتیم؟ فکر کردم باید از هفت خوان رستم بگذریم تا تو رو به دست بیارم، البته این چند روزه برای من ازهفت خوان رستم هم سخت تر بود.
    _ منم فکر نمی کردم بتونیم به این زودی بازم بیایم اینجا.
    _ همانطور که از خدا خواسته بودیم این دفعه تو سالم و سرحالی و همین برای من از همه چیز با ارزشتره.
    _ اما من هنوزم می ترسم.
    _ دیگه از چی می ترسی؟
    _ از غزل، می دونم که اون خیلی ناراحته.
    _ مطمئن باش دیگه نمی تونه کاری بکنه، خدا با ماست و خودش نگهدار ما و عشق پاک ماست.
    _ نمی دونم چه طوری از خدا تشکر کنم که لطف به این بزرگی به من کرده.
    سهیل به صورت آرام ما خیس لاله نگاه کرد و پرسید:
    بازم داری گریه می کنی؟
    _ این گریه، کریۀ شادیه.
    _ اما من دیگه نمی خوام اشکای تورو ببینم، دلم می خواد که همیشه شاد و خندون باشی.
    بعد از توی جیبش یک دستمال بیرون آورد و آهسته اشکهای او را پاک کرد و بعد دستمال را بوسید و دوباره درون جیبش گذاشت. لاله که خسته شده بود و احساس نفس تنگی می کرد به تخته سنگی اشاره کرد و گفت:
    بهتره اونجا یه کمی استراحت کنیم.
    _ خسته شدی؟
    _ نفسم سنگینی می کنه.
    _ خوب شد یادم آمد، فردا خودم میام تا با هم پیش یه پزشک متخصص قلب بریم.
    _ اما قلب من دیگه مریض نیست چون نوشداروش رو به دست آورده.
    _ واقعا؟!
    _ یعنی تو نمی دونستی که قلب من برای چی مریضه؟
    سهیل با یک دستمال کاغذی روی تخته سنگ را پاک کرد وگفت:
    بشین.
    لاله لبخندی زد و گفت:
    بااین کارت منو یاد چند سال پیش و اون سفر شمال انداختی.
    _ چطور؟
    _ اون موقع هم هر وقت که من می خواستم یه جایی بشینم با دستمال یا با کف دست اونجا رو تمیز می کردی. یه دفعه بعد از این کار می خواستی سیب برداری و بخوری که من عصبانی شدم.
    سهیل با خنده گفت:
    _ آره یادمه منم ناراحت شدم و دیگه سیب نخوردم.
    _ منم رفتم با یه لیوان آب برگشتم تا تو دستهات رو بشوری و سیب بخوری.
    _ وای که چقدرم اون سیب خوشمزه بود!
    لاله پرسید:
    _ این رفیقت مجید ازدواج نکرده؟
    _ نه توی آلمان که بودیم همیشه می گفت که می خواد با یه دختر ایرونی ازدواج کنه.
    _ پس حتما برگشته که ازدواج کنه.
    _ منم همینطور فکر می کنم! اما شرایطی که اون داره شاید کمتر دختری حاضر بشه باهاش ازدواج کنه.
    _ مگه شرایطش چه جوریه؟
    _ اون می خواد بعد از ازدواج هم برگرده آلمان.
    _ چرا همین جا نمی مونه؟
    _ نمی دونم شاید چون دیگه به اونجا عادت کرده، وضع کار و زندگیش هم رو به راهه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزل که باز هم نمی توانست جلوی احساسات شیطانیش را بگیرد گفت:
    شاید هم مسئله ای بوده که باعث ترس و تردیدش می شده!
    مجید که مسئله کامران و دروغهایش را می دانست گفت:
    غزل خانم به اطلاعتون برسونم که اون مسئله هم حل شد، آقا کامرانم الان توی بازپروریه، در ضمن پول شما هم پیش آقای مقدمه، که می تونید اون رو پس بگیرید شاید جای دیگه ای برای دزدیدن دل دیگه ای لازمتون بشه.
    رنگ از روی غزل پرید و دست و پایش را گم کرد. نیما با تعجب پرسید:
    مسئله کامران چیه؟ چه پولی دست آقای مقدمه؟
    مجید به نیما اشاره کرد که ساکت شود سپس گفت:
    از همین الان بگم که هر کی بخواد به رفیق من و همسرش بی احترامی کنه و یا حرف ناشایستی پشت سرشون بزنه با من طرفه.
    غزل با خشم از جایش بلند شد و با عجله از آنجا دور شد. مجید هم که ناراحت و عصبی به نظر می رسید به کنار نهر رفت و روی زمین نشست. نیما هم پیش او رفت و با اصرار از او خواست که موضوع کامران را برایش تعریف کند. مجید هم تمامی حرف هایی را که از سهیل شنیده بود به او گفت. نیما با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
    من اصلا فکرش رو هم نمی کردم که غزل اهل این کارها باشه.
    _وقتی شیطون توی وجود آدم رخنه کنه آدم رو مجبور می کنه که دست به هر کاری بزنه.
    _من فکر می کنم غزل از اون شب مهمونی این طور شد.
    _کدوم شب؟
    نیما ماجرای آن شب را برای مجید تعریف کرد و ادامه داد: غزل همون شب نامه ای نوشت و چیزهایی رو که دیده بود توی اون ذکر کرد و خودکشی کرد. سپس کمی فکر کرد و گفت: حالا می فهمم چرا لاله اون روز توی بیمارستان گفت که حاضره با من ازدواج کنه چون نمی خواست به خاطر نامه غزل دیگران به چشم بد به او نگاه کنن... واقعا که لاله خیلی پاکه و چقدر توی این مدت عذاب کشیده!
    _و حالا حقشونه که بتونن کنار هم یه زندگی آروم و راحت رو بگذرونن.
    _حالا کامران کجاست؟
    _بردنش بازپروری، اون هم یه روز حسادت به کاری احمقانه زد که بیشتر از همه خودش رو عذاب داد اما امیدوارم که بعد از این بتونه راه درست رو انتخاب کنه و یه زندگی آبرومندانه برای خودش بسازه.
    _واقعا راست گفتن که حسادت سرچشمه همه بدیهاست!
    _اگر سعی کنیم که دیگران رو صادقانه دوست داشته باشیم دچار احساس حسادت نمی شیم.
    _باید به صبر لاله و سهیل آفرین گفت.
    _عشق همیشه با خودش صبر هم میاره.
    _تو چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
    _راستش رو بخوای اولا فرد مورد نظرم رو پیدا نکردم دوما می خواستم از کارم مطمئن بشم و بدونم که حتما می تونم یه زندگی خوب برای همسرم درست کنم سوما باید با یه دختر ایرانی ازدواج کنم.
    _پس باید توی فامیلتون بگردی.
    _خوشبختانه یا متأسفانه باید بگم که من هیچ فامیلی ندارم، پدرم که قبل از رفتن من به آلمان فوت کرد، مادرم رو هم اصلا ندیدم، فقط می مونه یه عمه پیر که اونم نداشته باشم بهتره.
    _چرا؟!
    _یه پیرزن پولدار که دنیاش شده طلا و جواهراتش که حتی به چشمای خودش هم اعتماد نداره، به چه دردی می خوره.
    نیما نگاهی موشکافانه به صورت مجید انداخت. مجید خندید و گفت:
    چیه؟ حتما تو هم مثل خیلی ها فکر می کنی که من احمقم! درسته که من تنها وارث این عمه خانمم، اما برای من پول در درجه دوم اهمیت داره. البته اون هم پولی که با کار و تلاش خودم به دست بیاد. بادآورده به من مزه نمی ده.
    _تو آدم عجیبی هستی!
    _خیلی ها مثل تو این عقیده رو دارند اما من همیشه می گم هر چیزی به جای خودش.
    _منظورت رو نمی فهمم.
    مجید نفس عمیقی کشید و پاهایش را جمع کرد و گفت:
    درسته که من تو کشور خارجی می کنم اما کشور خودم رو مثل جونم دوست دارم، اونجا شاید خیلی کم با کسی روبرو بشم که مسلمون باشه اما من هر جا که باشم یه مسلمونم و به دین و آیین خودم احترام می گذارم و همه آیین مذهبم رو به جای میارم، اگر هم می گم که می خوام با دختر ایرانی ازدواج کنم چون دوست دارم مثل همه جوونای ایرانی موقع ازدواج رسم و رسومات رو انجام بدم و مثل یه ایرانی ازدواج کنم.
    با نزدیک شدن سعید که از تنهایی خسته شده بود و به طرف آنها می آمد صحبتهای آنها خاتمه یافت. نیما به او نگاه کرد و گفت:
    چیه داماد آینده؟ چرا پیش عروس خانم نموندی؟
    سعید کنار آنها نشست و گفت:
    عروس خانم بیشتر مایله که با دوستاش گرم بگیره.
    _ای حسود! از الان داری حسودی می کنی؟
    سعید خندید و گفت:
    خب باید گربه رو دم حجله کشت.
    مجید با دستش روی پای او زد و گفت:
    مواظب باش گربه تورو نکشه تو نمی خواد گربه رو بکشی.
    هر سه خندیدند و شروع کردند به شوخی و سر به سر هم گذاشتن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لاله با شادی به اتاقش رفت و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد خاطرات زیبای آن روز را به ذهتش می سپرد تا همیشه با یاد آوری آنها لذت ببرد. مهتاب ضربه ای به در زد و وارد شد و خندان و شاد گفت:
    بهت تبریک می گم عزیزم.
    خدا پاداش دل پاک و مهربونت رو به تو داد، قدرش رو بدون.
    _ دلم می خواد هرچه زودتر صبح بشه.
    _ چیه به این زودی دلت براش تنگ شده؟
    لاله با بغض گفت:
    در برابر این همه سال دوری که تحمل کردم باید حد اقل به همون اندازه هم کنارش باشم.
    _ حالا وقت زیاده، نترس، انقدر کنار هم می مونید که خسته بشید (باور نکن بابا، آخرش که سهیل با غزل می ره).
    _ نه مامان، نه من هیچ وقت از سهیل خسته نمی شم، سهیل تمام عشق و آروزی منه.
    لاله برای اولین بار بود که جلوی مهتاب می توانست به راحتی حرف دلش را به زبان بیاورد و بدون شرم احساسش را بیان کند. مهتاب جلو رفت و سر او را در آغوش گرفت و گفت:
    می دونم، عزیزم می دونم.
    بعد از رفتن مهتاب او به درون رختخوابش رفت و به سقف خیره شد. احساس کرد تنها آروزیی که درحال حاضر دلش را به وسوسه می اندازد تنها و تنها کنار سهیل بودن است. دستش را زیر بالش برد و عکس قاب کردۀ او را برداشت و به آن خیره شد.
    ****
    سهیل و مجید برای اینکه مزاحم خوابیدن آقای مقدم نباشند به پشت بام خانه رفتند. مجید گفت:
    تهران چقدر عوض شده. اصلا با چند سال پیش قابل مقایسه نیست.
    _بله آقا مجید حالا دیگه تهران ما هم می تونه با شهرهای بزرگ دنیا رقابت کنه.
    _ اما آدماش نه!
    _ چطور؟
    _ انسانهای هیچ جای دنیا نمی تونن از نظر محبت و وفا و صمیمیت با مردم این دیار رقابت کنن.
    سهیل گفت:
    حرفهای بو دار می زنی!
    _ کجای حرفم بو داشت؟ مگه من گفتم قورمه سبزی؟
    _نخیر گفتی وفا، وفا یعنی عشق، عشق یعنی دل بستن، دل بستن یعنی اسیر شدن، اسیر شدن یعنی ....
    _ بسه، بسه انقدر شعر برام ردیف نکن.
    _ پس کج بشین و راست بگو.
    مجید برگشت و پشت او ایستاد و پرسید:
    خوبه؟
    سهیل با تعجب پرسید:
    چی خوبه؟
    _ انقدر کج خوبه؟
    سهیل با دست به شانۀ او زد و گفت:
    ای بد جنس همیشه یه طوری از جواب دادن طفره می ری، اما من ول کن نیستم. زود باش اعتراف کن.
    مجید جلوی او زانو زد و کف دو دستش را به هم چسپاند و با صدایی عاجزانه گفت:
    از تقصیرات من بگذرید، به خدا مرتکب قتل نشدم.
    _ مسخره! جز شوخی و مسخره بازی کار دیگه ای بلد نیستی؟
    _ اتفاقا یه کاری بلدم که خیلی ها بلد نیستن.
    _ چه کاری؟
    مجید بلند شد و در حالی که به دیوار تکیه می داد گفت:
    مثلا بلدم عاشق بشم.
    _ این رو که منم بلدم! ولی آخه عاشق کی؟ این مهمه!
    _ اگر بگم مسخره ام نمی کنی؟
    _ نه!
    _ غزل!
    سهیل از جا پرید و با تعجب پرسید: غزل؟!
    _ آره مگه عیبی داره؟
    _ پسر او سرتا پاش عیبه!
    _ چرا؟ چون تو دوستش نداری؟ چون یه کمی بر حسب غریزه حسادت می کرد؟
    سهیل کمی فکر کرد و گفت:
    خب بیراهم نمی گی اما اون چی؟
    _ اون کافیه که از تو ناامید بشه.
    _ یعنی هنوزم نا امید نشده؟
    _ نه!
    _ از کجا می دونی؟
    _ از حرفاش، حرکاتش، رفتارش!
    _ ناراحتت می کنه؟
    _ دیوونه ام کرده.
    _ به این راحتی؟ به این زودی؟
    _ عشق! سخت و راحت، دیر و زود سرش نمی شه.
    سهیل آهی کشید و گفت:
    درسته من هنوزم خوب یادم نمیاد کی عاشق لاله شدم اما حس می کنم که با به دنیا اومند اون این عشقم به دنیا اومد، همیشه فکر می کنم که خدا من و اونو برای هم آفرید.
    _ دلت براش تنگ شده؟
    _ تو از کجا می دونی؟
    _ از آه کشیدنت.
    _ دلم می خواد حالا که دیگه همه چیز تموم شده، زودتر یه جشن کوچولو بگیرم و اونو بیارمش توی کلبۀ عشقمون.
    _ آخرشم این کلبۀ عشقت رو به ما نشون ندادی.
    سهیل به طرف او رفت و دستش را به سویش دارز کرد و گفت:
    اگه قول بدی به صورت یه راز باقی بمونه می برم و نشونت می دم.
    _ قول می دم.
    با هم حیاط رفتند و از آنجا به پشت ساختمان رفتند پله های زیر زمین را طی کردند و وارد محوطۀ بزرگ زیر زمین شدند. مجید با تعجب پرسید:
    می خوای لاله رو بیاری توی این زیر زمین؟
    _ خواهش می کنم.
    _ چشم! بریم ببینیم.
    به در چوبی بزرگی که تازه رنگ قهوه ای خورده بود رسیدند. سهیل کلیدی را از جیبش درآورد که یک جاکلیدی به شکل لاله از آن آویزان بود. با کلید در را باز کرد و گفت:
    بفرمایید.
    مجید گفت:
    فکر نمی کنی خیلی تاریکه؟
    سهیل گفت:
    ای ترسو.
    سپس دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را زد. با روشن شدن لوستر بزرگی که شامل ده گل لاله در قسمت بالایی و پنج گل لاله روی میله پایینی می شد، اتاق نمایان شد. در قسمت راست اتاق آینه بزرگی به چشم می خورد که با کلهای لاله قرمز مصنوعی تزئین شده بود. در زیر آن یک میز با پایه های زیبا که عکس زیبای لاله روی آن قرار داشت. در طرفین میز دو گلدان بزرگ پر گل روی زمین به چشم می خورد. با یک عروسک چشم آبی زیبا با لباس قهوه ای زنگه که زیباترش کرده بود. در سمت چپ اتاق یک دست مبل و یک دست راحتی چیده شده بود و جالب اینکه روی سطح رو میزیهای جلوی مبلها نیز هر کدام یک لاله بزرگ نقاشی شده بود. روی یکی از میزها گلدان مشکی وجود داشت آکنده از گلهای لاله. در گوشه پایینی سمت راست یک آویز وجود داشت که هفت هشت ریسه از گلهای لاله آن را پر کرده بود و در زیر آن یک نخل مصنوعی که پرنده های مصنوعی روی آن قابل شمارش نبودند. در گوشۀ بالایی آن سمت، یک بوفۀ کوچک با مقداری ظروف چینی وجود داشت. کمی آن طرف تر از آن قسمت اتاق پردۀ تور زیبایی در وسط آن نصب شده بود که روی پرده نیز پروانه های مصنوعی زیبا به چشم می خوردند و آن طرف پرده روی زمین قالیچۀ ابریشمی با طرح سه گوزن زیبا بود که در کنار آن یک کتابخانه کوچک قرار داشت و در طرف دیگر آن یک جارختی چوبی کوچک. در سمت راست دو در چوبی بود که سهیل گفت:
    یکی از این درها به اتاق خواب باز می شه و دیگری به دستشویی و حمام.
    سپس به سمت دیگر اشاره کرد و گفت:
    این هم آشپزخونه ای که در آینده لاله عزیزم در آن آشپزی کنه.
    با روشن شدن لامپ، مجید آشپزخانه ای مجهز که با سلیقه ای خاص چیده شده بود را دید که در انتهای آن در شیشه ای بزرگی وجود داشت که به حیاط باز می شد. البته با فاصله ای به اندازه چهار پله از حیاط. درست روبروی درختهای بید مجنون و گلهای داوودی و رز که در شب هم زیبا به نظر می رسید.
    سهیل گفت:
    حالا نظرت رو بگو! چطوره؟
    _ عالیه پسر، واقعا تا حالا هیچکس اینجا رو ندیده؟
    _ نه هیچ کس! پیشتر اثاثیه رو موقعی که پدر خونه نبوده خریدم و آوردم کارهای بنایی هم که قبلا انجام شده بود.
    _ قبلا؟!
    _ قبل از رفتن به آلمان، این طرح مربوط به قبل از جدائیمونه!
    _ پس حالا لاله خانم می خواد بیاد به یه باغ لاله؟
    _ درسته.
    _ چرا بیشتر از گل های مصنوعی استفاده کردی؟
    _ چون عمرشون بیشتره، من از گلهای طبیعی زیاد خوشم نمیاد چون عمرشون خیلی زود به پایان می رسه. مثل اون گلهای که لاله در تمام این سالها نگهشون داشته اما با یک تلنگر همه شون پودر می شن.
    مجید گفت:
    می دونم راجع به چی صحبت می کنی فریده قضیه اون گلها رو برامون گفت ولی خودمونیم ها این لاله هم زده رو دست لیلی و شیرین.
    سهیل لبخندی زد وگفت:
    منم اگه لازم باشه حاضرم مثل فرهاد کوه بکنم و مثل مجنون به بیابون بزنم.
    _ اتقاقا خیلی جالب می شه، بذار ببینمت، آره ریش بلند خیلی بهت میاد، مخصوصا که لباسهاتم کهنه و پاره باشن.
    _ ای بد جنس، امیدوارم گرفتارش بشی که بفهمی من چی می کشم.
    _ اتفاقا مرضت مسری بود و به منم سرایت کرده، امشبم می خوام برم کوه.
    سهیل خندید و گفت:
    حالا عجله نکن، شاید زود جواب مثبت بگیری.
    _ سهیل!
    _ بله!
    _ تو خیلی بخیلی!
    _ من! چرا؟!
    _ اصلا به فکر خواب من نیستی، مثل اینکه بدت نمیاد برگردم هتل.
    سهیل بلند شد و گفت:
    پاشو، پاشو بریم اتاقت رو نشونت بدم خوشخواب در ضمن فردا هم می ری هتل و لوازمت رو میاری اینجا.
    _ چشم.
    _ خیلی خوشحال شدی؟
    _ چرا که نشم؟ از کرایه هتل راحت شدم.
    _ هنوز زن نگرفتی خسیس شدی ها.
    _ دوباره بحث زن و ازدواج و این جور چیزها رو پیش کشید، بلند شو بریم اتاقم رو نشون بده تا من برم بخوابم بعد خودت تا صبح بشین جلوی آینه و از این حرفها بزن.
    سهیل مجید را به اتاقش راهنمایی کرد و دوباره به اتاق خودش بازگشت.
    کنار پنجره رفت و به آسمان پرستاره خیره شد. با شادی لبخند زد و خدا را شکر کرد. سپس به طرف تلفن رفت . گوشی را برداشت و شمارۀ خانۀ آقا فریدون را گرفت و مثل همیشه در آن وقت شب تنها فرد بیدار آن خانه لاله بود که با عجله از رختخواب بلند شد و گوشی را برداشت و با اطمینان گفت:
    سلام سهیل.
    _ سلام، از کجا می دونستی منم؟
    _ منتظر تلفنت بودم.
    _ حالت چطوره؟
    _ خوبم، تو چطوری؟
    _ منم خوبم، اما ...
    لاله با نگرانی پرسید:
    اما چی؟ چی شده؟ اتقاقی افتاده؟
    _ آره یه اتفاق مهم! ... دلم برات تنگ شده!
    _ تو که منو ترسوندی.
    _ منو ببخش عزیزم، خواستم شوخی کنم.
    _ تو کجایی؟
    _ باید کجا باشم؟
    _ توی رختخواب.
    _ تو خواب بودی؟
    _ نه!
    _ پس چرا فکر می کنی که من توی رختخوابم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/