و از سالن خارج شد. می خواست برود و باز هم بپرسد که علت تردیدش چیست؟ زیرا به هیچ وجه تحمل این دوری و عذاب را نداشت. دلش می خواست قبل از اینکه قلب عاشقش از تپش بایستد یکبار دیگر با معشوقش راز عشق را در میان بگذارد. اما هنوز پایش را روی پله آخری نگذاشته بود که دستی بازویش را گرفت. با ترس ایستاد و سرش را به عقب برگرداند. نیما در حالی که لبخند می زد گفت:
می دونی امشب خیلی خوشگل شدی؟ نمی گذارن که نوبت به ما هم برسه.
لاله با دلخوری گفت:
اما این رفتار شما درست نیست، قرار ازدواج ما هنوز رسمیت پیدا نکرده.
_دیگه چه طوری باید رسمیت پیدا کنه؟ الان همه اونهایی که اون بالا نشستن می دونن که من و تو قراره با هم ازدواج کنیم.
_بله ممکنه که اینطور باشه، ولی خواهش می کنم امشب رو بذار مال خودم باشم.
_اصلا امکان نداره، اگه بدونی چقدر خوشگل شدی اون وقت می فهمی که چه بلایی به سر دل من بیچاره آوردی.
لاله فهمید که به این راحتی نمی تواند خودش را از دست او خلاص کند. بنابراین همانطور که از پله ها پایین می رفت، برخلاف میلش که می خواست به حیاط برود وارد سالن طبقه پایین شد. دو خانمی که برای کمک به آنجا آمده بودند مشغول چیدن میزهای سالن بودند. لاله می خواست به آشپزخانه برود که ناگهان دردی از میان قلبش عبور کرد. نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد اما سریع دستش را به یکی از صندلیها گرفت و خودش را به آن تکیه داد. نیما با نگرانی به او کمک کرد تا روی صندلی بنشیند سپس با عجله به طرف آشپزخانه رفت. لاله سعی کرد نفس عمیقی بکشد زیرا همیشه با این کار می توانست حال عادیش را بازیابد اما این بار حتی این کار را هم نتوانست انجام دهد. احساس کرد قلبش مثل یک تکه سرب سنگین شده و همان موقع از سینه اش می زند بیرون. تمام بدنش بی رمق شده بود. بار دیگر دردی جانکاه از قلبش عبور کرد و این بار فریادی کوتاه کشید. نیما همراه مهتاب و مهین به او نزدیک شدند. مهتاب با نگرانی لیوان آب قند را به دهانش نزدیک کرد. مهین دستهای او را در دست گرفت و گفت:
چقدر دستهات سرده و سعی کرد با ماساژ، دستهای او را گرم کند. لاله به زور چند جرعه از آب قند را نوشید و احساس کرد حالش بهتر شد. مهتاب که ترسیده بود سر او را به سینه اش چسپاند و شروع به گریه کرد. نیما در حالی که رنگش پریده بود گفت:
تورو خدا شما دیگه گریه نکنید، خدا رو شکر به خیر گذشت.
مهین صورت لاله را بوسید و گفت:
عزیزم اگه ناراحتی داری به پدر و مادرت بگو تا پیش یه پزشک ببرنت.
لاله با صدایی گرفته گفت:
نه چیزی نیست، دفعه اول بود که این طوری شدم.
نیما با لحنی عصبی گفت:
تو دروغ می گی لاله، من میدونم که اولین بار نیست چون دفعه پیش توی پارک هم این طوری شدی، یادته چقدر بهت اصرار کردم بریم پیش دکتر اما قبول نکردی؟
لاله حرفی برای گفتن نداشت فقط سرش را پایین انداخت.
مهین گفت:
من برم اسفند دود کنم آخه امشب لاله جون خیلی خوشگل شده و از آنجا دور شد.
مهتاب روی یکی از صندلی ها کنار او نشست و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
این دفعه دیگه به حرفت گوش نمی دم همین شنبه می برمت پیش یه دکتر متخصص قلب.
لاله با چشمهای غمبارش به صورت نگران مهتاب نگاه کرد و با خود گفت:
« متخصص قلب عاشق من عشقمه که اگه کنارش باشم همه چیز درست می شه، پیش اونی که الان تنها توی حیاط نشسته و فقط به من فکر می کنه،همونی که حاضرم تموم عمرم رو بدم اما فقط یک ساعت دیگه کنارش باشم و عطر تنش رو حس کنم» با این خیال اشک روی گونه هایش سرازیر شد . سرش را روی سینه مهتاب گذاشت زیرا او همیشه بوی سهیل را میداد.
مهتاب او را نوازش کرد و گفت:
غصه نخور عزیزم همه چیز درست می شه.
سپس نگاهی از زیر چشم به نیما انداخت تا بهتر بفهمد که چرا دخترش به او علاقه ندارد. نیما نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست و گفت:
من شنبه خودم میام و می برمت پیش دکتر.
لاله ناخودآگاه گفت:
نه!
مهتاب در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت:
نه متشکرم شما خودتون رو به زحمت نندازید، یکی از رفقای آقا فریدون متخصص قلبه، به همین خاطر بهتره که با خودش لاله رو پیش اون دکتر ببرم.
نیما گفت: پس منم همراهتون میام وگرنه از نگرانی می میرم.
لاله بلند شد و گفت:
من می رم توی حیاط یه کمی هوا بخورم.
در همین لحظه مهین با ظرفی که دود اسفند از آن بلند می شد نزدیک شد و گفت:
بیا عزیزم بیا این اسفند رو دور سرت بچرخونم.
لاله که دید بار دیگر تیرش به سنگ خورده دوباره روی صندلی نشست. مهین اسفند را چند بار دور سر او چرخاند و صلوات فرستاد و به طبقه بالا رفت.
مهتاب هم بلند شد و گفت: من توی آشپزخانه ام اگه کاری داشتی بیا اونجا.
نیما بلند شد و جای مهتاب نشست و گفت:
بهتر شدی؟
لاله بدون اینکه به او نگاه کند سرش را به علامت مثبت تکان داد. نیما دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد اما لاله دستش را عقب کشید و گفت:
خواهش می کنم یه کم مراعات کن نمی خوام کسی حرفی بزنه که ناراحتم کنه.
نیما با ناراحتی گفت:
بعضی وقتا خیال می کنم که باعث ناراحتی تو منم.
لاله لبهایش را باز کرد تا بگوید:
بله درست فهمیدی اما پشیمان شد و حرفی نزد، نیما ادامه داد:
اما مامان همیشه می گه دل به دل راه داره، برای همینه که فکر می کنم علاقه ما دوجانبه ست چون خودم واقعا تورو دوست دارم پس حتما تو هم همینطوری... درسته لاله؟
بعد از این حرف به صورت او چشم دوخت تا ببیند جواب او چیست؟ لاله سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد نمی دانست چه جوابی بدهد. اگر جواب مثبت می داد که دروغی بزرگ بود و اگر هم می خواست جواب منفی بدهد که جرأتش را نداشت. نیما کمی جا به جا شد و گفت:
پس چرا جوابمو نمی دی>؟ نکنه دوستم نداری! شاید به اجبار داری منو تحمل می کنی! آره لاله همینطوره؟ نکنه پای یه مرد دیگه ای در میونه؟
در همین لحظه سهیل وارد سالن شد و چشمش به آنها افتاد. لاله با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت:
من می رم پیش مامان.
نیما که متوجه سهیل شده بود بلند شد و به دور شدن او نگاه کرد. سهیل جلو آمد و با صدای بلند و لحنی کنایه آمیز گفت:
ببخشید خلوت عاشقونه تون رو به هم زدم.
لاله صدای او را شنید و منظورش را درک کرد، لحظه ای ایستاد و برگشت و به صورت برافروخته او نگاه کرد و بعد دوباره به طرف آشپزخانه رفت. نیما به اجبار بلخندی زد و رو به سهیل گفت:
برای حرفهای عاشقانه وقت زیاده، این حالا اولشه. سپس دست او را گرفت و گفت:
بیا بریم بالا یه کم با هم گپ بزنیم.
غزل وقتی آن دو را با هم دید با تعجب بلند شد و به طرف پنجره رفت و نظری به حیاط انداخت. می خواست بفهمد لاله کجاست اما کسی در حیاط نبود.
سهیل و نیما به جمع مردان فامیل که بر سر موضوع خرید و فروش ماشین بحث می کردند پیوستند، غزل به طرف مادرش که کنار خانم مقدم نشسته بود رفت و نشست.
خانم مقدم به او گفت: غزل جون امشب مثل همیشه نیستی!
غزل به زور لبخندی زد و گفت:
نه این طور نیست، اتفاقا من حالم خیلی خوبه.
چرا هست، همه دخترها وقتی حرف از ازدواجشون پیش میاد دچار دلشوره و اضطراب می شن، خود من وقتی که آقای مقدم اومد خواستگاریم خورد و خوراک رو فراموش کرده بودم، حتی تا چند هفته بعد از ازدواج هم فکر می کردم خواب می بینم.
_دوستش داشتید؟
_عاشقش بودم! آقای مقدم و برادرش گل سر سبد جوانهای فامیل بودند و هر دختری آرزو داشت که همسر یکی از اونا بشه، بعد از ازدواج رضا و ناهید بین همه پچ پچ افتاد که رضا می خواد ندا خواهر خانمش رو هم برای برادرش بگیره به همین دلیلم من به کلی نا امید شدم اما وقتی فهمیدم که پدرت مادرت رو خواستگاری کرده خیالم راحت شد، و باز هم امیدوار شدم. بعد از یه مدت وقتی مادر خدابیامرزم صدام کرد و بهم خبر داد که اون به خواستگاریم اومده واقعا گیج و مبهوت شده بودم، باورم نمی شد که از بین ده دوازده تا دختر فامیل منو انتخاب کرده باشه، حالا هم وقتی به سهیل نگاه می کنم به یاد جوونیای مقدم می افتم، سهیل کاملا شبیه جوونیای عموشه جذاب و زیباست، مطمئنم که خیلی از دخترای فامیل و آشنا حسرت ازدواج با اون رو می کشن، تو باید خیلی خوشحال باشی که از بین همه تو رو کاندید کردند.
غزل که خودش خوب می دانست این حرفها و حدسیات جز خیال چیز دیگری نیست آهی کشید و سکوت کرد.
ستاره و سپیده بعد از اینکه سر لادن را به درد آوردند به جمع آنها پیوستند.
سپیده با هیجان خاصی گفت:
باورم نمی شه که این همون لاله هفته گذشته ست، توی این مدت کوتاه خیلی عوض شده.
ندا خانم گفت:
اما به نظر من لاله اصلا عوض نشده، اون از اول هم زیبا و دوست داشتنی بود ولی امشب بر خلاف گذشته کمی آرایش کرده که خیلی هم بهش میاد.
ستاره نگاه موشکافانه ای به غزل انداخت و گفت:
پس کی این پسر خاله ات می خواد به ما یه شیرینی بده؟
غزل که از لحن طعنه آمیز او دلخور بود گفت:
وقتی بده پسر خاله منه اما وقتی خوبه پسر عموی شماست.
_من که نگفتم بده! اتفاقا از نظر من سهیل اصلا عیب و ایرادی نداره.
_ پس حتما عیب و ایراد از منه دیگه!
_ وا چرا برداشت بد می کنی غزل جون؟
ندا خانم برای عوض کردن موضوع صحبت گفت:
_ وای چقد گرسنمه، پس کی می خوان شام بدن؟
سپیده بلند شد و گفت:
من می رم پایین یه سروگوشی آب بدم و ببینم چه خبره!
مادرش به شوخی گفت:
می خوای بری سر و گوش آب بدی یا ناخنک بزنی؟
_ چه می شه کرد! ترک عادت موجب مرضه.
ستاره هم عصبی از بحثی که با غزل کرده بود بلند شد و همراه او راه افتاد. اما هنوز به در سالن نرسیده بودند که مهین وارد شد و با صدای بلند همه را برای شام به طبقۀ پایین دعوت کرد.
آقای مقدم گفت:
چه عجب آبجی خانم ،ما که از گرسنگی هلاک شدیم.
مهین گفت:
واقعا شرمندام.
سیامک دستش را دور گردن عمه اش حلقه کرد و گفت:
شام عمه جون یه شام مخصوصه که باید توی وقت مخصوص هم خورده بشه و برای همیشه مزه اش زیر دندون بمونه.
سیاوش در ادامه حرف او در حالی که به سعیده نگاه می کرد گفت:
البته این رو هم بگم دخترش هم مثل خودش کد بانو و با سلیقه و ...
مهین خانم در حالی که می خندید حرف او را قطع کرد و گفت:
تبلیغات دیگه بسه! غذا سرد می شه و از دهن می افته اون وقت از این همه مبالغه پشیمون می شید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)