لادن و فریده به هر نحوی که ممکن بود سعی می کردند لاله را آرام کنند اما او به حدی به شدت گریه می کرد که حتی اگر خودش هم می خواست نمی توانست اشکهایش را مهار کند. گویی سالها بود که نتوانسته بود گریه کند و حالا وقت را غنیمت شمرده بود و می خواست یک بغض چند ساله را خالی کند.
سهیل هم از دور نظاره گر حال زار او بود . در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود. می دانست که لاله چرا گریه می کند. او شب گذشته را تا صبح به انتظار مانده بود در حالی که سهیل در بستر تب می سوخت و هذیان می گفت. با دیدن صورت ظریف او که به یک دریای متلاطم تبدیل شده بود دلش می خواست جلو برود و او را در آغوش بگیرد و همین الان او را به خانه ای ببرد که سالها پیش می خواست ببرد، اما نتوانسته بود. ولی باز هم صدای منفور کامران و حرفهای نیش دار غزل در گوشش می پیچید و قلب عاشقش را آزرده می ساخت. واقعا نمی دانست چه کند از طرفی دلش می خواست به حرف دلش گوش کند و بار دیگر لاله زیبایش را همان عاشق پاک و نجیب بداند و از طرفی هم حرفهای کامران و غزل او را دچار تردید می ساختند. ناگهان بغض سنگینی که در گلویش نشسته بود ترکید و صدایش بلند شد. به ضریح چنگ انداخت و با زاری از او خواست که راه حقیقت را رو کند.
لاله ناگهان در همان حال صدای اندوهگین او را شنید. سرش را بلند کرد و اطراف را خوب نگاه کرد و بالاخره او را یافت. با دیدن او احساس کرد جانی تازه گرفته. بدن خسته اش را به طرف او کشید و در حالی که صدایش می لرزید گفت:
می دونستم که تو هم میای اینجا.
سهیل صدای او را شنید اما سرش را بلند نکرد. می دانست که لاله با اولین نگاه شعله های تردید و کینه را از چشمانش می خواند بنابراین در همان حال گفت:
شب سختی رو پشت سر گذاشتم.
_چرا؟ مگه خودت نگفتی منتظرت باشم؟ مگه تو نبودی که تأکید کردی رأس ساعت سه!
_آره من بودم اما تو که نمی دونی دیروز به من چی گذشت!
_نکنه بازم تصمیم گرفتی کار گذشته ات را تکرار کنی؟
لادن و فریده ایستاده بودند و به آن دو نگاه می کردند اما نمی دانستند در حال حاضر چه کاری انجام دهند. سهیل سرش را به ضریح تکیه داده بود و در همان حال با لاله حرف می زد در حالی که لاله با اشتیاقی غیر قابل وصف او را می نگریست و با ولعی ناتمام پشت سر هم سوال می کرد:
آخه چرا؟ فقط یک کلمه بگو که چرا نیومدی!
_نمی تونم لاله، نمی تونم بگم چون خودمم هنوز مطمئن نیستم.
_از چی مطمئن نیستی؟ از عشق من که دارم به خاطر تو ذره ذره آب می شم؟ از عشق خودت که این همه سال صبر کردی؟ یا از وصال؟ حتما این دفعه هم می خوای خودت رو عقب بکشی باشه این کار رو بکن اما باید یه دلیل قانع کننده بیاری چون می دونم نه نیما رفیقته و نه دلت جای دیگه ست، حالا تو رو به تمام مقدسات عالم قسم می دم راستش رو بگو.
_گفتم که نمی تونم، تو رو خدا به من فرصت بده.
_باشه اما این رو بدون که این دفعه من دست بردار نیستم، این دفعه حتی اگه بخوای بری دنبالت میام این دفعه می خوام این راز رو فاش کنم و قصه عشقمون رو فریاد بزنم چون واقعا دیگه بریدم.
لاله این جمله آخر را طوری با عجز بیان کرد که سهیل طاقت نیاورد که سر بلند نکند بالاخره سرش را از ضریح برداشت و به چشمهای متورم اوخیره شد. بار دیگر اشک صورت لاله را پوشاند و گفت:
حالا فهمیدم که چرا نیومدی! تو به عشق من شک کردی.
_نه لاله این طور نیست.
_چرا هست! خودت خوب می دونی که من همیشه حرف دلت رو از چشمات می خونم.
_لاله تورو خدا با حرفات منو دیوونه نکن.
_دیوونه منم که هنوزم به عشق تو پایبندم، دیوونه منم که بازم دارم خودم رو گول می زنم در حالی که تو هنوزم منو باور نداری، دیوونه منم که همون وقتی که تو عشقمون رو به رفاقت فروختی بازم مهرت رو از سینه ام بیرون نکردم.
لاله از جایش بلند شد و از او دور شد. وقتی وارد حیاط شد سهیل خودش را به او رساند و گفت:
گوش کن لاله من... من اما هر چه کرد نتوانست به او بگوید که دیروز کامران را دیده زیرا ترسید که این حرف بیشتر او را برنجاند. لاله صورتش را از او برگرداند و گفت:
منو ببخش که سعی کردم این همه سال تو رو برای خودم داشته باشم، درسته تو حق من نیستی تو حق غزلی چون اون هم خیلی زیباست و هم.. . و هم.... اون مثل من یه بیوه بچه مرده نیست. لاله در حالی که دوباره به شدت به هق هق افتاده بود به راه افتاد و لادن و فریده هم به دنبال او از آنجا بیرون رفتند. سهیل از پشت پرده اشک دور شدن او را نگاه کرد و زیر لب گفت:
خدایا کمکم کن، خودت می دونی که بدون این دختر دل من میمیره، می دونی که بدون اون دنیا برام سیاه و تاریکه، آه خدایا به تو پناه می برم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)