صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بارش برف به زیبایی و شکوه آغاز شده و سیل شادمانی و لذت را به دلها سرازیر کرده بود. ذرات درشت برف همچون نقاطی نورانی در هوا چرخ می زد و عظمت آن شب تاریک را صد چندان می کرد. بچه های کوچک در آرزوی رسیدن صبح و بازی زمستانی، گهگاه از پنجره به بیرون نگاه می کردند و بیشتر بزرگسالان خوشحال از بارش این موهبت الهی به بیرون سرک می کشیدند تا سرمای آن را زیر پوست خود احساس کنند.
    در خانه ی ملکا نیز شوق بارش برف همه را به وجد آورده و به پای پنجره ها کشانده بود. عطیه به همراه چند دختر دیگر به حیاط رفته و با شور و شوقی وصف ناپذیر روی اندک برفی که بر زمین نشسته بود، راه می رفت. حال و هوای موجود برای عطیه که از جنوب آمده بود، لذت بخش بود و با اینکه سوز سرما تا مغز استخوانش نفوذ می کرد، دلش نمی آمد به داخل باز گردد.
    رویا که از پشت پنجره شاهد هیاهوی شادمانه ی عطیه و دیگر دختران بود، با نواختن ضرباتی به شیشه به عطیه اشاره کرد که سرما می خورد. اما عطیه بی اعتنا به خواهش او، با صدای بلند گفت:« خیلی کیف دارد. تو هم بیا هوا عوض کن. از بس چسبیدیم به بخاری، داریم بو می گیریم.»
    رویا خنده ای کرد وبا تکان دادن سر همچنان به تماشا ایستاد. حضور برف برای رویا که از دامنه های شمال غربی آمده بود، عادی تر بود تا برای عطیه. پس همان طور که نگاه می کرد، خاطرات دلنشین گذشته را به یاد آورد. پدرش هر سال به خواهش و اصرار آنان یکی دو تا از کارگرانش را می آورد تا در جای جای حیاط آدم برفی درست کنند و آدم برفیها چنان ماهرانه درست می شد که تا اواخر زمستان سر جا ثابت می ماند. به یاد برف بازی با برادرانش افتاد. همیشه مغلوب آنان می شد و سر تا پا خیس به داخل خانه باز می گشت. احساس کرد سختگیریهای پدرش محاسنی هم داشت که او از سر بی تجربگی آن را درک نمی کرد.
    غرق در افکار بود که فشار دستی گرم را روی شانه اش احساس کرد و برگشت تا ببیند در این وانفسای بی خبری چه کسی به یاد دل تنهای او افتاده است. ملکا بود که به رویش لبخند می زد. رویا نیز لبخند او را با لبخند پاسخ گفت و هر دو به تماشای شکوه و جلال شب برفی ایستادند. ملکا آشکارا کلافه بود و این پا و آن پا می کرد. رویا دلش می خواست بداند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است، و بالاخره ملکا به حرف آمد.
    « چرا زندگی آدما اونی نمی شه که دلشون می خواد؟»
    رویا برای لحظه ای به او چشم دوخت. بعد پرسید:« چیه؟ امشب دلت گرفته؟»
    ملکا گفت:« فقط نگرفته. داره می ترکه.»
    رویا به طرف او چرخید و همان طور که به چشمان خیس از اشک ملکا نگاه می کرد که به حیاط دوخته شده بود، گفت:« اتفاقی افتاده؟»
    ملکا همچنان خیره به بیرون، گفت:« آره. سالها پیش اتفاقی افتاد که قراره امشب هم بیفته.»
    رویا گیج شده بود. گفت:« چی شده ملکا؟ گیجم کردی.»
    « گیجی که احساس تازه ای نیست. مگه نه اینکه همه مون گیج و منگ روزمونو شب می کنیم؟»
    رویا گفت:« امشب تو یه چیزیت هست، ملکا. می تونم کمکت کنم؟»
    اشکهای ملکا سرازیر شد،اشکهایی که غبار گذشته را به همراه داشت. نگاه پر هراسش را به چشمان متعجب رویا دوخت، دست او را در دست گرفت و ملتمسانه گفت:« به من نه. به خودت کمک کن.»
    « چی شده، ملکا؟»
    « از من نشنیده بگیر، اما تو باید خودتو نجات بدی، فرار کن.»
    رویا هاج و واج مانده بود.
    « این طور نگاهم نکن، رویا. عجله کن، باید از این کثافت خونه دور بشی.»
    « آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
    « نپرس. فقط اینجا نمون. حیف توئه که مثل من و شهین و خیلیهای دیگه بشی.»
    رویا متفکرانه به ملکا نگاه می کرد که معلوم نبود برای چه گریه و التماس می کند.
    ملکا دوباره شروع کرد.« چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟ پاشو برو دیگه.»
    « آخه من نباید بفهمم چرا باید فرار کنم؟ از چی؟ از کی؟ همین طور سرمو بندازم پایین و توی این سرما برم بیرون؟ حالا کجا برم؟»
    ملکا یک ابرویش را بالا داد و همچنانکه غضبناک به رویا نگاه می کرد، گفت:« باشه. نرو، اما نگو بهم نگفتی.»
    و وقتی نگاه بهت زده ی رویا را دید، دوباره به التماس افتاد.« چرا نمی خوای بفهمی موندن به صلاحت نیست؟»
    رویا گفت:« نه، جانم. هیچ دختر عاقلی این وقت شب تنها بیرون نمی ره.»
    و ملکا نا امید از تلاشی بیهوده ی خود، دوباره به حیاط چشم دوخت و انگار با خودش حرف می زد، زیر لب گفت:« دختر! دیگه دختر بی دختر!»
    و در همین موقع در حیاط باز شد و شهین با ناز و فخر پا به درون گذاشت. ملکا با دیدن او به سرعت به راه افتاد تا شهین او را در اتاق رویا غافلگیر نکند، و همچنانکه بیرون می رفت، دوباره گفت:« هنوزم دیر نشده رویا. بجنب!»
    و از اتاق بیرون رفت.
    رویا بهت زده بر جا انده بود. نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. دلشوره به جانش افتاده بود. هم از رفتن می ترسید و هم از ماندن. همچنان که با تردید خود دست و پنجه نرم می کرد، شهین و ملکا از در وارد شدند. این اولین بار بود که شهین به سراغ یکی از آنان می آمد. معمولا در اتاق ملکا می نشست و آنان را احضار می کرد.
    او بی مقدمه و بی آنکه جواب سلام رویا را بدهد، گفت:« حاضر شو بریم. باید با من بیای.»
    رویا نگاهی به ملکا و بعد به او انداخت و پرسید:« کجا؟»
    « بعدا می فهمی.»
    « تا نفهمم نمیام.»
    شهین مثل همیشه از سماجت رویا کفری شد. غضبناک در چشمان او نگاه کرد و گفت:« این وقت شب حوصله ی کلنجار رفتن با تو رو ندارم، نکبت. رئیس کارت داره.»
    رویا نفهمید چرا با شنیدن نام رئیس ذوق زده شد. پرسید:« کدوم رئیس؟»
    شهین پوزخندی زد و گفت:« رئیس اعظم! انگار بخت بهت رو کرده، رتیل.»
    رویا توهین او را نا دیده گرفت. پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
    شهین برای لحظه ای جوش آورد، اما خشم خود را مهار کرد. نگاهی مرموز به رویا کرد و با لحنی متفاوت گفت:« خصوصیه، جونم. گفت فقط به تو و اون مربوطه.»
    رویا در فکر تریع بود. احساس می کرد زندگی اش دستخوش تحول شده است و رو به بهبود می رود، اما در ته قلبش می ترسید. حرفهای ملکا بد جوری او را ترسانده بود. به هر حال به طرف کمدش به راه افتاد. دل و دماغ آرایش کردن نداشت و به آرایشی که از عصر روی صورتش مانده بود، رضایت داد. داشت لباسش را عوض می کرد که عطیه وارد اتاق شد.
    « چی شده، رویا؟ می خواد تو رو کجا ببره؟»
    رویا رویش را برگرداند. اصلا متوجه نشده بود شهین ملکا از اتاق بیرون رفته اند. شانه ای بالا انداخت و گفت:« نمی دونم. باید برم ببینم. میگه رئیس می خواد منو ببینه.»
    « خیال می کنی پای ترفیع وسطه؟»
    « خدا کنه.»
    « پس چرا این قدر ناراحتی؟»
    « نمی دونم چرا ملکا نگران این قضیه س.»
    « از حسودیشه. فکرشو نکن، رویا جون. لابد می شه زیردست تو.»
    رویا جوابی نداد. از اتاق بیرون رفت و به دنبال شهین راه حیاط را در پیش گرفت. شهین همین طور که راه می رفت دستکشهای خز دارش را به دست کرد و با هم از در بیرون رفتند. رویا گردن نهاده به تقدیر، بی هیچ واکنشی سوار پراید شهین شد و به محض اینکه در را بست، شهین بر پدال گاز فشار آورد و دنده عقب از کوچه بیرون راند.
    عطیه و ملکا که برای بدرقه آنان آمده بودند، ایستادند و دور شدن اتومبیل شهین را تماشا کردند که در آن تاریکی فقط چراغهایش پیدا بود و رقص زیبای برف در زیر نور آن.
    وقتی اتومبیل در پیچ کوچه ناپدید شد، عطیه به حیاط برگشت و چون دید که ملکا همچنان جلوی در ایستاده است، رو به او کرد و گفت:« چرا نمیای تو؟ می خوای ازت آدم برفی درست بشه؟»
    ملکا آهسته گفت:« کاش می شد آدم برفی بشم. هر چی می شدم، وضعم از اینکه هست بهتر بود.»
    عطیه که صرفا مزه پرانی کرده بود، از پاسخ تلخ ملکا جا خورد و گفت:« چی شده؟ چرا این قدر دلخوری؟»
    ملکا همان طور که به مسیر اتومبیل شهین دیده دوخته بود، زهرخندی زد و گفت:« دلخور! کجای کاری؟ جیگرم داره آتیش می گیره.»
    عطیه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به شوخی گفت:« ما که آتیشی نمی بینیم.»
    « دیدنش چشم بصیرت می خواد که تو نداری.»
    عطیه احساس کرد قضیه جدی است. گفت:« چی شده ملکا؟ امشب یه جور دیگه شده ی. چرا مرموز حرف می زنی؟»
    ملکا جوابی نداد. عطیه را در میان امواج پر تلاطم کنجکاوی تنها گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. عطیه تصمیم گرفت به دنبال او برود و سعی کند از قضیه سر در بیاورد، اما بعد فکر کرد شاید حدسش در مورد ترفیع رویا درست بوده و ملکا را به آتش کشیده است و از تصمیمش منصرف شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رویا در سکوت به حرکت برف پاک کن نگاه می کرد که مامور پاک کردن برف از روی شیشه بود، ولی ظاهرا شدت برف بر سرعت حرکت برف پاک کن فایق می آمد، چرا که هنوز برف پاک کن نیم دایره ای نچرخیده، دوباره سطح شیشه پر از برف می شد.
    شهین طبق عادت همیشگی اش ساکت بود، ولی می شد اضطراب را در چهره اش خواند. بالاخره رویا حوصله اش سر رفت، رو به شهین چرخید و گفت:« جدی تو از هیچی خبر نداری؟»
    « نه.»
    « ببین، درسته که ما از همدیگه خوشمون نمیاد ولی لطفا جوابمو بده.»
    « گفتم که نه،نه،نه،نه! زبون آدمیزاد سرت نمی شه؟»
    رویا ساکت شد و دوباره به بیرون نگاه کرد. بارش برف مانع از آن می شد که بتواند مسیر را شناسایی کند. هم از کنجکاوی کلافه شده بود و هم از طول مسیر. بنابراین گفت:« مگه داری عروس می بری که این طور یواش میری؟»
    شهین شرورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و به طعنه گفت:« آره. اونم چه عروسی!»
    رویا عصبانی شد، گفت:« هر هر هر، مردم از خنده! این قدر مزه نریز.»
    و دوباره رویش را برگرداند و به بیرون خیره شد. فهمیده بود سوال کردن از شهین بی فایده است. در تمام مدتی که با هم کار می کردند، شهین حتی یک بار هم به او روی خوش نشان نداده بود. اما لحظاتی بعد، شهین خودبخود شروع به حرف زدن کرد و با لحنی متفاوت گفت:« درسته چشم دیدنت را ندارم، ولی این دلیل نمی شه دلم برات نسوزه. هر چی باشه هر دو زنیم و نسبت به همجنسهام حس همدردی دارم.»
    بعد نگاهی در آیینه عقب انداخت و گفت:« نمی خوام بعدها ناله و نفرینم کنی. باید بدونی من مامورم و معذور.»
    رویا که وجه تشابهی در حرفهای شهین و ملکا می دید، گفت:« از حرفات سر در نمیارم.»
    شهین در حالی که به سمت شرق اشاره می کرد که در پس انبوهی از ابرهای برف زا پنهان شده بود، گفت:« خورشید که بالا بیاد سر در میاری.»
    شهین لب فرو بست و رویا هم دیگر سوالی نکرد. احساس می کرد حکم محکومی را دارد که او را به طرف چوبه ی دار می برند. افکارش مغشوش بود. با شناختی که از شهین داشت، تصور نمی کرد به صلاح و مصلحت او قدمی بردارد. از طرفی، تمام حرفهای او را به حساب حسادتش می گذاشت. به شدت بی قرار بود که هر چه زودتر از این تردید خلاص شود. احساس می کرد آن شب زندگی اش متحول خواهد شد و آرزو می کرد به جای شهین پشت فرمان بود و تا آخر روی پدال گاز فشار می آورد.
    کنجکاو بود بداند رئیس چگونه آدمی است و در کجا زندگی می کند؟ مطمئن بود در خانه ای همچون قصر اقامت دارد، اما جوان بود یا پیر؟ بعد از لحظه ای، خیال پردازیش به او نهیب زد که حتما رئیس جوان است، زیرا رهبری باندی به این بزرگی از یک پیرمرد بر نمی آمد. رویا چهره در هم کشید و با خود گفت که نمی بایست با این سر و وضع نا مرتب می آمد.
    افکاری این چنینی هر لحظه او را برای رسیدن به مقصد مشتاق تر می کرد. تصور می کرد حتما در خیابانهای بالای شهر حرکت می کنند، اما شدت برف از بیرون و بخار روی شیشه از داخل مانع دید و در نتیجه تشخیص او می شد. بنابراین شیشه را کمی پایین کشید تا بلکه بهتر ببیند، اما سرمایی که به داخل تنوره کشید، منصرفش کرد و شیشه را بالا کشید. سردش شده بود. دستهایش را با بخار دهان گرم کرد و کاپشنش را محکم تر به دور خود پیچید.
    شهین نگاهی به او انداخت. لبان قلوه ای رویا از شدت سرما قرمز شده و گونه هایش نیز گل انداخته بود، که با دریای آبی چشمانش و آن ابروان باریک و بلند، عظمتی دیگر را ترسیم می کرد و شهین را به حیرت وا می داشت، به طوری که برای یک لحظه از سر تحسین آن همه زیبایی سری تکان داد و احساس کرد اگر کمی درنگ کند، از بردن دخترک زیبا و معصوم پشیمان می شود. پس همان طور که رویا آرزو داشت، بر پدال گاز فشار آورد و سرعت خودرو را روی آسفالت سفید پوش زیاد کرد.
    بالاخره اتومبیل وارد کوچه ای تنگ و باریک شد. در و دیوار خانه ها رویا را به یاد زاغه نشینها انداخت و تعجب زده رو به شهین کرد و گفت:« اینجا که محله ی گداهاس!»
    شهین در حالی که سعی می کرد اتومبیل را طوری در کوچه ی تنگ و یخ زده هدایت کند که به در و دیوار نمالد، گفت:« که چی؟»
    « یعنی رئیس با اون همه دنگ و فنگ اینجا زندگی می کنه؟»
    اتومبیل متوقف شد. شهین موتور را خاموش کرد و رو به رویا گفت:« احمق جون، اگه قرار بود مقر رئیس تابلو باشه که الان باند سر پا نبود.»
    « حالا واسه چی وایسادی؟»
    « پیاده شو. بقیه رو پیاده میریم. ماشین رو نیست.»
    رویا از اینکه می دید آنجا آنچنان که تصور می کرد، با شکوه نیست، کمی نا امید شد اما به شوق ترفیع و آینده ی بهتر به دنبال شهین به راه افتاد. هر دو در سکوت پیش می رفتند و برای دید بهتر در آن برف و بوران که اکنون شدت گرفته بود، دست را سپر صورت کرده بودند.
    محله حال و هوایی عجیب داشت. دیوارها کاهگلی و درب و داغون بود و با وجود سنگینی برف، بوی گند آشغالهایی که در کوچه ریخته بود، بینی را می آزرد. رویا کلافه شده بود، ولی همگام با شهین پیش می رفت. به کوچه ای بن بست رسیدند که دو نفر در کنار هم به سختی از آن رد می شدند. دو طرف کوچه دیواری کاهگلی و بلند قرار داشت و دری چوبی در انتها دیده می شد.
    به محض اینکه به نبش کوچه رسیدند، در چوبی باز شد و دو مرد از آن خارج شدند. شهین کنار دیوار ایستاد و خود را حایل رویا کرد تا آنان رد شوند. وقتی مردها به آنان رسیدند، هر دو نیششان را تا بناگوش باز کردند و بعد از سلامی چندش آور به شهین، رویا را زیر نظر گرفتند.
    یکی از آنان گفت:« بفرما، شهین خانوم. رئیس گشنه س! معطلش نکن.»
    شهین بی اعتنا به آنان وارد کوچه شد و رویا هم به دنبالش، و شنید که یکی از مردها به دیگری گفت:« عجب لقمه ی چرب و نرمی!»
    و شهین قدمهایش را تند کرد، چرا که می ترسید رویا چیزی دستگیرش شود. همین حالا هم از چشمان گشاد شده ی او به آشفتگی و ترسش پی برده بود.
    از در چوبی گذشتند و روی پله هایی قدم گذاشتند که به حیاطی قدیمی و مخروبه منتهی می شد، داخل حیاط پر از آت و آشغال و ظرف و ظروف شکسته بود. در آن طرف حیاط نیز پلکانی در هم شکسته قرار داشت که به ساختمان می رسید. خانه ساکت و تاریک بود و وحشت رویا را بر انگیخت. شاید اگر به جای شهین با عطیه همراه بود، بازوی او را می گرفت و بر می گشت. ولی دلش نمی خواست شهین او را ترسو تلقی کند.
    از پله ها بالا رفتند و وارد راهرویی بزرگ شدند. به محض ورود، رویا متوجه شد که خانه بر خلاف تصورش خالی نیست. نوری ضعیف از زیر در اتاقی در انتهای راهرو به بیرون می تابید. شهین با قدمهای سریع جلو رفت و رویا هم به دنبالش، ولی وقتی به اتاق مزبور رسیدند، شهین با اشاره ی دست رویا را متوقف کرد و خود به تنهایی داخل شد.
    رویا همانجا ایستاد و به راهروی تاریک و مخروبه نگاه کرد. برای اولین بار از اینکه شهین همراهش بود، راضی بود. آن خانه احساسی بد و هراس آور در او ایجاد می کرد و در تمام این احساسات هول آور، سرما نیز اضافه شده بود.
    کمی بعد، شهین از اتاق خارج شد و در حالی که دستکشهایش را در دست می کرد، گفت:« خوب دیگه، من میرم.»
    رویا جا خورد. پرسی:« واسه چی منو تنها می ذاری؟»
    « چیه، خانوم شجاع؟ می ترسی؟»
    « نه! نمی ترسم.»
    « به هر حال رئیس می خواد تو رو تنها ببینه. می فهمی که؟ محرمانه س!»
    رویا که با شنیدن کلمه ی آخر کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بود، پرسید:« پس من با کی برگردم؟»
    « میام دنبالت.»
    « کی؟»
    « هر وقت کار تموم شد.»
    « دیر نکنی.»
    « چیه؟ انگار...»
    « نه. نمی ترسم. برو.»
    شهین با لبخندی شیطنت آمیز بر لب که رویا را در فکر فرو برد، در تاریکی گم شد.
    چند دقیقه ای از رفتن گذشته و رویا هنوز مردد پشت در اتاق ایستاده بود. از آمدن پشیمان بود. نه جرات ماندن در تاریکی را داشت و نه توان داخل شدن. چند دقیقه ای گذشته بود که صدایی کلفت و پر صلابت او را به داخل فرا خواند. رویا دلشوره گرفت. می بایست چه می کرد؟ نفسی عمیق کشید و بر تردیدش فایق آمد. آهسته در را باز کرد، قدم به داخل گذاشت و از آنچه دید، حیرت کرد.
    بر خلاف انتظار، داخل اتاق مرتب و با اثاثیه ای نسبتا آبرومند تزیین شده بود. میزی با دو مبل در کنار آن در گوشه ای از اتاق قرار داشت که روی آن یک بطری مشروب و دو گیلاس دیده می شد، و در گوشه ی دیگر اتاق تختخوابی دو نفره که مردی شکم گنده و کله طاس روی آن لمیده بود و با ورود رویا نیم خیز شد. رویا بی هیچ حرفی به او خیره ماند. انتظار آنچه را می دید، نداشت.
    مرد گفت:« تو شماره ی دویست دو هستی، نه؟»
    رویا سری تکان داد و آهسته گفت:« بله.»
    مرد گفت:« و اسمت رویاس.»
    رویا سعی کرد بر ترس خود غلبه کند. گفت:« بله، قربان. با من کاری داشتین؟»
    مرد پوزخندی زد و گفت:« اوامری داشتم.»
    و بعد از کمی مکث گفت:« شنیدم از سرشاخ شدن با مردا خوشت میاد.»
    رویا تعجب کرد، جواب داد:« نه، قربان. خلاف به عرض رسوندن.»
    مرد بی آنکه جواب رویا را بدهد، از جا بلند شد و به طرف رویا به راه افتاد. حالا رویا بهتر می توانست او را ور انداز کند. حدودا پنجاه ساله می نمود. سبیلی پر پشت داشت و حالت نگاهش طوری بود که حال رویا را به هم می زد، اما از آن سر در نمی آورد. مرد بی اعتنا از کنار رویا گذشت، در را قفل کرد و گفت:« حالا می بینیم خلاف به عرض رسوندن یا نه.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم بود، اما گوشی شنوا می توانست فریادهایی را بشنود که هر یک از زخمی کهنه سر برمی آورد و حکایت از روزهای تلخ هجران داشت. از عصر برف به آرامی شروع به باریدن کرده و مردم را به سکون وا داشته بود. پنجره ی نیمه باز به ورود ذرات برف کمک می کرد و به همراه آن سوزی سرد به داخل می وزید که پرده ی تور را به حرکت وا می داشت. و در این میان، چشمان منتظر و گریزان از خواب محمد به ذرات برف دوخته شده بود که به ناز از عرش آسمان فرود می آمد. در آن وقت شب که همه در بستر گرم خود جای گرفته بودند تا به میهمانی آرامش بخش خواب بروند، تن یخ کرده ی محمد بی اعتنا به سوز سردی که به داخل می وزید، در پی گرم شدن نبود. دلش در جایی دیگر بود و افکارش در دنیای خاطرات سیر می کرد. سوار بر بال خاطره به گذشته سفر کرد. انگار سالها از آن روز گذشته بود، یا شاید همین دیروز بود؟ نمی دانست. زمان را از دست داده بود. می بایست به یاد می آورد. پس در جستجوی چیزی دستش را دراز کرد و از داخل کمد کتابی خاک گرفته را بیرون کشید؛ کتاب شعری که خاکهای نشسته بر روی آن حکایت از گذشت طولانی زمان می کرد و به زمانی بر می گشت که همه چیز بر وفق مراد او بود.
    آهسته نگاهی به طرف در اتاق انداخت. اگر چه چراغ را خاموش کرده و به نور ضعیف هوای برفی رضایت داد بود، می ترسید کسی وارد شود و راز او را در یابد.
    ورقه های کهنه ی کتاب حکایت از این داشت که بارها و بارها خوانده شده است. کتابی بود که سالها پیش، وقتی رویا دخترکی خردسال بود، آن را به محمد داده و از او خواسته بود درباره اش به کسی چیزی نگوید. ظاهرا آسیه به اشعار آن کتاب عشق می ورزید و بیشتر اوقات را به خواندن آن سپری می کرد و این حس حسادت رویا را برانگیخته بود و محمد در تمام این سالها راز رویا را حفظ کرده و کتاب را دور از چشم دیگران نگه داشته بود.
    اما آنچه محمد به دنبالش بود، صرفا خود کتاب نبود، بلکه قطعه عکسی بود که از همان ابتدا لای کتاب بود و رویا بی خبر از وجود آن، کتاب را به محمد داده بود. بنابراین محمد به آرامی، طوری که خاطراتش همراه خاک تکانده نشود، کتاب را تکاند و عکسی که به دنبالش بود، از لای آن بیرون افتاد.
    عکس را برداشت و نگاه مشتاقش را بر آن دوخت. برای دیدن آن احتیاجی به نور نداشت. محمد بیشتر شبهای تنهایی اش را در تاریکی گذرانده بود، اما به جز این، جزییات آن تصویر بر ذهنش نقش بسته بود. از برق چشمان محمد که در آن تاریکی می درخشید، برق دلنشین و آشنای چشمانی عاشق، به راحتی می شد فهمید او تصویر چه کسی را در دست دارد.
    عکسی بود از رویا در هفت- هشت سالگی که در آغوش پدرش جای داشت. با اینکه رویا در آن عکس کم سن و سال بود، محمد با نگاه کردن به آن، رویای امروز را با آن اندام کشیده و صورت زیبا در نظر مجسم می کرد. در این فکر بود که اگر رویا نیز همچون او تن به تقدیر سپرده بود، اکنون در کنار یکدیگر در این اتاق بارش برف را نظاره می کردند و این شب زیبا را با هم به صبح می رساندند. ولی افسوس که اکنون بین آن دو فرسنگها فاصله بود و پیمودن آن مستلزم صبری عظیم و دلی به وسعت دریاها.
    محمد همراه با خطراتی که همچون سیل بر ذهنش هجوم می آورد، خاطراتی که در جای جای آن رد پای رویا به چشم می خورد، در کنار پنجره ایستاد و در ذهن به عکسی خیره شد و صفحه ی صاف و صیقلی آن را لمس کرد. دلش می خواست فریاد برآورد و بر سرنوشت شوم خود لعنت بفرستد. دلش می خواست دردهای کهنه ی دل را بیرون بریزد تا همه بدانند چقدر رویا را دوست دارد و نیازمند اوست.
    ولی در این شب برفی و ساکت چیزی دیگر نیز بر وجود او چنگ انداخته بود، ترس. ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود. فردا می بایست با عمویش راهی دیاری می شد که فرمانروای وجودش در آن خیمه زده بود و او از عاقبت این سفر وحشت داشت.
    امشب به گونه ای غریب دلشوره داشت و نمی دانست چرا، مسلما ترس از فردا یا درد هجران دلیل دلشوره اش نبود. هر چه بود، خواب را بر او حرام کرده بود. در این فکر بود که اکنون رویا کجاست و چه می کند؟ از شدت دلشوره دل آشوبه گرفته بود. احساس می کرد پشت پرده ی زندگی رخدادی شوم در شرف وقوع است که هستی اش را به آتش خواهد کشید.
    احساس می کرد فضا برایش تنگ شده است. پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید. نمای شهر سفید پوش از پنجره ی اتاقش پیدا بود. نگاهی کرد و نا خودآگاه چشمانش برای یافتن ماه آسمان را جستجو کرد و ناکام از یافتن آن، زیر لب زمزمه کرد:« ای یار شبهای تنهایی م، مگه تو هر شب قاصد من نمی شدی تا پیغام منو به اون برسونی؟ پس چرا خودتو پنهون کردی؟ کاش می تونستی بهم بگی الان به محبوبم چی می گذره؟»
    و مثل همیشه میل به نوشتن در او سر برآورد. حرف زدن دل پر دردش را آرام نمی کرد. هرگز نتوانسته بود آنچه را در ذهن دارد بر زبان بیاورد. پس آهسته از پنجره دور شد، پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. دفترچه ای را که رنگ سبز جلدش همرنگ تمام رویاهای شیرینش بود، روی میز گذاشت و پس از رد کردن چند صفحه ی سیاه شده، شروع به نوشتن کرد. عکس رویا را نیز روی میز گذاشته بود و در حالی که می نوشت، هر چند دقیقه یک بار به آن نگاهی می انداخت. نوشته اش را با این جمله آغاز کرد؛ به نام آنکه رویایم را برای من آفرید و سرنوشتی مقدر کرد که او را از من باز ستاند.
    و سرنوشت. از تنهایی اش نوشت و گله کرد که چرا از میان این همه آشنا، غریب است؟ چرا هیچ کس نمی خواهد بداند بر او چه می گذرد و همه آرامش ظاهرش را به حساب بی خیالی اش می گذارند؟ و از عشق و دلدادگی اش نوشت و دست آخر، از درد هجران.
    و همچنان که می نوشت سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد. وقتی از نوشتن دست کشید، چراغ مطالعه را خاموش کرد و به محض اینکه تاریکی بر اتاق حاکم شد، بغض فرو خورده اش ترکید و اشکهایش بی محابا بر روی گونه سرازیر شد. هرگز در تمام طول عمرش اینچنین اشک نریخته بود.
    وقتی از گریستن باز ایستاد، سر را در میان دستانش گرفت و در فکر فرو رفت. هنوز دلشوره داشت. پس چرا گریه آرامش را به او باز نگردانده بود؟ دلش می خواست بداند راست است که می گویند کسی که به واقع عاشق است، حتی با وجود فرسنگها فاصله، حال معشوق را احساس می کند؟ آیا رویا در معرض خطر بود؟ آیا...؟
    نه حتی تصورش لرزه بر اندام او می انداخت. رویا مغرور تر از آن بود که مروارید صدفش را به باد یغما دهد. اما اگر این چنین می شد، آیا محمد به راحتی از عشق خود صرف نظر می کرد.
    با یادآوری دریای آبی چشمان عزیزترین عزیز زندگی اش، بار دیگر قلم به دست گرفت و نوشت:

    قسم به بزرگی خداوند، به رحمت بی کرانش ، به عرش اعلا، به عظمت عشق و به تمام کائنات، تا آن هنگام که مرگ مرا سفید پوش و عزیزانم را سیاه پوش کند، با تمام وجود دوستش خواهم داشت.
    و در حالی که اشکهایش را با انگشتان مردانه اش پس می زد، زیر لب گفت:« هر طوری که باشی، بازم با دلی لبریز از عشق می خوامت.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « واسه چی در رو بستی، رویا؟ بذار بیام تو.»
    عطیه دلواپس و نگران با مشت به در می کوبید، ولی هیچ صدایی از داخل اتاق شنیده نمی شد. اگر عطیه هم ساکت می شد، در آن ساعت روز، خانه در سکوتی سنگین فرو می رفت. ساعت ده بود، دخترها و حتی ملکا رفته بودند و به جز عطیه و رویا که خودش را در اتاق حبس کرده بود، هیچ کس در خانه نبود. ولی عطیه بی تاب تر از آن بود که زبان به دهان بگیرد. تا صبح با دلشوره چشم به راه بازگشت رویا بود و نگرانی اش زمانی به اوج رسیده بود که ملکا برای اولین بار ساعت شش صبح از خانه بیرون رفته و خانه را به او سپرده بود. عطیه نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. از ساعت هشت و نیم و نه، دخترها هم یکی یکی بیرون رفته بودند و مدت کوتاهی بعد، او همچنان دل نگران در آشپزخانه بود که صدای باز و بسته شدن در را شنیده بود. با عجله از آشپزخانه سرک کشیده و رویا را دیده بود که آشفته وارد اتاق شده و در را محکم به هم کوبیده بود.
    حالا عطیه با ترسی که بر جانش افتاده بود، پشت در التماس می کرد که رویا در را باز کند و همچنان دستگیره ی در را بالا و پایین می کرد.
    « این دیگه چه صیغه ایه؟ چرا در رو قفل کردی؟»
    شاید اگر دست کم صدای گریه ی رویا به گوشش می رسید، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیابد، ولی با شناختی که از رویا داشت، اوضاع را هشدار دهنده می دید. نگرانی و دلهره ای که از بدو فرار در وجود عطیه ریشه دوانده بود، اکنون صد چندان شدید تر بر وجودش چیره شده بود. بنابراین بعد از چند بار التماس و تهدید دیگر که همگی بی نتیجه ماند، یکراست راه اتاق ملکا را در پیش گرفت. از آنجا که با ملکا رابطه ای نزدیک بر قرار کرده بود، تا حدی به اوضاع و احوال اتاق او آشنایی داشت و پس از کمی جستجو، کلیدهای یدک اتاقها را پیدا کرد و به راهرو برگشت.
    وقتی اولین کلید را در قفل انداخت، فهمید که تلاشش بی فایده است. کلید از پشت روی در بود. مکثی کرد و فکری به ذهنش رسید. سنجاق سرش را درآورد و در قفل فرو کرد تا بلکه بتواند کلید را بیندازد. و متعجب از اینکه چرا رویا در قبال این حرکات هیچ واکنشی نشان نمی دهد، به تلاشش ادامه داد و بالاخره موفق شد. سپس شروع به امتحان کردن کلیدهای یدک کرد. طولی نکشید که کلید مورد نظر را یافت و آن را در قفل چرخاند. در باز شد ولی ترس از آنچه ممکن بود با آن رو به رو شود، او را به درنگ وا داشت. بالاخره می بایست کاری می کرد. بنابراین بر ترسش غلبه کرد و به آرامی در را گشود. صدای دلخراش باز شدن در بر اضطراب عطیه افزود و آهسته سرش را داخل برد.
    بخاری علاءالدین در وسط اتاق قرار داشت و با شعله ی آبی می سوخت. دو تختخواب دو نفره که تختخواب کنار پنجره به او و رویا تعلق داشت. تخت رویا خالی بود ولی تخت خودش که طبقه ی پایینی آن بود، اشغال بود. رویا روی آن خوابیده و ملافه را روی سرش کشیده بود.
    عطیه آهسته جلو رفت. فضای اتاق گرمتر از فضای راهرو بود، با این حال عطیه در راهرو احساس بهتری داشت. حالا آشکارا می لرزید. وقتی نزدیک شد، پاهای رویا را که از ملافه بیرون بود، دید و تعجب کرد که او با کفش خوابیده است. برای لحظه ای نگرانی اش را فراموش کرد و عصبانی شد که رویا با کفشهای خیس و گل آلودش ملافه های او را کثیف کرده است. بنابراین با حرص طول اتاق را پیمود، خود را به تخت رساند و در حالی که قصد داشت ملافه را کنار بزند، پرخاش کنان گفت:« می شه بگی این لوس بازیها واسه ی چیه؟»
    ولی رویا چنان بر ملافه چنگ انداخته بود که عطیه نتوانست آن را کنار بزند. نگاهی کرد و او را به دقت از نظر گذراند. به نظر می رسید زیر ملافه می لرزد. بنابراین عطیه به آرامی لبه ی تخت نشست و این بار با لحنی ملایم تر گفت:« چی شده، دختر؟ بذار ببینمت.»
    رویا باز هم جوابی نداد.
    عطیه گفت:« نصفه جونم کردی. بگو چی شده؟ دیشب کجا بودی؟»
    باز هم جوابی نیامد.
    عطیه هر چه فکر می کرد، عقلش به جایی قد نمی داد. بنابراین برای اینکه شاید او را به حرف وا دارد، گفت:« نکنه بازم محمد رو دیدی؟»
    و از آنجا که باز هم جوابی نگرفت، فکر کرد شاید نام پژمان باعث شود رویا واکنشی نشان دهد، و گفت:« یا شایدم پژمان رو...؟»
    و رویا واکنشی نشان داد. بر لرزش اندامش افزوده شد و این عطیه را ترساند. احساس می کرد این لرزشی است که از فوران آتشفشان درون وجود رویا ناشی می شود و وقتی احساس کرد گدازه های آن به صورت اشک از چشمان او جاری است، نا باورانه به ملافه که با لرزش او می لرزید، چشم دوخت. این اولین بار بود که می دید رویا گریه می کند و همچنان که صدای هق هق او اوج می گرفت، عطیه متعجب تر و در عین حال نگران تر می شد. مطمئن بود مصیبت وارد بر رویا عظیم تر از آن است که در تصور می گنجد.
    عطیه که خود نیز چشمانش از اشک خیس شده بود، عزم خود را جزم کرد و با حرکتی سریع، ملافه را از روی او کنار زد. اما رویا به همان سرعت صورتش را با دستان ظریف و کشیده اش پوشاند و پشتش را به او کرد، انگار می ترسید دیده شود.
    عطیه حیرت زده بر جا ماند. گریه ی رویا به جای خود، ایکه رویش را از او بر میگرفت، برایش عجیب بود. پس همچنانکه به اشکهایش مجال خودنمایی می داد، گفت:« یعنی اینقدر باهات غریبه شدم که روتو از من بر می گردونی؟»
    رویا کماکان می گریست و جواب نمی داد.
    عطیه گفت:« تو رو خدا بگو چی شده؟ دلم داره می ترکه. تو رو خدا یه چیزی بگو.»
    و وقتی جوابی نشنید، طاقتش طاق شد، شانه های رویا را گرفت، او را به سمت خود برگرداند وبا وجود اینکه رویا مقاومت می کرد، به زور توانست دستان او را از روی صورتش کنار بزند و با دیدن صورت او جیغی کشید. نمی توانست آنچه را می دید، باور کند.
    رویا چشمانش را بسته بود تا نگاهش با نگاه او تلاقی نکند، ولی عطیه چشم از او بر نمی داشت. همچنان که صدایش می لرزید، فریاد زد:« کی این بلا رو سرت آورده؟»
    رویا با چشمان بسته می گریست و می لرزید. گونه های همیشه گلگونش کبود بود. گوشه ی لبش پاره شده و خون روی آن دلمه بسته بود. پای چشم راستش کبود و متورم بود. جلوی مانتواش سرتاسر پاره بود و در کل، سر و وضعی آشفته داشت.
    عطیه ضجه زنان گفت:« چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی گی؟ چرا نمیگی کی این بلا رو سرت آورده؟»
    و دست آخر رویا چشمانش را گشود و به چشمان از حدقه درآمده ی عطیه نگاه کرد. چشمان آبی اش با وجود کبودی زیر آن، فروغ خود را از دست نداده بود. بای لحظه ای به عطیه خیره ماند و بعد ناگهان از جا بلند شد و به سمت در دوید.
    عطیه برای لحظه ای در جا خشکش زد، اما به سرعت به خود آمد و با یک جست، در وسط اتاق به او رسید و هر دو به زمین غلتیدند، ولی از آنجا که رویا حتی در همان حال قوی تر از عطیه بود، خود را از چنگ او خلاص کرد، اما قبل از اینکه از جا برخیزد، بسته ای قرص از جیب مانتویش بیرون افتاد که فقط عطیه متوجه آن شد و رویا همچنان که بیرون می دوید، صدای وحشت زده ی او را شنید که می پرسید:« این قرصها چیه؟»
    رویا برگشت، قرصها را از دست او قاپید و بیرون رفت. عطیه به خیال اینکه رویا به قصد خود کشی آن قرصها را خریده است، سراسیمه به دنبال او بیرون دوید.
    بر خلاف شب و روز قبل که هوا ابری و برفی بود، حالا هوا صاف اما سرد بود، آنقدر سرد که مغز استخوان را می سوزاند. رویا در برفی که تا مچ پاهایش می رسید، رو به دیوار حیاط ایستاده بود. عطیه از شدت سرما می لرزید، اما با این حال به طرف رویا رفت، او را از پشت بغل کرد و گفت:« جون پژمان بگو چی شده؟»
    رویا به آرامی برگشت و رو در روی عطیه قرار گرفت، اشکهایی را که شوری اش زخمهای صورتش را می آزرد با پشت دست پاک کرد، چشم در چشم عطیه دوخت و با صدایی گرفته گفت:« واقعا دلت می خواد بدونی این قرصها چیه؟»
    عطیه بی هیچ حرفی به او چشم دوخت.
    و رویا ادامه داد:« قرص زد بارداری. می فهمی یعنی چی؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد از پنجره ی هواپیما به بیرون نگاه می کرد. پرواز بر فراز ابرها به او آرامش می داد. خود را به دور از هر سرابی به آرزوهایش نزدیک می دید و به گونه ای ناآشنا از حضور در آن ارتفاع خرسند بود.
    ناگهان صدای عبدالله خان او را به خود آورد.« هواپیما آدمو خسته می کنه. اصلا ازش خوشم نمیاد.»
    محمد سری تکان داد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت:« بله، خان عمو.»
    عبدالله خان گفت:« وقتی رسیدیم، اولین کاری که می کنیم اینه که بریم یه هتل و چرتی بزنیم. راستش دیشب درست نخوابیدم.»
    محمد در حالی که سعی می کرد لحنش زیاد معترضانه نباشد، گفت:« هتل؟ ولی خان عمو، پدرم گفت...»
    « می دونم چی گفت. گفته بریم خونه ی این دکتره. ولی مگه عقلم کم شده. راحت میرم هتل، مهمون جیب خودم می شم و منت مردمو نمی کشم.»
    محمد خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت:« ولی پدرم معتقده اون می تونه در پیدا کردن رویا کمکمون کنه.»
    محمد با بر زبان آوردن نام رویا شرمگنانه سرش را پایین انداخت و منتظر واکنش تند عمویش شد، ولی عبدالله خان که حالت محمد را حمل بر نفرتش از رویا تلقی کرده بود و خیال می کرد او به قصد تلافی و انتقام از جگر گوشه اش به تین همراهی تن داده است با لحنی آرام جواب داد:« من که میگم همه ی آتیشا از گور این دکتره بلند می شه.»
    « چرا، خان عمو؟»
    « واسه اینکه تا سر و کله ی اون توی زندگی ما پیدا شد، این دختره زد به سرش. حالا تو و بابات می گین سرمو بندازم پایین و برم خونه ی کسی که باعث و بانی بی آبروییم بوده؟»
    محمد با حالتی که انگار از گفتن حرفش ابا دارد، من من کنان گفت:« ولی خان عمو، پدرم به اون گفته ما کی می رسیم... میاد فرودگاه.»
    عبدالله با غیظ مشتی روی پایش کوبید و گفت:« امان از دست این عزت! اون می دونه من اسم این مرتیکه رو هم نمی خوام بشنوم، چه برسه به اینکه... استغفرالله.»
    محمد حرفی نزد. از عاقبتش می ترسید. ولی ظاهرا عبدالله خان زیاد هم در فکر آن قضیه نبود، چون در حالی که رو به رو را نگاه می کرد، به آرامی گفت:« یکی نیست به این دختره بگه بچه جون چی چیت کم بود که خودتو اول عمری آواره کردی و منو این آخر عمری بی آبرو؟» محمد احساس کرد عبدالله خان قصد دارد حرفهایی نگفته را بیرون بریزد. بنابراین سکوت کرد و اجازه داد عموی پیرش به دل راحت حرف بزند.
    عبدالله خان ادامه داد:« وقتی بابات آسیه رو برام تیکه گرفت، دلم می خواست خفه اش کنم. زن جوون نمی خواستم و نزدیک بود همه چی رو به هم بزنم...»
    مکثی کرد و گفت:« ولی بعد دیدم اون طوری که خیال می کردم نیست... تا حالا جلوش نگفتم، ولی حقیقتا هر کی بود جا زده بود. هیچ کی مثل اون نمی تونست با اخلاق سگ من بسازه و دم نزنه... مدت زیادی نگذشته بود که امتحانشو پس داد. اون موقع بود که دنیا به کامم شد، ولی...»
    عبدالله خان نفسی عمیق کشید که بیشتر به آهی سوزناک شبیه بود و ادامه داد:« ... ولی اونی که پشتمو خم کرد، دختر خودم بود نه دختر مردم... دختری که از گوشت و پوست و استخوان خودم بود.»
    محمد به حرفهایی که از دل به غم نشسته ی پیرمرد بر می آمد، گوش سپرده بود و سعی می کرد در لا به لای آن کلمات پر درد چیزی بیابد که نشان دهنده ی عشق او نسبت به رویا باشد و در دل می گفت امکان ندارد پدری آنقدر سنگدل باشد که به هیچ وجه نتواند از گناه جگر گوشه اش بگذرد، ولی حرفهای بعدی عبدالله خان بر افکار او خط بطلان کشید.
    عبدالله خان در حالی که دستان پیرش را مشت کرده بود، گفت:« اون باید تاوان پس بده. باید تاوان تمام این بی آبروییها رو پس بده.»
    ولی عبدالله خان که زبانش به این کلمات می چرخید، دلش حکایتی دیگر داشت. او بیش از هر چیز قصد داشت واکنش محمد را ببیند و بفهمد او با این بی آبرویی چطور کنار آمده است؟ احساس می کرد اگر به جای محمد پای بیگانه ای در میان بود، راحت تر می توانست با قضیه کنار بیاید، اما اکنون نمی دانست با پسر برادرش چه کند، غافل از اینکه در پس ظاهر سرد و بی احساس محمد کوه از عشق وجود دارد که حتی بزرگترین گناه محبوبه اش نیز ذره ای از آن نمی کاهد.
    عبدالله خان به گمان اینکه رنگ باختگی محمد به دلیل حس انتقام جویی است، گفت:« محمد، همینجا بهت قول میدم انتقام بی آبروییت رو از اون می گیرم.»
    پس از آن تا رسیدن به مقصد، هر دو غرق در تفکر، سکوت را میهمان محفلشان کردند و هر یک در اندیشه ای خلاف تصور آن دیگری.
    عبدالله خان در این فکر بود که چگونه می تواند دختر بی پناهش را که رگ حیات او بود، قصاص کند؟ و محمد از ترس اینکه مبادا عبدالله خان قصد جان رویا را داشته باشد، عزمش را جزم کرد که قبل از او رویا را بیابد.
    وقتی میهماندار اعلام کرد که به زودی فرود خواهند آمد و از مسافران خواست کمربندها را ببندند، هر دوی آنان به تماشای شهر تهران که اکنون سفید پوش بود، نگاهی انداختند و هر یک از خود می پرسید پایان این سفر به کجا خواهد انجامید.
    پژمان و عبدالله خان همزمان یکدیگر را دیدند. پژمان جوانی را که همراه عبدالله خان بود، نمی شناخت اما حدس می زد محمد پسر آقا عزت و نامزد رویاست. به محض اینکه آن دو از در شیشه ای گذشتند و وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، پژمان جلو رفت و سلام کرد. عبدالله خان که با دیدن پژمان تمام آرزوهای بر باد رفته اش را به یاد آورده بود، در پاسخ به سلام او به تکان دادن سر اکتفا کرد. اما محمد به امید همکاری پژمان، به گرمی با او دست داد و خود را معرفی کرد.
    پژمان بیآنکه کم محلی عبدالله خان را به روی خود بیاورد، گفت:« خیلی خوش اومدین، حاج آقا. می بخشین که همسرم برای استقبال نیومد. توی خونه موند براتون تدارک ببینه.»
    عبدالله خان که با این حرف پژمان بیشتر کفری شده بود، به تندی گفت:« ما که نیومدیم عروسی!»
    پژمان باز هم به روی خود نیاورد. به زور لبخندی زد و گفت:« از این طرف، لطفا. ماشین توی پارکینگه.»
    عبدالله خان نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:« ما با تاکسی میریم.»
    پژمان گفت:« ولی حاج آقا...»
    عبدالله خان حرف او را قطع کرد.« به هتل هم میریم.»
    پژمان مات و مبهوت ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید. محمد که اوضاع را خراب دید، به قصد دلجویی از پژمان گفت:« خان عمو توی هتل راحت ترن.»
    عبدالله خان راه افتاده بود و محمد و پژمان تقریبا به دنبالش می دویدند.
    پژمان با اینکه عادت نداشت خودش را سبک کند، از آنجا که خود را درگیر ماجرا می دید و سرنوشت رویا برایش مهم بود ، همچنان بی اعتنا به کم محلی عبدالله خان ، گفت:« دست کم اجازه بدین شما رو برسونم.»
    تمام طول مسیر فرودگاه تا هتل به سکوت گذشت. در سالن هتل، عبدالله خان بی اعتنا به پژمانیکسره به سراغ متصدی پذیرش رفت و در خواست اتاقی دو تخته کرد. وقتی پذیرش انجام گرفت، عبدالله خان همچنان بی اعتنا به محمد و پژمان که پشت سرش ایستاده بودند، به دنبال پادوی هتل به راه افتاد.
    پژمان که دیگر کفری شده بود ، جلو دوید، راه بر او بست و گفت:« آقای تیموری من باید چی کار کنم؟»
    عبدالله خان غرید:« پاتو بکش کنار این یه مسئله خونوادگیه.»
    و راهش را کشید و رفت.
    پژمان برای لحظه ای همانجا ایستاد و او را که سوار آسانسور می شد، نگاه کرد. سپس رویش را برگرداند، نگاهی به محمد انداخت و راه خروج را در پیش گرفت. محمد نمی توانست بگذارد او برود. به کمکش احتیاج داشت. پس با چند قدم بلند خود را به او رساند و گفت:« ما باید با هم حرف بزنیم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پژمان به سردی گفت:« در مورد چی؟»
    «رویا.»
    پژمان ایستاد.موضوعی نبود که به راحتی از آن بگذرد.
    وقتی پشت میزی در سالن هتل نشستند، محمد گفت:« از خان عمو دلگیر نشو. منظوری نداره.»
    پژمان لحظه ای به او خیره شد و پرسید:« خیال داره چی کار کنه؟»
    محمد گفت:« نمی دونم.»
    پژمان کمی این پا و آن پا کرد و با لحنی مردد پرسید:« خود تو چی؟»
    محمد هم مردد به نظر می رسید. گفت:« واسه چی می خوای بدونی؟»
    پژمان جواب داد:« چون برام مهمه.»
    محمد مانده بود چه بگوید. به یاد حرفهای عبدالله خان افتاد که می گفت پژمان مسبب فرار رویا بوده است. در این فکر بود که اگر عشق او رویا را به فرار وا داشته باشد، قاعدتا می بایست با او تندی کند.
    اما از طرفی آرمانی داشت که چه بسا به کمک پژمان به آن دست می یافت. پس برای رهایی از تردیدی که به جانش افتاده بود، پرسید:« راسته که رویا منو به تو فروخت؟»
    پژمان جا خورد. می دانست که پاسخ مثبت است، اما بهتر دید صلاح رویا را در نظر بگیرد. پس گفت:« نه، این طور نیست.»
    محمد که متوجه تاثیر حرفش در پژمان شده و بی رنگ شدن لبان او را دیده بود، به سردی گفت:« خدا کنه راست گفته باشی.»
    پژمان دلش می خواست می توانست حرف دلش را بزند و بگوید که رویا برای خاطر او مهر ننگ را بر پیشانی زده است. بگوید که او هم نا خواسته اسیر عشق رویا شده است و اگر چاره داشت، او را به همسری بر می گزید. دلش می خواست بداند در دل محمد چه می گذرد؟ آیا می بایست آرزو می کرد از رویا بیزار باشد یا عاشق او؟ به چشم رقیب به او نگاهی انداخت.چیزی کم نداشت. نمی توانست بفهمد رویا چه چیز او را به پسر عمویش ترجیح داده است؟ پژمان اصلا احساس نمی کرد چیزی دارد که برتری اش را نسبت به محمد می رساند و به واسطه ی آن می تواند به خود ببالد.
    صدای محمد او را به خود آورد. جمله ای کوتاه بود، اما همچون پتکی آهنین بر قصر بلورین رویاهای پژمان فرود آمد و آن را در هم شکست. محمد به آرامی گفت:« دست خودم نیست، دوستش دارم.»
    پژمان نالید:« کی رو؟
    « رویا رو.»
    پژمان مانده بود چه بگوید. ناخودآگاه از محمد بدش آمد. حالا می فهمید زمانی که رویا از وجود سودا آگاه شد، چه حالی داشت. حالا می بایست چه کار می کرد؟ می کوشید تا به نحوی او را از صحنه به در کند؟ بعد چه؟ سودا چه می شد؟ هر چه فکر می کرد، هیچ امتیازی نسبت به محمد در خود نمی دید. رویا را دوست داشت ولی در قبال عشق خالصانه ی محمد خود را خلع صلاح می دید. این به نفع رویا بود.
    در حالی که به زور سعی می کرد لبخند بزند، گفت:« پس قصدت انتقام نیست.»
    « نه.»
    « می خوای چی کار کنی؟»
    « اگه خدا بخواد، ازدواج.»
    « با کی؟»
    محمد تعجب زده به پژمان نگاه کرد. گفت:« خوب، معلومه. با رویا. کمکم می کنی؟»
    « بله... بله، البته. ولی... عبدالله خان چی؟»
    محمد با شنیدن نام عبدالله خان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« نباید چیزی بفهمه.»
    « باشه. منظورت رو می فهمم.»
    « خوشحالم.»
    « واسه چی؟»
    محمد احساس می کرد پژمان پرت و پلا می گوید و درک نمی کرد چرا. و پژمان که خود به وضوح احساس می کرد نمی تواند دستپاچگی اش را پنهان کند، در حالی که از جا بلند می شد، گفت:« هر کمکی از دستم بر بیاد، می کنم.»
    محمد هم از جا بلند شد، لبخندی زد و در حالی که او را بدرقه می کرد، گفت:« اگه زودتر از من پیداش کردی، بهش بگو واسه خاطر خودش دوستش دارم.»
    پژمان ایستاد. سعی می کرد در چشمان او نگاه نکند. گفت:« اگه اونی نباشه که خیال می کنی چی؟»
    « منظور؟»
    پژمان من من کنان گفت:« خوب... بعد از این همه مدت... توی تهرون... شاید همونی نباشه که قبلا بود.»
    « می دونم.»
    « با این حال...؟»
    « مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه. می بخشمش.»
    « خدا کنه راست بگی.»
    « خدا کرده.»
    « خوشحالم.»
    و این پیوندی بود که در خفا میان آنان بسته شد.
    وقتی پژمان از هتل خارج شد، محمد پشت شیشه ی در ورودی ایستاد و نگاهش کرد. چنان به او خیره شده بود که انگار سعی می کرد حقیقت آنچه را از زبان عبدالله خان شنیده بود، از زیر پوست او بیرون بکشد. دستپاچگی و حواس پرتی پژمان هنگام گفتگو با او بد گمانش کرده بود، اما آیا اینها دلیلی قانع کننده برای اثبات افکارش بود؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سودا آهسته لای در اتاق مطالعه را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت؛ اتاقی که چند صباحی ماوای رویا بود. پژمان پشت میز مطالعه نشسته و از پنجره به بیرون زل زده بود. آسمان صاف و پر ستاره، اما هوا سرد بود، به طوری که برف سنگینی که باریده بود، همچنان باقی بود.
    سودا نگران پژمان بود. چند شب بود که در اتاق مطالعه خلوت می کرد و پشت میز می نشست، بی آنکه کاری کند و سودا به وضوح می دید که او هر روز زردتر و لاغرتر می شود. اولین شبی که پژمان بعد از ملاقات با خانواده ی رویا به خانه برگشته بود، سودا دیده بود که او گریه می کند، اما نخواسته بود خلوتش را بر هم بزند. به خوبی می فهمید که خوشبختی اش دستخوش توفان حوادث است و عذاب می کشید.
    امشب پژمان آرام تر به نظر می رسید. بنابراین سودا اشکی را که در گوشه ی چشمانش جمع شده بود، با دست سترد و طوری که پژمان را از وجودش مطلع کند، در را باز کرد و داخل شد. پژمان با شنیدن صدای در روی صندلی چرخید و با نگاه کردن به سودا که با شکم برآمده به طرف او می آمد، شرمنده از اینکه مدتها از او غافل بوده است، به رویش لبخندی زد. سودا جلو آمد، کنار میز ایستاد و خود را به جمع آوری وسایل در هم ریخته ی روی میز مشغول کرد.
    پژمان در سکوت به تماشای او نشست. تعجب می کرد که چگونه جبر زمان با او کاری کرده است که نزدیک شدن تولد اولین فرزندش را به دست فراموشی بسپارد. حیران بود رویاهایی که در دوران نامزدی با سودا برای آینده شان در سر می پروراندند، کجا رفته اند؟ در این فکر بود چرا باید از کسی غافل بماند که پیش از ازدواج حاضر بود برای یک نگاهش زمین و زمان را به هم بدوزد؟
    حالا سودا در کنار او به نحوی خود را مشغول کرده بود بی آنکه نگاهش کند. معلوم بود گریه کرده است. پژمان از خود خجالت کشید. دستش را دراز کرد، روی دست او گذاشت و به آرامی گفت:« چرا تا این وقت شب بیداری؟ نمیگی برای حالت خوب نیست؟
    سودا نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:«« تو خودت بیداری. اون وقت می خوای من برم بخوابم؟»
    پژمان لبخندی زد و با اشاره به شکم برآمده ی او گفت:« وضع من با تو فرق میکنه، خانومم.»
    سودا نگاهی به شکمش انداخت، دستی روی آن کشید و بعد دستش را حایل کمرش کرد و گفت:« نمی خواد گولم بزنی. من چیزیم نیست، ولی تو یه چیزیت هست!»
    پژمان سرش را پایین انداخت و خودش را با مدادی که روی میز بود، مشغول کرد.
    سودا خم شد، صورتش را مقابل صورت پژمان گرفت و گفت:« تو یه چیزیت هست، پژمان. چرا از من پنهان می کنی؟»
    پژمان سکوت کرد؛ سکوتی که سودا را می ترساند، می ترسید به نقطه ی پایان رسیده باشند. پس با بغضی در گلو گفت:« به من بگو، پژمان. هر چی هست بگو. باور کن تحملش رو دارم.»
    ولی پژمان انگار از بدو تولد کلامی نیاموخته و لب به سخن نگشوده بود، همچنان به میز خیره شده بود. آتشفشان خفته ی درون سینه اش بیدار شده بود و دلش نمی خواست سودا به بیداری آن واقف شود. عقلش به او نهیب می زد که سودا را دریابد، ولی دلش سازی دیگر کوک می کرد. تنها چیزی که خواهان آن بود، تنهایی بود تا در پناه آن بتواند با خود کنار بیاید.
    صدای سودا را شنید که می گفت:« خیلی به خودم می بالیدم. همیشه خیال می کردم اگه یه زن و شوهر عاشق و سازگار توی دنیا باشه، اون ماییم.»
    لحن سودا گله مند بود و پژمان برای لحظه ای از خودش خجالت کشید، اما بعد فکر کرد آیا سودا حق دارد گله کند؟ رویا با وجود عشقی که به او داشت، از او کم محلی دیده اما نه تنها شکایتی نکرده بود بلکه از وجود خود پلی ساخته بود تا او و سودا به هم برسند، آن وقت سودا چند شب سکوت و تنهایی او را نمی توانست تحمل کند.
    سودا او را از عالم خیال به در آورد. چانه اش را گرفت، صورتش را به طرف خود برگردان و ملتمسانه گفت:« چه بلایی داره سر زندگیمون میاد، پژمان؟ چرا روزگار می خواد به زور هم که شده ما رو از هم...»
    سودا حرفش را خورد. از ابراز آن وحشت داشت. برای او که عمری را عاشقانه زیسته بود، سخت بود واژه ی جدایی را بر زبان براند. واژه ای که شاید مهم جلوه نکند، ولی هر کسی به خوبی می داند دردناک ترین روزها و شبها را در خود جای داده است.
    پژمان از جا بلند شد. نمی توانست بی قراری او را تحمل کند. وقتی به چشمان گریان سودا نگاه کرد که ملتمسانه بی پناهی اش را به رخ می کشید، عقل به او نهیب زد که سودا نباید تقاص بد رفتاری او را به رویا پس بدهد. بنابراین مقابل او ایستاد، شانه های لرزانش را گرفت و همین که خواست لب باز کند، سودا پیشدستی کرد.
    « من وقتی خوشبختم که تو خوشبخت باشی، پژمان، و موقعی خوشحالم که تو خوشحال باشی. پس اگه خیال می کنی با کسی دیگه خوشبخت تری، من حرفی ندارم.»
    پژمان جا خورد. شانه های او را تکان داد و گفت:« هیچ می فهمی داری چی میگی؟»
    سودا می فهمید. به خوبی می فهمید. از روزی که رویا خانه ی آنان را ترک کرده و پژمان روز به روز آشفته تر شده و بیشتر در خود فرو رفته بود، سودا همه چیز را فهمیده بود. سری تکان داد و گفت:« اصلا دلم نمی خواد تعهدی که به من داری مانع تصمیمت بشه. من دوست ندارم هیچ کس به چشم مزاحم بهم نگاه کنه.»
    « سودا...»
    « لازم نیست چیزی بگی. من می دونم که اون هم از من خوشگل تره، هم جوون تر. پس...»
    پژمان دستش را روی دهان سودا گذاشت. دلش نمی خواست او ادامه دهد. با دست دیگرش شانه ی سودا را گرفت و گفت:« ولی تو دوست داشتنی تری.»
    جمله ی کوتاه اما پر مغز پژمان دریچه ی امید را به روی سودا باز کرد. همچنان که چشمان اشک آلودش را به او دوخته بود، خواست حرفی بزند که پژمان در حالی که با انگشت اشکهای او را از روی گونه می سترد، گفت:« خوشگلی رویا به من ربطی نداره. مبارک پسر عموش باشه. تنها کسی که همه چیزش به من مربوطه، تویی که با دنیا هم عوضت نمی کنم.
    و لبخندی زد و ادامه داد:« قبلا می خواستیم رویا را پیدا کنیم و تحویل باباش بدیم، اما حالا قضیه فرق می کند. باید سعی کنیم زودتر از باباش پیداش کنیم و دستشو توی دست پسر عموش بذاریم.»
    « ولی... من اصلا متوجه منظورت نمی شم.»
    « راستش برای خودمم عجیب بود. اما واقعیتش اینه که این پسره تا سرحد جنون رویا رو دوست داره.»
    « تو از کجا می دونی؟
    « نا سلامتی یه هفته س باهاش در تماسم.»
    این حرفها برای رویا قاصد امید و آرامش بود. حالا دیگه خیالش راحت بود که هیچ کس معبودش را از او نخواهد ستاند. با این حال باز هم اشکهایش سرازیر شد، که هم او و هم پژمان می دانستند اشک شوق است. در حالی که سرش را روی شانه ی پژمان گذاشته بود و می گریست، هق هق کنان گفت:« فقط دعا کن موقعی تو را از دست بدم که مرده باشم.»
    پژمان در مقابل گریه ها و حرفهای سوزناک سودا بی دفاع بود. نمی دانست چه جوابی به او بدهد که جبران تمام حرفهای عاشقانه ی او را بکند. متاسف بود که در چند روز اخیر آنچنان در خود غرق بود که او را از یاد برده بود. همچنان که سودا سر بر سینه ی او نهاده بود و می گریست، پژمان موهای کوتاه و رنگ شده ی او را نوازش می کرد و بر بی پناهی اش دل می سوزاند. او هم گریه اش گرفته بود. هم به حال سودا، هم به حال خودش و هم به حال رویا. در این فکر بود رویا چه حرفها که برای گفتن به او داشته است و او بی رحمانه مهر سکوت بر دهانش زده بود. و خود را در نظر می آورد که درمانده تر از همه بر جای مانده بود و چاره ای نداشت جز اینکه برای همیشه عشق رویا را در گورستان سینه اش دفن کند. سودا را هم دوست داشت. از سوی دیگر، نسبت به او متعهد بود و در توان خود نمی دید بر خلاف مردانگی عمل کند. پس هنگامی که سودا کمی آرام گرفت، او را از سینه ی خود جدا کرد، اشکهایش را از روی صورت سترد و آهسته شروع به حرف زدن کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « سودا.»
    « بله.»
    « معذرت می خوام.»
    « بابت چی؟»
    « بابت تمام چیزایی که بابت بعضی چیزا از گفتنش عاجزم.»
    سودا بعد از گریستنی طولانی، خنده ای شیرین بر لبانش نشاند و گفت:« نمی بخشمت.»
    پژمان تعجب زده پرسید:« چرا؟»
    « بابت همون بابتی که میگی.»
    « ای شیطون.»
    اینجا بود که نقش زیبای لبخند لبان زوج دلشکسته و چهره ی درد مندشان را آذین بست.
    سودا آهسته گفت:« نمیای بریم بخوابیم؟»
    پژمان مکثی کرد و جواب داد:« تو برو. منم میام»
    سودا لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. پژمان نگاهی به میز شلوغ و در هم و بر هم انداخت. هرگز میزش را تا این حد بلبشو ندیده بود. اول فکر کرد بعد به آن می پردازد، اما بعد از لحظه ای بهتر دید کمی آنرا مرتب کند.
    دقایقی بعد، صدای او که با فریاد سودا را فرا می خواند، در خانه پیچید. سودا سراسیمه از اتاق خواب بیرون آمد، خود را به اتاق مطالعه رساند و گفت:« چه خبره؟ مردم خوابن! مطمئنم اگه حنجره ت اجازه می داد، بلند تر از این داد می زدی.»
    پژمان بی اعتنا به کنایه ی سودا، در حالی که تکه کاغذی را به سمت او تکان می داد، گفت:« امروز یه خانومی هفت- هشت دفعه زنگ زد و باهات کار داشت. آخر سر کفرم رو در آورد و بهش گفتم معلوم نیست کی برگردی. این شماره رو داد و گفت هر وقت برگشتی بهش زنگ بزنی.»
    « حالا این وقت شب که دیگه دیره!»
    « خیلی اصرار داشت. گفت هر وقت زنگ بزنی مهم نیست.»
    سودا کاغذ را گرفت، به شماره تلفن و نامی که روی آن نوشته شده بود، نگاهی انداخت و پرسید:« نگفت چی کار داره؟»
    « نه، ولی خیلی اصرار داشت.»
    « واسه همینم این قدر زود بهم گفتی؟»
    « ببخش. یادم نبود.»
    سودا نگاهی به ساعتش انداخت. دیر وقت بود اما به هر حال می بایست زنگ می زد. با چند قدم بلند خود را به هال رساند و گوشی تلفن را برداشت. بعد از چند دقیقه ی نسبتا طولانی ارتباط برقرار شد.
    « نسترن، منم، سودا. چی شده؟»
    صدای خواب آلود دوست سودا در گوشی پیچید:« سلام، خانوم خانوما. تو که این قدر عجول نبودی!»
    « ببخش که بیدارت کردم. خودت گفته بودی هر وقت شده زنگ بزنم.»
    « یعنی می خوای بگی الان برگشتی خونه؟»
    « نه، بابا. من با یه نابغه زندگی می کنم که مغزش عین کامپیوتر کار می کنه. حالا چی شده؟»
    وقتی سودا این حرف را می زد، نگاه شیطنت آمیزش را به پژمان دوخته بود.
    نسترن گفت:« ببین، راجع به بیمه ی خدمات درمانی اون مریضی که می گفتی، هنوز کمی کار داره، ولی همکارم دنبالشه.»
    « زحمت کشیدی، با مزه. این بود کارت؟»
    « نه، بابا. موضوع مهم تره.»
    « چیه؟ نکنه خیر سرت خیال داری شوهر کنی؟»
    « نه، نمکدون. امروز صبح اومده بودیم اداره ی منکرات تهرون. یکی از دخترای مرکزمون فرار کرده، داریم دنبالش می گردیم. رفته بودیم دخترایی رو که در چند روز اخیر بازداشت کردن، ببینیم.»
    « خوب؟»
    « بگو چه کسی رو دیدم؟»
    « بیست سوالیه؟»
    « دانشمند، همون دختره رو که دو- سه ماه پیش آورده بودیش کرج.»
    سودا وا رفت. انگار سطلی آب سرد رویش ریخته بودند. هیجان زده فریاد زد:« مطمئنی؟»
    با صدای فریاد او پژمان از اتاق بیرون آمد و با ابروان در هم کشیده از تعجب در کنار او ایستاد.
    « آره. منم باورم نمی شد، ولی خودش بود. وقتی منو دید، رنگش پرید اما خودشو زد به کوچه ی علی چپ.»
    سودا نمی دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود.
    نسترن ادامه داد:« سودا راست می گفتی فامیل شوهرته؟ این دختره دست هر چی لات ولگرده، از پشت بسته.»
    سودا آهسته گفت:« امکان نداره!»
    و مکثی کرد و پرسید:« جرمش چیه؟»
    « فساد اخلاقی.»
    حالت چهره ی سودا، پژمان را به شدت کنجکاو کرده بود و دائم با اشاره ی سر می پرسید موضوع چیست. نسترن کماکان حرف می زد.
    « سودا جون، اگه همون موقع که آوردیش پیش ما، گفته بودی فراریه، نمی ذاشتیم کار به اینجا بکشه. اما اینی که من می دیدم، دیگه اصلاح پذیر نیست.»
    سودا همچنان بهت زده از آنچه می شنید، نگاهش را به پژمان دوخت و جواب داد:« همین دختر به قول تو اصلاح ناپذیر، چند تا عاشق سینه چاک داره که پاش وایسادن. به هر حال باید فکری به حالش بکنم. متشکرم که خبرم کردی.»
    وقتی سودا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت، پژمان که فهمیده بود موضوع مربوط به رویاست، بی آنکه به جمله ی طعنه آمیز سودا اعتنایی کند، پرسی:« موضوع چیه؟«
    سودا لحظاتی طولانی به پژمان خیره شد. سپس گفت:« توی زندانه.»
    لازم نبود از کسی نام ببرد. به خوبی می دانست که پژمان می داند.
    پژمان مات و مبهوت به او نگاه کرد. آیا می بایست از روزگار گله می کرد که آدمها را در کوچه پس کوچه های سرنوشت سر راه یکدیگر قرار می دهد، یا از خودش که برای انتقال از شهر زادگاه رویا اقدام کرده و چندین نفر را آواره کرده بود؟
    در حالی که بغض راه گلویش را سد کرده بود، با صدایی گرفته گفت:« آقای تیموری حق داره. همه ش تقصیر منه.»
    سودا تعجب زده گفت:« چرا؟»
    « اگه همونجا می موندم و مثل ترسوها فرار نمی کردم، نه اون فرار می کرد، نه زندگی ما به اینجا می کشید.»
    نفس در سینه ی سودا حبس شد. لرزان گفت:« یعنی می خوای بگی...؟»
    « نه، سودا. می خوام بگم می بایست می موندم و به رویا می فهموندم دنیای اون با دنیای من فرق می کنه. اگه همون موقع از وجود تو با خبر می شد، کار به اینجا نمی کشید.»
    سودا گفت:« نگران نباش، پژمان. همه چی درست می شه؟»
    پژمان نگاه غمزده اش را به او دوخت. آیا به راستی همه چیز درست می شد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فضای ساکت و سنگین خیابان برف گرفته، محمد غمزده را دلگیرتر می کرد. بی قرار منتظر در کنار پژمان طول پیاده رو را بالا و پایین می رفت و دست آخر خسته از تکرار، از حرکت باز ایستاد. احساس می کرد پاهایش تاب تحمل بار اندوه درونش را ندارد. پژمان همچنان رژه می رفت و محمد در این اندیشه که چه نیرویی او را اینگونه به حرکت وا می دارد، نگاهی به خیابان یک طرفه انداخت که در آن مدت فقط چند خودرو از آن عبور کرده بود. ولی خلوتی خیابان نبود که محمد را به وحشت می انداخت، بلکه تصور حضور رویا در پشت دیوار بلند و خاکستری رنگی که پیش رویش قرار داشت و عاقبتی که در انتظارش بود، نفس را در سینه ی او حبس کرده و ترس را بر وجودش غالب کرده بود. خسته از انتظار، به طور مداوم اطراف را می پایید، انگار می ترسید نگاههای ریشخند کنان او را زیر نظر گرفته باشد.
    برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و دانه های ریزش تن یخ زده ی او را می سوزاند. پژمان کنار محمد ایستاد، دستانش را با بخار دهان گرم کرد و گفت:« پس چرا این قدر معطلش کردن؟»
    محمد نگاهی به در بزرگ و آهنین زندان انداخت و گفت:« ما رو که هیچ کاره ایم، از دیروز تا حالا علاف کردن. می خوای اونو که اصل کاریه، به سه شماره بفرستن بیرون؟»
    پژمان دو روز قبل به آنجا مراجعه کرده و جواب شنیده بود که فقط اعضای خانواده ی شخص زندانی حق ملاقات با او را دارند و پس از تحقیق پی برده بود که می تواند رویا را به قید ضمانت آزاد کند، اما از آنجا که او به سن قانونی نرسیده است، فقط او را تحویل خانواده اش می دهند. بنابراین پژمان مجبور شده بود به سراغ محمد برود تا با هم ادام کنند. صبح روز بعد، او و محمد به کمیته ی مرکزی رفته بودند. محمد با ارائه ی مدرک ثابت کرده بود که پسر عموی اوست و چون در موقعیت فعلی هیچ امکاناتی نداشت، پژمان ضمانت رویا را کرده بود.
    حالا دو- سه ساعتی بود که بیرون در منتظر بودند تا رویا بیرون بیاید.
    محمد گفت:« میگم بیا بریم سراغ نگهبانه و ازش بپرسیم چی شد.»
    پژمان گفت:« اون بنده خدا از کجا بدونه؟»
    « خوب، شاید بدونه. حالا پرسیدن که ضرر نداره.»
    هر دو یه راه افتادند. محمد به سرعت و پژمان با تانی. قدمهای سریع محمد به پژمان می فهماند که او صرفا حرف نمی زند بلکه از صمیم قلب عاشق است؛ عاشق کسی که به عشق او پشت پا زده بود. پژمان جرقه های عشق را در قدمهای مشتاق او می دی. خود نیز مشتاقانه قدم بر می داشت، اما به سستی. می دانست می رود تا عشق خود را فدای عشق بزرگ و با شکوه مردی کند که انصافا سزاوار تر از او بود. بنابراین آهسته قدم بر می داشت و سعی می کرد دل ناراضی اش را راضی به کاری کند که به صلاح همه بود.
    وقتی جلوی در رسید، با دیدن محمد که به انتظار او این پا وآن پا می کرد، فهمید که خود باید پیشقدم شود. پس جلو رفت و آنچه را می خواست، از نگهبان پرسید.
    نگهبان گفت:« من اینجا وایسادم، آقا. از اون تو که خبر ندارم.»
    لهجه داشت و پژمان از لهجه ی او تشخیص نداد اهل کجاست. گفت:« ولی آخه دو ساعته ما معطلیم.»
    نگهبان گفت:« گفتم که به من مربوط نیست.»
    پژمان شانه ای بالا انداخت و به محمد ملحق شد.
    چند دقیقه بعد، نگهبان در حالی که به دقت آن دو را زیر نظر گرفته بود، پرسید:« قوم و خویشته؟»
    پژمان ابتدا به محمد و بعد به نگهبان نگاه کرد و پرسید:« کی؟»
    « همین که قراره آزاد بشه.»
    پژمان دوباره به محمد نگاه کرد و وقتی دید او خیال جواب دادن ندارد، گفت:«آره.»
    نگهبان گفت:« زنه یا دختر؟»
    پژمان جواب داد:« دختره. هفده سالشه.»
    « چه کار کرده؟»
    « راستش... راستش درست نمی دونم.»
    نگهبان پوزخندی زد و گفت:« همین که آوردنش اینجا، معلومه چه کاره س.»
    محمد منقلب شد. نمی توانست به راحتی چنین توهینی را هضم کند.
    پژمان سرش را پایین انداخت و با نوک کفش به آرامی مشغول بازی با برف شد.
    نگهبان ادامه داد:« اینان که مملکتو به لجن می کشن. بهتره بمیرن و...»
    محمد بقیه ی حرفهای او را نمی شنید. احساس خشم و شرمندگی دریچه ی گوشهایش را به روی هر صدایی بسته بود. احساس می کرد دنیا و آنچه در آن است، در سکوتی سنگین و وحشت زا فرو رفته است. بی هیچ کلامی سرش را پایین انداخت و به آرامی راهش را به طرف انتهای خیابان کج کرد. توان ماندن را در خود نمی دید. می بایست می رفت تا بلکه در تنهایی بتواند آنچه را شنیده بود برای خود توجیه کند.
    پژمان که حواسش به نگهبان بود، مدتی طول کشید تا متوجه شد محمد از او دور می شود و بی اعتنا به نگهبان که همچنان حرف می زد، به سمت او دوید.
    « هی، کجا میری؟»
    « تحملشو ندارم. نمی تونم هضم کنم.»
    « این بود اون عشقی که سنگشو به سینه می زدی؟ این بود ظرفیتت؟ تو با حرف یه نگهبان که تازه تو رو نمی شناسه، این طور جا می زنی. پس وقتی گوشه و کنایه های دوست و آشنا رو بشنوی که مطمئنا می شنوی، می خوای چی کار کنی؟»
    حق با پژمان بود. در واقع، محمد پیش از این فکر مه چیز را کرده بود و می دانست چه چیز در انتظار اوست، اما در واقعیت با آن رو به رو نشده بود. به آرامی گفت:« حق با توئه، اما باید با خودم کنار بیام. خودمو برای برخورد با رویایی آماده کنم که این یارو ازش حرف می زد.»
    « می خوای از واقعیت فرار کنی؟»
    « نه. اما به نظرم هنوز قبولش نکردم. میرم باهاش کلنجار برم.»
    پژمان نمی دانست چه بگوید. پرسید:« بهش چی بگم؟»
    « همه چی رو.»
    « همه چی چیه؟»
    محمد نگاه غمزده اش را به او دوخت و گفت:« بگو دوستش دارم. بگو با دل صاحاب مرده م کنار اومده م، فقط باید با عقل لعنتی م کنار بیام.»
    « ولی...»
    محمد نایستاد تا بقیه ی حرف پژمان را بشنود و در پیچ خیابان از نظر ناپدید شد.[/justify]
    [justify]پژمان کلافه به دیوار تکیه داده بود و می اندیشید اکنون باید به رویا چه بگوید؟ غرق در افکار متضاد به زمین خیره شده بود که صدای نگهبان توجهش را جلب کرد.
    « صبر کن خانوم، برگه ی ترخیصت کو؟»
    پژمان سرش را بالا کرد و رویا را دید. در حالی که دستان ظریف و کشیده اش در دو طرف اندام بلند و خوش ترکیبش آویزان بود، مقابل نگهبان ایستاده بود. دستش را بالا آورد و ورقه ای را به دست نگهبان داد.
    نگهبان به ورقه نگاهی انداخت و گفت:« وایسا! باید تو رو تحویل ضامنت بدم.»
    و در کمال نا باوری، پژمان صدای رویا را شنید که گفت:« بکش کنار، نفله! ضامن دیگه کدوم خریه؟»
    نگهبان سلاحش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و پژمان برای اینکه غایله را ختم کند، به سرعت جلو رفت و رو به نگهبان گفت:« من اینجام. از زحمتتون ممنونم.»
    رویا با شنیدن صدای پژمان در جا میخکوب شد. باور نمی کرد درست می شنود. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمی دانست باید خوشحال باشد یا متاسف.
    نگهبان گفت:« ورش دار برو. بهتره از تو خیابونا جمعش کنی.»
    پژمان سری تکان داد و آهسته خطاب به رویا گفت: « بیا بریم.»
    رویا بی آنکه سرش را بالا کند، چرخی زد و به دنبال او به راه افتاد. پژمان اتومبیلش را آن سوی خیابان پارک کرده بود. همچنان که به آن سمت می رفت، سرش را برگرداند و نگاهی انداخت. رویا آهسته و سر به زیر به دنبالش می آمد. به اتومبیلش رسید، سوئیچ را درآورد و به محض اینکه خواست در را باز کند، صدای قدمهای سریع رویا توجهش را جلب کرد. رویش را برگرداند و رویا را دید که به سمت انتهای خیابان می دود، به همان سمتی که ساعتی پیش محمد پیموده بود. پژمان برای لحظه ای در جا میخکوب بود. سپس به خود آمد و به سرعت شروع به دویدن به دنبال او کرد.
    رویا سریع تر از آن می دوید که از دختران انتظار می رود و پژمان بی توجه به موقعیت اجتماعی و خصوصیت شخصی اش بی محابا او را دنبال می کرد. بالاخره پس از طی مسیری نسبتا طولانی، به او رسید و بازویش را گرفت. رویا سعی کرد دستش را از دست او بیرون بکشد، و وقتی تلاشش بی نتیجه ماند، فریاد کشید:« چی از جونم می خوای؟»
    پژمان نفس زنان گفت:« آروم باش، رویا. باید باهات حرف بزنم.»
    رویا با شنیدن نام خود از زبان پژمان، سست شد و از تقلا دست کشید. این اولین بار بود که پژمان، مردی که رویا زندگی اش را برای خاطر او به تباهی کشانده بود، با این لحن نام او را بر زبان می آورد. برای لحظه ای به او خیره شد. راه بازگشتی وجود نداشت. دیگر هیچ نیرویی نمی توانست خوشبختی اش را به او باز گرداند.
    آهسته بازوی خود را از دست او بیرون کشید و با لحنی نه چندان خوشایند گفت:« ما هیچ حرفی نداریم به هم بزنیم، آقا پسر. حالا بزن به چاک!»
    پژمان بهت زده به او خیره شده بود. آنچه را می شنید، باور نمی کرد.
    رویا دستی به بارانی سیاه رنگش کشید، آن را صاف و صوف کرد و گفت:« شیر فهم شد، آقای دکتر؟!»
    پژمان سری تکان داد. زبانش بند آمده بود. پس در حالی که سعی می کرد بر حیرتش فایق آید، گفت:« ولی من حتما باید باهات حرف بزنم.»
    رویا پوزخند زنان گفت:« چیه؟ برام نقشه داری؟»
    پژمان کفری شده بود. پرخاش کنان گفت:« بسه دیگه! راه بیفت بریم.»
    رویا جا زد. خود نیز باور نمی کرد این اوست که این حرفها را می زند. سرش را پایین انداخت و تحت فرمان نیروی عشق که هنوز بر وجودش حاکم بود، به دنبال پژمان به راه افتاد.
    کمی جلوتر، رویا مقابل مغازه ای ایستاد و گفت:« هی، وایسا.»
    پژمان ایستاد و رویش را برگرداند.
    رویا در حالی که دستهایش را در جیبی بارانی اش کرده بود، گفت:« داری یه دویست- سیصد تومنی بهم بدی؟»
    پژمان پرسید:« می خوای چی کار؟»
    رویا جلو رفت، دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:« دویست- سیصد تومن که بازجویی نمی خواد.»
    پژمان سری تکان داد، دست در جیب شلوارش کرد، دسته ای اسکناس بیرون آورد و از میان آن، اسکناسی هزار تومانی بیرون کشید و در دست رویا گذاشت. رویا بی آنکه تشکر کند، به طرف مغازه به راه افتاد و همزمان گفت:« وضعت بد نیست، دُکی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پژمان حیران مانده بود. خوشحال بود که محمد نماند تا رویا را در این حال و روز ببیند. کم کم ترس و تردید بر وجودش غلبه می کرد. پشیمان بود که به محمد قول داده است با رویا صحبت کند. به چنین موجودی چه می توانست بگوید؟
    رویا از مغازه بیرون آمد و در میان چشمان بهت زده ی پژمان سیگاری از پاکت سیگاری که خریده بود، درآورد. پاکت سیگار را در جیب گذاشت، سپس کبریت کشید، سیگارش را روشن کرد و در حالی که به طرف پژمان می رفت، پکی عمیق به آن زد و با نزدیک شدن به پژمان، دود سیگارش را در صورت او فوت کرد و گفت:« خوب، حالا می تونیم بریم.»
    پژمان با دست دود سیگار را پس زد و پرخاش کنان گفت:« این اداها چیه در میاری؟»
    رویا دود پک دوم را از دهان بیرون فرستاد و با نگاهی تهدید آمیز به او، گفت:« صداتو بیار پایین. دلخوری، ولم کن برم.»
    پژمان چند لحظه به او نگاه کرد، سپس بی هیچ حرفی به طرف اتومبیل به راه افتاد. همان نگاه کافی بود تا دوباره رویا را خلع سلاح کند. سیگارش را به گوشه ای پرت کرد و به دنبال او روانه شد. از اینکه خود را وا می داشت چنین رفتاری پیشه کند، در دلش آشوبی به پا بود، اما برای ارضای حس انتقام جویی خود و خلاصی از دست پژمان، راه دیگری به ذهنش نمی رسید.
    بالاخره به اتومبیل رسیدند. این بار پژمان ابتدا در را برای رویا باز کرد و بعد از اینکه او سوار شد، خود اتومبیل را دور زد، پشت فرمان در کنار او قرار گرفت و حرکت کرد.
    در سکوت خیابانها را طی می کردند. رویا به یاد رویاهای سراب گشته اش افتاده بود؛ رویاهایی که برای تحقق بخشیدن به آن، زندگی اش را به تباهی کشانده بود. چقدر دلش می خواست لب به سخن می گشود و می گفت تا چه حد دوستش دارد و عشقش او را به کجا کشانده است، اما عقل به او نهیب می زد و از این کار بازش می داشت.
    در دل پژمان نیز آشوبی به پا بود و احساسات متضاد دست از سرش بر نمی داشت. خوشحال بود که سرانجام رویا را یافته است و او را در کنار دارد. در عین حال می دانست که نباید احساسش را بروز دهد. دلش نمی خواست دوباره او را به دنیای خیال برگرداند و بیهوده امیدوارش کند. پس برای اینکه ذهن او را از اینکه مشتاقانه به دنبالش می گشته است، منحرف کند و به جانب کسی برگرداند که قول پیدا کردن رویا را به او داده بود، گفت:« محمد ازم خواست ضمانتت رو بکنم.»
    جمله ی کوتاه و ناگهانی پژمان همچون نیزه ای قلب رویا را نشانه رفت. شنیدن نام محمد به وضوح حالش را دگرگون کرد و از آنجا که می دانست این تغییر بر پژمان نیز پوشیده نماند، برای اینکه ذهن او را از ترسی که به وجودش افتاده بود، منحرف کند، پاکت سیگارش را از جیب درآورد، سیگاری روشن کرد و همچنان که دود آن را بیرون می داد، گفت:« بیجا کرد. کسی از اون کمک نخواسته بود.»
    پژمان ته دلش از این بی اعتنایی خوشحال شد، اما قولی داده بود که می بایست به آن عمل می کرد. پس گفت:« می خواد باهات ازدواج کنه.»
    نفس رویا بند آمد. فضای داخل اتومبیل برایش تنگ شده بود و احساس خفگی می کرد. به بهانه ی بیرون راندن دود سیگار، شیشه را پایین کشید و در حالی که سینه ی پر دردش را از هوای سرد و تازه پر می کرد، گفت:« چه خیال باطلی!»
    پژمان نگاهی به او کرد و گفت:« عاشقته، بیشتر از اونچه تصورشو بکنی. آدم عاقل یه عشق با شکوه رو از دست نمی ده.»
    رویا به سرعت به سمت او برگشت، اخمهایش را در هم کشید و گفت:« راستی؟»
    پژمان به خوبی منظور او را می فهمید. چقدر دلش می خواست به او می گفت که دوستش دارد، به عشقش ارج می نهد و اگر او نمی گریخت، شاید قضیه فرق می کرد و سرنوشتشان در هم گره می خورد. اما می دانست که این به صلاح هیچ یک از آنان نیست و گفت:« اون تو رو می خواد، باید باور کنی.»
    رویا ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و با لحنی کنایه آمیز گفت:« محمد این رویا رو نمی خواد. اونی رو می خواد که قبلا می شناخت.»
    و در حالی که تقریبا فریاد می کشید، گفت:« برو بهش بگو اون رویایی که تو می شناختی، مرد. می فهمی؟ مرد.»
    بغض راه گلویش را بست و با لحنی آرام تر ادامه داد:« چرا دست از سرم ور نمی دارین؟ چرا نمی ذارین به درد خودم بمیرم؟»
    پژمان آشفتگی رویا را احساس می کرد و از آشفتگی او آشفته شده بود. می بایست به نحوی تسکینش می داد. در مقابل محمد نیز مسئولیتی داشت. گفت:« تو اشتباه می کنی. محمد تو رو همین جوری که هستی می خواد.»
    رویا نگاهش را معطوف پژمان کرد. دلش می خواست می توانست حرف او را باور کند. به عشق و عاشقی اهمیت نمی داد، اما از آوارگی و زندگی در لجنزار خسته شده بود. دلش می خواست در خانه ای امن در کنار مردی قابل اعتماد در آرامش زندگی کند، اما به خوب می دانست نه محمد و نه هیچ کس دیگر در این شرایط تن به ازدواج با او نمی دهد. پس گفت:« مزخرف میگه. شعار میده. اگه منو ببینه، نظرش عوض می شه. واقعیت با خیال فرق می کنه.»
    پژمان لبخندی زد و گفت:« از کجا می دونی تو رو ندیده؟»
    رویا وحشت زده چشمان آبی اش را به پژمان دوخت.« یعنی می دونه؟»
    « آره. می دونه. مگه نه اینکه تو رو از اونجا بیرون آورد؟»
    رویا جوابی نداد.
    پژمان ادامه داد:« اگه خودم باهاش حرف نزده بودم، منم باور نمی کردم... باید خودت بودی و می دیدی که...»
    پژمان همچنان حرف می زد و رویا نا باورانه گوش می کرد. به قدری حواسش متوجه پژمان بود که نفهمید چطور گذشت و ناگهان متوجه شد که اتومبیل توقف کرد. کوچه به نظرش آشنا می آمد. پرسید:« منو کجا آوردی؟»
    « خونه ی خودم. از همینجا با محمد تماس می گیریم تا...»
    رویا پرخاش کنان گفت:« کور خوندی.»
    و با یک حرکت در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد.
    پژمان فریاد زد:« کجا می خوای بری؟»
    « همونجایی که تا حالا بودم.»
    « همونجا که تو رو به ان ریخت درآورد؟»
    رویا خم شد، بازویش را لبه ی پنجره ی اتومبیل گذاشت و گفت:« نه. همونجا که تو روانه م کردی.»
    جمله ی طعنه آمیز رویا همچون آبی سرد بر تن تب دار پژمان فرو ریخت. رویا هم او را محکوم می کرد و این خارج از توانش بود. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش لرزان و لحنش ملتمسانه بود. گفت:« خواهش می کنم، رویا. به ما فرصت بده همه چیز رو درست کنیم.»
    رویا فکر کرد اگر هفته ی پیش چنین درخواستی از او می کردند، به راحتی آن را می پذیرفت، اما اکنون چگونه می توانست؟ پس در حالی که سعی می کرد اندوه موجود در صدایش آشکار نشود، گفت:« دیگه دیر شده. خیلی دیر.»
    و راه افتاد که برود.
    پژمان دستپاچه از اتومبیل پیاده شد و فریاد زد:« جواب محمد رو چی بدم؟»
    رویا ایستاد. مکثی کرد، سپس رویش را برگرداند، جلو آمد، مقابل پژمان ایستاد و گفت:« بهش بگو دنیا حقیقته نه خیال. بگو به جای خیالبافی، دنیا رو لمس کنه. بگو دنیا خیال نیست، واقعیته. بگو دنیا و سرنوشت آدما یه حقیقت تلخه، نه یه رویای شیرین.»
    و رفت و پژمان را سرگردان در میان یافته های تلخش باقی گذاشت. پژمان می دانست برای اینکه به راحتی گذاشته بود رویا برود، ملامت می شود، ولی آیا یارای مقابله با او را داشت؟[/justify]
    [justify]رویا بی خبر از حال پژمان، می رفت تا هر چه سریع تر از آن کوچه خارج شود و خلوتی بیابد و بغض فرو خورده اش را رها کند. دلش می خواست با صدای بلند گریه کند.حالا می دانست محمد بر خلاف تصور او به اجبار پدرش به ازدواج با او رضایت نداده بود و از اینکه می دید همان کاری را با او کرده بود که با خودش کرده بودند،عذاب می کشید. همچنان در خیابانهای پوشیده از برف راه می رفت و فکر می کرد.نمی دانست چه کند. نه دلش می خواست پیش برود، نه راه بازگشت به رویش باز بود. هیچ چاره ای نداشت جز اینکه همچنان بگریزد، تنها واقعیت پیش رویش این بود که به لجنزار ملکا و شهین بازگردد، چرا که خود را لایق چیزی جز این نمی دید.
    دلش می خواست خیال محمد و پژمان را از سر بیرون کند. دلش می خواست هر چه زود تر به خانه برسد تا در کنار عطیه تسکین یابد و راز دل بگوید. می خواست ملکا را به باد انتقاد بگیرد که چرا گذاشته است او در بازداشت بماند؟
    و غرق در این افکار به خانه رسید و زنگ زد. جوابی نیامد. به در کوبید، باز هم جوابی نیامد. خسته از انتظار و نگران از اینکه چه اتفاقی افتاده است، زنگ خانه ی همسایه را به صدا در آورد که ساکنش پیرزنی تنها بود.
    پیرزن در را باز کرد و رویا را شناخت. گفت:« تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه با بقیه نرفتی؟»
    رویا وحشت زده نالید:« کجا؟»
    پیرزن بی خبر از توفانی که به جان رویا افکنده بود، گفت:« همه شون رفتن. ملکا خانوم اسباب کشی کرد. نمی دونم کجا رفت. همین پریروز...»
    رویا بهت زده به پیرزن نگاه می کرد. بقیه ی حرفهایش را نمی شنید. چه فرقی می کرد؟ او را رها کرده بودند، بار دیگر تنها و بی پناه مانده بود، و این بار حتی وسایل شخصی اش را نیز از دست داده بود. سرش روی تنش سنگینی می کرد. پیرزن همچنان حرف می زد که او به راه افتاد و با دلی لبریز از درد از کوچه بیرون رفت. به کجا می توانست برود؟ کجا را داشت؟ حتی عطیه هم او را تنها گذاشته بود. به چه کسی می بایست اعتماد می کرد؟ او را همچون زباله دور انداخته بودند. اکنون هیچ چیز نداشت که به آن ببالد. نه غروری برایش مانده بود، نه پاکدامنی اش. آنچنان خوار و پست شده بود که به هیچ نحو نمی خواست حقی برای خود قایل باشد.
    برف شدت گرفته بود و خورشید پنهان در پس ابرهای خاکستری می رفت تا در افق رو پنهان کند. رویا درمانده و مستاصل راه می رفت. می بایست چاره ای می اندیشید و سر پناهی می یافت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 8 نخستنخست ... 2345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/