« ؟ رِنه نمی خواست به زور بفرستدت به دانشگاه فلوریدا »
« . سعی اش رو کرد ، ولی من ترجیح می دادم تو دریا غرقم کنه تا به زور برام کاري انجام بده »
« ؟ به تو هم خوش گذشت » چشمان چارلی با بی میلی به سمت ادوارد چرخید
« . بله... رِنه بی نهایت مهمان دوست بود » ادوارد با صدایی علاقه مند جواب داد
چارلی از ادوارد چشم برداشت و به سمت من آمد و مرا به «. این...آم م م م... خوبه... خوشحالم که بهت خوش گذشته »
شکل غیر منتظره اي، محکم در آغوش کشید.
« چه تاثیر گذار » : در گوشش زمزمه کردم
« دلم واست یه ذره شده بود ، بدون تو غذا هاي اینجا آشغال بودن » : قهقه اي زد و گفت
« الان یکاریش می کنم » : در حالی که من را رها می کرد گفتم
میشه لطفاً اول یه زنگ به جاکوب بزنی؟ از شش صبح، هر پنج دقیقه یه بار میره رو اعصابم. قول دادم قبل از اینکه »
«. چمدوناتو باز کنی، بهش زنگ بزنی
نیازي نبود به ادوارد نگاه کنم تا بفهم سرد و خشک در پشت سرم ایستاده. پس دلیل ناراحتی اش در ماشین، این بود.
« ؟ جاکوب می خواد با من حرف بزنه »
« !! بد جوري ام می خواد. به من نمیگه چیکار داره فقط گفت خیلی مهمه »
تلفن دوباره زنگ زد، با صدایی بلند و اعصاب خورد کن.
« . فکر کنم خودشه ، سر حقوق این ماهم شرط می بندم » : چارلی گفت
به سمت آشپزخانه دویدم... . « ! من بر می دارم »
چارلی به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد و ادوارد هم به دنبال من به آشپزخانه آمد .
من در وسط یکی از بوق ها گوشی را برداشتم، و آن را دور خودم پیچیدم تا صورتم رو به دیوار قرار گرفت.
« ! پس برگشتی » : جاکوب گفت
صداي نیرومندش موجی از اشتیاق را در درونم به وجود آورد، صد ها خاطره در ذهنم جان گرفت... ساحلی با صخره
هاي کم شیب که سطح آن پر از تکه هاي چوب درختان بود، گاراجی ساخته شده از پلاستیک، سوداي گرم درون
پاکت کاغذي، و اتاقی نُقلی با یک مبل راحتی کوچک. شادي درون چشم هاي سیاهش، گرماي تب گونه دستان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)