رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمیپوشی
به هتک پرده صاحب دلان همیکوشی
چنان موافق طبع منی و در دل من
نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار
چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
هنگامی که
دست هایم را
به وسعت
همه ات
باز می کنم
...
آنگاه
هیچ را بغل می کنم
...
و
این است همه ی
سهم من از تو...
آغوش امن تو که بود
زانوی غم من نبود
یادت هست
...
هفت آسمان هم که می ترکید
خوابم از خنده خالی نمی شد !؟
حالا بغل بغل زانوی غم است و
آغوش امن تو نیست
گرمی آغوش تو آرزوی هر شب است
طرفه گیسوی تو تا همیشه با من است
ای که دل بردی زما و رفته ایم از خاطرت
ما خوشیم بازم فقط با بودنت.......
منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدس...
بوسیدنت برای من تولد یک نفس...
چشمای مهربون تو منو به آتیش میکشه...
نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)