صفحه 5 از 15 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    214تا217
    وقتی بالاخره توانایی صحبت کردن را یافت گفت :خوب گاپیتان فراست چه می خواستید به من بگویید؟اگر نظرتان در مورد جایزه نجات من تغییر کرده نظارت میکنم پرداخت شود البته قیمت نا معقولی نباشد اما بهتر بود پیش عمویم می رفتیدو

    شاید بروم شک ندارم انچه برای گفتن دارم برایش بی نهایت جالب بود گرچه هیچ ربطی به پول ندارد باید بگویم اگر طی ده روز گذشته از جزیره دور نبودم مانع میشدم که چنین حماقتی را انجام دهیداصلا نمی دانم خانم هولیس خودتان می دانید دارید چه میکنید؟
    هیرو به سردی گفت نمی فهمم که چه می گویید.
    -باید بفهمید برای یک لحظه هم فکر نمیکنم عمویتان مرد خوش نیتی است بداند شما این اسبی که سوارش هستید را از کجا اورده ایداما نباید خیال کنید دیگران از جمله خودم زود باوریم.
    هیرو دچاره سرفه ای تند ووحشیانه شد که نزدیک بود خفه اش کندپس از ارام گرفتن سرفه ها گفت:اصلا اصلا نمی فهمم در چه موردی صحبت میکنید.
    کاپیتان بی صبرانه گفت :چرند است با من نمیتوانی بازی کنی خودت خوبمی دانی در مورد چه صحبت می کنم وانچه می خواهم بدانم برای چه ان را انجام دادی؟دیگر نگو چهکاری والا فکر میکنم خیلی کم هوش هستی.
    -می خواستم بگویم من.............
    --اه بله می خواستی میتوانم لغزشت را روی زبانت ببینم ولی اگر فکر کرده ای مرا با یک نمایش گمراه کننده چرند اشتباه نمایی اشتباه کرده ایچون به خوبی میدانم که تو ودوستانت چه قصدی دارید.
    -هیرو تکان خورد ونمی توانی بدانی فقط حدس میزنیخوب پس بگو چه کاری می کنم؟
    -بازی با باروت یا حتی بدتر بازی با جان مردم.........
    تو چطور جرات میکنی چنین حرفی به من بزنیتو بی وجدان که از فروش ادمها پول در می اوری انسانهایی ناتوانی که........"هیرو دیگر نتوانست ادامه بدهد.
    کاپیتان فراست خنده کوتاهی کرد اما من زندگیم را از این طریق تا مین میکنم. درحالیکه تو فقط یک اسب بدست اوردهاییا شاید هم علاوه بر این مبلغ منصفانه هم پرداخته اند.
    هیرو اسبش را نگه داشت ودر نهایت نرمی گفت:اما شما که دقیقا باید بدانید ظاهرا خیلی مطالب در مورد من می دانید.
    -چون دلت خواست کردی خانم هولیس مگرنه؟چون علاقه داشتی وعلاقه به چه خانم هولیس؟بدجنسی ودوبهم زنی؟ هیجان یا فضولی؟قصد داری نقش چه کسی را بازی ژاندارک یا"مک فلوراند"؟
    هیرو باخودش فکر جوابش را نمی دهم اما انگار دست خودش نبوده چون گفت اصلا نمی فهمید اصلا اینطوری نبوده تو هیچ چیز نمی فهمی هیچ چیز.
    -فقط در مورد طرز رساندنشان عقیده تو بوده مگر نه؟ان همه جنس خطرناک را به دست مردی زیاده طلب وکه حسادت وخودبینی اش اورا قادر به قتل هر تعداد انسانبرای رسانیدن به امیالش کرده است رسانیدی احتمالا خودت را خیلی باهوش فرض کردی وکلی هیجان دلنشین از انجام این کار به تو دست دادوحاضرم باور کنم که اصلا از مسایل درگیری اطلاعی ندارییا اینکه خود را درگیر چه دام از دروغ ودورویی کرده ای
    اما نصیحتی به تو میکنم دیگر در چنین مسایل کثیفی فضولی نکن وبدست کسانی بسپار که می دانند چه می کنند.
    مثلا خودت صدای هیرو از خشم زبانه کشید.
    دقیقا به شما اطمینان می دهم که در چنین مسایلی از شما بهترم وکمتر مرتکب خطاهای خطر ناک میشوم.
    منظورت چیست مگر از جناح مخالف رشوه گرفته ای؟گرچه خودت اماده هستی که لوازمی که به نفع یک طرف باشد را قاچاق نمایی ولی نمی توانی تحمل کنی که کس دیگری هم همانکار را برای طرف دیگر انجام دهدنکند میترسی که از تو پول بیشتری به دست اورم.
    -اما شما که به طور ضمنی این مفهوم رسانی که هیچ پولی در نیاورده اید؟
    -خودت خوب می دانی که دقیقا منظورم چه بوده.
    می دانمو مطمئن هستم تو هم به همان اندازه منظور مرا خوب می فهمی وقتیمی گویم دخالت در اموری که به تو هیچ ربطی ندارد باید کنسل شود.
    -چه کسی مرا متوقف میکرد کاپیتان فراست ؟
    -به عنوان مثال عمویتان واگر او قدرتی رو ی شما داشته باشد واگر او نتواند شما را متوقف کند شک ندارم سرهنگ ادواردر اماده است که نماینده او شود چرا که موردی هست که هر دو بر سر ان توافق کامل دارند.
    هیرو خنده کوتاه ومصنوعی کرد وگفت:واقعا خیال کرده ای که هیچکدام حرفت را باور می کنند؟اگر اصلا حاضر به پذیرفتنت بشو که من شک دارم باید مرا احمق فرض کرده باشید اگر خیال کرده اید از تهدیدی این چنین نامعقول بترسم ان هم عمویم وسرهنگ ادواردردو نفری که شما را خیلی خوب می شناسند.
    -وظاهرا تورا خیلی کم شاید هم حق داشته باشی گرچه امیدوارم که اشتباه کنی وگرنه مجبور میشوم شخصا با تو وارد عمل شوم واین دخترم ناراحتیهای زیادی ایجاد خواهد کرد.
    روری به لبهای به هم فشرده وچشمان براق هیروبا سرگرمی ترسناکی نگاه کرد وبعد متفکرانه افزود:"میدانی شاید زن جوان وخوش قیافه ای باشی اما به نظر من لوس وگستاخ هستی مخلوطی که من در حد افراط کسل کننده میدانم وشک دارم برای کسی جذابیت داشته باشی.حتی برای اقای مایو –ومن پیشنهاد میکنم تلاش کنی بر این عیوبت قبل از اینکه خیلی دیر شود غلبه نمایی.
    هیرو با لحنی تلخ گفت:راستی؟متاسفم اقا که نمیتوانم نصیحت مشابهی به تو بکنماما می ترسم در مورد شما دیگر خیلی دیر شده باشد واکنون اگر صحبتهایتان را تما کرده اید وپیشنهاد دیگریدر مورد چگونه بهتر کردن رفتار وشخصیتم ندارید دوست دارم به سواری ادامه دهم..........تنها خداحافظ کاپیتان فراست.
    دهنه اسب را کشید وگرچه در مورد "شریف"تا حالا از شلاق استفاده نکرده بوداین بار کرد واسب جاده ای که امده بود دور زدوبا سرعت بازگشت به طوری که مهتر نزدیک بودتعادلش را از دست بدهد وابر سفیدی از غبار پشت سرشلابلای بیشه های درهم پیچیده را فرا گرفت.
    بوی ارام بخش قهوه گرم ونان تازه فضای کنسولگری را پر کرده بودکریسی وزن عمو ابی وکلیتون سر میز صبحانه نشسته بودندعلیرغم اینکگه هیرو معمولا اشتهای خوبی داشت ان هم پس از سواری در صبحولی ان روز نتوانست چیزی بخورد.
    شریف از شدت سواری عرق کرده بود خودش خسته وخاک الود شده بود وخودش گرمش بود.
    ولی این خشم بود نه خستگی وجسمی که راه گلویش را بسته بودفرو دادن هر چیزی جدای تو جرعه قهوه راناممکن کرده بود.
    یک تاجر برده یک قاچاقچی اسلحه وودزدی که خودش به همه چیز اقرار داردبا او از چنان صدای بلندی استفاده نموده وبرایش سخنرانی فرموده مثل اینکه او یک بچه شیطان مدرسه ای است که از بشقاب اعانه روز یکشنبه دزدی کرده چطور فهمیده بود؟
    ایا کسی به اوگفته بود؟ایا به عمویش وکنسول بریتانیا لومی داد مطمینا جرات انجام این کار را نخواهد داشت.انها او را می شناختند وبه حرفش گوش نمی کردند یا می کردند؟اگر عمونات بخواهد از او باز خواست کند چه بگوید؟میتواند از پاسخگویی به تهامات سر زند چون مطمئنا نمی تواند ترز وکریسی واولیویا را لو دهد.....جدای سیدهها و برادرش برغش که ممکن است همگی به زندان بیفتندویا حتی بدتر اگر سلطان بفهمد....بله باید همین کار را انجام دهد اگر ان انگلیسی پست به عمویش بگویدباید سکوت نمایند واجازه دهد خیال کنند کسر شان اوستکه در مقابل اتهاماتی که از چنین فرد فاسدوبدنامی بر او وارد شده دفاع کند(که مشخص میشود خانم هولیس مثل بسیاری از هم جنسانشمعتقد است زبان بازی والقاء کردن عقیده ای اشکال ندارد ولی دروغ مستقیم خوب نیست).
    "هیرو از چیزی ناراحتی؟صدای کلیتون افکار ناراحت کننده اش را شکست وهیرو تکانی خورد وسرش را بلند کردودید که کلی با جدیت همراه با اخمیبه او خیره شده ومشخص شد که اشفتگی اش بوضوح در صورتش نشان داده میشود.پس لبخندی زد وگفت نه کلی اما نه لبخند نه نرمی صدایش کار ساز نبود واخم کلی در پیشانیش عمیقتر شد وگفت"مطمئن هستی ؟خیلی خسته به نظر می رسی کاش..........


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات220- 218
    بدون من سواری نمی کردی؛ اصلاً مطمئن نیستم که امن باشد؛ دیگر اینکه نباید خیلی دور بروی و خودت را زیر این آفتاب خسته کنی.»
    کریسی، در حالیکه داشت روی یک بیسکویت داغ، کره می مالید، گفت:« شخصاً این خورشید نیست که ناراحتم می کند،بلکه باد است. می دانم که خانه را خنکتر می کند. ولی هر وقت متوقف می شود، خوشحال می شوم. این صدای تکان خوردن درختان نارگیل از میان کرکره ها و برخورد امواج به ساحل هیچوقت تمامی ندارد. گاهی می خواهم جیغ بزنم. می دانی هیرو، خیلی رنگت پریده است. حالا از باد عصبی شده ای یا از گرما؟»
    -هیچ کدام، فقط کمی خسته ام. در راه بازگشت، جاده را اشتباهی رفتم و مهتر هم حرفی نزد، چون خیال کرد خودم خواسته ام از آن راه بیایم.
    کلیتون دیگر حرفی نزد. اما همچنان مراقب او بود. هیرو یک میل ناگهانی پیدا کرد که محرمانه جریان را به او بگوید. چقدر آرامش بخش خواهد بود که کل ماجرا رابرای کسی، که طرف او را می گیرد و نصیحتش می کند و به او می گوید حق داشته، تعریف کند.
    اما آیا کلیتون به او می گوید که حق داشته است؟ بیشتر احتمال دارد بگوید« من که به تو گفته بودم». که اصلاً حمایت کننده نخواهد بود. کلی به او گفته بود که ترز تیسوت و خواهران وفادار برغش را ملاقات نکند. آنوقت فکر می کند که چقدر حق داشته است. شاید اصلاً رفته و کل ماجرا را به عمو نات بگوید. نباید در چنین اموری به مردها اعتماد کرد، چون عقاید خسته کننده ای در مورد مسایلی چون وظیفه دارند و او نمی توانست این ریسک را بپذیرد . اما وقتی همه ی ماجرا به پایان می رسید- وقتی برغش سلطان می شد و جزیره به روشی بهتر و آزاد از معاهدات سنگین و رسوا کننده اداره می گشت و از تأثیرات یک تاجر برده ی بی شرم خلاص می شد و مردم خوشبخت تر بودند- همه ی جریانات را برایش تعریف می کرد و مطمئناً کلی به نقش او افتخار می کرد- ولی تا آن زمان نباید بفهمد، مگر اینکه کاپیتان فراست او را لو بدهد، اگر آن اتفاق بیفتد، هیرو یک بار دیگر خودش را در همان نقطه ی آغاز یافت و در حال مواجهه با همان بحث؛ بنابراین فنجان قهوه اش را کناری زد و با یک حرکت تند و خشن، فوراً بلند شد. معذرت خواست و اتاق را ترک نمود اما کلیتون هم با همان تندی حرکت نمود و هنوز هیرو به پله ها نرسیده بود که کلی وارد سرسرا شد، در اتاق صبحانه را پشت سرش بست و گفت:«هیرو، صبر کن...»
    هیرو، با بی میلی، سر پله ها در حالیکه به نرده ها تکیه کرده بود، متوقف شد. کلی با سه گام بلند بلند طول سرسرا را پیمود و دستش را گرفت و به آهستگی گفت:« مطلبی تو را ناراحت کرده است، مگر نه؟ لازم نیست انکار کنی؛ از لحظه ای که وارد شدی مشخص بود. نمی توانی به من بگویی چه شده است؟»
    - نه کلی. الان نه. خواهش می کنم.
    - چرا نه؟ باید بدانی که می خواهم در برابر هر نگرانی حمایتت کنم. و اگر آن امکان نداشته باشد، حداقل با تو در آنها شریک شوم. موقع سواری اتفاقی افتاده است، مگر نه؟ باید همینطور باشد چون دیشب که حالت خیلی خوب بود. چه کسی را دیده ای هیرو؟ چه کسی ناراحتت کرده است؟ ترز تیسوت؟
    - ترز؟
    تعجب صدایش آشکارا خیال کلی را راحت نمود. سرخ شد و دستش را رها کرد و فوراً گفت:«فقط حدس زدم شاید حرفی زده که موجب ناراحتی ات شده است؛ او معروف به ایجاد فتنه است. چون او از این کار خوشش می آید و از ناراحت کردن مردم لذت می برد. می دانم که حوصله اش در زنگبار سر رفته، اما باعث تأسف است که برای یافتن ماجرا، غیبت هایی اختراع و پخش می کند که دردسر آفرینند.»
    - اتهام بزرگی است کلی؛ امکان ندارد که چنین مطلبی را در مورد او بدانی و مطمئناً غیر عادلانه است که کسی را به صرف یک شایعه محکوم نمایی.»
    سرخی گونه ی کلیتون بیشتر شد. نگاهش را برگرفت و به آرامی گفت:« دوست ندارم نسیت به هیچ خانمی نامهربان باشم، مگر به خاطر تو. اعتراف می کنم که زمانی دلم به حالش می سوخت، چون هنری تیسوت، یک آدم مزاحم پیر است و ترز هم بچه ای ندارد که مشغولش کند و دلداری اش دهد. فکر می کردم وظیفه ی ماست که سعی کنیم بجای انتقاد از او، زندگی را برایش قابل تحمل تر کنیم، اما زود فهمیدم که اشتباه می کرده ام و هر چه در موردش شنیده بودم درست بوده است. به همین دلیل بود که نمی خواستم زیاد به او نزدیک شوی...»
    هیرو یک پله پایین آمد و کنار او ایستاد و پرسید:« چطور فهمیدی کلی؟ خودش به تو گفت، یا از طریق همان مردمی که قبلاً او را نزد تو خراب کرده بودند فهمیدی؟»
    کلی سرش را برگرداند چشمان خاکستری اش پر درد و بی تزویر بود. گفت:« اگرمی خواهی بدانی؛ حرفی به من زد که می دانستم کاملا! نادرست است و هدفش تنها می توانست خراب کردن سابقه ی یک مرد و خوشبختی یک زن باشد. فقط می توانم این را به تو بگویم . شاید اکنون بفهمی چرا وقتی برگشتی و آنقدر آشفته بودی، نگران شدم که مبادا خانم تیسوت را دیده باشی. فکر کردم برایت شایعات سنگینی در مورد... در مورد کریسی گفته باشد.»
    -- خدای من نه، چرا؟ ترز خیلی کریسی را دوست دارد. به هر حال این ترز نبود که ملاقاتش کردم.
    - پس کسی را ملاقات کرده ای، کسی که تو را ترسانیده و ناراحت کرده است.
    - بله... نه! کلی، ترجیح می دهم در مورد آن صحبت نکنم؛ اگر اشکالی ندارد الان نه.
    - آیا به من مربوط می شود؟ به همین دلیل است که نمی توانی بگویی؟
    هیرو با خنده گفت: « دیگر داری بی معنی می شوی. چطور می تواند چنین مطلبی باشد؟ چون اصلاً ارتباطی به تو ندارد نمی خواهم باری بر دوشت بگذارم.»
    - و اگر بگویم که نه تنها بار نیست بلکه افتخار است چه؟
    - نه کلی، مطلبی است که مایل نیستم الان در موردش صحبت کنم، ولی وقتی خواستم، قول می دهم به اولین نفری که بگویم تو خواهی بود... خب، حالا راضی شدی؟
    «ظاهراً ناچارم که باشم» هیرو را در حالیکه با عجله از پله ها بالا می رفت، با چشم دنبال نمود. دنباله ی دامنش روی پله ها کشیده می شد و صدای قدم هایش روی زمین براق یه گوش می رسید.
    هیرو در پاگرد پله ها از نظرش ناپدید شد و شنید که در اتاقش پشت سرش بسته شد.
    ولی کلی از جایش تکان نخورد و همانجا متفکر ایستاده و به فضای خالی خیره شده بود که مادرش و کریسی از اتاق صبحانه بیرون آمدند.
    ابی، در حالیکه از حالت چهره ی پسرش نگران شده بود، به تندی پرسید: « چه شده کلی؟ اتفاقی افتاده است؟ آیا هیرو...؟» صورت کلی حالت جدی خود را از دست داد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «نمی دانم ماما. به من نمی گوید . یک چیزی یا کسی ناراحتش کرده است و خورشید یا باد هم نبوده.»
    - شاید وقتی با هم نامزد شدید...؟
    کلی با خشونت گفت:« اگر کریسی او را به دیدن افرادی چون ترز تیسوت تشویق نکند مطمئناً زودتر خواهیم شد.»
    222-221
    خواهرش جواب داد:« اوه! یادت رفته پارسال در این موقع، هر روز ترز را برای سواری می بردی؟»
    دهان کلیتون به حالتی جمع شد که خواهرش فهمید علامت خطر است کلی به سردی
    گفت:« دقیقاً، چون ترز را بهتر از تو می شناسم، نمی خواهم این دوستی ادامه یابد. اما کاملاً درک کرده ام که فقط باید عدم تأییدم را در مورد کسی نشان دهم، تا تو با من لج کنی. مثلاً عشوه گری هایی که برای آن مردک توی کشتی انجام می دهی و تمام تلاشت را برای ادامه یافتن حضورش در این منزل می کنی، نمونه ای از آن است.»
    خون به صورت کریسی آمد و گفت:« هیچ وقت چنین کاری نمی کنم و اجازه نمی دهم چنین حرف هایی بزنی . از وقتی که هفته ی پیش برگشته تنها یک بار به ما سر زده که آن روز هم سرم درد می کرد و نتوانستم او را بپذیرم.»
    مادر نگرانشان دخالت کرد:« درست است کلی. خودت هم می دانی که وقتی ستوان پرسید آیا می تواند یک روز صبح، کریسی را برای سواری ببرد، خواهرت پیغام فرستاد که نمی تواند بگوید چه موقعی حال سواری خواهد داشت. او هم گفت که کامالاً درک می کند و دیگر همدیگر را ندیدند . چون دیگر به اینجا نیامده است. مگر نه ، کریسی عزیزم؟»
    عصبانیت از چهره ی کریسی رخت بر بست و صورتش پریده رنگ شد و با صدایی غمگین، خفه و کوتاه گفت:« نه، نیامده است. فکر می کنم... فکر می کنم...»
    صدایش موج برداشت و شکست. با عجله به طبقه ی بالا و اتاق دختر عمویش دوید.
    لباس سوارکاری هیرو روی نیمکت افتاده بود.
    هیرو در لباس خانه ی موسلین، کنار پنجره ایستاده بود و به باغ پر گل نگاه می کرد. با ورود کریسی برگشت و به تندی، بدون اینکه به کریسی وقت صحبت دهد گفت:« بیا تو کریسی و در را ببند. مادرت امروز چه می کند؟ آیا در خانه می ماند یا بیرون می رود؟»
    کریسی در را بست و در اثر حالت احتیاط آمیز هیرو قفلش نمود و گفت:« مادرم قرار است برای صرف قهوه به منزل خانم کیلی برود. چطور هیرو؟»
    « چون باید فوراً اولیویا را ببینم. البته ترز بهتر است چون عاقل تر می باشد، ولی چون ظاهراً هم پدرت و هم کلی مخالف او هستند، بناچار باید اولیویا باشد. مخصوصاً دلم نمی خواهد کلی بفهمد که امروز صبح خواسته ام اولیویا را ببینم چون مشکوک خواهد شد! بنابراین مادرت هم نباید بفهمد، چون مطمئناً به او خواهد گفت.»
    کریسی نفس عمیقی کشید و گلویش را با دستانش گرفت و گفت:« پس راست است؛ کلی گفت که اتفاقی افتاده است. هیرو، چه شده؟»
    هیرو لرزان گفت:« یک اتفاق بد ولی نمی توانم الان با گفتنش، وقت را تلف کنم؛ باید پیامی برای اولیویا بفرستیم. لطفاً آن زنگ را برای احضار فریده بزن کریسی. مادرت چه ساعتی می رود؟»
    «فکر نمی کنم زودتر از ده و نیم برود ...» و زنگ را زد.
    - عالی است. پس فرصت کافی داریم. پدرت و کلی هم که امروز صبح با سلطان کار دارند پس برای اولیویا ساده خواهد بود که حدود نیم ساعتی به اینجا بیاید؛ هیچ کس هم نخواد فهمید . اگر هم بفهمند، خیال خواهند کرد برای قرض گرفتن کتابی یا گرفتن دستور آن مربای انبه یا چیزی از این قبیل آمده. خب حالا قلم من کجا است؟
    اولیویا کردول، نیم ساعت بعد وارد کنسولگری شد. ولی تنها نبود. او نفس زنان توضیح داد: « اطمینان داشتم که ناراحت نمی شوی، اما ترز آمده بود از جین در مورد نشاهایی که قولش را داده بود سؤال کند. لوبیای رونده، می دانی شوهر ترز خیلی به آنها علاقه دارد... ولی جین بیرون بود دو قلوها را برده بود که با بچه های «لسینگ» بازی کنند. پس ترز را با خودم آوردم. اشکالی که ندارد؟
    - خواست خدا بوده است. ظاهراً که کسی خبر ندارد در واقع ترجیح می دهم که هیچ کس نفهمد شما امروز صبح اینجا بوده اید. کریسی، کجا می توانیم خصوصی صحبت کنیم؟
    آنها به اتاق پذیرایی زنانه ی کوکی که متصل به اتاق خواب کریسی بود، رفتند و وقتی که مطمئن شدند که هیچ مستخدمی در آن حوالی نیست، هیرو در رابست و به طور خلاصه گفت: « باید به شما بگویم که رازمان آشکار شده است.»
    اولیویا ناله ای کرد و کریسی رنگش پرید، اما ترز به آرامی گفت:« کدام راز؟ که طرفدار برغش هستیم؟ یا اینکه صندوق های پول رسیده از مسقط را به دستش رساندیم؟»
    - هر دو، باید یک خائن در بیت التانی باشد و به همین دلیل به دنبال اولیویا فرستادم. یک نفر باید فوراً به سیده شعله خبر دهد که در منزلش جاسوسی وجود دارد.
    به نظر هیرو بسیار مهم بود که همدستانش فوراً بدانند که کارهایشان فاش شده است. اما ترز آشکارا هیچ مطلب خطرناکی در آن نمی دید. چون گفت تنها مطلبی که باعث
    صفحات 227-223
    تعجبش می شود، این است که بفهمد در بیت التانی تنها یک جاسوس وجود دارد نه بیست تا، چون همه می دانند که اعراب عاشق آنتریک هستند و برایشان از آب و غذا واجبتر است. در شرایط فعلی همه برای یکدیگر جاسوسی می کنند و از دو طرف پول می گیرند و هر دو طرف را لو می دهند.
    هیرو، با ناباوری گفت:« یعنی انتظار این را داشتی؟ می دانستی که لو می رویم؟»
    - همیشه امکانش بود، آن هم با چنین مردمی. اما اکنون که همه ی کارها بخوبی تمام شده است، نباید دیگر نگران چیزی باشیم و کمتر از همه نگران غیبت آگاهان صاید، چون نمی توانند آن را ثابت کنند. تو از کجا متوجه شدی که تمام مسائل کشف شده است؟ مطمئناً از حرف های عمویتان نبوده است؟
    کریسی جیغ زد:« از پاپا؟ اوه هیرو!»
    هیرو، با عجله گفت:« نه، البته که نه، از کسی که امروز صبح موقع سواری ملاقاتش کردم و ترجیح می دهم نامش را نگویم، ولی گفت که مه چیز را می داند... و با تمام جزئیات هم می دانست.»
    هیرو مکثی کرد و ترز گفت:« به من نگویید که شما هم تأیید کرده اید؟»
    - نه با کلام، سعی کردم وانمود کنم که نمی فهمم چه می گوید. اما فایده ای نداشت. چون به من گفت که همه چیز را می داند و اینکه لابد من خودم را خیلی باهوش می دانم و ...اوه، مهم نیست که او چه گفت یا من چه گفتم و چه نگفتم؛ نکته این است که او می دانست و امکان نداشت بداند، مگر اینکه کسی در بیت التانی حرف زده باشد. پس فکر می کردم که شما باید اطلاع داشته باشید و اینکه کسی به آنها خبر دهد، ولی ظاهراً بیهوده نگران شده بودم.
    اولیویا، وحشت زده گفت:« نگرانی بیهوده؟ چطور ممکن است نگران نشد؟»
    ترز تصدیق کرد:« موافقم، واقعاً چگونه ممکن است؟»
    هیرو، با اوقات تلخی گفت:« ولی همین الان گفتی که...»
    ترز آمرانه دستش را بالا برد و گفت:« چون فکر می کردم این اطلاعات را از مستخدمان یا مهتر اصطبلتان شنیده اید، اما از گفته ی شما پیداست که برعکس می باشد، پس باید موضوع را جدی تر بگیریم؛ فکر می کنم لازم باشد نام این شخص را بدانم.»
    اولیویا، با صدایخفه ای گفت:« نه... برادر من که نیست؟ اگر هیوبرت بفهمد در غیابش از صندوقخانه چه استفاده ای کرده ام از خجالت می میرم. هیرو، بگو که هیوبرت نبوده است؟»
    کریسی، نفس زنان، در حالیکه رنگش بیشتر می پرید گفت:«دان!»
    هیرو، عصی گفت:« نه، هیچ کدامشان نبودند. و فکر نمی کنم نام او مهم باشد؛ فقط اینکه کسی میداند مهم است.»
    « اینجاست عزیزم که اشتباه می کنید » ترز محکم ادامه داد:« مهمترین مطلب این است که چه کسی می داند و تا این را ندانیم، نمی توانیم پیش بینی احتیاط های لازم را بنماییم...»
    - چه پیش بینی؟
    - پیش بینی های زیاد؛ مثلاً می توانیم کمی اینطرف و آنطرف حرف هایی بزنیم که صحت گفته های این فرد و اهدافش را مشکوکانه جلوه دهد، یا...
    هیرو حرف های او را با شویش و اضطراب می شنید و پشیمان بود که چرا جلوی زبانش را در مورد وقایع آن روز صبح نگرفته است. دیر به یاد آورد که کلی در مورد ترز و علاقه اش به غیبت و ایجاد دردسر، چه گفته بود. با یاد آوری آن، از دورنمای کشف میزان آشنایی اش با کاپیتان فراست، توسط ترز یا اولیویا و داستان واقعی ورودش به زنگباره، خوشش نیامد. پس آه عمیقی کشید و با دقت بیشتری کلماتش را انتخاب نمود و گفت:« اگر بدانید، این شخص مردی است به نام فراست.»
    « روری فراست؟ حتماً شوخی می کنید.» خنده ی ترز اتاق را پر کرد.
    هیرو، با کمی تندی ، گفت: «نمی توانم بفهمم چرا چنین فکری می کنید. به شما اطمینان می دهم که به نظرش مسئله یک شوخی نیست.»
    « اما هست، مسخره است، می گویی کاپیتان روری گفته از همه چیز خبر دارد؟ اما برای چه؟ چرا باید چنین کند؟» هیرو، با یاد آوری صدای جسورانه اش گفت:« او تهدیدم کرد؛ او گستاخ و متهاجم بود و مرا به اموری متهم نمود که از آن چیزی سر در نمی آورم و گفت که باید آن را به کسانی واگذار کنم که می فهمند، که ظاهراً منظورش خودش بود.»
    «اوه، البته... باید مرا ببخشی که خندیدم.» ترز ه آرامی چشمانش را با دستمال روبان دوزی شده اش پاک کرد و پس از یکی دو لحظه، که به خنده اش مسلط شد، گفت:« مگر نمی دانستی که او طرفدار سلطان مجید است؟ و اصلاً خوشش نمی آید بفهمد که به محض اینکه پشتش را کرده، ما از آن به نفع برغش استفاده کرده ایم، ولی لاز نیست خودمان را به خاطر کاپیتان روری ناراحت کنیم . در مورد کسی هم که به او اطلاع داده همه می دانند که او دوستان کنجکاو زیادی دارد که برایش تمام حرف های بازار و آبروریزی های قصر و حتی آن چه در بخش زنان، زمزمه می شود را باز گو می کنند کاری نمی شود کرد و ما هم بهتر است اهمیتی ندهیم.»
    اولیویا گفت:« آه، خدارا شکر ، چقدر باعث راحتی است.»
    هیرو هم می توانست به دلیلی متفاوت، همین را بگوید. چون هیچ کس در هیجان آن لحظه، به فکر اینکه در مورد آشنایی اش با روری فراست بپرسد، و حرف ترز، در مورد مرخص کردن روری به عنوان یک خطر احتمالی برای این لحظه، باعث راحتی بود. فقط بعد از رفتن آنها بود که هیرو به فکر خند ه ی بی دلیل ترز افتاد؛ او خودش رکه هیچ نکته ی خنده داری در آن نمی دید، ولی ترز خندید.
    این مسئله ی کوچک برای بقیه ی روز فکر هیرو را به خود مشغول نمود، تا زمانی که کلی و عمو نات از قصر بازگشتند و او هم آن را فراموش کرد.
    فصل شانزدهم
    باد شبانگاهی با شدت از خشکی به دریا می وزید و بوی بد زباله و فاضلاب روز را با خود به دریا می برد. تنها عطر ضعیفی از میخک و شکوفه های پرتقال به قصر شهر می رسید، جایی که مجید بن سعید سلطان زنگبار با یکی از دوستانش، براحتی بر روی فرش های ایرانی و توده ای از کوسن های ابریشمین لم داده و از ظرفی نقره ای شیرینی بر می داشتند . در بالای سرشان آسمان پهناور با ستارگانی به روشنی و بی شماری شن های بیابان می درخشیدند. در زیر پایشان، از فاصله ی زیاد، فقط صدای برخورد برگ های نخل در باد، صدای امواج و تمام صداهای یک شهر مشرق زمین، شنیده می شد.
    مجید بن سعید عمامه اش را جا به جا کرد و برای راحتی بیشتر بر روی یک آرنج تکیه زد و ستاره ای دنباله دار را تماشا نمود که ناگهان از جایی نامعلوم ظاهر شدهه بود و با ناپدید شدنش آهی کشید و گفت:« هنوز که هیچ نکته ی جدیدی نگفته ای که خودم خبر نداشته باشم. منی که شلیک گلوله از میان موهایم گذشت و آن را نه یک بار، بلکه چندین بار حس کردم، در حالیکه برادر عزیزم برغش، با دستان خودش، از پنجره ی خودش به روی من آتش گشوده بود، البته که می دانم! بار اولی نیست که خانواده ی من چنین کارهایی می کنند . این یک سنت شده است.»
    - شاید ولی اگر این توطئه را متوقف نکرده و قبل از اینکه خطرناک تر شود با آن مقابله نکنید، این خون شما، اعلیحضرت است که به زودی ریخته خواهد شد.
    مجید شانه هایش را بالا انداخت و از محتویات ظرف نقره، خرمایی که رویش شکر پاشیده بود را انتخاب کرده و گفت:« با شنیدن سخنان تو، انسان خیال می کند قصد ترورش دیگر کار چندان خطرناکی نبوده است.»
    روری خنده ی کوتاهی کرد و گفت:« با توجه به اینکه در فاصله ی سی یاردی در هف گیری اشتباه کرده، نمی توانم آن اقدام خاص را جدی حساب کنم. اولاً که کل ماجرا، بیش از اندازه جسورانه بوده و انگیزه ی لحظه ای موجب آن شده است. خیال می کنم او در درد و کینه و حسادت خود می شوخته، که اتفاقاً شما را در حال قایقرانی کنار پنجره اش می بیند و به نظرش احتمالاً تنها شانسش در یک عمر آید. یکی دو تپانچه دم دستش بوده. پس آنها را می قاپد و شروع به شلیک می کند. اما به علت شدت خشمش، همه ی شلیک ها به خطا می روند. اگر بقیه اش را قبلاً طرح ریزی کرده بود، به عوض اینکه خودش شما را به قتل برساند، یک تیر انداز ماهر استخدام می کرد و در آن صورت دیگر من و شما الان اینجا بحث نمی کردیم، چون شما به اجداد رجسته ی خود ملحق گشته و من تا آنجا که می توانستک از قلمورو جانشینان دور شده بودم. اما شکر خدا که او تیرانداز مزخرفی است.»
    سلطان، عذر خواهانه، برای تیر اندازی بد برادرش بهانه آورد:« به یاد داشته باش که هوا در حال تاریک شدن بود.»
    - دفعه ی آینده شاید چنین نباشد.
    - اینقدر مطمئن هستی که دفعه ی دیگری وجود دارد؟
    - به همان اندازه که شما مطمئن هستید.
    سلطان قطعه ای حلوای بادامی به داهن گذاشت و با لذت مزه مزه اش کرد. انگشش را روی یک دستمال، با حاشیه ی زر دوزی فپاک کرد و امیدوارانه گفت:« شاید باز هم خطا کند. چون همانطور که گفتی تیرانداز ضعیفی است؛ حتی وقتی بچه هم بودتیرانداز خوبی نبود. وقتی خطا می زد، چقدر عصبانی میشد؛ چقدر ناراحتش می کردم. چون نمی توانست تحمل کند در همه کار اول نباشد. من خودم هرگز اهمیت نمی دادم ، یا چندان اهمیت نمی دادم.»
    روزی، با خشونت، گفق:« مجید، از موضوع پرت شده ای، آنچه نابرادری ات در گذشته انجام داده یا نداده بی اهمیت است؛ آنچه اکنون می کند خطرناک است.»
    - خطرناک تر از قبل؟!
    - اشتباه و همین جاست دوست من. متأسفانه باید بگویم که برادرت اسباب هایی به دست آورده که می تواند یک شورش کاملاً حساب شده علیه تو بر انگیزد؛ گرچه فکر نمی کنم بتواند از آنها استفاده ی زیادی ببرد. ولی مسئله ی اساسی این است که چنین وسایلی

    صفحات 225-223
    تعجبش می شود، این است که بفهمد در بیت التانی تنها یک جاسوس وجود دارد نه بیست تا، چون همه می دانند که اعراب عاشق آنتریک هستند و برایشان از آب و غذا واجبتر است. در شرایط فعلی همه برای یکدیگر جاسوسی می کنند و از دو طرف پول می گیرند و هر دو طرف را لو می دهند.
    هیرو، با ناباوری گفت:« یعنی انتظار این را داشتی؟ می دانستی که لو می رویم؟»
    - همیشه امکانش بود، آن هم با چنین مردمی. اما اکنون که همه ی کارها بخوبی تمام شده است، نباید دیگر نگران چیزی باشیم و کمتر از همه نگران غیبت آگاهان صاید، چون نمی توانند آن را ثابت کنند. تو از کجا متوجه شدی که تمام مسائل کشف شده است؟ مطمئناً از حرف های عمویتان نبوده است؟
    کریسی جیغ زد:« از پاپا؟ اوه هیرو!»
    هیرو، با عجله گفت:« نه، البته که نه، از کسی که امروز صبح موقع سواری ملاقاتش کردم و ترجیح می دهم نامش را نگویم، ولی گفت که مه چیز را می داند... و با تمام جزئیات هم می دانست.»
    هیرو مکثی کرد و ترز گفت:« به من نگویید که شما هم تأیید کرده اید؟»
    - نه با کلام، سعی کردم وانمود کنم که نمی فهمم چه می گوید. اما فایده ای نداشت. چون به من گفت که همه چیز را می داند و اینکه لابد من خودم را خیلی باهوش می دانم و ...اوه، مهم نیست که او چه گفت یا من چه گفتم و چه نگفتم؛ نکته این است که او می دانست و امکان نداشت بداند، مگر اینکه کسی در بیت التانی حرف زده باشد. پس فکر می کردم که شما باید اطلاع داشته باشید و اینکه کسی به آنها خبر دهد، ولی ظاهراً بیهوده نگران شده بودم.
    اولیویا، وحشت زده گفت:« نگرانی بیهوده؟ چطور ممکن است نگران نشد؟»
    ترز تصدیق کرد:« موافقم، واقعاً چگونه ممکن است؟»
    هیرو، با اوقات تلخی گفت:« ولی همین الان گفتی که...»
    ترز آمرانه دستش را بالا برد و گفت:« چون فکر می کردم این اطلاعات را از مستخدمان یا مهتر اصطبلتان شنیده اید، اما از گفته ی شما پیداست که برعکس می باشد، پس باید موضوع را جدی تر بگیریم؛ فکر می کنم لازم باشد نام این شخص را بدانم.»
    اولیویا، با صدایخفه ای گفت:« نه... برادر من که نیست؟ اگر هیوبرت بفهمد در غیابش از صندوقخانه چه استفاده ای کرده ام از خجالت می میرم. هیرو، بگو که هیوبرت نبوده است؟»
    کریسی، نفس زنان، در حالیکه رنگش بیشتر می پرید گفت:«دان!»
    هیرو، عصی گفت:« نه، هیچ کدامشان نبودند. و فکر نمی کنم نام او مهم باشد؛ فقط اینکه کسی میداند مهم است.»
    « اینجاست عزیزم که اشتباه می کنید » ترز محکم ادامه داد:« مهمترین مطلب این است که چه کسی می داند و تا این را ندانیم، نمی توانیم پیش بینی احتیاط های لازم را بنماییم...»
    - چه پیش بینی؟
    - پیش بینی های زیاد؛ مثلاً می توانیم کمی اینطرف و آنطرف حرف هایی بزنیم که صحت گفته های این فرد و اهدافش را مشکوکانه جلوه دهد، یا...
    هیرو حرف های او را با شویش و اضطراب می شنید و پشیمان بود که چرا جلوی زبانش را در مورد وقایع آن روز صبح نگرفته است. دیر به یاد آورد که کلی در مورد ترز و علاقه اش به غیبت و ایجاد دردسر، چه گفته بود. با یاد آوری آن، از دورنمای کشف میزان آشنایی اش با کاپیتان فراست، توسط ترز یا اولیویا و داستان واقعی ورودش به زنگباره، خوشش نیامد. پس آه عمیقی کشید و با دقت بیشتری کلماتش را انتخاب نمود و گفت:« اگر بدانید، این شخص مردی است به نام فراست.»
    « روری فراست؟ حتماً شوخی می کنید.» خنده ی ترز اتاق را پر کرد.
    هیرو، با کمی تندی ، گفت: «نمی توانم بفهمم چرا چنین فکری می کنید. به شما اطمینان می دهم که به نظرش مسئله یک شوخی نیست.»
    « اما هست، مسخره است، می گویی کاپیتان روری گفته از همه چیز خبر دارد؟ اما برای چه؟ چرا باید چنین کند؟» هیرو، با یاد آوری صدای جسورانه اش گفت:« او تهدیدم کرد؛ او گستاخ و متهاجم بود و مرا به اموری متهم نمود که از آن چیزی سر در نمی آورم و گفت که باید آن را به کسانی واگذار کنم که می فهمند، که ظاهراً منظورش خودش بود.»
    «اوه، البته... باید مرا ببخشی که خندیدم.» ترز ه آرامی چشمانش را با دستمال روبان دوزی شده اش پاک کرد و پس از یکی دو لحظه، که به خنده اش مسلط شد، گفت:« مگر نمی دانستی که او طرفدار سلطان مجید است؟ و اصلاً خوشش نمی آید بفهمد که به محض اینکه پشتش را کرده، ما از آن به نفع برغش استفاده کرده ایم، ولی لاز نیست خودمان را به خاطر کاپیتان روری ناراحت کنیم . در مورد کسی هم که به او اطلاع داده همه می دانند که او دوستان کنجکاو زیادی دارد که برایش تمام حرف های بازار و آبروریزی های قصر و حتی آن چه در بخش زنان، زمزمه می شود را باز گو می کنند کاری نمی شود کرد و ما هم بهتر است اهمیتی ندهیم.»
    اولیویا گفت:« آه، خدارا شکر ، چقدر باعث راحتی است.»
    هیرو هم می توانست به دلیلی متفاوت، همین را بگوید. چون هیچ کس در هیجان آن لحظه، به فکر اینکه در مورد آشنایی اش با روری فراست بپرسد، و حرف ترز، در مورد مرخص کردن روری به عنوان یک خطر احتمالی برای این لحظه، باعث راحتی بود. فقط بعد از رفتن آنها بود که هیرو به فکر خند ه ی بی دلیل ترز افتاد؛ او خودش رکه هیچ نکته ی خنده داری در آن نمی دید، ولی ترز خندید.
    این مسئله ی کوچک برای بقیه ی روز فکر هیرو را به خود مشغول نمود، تا زمانی که کلی و عمو نات از قصر بازگشتند و او هم آن را فراموش کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ....را دارد و شاید فکر کند که به اندازه کافی قوی شده و شلیک را شروع نماید.پس باید بجنبید و کاری در مورد آن انجام دهید، مگر نمیگویند که دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟
    - پس پیشنهاد میکنی که او را به قتل برسانم ؟دوست من ،این منتهای آرزوی من است ولی چگونه میتوانم چنین کنم ،در حالیکه او از حمایت خارجیان برخوردار است ؟بعد ازاینکهتلاش کرد مرا بکشد ،من حاضر به دیدار یا صحبت با او نشدم و چه اتفاق افتاد ؟یک کشتی بزرگ خارجی -کشتی باسی توپ-به لنگر گاه آمد و یک کنسول و یک فرمانده نیروی دریایی خارجی به دیدارم آمدند و مجبورم کردند که او را بپذیرم ،میبینی که چگونه است ؟ دستهایم با ناتوانی بسته است ،آن هم توسط این اروپائیان مزاحمی که به کار خودشان نمیرسند و درک نمیکنند که بهترین و سریعترین راه حل اینگونه مسائل ،یک خنجر است ، یا اگر لازم شد سم ،آن سلاح زمان است.
    روزی ،با خشونت گفت:«یک گلوله بهتر است ،و نه بیشتر از انی که خودش خواسته ،گرچه منظورتان را میفهمم ،که اگر به قتل برسد هیاهوی زیادی به پا میکند ،آن هم در این موقعیت بحرانی ،و حتی آن مزاحم پیر ،ادوارد هم مشکل بتواند به نفع شما کاری کند»
    سلطان با تعجب پرسید :«اینطور فکر میکنی ؟ ولی چرا سرهنگ خوب ما ،این کار را مشکل می یابد ؟او که از دوستان برغش نیست»
    - نه ولی به نظم و قانون اصرار دارد ،که در واقع دلیل ایستادنش در کنار شما و اینکه هیچ مدعی دیگری را به رسمیت نمیشناسد همین است ،چون پدرتان - که خداوند روحش را قرین رحمت فرماید-شما را به عنوان ولیعهد انتخاب نمود ،اما این موضوع به شما اجازه کشتن جانشینتان را نمیدهد.
    - شاید نه ،او خاری است در گوشت من ،منظورم سرهنگ است ،بگونه ای با من رفتا رمیکند که گویی معلم من یا پرستارم می باشد و من هم یک بچه احمق هستم که باید برای صلاح خودم ،سخنرانی بشنوم و سرزنش شوم.او هیچ همدردی با موقعیت من در مورد مسئله بردگان ندارد و هر روز با شکایتی علیه این یاآن ، به اینجا می اید که فلانی برده میخرد یا میفروشد و یا نگه میدارد.ایا گناه من است که پدرم معاهده ای با انگلستان بست که بر سر هر تاجری که بخواهد کشتی هایش را براند یک شکاف بسیار عمیق ایجاد کرده است ؟یا اینکه حرکت آزاد بردگان را در قلمرو من ازاد گذاشته و یا ورود و حملشان با کشتی از این جزیره را منع نکرده است ؟طبعا چنین موقعیتی مردان زیادی را که در ارزوی تجارت برده هستند وسوه میکند چون گرچه خطر زیاد است ولی همانطور که خودت میدانی منفعتش هم بسیار می باشد.اگر فقط کنسول بریتانیا دوستانه تر و صلح آمیز تر رفتار میکرد ،او باید خودش را با گرفتن همسری و بزرگ کردن پسران بسیار تسکین دهد.
    - امری است که به نفع همه خانواده ها می باشد،ولی آرامش خانواده ی اعلیحضرت را تضمین نمیکند.
    سلطان ، با خنده ای تشکر امی ،متوجه کنایه شد :«آه ،بله اما ان دوست عزیز ،بخشی از شخصیت اعراب است » او با افسوس سرش را تکان داد و با نرمی و با دقت یک شیرینی دیگر به دهان گذاشت و ادامه داد :«ما به پسر ،نیاز داریم ،اگر تنها دختر به دنیا بیاید ،دعا خواهیم کرد و به زیارت خواهیم رفت و به رمالان و طالع بینان پول خواهیم داد ،اگر خداوند لطف کند ،پسری بدنیا خواهد آمد و با خود شادمانی فراوانی به همراه خواهد داشت .ولی تنها یک پسر کافی نیست ،چون شاید در بچگی بمیرد ،پس باید پسر دیگری برای جانشینی وجود داشته باشد ، و یکی دیگر،و همیشه تولد پسر شادی به همراه می آورد و مادر یک پسر ،زنی مغرور است و پدر پسران بی شمار بسیا رمفتخر است ،بله ولی سعادت تا زمانی است که پسران مرد میشوند،آن وقتی بزرگترینشان به تخت پدر طمع میکند و نمیتواند منتظر مرگش شود.پس وقتی او به تخت دست می یابد ،برادرانش و مادران ان برادران ،توطئه میکنند و نقشه میچینند که آن را به نوبه خود از او بگیرند.هزاران سال است که بدین شکل بوده است ،فقط کافی است که تاریخ سیدان مسقط و عمان را بخوانی تا ببنی که واقعیت دارد و تا زمانی که محلی در دنیا وجود دارد که از سفید پوستانی چون سرهنگ ادواردرخالی باشد ،به همین طریق هم ادامه خواهد داشت»
    روزی خنده صداداری کرد و گفت :«پس مردمت بهتر است ازاین وضعیت ،حد اکثر استفاده را ببرند ؛،چون دیگر چندان طولی نخواهد کشید ،میترسم این تنها اولش باشد و اینکه تو در مبدا دوران دخالت غرب هستی که همیشه فضولی اش را به صورت ملاقات یک عموی دلسوز جلوه میدهد»
    سلطان آهی کشید و گفت :« این فکر تو مرا میترساند.چرا نژاد های سفید با ما به این ......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 230 تا 233 ....

    روش رفتار می کنند؟ آرزو برای سرزمینهای بیشتر، جنگ افروزی و تلاش برای پیروزی را بخوبی درک می کنم، ولی بقیه را خیر. شخصاً انتظار ندارم عقایدم را در مورد اینکه چه چیزی درست و عادلانه یا مقتضی است بپذیرند و نه می خواهم روش زندگی خودم را بر آنها تحمیل نمایم و فکر هم نمی کنم که آنها باید آن را یا مرا بپسندند؛ بوضوح می بینیم که بسیاری از روشهای ما، مناسب حال آنها نیست. چون خونشان رقیق است و سرد و افکارشان متفاوت می باشد؛ از کلاغ انتظار نمی رود که زیر نور ماه نغمه های زیبا و شیرین سر دهد یا بلبلی از مُردار تغذیه نماید تنها به این دلیل که هر دو پرنده هستند و پرواز می کنند و جوجه هایشان از تخم در می آیند. ولی به غیر از تو، هرگز سفید پوستی ندیده ام که خیال نکند من و مردمم با تغییر روشهایمان و تقلید از آنها سود بسیار نمی بریم، یا کسی که سعی نکرده باشد برتری تمام قوانین و رسوم سفید پوستان را به من نشان دهد. بسیار غریب است.»
    - اصلاً غریب نیست. به من نگو که مسلمانان خوب هرگز سعی نکرده اند از ششصد سال قبل تاکنون، کافران و بی دینان را به ایمان راستین راهنمایی کنند.
    سلطان، سرزنش کنان گفت: «ولی دوست من، آن مسئله دین است.»
    - آه، ولی تمام نژادهای سفید، از اروپاییان گرفته تا روسها و آمریکایی ها، همه از روش خاص خودشان در زندگی و تفکراتشان، مذهبی می سازند و در موردش متعصب و کله خشک هستند. بعلاوه میسیونرها هم هستند که به نظر خودشان بهترین و تنها راه ممکن برای پیشرفت و سعادت را کشف نموده اند؛ وظیفۀ آشکار آنهاست که همۀ مردم را طبق آن روش هدایت کنند و کسانی که با میل خودشان به آن نیابند را، در صورت لزوم، به زور اسلحه و گرز بیاورند، چون هر چه که باشد، به خاطر نفع خودشان است.»
    سلطان، با ناله ای اعتراض کرد: «ولی اگر این عقاید خارجی را بپذیریم، هیچ نفعی برای من ندارد و ثروت و قدرت و آسایش فکری خود را به خاطر آن از دست می دهم. عقاید آنها به متفاوتی روش عباداتشان است، موسیو دوبلین یک حرف می زند و سرهنگ ادواردز حرف دیگری، آقای هولیس که با هیچ کدامشان موافقت نمی کند. هرروئت که اصلاً با جوزف لینچ صحبت نمی کند، یا آقای پلات با کارل لیسینگ. همین روش در مورد کشیشان و موسیونرهایشان هم وجود دارد. چون برخی بی بی مریم را به خواندن آهنگ و سوزاندن شمع و بخور عبادت می کنند و وعظ می نمایند که هر کس چنین نکند برای ابد لعنت می شود. در حالیکه دیگران هیچ یک از این کارها را مجاز نمی شمارند و مدعی هستند که هر که آنها را انجام دهد، در آتش جهنم می سوزد. در میان این دو، بسیاری هم هستند که چون شعبده بازان بر روی طنابی باریک معلق می زنند، ولی همه در حالیکه از بقیه متنفر هستند خود را مسیحی نامیده و همه دوست من، اظهار می دارند که از روشهای ما شوکه شده اند چرا؟ من از تو می پرسم؛ چرا ما باید از مشرق و قوانین و رسوم اجدادمان، تنها به خواست عده ای جاهل ستیزه گر غربی، که +++ و کشیشان خودشان نمی توانند بین همدیگر توافق کنند دست بکشیم، این را به من بگو؟»
    روری نامهربانانه گفت: «چون به تو حق انتخاب داده نمی شود. وقتی تنها صاحب یک قایق و یک نیزه هستی، نمی توانی با یک کشتی مسلح مقابله کنی منظورم تحقیر ناوگان دریایی ات نیست، فقط داشتم مجازاً صحبت می کردم. بحثی خسته کننده و طولانی از ابتدای خلقت وجود داشته که می تواند در این کلام خلاصه شود که «اگر تو نزنی من دندانهایت را با یک لگد به حلقومت می ریزم.» و این دوست من، دقیقاً همان چیزی است که در مقابلت قرار گرفته است.»
    سلطان سرش را تکان داد و غمگینانه گفت: «گاهی می ترسم که حق با تو باشد.»
    - ای کاش من هم در عوض اینکه مطمئن باشم، تنها می ترسیدم. این فقط ابتدای صبح است مجید. خورشید هنوز به اوج خود نرسیده است و تا زمانی که همۀ ملل غرب تمام تلاش خود را به نوبۀ خود برای رسانیدن پیام خاص خودشان به تمدن قدیمی تر شرق نکنند غروب نخواهد کرد و تا آن زمان، این درس بخوبی فراگرفته شده و دیگر مکانی در دنیا باقی نمانده که بتوان از دست پیشرفت به آنجا پناه برد تا هر آنچه بخواهیم انجام دهیم یا حتی فضایی برای نفس کشیدن بیابیم.
    ظاهراً حتی فکر این مسائل داشت روری را خفه می کرد، چون ناگهان بلند شد و از نردۀ کوتاه کنار پنجره به اقیانوس پهناور +++ و عظمت افق اطرافش خیره شد. بازوانش را گشود. گویی می خواست ریه هایش را از باد آزادی که از آفریقا می وزید پر کند.
    یک دقیقه تمام آنجا ایستاد. قامت بلندش در مقابل شب، تیره به نظر می رسید و موهای طلایی اش زیر نور ستارگان به نقره ای می زد بعد بازوانش را انداخت برگشت و با صدای خشن و گرفته ای گفت: «به درگاه خداوند دعا کن که زنده نباشم تا آن روز را ببینم.»
    سلطان خالصانه گفت: «من هم همینطور.»
    سرش را بلند نمود و دستش را که به نرمی و ظرافت دست یک زن بود به سمت دوستش دراز کرد و بزور حاشیۀ زردوزی شدۀ ردایش را کشید و گفت: «اینقدر سخت نگیر، رفتارت بسیار ناراحت کننده است و مرا خسته می کند، روز پرکاری را پشت سر گذاشته ام و اکنون فقط میل دارم که به آرامی بنشینم و از هوای شب و مکالمات دلپذیر لذت برم. بنشین.»
    روری خندید و در حالیکه دعوت را اجابت می کرد گفت: «اگر خیال کرده ای با گفتن اینکه چه روز خسته کننده ای داشته ای، می توانی مرا از سر خودت باز کنی، اشتباه کرده ای. من خودم هم چندان روز راحتی نداشتم و به اینجا نیامده ام که چرندیات رد و بدل کنم.»
    - می دانم، می دانم. آمده ای که بگویی برادرم برغش بر علیه من توطئه می کند، که خودم می دانستم. اخطاری را دادی و من هم متشکرم. حال بگذار از مطلب دیگری صحبت کنیم. شنیده ام که ستوان انگلیسی، پدرو فرناندز را با یک کشتی پر از برده گرفته و برده ها را با کلیۀ بادبانها مصادره کرده و سه روز بعد کشتی طی طوفانی به گل نشسته و فرناندز، که شنا بلد نبوده، غرق گشته است، که بسیار خوب شد. از آنجا که چنین مردانی بهتر از حیوانات نیستند چرا دردسر سوار کردن سیصد برده را به خود بدهیم، وقتی فقط برای یک سوم آنها امید نجات است؟ و تازه زنده ها با چنان شرایط بدی به خشکی می رسند، که به کمترین قیمت می رسند؛ دیوانگی است و همینطور یک معاملۀ بد.
    - حماقت محض است که حتی بدتر هم می باشد، ولی ما در مورد فرناندز بیچاره و زیانش صحبت نکردیم، بحث ما در مورد برغش بود؛ چرا اینقدر اصرار داری که از موضوع اجتناب کنی؟
    - چون اگر صحبت را در مورد او ادامه دهیم. نهایتاً مرا وادار می کنی که دست به اقدامی بزنم و اصلاً دلم نمی خواهد چنین کنم. من نه مثل تو هستم و نه مثل او؛ در خون سفید تو چیزی وجود دارد که آرزو می کنی همیشه روی پاهای خودت بایستی و به جلو و عقب قدم برداری، در حالیکه من ترجیح می دهم بنشینم گرچه من و برادرم از طرف پدری به یک اندازه عرب هستیم ولی مادر او یک حبشی بود و خون تیرۀ اوست که او را چون شلاق به حرکت در می آورد. اما مادر من یک سیرکاسی بود به آرامش یک گاو زیبا که در میان گلها نشسته و نشخوار می کند؛ شاید به همین دلیل است که ترجیح می دهم بنشینم و نگران انجام کارها نیستم.
    روری بدون تغیر گفت: «این فقط بدشانسی توست. چون من در جذر سپیده دم فردا عازم هستم و چون احتمال دارد برای یکی دو هفته ای نباشم باید خودت هم اکنون و همینجا نگران انجام کارهایت باشی.»
    «می دانم.» سلطان آهی کشید و سرش را با تأسف تکان و گفت: «بگذار صحبت را به وقت بازگشت تو موکول کنیم. بعد به تو قول می دهم...»
    روری با لحنی شدید صحبت او را قطع کرد: «تا آن زمان شاید خیلی دیر شود. نه مجید، باید همین الان باشد، حالا و فوراً...»
    - بسیار خب، کاری خواهم کرد. ولی امشب نه، غیر ممکن است که بشود امشب کاری کرد، بسیار دیر است و تو حتماً متوجه هستی؛ شاید فردا در مورد آن فکری کنم. بله، مطمئناً فردا در موردش فکر خواهم کرد.
    - و تصمیم خواهی گرفت که تا هفتۀ دیگر کاری نکنی و بعد تصمیم می گیری که تصمیم گرفتن را تا ماه دیگر به تعویق بیندازی یا تا سال بعد. اما زمانی می رسد که می فهمی برادرت بیکار نمانده است. او در حال جمع آوری طرفدار است و وزرا و مقامات رسمی دولت تو را با رشوه می خرد و توطئۀ شورش را می ریزد که تو را از تخت سرنگون کند و قبل از اینکه بتوانی برایش چانه بزنی تو را به بهشت بفرستد. او رؤسای قبیلۀ الحارث را اغوا کرده و عزیز جوان و سه تن از خواهرانت حامی او هستند و ترتیب همۀ کارها را می دهند. خانۀ برغش مرکز عملیات است. برادرت اسلحۀ گرم انبار می کند و خواهرانت مقدار زیادی نان پخته و شبها پخش می کنند تا برای محاصره ذخیره شود. می دانم که بگونه ای مراقب او هستی و دستور داده ای که خدمه را متوقف کرده و بگردند و ملاقاتهایش کنترل شود. ولی هرگز مراقب خواهران و خواهرزاده هایت نیستی. آنها مجازند که به هر کجا می خواهند بروند و هر کار که مایلند انجام دهند، و آنچه آنها علاقه مند به انجامش هستند توطئه برای عزل توست!
    سلطان با ناراحتی در میان کوسنهای ابریشمینش تکانی خورد، کمی با منگوله های طلایی آنها بازی کرد، بعد در حالیکه اخم کرده بود گفت: «بله، شنیده ام همسرم و بقیۀ خواهرانم و بسیاری از عمه ها و عموزاده هایم در موتونی گفتند که شعله در توطئه علیه من به برغش ملحق شده است... سلمه و می جی هم همینطور آنها مدام اصرار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    234-235
    می کنند که مجازاتشان کنم و معتقد هستند که یابد جریمه شده و زندان و تبعید گردند،شلاق بخورند،حتی خفه شوند!چقدر عجیب است که زنان چگونه نسبت به هم می توانندکینه جو باشند،مخصوصاً نسبت به آنهایی که با هم خوب نبوده و از هم رنجشی دارند،ولی نمی توانم باور کنم...»
    _ که آنچه می گویند درست باشد؟تضمین می کنم که حقیقت دارد.
    حقیقت؟بله،ولی نمیتوانم باور کنم که قصد صدمه زدن به مرا داشته باشند.آنها جوان هستند و پس از مرگ پدرم دیگر زندگی برایشان مثل سابق نبوده است.آنها از شدت غصه خوردن ،کسل شده اند و در اشتیاق روزهای قدیم،زمانی کهدر موتونی زندگی می کردیم و به قایق رانی و اسب سواری می پرداختیم و زیر سایه ی پدرم خوشبخت بودیم،هستند چون آن دوران سپری شده است و هیچ کس هم نمی تواند آن را برگرداند،غمگین و بی قرارند.پس با سایر زنان و من دعوا می کنند و به دنبال کاری می گردند که روزهای بلند را پر کنند برغش این موقعیت را برایشان فراهم کرده است؛او یک مار می باشد و باید خفه اش کرد.بله،من هم به اندازه ی تو این را می دانم!شاید هم بهتر،چون هنوز نشنیده ام که بخواهد تو را بکشد،اما مسئله ی او با خواهرانم فرق دارد.چگونه می توانم بر آنها خشمگین شوم و مجازاتشان نمایم؟یا با عزیز کوچک عصبانی باشم که تنها یک بچه است و خیال می کند برادرش برغش یک قهرمان می باشد؟بهتر است کاری نکنم و امیدوار باشم که خودشان با گذشت زمان متوجه حماقت کارشان بشوند،آنوقت تمام مسایل از بین خواهد رفت.
    روری ،وحشیانه،گفت:«تنها چیزی که احتمال از بین رفتنش دارد،آن هم به طرزی دردآور و در آینده ی نزدیک ،خودت هستی و اگر نجات خودت برایت همه نیست ،باید بگویم که جان من برایم ارزش دارد.برغش دوست من نیست و اگر اجازه می دهی شورشی علیه تو به پا کند و به جای تو سلطان شود،پس هرچه زودتر جلوی ضررم را بگیرم و این آبها را ترک کنم،بهتر است.فکر می کنی وقتی تو بمیری من چقدر اینجا دوام می آورم؟»
    سلطان آرنجش را جابجا کرد و با خنده ای موزیانه نگاهی به دوستش انداخت و گفت:«به اندازه ی کافی، که با خدمه ات شهر را به آتش بکشید و نیمی از زنگبار را غارت کنید و قبل از برقراری نظم بگریزید.»
    روری نیشخندی زد و موافقت نمود:«این هم البته فکری است.»
    سلطان به کوسنی تکیه داد و با صدای بلند خندید و بعد از پاک کردن اشک های شادی اش گفت:«آه،دوست من،چه تاسفی که تو یک عرب متولد نشده ای!اگر عرب بودی،قسم می خوردم که تو را به جای خودم سلطان می کردم و می گذاشتم که با آن دو مار،برادرانم طاهاوانی و برغش ،هرگونه که بخواهی رفتار کنی و می دانستم که حتما موفق می شدی.»
    _ظاهراً کمپانی هند شرقی با برادرت طاهاوانی ،بدون هیچ کمکی از طرف من،در این امر موفق شده است،اما هیچ کس جز خودت توانایی متوقف کردن برغش را ندارد و تو هم باید آن را فوراً انجام دهی،چون زمانی برای اتلاف وقت نداریم!حتی شاید فردا هم دیر باشد!
    _پیشنهاد می کنی چه کنم؟
    _نگهبانی بفرست که دستگیرش کند.
    _الآن؟در این ساعت؟دوست عزیزم منطقی باش!بسیار دیر است.
    _اگر در روز دستگیرشر کنی،آشوب برپا می شود،او ترتیبی خواهد داد کهبشود!اما حدود یک ساعت دیگر شهر آرا م خواهد شد،گدایان،ولگردان بازار و تمام ارازل محله ی آفریقایی ها در خواب عمیقی خواهند بود،پس عده ی کمی شاهد دستگیری اش هستند و دردسری بوجود نمی آید.بعلاوه بطور اتفاقی خبردار شده ام که امشب چندتن از روسای قبایل را ملاقات می کند که ترتیب آخرین جزییات را بدهند و احتمالاً سهمشان را از رشوه بگیرند و ضرری برایشان ندارد که دلیل حضورشان را در آنجا توضیح دهند.او را به زندان بینداز و تحت نظر نگهبانان به دژ مومباسا بفرست،وقتی شهر فردا صبح بیدار شود دیگر برای عکس العمل دیر شده است؛شاید چند اعتراض رسمی و غیر رسمی هم بشنوی،ولی حل آن کار ساده ای خواهد بود.چون روسای الحارت که حامیان اصلی او هستند فقط برای نفع شخصی وارد ماجرا گشته اند و وقتی ببینند که تو هم جدی هستی و قصد داری مانع کارهای چرندشان شوی،خیلی زود تسلیم می شوند.آیا این کار را می کنی؟
    شاید او را در خانه ی خودش زندانی کنم .بله،همین کار را خواهم کرد.می توانم نگهبانان مسلحی بفرستم که منزلش را محاصره کنند و مانع ورود یا خروج هر کس و هر چیزی به درون یا بیرون خانه شوند،حتی غذا؛تا وقتی که عقلش بازگردد.همین درسی خوب نیز به خواهرانم می دهد و آنها نیز تنبیه می شوند .ما اعراب می گوییم؛هیچ دریایی آنقدر پر آب نیست که ارتباط خونی را بشوید؛آنها زن هستند؛از خون من و از خون پدر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل شانزدهم




    باد شبانگاهي با شدت از خشكي به دريا مي وزيد و بوي بد زباله و فاضلاب روز را با خود به دريا مي برد . تنها عطر ضعيفي از ميخك و شكوفه هاي پرتقال به قصر مي رسيد ، جايي كه مجيد بن سعيد ، سلطان زنگبار با يكي از دوستانش ، به راحتي بر روي فرش هاي ايراني و توده اي از كوسن هاي ابريشمين لم داده و از ظرفي نقره اي شيريني برمي داشتند . در بالاي سرشان آسمان پهناور با ستارگاني به روشني و بي شماري شن هاي بيابان مي درخشيدند . در زير پايشان ، از فاصله زياد ، فقط صداي برخورد برگ هاي نخل در باد ، صداي امواج و تمام صدا هاي شبانه يك شهر مشرق زمين ، شنيده مي شد .
    مجيد بن سعيد عمامه اش را جابجا كرد و براي راحتي بيشتر بر روي يك آرنج تكيه زد و ستارهاي دنباله دار را تماشا نمود ، كه ناگهان از جايي نا معلوم ظاهر شده بود و با ناپديد شدنش آهي كشيد و گفت : " هنوز كه هيچ نكته جديدي نگفته اي كه خودم خبر نداشته باشم . مني كه شليك گلوله اي.
    از ميان موهايم گذشت و آن را نه يك بار، بلكه چندين بار حس كردم ، در حالي كه برادر عزيزم برغش ، با دستان خودش ، از پنجرۀ خودش به روي من آتش گشوده بود ، البته كه مي دانم بار اولي نيست كه خانواده من چنين كارهايي مي كنند اين يك سنت شده است ."
    _ شايد ، ولي اگر اين توطئه را متوقف نكرده و قبل از اين كه خطرناك تر شود با آن مقابله نكنيد ، اين خون شما ، اعليحضرت است كه به زودي ريخته خواهد شد .
    مجيد شانه هايش را بالا انداخت و از محتويات ظرف نقره ، خرمايي كه رويش شكر پاشيده شده بود را انتخاب كرده و گفت : " با شنيدن سخنان تو ، انسان خيال مي كند كه قصد ترورش ديگر كار چندان خطرناكي نبوده است . "
    روزي خنده كوتاهي كرد و گفت : " با توجه به اين كه در فاصله سي ياردي هم در هدف گيري اشتباه كرده ، نمي توانم آن اقدام خاص را جدي حساب كنم . اولا كه كل ماجرا بيش از اندازه جسورانه بوده و انگيزه لحظه اي موجب آن شده است . خيال مي كنم ، او در درد كينه و حسادت خود مي سوخته ، كه اتفاقا شما در حال قايق راني در كنار پنجره اش مي بيند و به نظرش احتمالا تنها شانس در يك عمر مي آيد . يكي دو تپانچه در دم دستش بوده ، پس آن ها را مي قاپد و شروع به شليك مي كند ، اما به علت شدت خشمش ، همه شليك ها به خطا مي رود اگر نقشه اش را قبلا طرح ريزي كرده بود ، به عوض اين كه خودش شما را به قتل برساند ، يك تيرانداز ماهر استخدام مي كرد و در آن صورت ديگر من و شما الان اين جا بحث نمي كرديم ،چون شما به اجداد برجسته خود ملحق گشته و من تا آن جا كه مي توانستم از قلمرو جانشينتان دور شده بودم ، اما شكر خدا كه او تير انداز مزخرفي است . "
    سلطان عذرخواهانه ، براي تيراندازي بد برادرش بهانه آورد : " به ياد داشته باش كه هوا در حال تاريك شدن بود . :
    دفعه آينده شايد چنين نباشد .
    _ اين قدر مطمئن هستي كه دفعه ديگري وجود دارد ؟
    _ به همان اندازه كه شما مطمئن هستيد.
    سلطان قطعه اي حلواي بادامي به دهان گذاشت و با لذت مزمزه اش كرد . انگشتش را روي يك دستمال ، با حاشيه زردوزي پاك كرد ، و اميدوارانه گفت : " شايد باز هم خطا كند ، چون همان طور كه گفتي تيرانداز ضعيفي است ، حتي وقتي بچه هم بود ، تيرانداز خوبي نبود . وقتي خطا مي زد ، چقدر عصباني مي شد ، چقدر ناراحتش مي كرد ، چون نمي توانست تحمل كند در همه كار اول نباشد . من خودم هرگز اهميت نمي دادم . "
    روزي با خشونت گفت : " مجيد انجام داده ، يا نداده ف بي اهميت است ، آن چه اكنون مي كند خطرناك است . "
    _ خطرناك تر از قبل ؟!
    _ اشتباه تو همين جاست ، دوست من ، متاسفانه بايد بگويم برادرت اسباب هايي به دست آورده كه مي تواند يك شورش حساب شده عليه تو برانگيزد ، گرچه فكر نمي كنم بتواند از آن ها استفاده زيادي ببرد . ولي مساله اساسي اين است كه چنين وسايلي ....





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    241 - 238
    بدون آنکه دیده شود و یا شکی در وجود آن کنی به درون آنها خزید...آیا آن شلیکهای زشت و پیاپی گلوله را باید به یاد می آورد تا نشانش دهد برغش ، خواهان خلاصی از شر اوست و به هیچ چیز جز مرگش رضایت نمی دهد.اکنون دیگر نمی توانست چشمانش را بر آن ببندد ، او باید کاری را که همیشه از آن متنفر بود و متنفر هم خواهد ماند انجام دهد ؛ باید تصمیمش را گرفته و عمل کند.
    نورهای شهر یکی یکی خاموش شدند تا اینکه فقط چند نور پراکنده چون پولک طلا در تاریکی پر ستاره ی شب برق می زدند و غیر از صدای امواج و برخورد نخلها ، صدایی شنیده نمی شد ؛ شب بالاخره آرام شده بود.در کنار افق ، نوری پریده رنگ ، خبر از طلوع ماه می داد و بمحض بالا آمدنش سکوت شب توسط زوزه ی سگان ولگرد در کوچه های تاریک بنرمی پرسید:«خب؟»
    مجید به سنگینی گفت:«می بینم که حق داری به دنبال «ناصر علی» و فرمانده ی نگهبانانم خواهم فرستاد.»
    روری گفت:«خو است.»و با حرکتی تند بلند شد و پرسید:«و خواهرانت؟هر چه می خواهی بگو ، ولی باید کاری هم در مورد انها انجام دهی.»
    -نه من با زنان جنگ نمی کنم.
    -گوش کن مجید...
    -نه ، نه ، نه.گوش نمی دهم.برغش بله چون اگر بتواند مرا می کشد و برای همین هدف است که اسلحه برای طرفدارانش خریداری کرده.اما من هم بی سلاح نیستم و با آنها به مقابله برخواهم خاست ، پس در حال حاضر مراقبت می کنم که دستگیر شود زیرا تا زمانی که آزاد باشد من آشکارا آرامش نخواهم داشت.اما خواهرانم را مجازات نمی کنم چون اگر به خاطر دروغها و فریبهای برغش نبود آنها هرگز علیه من متحد نمی شدند.
    روری عمداً گفت:«و اگر به تو بگویم که همین خواهران عزیزت هستند که طرفداران برغش را با اسلحه هایی که امیدواری در خانه ی برغش بیابی مسلح کرده اند چه؟»
    -باور نمی کنم.
    «باید بکنی.نیمی از ولگردان بازار می توانند این را به تو بگویند و اگر رئیس پلیست هنوز از آن آگاه نشده باشد پس من یک هلندی هستم.تنها دلیلی که این مطلب را به تو نمی گویند برای این است که میدانند ترجیح می دهی نشونی و احتمالاً اگر هم بشنوی حاضر به باور کردنشان نمی شوی!خب می توانی این دفعه باور کنی چون من می گویم و نفعی در دروغ گفتن ندارم.» مجید دستهایش را با ژستی زنانه به هم فشرد ، صورت ضعیف و مطبوعش با درد و گیجی از شکل افتاده بود:«حتما اشتباه کرده ای نمی توانی درست بگویی ، هیچ راهی برای آنها وجود ندارد که چنین کرده باشند چگونه می توانند اسلحه ها را از بیت التانی توزیع کنند وقتی هیچ مردی را غیر ازبرادرانشان نمی پذیرند؟امکان ندارد.یک فرد شیطان صفت تو را فریب داده است.»
    روری به آرامی گفت:این تو هستی که خود را فریب می دهی ، مجید اسلطحه ها از بیت التانی توزیع نشده است.خواهرانت و گروهی از زنان اقوامشان به همراهی ملتزمین و مستخدمه ها و برده ها بتازگی ملاقاتهای متعددی از مسجد خاصی در شهر داشته اند.»
    -این را می دانم.می روند که برای عموزاده ی عزیزی ، که از بیماری عذاب آوری رنج می کشد که نه حکیمان و نه دکتر انگلیسی نتوانسته اند معالجه اش کنند دعا نمایند.
    -واقعاًچه بیماری مناسبی ، تقریبا به اندازه ی قانونی که گفته زنان بزرگزاده تنها می توانند پس از تاریکی هوا و کاملاً پوشیده در چادر و روبنده از خانه خارج شوند.مناسب است و به همان اندازه احتمالاً بستن و قرق کردن مسجد برای نیم ساعت ساده بوده است.»
    -متوجه منظورت نمی شوم؟
    -کاملاً واضح است.اقوامت نه تنها از خداوند برای یک عموزاده ی بیمار درخواست شفا می کنند بلکه تقدیمی هم می نمایند.
    سلطان با خشکی گفت:«آن هم عملی عادی است.»
    -تقدیمی به شکل اسلحه گرم؟چون این آن چیزی است که به مسجد می برند تا در آنجا به امانت گذارده تا بعداً بین طرفداران برادرت توزیع شود.باید مثل آب خوردن بوده باشد چه بهشتی است اینجا برای توطئه کنندگان ؛ بیست یا سی زن با همراهی دو برابر این مقدار برده در حالیکه همگی زیر لباسهایشان اسلحه ی گرم حمل می کنند شبها وارد عمل می شوند ، البته اگر اکنون مسجد یا منزل برادرت یا بیت التانی را بگردی هیچ اثری از اسلحه ی گرم نمی یابی و هیچکس هم اقرار نمی کند که اصلاً چنین چیزهایی دیده باشد ولی به همین روش عمل کرده اند.
    -هیچ مدرکی نداری.
    روری به آرامی تصدیق کرد:«هیچ.»
    سلطان با ژستی این نظریه را رد کرد و دوباره برگشت که به دریا و شهر در خواب فرو رفته خیره شود.روری آرام باقی ماند ، آگاه از بی فایدگی بحث بیشتر و ترسیده از دخالت بیش از اندازه و بیدار کردن آن رگ لجبازی ، که به طرز غیر منتظرانه ای ، بخشی از شخصیت مهربان ، دودل و کاملاً بی ثبات مجید بود.ظرف نقره شیرینی برگشته بود و تمام محتویاتش بر روی فرش اعلی ایرانی ریخته بود.او زانو زد و شروع به جمع اوری و چیدن آنها بر روی یکدیگر به شکل یک هرم نمود و با خود فکر کرد که اینجا چه می کند؟...فکر آشنایی بود ، فکری که غلب در لحظات غریب و همیشه هم به طور غیر متتظره ای به ذهنش می رسید.اینجا چه می کنم؟...چه چیزی در وجود من است؟یا به من بسته شده که مرا به اینجا آورده تا در نور مهتاب و زیر سقفی در زنگبار بنشینم؟چه مقدار به اعمال خودم بستگی دارد و تا چه میزان به شانس وابسته است؟و یا شاید هم طبق اعتقاد اهالی مشرق زمین ، آنچه در تقدیر نوشته شده است مقدر است و نمی شود از آن اجتناب نمود.
    این نظر آخری طبق عقیده ی روری یک فریضه ی آرامش دهنده بود و نه قابل قبول ، از آنجا که همیشه ترجیح می داد مسئولیت اعمال خودش را شخصاً بپذیرد نه اینکه آنها را به تقدیر و سرنوشت از قبیل تعیین شده نسبت دهد و در نتیجه آزادی اراده یا توبیخ یا تشویق برای اعمال خوب و بد را انکار نماید.آن پرسشهای مسلسل وار عذاب آور همیشگی در اینجا چه می کنم؟چگونه و چرا به اینجا رسیده ام؟آسوده اش نمی گذاشت و در مورد پاسخ به آنها البته ترجیح می داد اعمال خودش را طبق نقشه ی از قبل تعیین شده ی غیر قابل اجتناب بداند زیرا همکاری طولانی اش با اعراب و مشرق زمین بر رویش اثر گذارده بود ، چون گاهی وسوسه می شد که با جذر براند و بگذارد که حوادث به هر طریقی که می خواهند اتفاق بیفتد.با این اطمینان آرامش بخش که هیچ چیز یا هیچ کس نیست که بتواند پایان مقدر شده را تغییر دهد ...آنچه تقدیر شده مقدر است...
    شاید در تقدیر نوشته شده که او می بایست طی ده رو آینده که برای مجید حیاتی ترین دوران بود و برای خودش هم همینطور ـ از جزیره غایب باشد ! و باید بشتر دقت می کرد ، ولی بعد هیچ کس نمی تواند برای همه چیز برنامه ریزی کند و او به هیچ طریقی نمی توانست بداند که بهترین نقشه ها می رفت که دوباره خراب شود...گرچه نه ، او به روشی غریب هنوز به آنها اعتقاد داشت...البته در صورتیکه مجید از عکس العمل مؤثر نسبت به برادرش تا زمانی که فرصت دارد شانه خالی نماید.یک دردسر لعنتی پیش خواهد آمد ولی لزوماً یک فاجعه نبود.واقعاً متأسف بود که خودش نمی تواند مانده و مراقب اوضاع باشد ولی او در محلی دیگر کاری داشت که نمی توانست معطل بماند و ویراگو می بایست در سحرگاه حرکت کند ولو اینکه زمانی مناسب برای ترک جزیره نباشد اگر تنها مجید...
    روری از بی صبری و با تشنجی ناگهانی به هرم شیرینی ها تلنگری زد که قطعات شیرینی را در اتاق به پرواز در آورد ، بعد از جایش بلند شد.حرفی نزد ولی سایه اش بر روی سنگ تراشیده شده به حرکت در آمد و مجید با دیدن آن برگشت.نور ماه صورت مجید را روشن کرده بود و روری با شناخت آن حالت احساسی از بی صبری و خفگی و درماندگی ، کع کاملا با آن آشنا بود را نمود!او اولین کسی بود که اقرار می کرد علاقه اش به سقوط نکردن مجید ناشی از منافع شخصی خودش است.چون به دلیل دوستی سلطان و حمایت او بود که تاکنون توانسته بود از قانون طفره رفته و کم و بیش هر طور که بخواهد در این سرزمین رفتار نماید.ولی حدای از آن و این اصل که چنین موهبتهایی را در زمان سلطنت برغش نخواهد داشت ، او محبتی نیز برای این مرد راحت طلب بی عزم در خود احساس می کرد.مردی که تخت و تاج را به طور اتفاقی به دست آورده بود و به نظر می رسید که می رود آن را از طریق خیانت از دست بدهد.روری گرچه رفتار غیر هرب وار مجید در مورد برخورد مناسب با خواهرانی که زمانی دوستش داشتند و اکنون فعالانه خیانت می کردند را تحقیر می کرد ولی علت آن را درک می نمود و حتی به قدرت روابط خویشاوندی که دلیل آن بود غبطه می خورد ، گرچه احساسات خانوادگی به هر شکلش ، حسی بود که خودش هرگز نشناخته بود ، ضمناً عامل دیگری هم برای حمایتش از مجید وجود داشت ،احترامش به سلطات سعید فقید که شخصا پسرش مجید را به جانشینی انتخاب نموده بود.
    یک بار در سالهای اولیه اقامتش در جزیره روری سهواً خدمتی به پدر مجید کرده بود.یکی از دوستان عیاش سلطان در ملاقاتش از زنگبار خشم یکی از روسای محلی را برانگیخته بود ، به نحوی که او خواهان سرش شده بود(رنجش به دلیل شرافت بود ، یا در واقع از دست رفتن آن به دلیل وجود دختری بوالهوس ، هر چه که بود هر دو طرف به طور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    قابل درکی برای جزئیات مسئله ، خاموش بودند .) سلطان نتوانست مقصر را تحویل دهد . چون روزی ، بدون اینکه کسی متوجه شود . پول قابل ملاحظه ای دریافت کرده و قاچاقی او را با ویراگو از جزیره خارج کرد و به سلامت به سرزمینش رسانید . واقعه بسیار جزئی بود ولی سلطان که بعدا از چگونگی قرار مطلع شد . خوشحال از اینکه از خجالت تحویل یک دوست به جلاد خلاص شده است . نسبت به اموری فراست بخشنده شد و به او به عنوان نشانه ای از سپاسگزاری اش خانه ای داد که به مدت صد و پنجاه سال در اختیار او و اعقاب او باشد .
    کسی وجود نداشت که شیر عمان را ملاقات کند و تحت تاثیر او قرار نگیرد و اموری فراست هم اشتباه بود . بنا بر این به خاطر سعید و اگر نه هیچ چیز دیگر روی هر چه در توان داشت برای نجات پسرش از مرگ که بعد از یک شورش موفق غیر قابل اجتناب بود انجام داد اما با نگاه به صورت آن پسر در مهتاب فهمید که این کمک به مردی است که خود خواهان یاری به خودش نیست پس عملا کاری صعب خواهد بود
    مجید گفت :« با احترام همانطور که پیشنهاد کرده بودی عمل خواهم کرد . او بسیار گستاخ شده و باید سر جایش نشانده شود و در مورد مجازات خواهرانم تنها کافی است که عدم رضایتم بر برادری که در توطئه حمایتش میکردند را ببینند و بدانند که این نتیجه ی نتشه هایشان میلاشد . مستخدمانم را خبر کن تا من آنچه باید بکنم را انجام دهم. حق با توست . این گونه اعمال باید شبانه انجام شود . روز بسیار آشکار است شب بخیر دوست من باشد که تو بهتر از من بخوابی ، این یه مرخصی بود . روزی تعظیم کرد و پیشانی و سینه اش را به روش اعراب لمس کرد بازستی از تسلیم بدون استهزایی بنرمی برگشت و از پله های سنگی پایین رفت تا ملازمی خواب آلود را به طبقه ی بالا پیش سلطان بفرستد و بعد خود از قصر خارج شد وارد خیابان شد .
    سایه ای از پشت دروازه قصر بیرون و به دنبال او افتاد . سایه ی دیگری هم با فاصله چند قدم او را تعقیب نمود .
    سایه ی اول که متعلق به بانی باتر بود پرسید «خب؟»
    روزی به جای جواب شانه هایش را بالا انداخت و هیچ نگفت .
    بانی با همدردی گفت :« اینطوری شد پس ، ها ؟ اه اگه سخت نگیره مراسم دفن خودشه .»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -244 تا 247
    -در مورد اون اسبها چی مگه یادت رفته باید یه نیم دوجین از انها را برای شیخ حسین ببریم اون هم با قیمت خوب.
    -مه یادم نرفته اما خوب می دانی اسبها فقط یک پوشش است که اگر بانی غر غر کرد"ولی یک طلای خالصند ان هم با اون قیمتاگه اونها را به موقع بگیریم ان یعقوب مزخرف پست به یکی دیگه می فروشدشانمطمئنم که همشون دزدی هستند برای همین می خواهد زود ازدستشون خلاص بشه.
    -من هم همین فکر را میکنم اه خیلی خوب به درک!فکر می کنم ناچاریم که برویمبعلاوه وقتش شده که دانی را برای خاطر خودش هم که شده از اینجا دور کنیم دارد کمکم لاغر ورنگ پریده می شود فکر نمی کنم که در مسایل عشقی اش موفق باشه گذراندن یک هفته یا بیشتر در هوای خوب وسالم و دریا به او کمک خواهد کرد که دخترک را فراموش کند ورنگ به کونه ها یش برگردد .
    باتی از گوشه چشمنگاهی به او انداخت وبا اخم ولحن خشنی گفت:اگه جای تو بودم اینقدر مورد ان جوان گستاخ ودل نازک نبودم واونو سرسری نمی گرفتم .باهوشتر از انی است که نشان می دهد. واگر در موردش جور دیگری فکرمی کنی دچار اشتباه هستی گرچه شاید خوشت نیاد داری زیادی بی رمق میشی واین ولگردیهای شبانه هم دلیل ادعای منه .
    خلق تنگ روری ترکش کرد وباخنده گفت :تو باید خجالت بکشی عمو در این سن داری نقش یک دختر پرستار را بازی میکنی.
    پاتی با درشتی گفت بعضی وقتها فکر می کنم یکی رو لازم داری باید به ما می گفتی امشب کجا میریگرچه اگه تونسته باشی ان پسر نازک دل راضی به زندانی کردن برادر حرمزاده اش کرده باشی این بار را می بخشمتهرچند تا با چشم خودم نبینم باور نمی کنمباتی به فکر فرو رفته از روی دلتنگی وبا بد بینی نظریه ای داده بود که بعدا ثابت شده پیشگویانه بوده است اصلا نباید سلطان میشد اون فقط کارها رو نصفه انجام می دهدبیشتر از یک جوجه ابتکار ندارد پسر بیچاره.
    باد شب کلمات را باخود برد ودر همان زمان در قصر سلطان مجید خودرا اماده که حقایق پیشگویی پاتی را در مورد انجام نیمه کاره کارها ثابت کند.
    فصل هفدهم
    طلوع زرد رنگ خورشید بر زنگبار نور افشاند وکلاغها بر روی بام منازل اواز سر داده بودند که مستخدمه ای هراسان سراسیمهبه بیت التانی وخبر دستگیری سید برغش را در منزلش واینکه همه چیز لو رفته را اورد.خبری غم انگیز که سلمه را گریه انداخت وموجب بروز حملات عصبی شدید برا خواهرزاده اش فوشوکه شب را در انجا گذرانیده بود شد.
    اکثریت اعضای خانواده از این روش تقلید کردند و فضای خانه فریادهای عزاداری وگریه رافرا گرفت
    تا زمانیکه شعله با عصبانیت وامرانه فریاد زد عقلتان کجاست اکنون زمان شیون وفریاد نیست؟ایا باید فریادمان از بام خانه بیرون برود تا تمام نوکران مجید بفهمنداین چه مفهومی برای ما دارد؟ساکت شو فوشو!هنوز هیچ مدرکی علیه ما ندارنداما اگر جیغهای توزوزه های میمون وار ان زنان ابله را بشنونددیگر احتیاجی به مدرک بیشتر برای نهادن در مقابل مجید ندارند.
    فوشو همچنانبه جیغ زدم وکوبیدنپاشنه هایش بر روی فرش ادامه داد واین سلمه بود که از میان اشکهایشگفت اما اگر برغش لو رفته باشدپس ما هم لو رفته ایم چگونه می توانی بگویی مدرکی بر علیه ما ندارند .
    چون اگر داشتند ما هم دستگیر میشدیم اما هیج نگهبانی جلوی ما نیستوما ازاد هستیم که برویم وبیاییم می توانی خودت ببینی فوشو اگر ساکت نشوی سیلی میخوری سلمه ان ظرف اب را بده .
    شعله ظرف سفید وابی رنگ را قاپید وبا یک حرکت سریع که از بازوان باریکش بعید بودکل محتویاتش را بروی دختران گریان پاشید وظرف را به خواهرش باز گرداندجیغهای گوشخراش ناگهان متوقف شد وفوشو هق هق کناندر میان کوسنهای پراکنده بی حرکت ماند وبا سختی وخستگی نفس میکشید وشعله
    دستهایش را برای صدا کردن برده ای بهم زد وحکم کرد ما باید به گونه ای رفتار کنیم که گویی هیچ واقعه مهمی روی ندادهالبته ما از شنیدن این خبر پریشان هستیم ولی این کاملا طبیعی است ما از هیچ توطئه ای خبر نداریم اگر هم بخواهند می توانند خانه را بگردند که هیچ نخواهیم یافت
    بلند شو فرشو ونگذار دیگر اشکی داشته باشیم چون کمکی به برغش نمیکند ولی فکر کردن ونقشه کشیدن شاید مفید باشدپس باید فکر کنیم ونقشه بکشیم وارام باشیم.
    ارامش خودش ومنطق صحیحش انان را ترساندودیگر هیچ صدایی از کسی بلند نشد برحسب ظاهرروال عادی صبحها ان روز هم ادامه گو اینکه هیچ فرقیبا ایام دیگر نداشت.حمامها با اب تازه چشمه ها پر شدندوجامه هایی که طی شب لابلایشانگلهای یاسمن وشکوفه های پرتقال گذاشته شدهوتوسط عنبر ومشک معطر گردیده اندبرای پوشیدن صاحبانشان اورده شدند.
    سلمه هرگز فکر نمیکرد که مراسم تشریفاتی و طولانی ارایش روزی به نظرش خسته کننده امده وحوصله اش را سر ببرد اما امروز برای اولین بار به نظرش پایانی برایش نبود ومتوجه شد که که خود را مجبور می کند بی حرکت نشسته و تسلیم مشاوره مستخدمانش میکند . درحالیکه او را لباس می پوشاندند عطر می زدندموهایش را شانه زده وروغن می زدند ومی بافتندومنتخبی از جواهر تش را پیشنهاد میکردندتا از میانشان یکی را برای استفاده ان روز انتخاب کندمغزش از ترس برای اینده در اشوب بودودلش میخواست مثل فرشو خودش را با صورت به زمین انداخته ورفتار عصبی از خود نشان دهد اما شعله همان رفتاری را با او خواهد داشت که با فرشوکرده بود والبته هم حق داشت شعله همیشه حق داشتانها به دشمنشان صورتی ارام نشان می دادندونقشه ها می کشیدند چگونه برغش را از نتایج خشم برادرش نجات بخشد.
    بالاخره ارایشش تمام شد وبعد از مرخص کردن مشاطگان به سمت پنجره دویدکه به کوچه کوچکی که بیت التانی را از خانه برغش می جی وعبالعزیز کوچک جدا کرده بودنگاهی بیاندازد کوچه به خودی خود خالی بود اما از دو طرف توسط مردان مسلح که تفنگهایشان مثل حصاری غیر قابل وروداز خانه به نظر می رسید بسته شده بودسلمه که برای دید بهتر به جلو خمشده بود متوجه شد که نا خواهریشهم در اتاق مجاور کنار پنجره ایستادهدر حالیکه نقابی صورتش را پوشانده بود که تنها چشمان گشاد شده ومژگان سیاه ومشتاقش را نشان می داد.
    شعله به کوچه خالی با مردان مسلحش نگاه نمی کرد بلکه به پنجره های حصیر دار خانه برادرش خیره شده بود از طرز ایستادن سر کج شده وبدن ظریفشجسارت جرات هوشیاری استقامتمی بارید سلمه جهت نگاه خیره اش را دنبال کردومتوجه یک حرکت پشت حصیرپاره شد لحظه ای بعد گوشه حصیر محتاطانه بالا رفت وصورت برادرشان اشکار شد.
    مشخص بود که برغش مشغول بحث با شعله است چون سرشرا به نحوی تکان داد که به سوالی که شهره پرسیده است پاسخ می دهد وسلمه متوجه لبخند خواهرش شد استانه جلو رفتهپنجره وکرکره های نیم بسته انها را از چشم هر که در زیر انها ایستاده بود پنهان می کرد انها بنرمی به زبان فارسی درباری اگر از ان فاصله می شنیدند که برای سربازان نامفهوم بود صحبت میکردند.
    نه البته که نمیرم او باید دیوانه باشد که برای یک لحظه هم خیال کند که خواهم رفت وقتی فرستاده اش دستور اورد که باید جزیره را قبل از اولین اشعه خورشیدبه قصد عمان ترک کنم وانمود کردم که پذیرفته ام گفتم که اماده ترک فوری جزیره هستم ولی مشکل اینجاست که نمی توانم هزینه اقامت در انجا را بپردازم چون پول کافی ندارم می دانی ان احمق چه کرد ده هزار سکه برای تسهیل تبعید من فرستاد سلمه صدای خنده برادرش را شنید شعله پرسید پولها را برداشتی.
    -پس چه خیال کرده من که احمق نیستم البته رشوهای بود که مرا به رفتن بی سرو صدا راضی میکرد پولها را به ناصر دادم تا در جای امنی بگذارد بعد به انها گفتم نقشه ام تغییرداده ام ونخواهم رفت بعدبه انها حمله کردیم وبا فشار همه را ازخانه بیرون ریختیمواز درون سنگر بندی کردیم ونگذاشتیم کسی داخل شودپس مجید هم در اطراف خانه مامور گذاشت می خواهد از گرسنگی تسلیم شومبگذار تلاش کند من از ان توله سگ بی استخوان نمی ترسم هیچ کس نمی ترسد بجز می جی فک می کند باید از مجید استدعای بخشش کنم.
    -شعله با تلخی گفت تعجب نمی کنم او هیچ گاه دست از اخطار دادن ونا امید کردن برنداشتواکنون می تواند بگوید به شما گفته بودمواصرار کند به شفقت مجید متوسل جوییم ایا توصیه او را می پذیری؟.....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    .....« هرگز !» جواب دارای چنان خشونت و تاکیدی بود که سلمه منقبض شد :«اگر می چی بخواهد چهاردست و پا پیش مجید برود ،من مانعش نمیشودم.اما اگر برود فقط برای دفاع از خودش است ،نه من !»
    سلمه که با ترس و همدردی مشابهی میلرزید ،فکر میکرد :" می چی بیچاره ،چقدر التماس کرده بود که دقت کنیم و چقدر در مورد نحوه پایان گرفتن این دشمنی ،اخطار داده بود ، چون می چی ،برغش را بیشتر از تمام برادرانش دوست داشت و ترسش برای جان او بود که وادارش میکرد با این کار خطرناک مخالفت کند.ما ناچار به تسلیم هستیم ،کار دیگری نمیتوانیم بکنیم .مجید بخشنده است... از بخشندگی اش بود که به برغش شانس قرار داد و برایش پول فرستاد که به زندگی اش در عمان کمک شود.شاید باز هم بخشندگی کرده و همه را عفو کند.....»
    صدای برغش ،که از عصبانیت بلند شده بود ،افکار اشفته اش را بسان یک جواب شکست :البته شما هم مختارید که هرکاری میخواهید انجام دهید ،اما من هرگز تسلیم نخواهم شد.نقشه های ما بسیار پیشرفته اند و ما بسیار قوی هستیم هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند اکنون مجبورم کند که از آنها دست بکشم. میخواهم به راهم ادامه دهم ...و برنده خواهم شد تو میتوانی همین الان مرا سلطان زنگبار بدانی ...» دیدن اراده قوی و مقاومت این برادر سرکش ،قلب سلمه را گرم کرد و بخشی از ترسهایش را فراموش نمود. بی جهت نبود که آن همه مرد ،اماده پیروی از او و جنگ با مجید به خاطر او بودند.برغش برای رهبری و حکومت دنیا آمده بود و شاید این محاصره تنها مانعی موقتی بود و بلاخره او دوباره قویتر بلند میشد. پس سلمه بلند شد و بدنش را به حالتی افراشته و مغرورانه صاف نمود برغش ،که سرش را بلند کرده بود ،با دیدن او سلامی کرد و پرسید :«ایا با منی خواهر کوچولو ؟ یا تو هم چون می چی فکر میکنی باید از تمام امید هایمان دست کشیده ،و طلب رحم کنیم ؟صدایش زنگ بی پروایی و هیجان داشت ،خورشید که دیگر بالا آمده بود بر صورتش می تابید و سلمه متوجه شد که گونه های برادرش سرخ است و چشمانش میدرخشد ،درست مثل اینکه تب داشته باشد ،گویا این تب از فاصله باریک بینشان گذشت و به او نیز سرایت کرد و سلمه را با همان اندازه هیجان ،اتش زد و ترسها و همدردی اش برا ی می چی را فراموش نمود .ناگهان گونه هایش داغ و چشمانش به درخشندگی چشمان برادرش شد.خندید و دستش را با حرارت تکان داد و گفت :«هرگز!ما با همه انها خواهیم جنگید!»برغش خندید حالتی در ان خنده بود که فردی پیرتر و با تجربه تر ،آن را به حساب عصبی بودن میگذاشت ،ولی سلمه متوجه ان نشد شعله از پنجره مجاور چیزی گفت سلمه باز هم متوجه نشد ولی برغش در جواب لبخندی زد و سری تکان داد و بعد پرده حصیری به حالت اول ،پایین افتاد و لحظه ای بعد دیگر برغش آنجا نبود.
    برای رسیدن اخبار بیت الثانی و خانه ولیعهد به کنسولگری امریکا مدت بیشتری وقت نیاز بود ،ساعت از هشت گذشته بود که کنسول به طور اتفاقی ،سر میز صبحانه به روش کسی که فقط میخواهد شایعات تغییر دولتی در یکی از ایالتهای بالکان را بگوید به آن اشاره کرد :« مثل اینکه بلاخره سلطان از شیطنتهای برادرش خسته شده و بسیار دیر به فکر چاره افتاده است. شنیده ام که دیشب نگهبانانی فرستاده که خانه برغش را محاصره کنند»
    قاشق کره تخم مرغ از دست کریسی بر روی بشقابش افتاد و صدای بلندی تولید کرد ،خرده های زرده بر رومیزی و لباس موسلین صورتی رنگش پاشیده شد هیرو بتندی گفت :«دستگیر شده ؟ یعنی به زندان افتاده است ؟»
    عمویش با متانت در حالیکه انبه میخورد ،گفت :« نه کاملا ،گرچه نمیگویم که اگر او را به دزی میانداخت کارش را تمام میکرد ،بهتر نبود شاید چند ماهی در زندان فکمی آتشش را سرد کند و برای بقیه ما در این حول و حوش ،آرامش و صلح به ارمغان بیاورد باید اعتراف کنم که از قیافه افراد قبیله الحارث،که از افریقا برا یحمایت او آمده اند اصا خوشم نمی اید .آنها فقط یک دسته وحشی آماده شلیک هستند که حاضرند مادر بزرگشان را هم به خاطر پول بکشند باید از اول کاری برا ی ممانعت ورودشان انجام میشد کریسی ،لطفا شکر را بده ...:هیرو ،مصرانه پرسید:«ولی شاهزاده چه عمو جان ؟ منظورتان از "نه کاملا" چه بود ؟ زندانی شده است یا خیر؟»
    - گفتنش سخت است ،بستگی دارد که قصد داشته باشند چقدر او را آنجا نگه دارند ؟ اگر بتوانند نگهش دارند ،او در منزلش زندانی شده است.
    کریسی با آسودگی گفت :« آه خدا را شکر ،چقدر مرا ترساندی فکر میکردم او را در سیاهچالی ،جایی ،انداخته اند »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 15 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/