((جوابت رو خودت باید پیدا کنی آقا داماد!))
در اتاق بالا درهای چوبی تاشو از لولا باز شده بود و چسبیده به هم در کناری ایستاده بودند.ناهید روی یکی از صندلی کنار دیوار نشسته بود.
روز قبل شال حریر روی سرش را فخری خانم از توی صندوقچه در آورده بود:
((بیا مادر جون این شال سفید تبرکه مادر بزرگ خدا بیامرزت از مکه برای من آورده بود بنداز روی سرت که انشالله سفید بخت بشی.))
و خودش آنرا با احتیاط باز کرد و بر روی سر دخترش انداخت.بوی ماندگی پارچه و صندوق نه تنها در دماغش که در ذهن و خیالش پیچید.
شلوغی اطراف عبور زنانی ریز و درشت که هر یک با فشار بوسه ای از گونه ی او می ربودند و چیز هایی می گفتند:
((وای ماشالله چه عروس خوشگلی!))
((به نظر نمی آد آرایش کرده باشه ولی چقدر ملیح و نازه!))
((وای چی میگی منیره؟خودش آرایشگره می گن کارش هم خیلی خوبه .چه خوب که یه سلمونی مجانی هم توی فامیل گیر آوردیم!))
گردباد افکا در ذهن متلاطم ناهید چرخ می خورد و پیش می رفت صبح همان روز او مسخ و بی صدا در جلوی آینه نشسته بود.
((وای ناهید! تو که هنوز هچ کاری نکردی!نا سلامتی امروز بعداز ظهر عقدکنانته .پاشو دختر یه سر و صورتی صفا بده!))
ناهید مردمک چشم هایش را قدری تکان داد.در آینه ی روبه رو تصویر ملتهب نیلوفر آویخته به چهار چوب در دیده می شد. نیلوفر خود را جلوتر کشید و بالای سر ناهید ایستاد.
((خواهرم عزیزم اینطور ماتم گرفتن نداره.توی اتاق خودت رو حبس کردی که چی؟نزدیک ظهره دیگه کم کم آقا حجت و فامیلش پیداشون می شه.))
ناهید چشم از آینه کند و سرش را به آرامی بالا برد.صدایش نجوای خواب زده ای را می مانست که کابوس می بیند:
((ممنون که منو تنها نمی زاری.))
((تو رو تنها بگذارم؟ اون هم یه دونه خواهرمو؟همون خواهر ته تغاری و لوس و از خود راضی ام رو؟ اگه بدونی روز تولد تو چه قدر خوشحال شدم.))
((چرا! من مثل خیلی از دخترهای دیگه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم نمی دونی وقتی مامان از بیمارستان اومد و تو توی بغلش بودی چه قدر خوشحال شدم از همون اول قشنگ و خواستنی بودی.))
نیم تنه ی ناهید کاملا چرخید.دستانش ناگهان کناره های مانتوی نیلوفر را چنگ زدند:
((می دونی مادر حجت تموم بچه هاشو توی انباری خونه زاییده؟))
((خوب زاییده باشه چه ربطی به ما داره؟))
((حتی بند ناف بعضی هاشون رو با سنگ بریده!))
نیلوفر شانه های ناهید را در دست گرفت و فشرد:
((چی میخوای بگی ناهید ؟منظورت از این حرف ها چیه؟))
سر ناهید که به سمت نیلوفر چرخید موهای مواجش دور تا دور شانه هایش را پوشاندند.
((نمی دونم ولی نمی دونم چرا هرچی بیشتر دنبال وجه تشابه می گردم کمتر پیدا می کنم.))
((نگرانیت طبیعیه ولی ناهید خودت قضاوت کن تو با این سن کم سر خیلی چیزها با خانواده درگیر بودی شاید هم سرنوشت تو اینکه همیشه خلاف جهت رودخونه شنا کنی ....اما حال وقت این حرفها نیست نمی خوای دستی به سر و صورتت بکشی؟))
چشمان پرسشگر ناهید دوباره به سمت خواهرش برگشت:
((آخه عروس به این بدبختی دیدی؟عروسی که خودش آرایشگر خودش باشه؟نه لباس نامزدی نه سفره ی عقد درست و حسابی.من اهل این جور بریز و بپاش ها نیستم ولی نمی دونم چرا همه ی فامیل توقع هر چیز را از علیرضا داشتن ولی وقتی پای حجت وسط اومد دهان همه بسته شد.واقعا بچه یتیم بودن خیلی سخته.))
سر غمگین ناهید در روپوش خاکستری نیلوفر فرو رت.اشک هایش رنگ تیره تری به خاکستری زمینه دادند.نیلوفر آرام و مادرانه موهای رها و سیاه خواهرش را نوازش کرد:
((من که می دونم دلت هنوز پیش علیرضاست اون یه چیز دیگه بود یه مرد یه عارف آخ اصلا ولش کن تو که نمی خواستی دست و پاشو ببندی می خواستی؟))
صورت خیس ناهید میان دست های نیلوفر جای گرفت و بالا کشید:
((من هیچ وقت نمی خواستم مانعش باشم.می خواستم همراهش باشم می خواستم همانطور که پرواز می کنه و بالا می ره من رو هم با خودش ببره.اون پرواز کرد ولی منو از اون بالا پرت کرد پایین بدون اینکه فکر کنه چی به سرم می آد.))
((این طور قضاوت نکن ناهید .هرکسی خودخواهی های مربوط به خودش رو داره .شاید به نظر تو اون خودخواه باشه که تو رو همراه خود نکرد ولی فکر نمی کنی تو خودخواه تر بودی که می خواستی انگل اون باشی؟))
((بله؟تو به جای اینکه پرنده باشی می خواستی یک طفیلی باشی اون تو رو هم پرت کرد پایین.شاید بتونی پرواز کردن رو با بال های خودت یاد بگیری.))
ناهید دست های ظریف نیلوفر را از روی شانه هایش پس زد و یک باره بلند شد.در چشمانش مواج پرسشگرش خشم بر ساحل بی کسی می کوبید:
((اما اون منو ه ته دره رها کرد یعنی نقطه ی صفر می فهمی ؟صفر .حتی گاهی فکر می کنم با حجت باید از زیر صفر شروع کنم لباس پوشیدن طرز غذا خوردن همه ی چیز های ابتدایی رو هم من باید بهش یاد بدم.شخصیت منفعلش هنوز وابسته به مادریه که حتی تره هم براش خورد نمی کنه یعنی نه تنها برای حجت برای هیچکددم از بچه هاش وای از این به ظاهر مرد های کوچولو!))
((تو را درک می کنم عزیزم ولی مادر حجت هیچ تقصیری نداره هیچ وقت توی اجتماع شهری نبوده همه چیز رو با زمان عروسی خودش در روستا مقایسه می کنه.))
((عروس های دیگش عقد و عروسی یک جا داشتن در مورد من تصمیم از خودشون بود که بعد از اتمام درس حجت عروسی بگیریم.ولی من مطمئن هستم که اون موقع هم زورشون میاد دست در جیب مبارکشون ببرن!مگه یادت نیست سر خریدن حلقه چه ادا و اصولایی در آوردن ؟اصلا فکر نمی کردم یک روز در بهترین مراسمی که برای هر دختری ممکنه پیش بیاد این قدر ماتم زده باشم.))
ابروان کم رنگ شده ی نیلوفر در هم گره خوردندواز باده ی چشمان قهوه ای نیلوفر جرعه جرعه غم به چهره ی روبه رویش ریخت:
((کویر آسمانی پاک دارد.آسمانی پاک از تیرگی ها و مملو از نگاه خورشید اما خورشید همیشه معنی هستی نیست که برای مسافران خسته مرگی است ناگزیر.چگونه نجات؟))
بغض هایشان درهم رها شد و بدن هایشان یکی.
((تو آن نخل تنهایی که در تن تفدیده ی صحرا نشسته است.ریشه ها در عمق حیات شاخه ها خسته از نور می دانی؟...اندیشه ی نخل ها تا مرزهای سبز جنگل می تازد تا آرزوی بالیدن به کوهی که یک دشت شقایق بر دامنش نشسته است و یا حتی پرکشیدن به ابر های سیاهی که آبستن بارانند اما افسوس رطبی که بر شاخسار تو می روید در نهایت شیرینی سیاه است سیاه....))
زنگ در چندین بار نواخته شد.دو خواهر با اکراه از یکدیگر کنده شدند.
((حجت و خوانوادش رسیدند اشک هاتو زود پاک کن خوب نیست اونها تو رو با این چهره ی گرفته ببینن.))
صدای ممتد زنگ ها با نهیب آرمانه ی نیلوفر در هم تنید.انگار هنوز کسی در گوش جانش زمزمه می کرد: ((اشک هاتو پاک کن.اشک هاتو.اشک ها....))
موسیقی تندی که از برخورد دست های پهن بر ته قابلمه بر می آمدند نوایی بود برای رقص قطره ها بر گلبرگ گونه ها.ناهید سرش را در حریر سپید گم کرده بود و بی صدا اشک می ریخت.
((ناهید ناهید چرا اینطوری چمباتمه زدی ؟سرتو بلند کن ببین دختر های جاریت دارن از رقص خودشونو می کشن!یک جوری تند می رقصیدند که آدم فکر می کرد اسپند روی آتیش گذاشتند!ناهید؟وای ناهید؟خاک برسرم باز که تو داری آبغوره می گیری!))
نیلوفر به زیر شال حریر دست برد و چانه ی ناهید را به سمت خود کشید ظرافت دست های نیلوفر به سرعت رقص اشک ها را در خود گرفت:
((دیگه نبینم گریه کنی ها !توی مراسم عقد اصلا شگون نداره عروس گریه کنه مردم کم حرف درمیارن!حالا تو هم ....))
((ها چی چی ننه؟کی گریه کرده؟عروس گریه کرده؟))
با صدای بلند ننه جون که پای صندلی عروس پاشو دراز کرده بود و پهن نشسته بود قابلمه ی طوبی خانم هم از صدا افتاد . یکباره سکوت شد.پچ پچ ها فقط چند لحظه سکوت اتاق را تنها گذاشتند .
((چه اشکی می ریزه دختر!نگفتم شکوه جان ناهید دلش هنوز پیش اون پسره است!))
((آروم تر سعیده !این فامیل دامادی که من دیدم با یه تلنگر شر به پا می کنن حوصله داری ها!))
((ها ننه جون نمی خواد گریه کنی عروس ها همه دلشون می گیره.اما خدا نجات می ده!))
((دلش می گیره چیه ننه؟عروس باید بخنده اونم با این داماد خوبی که گیرش اومده مگه داداشم چشه؟))
نیلوفر کمرش را صاف کرد و دست هایش را بالا برد .چشمانش تند تند به این سو و ان سو گردش داشت.
((این حرف ها چیه طوبی خانم ؟داداش شما هم خیلی آقاست ناهید یاد پدر خدا بیامرزمون افتاده آخه می دونید جاش خیلی خالیه شما به دل نگیرید و شاد باشید.))
یکی از دخترعمو های حجت با لباس طلایی براق و موهایی که به رنگ زرد کرده بود از جا بلند شد.چند تا زن جلویی خود را کنار زد و بالای سر طوبی ایستاد.وقتی کلمات را ادا می کرد سرخی پر رنگ گونه هایش جمع و پهن می شدند:
((حالا برای شادی دل عروس ....طوبی تو بزن من هم می خونم زن ها دختر ها هم همگی بریزید وسط د یا الله دیگه بلند شیم ببینم.))
دیگر وسط اتاق جای راه رفتن نبود.زن های چاق و لاغر.ایستاده و یا حتی نشسته خود را تکان می دادند و با خواننده هم صدایی می کردند:
((عروس سرخه چقدر با نمکه!همی بگین ماشالله....هر کی بگه ماشا...چشم نخوره ایشالله... ))
یکی روی پا بالا و پایین می پرید.دختران دیگری دست هایشان طوری بالا رفته بود که حد فاصل جوراب سه ربع سیاهشان با نقش های گلدار پیراهنشان را از زانوان لخت مودار پر می کرد.تنها کسانی که غیر از عروس برجا مانده بودند چند پیرزن چادر به سر بودند و عمه شکوه و سعیده.
((وای هر چقدر خودمون رو می چسبونیم به دیوار باز هم انگار جمعیت با پاهاشون می خوان بیان روی سرم! شیما تو هم عقب تر بشین یه وقتی اینها نخورن بهت.))
((چی بگم والله چه بلبشو بازاریه.مجلس عقد اینطوری ندیده بودیم....))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)