صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 84 و 85


    از دکترش سوال کردم: شما براش چه کار مي کنين؟ چه مدت بايد بستري باشه ؟ آيا اصلا خوب مي شه ؟

    ما درمان رو براش شروع مي کنيم و بايد دست کم چهار تا پنج هفته بستري باشه . ضمنا غير از دارودرماني، ممکنه به درمان ect هم نياز داشته باشه .
    من که نمي دونستم درمان ect چه نوع درمانيه ، از دکتر سوال کردم: درمان ect چه درمانيه؟

    دکتر جواب داد: ( درمان ect که اصطلاحاً به اون شُک گفته مي شه ، عبارته از درمان با تشنج به وسيله الکتريسيته. به عبارت ديگه عبور يه جريان سريع و کوتاه الکتريسيته از مغز رو ect مي گن و معمولاً براي چند دسته از بيماران کاربرد داره. يه دسته بيماراني هستن که دچار اختلال افسردگي شديدن و به دارو هاي ضد افسردگي پاسخ نمي دن و احتمال داده مي شه که خودکشي کنن. دسته دوم بيماراني هستن که برعکس بيماران دسته اول، در دوره هاي حاد مانيا به سر مي برن. به عبارت ديگه در فاز شيدايي هستن. اين گونه بيماران بيش از حد شاد و هيجانزده مي شن و بدون توجه به مکان و زمان و موقعيتي که دارن ، آواز مي خونن و به رقص و پايکوبي مي پردازن، يا در برابر صحبت هايي معمولي که اصلاً باعث خنده نميشه، قهقهه سر مي دن. بيماران اسکيزوفرني حاد، بيماراني که به اختلال وسواس دچارن، بيماراني که کم کاري هيپوفيز دارن و همچنين خانم هاي حامله اي که نبايد از قرص هاي ضد افسردگي استفاده کنن و يا بيماراني که به دارو جواب نمي دن، بايد با ect درمان بشن. تعداد جلساتي هم که براي اين کار لازمه، بستگي داره به شرايط روحي بيمار و پاسخ دهي اون به درمان که معمولاً شيش تا دوازده جلسه در نظر گرفته مي شه و هفته اي دو تا سه بار انجام بشه. از جلسه دوم ect معمولاً نشونه هاي بهبود ظاهر مي شه ولي اگه در پايان جلسه دوازدهم نتيجه لازم به دست نيومد، بايستي از روش دو طرفه با شدت بيشتر استفاده بشه تا نتيجه مطلوب به دست بياد.



    آقاي دکتر، خطري نداره؟
    برخلاف اونچه که شايعه، ect خطر نداره و يکي از موثرترين روش هاي درماني ِ مورداستفاده روانپزشکيه.
    ممکنه که شکل اون براي افراد عادي ترستننده باشه و يا حالت فراموشي اي که بعد از ect به بيمار دست مي ده، بستگاه بيمار رو نگران کنه ولي جاي نگراني نيست چون اين حالت بعد از اولين جلسه ect به تدريج کاهش پيدا مي کنه و بعد از چند روز به کلي از بين مي ره . فقط مي شه گفت براي بيماراني که مشکل قلبي دارن و يا بيماراني که فشار داخل مزي اونها بالاست، ممکنه خطرناک باشه که اون هم بايد قبل از ect مراقبت هاي لازم به عمل بياد. ولي در ساير افراد کاربرد اون بي ضرره.
    آقاي دکتر، اين کنجکاوي من رو ببخشين. به عنوان آخرين سوال بفرمايين به چه صورت به مريض ect مي دن؟ آيا اون رو به اتاق عمل منتقل مي کنن؟
    خير. احتياجي به اتاق عمل نيست. در يک اتاق معمولي، بيمار رو روي تخت مي خوابونن. البته قبلا بايد آزمايش روتين، نوار قلب و فشار خون بيمار چک بشه و بيمار قبل از انجام ect دست کم شيش ساعت ار خوردن آب و آشاميدن خودداري کنه. در دهان بيمار نبايد شيئي مثل دندون مصنوعي باشه، ضمنا وسيله اي مانند دسته پيپ به نام اروي در دهن بيمار مي ذارن تا هنگام تشنج، زبان و دندون هاش آسيب نبينه.
    اکسيژن خالص رو با سرعت پنج ليتر در دقيقه از مجراي اروي عبور مي دن تا نفس بيمار به حال عادي برگرده. البته دستگاه احياي قلب و ريه cpr، و دستگاه ساکشن براي مکيدن ترشحات داخل دهان بيمار بايد در دسترس باشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 86 و 87


    پيش از شروع ect علاوه بر اکسيژن بايد از مواد هوش بَر هم استفاده بشه تا بيمار در عمق کمي از بي هوشي قرار بگيره . سپس الکترود ها رو در يک طرف يا دو طرف شقيقه بيمار مي ذارن و در يک لحظه جريان رو عبور مي دن.
    در مورد سوال نهايي شما هم که آيا خوب مي شه يا نه، بايد عرض کنم که ما سعي خودمون رو مي کنيم. بايد اميدوار بود.
    سپس دکتر زنگ زد و پرستار رو احضار کرد و مطالبي رو بهش متذکر شد که من متوجه نشدم. بعد هم از من خواست که همراهشون برم تا از شماره اتاق و تخت مامان آگاه بشم.
    وارد بخش که شديم، در نهايت تعجب دختر جووني رو ديدم که لخت مادرزاد بود. روي بدنش با رُژ لب جملاتي رو نوشته و به شکل زننده اي آرايش کرده بود. اون مي دويد و پرستاران هم به دنبالش بودن. بلاخره اون رو گرفتن و ملافه اي به دورش پيچيدن و به زور از اون جا بردن. وارد اتاقي شديم که دو تخت داشت. کنار هر تخت يه کمد کوچيک گذاشته بودن، يه کاناپه، يه يخچال و يه تلويزيون وسائل اتاق رو تشکيل مي داد. در ديگه اي هم در اتاق ديده مي شد که به دستشويي و حمام و توالت راه داشت. اتاق تميز و مرتبي بود. پنجره اون رو به محوطه باز مي شد و از داخل چشم انداز زيبايي داشت.
    پرستار لباس هاي مامان رو با لباس راحت آبي رنگي عوض کرد و با کنار زدن پتوي تخت، ازش خواست که استراحت کنه. مامان به نظر مي رسيد خيلي خسته ست، روي تخت دراز کشيد و پلک هايش رو روي هم گذاشت. من هم روي تخت کناري نشستم. بغض به گلوم چنگ انداخته بود و جرئت حرف زدن نداشتم. دلم مي خواست با صداي بلند گريه کنم ولي نمي تونستم. حتي نمي تونستم مامان رو نگاه کنم. فکر مي کردم که ممکنه اختيارم رو از دست بدم و با گريه کردن موجب ناراحتي ش بشم.
    چشم هاش رو باز کرد و با لحني آروم و کلامي معصومانه گفت: من که چيزي م نبود، بستري م کردي.



    من که آماده انفجار بودم، همين که سرم رو بلند کردم و چهره غمزده مامان رو ديدم، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. در حالي که دستم رو به شدت روي دهنم فشار مي دادم تا صدام از اتاق خارج نشه، خودم رو به مامان رسوندم، سرم رو روي سينه ش گذاشتم و بي اختيار گريه کردم.
    مامان در حالي که با دست موهام رو نوازش مي کرد، گفت: خوبه، بسه ديگه، مگه مُردم که اين جوري گريه مي کني؟
    سرم رو بلند کردم و به چشم هاي پر محبتش نگاه کردم. پر از اشک شده بود. سعي مي کرد خودش رو کنترل کنه. گونه هاش رو بوسيدم. پلک هاش رو روي هم گذاشت، با بستن پلک هاش اشک هايي که توي چشم هاش حلقه زده بود سرازير شد. همين طور که پلک هاش روي هم بود، چشم هاي نجيبش رو بوسيدم، لب هام رو روي لب هاش گذاشتم، اين دفعه اون من رو بوسيد. سپس با دست هاش من رو از خودش جدا کرد و با کف دست نم روي صورتش رو پاک کرد. خواستم قدري دلداري ش بدم. از قول دکتر گفتم: فقط چند روز بايد استراحت کني. ايشاالله حالت خوب مي شه و جاي هيچ نگراني نيست. فقط کافيه زياد به گذشته فکر نکني و به آينده و روز هاي خوبي که در پيشه فکر کني. خب من ديگه مي رم چون ممکنه شايان و شادان نگران بشن.
    دوباره بوسيدمش و خداحافظي کردم و به سرعت خودم رو با شايان و شادان رسوندم. اونها از غيبت طولاني من و مامان نگران شده بودن و دلشون به شور افتاده بود. وقتي هم که من رو تنها ديدن بيشتر نگران شدن و قبل از هز چيز سراغ مامان رو گرفتن. من با وجود اين که در درونم غوغا بود، به روي خودم نياوردم و سعي کردم ابتدا اونها رو از نگراني بيرون بيارم و بعد به تدريج موضوع رو بيان کنم. وقتي حقيقت رو شنيدن، اونها هم به شدت ناراحت شدن و اشک توي چشم هاشون حلقه زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 88 و 89


    دو روز بعد که روز ملاقات بود، به اتفاق شايان و شادان سبد گل زيبايي فراهم کرديم و با مقداري خوراکي که مي دونستيم مامان دوست داره، به ملاقاتش رفتيم. همين که وارد اتاق شديم خيلي خوشحال شد و بعد از ماچ و بوسه و احوالپرسي قدري صحبت کرديم. مامان ظاهرا تحت تاثير داروهايي که خورده بود، خيلي شُل و لَخت و بي حال بود. روي حرف زدنش هم تاثير گذاشته بود به طوري که زبانش قرمز و خشک شده و ناچار بود مرتبا آب و مايعات بخوره. وقتي ازش خواستيم که کمي برامون حرف بزنه، شروع کرد به تعريف کردن از بيمارستان و گفت: اين جا خيلي به آدم مي رسن و توجه دارن. پرستارهاش اون قدر با ادب و مهربون هستن که حد و حساب نداره. کلي به من علاقه مند شده ن. پرستاران و مريض ها مرتب مي آن توي اتاق و دور من جمع مي شن و باهام حرف مي زنن و سربه سرم مي ذارن. به من مي گن تو خيلي خوشگلي.
    ما مريضي يه اين خوشگلي تا به حال نديده يم. از من سوال مي کنن که تو هنرپيشه اي؟ قيافه ت که مثل هنرپيشه هاست! خيلي تميز و مرتبن. غذاشون هم خيلي خوبه. از همه مهم تر وسايل سرگرمي زياد دارن، هر کسي هر کاري بلده مي تونه انجام بده. يه عده نقاشي مي کشن، يه عده بافتني مي بافن، بعضي ها گلدوزي مي کنن. وسايل ورزش، ميز پينگ پنگ، شطرنج و چيز هاي ديگه هم دارن. يه عده هم که حوصله ندارن کار کنن يا ورزش کنن، دور هم جمع مي شن و موزيک گوش مي کنن و مي رقصن. بعضي ها با هيچ کس کاري ندارن و مثل آدم هاي ماتمزده، يه گوشه کِز مي کنن و تو عالمِ خودشون هستن. اين جا اصلا احساس خستگي نمي کنم.
    همين طور که مامان مشغول صحبت کردن بود، يه مرتبه توجهش به در اتاق جلب شد و به ما هم که پشتمون به در بود، با اشاره چشم و ابرو گفت که برگردين و پشت يرتون رو نگاه کنين. همين که برگشتيم، ديدم حدودا دو پانزده نفر دم در اتاق جمع شده ن و جوري ما رو نگاه مي کنن که انگار از يه کره ديگه اومده يم .



    با هم چيزي نجوا مي کردن و مي زدن زير خنده. يکي از اونها به حالت التماس اجازه ورود خواست. وقتي از سوي ما ممانعتي نديدن همگي به داخل اتاق هجوم آوردن و دور تخت مامان حلقه زدن و به گفت و گو پرداختن. راجع به ما از اون سوال مي کردن. وقتي متوجه شدن که ما فرزندان او هستيم، مامان رو رها کردن و ما رو احاطه کردن. همه از مامان تعريف و تمجيد مي کردن.
    يکي از اونها مي گفت: مامان شما يه استثناست. خيلي زيباست و مي تونه ستاره موفقي بشه. از اون ستاره هاي پولساز گرون قيمت.
    بعد رو کرد به ما و گفت: البته شماها هم زيبا و دوست داشتني هستين ولي اون چيز ديگه ايه.
    اونها از زيبايي منحصر به فرد مامان و موهاي مشکي ما خيلي خوششون اومده بود و در تعجب بودن، همون طور که ما از صورت کک و مکي و موهاي بلوند اونها حيرت کرده بوديم. همچنان ه مشغول صحبت بوديم ناگهان پرستار وارد اتاق شد و به شدت از حضور بيمارن در اون جا تعجب کرد. اخم هاش رو تو هم کشيد و با لحني جدي در حالي که با انگشتش در ورودي رو نشون مي داد، از بيماران خواست اتاق رو ترک کنن. بيمارن برخلاف ميلشون اتاق رو ترک کردن و موقع بيرون رفتن براي پرستار شکلک در مي آوردن و بعضي ها هم به اون توهين مي کردن.
    پرستار رو کرد به مامان و در حالي که چهره متبسمي داشت، به مامان گفت: شما باعث اين شلوغي ها هستين. به اونها زياد روي خوش نشون ندين. باعث اذيت و آزار شما مي شن. سپس از اتاق بيرون رفت.
    ما دوباره فرصت کرديم که با مامان صحبت کنيم. من سعي داشتم صحبت رو طوري مطرح کنم تا بفهمم توي اين دور سه روز گذشته، خوردن دارو روي توهماتش تاثيري گذاشته يا خير که متاسفانه متوجه شدم هنوز دچار همون هذيان ها و توهماته و از عشق باشکوه و مقدسش صحبت مي کنه و مي ترسه که ديگرون مانع اون بشن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 90 و 91


    فکر کردم شايد زود بوده و من نبايد عجله مي کردم و به خودم اميدواري دادم تا پايان روزي که در بيمارستان بستريه اين توهمات از بين بره. چند مرتبه ديگه در طول مدتي که در بيمارستان بستري بود به ملاقاتش رفتيم. هر در دفعه اون رو بدتر از دفعه قبل مي ديديم. تقريبا افسرده و گيج و منگ بود. با دکترش صحبت کردم، اون اين وضع رو طبيعي دونست و مي گفت: اين حالت مامان به علت دُز سنگين دارو و انجام درمان ect است. بعد از اين که آخرين جلسه ect رو گرفت، داروش به تدريج کم و کم تر مي شه و خواهين ديد که روز به روز حالش بهتر مي شه.
    وقتي دکتر اين اميدواري رو داد خيالم راحت شد.
    مامان حدود شيش هفته در بيمارستان بستري بود. در اين مدت من و شايان و شادان مرتب به اون سر مي زديم و هر چي مورد نيازش بود براش تهيه مي کرديم. هر دفعه که به ملاقاتش مي رفتيم کاملا محسوس بود که از دفعه قبل بهتر شده. دکتر معالجش عقيده داشت که به درمان خوب جواب داده. ما هم از اين که مامان حالش رو بهبود بود خوشحال و دلشاد بوديم و روحيه از دست رفته مون رو به تدريج بدست آورديم.
    مامان از محيط بيمارستان راضي به نظر مي رسيد و در مدتي که اون جا بستري بود دوستان زيادي پيدا کرده بود. ما هم هر وقت به بيمارستان مي رفتيم پرستاران و بيماران دور ما جمع مي شدن و يک لحظه ما رو تنها نمي ذاشتن و هر کدوم به شکلي سعي مي کردن خودشون رو به ما نزديک کنن.
    يکي از مريض ها مي گفت: شما خيلي مهربون و دوست داشتني هستين. اگه مامانتون از اين جا مرخص شد باز هم پيش ما بياين. ما به محبت شما بيشتر از داروهايي که بهمون مي دن احتياج داريم. ما دلمون براي شما تنگ مي شه.
    مريض ديگه اي که همه مريض ها به خاطر اين که خوراکي هاشون رو مي خورد، از دستش به عذاب بودن، مي گفت: من اصلا دلم براتون تنگ نمي شه. فقط ناراحتم که اگه اين خانوم خوشگله از اين جا بره، ديگه نمي تونم روزي چند مرتبه قهوه بخورم.



    يکي از پرستاران هم که دختر سياه پوست بانمکي بود و به مامان خيلي ابراز علاقه مي کرد، مي گفت: مامان شما اين جا خيلي طرفدار پيدا کرده. حتي بستگان بيماران که به ملاقاتشون مي آن اون رو مي شناسن و کلي باهاش گرم مي گيرن. خيلي جالب فال مي گيره. اين جا تقريبا براي همه فال گرفته. موقعي که فال مي گيره همه دورش جمع مي شن و با دقت به حرف هاش گوش مي دن. اين فال گرفتن هم براي خودش و هم براي بيماران خيلي سرگرم کننده ست.
    اون روز که براي ترخيص مامان به بيمارستان رفتم، اول دکتر رو ملاقات کردم. ضمن اين که نسخه جديدي نوشت و به من داد، تاکيد کرد که داروهاش رو به موقع بخوره و چون دُز داروش پايينه، روزها چند ساعت به کاري که زياد خسته کننده نباشه مشغول بشه. تاکيد بعدي اين بود که هر ده روز يک بار بايستي مامان رو ببينه تا اگه لازم باشه نسبت به تغيير و تنظيم داروهاش اقدام کنه. سپس ضمن رضايت از پيشرفت سلامتي مامان اون رو مرخص کرد و من با دستور پزشک به بخش مراجعه کردم.
    همين که پرستاران و بيماران در جريان مرخص شدن مامان قرار گرفتن، دور اون جمع شدن و با اين که سعي داشتن تظاهر به ابراز شادماني بکنن، زبان نگاهشون حاکي از اين بود که نه تنها از اين بابت شادمان نيستن بلکه احساس کسي رو دارن که دوست عزيز و مهربوني رو از دست داده. از اين که مامان در اين مدت کوتاه تونسته بود تا اين اندازه در بين افرادي که خودشون مشکل روحي دارن، ايجاد محبوبيت بکنه و در دل بيماران و کادر پرستاري بيمارستان جا باز کنه، تعجب کردم. همه از سر و کول هم بالا مي رفتن و تلاش مي کردن که روبه روي اون قرار بگيرن تا با بوسه ازش خداحافظي کنن. عده اي از اونها ملتمسانه خواهش مي کردن که بهشون سر بزنه و عکس به رسم يادگار براشون بياره.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 92 و 93


    نمي تونستم باور کنم اين مردمي که چندان عاطفي نيستن، به خاطر کسي که با اونها هيچ گونه نسبتي نداره، تا اين حد ابراز احساسات کنن تا جايي که در چشم بعضي هاشون اشک حلقه بزنه.
    من هم که شاهد اين صحنه وداع بودم، بغضم گرفت و هر چي سعي کردم از گريه کردن خودداري کنم نتونستم.
    مامان بعد از خداحافظي با بيماران، از تک تک کادر پرستاري بخش در نهايت ادب و تواضع تشکر و خداحافظي کرد و سپس به راه افتاد. بيماران بخش و حتي چند نفر از کادر پرستاري هم همراه ما به راه افتادن و اصرارداشتن تا در خروجي بيمارستان ما رو همراهي کنن. اونها از اين که مامان بهبود نسبي پيدا کرده بود، قلبا خوشحال بودن ولي از اين که اون جا رو ترک مي کرد عميقا ناراحت بودن. با راه افتادن دسته جمعي بيمارن همراه مامان دوباره نظم بخش به هم خورد ولي پرستاران به خاطر احترامي که نسبت به مامان داشتن اعتراض نکردن و با تعجب صحنه رو تماشا کردن. من احساس کردم خود مامان هم از اين که داشت بيمارستان رو ترک مي کرد ناراحت بود. چون اون هم به بيماران و کادر پرستاري اون جا انس و علاقه اي پيدا کرده بود و به محيط اونجا خو گرفته بود و از اين که مي ديد همه بهش احترام مي ذارن احساس خوبي داشت. با تکان دادن دست از بيمارن و کادر پرستاري که تا در بيمارستان همراه ما آمده بودن، خداحافظي کرديم، سپس سوار تاکسي شديم و به طرف خونه راه افتاديم.
    سکوت سنگيني در فضاي تاکسي ايجاد شده بود. نه من مي تونستم حرف بزنم نه مامان. هنوز هر دوي ما تحت تاثير ابراز احساسات بي رياي بيماران بوديم.
    براي شکستن سکوت و اين که تا رسيدن به خونه حرفي براي گفتن داشته باشيم، از مامان سوال کردم: فکر مي کني براي چي بيماران و کادر پرستاري بيمارستان اين قدر به شما علاقه مند شده بودن؟
    قدري سکوت کرد و تبسم کم رنگي روي لب هاش نقش بست و در يه کلمه گفت: معلومه. محبت.



    جوري؟ آخه خيلي ها محبت مي کنن ولي نتيجه اي رو که شما گرفتين، نمي تونن بگيرن.
    مامان گفت: من با حرف هام، با نگاهم، با خوراکي هايي که شما برام مي آوردين، با يه نخ سيگار، به فنجون قهوه و فال گرفتن بهشون محبت مي کردم و اونها هم به همين دليل به من علاقه مند شدن. درسته که بيمارن، اون هم بيمار رواني با به عبارتي ديوانه، ولي محبت رو خوب مي فهمن. يه انگليسي براش مشکله که از يه فنجون قهوه بگذره چون نمي تونه مثل يه ايراني دست و دلباز و مهمون نواز باشه. اين ما هستيم که مي فهميم اين مار يعني محبت. اينها هم انسان هاي بيچاره اي هستن که از طرف خونواده و جامعه مورد بي مهري قرار گرفته ن و از همه جا رونده شده ن و سرانجام کارشون به اين جا کشيده شده. خب حالا يکي مثل من پيدا مي شه که از ته دل بهشون محبت مي کنه. طبيعييه که اين رو درک مي کنن. محبت اگه از ته دل باشه و شخص محبت کننده انتظار جبران اون رو هم نداشته باشه، باعث مي شه که طرف مقابل کشته و مرده آدم بشه. ولي اگه اين شرايط رو نداشته باشه، به دل نمي شينه و همون بهتر که آدم محبت نکنه.
    دليل ديگه ش مي تونه تفاوت نژاد باشه. اروپايي ها معمولا بلوند و زرد انبوه با چهره اي سفيد و کک مکي و چشم هايي بي حالت. شرقي ها نقطه مقابل اونها هستن يعني چشم و ابرو و موهايي مشکي و خوش حالت دارن که از گيرايي خاصي برخورداره. رنگ پوستشون هم گندمگونه، مثل اونها بي حال نيست، به دل ميشينه. البته دلائل ديگه اي هم مي تونه باشه که در مجموع باعث علاقه مندي اونها شده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 94 و 95


    من دلم مي خواست دلائل ديگه رو هم از زبون اون مي شنيدم ولي احساس کردم قدري خسته شدهو فقط از روي شيطنت و اين که قدري سر به سرش گذاشته باشم گفتم: مامان فکر نمي کني، دليل ديگه اي که باعش شده اونها به شما علاقه مند بشن، خوشگلي و زيبايي شماست؟
    بدون اين که حرف من رو تاييد يا تکذيب بکنه، گفت: به خاطر چي بچه هاي کوچيک کادربزرگ پير و چروکيده شون رو حتي در پاره اي موارد بيشتر از مادرشون دوست دارن؟
    و بعد خودش جواب داد: اونها که ديگه خوشگل نيستن، دليلش اينه که مادربزرگ ها نوه هاشون رو از ته دل و بي ريا و بدون هيچ گونه انتظاري دوست دارن و به اونا محبت مي کنن.
    و بعد رو کرد به من و با اطمينان گفت: هر کس بتونه تخم مهر و محبت تو دل کسي بپاشه، ديگه کار تمومه.
    صحبت مامان که به اين جا رسيد، به نزديکي هاي خونه رسيديم. من از مامان به خاطر تحليل خوبي که از محبت کرد، تشکر کردم و از تاکسي پياده شديم.
    من به علت اينکه اميدوار بودم مامان ديگه به اون بيمارستان بر نمي گرده، در نهايت نظر پزشکان اون جا رو در مورد عشق مامان مقدس مامان و توهماتش، جويا شدم. نظر پزشک معالجش اين بود که چنين شخصي وجود خارجي نداره و اين معبودي رو که د ر خيالش ساخته يه توهمه و اين توهم هم بر اثر خلا يک باره ايه که براش بوجود اومده. کسي که به واقع سرامد بوده و مورد توجه همگان قرار داشته و مي بايست شوهرش به وجود اون افتخار کنه و عين پروانه دور شمع وجودش برگرده، يه مرتبه مي شنود که شوهرش زن بيوه اي رو که زيبايي چنداني هم نداره به اون ترجيح داده. شنيدن اين خبر به مثابه يک پتک بوده که به سر اون فرود اومده. از طرفي سوزنده ترين دردي که آتش به جون يه زن مي زنه اينه که احساس کنه هوو پيدا کرده.



    در اين صورت به مرحله اي مي رسه که پر از فرياده ولي ناگريزه بي صدا بمونه. و اين حالت زمينه بسيار مساعديه که شخص دچار بيماري روحي بشه. به ويژه اگه اداري روحيه اي طريف و احساس لطيف باشه. اون وقت کار مشکل تر مي شه و خلا بيشتري به وجود مي آد. حال براي اين که خلا پر بشه، توهم يه عشق مقدس اجتناب ناپذيره. به عبارت ديگه يا اين توهم شخص بيمار مي خواد به طرف مقابلش بگه که اگه تو معشوقي داري، من هم دست کمي از تو ندارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 96 تا 99


    فصل 5_ ایزابل و شایان



    راست گفتي عشق خوبان آتش است

    ســـخت ســــوزاند اما دلکـــش است




    بعد از مرخص شدن مامان از بيمارستان، خودم مثل يه پرستار دلسوز ازش مواظبت کي کردم، داروهاش رو به موقع مي دادم و از نظر خورد و خوراک بهش توجه داشتم. باهاش حرف مي زدم، از خاطرات خوب گذشته، و از اميد به آينده مي گفتم. اون هم در اين گفتگو شرکت مي کرد و سعي داشت مثل گذشته بگه و بخنده و بذله گويي کنه ولي در اين مدت که تو بيمارستان بستري بود، مرتب سه وعده داروي سنگين مي خورد و اين داروها اون حالت شادابي رو ازش گرفته بود و مثل آدم هاي افسرده گاهي اوقات سکوت هايي طولاني مي کرد، به فکر فرو مي رفت و توي خودش بود.




    البته اين موضوع رو با دکتر در ميون گذاشتم و دکتر گفت که اين حالان براي مريضي که مدتي تقريبا طولاني بستري بوده و دارويي با دُز بالا مي گرفته طبيعييه ولي از روزي که مرخص بشه دُز دارويي پايين تري مي گيره و به تدريج اين حالت افسردگي از بين مي ره و دوباره خُلق و خوي گذشته ش رو به دست مي آره.
    حدودا دو هفته بدين منوال گذشت. مامان از نظر روحي و جسمي تقويت شد و روز به روز احساس مي کردم حالش بهتر مي شه. بعد از اون به فکر افتادم به توصيه دکتر در مورد مشغوليت مامان عمل کنم. در اين مورد با خودش مشورت کردم و اون پيشنهاد کرد زبان در يک موسسه ثبت نام کنه و زبان انگليسي بخونه. در اولين فرصت مقدمات ثبت نامش رو در يه موسسه زبان فراهم کردم. اون مثل دختر هاي دبيرستاني، هر روز صبح لباس مي پوشيد، به سر و وضعش مي رسيد، کيف به دست مي گرفت و راهي کلاس مي شد. با شور و شوق زيادي به فرا گرفتن زبان مشغول شد. هر چند انگليسي رو خوب بلد بود و به راحتي مکالمه مي کرد، علاقه داشت هر چه بيشتر به زيبان انگليسي تسلط داشته باشه. هميشه مي گفت هر کس دو تا زبون بدونه مثل اينه که دو نفر و شخصيت دو نفر رو داره.
    اون موقع که دبيرستان مي رفته از قول معلمش مي گفت: اگه پول دارين برين زمين بخرين، اگه پول ندارين برين زبان بخونين.
    و با اين جمله مي خواست اهميت زبان خوندن رو به اونها متذکر بشه. عصر ها مخصوصا عصر روزهاي تعطيل که فرصت بيشتري بود به اتفاق شايان و شادان به پارک نزديک خونه مي رفتيم و قدم زنان از هر دري سخن مي گفتيم. مامان از توجه و علاقه اي که مردم رهگذر و هم کلاسي هاش به اون ابراز مي کردن خشنود بود و به شوخي مي گفت: من نمي دونم مگه مهره مار دارم که اين قدر من رو چهار چشمي نگاه مي کنن!.


    من در جواب به حرف هاي مامان گفتم: مهره مار رو کسي مي بره که بخواد به کمک اون خودش رو تو دل ديگرون جا کنه.شما که هزار ماشاالله با اين حُسن خداد و اخلاق خوب احتياج به مهره مار ندارين.
    و بعد شعري رو که از سعدي به خاطر داشتم، به اين مضمون برا خوندم:
    "تو از هر در که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
    دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
    به زيور ها بيارايند وقتي خوبرويان را
    تو سيمين تن چنان خوبي که زيور ها بيارايي
    تو با اين حُسن نتواني که روي از خلق در پوشي
    که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي"
    بعد از اينکه اين شعر رو براش خوندم، متواضعانه سوال کرد: فکر نمي کني در مورد مامانت غلو مي کني؟
    نه، من به خوب متوجه مي شم هر کس از کنار شما مي گذره چنان با تحسين نگاه مي کنه که ديدن اونها هم ديدينيه، بار ها شده که به بهونه صحبت شمارو متوقف کردن تا از فاصله نزديک شما رو ببينن. من از اين که مامانم اين قدر مورد توجهه، احساس غرور مي کنم و به خودم مي بالم.
    با شنيدن اين اظهار نظر يه لحظه ايستاد و نگاه پر مهري به من کرد و گونه م رو بوسيد و گفت: من هم به وجود شماها افتخار مي کنم. شما تنها کسايي هستين که من در اين دنيا دارم. خدا مي دونه هر وقت چشمم به شما مي افته، سراپاي وجودم پر از شادي و شوق مي شه. مي هيچ وقت آرزويي جز خوشبختي و سعادت شما... خب، موافقي روي يکي از نيمکت ها بشينيم؟
    من از وقتي که اين داروهاي لعنتي رو مي خورم خيلي زود خسته مي شم. و بعد به طرف نيمکني که در چند قدمي ش بود رفت و نشست. من هم کنارش نشستم و به مناظر اطراف و رفت و آمد رهگذر ها نگاه مي کردم.


    چند دقيقه اي در سکوت گذشت. مامان رو به من کرد و گفت: شيوا، مي دوني به چيز ديگه هم هست که به من اميد داده و اون اينه که گاهي اوقات احساس مي کنم که فقط متعلق به خونوادم نيستم بلکه متعلق به همه هستم و اين احساس خوبيه. شايد اگه کس ديگه اي جاي من بود اين رفتار و نگاه هاي مردم رو نوعي مزاحمت تلقي مي کرد ولي من اصلا اين طور فکر نمي کنم چون توي اين نگاه ها هوس و شرارت نمي بينم بلکه همون جور که تو گفتي، نوعي تحسين توام با احترام مي بينم.
    مشغول صحبت بوديم که شايان و شادان هم از راه رسيدن و روي همون نيمکتي که ما نشسته بوديم، نشستن. شايان در حالي که خون توي صورتش دويده بود و قدري شرمگين به نظر مي رسيد، شروع به صحبت کرد و با بيان مقدمه اي آروم آروم به ما حالي کرد که عاشق کسي شده.
    شادان با تبسم شيطنت آميزي که به لب داشت، معلوم بود از ماجرا با خبره به همين جهت تعجبي نکرد ولي من و مامان که از شنيدن اين خبر غافلگير شده بوديم ضمن تعجب به هيجان اومديم و دلمون مي خواست اطلاعات بيشتري از عروس آيندمون بدونيم. از اين رو از شايان خواستيم که در موردش نامزدش بيشتر حرف بزنه.
    شايان گفت: اسمش ايزابل، و آلمانيه. در رشته خود من تحصيل مي کنه. رنگ موهاش بلوند، چشم هاش آبي و قدش در حدود صد و هفتاد سانتيمتره. پدر و مادرش در قيد حيات و از خونواده هاي خوب و اصيل آلماني هستن. وضع مالي شون هم خيلي خوبه و پدرش صاحب کار و کسب آبرومندانه ايه. فکر مي کنم کار توليدي داشته باشه.
    مامان ضمن اين که نمي تونست شادماني ش رو از اين جريان مخفي کنه، به حالت اعتراض رو به شايان کرد و گفت: مگه دختر هاي ايرونه چه عيبي دارن که مي خواي با اجنبي ها وصلت کني؟ دختر خاله ت به اون قشنگي، عين پنجه آفتاب مي مونه.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 100 تا 103


    حيف اون نيست اون رو به اين کک و مکي ها ترجيح دادي؟ اين خارجي ها عطفه ندارن. تحمل سختي و نداري رو ندارن. يه شب گرسنه بمونن، فردا مي رن وکيل مي گيرن و تقاضاي طلاق مي کنن.
    و بعد رو کرد به من و گفت: شيوا تو نظرت چيه؟
    والله من تا نبينم نمي تونم قضاوت کنم. داداشم که خيلي مي ارزه.
    اگه اون هم خوشگل و قشنگ باشه و بهش بياد و همديگه رو دوست داشته باشن، چه عيبي داره؟ به قول قديمي ها علف بايد به دهن بزي خوش بياد.
    بعد به شوخي و خنده گفتيم: فقط ا ز من نبايد خوشگل تر باشه که برام قيافه بگيره.
    شايان رو به من کرد و گفت: هنوز هيچي نشده خواهر شوهر بازي درآوردي؟ خب شادان تو نظرت چيه؟
    شادان با شيطنت خاصي گفت: والله من به اين چيزها کار ندارم. هر کي باشه و هر چي باشه، من زن داداشم رو دوست دارم و بهش احترام مي ذارم. فقط هر چه زودتر ايشالا سر بگيره که ا هم تکليف خودمون رو بدونيم.
    مامان بلافاصله پريد تو حرف شادان و گفت: خوبه والله. همه راين، فقط ما اين وسط خودمون رو بده کرديم. ايشاالله مبارکه. هر چي خيره پي بياد. ما فقط اين وسط خوشبختي تون رو مي خوابم.
    و سپس رو کرد به شايان و گف: خب حالا بفرمايين ما بايد چه کار کنيم و رسم و رسومشون چيه؟ اونها هم بله برون و اين جور چيزها دارن؟ کِي بايد بريم خواستگاري؟
    من به شوخي به مامان گفتم: نه از اون که اول مخالف بودي و نه از اين که اين قدر عجله داري. هنوز هيچي نشده مي خواي خواستگاري بري؟
    و سپس رو کردم به شايان و گفتم: نمي شه اول لون رو يه جوري به ما نشون بدي تا ما از نزديک ببينيم ؟



    شايان که تا اون لحظه ساکت مونده بود و به دقت اظهار نظرها رو گوش مي کرد، در پاسخ به درخواست من گفت: چرا نمي شه؟ کِي مي خواين اون رو ببينين؟
    مي گفتم:فردا.
    خب کجا؟
    همين جا توي پارک.
    چه ساعتي؟
    هر ساعتي که شما بگين.
    همين موقع خوبه؟
    آره.
    باشه.
    فرداي اون روز من و شادان و مامان در حالي که قدري به خودمون رسيده بوديم، بي صبرانه منتظر بوديم تا نامزد شايان رو ببينيم. با وجود اين که مشخصاتي از اون رو در ذهنمون ترسيم کرده بوديم ولي دوست داشتيم از نزديک ببينيمش. زمان به کندي مي گذشت و انتظار ما رو بي قرار کرده بود. سه تايي همين طور دور و ور خودمون رو نگاه مي کرديم. هر کدوم يه چيزي مي گفتيم تا بالاهره انتظار به پايان رسيد و ديدم يک ماشين شيک ا ون طرف خيابون پارک کرد و شايان و نامزدش از اون پياده شدن و دست در دست هم به طرف ما اومدن. هنوز به ما نرسيده بودن و شدامون رو نمي شنيدن که مامان آهسته گفت: پدرسوخته چه قدر خوشگله! عين عروسک مي مونه.
    همه بلند شديم و به طرف اون اونها چند قدم جلو رفتيم. شايان نامزدش رو به ما معرفي کرد و بعد من و مامان و شادان رو هم به نامزدش معرفي کرد. پس از ماچ و بوسه روي همون نيمکت هاي پارک نشستيم و زير چشمي اون رو ورانداز کرديم. در برخورد اول توجه مارو جلب کرد.


    لباس خيلي ساده و در عين حال شيکي پوشيده بود. از نظر قد و قواره تقريبا هم قد سايان ولي از اون لاغرتر بود. لاغري ش توي ذوق نمي زد. هيکلش متناسب و موزون بود. رنگ پوستش سفيد بود و موهاي بلوند لَخت خوش حالتي داشت که اونها رو کوتاه آرايش کرده بود. صورتش نسبتا گِرد و بيني ش کشيده بود. چشم هاي آبي رنگي داشت و لب هاش قيطوني بود. آرايش ملايمي داشت که چهره ش رو زيبا و دوست داشتني کرده بود به طوري که در همون برخورد اول به دل من نشست. موقع حرف زدن مي خنديد و دندون هاي سفيد و خوش ترکيب صدفي ش رو به نمايش مي ذاشت.
    همين طور که با اشتياق به ا نگاه مي کرد مطلبي رو در گوشي به شايان گفت که من احساس کردم در مورد ما بود. چند دقيقه اي توي پارک نشستيم بعد به پيشنهاد شايان دسته جمعي به کافه تريايي نزديک پارک رفتيم و به يک قطعه کيک و يک نوشيدني دعوت شديم. بعد از اون شايان به اتفاق نامزدش، ايزابل، ضمن عذر خواهي خداحافظي کردن و رفتن. ما هم قدم زنان در حالي که راجه به اين ديدار صحبت مي کرديم به خونه برگشتيم.
    چند ساعت بعد که شايان برگشت، تا وارد شد و چشمش به ما افتاد بدون مقدمه در حالي که بادي به غبغب انداخته بود، گفت: خب ديدين؟ چه طور بود پسنديدن؟
    مامان که ظاهرا خوشحال به نظر مي رسيد، گفت: خب حالا از راه برس ، مواظب باش از هول حليم توي ديگ نيفتي! مگه با يه جلسه اونم هم چند دقيقه مي شه راجع به کسي اظهار نظر کرد؟
    من توي حرف مامان دويدم و گفتم: منظور شايان فقط تيپ و ظاهرش بود مامان.
    خب تيپ و ظاهرش بد نبود. به شايان مي خوره. نظر تو چيه شيوا؟


    خوبه. ناز بود. مهرش به دلم نشست.
    خب شادان، تو چي؟
    ايشاالله مبارکه.
    وقتي شايان اطمينان حاصل کرد که تقريبا همه نظر مثبت دارن، مامان رو مخاطب قرار داد و گفت: خب کِي مي رين خواستگاري؟
    مامان رو کرد به شايان و در پاسخ به اون گفت: خب حالا چرا اينقدر هولي بچه جون. صبر و حوصله داشته باش. حالا بگو رسم و رسوم اينها چيه؟ اصلا خوستگاري حالي شونه؟ ما هيچي نمي دونيم، پرس و جو کن ببين چي کار بايد بکنيم. ايشاالله هر چي خيره پيش مي آد.
    باشه از خود ايزابل مي پرسم.
    شايان از ايزابل در مورد مراسم ازدواجشون سوال کرده بود و ايزابل در پاسخ گفته بود: فقط کافيه به شهرداري مراجعه کنيم و مشخصات خومون رو به اونها بديم. بعد به اتفاق اعضاي خونواده و تعدادي فاميل به کليسا مي ريم و پس از انجام مراسم و صحبت هاي کشيش، براي صرف شام به يه رستوران مي ريم. همين.
    وقتي شايان اين مطلب رو از قول ايزابل گفت ن از اين که اونها مراسم بله برون و خواستگاري و جشن نامزدي و عروسي و خريد براي عروس و داماد عروس کشون و جهاز چيدن و اين جور چيزا ندارن، تعجب کرد گفت: اين جوري که خيلي يخ و بي مره ست. مگ بيوه زن مي خواي بگيري؟ و بعد با چهره و لحني پرسشگر از شايان سوال کردک نکنه دختر نيست؟
    شايان گفت: اين آداب و روسومي که ما داريم، اين جا ازش خبري نيست. يه زوج جوون به راحتي و شادگي مي تونن ازدواج کنن و بدون هيچ دغدغه اي به زندگي شون ادامه بدن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 104 تا 106


    انجام اين مراسم خونه خراب کُن و دست و پا گير که بعد هم توش هزار جور حرف و حديث در مي آد، به حال عروس و داماد چه فايده اي داره؟ هزاران هزار زوج که در موقعيت حساس و واجبي هستن، به خاطر طرح مسائلي نظير عدم توانايي در برگزاري جشن عروسي يا کامل نبودن جهزيه و يا عدم موافقت طرفين در تعيين مهريه و شيربها، ازدواجشون سر نمي گيره و به جاي تشکيل خونواده و ايجاد کانون پر مهر و محبت به انحراف کشيده مي شن و سرنوشتي نامعلوم پيدا مي کنن. حالا اگه م يخواين پول هاتون رو بي خودي خرج کنين و تشريفات بچنين، خودتون مي دونين.
    من هم در تاييد حرف هاي شايان گفتم: حالا ما خدا رو شکر دستمون به دهنمون مي رسه. خيلي ها هستن که واقعا ندارن و توي رودرواسي مي مونن و ناچارن روي چشم و هم چشمي اين مراسم رو اجرا کنن و طبيعييه که کار مشکل مي شه. حالا ما اين جا پيش کسي که رودرواسي نداريم. از طرف خونواده داماد فقط ما سه نفر هستيم. به عقيده من احتياج به خرج اضافه نداره و بذارين هر طور که خونواده عروس مي خوان رفتار کنيم.
    مامان هم وقتي حرف هاي من رو شنيد، موافقت کرد و عروسي شايان همون طوري که ايزابل گفته بود و به سرعت و سادگي سر گرفت.
    مامان حدودا يه سال تو لندن اقامت داشت و ما با هم زندگي مي کرديم. حالش تقريبا خوب بود. فقط گاهي اوقات راجع به عشق مقدسش حرف مي زد و اين اواخر اعتقادات مذهبي ش شدت يافته بود. از علاقه مردم لندن به خودش زياد مي گفت. در زبان انگليسي هم به پيشرفت هايي نائل شده بود و از اين که به کلاس زبان مي رفت راضي و خوشحال بود. با وجود اين که به اندازه کافي براش مشغوليت ايجاد شدخ بود و سرگرم بود، گاهي اوقات غم غربت به سراغش ميومد و به ياد ايران مي افتاد. به آقاجون و مادربزرگ، مخصوصا خواهرش خيلي علاقه داشت و براي اونها دلتنگي مي کرد.



    ولي در اين مدت حتي يک بار هم ازشوهرش صحبتي به ميون نياورد و هر وقت هم ما حرفي مي زديم به شدت ناراحت مي شد و اخم هاش توي هم مي رفت. ما هم شاهد اين وضع بوديم، براي رعايت حالش ديگه سعي کرديم در اين مورد حرفي نزنيم. از طرف شايان خيالش راحت شد چون اون راهش رو پيدا کرده بود و براي خودش هدفي داشت. فقط قدري از بابت شادان نگراني داشت.
    شايان هم براي اين که مامان از اين بابت نگراني نداشته باشه به مامان مي گفت: خيالت راحت باشه. نمي ذارم آب توي دلش تکون بخوره.
    از وقتي که شايان اين حرف رو زده ، آرامش خاطري پيدا کرد و ساز برگشت به ايران رو کوک کرد و هر چند يک بار اون رو مي نواخت. راستش خود من هم دل تنگ ده بودم و ديگه لندن اون جاذبه روزهاي اول رو بررام نداشت. احساس مي کردم دلم براي همه چيز ايران تنگ شده؛ براي آقاجون و مادربزرگ با همه مهربوني شون، براي تهرون، براي شمال، براي روز هاي آفتابي، براي خيابون ها و کوچه ها و درخت ها و جوب آب جلوي خونمون، براي چغاله فروش و لبو فروش سرِ گر، کفاش سرِ کوچه، حتي براي رفتگر محل و براي همه مردمي که به زبون خودمون حرف مي زدن و ما رو مي فهميدن. مامان هم مثل من دلتنگ بود خصوصا براي آقاجون و مادربزرگ و ين رو بارها به زبون آورده بود. تا مدتي به خاطر شايان و شادان تحمل کرد ولي بالاخره طاقش تموم شد و يه روز از شايان خواست که بليت پرواز به تهرون رو براي ما رزور کنه. شايان هم که ديد مامان تصميمش در اين مورد جديه، بليت رو تهيه کرد.
    روز پرواز، شايان، همسرش و شادان تا فرودگاه ما رو بدرقه کردن. مامان مرتبا يه شايان و شادان سفارش مي کرد که مواظب خودتون باشين. همين طور از ايزابل خوست که شايان خوب نگهداري کنه. همين که بلندگو براي آخرين بار شماره پرواز ما رو اعلام کرد، همديگه رو در آغوش گرفتي و با اين که سعي مي کرديم خوددار باشيم. سعي مون بي نتيجه موند.



    جدايي و سفر دهميشه غم و اندوه همراه داره. اون هم جدايي مادر و فرزند. اول مامان شروع کرد و با چشم هاي اشک آلود جلو اومد، بچه ها رو بغل گرفت، بوسيدشون و مثل کسي که براي هميشع و آخرين بار خداحافظي مي کنه، خداحافظي کرد. من هم خداحافظي کردم و در حالي که بغض به گلويم چنگ انداخته بود، از اونها جدا شديم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 107 تا 110


    فصل 6 _ رسوايي در هتل



    مـــا ز رســـوايي بلنــــد آوازه ايـــم
    نامـــور شــد هر که شد رســواي دل





    ساعت سه صبح هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست. همين که خودم رو در مهرآباد احساس کردم از خوشحالي پر در آوردم. بعد از يک سال دوري از وطن و نديدن عزيزانم، هيجاني در من ايجاد شده بود که صبر و قرار نداشتم. انجام تشريفات گمرکي به نظرم خيلي طولاني اومد. دلم مي خواست هر چه زودتر به سالني که مردم در اون به پيشواز مي اومدن وارد شومک مطمئن بودم اگه هيچ کس هم به استقبال ما نيومده باشه، آقاجون و مادربزرگ حتما اومده ن. دلم براشون خيلي تنگ شده بود و براي ديدنشون لحظه شماري مي کردم.


    بالاخره انتطار به پايان رسيد. وارد سالن شديم. در بين جمعيتي که رو به روي خود مي ديدم، چشمم به دنبال آشنا بود. ناگهان آقاجون و مادربزرگ رو ديدم. آقاجون دسته گل زيبايي در دست داشت و دوتايي مشتاقانه انتظار ما رو مي کشيدن. شوق ديدار در نگاهشون موج مي زد. بي اختيار مامان رو براي يه لحظه رها کردم و به طرف اونها دويدم. آقاجون دست هاش رو از هم گشود و من رو در آغوش گرفت و به سر و رويم بوسه زد. بعد از اون مادربزرگ، در حالي که قربان صدقه مي رفت، من رو بوسيد و در حالي که از تغيير قيافه من تعجب کرده بود، گفت: ماشاالله چه بزرگ شده ي. چه سفيد شده ي. هنوزمامان به ما نرسيده بود. مادربزرگ آهسته و سريع و در حالي که قدري نگران به نظر مي رسيد سر در گوش من کرد و گفت: مامان چه طوره؟ حالش خوبه؟
    آره خدا رو شکر، حالش خوبه.
    نگاهش رو همراه با دست هاش به طرف بالا گرفت و گفت: خب الهي شکر، حالش خوبه.

    در همين لحظه مامان رسيد و ساک و چمدون هاي روي چرخ دستي رو رها کرد و در حالي که از خستگي نا نداشت، مثل کودکي چند ساله که مدت ها از پدر و مادرش دور بوده، دست انداخت گردن آقاجون و چند مرتبه اون رو بوسيد، سپس به همين صورت با مادربزرگ روبوسي کرد. اشک توي چشم هاي سه تايي شون حلقه زده بود. آقاجون دسته گل رو به مامان داد و گفت: خوش اومدين.
    مادربزرگ در حالي که اشک هاش رو پاک مي کرد، رو کرد به مامان و گفت: ماشاالله چاق شده ي شيدا. مثل اين که خيلي بهت خوش گذشته. آب و هواي خارج بهت ساخته. دلم واست يه دره شده بود... شايان و شادان چه طور بودن؟ شنيدم پسرت يار کرده پيدا! خب راه بيفتين برين. به نظر خيلي خسته مي آين.
    مامان گفت: توي سالن گمرک پدر آدم رو در مي آرن. ائن جا از بس سر پا ايستادم خسته شدم.


    مادربزرگ گفت: وقتي رسيديم خونه، تا من يه چايي درست مي کنم، شما يه دوش بگير و يه فنجون چايي بخور و استراحت کن تا خستگي از تنتبيرون بياد. چند ساعت ديگه همه فک و فاميل يروکله ون پيدا مي شه و مي خوان شما رو ببينن.
    به خونه که رسيديم، دوش گرفتيم، يه چايي تازه دم خورديم و چند ساعتي خوابيديم تا خستگي مون کمي برطرف شد. سپس بلند شديم و مشتاقانه و بي صبرانه منتظر دوستان و آشنايان شديم.
    ديد و بازديد ها چند روزي طول کشيد. تقريبا همه رو ديديم و کلي باهاشون گفت و گو کرديم. براي من اين ديد و بازديد ها خيلي جالب و جذاب بود ولي احساس کردم مامان توي اين چند روز خسته و کمي هم افسرده شده.
    مرتب مي گفت: من براي خودم کسي بودم، خونه و زندگي داشتم، بروبيا و کيابيايي داشتم. حالا مثل آدم هاي بيچاره و بدبخت نه سروساماني، نه جا و مکاني. بايد بعد از چند سال زندگي سربار پدر و مادر باشم.
    البته حق داشت و راست مي گفت. اون موقع خيلي احساس خوشبختي مي کرد. عزت و اعتبار ديگه اي داشت. دوست و آشنا و در و همسايه همه باهاش رفت و آمد داشتن. خيلي ها به زندگي ش غبطه مي خورن. شيدا خانم شيدا خانم، از زبون کسي نمي افتاد. ولي از زمان جدايي و اومدن به خونه آقاجون، همه چي عوض شد و رنگ ديگه اي پيدا کرد. هر چند سعي مي کرد به روي خودش نياره، کاملا پيدا بود که اين جدايي چه به روزش آورده و تا چه حد اون رو خرد و شکسته کرده. از اون عزت و احترام خبري نبود و احساس زن بيوه بي اعتباري رو داشت که به خونواده و ديگرون تحميل شده. همه به چشم ديگه اي به اون نگاه مي کردن؛ يا از روي ترحم و دلسوزي بود و يا از روي هوس و لين خيلي براش دردناک بود. مامان همه اينها رو مي دونست و رنج مي برد.


    شايد هم به خاطر همين احساس بود که خودش رو در پناه عشق مقدس و آسماني پنهان کرده بود. فکر مي کرد به اين ترتيب مصون و محفو، و از زخم زبون ديگرون در امونه. مامان به خاطر آب و رنگي که داشت، نگاه هيز بعضي از مردها و حرف هاي نيشدار بعضي از زن هاي شوهردار هميشه اون رو رنج مي داد و گاهي اوقات که حرفي مي شنيد يا حرکتي مي ديد، عذاب مي کشيد. اين رنج و عذاب گاهي اوقات اون رو به حرف وامي داشت و مي گفت: نمي دونم چرا سرنوشت زنان بيوه توي اين مملک اين قدر مبهم و تاريکه. و بعد خودش پاسخ مي داد: فکر مي کنم به خاطر يه يري قيد و بندهاي دست و پاگير و ملاحظات بي موردف و تعصبات جاهلانه و احمقانه باشه. وقتي مي گن دختر بايد با لباس سفيد عروسي به خونه شوهر بره و با کفن خارج بشه، ديگه نمي گن خونه چه شوهري بايد بره و بمونه. اون وقت نتيجه ش اين مي شه که بايد بسوزه و بسازه و زندگي ش تباه بشه.
    مامان تنها چيزي که براش اهميت داشت، اين بود که مي خواست مستقل و آزاد باشه. اون نمي خواست خودش رو حتي سربار آقاجون و مادربزرگ بدونه و از اين بابت ناراحت بود. به همين دليل اين موضوع در سطح خونواده مطرح شد و همه خصوصا بابا آمادگي خودش رو اعلام کرد و گفت که براي روحيه و رفاه مامان، و اين که اون مشکلي نداشته باشه، هر گونه هزينه اي رو به عهده مي گيره. چون بابا بعد از این که برخلاف میلش و به اصرار مامان تن به جدایی داد، یه روز آقاجون گفت: تا وقتی زنده هستم؛ تمام خرج و مخارج شیدا رو در هر مورد و به هر مبلغ که باشه، با نظارت شما حاضرم پرداخت کنم. ولی همه ما می دونستیم که اگه این موضوع به گوش مامان می رسید آتیش با پا می کرد و یک دینار اون رو قبول نمی کرد. به همین جهت همیشه ازش مخفی می کردیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/