صفحه 5 از 35 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 341

موضوع: دیوان اشعار پروین اعتصامی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لیک دوک تو نگردید ازین بهتر


    سر این رشته گرفتی و ندانستی

    که هریمنش گرفتست سر دیگر


    موجها کرده مکان در لب این دریا

    شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر


    تو ندانم به چه امید نهادستی

    کاله‌ی خویش در این کشتی بی لنگر


    پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم

    دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر


    به نگردد دگر آزرده‌ی این پیکان

    برنخیزد دگر افتاده‌ی این خنجر


    در شیطان در ننگست، بر آن منشین

    ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر


    آشیانها به نمی‌ریخته این باران

    خانمانها به دمی سوخته این اخگر


    آسیای تو شد افلاک و همی ترسم

    که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر


    میروی مست ز بیغوله و می‏آید

    با تو این دزد فریبنده‌ی غارتگر


    سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی

    خنک آن دیده که نغنود درین بستر


    شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده

    ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر


    بی خبر میرود این شبرو بی پروا

    ناگهان میکشد این گیتی دون پرور


    هوشیاری نبود در پی این مستی

    جهد کن تا نخوری باده از این ساغر


    تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل

    کور را کور نشد هیچگهی رهبر


    چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن

    چند چون مور بهر پای فشاندن سر


    همچو طاوس بگلزار حقیقت شو

    همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر


    کشته‌ی حرص نیاورد بر تقوی

    لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر


    چند با اهرمن تیره‌دلی همره

    نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر


    مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین

    دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر


    چشم را به ز حقیقت نبود پرتو

    روح را به ز فضیلت نبود زیور


    سخن از علم سماوات چه میرانی

    ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور


    هر که آزار روا داشت، شد آزرده

    هر که چه کند در افتاد بچاه اندر


    گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری

    بر دل خلق مزن بی سببی نشتر


    مطلب روزی ننهاده که با کوشش

    نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر


    بهر گلزار در آتش مفکن خود را

    که گلستان نشود بر همه کس آذر


    از نکو خصلتی و بد گهری زینسان

    نخل پر میوه وناچیز بود عرعر


    تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد

    ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور


    چه شدی بسته‌ی این محبس بی روزن

    چه شدی ساکن این کنگره‌ی بی در


    سر خود گیر و از این دام گریزان شو

    دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر


    نسزد تشنه همی عمر بسر بردن

    بامیدی که نمک زار شود کوثر


    طلب ملک سلیمان مکن از دیوان

    که چو طفلت بفریبند به انگشتر


    زنگ خودبینی از آئینه‌ی دل بزدا

    گر آلودگی از چهره‌ی جان بستر


    ایکه پوئی ره امید شب تیره

    باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر


    چو رود غیبت و هنگام حضور آید

    تو چه داری که توان برد بدان محضر


    سود و سرمایه بیک بار تبه کردی

    نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر


    چو تو خود صاعقه‌ی خرمن خود گشتی

    چه همی نالی ازین توده‌ی خاکستر


    نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود

    هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر


    بید خرما و تبر خون ندهد میوه

    دیو طه و تبارک نکند از بر


    خواجه آنست که آزاده بود، پروین

    بانو آنست که باشد هنرش زیور

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای سیه مار جهان را شده افسونگر

    نرهد مار فسای از بد مار آخر


    نیش این مار هر آنکس که خورد میرد

    و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر


    بنه این کیسه و این مهره افسون را

    به فسون سازی گیتی نفسی بنگر


    بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه

    بگذار این ره و از راه دگر بگذر


    تو خداوند پرستی، نسزد هرگز

    کار بتخانه گزینی و شوی بتگر


    از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان

    دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر


    تو بدین بی پری و خردی اگر روزی

    بپری، بگذری از مهر و مه انور


    ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی

    با چنین پرتو رخسار به خار اندر


    تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی

    که ترا میبرد این کشتی بی لنگر


    جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست

    آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر


    نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد

    گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر


    زندگی پر خطر و کار تو سرمستی

    اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور


    عاقبت زار بسوزاندت این آتش

    آخر کار کند گمرهت این رهبر


    سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ

    نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر


    تو اگر شعبده از معجزه بشناسی

    نکند شعبده این ساحر جادوگر


    زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن

    کار سوزن نکند هیچگهی خنجر


    دامن روح ز کردار بد آلودی

    جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر


    اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد

    دیگر آندل نشود جای کس دیگر


    روح زد خیمه‌ی دانش، نه تن خاکی

    خضر شد زنده‌ی جاوید، نه اسکندر


    ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت

    ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر


    مکن اینگونه تبه، جان گرامی را

    که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر


    پنجه‌ی باز قضا باز و تو در بازی

    وقت چون برق گریزان و تو در بستر


    تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی

    غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر


    تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی

    مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر


    رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست

    سود باید که کند مردم سوداگر


    تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره

    تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر


    سالکان پا ننهادند بهر برزن

    عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر


    چه بری نام ره خویش بر شیطان

    چه نهی شمع شب خود بره صرصر


    عقل را خوار کند دیده‌ی ظاهر بین

    روح را زار کشد مردم تن‌پرور


    چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان

    صید گشته است درین گلشن خوش منظر


    دامها بنگری ای مرغک آسوده

    اگر از روزنه‌ی لانه بر آری سر


    این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود

    شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر


    آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،

    آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر


    به چراغ دل اگر روشنی افزائی

    جلوه‌ی فکر تو از خور شود افزونتر


    دامنت را نتواند که بیالاید

    هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر


    کله از رتبت سر مرتبه‌ای دارد

    چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر


    سوخت پروانه و دانست در آن ساعت

    که شد اندام ضعیفش همه خاکستر


    هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد

    وین چنین خشک شد این مزرعه‌ی اخضر


    به تن سوختگان چند شوی پیکان

    به دل خسته‌دلان چند زنی نشتر


    تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی

    اگر این دیو ز دستت برد انگشتر


    دلت از روشنی جانت شود روشن

    زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر


    در گلستان دلی، گلبنی از حکمت

    به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر


    چه کشی منت دونان بسر هر ره

    چه روی در طلب نان بسوی هر در


    آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس

    آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر


    پر طاوس چه بندی بدم کرکس

    چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر


    آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست

    گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر


    اوستادی نکند کودک بی استاد

    درس دانش ندهد مردم بی مشعر


    جسم چون کودک و جانست ورا دایه

    عقل چون مادر و علم است ورا دختر


    علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت

    عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر


    کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین

    شمش زر خواهی از کوره‌ی آهنگر


    کاردانان نگزینند تبه‌کاری

    نامجویان ننشینند بهر محضر


    آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب

    گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر


    جای آسایش دزدان بود این وادی

    مسکن غول بیابان بود این معبر


    خون دلهاست درین جام شقایق گون

    تیرگیهاست درین نیلپری چادر


    بهر وارون شدن افراشت سر این رایت

    بهر ویران شدن آباد شد این کشور


    خانه‌ای را که نه سقفی و نه بنیادیست

    این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر


    سور موش است اگر گربه شود بیمار

    عید گرگ است اگر شیر شود لاغر


    پاک شو تا نخوری انده ناپاکی

    نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر


    همه کردار تو از تست چنین تیره

    چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر


    وقت مانند گلوبند بود، پروین

    چو شود پاره، پراکنده شود گوهر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای شده شیفته‌ی گیتی و دورانش

    دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش


    نفس دیویست فریبنده از او بگریز

    سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش


    حله‌ی دل نشود اطلس و دیبایش

    یاره‌ی جان نشود لل و مرجانش


    نامه‌ی دیو تباهیست همان بهتر

    که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش


    گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش

    داستانهاست بهر گوشه ز دستانش


    مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

    مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش


    نه یکی حرف متینی است در اسنادش

    نه یکی سنگ درستی است بمیزانش


    رنگها کرده در این خم کف رنگینش

    خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش


    خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

    ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش


    شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

    شد پریشانی پاکان سرو سامانش


    گله‌ی نفس چو درنده پلنگانند

    بر حذر باش ازین گله و چوپانش


    علم، پیوند روان تو همی جوید

    تو همی پاره کنی رشته‌ی پیمانش


    از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

    عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش


    جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است

    نکند هیچ جز این نور، گریزانش


    نشود ناخن و دندان طمع کوته

    گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش


    میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

    منشین بیهده بر سفره‌ی الوانش


    حلقه‌ی صدق و صفا بر در دین میزن

    تا که در باز کند بهر تو دربانش


    دل اگر پرده‌ی شک را ندرد، هرگز

    نبود راه سوی درگه ایقانش


    کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان

    وای و صد وای برین کعبه و قربانش


    گرگ ایام نفرسود بدین پیری

    هیچگه کند نشد پنجه و دندانش


    نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

    شوره‌زاریست که نامند گلستانش


    چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

    که بود راه سوی مسکن شیطانش


    همه یغما گر و دزدند درین معبر

    کیست آنکو نگرفتند گریبانش


    راه دور است بسی ملک حقیقت را

    کوش کاز پای نیفتی به بیابانش


    آنکه اندر ظلمات فرو ماند

    چه نصیبی بود از چشمه‌ی حیوانش


    دامن عمر تو ایام همی سوزد

    مزن از آتش دل، دست بدامانش


    ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن

    ابر تیره است، بیندیش ز بارانش


    شیر خواری که سپردند بدین دایه

    شیر یک قطره نخوردست ز پستانش


    شخصی از بحر سعادت گهری آورد

    خفت از خستگی و داد بزاغانش


    چه همی هیمه برافروزی و نان بندی

    به تنوری که ندیدست کسی نانش


    خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد

    چه بری رنج پی وصله‌ی پالانش


    گر که آبادی این دهکده میخواهی

    باید آباد کنی خانه‌ی دهقانش


    پر این مرغ سعادت تو چنان بستی

    که گرفتند و فکندند بزندانش


    تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد

    چه همی یاد دهی حکمت لقمانش


    پست اندیشه بزرگی نکند هرگز

    گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش


    اگرت آرزوی کعبه بود در دل

    چه شکایت کنی از خار مغیلانش


    گر چه دشوار بود کار و برومندی

    همت و کارشناسی کند آسانش


    سزد ار پر کند از در و گهر دامن

    آنکه اندیشه نبودست ز عمانش


    گهری گر نرود خود بسوی دریا

    ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش


    آنکه عمری پی آسایش تن کوشید

    کاش یک لحظه بدل بود غم جانش


    گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج

    دست هرگز نتوان برد بچوگانش


    وقت فرخنده درختی است، هنر میوه

    شب و روز و مه و سالند چو اغصانش


    روح را زیب تن سفله نیاراید

    رو بیارای به پیرایه‌ی عرفانش


    نشود کان حقیقت ز گهر خالی

    برو ای دوست گهر میطلب از کانش


    بگشا قفل در باغ فضیلت را

    بخور از میوه‌ی شیرین فراوانش


    ریم وسواس بصابون حقایق شوی

    نبری فایده زین گازر و اشنانش


    جهل پای تو ببندد چو بیابد دست

    فرصتت هست، مده فرصت جولانش


    تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست

    ما ندادیم گه تجربه میدانش


    بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی

    گر بتدبیر نبندیم دبستانش


    نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت

    راز سر بسته و رسم و ره پنهانش


    ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم

    تا نپرسند ز سر گشته‌ی حیرانش


    دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش

    چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش


    تیره‌روزیست همه روز دل افروزش

    سنگریزه است همه لعل بدخشانش


    آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد

    نبری تا بسوی کوره و سندانش


    معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود

    سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش


    پاسبانی نکند بنده چو ایمان را

    دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش


    جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون

    دین گران بود، تو بفروختی ارزانش


    گرگ آسود، نجستیم چو آثارش

    درد افزود، نکردیم چو درمانش


    سالها عقل دکان داشت بکوی ما

    بهچ توشی نخریدیم ز دکانش


    خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار

    تا که تادیب کند گردش دورانش


    طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی

    که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش


    دل پریشان نبد آنروز که تنها بود

    کرد جمعیت نا اهل پریشانش


    شیر و روباه شکاری چو بدست آرند

    روبهش پوست برد، شیر خورد رانش


    کشور ایمن جان خانه‌ی دیوان شد

    کس ندانست چه آمد به سلیمانش


    نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه

    گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش


    روح عریان و تو هم درزی و هم نساج

    جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش


    لشکر عقل پی فتح تو میکوشد

    چه همی کند کنی خنجر و پیکانش


    خرد از دام تو بگریخته، باز آرش

    هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش


    کار را کارگر نیک دهد رونق

    چه کند کاهل نادان تن آسانش


    همه دود است کباب حسد و نخوت

    نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش


    سود دلال وجود تو خسارت شد

    تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش


    گنج هستی بستانند ز ما، پروین

    ما نبودیم، قضا بود نگهبانش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

    دور از تو همرهان تو صد فرسنگ


    در راه راست، کج چه روی چندین

    رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ


    رخسار خویش را نکنی روشن

    ز آئینه‌ی دل ار نزدائی زنگ


    چون گلشنی است دل که در آن روید

    از گلبنی هزار گل خوش رنگ


    در هر رهی فتاده و گمراهی

    تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ


    چشم تو خفته است، از آن هر کس

    زین باغ سیب میبرد و نارنگ


    این روبهک به نیت طاوسی

    افکنده دم خویش به خم رنگ


    بازیچه‌هاست گنبد گردان را

    نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ


    در دام بسته شبرو چرخت سخت

    در بر گرفته اژدر دهرت تنگ


    انجام کار در فکند ما را

    سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ


    خار جهان چه می***ی در چشم

    بر چهره چند میفکنی آژنک


    سالک بهر قدم نفتد از پا

    عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ


    تو آدمی نگر که بدین رتبت

    بیخود ز باده است و خراب از بنگ


    گوهر فروش کان قضا، پروین

    یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

    ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام


    گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

    ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام


    کس را نماند از تک این خنگ بادپای

    پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام


    در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

    کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام


    دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه

    هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام


    میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

    میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام


    از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

    در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام


    از بهر صید خاطر ناآزمودگان

    صیاد روزگار بهر سو نهاده دام


    بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

    بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام


    منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

    جوشیده سالها و نپختست این طعام


    بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم

    بردار گر که کارگری بهر کار گام


    در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

    بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام


    ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

    خونابه میچکد همی از دست انتقام


    فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

    بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام


    وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

    شمشیر روز معرکه زشت است در نیام


    درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

    این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام


    از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

    سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام


    چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

    حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام


    چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

    تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام


    عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

    آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام


    پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

    ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اینکه خاک سیهش بالین است

    اختر چرخ ادب پروین است


    گر چه جز تلخی از ایام ندید

    هر چه خواهی سخنش شیرین است


    صاحب آنهمه گفتار امروز

    سائل فاتحه و یاسین است


    دوستان به که ز وی یاد کنند

    دل بی دوست دلی غمگین است


    خاک در دیده بسی جان فرساست

    سنگ بر سینه بسی سنگین است


    بیند این بستر و عبرت گیرد

    هر که را چشم حقیقت بین است


    هر که باشی و زهر جا برسی

    آخرین منزل هستی این است


    آدمی هر چه توانگر باشد

    چو بدین نقطه رسد مسکین است


    اندر آنجا که قضا حمله کند

    چاره تسلیم و ادب تمکین است


    زادن و کشتن و پنهان کردن

    دهر را رسم و ره دیرین است


    خرم آن کس که در این محنت‌گاه

    خاطری را سبب تسکین است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

    تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من


    یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

    مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من


    مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

    خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من


    از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

    چو تو را برد، بخندید به نادانی من


    آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

    کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من


    بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

    آه از این خط که نوشتند به پیشانی من


    رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

    بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من


    بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

    قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من


    صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم

    تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من


    دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

    چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من


    عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

    غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من


    گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

    که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من


    من که قدر گهر پاک تو میدانستم

    ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من


    من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم

    آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من


    من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

    که دگر گوش نداری به نوا خوانی من


    گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

    ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی

    جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی


    ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو

    جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی


    رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت

    غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای جسم سیاه مومیائی

    کو آنهمه عجب و خودنمائی


    با حال سکوت و بهت، چونی

    در عالم انزوا چرائی


    آژنگ ز رخ نمیکنی دور

    ز ابروی، گره نمیگشائی


    معلوم نشد به فکر و پرسش

    این راز که شاه یا گدائی


    گر گمره و آزمند بودی

    امروز چه شد که پارسائی


    با ما و نه در میان مائی

    وقتی ز غرور و شوق و شادی

    پا بر سر چرخ می‌نهادی


    بودی چو پرندگان، سبکروح

    در گلشن و کوهسار و وادی


    آن روز، چه رسم و راه بودت

    امروز، نه سفله‌ای، نه رادی


    پیکان قضا بسر خلیدت

    چون شد که ز پا نیوفتادی


    صد قرن گذشته و تو تنها

    در گوشه‌ی دخمه ایستادی


    گوئی که ز سنگ خاره زادی

    کردی ز کدام جام می نوش

    کاین گونه شدی نژند و مدهوش


    بر رهگذر که، دوختی چشم

    ایام، ترا چه گفت در گوش


    بند تو، که بر گشود از پای

    بار تو، که برگرفت از دوش


    در عالم نیستی، چه دیدی

    کاینسان متحیری و خاموش


    دست چه کسی، بدست بودت

    از بهر که، باز کردی آغوش


    دیری است که گشته‌ای فراموش

    شاید که سمند مهر راندی

    نانی بگرسنه‌ای رساندی


    آفت زده‌ی حوادثی را

    از ورطه‌ی عجز وارهاندی


    از دامن غرقه‌ای گرفتی

    تا دامن ساحلش کشاندی


    هر قصه که گفتنی است، گفتی

    هر نامه که خواندنیست خواندی


    پهلوی شکستگان نشستی

    از پای فتاده را نشاندی


    فرجام، چرا ز کار ماندی

    گوئی بتو داده‌اند سوگند

    کاین راز، نهان کنی به لبخند


    این دست که گشته است پر چین

    بودست چو شاخه‌ای برومند


    کدرست هزار مشکل آسان

    بستست هزار عهد و پیوند


    بنموده به گمرهی، ره راست

    بگشوده ز پای بنده‌ای، بند


    شاید که به بزمگاه فرعون

    بگرفته و داده ساغری چند


    کو دولت آن جهان خداوند

    زان دم که تو خفته‌ای درین غار

    گردنده سپهر، گشته بسیار


    بس پاک دلان و نیک کاران

    آلوده شدند و زشت کردار


    بس جنگ، به آشتی بدل شد

    بس صلح و صفا که گشت پیکار


    بس زنگ که پاک شد به صیقل

    بس آینه را گرفت زنگار


    بس باز و تذرو را تبه کرد

    شاهین عدم، بچنگ و منقار


    ای یار، سخن بگوی با یار

    ای مرده و کرده زندگانی

    ای زنده‌ی مرده، هیچ دانی


    بس پادشهان و سرافرازان

    بردند بخاک، حکمرانی


    بس رمز ز دفتر سلیمان

    خواندند به دیو، رایگانی


    بگذشت چه قرنها، چه ایام

    گه باغم و گه بشادمانی


    بس کاخ بلند پایه، شد پست

    اما تو بجای، همچنانی


    بر قلعه‌ی مرگ، مرزبانی

    شداد نماند در شماری

    با کار قضا نکرد کاری


    نمرود و بلند برج بابل

    شد خاک و برفت با غباری


    مانا که ترا دلی پریشان

    در سینه تپیده روزگاری


    در راه تو، اوفتاده سنگی

    در پای تو، در شکسته خاری


    دزدیده، بچهره‌ی سیاهت

    غلتیده سرشک انتظاری


    در رهگذر عزیز یاری


    شاید که ترا بروی زانو

    جا داشته کودکی سخنگو


    روزیش کشیده‌ای بدامن

    گاهیش نشانده‌ای به پهلو


    گه گریه و گاه خنده کرده

    بوسیده گهت و سر گهی رو


    یکبار، نهاده دل به بازی

    یک لحظه، ترا گرفته بازو


    گامی زده با تو کودکانه

    پرسیده ز شهر و برج و بارو


    در پای تو، هیچ مانده نیرو

    گرد از رخ جان پاک رفتی

    وین نکته ز غافلان نهفتی


    اندرز گذشتگان شنیدی

    حرفی ز گذشته‌ها نگفتی


    از فتنه و گیر و دار، طاقی

    با عبرت و بمی و بهت، جفتی


    داد و ستد زمانه چون بود

    ای دوست، چه دادی و گرفتی


    اینجا اثری ز رفتگان نیست

    چون شد که تو ماندی و نرفتی


    چشم تو نگاه کرد و خفتی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آب نالید، وقت جوشیدن

    کاوخ از رنج دیگ و جور شرار


    نه کسی میکند مرا یاری

    نه رهی دارم از برای فرار


    نه توان بود بردبار و صبور

    نه فکندن توان ز پشت، این بار


    خواری کس نخواستم هرگز

    از چه رو، کرد آسمانم خوار


    من کجا و بلای محبس دیگ

    من کجا و چنین مهیب حصار


    نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش

    نتوانم دمی گرفت قرار


    از چه شد بختم، این چنین وارون

    از چه شد کارم، این چنین دشوار


    از چه در راه من فتاد این سنگ

    از چه در پای من شکست این خار


    راز گفتم ولی کسی نشنید

    سوختم زار و ناله کردم زار


    هر چه بر قدر خلق افزودم

    خود شدم در نتیجه بیمقدار


    از من اندوخت طرف باغ، صفا

    رونق از من گرفت فصل بهار


    یاد باد آن دمی که میشستم

    چهره‌ی گل بدامن گلزار


    یاد باد آنکه مرغزار، ز من

    لاله‌اش پود و سبزه بودش تار


    رستنیها تمام طفل منند

    از گل و خار سرو و بید و چنار


    وقتی از کار من شماری بود

    از چه بیرونم این زمان ز شمار


    چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ

    دهر، کار مرا نمود انکار


    من، بیک جا، دمی نمی ماندم

    ماندم اکنون چو نقش بر دیوار


    من که بودم پزشک بیماران

    آخر کار، خود شدم بیمار


    من که هر رنگ شستم، از چه گرفت

    روشن آئینه‌ی دلم زنگار


    نه صفائیم ماند در خاطر

    نه فروغیم ماند بر رخسار


    آتشم همنشین و دود ندیم

    شعله‌ام همدم و شرارم یار


    زین چنین روز، داشت باید ننگ

    زین چنین کار داشت باید عار


    هیچ دیدی ز کار درماند

    کاردانی چو من، در آخر کار


    باختم پاک تاب و جلوه‌ی خویش

    بسکه بر خاطرم نشست غبار


    سوز ما را، کسی نگفت که چیست

    رنج ما را، نخورد کس تیمار


    با چنین پاکی و فروزانی

    این چنینم کساد شد بازار


    آخر، این آتشم بخار کند

    بهوای عدم، روم ناچار


    گفت آتش، از آنکه دشمن تست

    طمع دوستی و لطف مدار


    همنشین کسی که مست هوی ست

    نشد، ای دوست، مردم هشیار


    هر که در شوره‌زار، کشت کند

    نبود از کار خویش، برخوردار


    خام بودی تو خفته، زان آتش

    کرد هنگام پختنت بیدار


    در کنار من، از چه کردی جای

    که ز دودت شود سیاه کنار


    هر کجا آتش است، سوختن است

    این نصیحت، بگوش جان بسپار


    دهر ازین راهها زند بیحد

    چرخ ازین کارها کند بسیار


    نقش کار تو، چون نهان ماند

    تا بود روزگار آینه‌دار


    پرده‌ی غیب را کسی نگشود

    نکته‌ای کس نخواند زین اسرار


    گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است

    منشین با رفیق ناهموار


    عاقلان از دکان مهره‌فروش

    نخریدند لؤلؤ شهوار


    کس ز خنجر ندید، جز خستن

    کس ز پیکان نخواست، جز پیکار


    سالکان را چه کار با دیوان

    طوطیان را چه کار با مردار


    چند دعوی کنی، بکار گرای

    هیچگه نیست گفته چون کردار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 35 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/