فصل چهل و دوم
بچه ها هنوز در خانه ي طاها هستند... من هم در اشپزخانه مشغول پخت و پز... با يك دنيا دلهره و انديشه ام...يك لحظه به ياد پيرزن مي افتم... وبا خود مي گويم : حتما الن توي راهه... خدا كنه به سلامت بره وبرگرده... خدا كنه بهش خوش بگذره...
در افكارم غوطه ورم كه در باز مي شود ماهان روبرويم ايستاده... نفسم به شماره مي افتد از حالت نگاهش مي ترسم... حتما امده تا انتقام رفتارم با عشرت جون را بگيرد... وحشت زده قدمي به عقب بر مي دارم...
زير لب مي گويد :مي كشمت بي پدر و مادر... برو از خونه ي من بيرون... بچه ها كجان ؟ و من از ته دل فرياد مي زنم و طاها را به كمك مي طلبم...
به سويم حمله مي كند و مي گويد : چيه ؟ فاسق پيدا كردي !! بچه ها كجان لعنتي
فرياد مي زنم : خفه شو...
موهايم را به چنگ مي گيرد و مشت ولگدش را نثارم مي كند...
طاها فرياد مي زند : ولش كن حرومزاده...
ماهان با شنيدن اين جمله به سوي او حمله مي كند... و فرياد مي زند... مي كشمتون... بچه هاي من كجانزجه هاي من بي فايده است... جيغ مي زنم... به سوي چراغ گرد سوزي مي روم كه سالهاست يادگار دارم... هميشه نفت داشته است و من هميشه ان را برق مي اندازم...
سرش را بر مي دارم و فرياد مي زنم : ماهان به خدا خودم ونفتي مي كنم و خودم و اتيش مي زنم اگر دست از سر من و بچه هايم بر نداري !!
مي گويد : زر زيادي نزن... از بچه مچه خبري نيست وقتي با لگد بيرونت كردم مي فهمي...
جيغ مي زنم و مي گويم : خودم و اتيش مي زنم...
طاها فرياد مي كشد : ستاره بس كن...
و ماهان با پوزخندش مي گويد: جرات نداري بدبخت ترسو بي پدر و مادر اگه راست مي گي بريز روي خودت ببينم...
سراپايم به لرزش افتاده... حس انتقام جويي از ماهان مرا به جنون انداخته... مي خواهم اخرش را به او نشان دهم تا دست از بچه هايم بكشد... نفت را روي شلوارم مي ريزم...
طاها زجه مي زند : ستاره بس كن...
ماهان جلوي او را گرفته... و نمي گذارد مانع من بشود !!
با شلوار نفتي جلوي ماهان ي ايستم... فرياد هاي طاها را نمي شنوم... فقط چشم هاي خوني ماهان را مي بينم كه وق زده به تماشايم ايستاده اند !! كبريت را مي كشم... روشن نمي شود... دستم چنان مي لرزد كه لرزش را مي بينم... كبريت بعدي را مي كشم... روشن نمي شود... ماهان در انتظار است و طاها در تقلا كه از دست هاي او رهايي يابد...
كبريت را به زمين مي كوبم ومي گويم : لعنتي...
ماهان طاها را به بيرون هل مي دهد... فندكش را روشن مي كند و سوي من پرت مي كند... ومن ناگهان اسير شعله هاي اتش مي شوم اتش از شلوارم بالا ي كشد و من جيغ مي زنم... ماهان پا به فرار مي گذارد و طاها هراسان در پي چيزي است تا اتش را خاموش كند... با دستهايم صورتم رامي پوشانم تا كور نشوم شعله هاي اتش بالا مي كشند و صورتم را داغ كرده... هرم اتش دستهايم را ذوب مي كند... و من جيغ مي كشم... ومن هراسان اينطرف و انطرف ميدوم...
بيايد... بيايد تماشا... امشب ستاره اتش مي زنند ! بوي كباب مي ايد... امشب ستاره كباب داريم... بياييد بياييد تماشا امشب ستاره خود شهاب شده است بيايد تماشا... امشب عشق را به اتش مي كشند...
امشب ستاره مي سوزد...
صداي جيغم را مي شنوم و صداي جيغ بچه هايم بره هايم را كه مي گويند : مامان ستاره مامان ستاره و صداي طاها كه دنبالم مي دود و مي گويد : ستاره ندو... ستاره ندو
مي خواهم از اتش فرار كنم اما اتشبه من چسبيده !!
توي راه پله ها مي ايم و طاها با پتوي بزرگي خودش را به من مي رساند... سرم گيج مي رود... صداي گريه بره ها را مي شنوم... و ديگر هيچ !!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)