صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #41
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پسر ترسو
    پسر ترسو (داستان واقعی)

    سخنی از این داستان: «همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر می‌کند.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~‏
    بن در نزدیکی یک منطقه‌ی فقیرنشین در «سنت‌جوزف» واقع در «میسوری» بزرگ شد. پدرش خیاط مهاجری بود که درآمد کمی داشت. گاهی حتی چیزی برای خوردن یا گرم کردن خانه نداشتند. بن همیشه یک سطل ذغال برمی‌داشت و به انتهای خط راه‌آهن در آن نزدیکی می‌رفت و تکه‌های زغال جمع می‌کرد. او از کوچه‌های پشتی می‌گذشت تا بچه‌های مدرسه او را نبینند.ولی اغلب او را می‌دیدند. سرگرمی گروهی از بچه‌ها این بود که در کمین او نشسته و او را بزنند. آن‌ها زغال‌ها را در خیابان پخش می‌کردند و او را گریان به خانه می‌فرستادند. به همین دلیل بن همیشه می‌ترسید و احساس حقارت ‏می‌کرد.همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر می‌کند. پیروزی درون ما، تا آمادگی آن را نداشته باشیم، خود را نشان نمی‌دهد. بن با خواندن کتاب ‏«مبارزات رابرت کاوِردیل» نوشته‌ی «هوراشیو الگر» به اندیشه‌ی مثبت رو آورد.در این کتاب، بن، ماجراهای پسر جوانی مثل خودش را خواند که با اتفاقات مختلفی مواجه بود و با شهامتی که بن همیشه آرزوی آن را داشت، توانست بر آن‌ها پیروز شود.بن هر کتابی از «هوراشیو الگر» بود، قرض می‌کرد و می‌خواند. او هنگام خواندن کتاب‌ها نقش قهرمان آن‌ها را بازی می‌کرد. او تمام زمستان، گوشه‌ی آشپزخانه می‌نشست و داستان‌هایی در مورد شهامت و موفقیت می‌خواند و بدون این‌که متوجه شود، نگرش مثبت را در خود پرورش داد.ماه‌ها بعد، بن دوباره برای جمع کردن زغال به نزدیکی خط راه‌آهن رفت. از فاصله‌ی دور سه نفر را دید که پشت ساختمانی پنهان شدند. اول فکر کرد که برگردد. بعد یاد قهرمان داستان‌هایش افتاد و سطل را محکم گرفت، مثل قهرمان داستان‌های الگر.درگیری سختی بود. هر سه نفر با هم به بن حمله کردند. سطل از دستش افتاد، با تعجب دست‌هایش به سمت آن وحشی‌ها رفت. با دست راست مشتی به دهان یکی از آن‌ها زد و با دست چپ به شکمش. بن درعین ناباوری دید که آن پسر برگشت و فرار کرد. دو نفر دیگر هم‌چنان به او لگد می‌زدند. بن با زانو ضربه‌ی محکمی به یکی از آن‌ها زد و دیوانه‌وار به شکم و دهان او مشت می‌کوبید. اکنون تنها سردسته‌ی آن‌ها باقی مانده بود. او روی بن پرید، اما بن او را پایین کشید. هر دو روبه‌روی هم ایستادند و به هم خیره شدند. بعد هم مشت پشت مشت، سر دسته‌ی گروه عقب عقب رفت و فرار کرد.شاید این خشونت کافی بود، ولی بن تکه زغالی هم به سوی او پرتاب کرد.تازه آن موقع بود که بن متوجه شد از دماغش خون می‌آید و چند جای بدنش کبود شده است، ولی می‌ارزید. روز بزرگی بود. او ترس را شکست داده بود.نه بن قوی‌تر شده بود و نه آن پسرانِ شرور ضعیف‌تر. تنها چیزی که فرق کرده بود نگرش بن بود. او به جای ترس مقابل خطر ایستاد. او تصمیم گرفته بود دیگر زیر بار زورگویی‌های آن وحشی‌ها نرود. از آن به بعد تصمیم گرفت دنیایش را تغییر بدهد و داد.


    برگرفته از كتاب:

    ناپلئون هیل - کلمنت استون؛ موفقيت نامحدود در 22 روز؛ برگردان هدي ممدوح؛ تهران: مؤسسه فرهنگي هنري نقش‌سيمرغ 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #42
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بهایش هرچه می‌خواهد باشد
    بهایش هرچه می‌خواهد باشد (داستان واقعی)

    در سال 1987، «جان آساراف»، جوان از تورونتو در آنتاریو، به ایندیانا پولیس در ایندیانا رفت تا در عملیات آزادسازی معاملات املاک ری- ماکس شرکت کند. جان واقعاً می‌خواست بهای این کار را بپردازد.وقتی دوستانش در رستوران مشغول صرف نهار بودند، جان در مورد رؤیای متقاعد کردن ادارات معاملات املاک فعلی برای پیوستن به سیستم ری- ماکس فکر می‌کرد. جان به مدت پنج سال، هر روز حداقل به پنج تا از نمایندگان معاملات املاک مراجعه کرد.ابتدا همین که از دفتر آن‌ها خارج می‌شد، به او می‌خندیدند. چرا آن‌ها می‌بایست بخشی از درآمد موجود یا شهرت خود را برای پیوستن به سیستم جدیدی که دو بار شکست خورده بود می‌پرداختند؟ اما جان علاقه‌ی زیادی به رؤیای خود داشت. در این اشتیاق، او حتی سعی کرد در دفتر درجه یک معاملات ملکی در همان زمان در ایندیانا ثبت‌نام کند. آن‌ها معتقد بودند که او دیوانه شده است. اما جان اصرار کرد و فقط پنج سال بعد، او و همراهانش یک بیلیون دلار سود کردند و این نمایندگی را گرفتند. امروز ری- ماکس ایندیانا از 1500 ‏فروش به قیمت بیش از چهار بیلیون دلار در سال سود تولید می‌کند و سالی بیش از صد میلیون دلار کمیسیون می‌گیرد.امروز، جان، بی‌هیچ دردسری، درآمدی دائمی از شرکتش در ایندیانا کسب می‌کند و در کالیفرنیای جنوبی زندگی می‌کند، که در آنجا وقت زیادی برای بازی کردن با پسرانش، دنبال کردن دیگر موارد تجاری مورد علاقه‌اش، نوشتن کتاب‌ها و آموزش فرمول «رموز موفقیت» خود به دیگران دارد.


    برگرفته از كتاب:

    جک کنفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #43
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بهترین طبابت
    بهترین طبابت (داستان واقعی)

    سخنی از این داستان: «ما پزشکان وقتی که با انسان‌های فقیر و بیمار سروکار پیدا می‌کنیم، انسانی را می‌بینیم که نقابی بر چهره ندارد و ضعیف و آسیب‌پذیر است و در این‌جاست که باید قلبی رئوف و مهربان داشته باشیم مبادا که همنوعان خود را خوار و حقیر بشماریم.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    ‏اگر پزشک نباشید، شاید نام «ویلیام اوسلر» را نشنیده باشید. او پزشک، استاد دانشگاه و نویسنده‌ای بود که تا روز مرگ خود در 1919 ‏در سن 70 ‏سالگی طبابت می‌کرد و درس می‌داد. کتاب او، «اصول و راه و رسم طبابت»[1]، به مدت 40 ‏سال بر تربیت پزشک در سراسر دنیای انگلیسی‌زبان، چین و ژاپن تأثیر گذاشت. اما بزرگ‌ترین خدمت او به مردم جهان این نبود. اوسلر سعی می‌کرد که چشم دل انسان را به حرفه‌ی پزشکی بازگرداند.عشق و علاقه‌ی اوسلر به رهبری، در دوران کودکی او آشکار بود. سردستگی و سردمداری در ذات و طبیعت او بود و بانفوذترین دانش‌آموز مدرسه به حساب می‌آمد. همیشه با مردم می‌جوشید. هر کاری که می‌کرد، از اهمیت برقراری روابط و مناسبات حکایت می‌نمود. از دوره‌ی نوجوانی که گذشت و دکتر شد، انجمن پزشکان امریکا را تأسیس کرد تا پزشکان دور هم جمع شوند، اطلاعات خود را مبادله کنند و پشتیبان یکدیگر باشند. در مقام معلمی، شیوه‌ی عمل دانشکده‌های پزشکی را عوض کرد، دانشجویان پزشکی را ‏از درون کلاس‌های خشک بیرون کشید و به بیمارستان‌ها برد تا با بیماران سروکله بزنند. اوسلر معتقد بود که دانشجو قبل از هر چیز و به بهترین وجه از خودِ بیمار یاد می‌گیرد.اما عشق اوسلر به این بود که به دکترها حس همدردی بیاموزد و پزشکانی ‏تربیت کند که دل‌شان برای بیمار بسوزد. به جمعی از دانشجویان پزشکی گفت:«همان‌طور که در روزنامه‌ها می‌بینید، مردم به شدت احساس ‏می‌کنند که ما دکترها امروزه مسحور علم شده‌ایم؛ که توجه ما به جای بیمار به بیماری و جنبه‌های علمی آن جلب شده است. من از شما می‌خواهم که در حرفه‌ی خود، بیشتر به خودِ بیمار توجه کنید ... ما پزشکان وقتی که با انسان‌های فقیر و بیمار سروکار پیدا می‌کنیم، انسانی را می‌بینیم که نقابی بر چهره ندارد و ضعیف و آسیب‌پذیر است و در این‌جاست که باید قلبی رئوف و مهربان داشته باشیم مبادا که همنوعان خود را خوار و حقیر بشماریم.»توانایی اوسلر در ابراز عطوفت و برقراری ارتباط در رفتار او با بیماری در گیرودار شیوع ذات‌الریه‌ی انفلونزایی 1918 پیداست. اوسلر غالباً وقت خود را در بیمارستان‌ها می‌گذرانید، اما به سبب دامنه‌ی وسیع آن بیماری همه‌گیر، بسیاری از بیماران را در خانه‌شان درمان می‌کرد. مادر دخترکی کوچولو روایت می‌کرد که اوسلر چگونه روزی دو بار به دیدن فرزندش می‌آمد، با مهربانی با او حرف می‌زد و با او بازی می‌کرد تا سرش را گرم کند و درباره‌ی نشانه‌های بیماری او اطلاعات جمع کند.روزی که اوسلر می‌دانست که به پایان زندگی دخترک چیزی نمانده است، با گل سرخ زیبایی که در کاغذی پیچیده بود و آخرین گل سرخ تابستانی باغچه‌اش بود، وارد شد. گل سرخ را به دختر کوچولو هدیه کرد و توضیح داد که حتی گل سرخ به مدتی طولانی در یک جا نمی‌ماند و باید به خانه‌ای جدید برود. کودک از شنیدن این کلمات و آن هدیه آرامش پیدا کرد و چند روز بعد درگذشت.
    ---------------------------------------------------
    1. W. Osler. Principles and Practice of Medicine


    برگرفته از كتاب :

    جان ماکسول؛ صفت هاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #44
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    هنرمند راستین
    هنرمند راستین(داستان واقعي)

    سخنی از این داستان: «هنرمند، بدون توجه به ماده‌ی سازنده، از آن‌چه در دست دارد، اثری گرانبها پدید می‌آورد.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    در سال 1924، «ویلیام ولکات»، هنرمند نقاش انگلیسی، برای ثبت تاثیر نیویورک، آن شهر افسونگر، به آن‌جا سفر کرد. صبح یکی از روزها که در دفترِ کارِ یکی از همکاران سابق بود، میل شدید به طراحی در او بیدار شد، تکه کاغذی را که روی میز بود به دوستش نشان داد و گفت: «اگر اشکالی ندارد این کاغذ را بردارم؟» و دوستش پاسخ داد: «این کاغذ، کاغذ نقاشی یا طراحی نیست، کاغذ معمولی است.»ولکات که نمی‌خواست جرقه‌ی الهام در ذهنش خاموش شود، در حالی که کاغذ لفاف را برمی‌داشت گفت: «هیچ چیز معمولی نیست، به شرطی که بدانی چه‌طور از آن استفاده کنی.»ولکات روی آن کاغذ معمولی دو نقش سردستی کشید. در همان سال، یکی از آن دو طرح به مبلغ پانصد دلار و طرح بعدی به مبلغ هزار دلار فروخته شد، که در آن سال‌ها پول کلانی بود.افرادی که تحت تاثیر توان‌افزایان قرار دارند، مثل کاغذی هستند در دست هنرمندی با قریحه. هنرمند، بدون توجه به ماده‌ی سازنده، از آن‌چه در دست دارد، اثری گرانبها پدید می‌آورد.

    برگرفته از كتاب:

    جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #45
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اشتباه من
    اشتباه من (پاره‌ي نخست)

    من راننده‌ی شیفت روز شرکت تاکسی زرد «دیتون» بودم و دستمزد ساعتی ناچیزی می‌گرفتم. تابستان سال 1966 بود و شهر گرفتار موج گرما. همه حساس و تحریک‌پذیر شده بودند، از جمله خود من. یک روز بعدازظهر توی تاکسی جلو هتل «بیلتمور»، جای بزرگ و زیبایی که تازه دوران شکوفایی‌اش را پشت سر گذاشته بود، نشسته بودم. شیشه‌ی تمام پنجره‌ها را پایین کشیده بودم تا بتوانم کوچک‌ترین نسیم را از آن هوای راکد به داخل ماشین بکشم. امیدوار بودم که مسافر فرودگاه به پستم بخورد.اما در عوض از مرکز از طریق بی‌سیم به من خبر دادند که به روزنامه‌فروشی «ویلکی» بروم و یک شماره «ریسینگ گزت» بخرم. بعد به فروشگاه «لیبرال مارکت» در مرکز شهر بروم و شش بطری نوشیدنی «شوئنلینگ»، یک قوطی کوچک غذای ماهی قرمز و یک بسته سیگار «وایت اول» بخرم. هیچ چاره‌ای نبود و مجبور بودم از جیب خودم پول جنس‌ها را بدهم. احتمالاً مشتری پولم را پس می‌داد؛ برای همین باید قبضش را نگه می‌داشتم. بعد به من گفتند که جنس‌ها را برای آپارتمان «بی. سه» به آدرس خیابان سوم ببرم که بنای آپارتمانی در یک محله‌ی درب و داغان به ذهنم آمد.اعتراض کردم. نمی‌خواستم فرصت احتمالی مسافر فرودگاهی را از دست بدهم. در عین حال هم دوست نداشتم پولی را که از جیبم خرج کرده بودم از دست برود؛ چون می‌ترسیدم نتوانم دوباره آن را جمع کنم یا بدتر از آن مجبور به دزدی شوم. فرستنده دیگر پشت بی‌سیم حوصله‌اش سر رفته بود و به من گفت که این آدم، مشتری دائم است و نگران پولم نباشم، ضمناً باید راه بیفتم یا این‌که تاکسی را در اختیار راننده‌ی دیگری بگذارم که او این کار را انجام بدهد. وقتی این را گفت راه افتادم.هر چند توی دلم به مشتری ناسزا می‌گفتم. تصور می‌کردم باید از‌ آن آدم‌های مرفه مزخرف باشد که آن‌قدر تنبل است که حوصله‌ی غذا دادن به ماهی قرمزش و برطرف کردن نیازهایش را ندارد. انجام این ماموریت برای کسی که از محل زندگی‌اش معلوم بود نمی‌تواند تمام پول مرا پرداخت کند، کفرم را درآورده بود.به روزنامه‌فروشی ویلکی رفتم و یک ریسینگ گزت خریدم، بعد از خیابان پایین رفتم و به فروشگاه لیبرال مارکت رسیدم و از آن غذای ماهی قرمز و آبجو و سیگار گرفتم و به سمت نشانی مشتری به راه افتادم. ساختمان آپارتمان متعلق به دهه‌ی 1980 بود؛ یک آپارتمان چهار طبقه با آجرهای تیره و نسبتاً قابل تحمل. وارد شدم. بوی دود تنباکوی مانده، ژامبون و کپک می‌آمد؛ همان بویی که معمولاً آدم در چنین جاهایی به مشامش می‌خورد. وقتی به راهروی طبقه‌ی سوم رسیدم، درِ سیاه‌ِ چوبیِ آپارتمان «بی. سه» را زدم. جوابی نیامد. می‌شنیدم که چیزی به سمت در می‌آید، اما صدای پا نبود. بالاخره در باز شد ولی کسی را ندیدم؛ هیچ‌کس را، تا این‌که پایین را نگاه کردم...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #46
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اشتباه من
    اشتباه من (پاره‌ي دوم)(داستان واقعی)

    سخنی از این داستان: «پیش‌داوری در مورد دیگران تقریباً در اغلب موارد اشتباه است.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    ... ‌آن‌جا روی یک سکوی تخته‌ای مردی بود که داشت به من نگاه می‌کرد. هیکل لاغر و موی کم‌پشت مشکی داشت و تی‌شرت سفید با شلوار پشمی طوسی پوشیده و کمربند باریک مشکی روی آن بسته بود. پاهای بسیار کوتاهی داشت، تقریباً به اندازه‌ی دست‌های من.
    معلول مضاعفی بود که خودش را با آن سکوی چوبی کوچک روی زمین لخت می‌کشید. در هر دو دست سیلندرهای لاستیکی داشت که می‌توانست با آن خودش را پیش ببرد و تقریباً به بزرگی کله‌ی چوگان بود و بالایش حلقه‌های لاستیکی داشت که کار دستگیره را انجام می‌داد.
    مرد مؤدبی بود و به خاطر کاری که کردم بسیار از من تشکر کرد. راهنمایی‌ام کرد که آبجو را داخل یخچال کوچکی که از یادگارهای اواخر دهه‌ی 1940 بود بگذارم و سیگارها را هم روی میز آشپزخانه. ماهی قرمز داخل تنگ بود. از من خواست برایش غذا بریزم. بعد خواهش کرد «ریسینگ گزت» را روی میز عسلی قرار بدهم. چشمم به جعبه‌ای مخملی افتاد که درش باز بود و به جعبه‌ی جواهر می‌ماند. وقتی رفت پول بیاورد تا دستمزدم را بدهد داخل جعبه را نگاه کردم. مدال کدر شده‌ای داخل آن بود به شکل قلب ارغوانی. احتمالاً متعلق به جنگ جهانی دوم بود؛ زمانی که مرد حدوداً پنجاه سال داشت.وقتی مرد پول تمام جنس‌ها و کرایه‌ی تاکسی را به من داد، احساس گناه تمام وجودم را فرا گرفت و زمانی که انعام کلانی - بسیار بیش از آنچه می‌توانستم از یک مسافر فرودگاه بگیرم - به من داد، این احساس در من لانه کرد و ماندگار شد.از آن آدم‌های بی‌سر و صدا و ساکت بود که ظاهرا‍ً نیازی به دوست و رفیق نداشت. وقتی کارمان تمام شد من را به سمت در راهنمایی کرد. مدت‌ها بود که خودش را با این شرایط و این از خودگذشتگی عادت داده بود. نیازی به همدردی نداشت و هیچ توضیح دیگری هم برای من نداد. بعد از آن چندین بار دیگر هم برایش جنس بردم تا این‌که از آن‌جا رفتم، اما هیچ‌وقت نفهمیدم اسمش چیست و با این‌که مرتباً همدیگر را می‌دیدیم اما هیچ‌وقت با هم دوست نشدیم.برای خودم متأسفم که سنم دو برابر آن زمان شد تا فهمیدم پیش‌داوری در مورد دیگران تقریباً در اغلب موارد اشتباه است.

    لادلو پری
    دیتون، اوهایو

    برگرفته از كتاب:

    داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #47
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آگهی تبلیغاتی
    آگهی تبلیغاتی (داستان واقعی)

    سخنی از این داستان: «نوآوری به خودی خود مشکل نیست، اینکه آیا می‌خواهید نوآوری کنید یا نه، این مهم است.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    یک بار برای سخنرانی در سمینار آموزش مدیران به یک روزنامه در سئول دعوت شدم. از من خواسته شده بود که به مدت یک ساعت تحت عنوان «مدیریت شرکتی و فلسفه‌ی مدیریت من» صحبت کنم. به ندرت اتفاق افتاده بود که یک صاحب کسب و تجارت دعوت شود تا در حضور جمعی از روزنامه‌نگاران صحبت کند و باید در حضور چنین جمعیتی دقت می‌کردم. گذشته از دلایل دیگر، هم برایم مشکل بود و هم دور از ادب که چنین دعوتی را رد کنم.بنابراین، یک ساعت نظریاتم را درباره‌ی مدیریت شرکتی بازگو کردم و صحبت‌های من دقیقاً منطبق با جدیدترین گرایش‌ها در تجدیدنظر مدیریت در آن زمان بود. در اواخر صحبت‌هایم ناگهان یکی از مدیران سؤال کرد که: «اگر یک روزنامه را اداره می‌کردید، برای نوآوری چه می‌کردید؟» همیشه از کار روزنامه‌ها به دور بودم و برایم به اندازه‌ی کافی مشکل بود که به چنین سمیناری بروم و سخنرانی کنم. مواجه شدن با چنین سؤال دور از انتظاری کاملاً مرا دستپاچه کرد.اما ناگهان به یاد مجموعه داستان تصویری (کمیک استریپ) طنزی افتادم که بسیار محبوب بود و راجع به شرایط اجتماعی کنونی. من شخصاً این داستان‌ها را دوست داشتم. دیده بودم که مردم نخست عنوان صفحه‌ی اول روزنامه را می‌خواندند، اگر چیز دیگری توجه آنها را جلب نمی‌کرد، فوراً به صفحه‌ی اجتماعی در آخر روزنامه مراجعه می‌کردند و اولین چیزی که نظر آنها را به خود معطوف می‌کرد، همان تصاویر داستان‌گو بود که در گوشه‌ی بالایی صفحه‌ی ماقبل آخر روزنامه قرار داشت.تبلیغ‌کنندگان همیشه جاهایی از روزنامه را می‌خواهند که برای خواننده چشمگیر باشد و توجه او را به خود جلب کند. در نتیجه، قیمت‌های تبلیغات بستگی به نقاطی از روزنامه داشت که هماهنگ با محبوبیت آن نقاط از نظر خوانندگان باشد. هرگاه که تصاویر داستانی را می‌خواندم، مثل یک صاحب کسب و تجارت فکر می‌کردم: «چون عادت روزنامه خواندن مردم به اینگونه است، گنجاندن یک آگهی تبلیغاتی در قسمت تصاویر داستانی به طور طبیعی توجه زیادی را جلب می‌کند. در نتیجه اگر یک داستان پنج روز طول بکشد و روز ششم به جای تصاویر داستانی، یک آگهی تبلیغاتی گنجانده شود، واقعاً موفقیت‌آمیز خواهد بود و نظر همه را به خود جلب خواهد کرد. اگر این امکان وجود نداشته باشد، طولانی کردن تصاویر داستانی از 4 بلوک به 5 و گنجاندن آن آگهی بین بلوک چهارم و پنجم بسیار جالب توجه خواهد بود. چنین مکان باارزشی در قسمت تصاویر داستانی بدون شک، دلخواه هر صاحب کسب و تجارتی خواهد بود.»بنابراین همین مطلب را در پاسخ سؤال آن مدیر روزنامه گفتم. پس از سخنرانی من، مدت زیادی طول نکشید که متوجه شدم قسمت تصاویر داستانی از 4 بلوک به 5 افزایش یافته و یک آگهی تبلیغاتی در داخل بلوک پنجم گنجانده شده است.نوآوری در زندگی یک ضرورت است و به آن سختی‌ها نیست که ممکن است شما فکر کنید. این چیزی است که به هر کجا می‌روم، روی آن تأکید می‌کنم. نوآوری به خودی خود مشکل نیست، اینکه آیا می‌خواهید نوآوری کنید یا نه، این مهم است. اگر با دقت به نوآوری‌های واقعاً باارزش نگاه کنید، بیشتر آنها در حقیقت بر اساس نظرات کاملاً ساده بنیاد گذاشته شده‌اند که اغلب نتایج بزرگی به بار می‌آورند.

    برگرفته از كتاب:

    کیم‌وو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمت‌اللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #48
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پاسخ او به تراژدی
    پاسخ او به تراژدی (داستان واقعی)

    به ندرت حادثه‌ای تأسف‌بارتر از این بروز می‌کند که کسی فرزندش را از دست بدهد. این مطلبی است که جان والش[1]، مجری برنامه‌ی تلویزیونی، به خوبی آن را درک می‌کند. در سال 1981، او و همسرش، ریو[2]، پسر شش ساله‌ی خود، آدام[3] را از دست دادند. آدام را در یکی از بازارهای بزرگ فلوریدا ربودند و چندی بعد جسدش را پیدا کردند. پدر و مادر درهم شکستند.مردم هر کدام در برخورد با یک چنین تراژدی وحشتناکی، برخورد متفاوتی از خود نشان دادند. بعضی از والدین ممکن است حالت تدافعی بگیرند و دیگر به کسی اعتماد نکنند. بعضی دچار افسردگی می‌شوند. بسیاری نیز خشمگین می‌شوند و به فکر انتقام می‌افتند. واکنش خانم و آقای والش در آغاز، خشم بود. می‌خواستند هر طور شده قاتل را پیدا کنند. اما در ضمن می‌خواستند فروشگاهی را که پسرشان در آنجا ربوده شد، مورد تعقیب قانونی قرار دهند. وقتی پسرشان ناپدید شد، کسی در فروشگاه به آنها کمک نکرد تا او را پیدا کنند. بعد معلوم شد مأمور حراست فروشگاه به آدام شش ساله دستور داده بود که از فروشگاه بیرون برود. پدر و مادر به شدت خشمگین بودند و نفرت سراپای وجودشان را فرا گرفته بود.اما خانم و آقای والش خیلی زود از پیگیری شکایت خود دست کشیدند. جان والش به جای اینکه به گذشته فکر کند، ذهنیتی راه‌حل‌گرا به خود گرفت، که به جای گذشته به آینده نظر داشت. او تصمیم گرفت در زمینه‌ی کودک‌ربایی، که مشکل فزاینده‌ای در کشور تولید می‌کرد، کاری صورت دهد. او تلاش کرد که به کمک سیستم کامپیوتری به یافتن کودکان ربوده شده کمک کند. در سال 1984، والش، مرکز ملی کودکان گم شده و استثمار شده[4] را تأسیس کرد. فعالیت‌های این سازمان بر جلوگیری از قربانی شدن کودکان و کسب اطلاعات درباره‌ی کودکان گم شده و ربوده شده متمرکز است. امروزه در سیزده هزار فروشگاه کشور امریکا سیستم اخطاردهنده‌ای تحت عنوان «کُد آدام»[5] وجود دارد که وقتی کسی گم شدن کودکی را اعلام می‌کند، اطلاعات مبسوطی در اختیار کارکنان فروشگاه قرار می‌گیرد تا بتوانند به جستجوی او بپردازند و اگر کودک گم شده در مدت ده دقیقه پیدا نشود، پلیس در جریان حادثه قرار گیرد.طی سال‌های گذشته، اعضای این سازمان به 73000 مورد گم شدن کودکان رسیدگی کرده است. این سازمان تاکنون به 48000 پدر و مادر کمک کرده است تا فرزندان گم شده‌ی خود را بیایند.تحت تأثیر فعالیت‌های این سازمان، درصد کودکان گم شده و پیدا شده از رقم 60 درصد در دهه‌ی 1980 به 91 درصد در روزگار ما رسیده است.
    --------------------------------------------------
    1. John Walsh
    2. Reve
    3. Adam
    4. National Center for Missing and Exploited Children (NCMEC)
    5. Adam Code

    برگرفته از كتاب:

    جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #49
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مردی که کفش‌های ما را واکس زد
    مردی که کفش‌های ما را واکس زد (داستان واقعی)

    هنوز گیج و سرگردان بودم. نمی‌دانستم چگونه چمدانم را ببندم. سرشب مادرم از شهرمان تلفن زد و گریه‌کنان گفت: برادرم و همسرش، خواهر همسرش و هر دو بچه‌ی خواهرش در یک تصادف کشته شدند. هرچه زودتر خودت را برسان.تنها کاری که می‌خواستم بکنم این بود که در اولین فرصت، خودم را به پدر و مادرم برسانم. من و همسرم لاری داشتیم چمدان خود را می‌بستیم که حرکت کنیم. خانه‌ی ما بسیار نامرتب و شلوغ بود.لاری به دوستانش زنگ زد و سعی کرد تا برای فردا صبح، بلیط هواپیما رزرو کند. در همین حال، به این فکر بودم که تا فردا صبح چه کارهایی باید انجام دهم. اما هیچ کاری انجام ندادم. تمرکز نداشتم. گاهی یکی با من صحبت می‌کرد که اگر کاری هست که او می‌تواند انجام دهد، فقط باید به او بگویم، اما من فقط تشکر می‌کردم و تشکر، اما نمی‌دانستم چه بخواهم و چه بگویم. آنقدر گیج بودم که هیچ تمرکزی نداشتم.زنگ به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم، آقای «امرسون کینگ» را دیدم که دم در ایستاده است. او گفت: «دونا مجبور است که بچه را نگه دارد، اما ما می‌خواهیم به شما کمک کنیم. یادم می‌آید وقتی پدرم مُرد، تمیز کردن و واکس زدن کفش بچه‌ها برای شرکت در مراسم ختم ساعت‌ها وقت مرا گرفت. پس این تمام کاری است که می‌توانم برای شما انجام دهم.»من اصلاً راجع به کفش‌ها فکر نکرده بودم. آنگاه یادم آمد که «اریک»، یکشنبه‌ي گذشته، کفش‌هایش را گِلی کرده بود. «مگان» هم به سنگ‌ها لگد زده بود و قسمت پنجه‌ی کفشش صدمه دیده بود. من همه‌ی کفش‌ها را یک گوشه گذاشته بودم تا به موقع تمیزشان کنم.درخواست امرسون، جزئیات کارهایی را که باید انجام می‌شد، یادآوری کرد. او روزنامه‌ها را کف آشپزخانه پهن کرد. کفش‌های مهمانی، کفش‌های روزانه، کفش پاشنه بلند و اسپورت خودم و کفش‌های کثیف بچه‌ها را در اختیارش گذاشتم. امرسون روی زمین نشست و شروع به کار کرد. وقتی او را دیدم که روی کارش تمرکز دارد، توانستم افکار خود را جمع و جور کنم. به خود گفتم ابتدا سروقت شستشوی لباس‌ها بروم، در حالی که ماشین لباس‌شویی کار می‌کرد، بچه‌ها را حمام کردم و به رختخواب فرستادم.وقتی ظرف‌های شام را می‌شستم، امرسون بدون آنکه حرفی بزند مشغول کار بود. به فکر مسیح افتادم که پاهای پیروان خود را می‌شست. او زانو زده بود و به ما خدمت می‌کرد. عشقی که در این عمل هویدا بود، اشکم را سرازیر کرد. مثل بارانی که ابرها را از ذهن من شست. حالا می‌توانستم حرکت کنم. فکر کنم و یکی پس از دیگری کارهایم را انجام دهم.رفتم سروقت ماشین لباس‌شویی تا بخشی از لباس‌ها را داخل خشک‌کن بریزم. به آشپزخانه رفتم. دیدم آقای امرسون رفته است و کفش‌ها را ردیف روی دیوار چیده بود؛ بدون لک، در حالی که برق می‌زد.حالا هر وقت می‌شنوم که کسی عزیزی را از دست داده، با پیشنهادهای مبهم و گیج‌کننده به سراغش نمی‌روم؛ مثل: اگر کاری دارید، بگذارید انجام دهم. به فکر انجام یک کار خاص می‌افتم که متناسب با نیاز شخص باشد، مثل شستن ماشین، بردن سگ برای گردش روزانه و پذیرایی در خانه در طی مراسم.و اگر کسی از من بپرسد از کجا می‌دانید که من به چه چیزهایی نیاز دارم، به او می‌گویم چون در چنین شرایطی، مردی آمد و کفش‌های ما را واکس زد.[1]
    -----------------------------------------
    1. این داستان در مجله‌ی Readers Digest به چاپ رسیده است.

    مادج هاراش

    برگرفته از كتاب:

    رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #50
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حادثه‌ی پرل هاربر
    حادثه‌ی پرل هاربر (داستان واقعی)

    بیشتر از یک سال بود که به بیماری قلبی پیشرفته‌ای مبتلا شده بودم. از 24 ساعت شبانه‌روز، 22 ساعت آن را در بستر بودم. طولانی‌ترین مسیری که می‌رفتم، فاصله‌ی بین تخت تا باغ خانه‌ام بود که آن هم با تکیه دادن به مستخدم خانه انجام می‌شد. تصور می‌کنم که اگر ژاپنی‌ها به «پرل هاربر»[2] حمله نمی‌کردند، باقیمانده‌ی عمرم هم در رختخواب سپری می‌شد و من هرگز زندگی جدیدی را شروع نمی‌کردم.هنگام حمله‌ی ژاپنی‌ها هرج و مرج زیادی در همه‌جا حکمفرما بود.روزی بمبی در نزدیکی منزلم منفجر شد و شدت انفجار به قدری بود که من از روی تختم به پایین پرتاب شدم. شهر شلوغ و هرج و مرج بود. خیلی از خانه‌ها ویران شده بود. ارتش از مردم کمک می‌خواست و از آنها تقاضا می‌کرد که به افراد آواره و بی‌خانمان کمک کنند. مأمورین صلیب سرخ مشغول جمع‌آوری کودکان و زنان افسران بودند و مجروحین را پرستاری می‌کردند.یکی از همین مأمورین از من خواست که اجازه دهم به وسیله‌ی تلفن منزلم از سرنوشت سربازان که در جنگ بودند اطلاع حاصل کنند. من نه تنها این درخواست را پذیرفتم، بلکه خودم نیز مسئولیت این کار را به عهده گرفتم. قرار بر این شد که هر زنی که از شوهرش خبر نداشت به من تلفن کند و افسرانی که می‌خواستند از سلامتی زن و فرزندانش باخبر شوند از من سؤال کنند.اولین حس این کار این بود که از سلامتی شوهر خودم با خبر شدم و تلاش کردم زنانی را که از شوهرانشان بی‌خبر هستند خوشحال کنم و آنهایی را که همسرانشان کشته شده‌اند دلداری دهم. در کمال تأسف، عده‌ی این دسته‌ی آخری بسیار زیاد بود و بالغ بر دو هزار نفر بودند. در آغاز، همان‌طور که روی تخت خوابیده بودم، به تلفن‌ها جواب می‌دادم، ولی بعدها نشسته این کار را می‌کردم و در آخر به قدری مشغول و سرگرم شده بودم که ضعف و بیماری خود را فراموش کردم. از تخت بیرون آمدم و در کنار میز قرار گرفتم. بعد از آن دیگر غیر از هشت ساعت خواب و استراحت، به سراغ تخت نرفتم.حادثه‌ی پرل هاربر یکی از حوادث تلخ در تاریخ امریکاست. ولی برای من بهترین اتفاق زندگی‌ام بود. زیرا این جنگ وحشتناک آن‌چنان توان و نیرویی به من داد که هیچگاه فکرش را هم نمی‌کردم. من با توجه کردن به دیگران، دیگر فرصتی برای اندیشیدن به خود نداشتم و دیگر مجالی برای فکر کردن به بیماری و ناراحتی خود برایم باقی نمی‌ماند. در این زمان چیزهایی یاد گرفتم که ارزش داشت به خاطر آن زندگی کنم.
    --------------------------------------------

    مارگریت تیلور یاتز[1]

    1. Margaret Tayler Yates: داستان نویس و یکی از دوست ‌داشتنی‌ترین زنان در نیروی دریایی امریکا.
    2. Pearl Harbor

    برگرفته از كتاب:

    كارنگي، ديل؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/