فصل سی و دوم
قسمت 2
صحبتش را قطع کردم و پرسیدم:
"در فاصله این مدت ستاره را ندیدی؟"
"چرا گهگاهی میدیدمش؛ آنهم از دور. خیلی مراقبش بودند. یک روز سعید می آمد دنبالش، یک روز مسعود.میدانستم اگر خودم راآفتابی کنم از کـُشتنم دریغ نمیکنند، بنابراین به همان وضع راضی بودم، امادلم ضعف میرفتم تا صدایش را بشنوم. میدانستم که حالاو هم بهتر از من نیست. این را در نامه هایش میخواندم. خلاصه آن روز با حال خوبی از خواب بیدار شدم و با خوردن صبحانه ی مفصلی جان گرفتم. حالا رفتار دوستم با من خیلی تغییر کرده بود و خیلی محبت میکرد؛ در حالی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی علاقه ای به دوستی با من داشته باشد. شب بعد هم آنجا ماندم تا اینکه پدرش آمد و گفت که یک کار خوب تو رستوران یکی از دوست هایش برایم جور کرده . با شنیدن این خبر قلبم پر از شادی شد و میخواستم دست و پای آن مرد مهربان را ببوسم که مانع شد و نگذاشت. روز بعد همین که از دبیرستان برگشتم همراهش به همان رستوران رفتیم و مرا به دوستش معرفی کرد وگفت که میتواند روی قولش در مورد من حساب کند. از همون شب به عنوان گارسون اونجا استخدام شدم. شب ها هم توی انباری که مواد غذایی را نگهدای میکردند میخوابیدم. آنقدر بدبختی کشیده بودم که آنجا برایم بهترین جا بودم.بیشتر تکالیفم را در دبیرستان انجام میدادم تا شب بتوانم کارم را خوب انجام بدهم و رضایت صاحب کارم را جلب کنم. رستوران در منطقه خوبی قرار داشت و مشتری هایش اغلب آدم های سرشناسی بودند.هر میزی را که سرو میکردم انعام خوبی میگرفتم.آنقدر با دل و جان کار میکردم که مدتی بعد صاحب کارم مرا تشویق کرد و گفت چون جواب جوان خوب و ظیفه شناسی هستم و تا حالا کارم را خوب انجام داده ام حقوقم را اضافه میکند. باور کنید آن لحظه از شادی دلم میخواست فریاد بزنم. برای من که در زندگی هیچی نداشتم هر صناری از آن پول ارزش زیادی داشت و با امساک خرج میکردم. در واقع خرجی هم نداشتم. غذایم را در رستوران میخوردم و برای جای خواب هم پولی نمیپرداختم. بنابراین توانستم پول خوبی پس انداز کنم تا خرج دانشگاهم جور بشود.یک سال و اندی در رستوران بودم! یعنی تا وقتی دیپلم گرفتم. به نظر میآمد همه چیز بر وفق مرادم است. برایم فرقی نمیکرد روی حصیر و گوشه انبار بخوابم یا روی تخت خواب گرم و نرم.فقط به هدفم فکر میکردم؛ هدفی که میتوانست مرا به آمال و آرزوهایم، مخصوصا ستاره، برساند. ولی از بدشانسی صاحت رستوران سکته کرد و مـُرد و رستوران به دست وراث افتاد. آنها هم سر مال دنیا به جان هم افتادند و به زودی رستوران را از اعتبار و ارزش انداختند و درش بسته شد. دوباره دربدری و خانه به دوشی من شروع شد ،اما چون پولهایم را جمع کرده بودم دلم گرم بود. حالا دیگر برای درس خواندن غصه ای نداشتم. با خودم میگفتم اگر دانشگاه قبول شدم شبانه درس میخوانم و روزها کار میکنم. بنابراین دوباره دنبال کار گشتم. هر جا میرفتم از من سابقه کاری میخواستند که نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم بروم سراغ کار فنی، چون خیلی علاقه داشتم و بالاخره توی همین تعمیرگاه فعلی به حقوق خیلی کم استخدام شدم. البته قرار شد وقتی به امور فنی اتومبیل وارد شدم حقوقم بیشتر بشود. سال او در کنکور قبول نشدم، ولی امیدم را از دست ندادم و تلاش کردم و بیشتر درس خواندم تا اینکه بالاخره سال دوم در همین رشته زبان که خیلی هم به آن علاقه دارم قبول شدم. حالا هم کار داشتم و هم وارد دانشگاه شده بودم. این اتاق را هم یکی ازمشتری ها برای من جور کرد که از پس اجارهاش بر بیایم و سقفی باشه که شب ها از سرما و گرما ویلان کوچه ها نباشم و خدا را شکر کنم که،ولی... "
آه پر سوزی کشید واشک در چشمانش حلقه زد. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
"ولی چی؟ بالاخره ستاره چی شد؟"
"ستاره یاد و خاطره اش رفت به آسمون دلم و برای همیشه ماندگار شد."
"منظورتان چیه؟"
"هیچی استاد،من دیگه نتوانستم ستاره را ببینم، چون شوهرش دادند و ازایران رفت. وقتی همان دوستش که واسطه بود به من خبر داد که دارند ستاره را به یک مرد پولدار شوهر میدهند، سراسیمه خودم را خانه شان رساندم و به دست و پای پدرش افتادم که او را شوهر ندهد. به او گفتم هر کاری باشد میکنم، فقط اورا از من نگیرند؛ به طوری که ضجه های من به گوش ستاره که توی اتاق حبسش کرده بودند رسید و با ناله و شیون نمیخواست تن به آن ازدواج اجباری بدهد، اماچه فایده. نه گوشی برای شنیدن درد من و او بود و نه قلبی برای درک احساس دوجوان. بعد ازآن همه التماس، سیعد و مسعود کتک مفصلی به من زدند و از خانه بیرونم انداختند. تامدت ها از کتکی که خورده بودم بدنم کوفته و دردناک بود.وقتی حالم بهتر شدو سرپا شدم خواستم دوباره بروم سراغ ستاره که دوستش آمد و گفت ستاره شوهر کرد و رفت. دیگر دستم از همه جا کوتاه شده بود و شب و روزم شده بود اشک و آه. نه خواب داشتم و نه خوراک. مثل دیوانه ها شده بودم. انگار دنیا و تمام دلبستگی هاش برای من به آخر رسیده بود.یاد ستاره لحظه ای راحتم نمیگذاشت و تاب و تحمل را از من گرفته بود. خیلی دوستش داشتم . او همه ی زندگی من بود. فقط به عشق او درس خواندم. تنها به امید او زنده بودم و تلاش میکردم. با رفتنش انگار روح وقلب مرا هم با خودش برده بود. اغلب بیمار بودم و گاه چندین شبانه روز توی بستر می افتادم. آخر بعد از ستاره زندگی به چه دردی میخورد؟ دلم خوش بود که گاهی از دور قد و بالاش را میدیدم. آن چشم های قشنگ و معصومش، آن چهره ی مثل برگ گلش. همه و همه ثانیه های حیات مرا تشکیل میداد تا با آن نفس بکشم. نمیدانید چقدر خوشگل بود، چقدر مهربان بود. اصلا فرشته بود. فکر میکردم تا روزی که بخواهد شوهرکند من میتوانستم به تمام آرزوهایم جامه ی عمل بپوشانم و با دست پر به خواستگاریش بروم، اما آنچه که من میخواستم نشد، همانی شد که خدا خواست و من نتوانستم به عهد و پیمانی که با ستاره بسته بودم عمل کنم. ستاره من رفت بدون اینکه یک باردیگر ببینمش. فقط با یادش دلخوش بودم.برایش دعا میکردم که هر کجا هست سالم باشد و مرا فراموش کند.
چند ماهی گذشت؛ لحظه ها و دقایقی که به اندازه یک قرن بر من گذشت. تا اینکه یک روز دوستش را در خیابان دیدم و حال و احوال ستاره را ازش پرسیدم که یک مرتبه زد زیر گریه و گفت که وقتی ستاره از اینجا رفت مریض شد و همین چند وقت پیش در اثر بیماری سرطان خون از دنیا رفت. اما مادرش میگفت تا آخرین لحظه اسم تو را می آورده. شنیدن این خبر جانگداز که دیگر ستاره ی من در این دنیا نیست کمرم را شکست و هوش و حواس را از سرم برد. لحظه ای آرام و قرار نداشتم. درس و دانشگاه را ول کردم و مثل مجنونی سرگشته شب وروز در خیابان ها پرسه زدم. دلم میخواست عمر من هم مام میشد و به ستاره ملحق میشدم. دنیا دیگر بدون ستاره کور و تاریک بود. دیگر تلالو هیچ ستاره نمیتوانست قلب تاریک و سردم را روشن کند. آه استاد هنوز که هنوزه قلب و روحم در سوگش عزاداره. ستاره من زیباترین ستاره ها بود. او گلی بود که در جهنم خودخواهی پدر ومادرش سوخت و پرپر شد. او خیلی جوان بود."
میثاق می گفت و های های گریه میکرد . قلبن داشت از جا کنده میشد. آنقدر بی طاقت شده بودم که برای چند لحظه اتاق را ترک کردم. آخر میدانستم هجران عشق چگونه میسوزاند و وجود را خاکستر میکند و هرگز پایانی ندارد. انگار قصه غم انگیز عشق میثاق قلب مرا هم داغدا کرده بود و دوباره یاد مانی وجودم را متلاطم و پریشان کرد. چگونه میتوانستم تسلایش دهم و کدام تسلایی میتوانست جواب گوی دل عاشقی باشد که از اوان کودکی با آن در آمیخته و عجین شده بود؟ تنها مرهم گذشت زمان بود این زخم عمیق و کهنه را درمان ببخشد. نمیدانستم چه کنم. در حالی که بی اندازه متاثر و غمگین شده بودم دوباره به اتاق برگشتم. حالا آرام گرفته بود. آرامشی همانند آتش زیر خاکستر که با کوچک ترین نسیمی پدیدار میشد و شعله میکشید برای خودم هم تسکین دهنده باشد او را آرام کنم. از زیر تشک پاکتی را بیرون آورد و گفت:
"بگیرید بخوانید. این آخرین نامه ی ستاره برای من بود.وفتی رفتم تا پدر و مادرش را ببینم، مادرش آن را به من داد و گفت که از کرده ی خود پشیمان است. اما کدام پشیمانی ستاره را برمیگرداند. روزی صد ها بار این نامه را خواندم و میخوانم تا حس کنم که اینجا در کنار من است. آره او همیشه با من است."
نامه را که بسیار زرد و کهنه شده بود گرفتم و با دیدگانی اشکبار خواندم:
میثاق من! امروز که این خطوط را مینگارم لحظه های واپسین حیات را میگذرانم و به میثاقی که با تو بستم وفادارم و همیشه دوستت داشته ام. الان غروب آفتاب است واحساس میکنم این آخرین غروبی است که میبینم. تو اینجا در قلب منی. صدایت را میشنوم، حتی وجودت را در کنارم حس میکنم. دست هایت را به من بده تا با گرمای آن زندگی را باز پس گیرم. آه گفتم زندگی. چه حرف احمقانه ای. بی رحم تر از آن است که دلش به حال عاشق ها بسوزد. دلم نمیخواهد بمیرم، چون تو را دوست دارم.منستاره آسمان دل تو هستم وتومیثاق من با خدایی. هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن. شاید میان تمام ستاره ها پیدایم کنی. آرام جانم! مرا ببخش که تنهایت میگذارم. دستانم میلرزد و رمق اندک اندک از جانم میرود و فروغ زندگی در وجودم خاموش میشود. اما عشق تو هرگز از یادم نمیرود. حتی در آن دنیا. گاهی فکر میکنم چه خوب شد که با هم نیستیم وگرنه قدرت فراق نداشتی. تو را می شناسم. آن قلب مهربانت را میشناسم و میدانم وقتی بفهمی به این زودی ترکت کرده ام چه میکنی. اما نه، نه اگر دوستم داری، اگر به عشق مان ایمان داری پس از مرگم صبور باش و زندگی کن. تنها نمان، چون تمام سال های عمرت تنها بوده ای. اگر کسی به اندازه من دوستت داشت دست رد به سینه اش نزن،چون مجبور میشوی به خاطرش بهای سنگینی بپردازی. به مادرم و پدرم گفتم که هرگز آنها را نخواهم بخشید، چون خار مغیلان شدند و ما را از هم جدا کردند و وای ب ه حال کسانی که قلب های علشق را ندیده می انگارند، زیرا ما زاییده خلقتی هستیم که عاشق است و برای عشق و عشق ورزیدن حرمتی دیگر قائل است. آه آرام جانم! فرشته ها نزدیک شده اند.دارم آنها را میبینم. بال های سفیدشان را مدام بر هم میزنند. میخواهند مرا با خود ببرند. از آنها خواستم صبر کنند تا من آخرین کلامم را با تو بگویم و این خط را در لوح جان بنویسم که: تو سپیدار عمر منی که اکنون شکسته و دیگر نمیتوانند برپا بماند. جان شیفته ام در یاد تو میمیرد و رنگ میبازد. همه اطرافم را نور پوشانده و چشمانم از این همه تلالو قادر به دیدن نیست. فرصت تمام شده است میثاق من مـ....
نامه از دستان لرزانم رها شد. حالا این من بودم که سیل اشک از دیدگانم فرو میبارید. میثاق گفت:
"اینطور که ماردش میگفت با آخرین کلامی که مینوشت روح از بدنش بیرون رفته و به عالم اعلا می پیوندد. آه استاد به شما گفتم که خاطر عزیزتان مکدر میشود. من موجود بدبختی هستم که خدا هرگز نمیخواهد روی سعادت را ببینم. این عطا را به لقاش بخشیدم و آرزو میکنم که هر چه زودتر به زندگی سراسر نکبت بارم خاتمه بدهد، چون از کودکی تا حالا چیزی از زندگیم نفهمیدم...."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)