صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #41
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم
    قسمت 2

    صحبتش را قطع کردم و پرسیدم:
    "در فاصله این مدت ستاره را ندیدی؟"
    "چرا گهگاهی میدیدمش؛ آنهم از دور. خیلی مراقبش بودند. یک روز سعید می آمد دنبالش، یک روز مسعود.میدانستم اگر خودم راآفتابی کنم از کـُشتنم دریغ نمیکنند، بنابراین به همان وضع راضی بودم، امادلم ضعف میرفتم تا صدایش را بشنوم. میدانستم که حالاو هم بهتر از من نیست. این را در نامه هایش میخواندم. خلاصه آن روز با حال خوبی از خواب بیدار شدم و با خوردن صبحانه ی مفصلی جان گرفتم. حالا رفتار دوستم با من خیلی تغییر کرده بود و خیلی محبت میکرد؛ در حالی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی علاقه ای به دوستی با من داشته باشد. شب بعد هم آنجا ماندم تا اینکه پدرش آمد و گفت که یک کار خوب تو رستوران یکی از دوست هایش برایم جور کرده . با شنیدن این خبر قلبم پر از شادی شد و میخواستم دست و پای آن مرد مهربان را ببوسم که مانع شد و نگذاشت. روز بعد همین که از دبیرستان برگشتم همراهش به همان رستوران رفتیم و مرا به دوستش معرفی کرد وگفت که میتواند روی قولش در مورد من حساب کند. از همون شب به عنوان گارسون اونجا استخدام شدم. شب ها هم توی انباری که مواد غذایی را نگهدای میکردند میخوابیدم. آنقدر بدبختی کشیده بودم که آنجا برایم بهترین جا بودم.بیشتر تکالیفم را در دبیرستان انجام میدادم تا شب بتوانم کارم را خوب انجام بدهم و رضایت صاحب کارم را جلب کنم. رستوران در منطقه خوبی قرار داشت و مشتری هایش اغلب آدم های سرشناسی بودند.هر میزی را که سرو میکردم انعام خوبی میگرفتم.آنقدر با دل و جان کار میکردم که مدتی بعد صاحب کارم مرا تشویق کرد و گفت چون جواب جوان خوب و ظیفه شناسی هستم و تا حالا کارم را خوب انجام داده ام حقوقم را اضافه میکند. باور کنید آن لحظه از شادی دلم میخواست فریاد بزنم. برای من که در زندگی هیچی نداشتم هر صناری از آن پول ارزش زیادی داشت و با امساک خرج میکردم. در واقع خرجی هم نداشتم. غذایم را در رستوران میخوردم و برای جای خواب هم پولی نمیپرداختم. بنابراین توانستم پول خوبی پس انداز کنم تا خرج دانشگاهم جور بشود.یک سال و اندی در رستوران بودم! یعنی تا وقتی دیپلم گرفتم. به نظر میآمد همه چیز بر وفق مرادم است. برایم فرقی نمیکرد روی حصیر و گوشه انبار بخوابم یا روی تخت خواب گرم و نرم.فقط به هدفم فکر میکردم؛ هدفی که میتوانست مرا به آمال و آرزوهایم، مخصوصا ستاره، برساند. ولی از بدشانسی صاحت رستوران سکته کرد و مـُرد و رستوران به دست وراث افتاد. آنها هم سر مال دنیا به جان هم افتادند و به زودی رستوران را از اعتبار و ارزش انداختند و درش بسته شد. دوباره دربدری و خانه به دوشی من شروع شد ،اما چون پولهایم را جمع کرده بودم دلم گرم بود. حالا دیگر برای درس خواندن غصه ای نداشتم. با خودم میگفتم اگر دانشگاه قبول شدم شبانه درس میخوانم و روزها کار میکنم. بنابراین دوباره دنبال کار گشتم. هر جا میرفتم از من سابقه کاری میخواستند که نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم بروم سراغ کار فنی، چون خیلی علاقه داشتم و بالاخره توی همین تعمیرگاه فعلی به حقوق خیلی کم استخدام شدم. البته قرار شد وقتی به امور فنی اتومبیل وارد شدم حقوقم بیشتر بشود. سال او در کنکور قبول نشدم، ولی امیدم را از دست ندادم و تلاش کردم و بیشتر درس خواندم تا اینکه بالاخره سال دوم در همین رشته زبان که خیلی هم به آن علاقه دارم قبول شدم. حالا هم کار داشتم و هم وارد دانشگاه شده بودم. این اتاق را هم یکی ازمشتری ها برای من جور کرد که از پس اجارهاش بر بیایم و سقفی باشه که شب ها از سرما و گرما ویلان کوچه ها نباشم و خدا را شکر کنم که،ولی... "
    آه پر سوزی کشید واشک در چشمانش حلقه زد. طاقت نیاوردم و پرسیدم:
    "ولی چی؟ بالاخره ستاره چی شد؟"
    "ستاره یاد و خاطره اش رفت به آسمون دلم و برای همیشه ماندگار شد."
    "منظورتان چیه؟"
    "هیچی استاد،من دیگه نتوانستم ستاره را ببینم، چون شوهرش دادند و ازایران رفت. وقتی همان دوستش که واسطه بود به من خبر داد که دارند ستاره را به یک مرد پولدار شوهر میدهند، سراسیمه خودم را خانه شان رساندم و به دست و پای پدرش افتادم که او را شوهر ندهد. به او گفتم هر کاری باشد میکنم، فقط اورا از من نگیرند؛ به طوری که ضجه های من به گوش ستاره که توی اتاق حبسش کرده بودند رسید و با ناله و شیون نمیخواست تن به آن ازدواج اجباری بدهد، اماچه فایده. نه گوشی برای شنیدن درد من و او بود و نه قلبی برای درک احساس دوجوان. بعد ازآن همه التماس، سیعد و مسعود کتک مفصلی به من زدند و از خانه بیرونم انداختند. تامدت ها از کتکی که خورده بودم بدنم کوفته و دردناک بود.وقتی حالم بهتر شدو سرپا شدم خواستم دوباره بروم سراغ ستاره که دوستش آمد و گفت ستاره شوهر کرد و رفت. دیگر دستم از همه جا کوتاه شده بود و شب و روزم شده بود اشک و آه. نه خواب داشتم و نه خوراک. مثل دیوانه ها شده بودم. انگار دنیا و تمام دلبستگی هاش برای من به آخر رسیده بود.یاد ستاره لحظه ای راحتم نمیگذاشت و تاب و تحمل را از من گرفته بود. خیلی دوستش داشتم . او همه ی زندگی من بود. فقط به عشق او درس خواندم. تنها به امید او زنده بودم و تلاش میکردم. با رفتنش انگار روح وقلب مرا هم با خودش برده بود. اغلب بیمار بودم و گاه چندین شبانه روز توی بستر می افتادم. آخر بعد از ستاره زندگی به چه دردی میخورد؟ دلم خوش بود که گاهی از دور قد و بالاش را میدیدم. آن چشم های قشنگ و معصومش، آن چهره ی مثل برگ گلش. همه و همه ثانیه های حیات مرا تشکیل میداد تا با آن نفس بکشم. نمیدانید چقدر خوشگل بود، چقدر مهربان بود. اصلا فرشته بود. فکر میکردم تا روزی که بخواهد شوهرکند من میتوانستم به تمام آرزوهایم جامه ی عمل بپوشانم و با دست پر به خواستگاریش بروم، اما آنچه که من میخواستم نشد، همانی شد که خدا خواست و من نتوانستم به عهد و پیمانی که با ستاره بسته بودم عمل کنم. ستاره من رفت بدون اینکه یک باردیگر ببینمش. فقط با یادش دلخوش بودم.برایش دعا میکردم که هر کجا هست سالم باشد و مرا فراموش کند.
    چند ماهی گذشت؛ لحظه ها و دقایقی که به اندازه یک قرن بر من گذشت. تا اینکه یک روز دوستش را در خیابان دیدم و حال و احوال ستاره را ازش پرسیدم که یک مرتبه زد زیر گریه و گفت که وقتی ستاره از اینجا رفت مریض شد و همین چند وقت پیش در اثر بیماری سرطان خون از دنیا رفت. اما مادرش میگفت تا آخرین لحظه اسم تو را می آورده. شنیدن این خبر جانگداز که دیگر ستاره ی من در این دنیا نیست کمرم را شکست و هوش و حواس را از سرم برد. لحظه ای آرام و قرار نداشتم. درس و دانشگاه را ول کردم و مثل مجنونی سرگشته شب وروز در خیابان ها پرسه زدم. دلم میخواست عمر من هم مام میشد و به ستاره ملحق میشدم. دنیا دیگر بدون ستاره کور و تاریک بود. دیگر تلالو هیچ ستاره نمیتوانست قلب تاریک و سردم را روشن کند. آه استاد هنوز که هنوزه قلب و روحم در سوگش عزاداره. ستاره من زیباترین ستاره ها بود. او گلی بود که در جهنم خودخواهی پدر ومادرش سوخت و پرپر شد. او خیلی جوان بود."
    میثاق می گفت و های های گریه میکرد . قلبن داشت از جا کنده میشد. آنقدر بی طاقت شده بودم که برای چند لحظه اتاق را ترک کردم. آخر میدانستم هجران عشق چگونه میسوزاند و وجود را خاکستر میکند و هرگز پایانی ندارد. انگار قصه غم انگیز عشق میثاق قلب مرا هم داغدا کرده بود و دوباره یاد مانی وجودم را متلاطم و پریشان کرد. چگونه میتوانستم تسلایش دهم و کدام تسلایی میتوانست جواب گوی دل عاشقی باشد که از اوان کودکی با آن در آمیخته و عجین شده بود؟ تنها مرهم گذشت زمان بود این زخم عمیق و کهنه را درمان ببخشد. نمیدانستم چه کنم. در حالی که بی اندازه متاثر و غمگین شده بودم دوباره به اتاق برگشتم. حالا آرام گرفته بود. آرامشی همانند آتش زیر خاکستر که با کوچک ترین نسیمی پدیدار میشد و شعله میکشید برای خودم هم تسکین دهنده باشد او را آرام کنم. از زیر تشک پاکتی را بیرون آورد و گفت:
    "بگیرید بخوانید. این آخرین نامه ی ستاره برای من بود.وفتی رفتم تا پدر و مادرش را ببینم، مادرش آن را به من داد و گفت که از کرده ی خود پشیمان است. اما کدام پشیمانی ستاره را برمیگرداند. روزی صد ها بار این نامه را خواندم و میخوانم تا حس کنم که اینجا در کنار من است. آره او همیشه با من است."
    نامه را که بسیار زرد و کهنه شده بود گرفتم و با دیدگانی اشکبار خواندم:

    میثاق من! امروز که این خطوط را مینگارم لحظه های واپسین حیات را میگذرانم و به میثاقی که با تو بستم وفادارم و همیشه دوستت داشته ام. الان غروب آفتاب است واحساس میکنم این آخرین غروبی است که میبینم. تو اینجا در قلب منی. صدایت را میشنوم، حتی وجودت را در کنارم حس میکنم. دست هایت را به من بده تا با گرمای آن زندگی را باز پس گیرم. آه گفتم زندگی. چه حرف احمقانه ای. بی رحم تر از آن است که دلش به حال عاشق ها بسوزد. دلم نمیخواهد بمیرم، چون تو را دوست دارم.منستاره آسمان دل تو هستم وتومیثاق من با خدایی. هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن. شاید میان تمام ستاره ها پیدایم کنی. آرام جانم! مرا ببخش که تنهایت میگذارم. دستانم میلرزد و رمق اندک اندک از جانم میرود و فروغ زندگی در وجودم خاموش میشود. اما عشق تو هرگز از یادم نمیرود. حتی در آن دنیا. گاهی فکر میکنم چه خوب شد که با هم نیستیم وگرنه قدرت فراق نداشتی. تو را می شناسم. آن قلب مهربانت را میشناسم و میدانم وقتی بفهمی به این زودی ترکت کرده ام چه میکنی. اما نه، نه اگر دوستم داری، اگر به عشق مان ایمان داری پس از مرگم صبور باش و زندگی کن. تنها نمان، چون تمام سال های عمرت تنها بوده ای. اگر کسی به اندازه من دوستت داشت دست رد به سینه اش نزن،چون مجبور میشوی به خاطرش بهای سنگینی بپردازی. به مادرم و پدرم گفتم که هرگز آنها را نخواهم بخشید، چون خار مغیلان شدند و ما را از هم جدا کردند و وای ب ه حال کسانی که قلب های علشق را ندیده می انگارند، زیرا ما زاییده خلقتی هستیم که عاشق است و برای عشق و عشق ورزیدن حرمتی دیگر قائل است. آه آرام جانم! فرشته ها نزدیک شده اند.دارم آنها را میبینم. بال های سفیدشان را مدام بر هم میزنند. میخواهند مرا با خود ببرند. از آنها خواستم صبر کنند تا من آخرین کلامم را با تو بگویم و این خط را در لوح جان بنویسم که: تو سپیدار عمر منی که اکنون شکسته و دیگر نمیتوانند برپا بماند. جان شیفته ام در یاد تو میمیرد و رنگ میبازد. همه اطرافم را نور پوشانده و چشمانم از این همه تلالو قادر به دیدن نیست. فرصت تمام شده است میثاق من مـ....

    نامه از دستان لرزانم رها شد. حالا این من بودم که سیل اشک از دیدگانم فرو میبارید. میثاق گفت:
    "اینطور که ماردش میگفت با آخرین کلامی که مینوشت روح از بدنش بیرون رفته و به عالم اعلا می پیوندد. آه استاد به شما گفتم که خاطر عزیزتان مکدر میشود. من موجود بدبختی هستم که خدا هرگز نمیخواهد روی سعادت را ببینم. این عطا را به لقاش بخشیدم و آرزو میکنم که هر چه زودتر به زندگی سراسر نکبت بارم خاتمه بدهد، چون از کودکی تا حالا چیزی از زندگیم نفهمیدم...."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #42
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم -3

    هر چی بوده و هست رنج و فلاکت و بدبختی بوده و روزگار برای من ارمغانی به جز غم و اندوه نیاورد. اصلا خدا مرا فراموش کرده و اسمم رااز ذفترش قلم زده. باور کن سگ بهتر از من زندگی میکند!"
    "آقای کیانفر نا امید نباش. خداوند بندگان صبور و پرطاقتش را امتحان می کند و در یک جا و یک وقتی درهای خوشبختی را به روش باز می کند. مشکلات و نامردی ها جز قانون زندگی است که با بشر زاده می شود تا انسان را وادار به تلاش و مبارزه کند و زندگی را بیهوده و عبث نداند و بالاخره همهی اینهاست که به حیات ما تداوم می بخشد. مشکلات و سختی ها متعلق به انسان است . حالا برای هر کس به فراخور قدرت تحملش انتخاب می شه، ولی در همه حال از رحمت خداوند نباید ناامید بود و به آن ایمان دارم"
    "ولی خانم استاد اگه شما زندگی منو داشتید مطمئنم اعتقاد و ایمانتون از همه چی سلب می شد؛ حتی از خدایی که ما رو آفریده. مگه چیزی هم از من باقی مونده که بخوام امتحان پس بدم. چه خیری دیدم جز رنج و بدبختی و دربدری؟ می دونم تا اخرهم همینطوره. به قول معروف نه آفتاب از این داغتر می شه نه کولی از این سیاه تر. با رفتن ستاره زندگی من هم تموم شد."
    "اما من با نظرتون موافق نیستم. چه بسا فردای بهتری در انتطارتون باشه. آره به فردا و فردا ها فکر کنید؛ اون هم با دید مثبت. اسیر غم و اندوه شدن فقط اتلاف وقت و ضعف نشون دادن در مقابل غول زندگیه.اما نباید این طور باشه. میدون مبارزه برای همه ما به یک انداز ه است. فقط اندکی همت و اراده لازم دارید تا بیایید وسط و حرف رو شکست بدید. با مرگ ستاره دنیا تموم نشده. اگه واقعا هنوز عاشقش هستین و دوستش دارین سعی کنین زندگیتون رو طوری بسازید که روح ستاره از شما راضی باشه. ممکنه جسم فنا بشه، اما روح در عالم همیشه زنده است. بدونید که درهمه حال مراقب و نگران شماست. شما که نمی خواید روح ستاره در عذاب باشه؟"
    " معلومه که نمی خوام"
    "پس بیایید همت کنید من هم کمکتان میک نم"
    " چطوری خانم استاد؟ وقتی قلبم شکسته و روحم دستخوش سرگشتگی و اندوهه چطور می تون به کاری همت کنم که برای ادامه اش هیچ انگیزه ای ندارم؟ فرداهایی که شما از اون حرف می زنید دیگه برای من وجود نداره، چون هیچ فردایی رو بهتراز امروز نمی بینم."
    "آقای کیانفر دیگه قرار نشد حرف از یاس و نا امیدی بزنید. باید از همین لحظه به من قول بدید این افکار سیاه رو از ذهنتون بیرون کنید و به چیزهای خوب و قشنگ زندگی فکر کنید. اون وقت می بینید هر چی دو رو برتون وجود داره تغییر می کنه.انسانی موفق است که پیروزی را جایگزین شکست کند و تا شکست نباشد ارزش پیروزی معلوم نمی شود. همه ی ما روزی از این دار پر بلا می رویم ، اما چرا با رنج و عذاب؟ کسی که تحصیل علم می کند باید خوب هم فکر کند. اندیشه ی خوب داشتن خودش عبادت و سپاسگذاری از نعمتهای خداست . اگه به تاریخچه ی انسانهای موفق نگاه کنیم می بینیم که همه ی اونها رو شکست به سر منزل مقصود رسونده . یک دونده خوب کسیه که هرگز اجازه نده یاس و ناامیدی بر اون غلبه کنه . اگه یک لحظه فکر کنه که می بازه، حتما می بازه. من که اینجا روروتون ایستادم یک روز ی مثل شما فکر می کردم، اما حالا..."
    "پس شما هم؟"
    "بله همه ی ما به نحوی با سختی های زندگی روبرو شدیم. مهم اینه که چطور و چگونه از مهلکه جون سالم به در ببریم"
    "با همه ی اینها استاد نمی شه با حرفهای قشنگ دل خوش کرد. واقعیت خیلی تلخ تر و ملموس تر از حرف است"
    " بله می دونم، اما اگه یه کمی از تلخی و یک کمی از شیرینی با هم قاطی کنیم می شه اون رو پذیرفت و از نیش زندگی در امان بود. باید به من قول بدید خوب غذا بخورید، ورزش کنید و به سلامت خودتون کمک کنید. به قول معروف عقل سالم در بدن سالمه. شما خیلی ضعیف شدید و ضعف زیاد باعث سستی تمام اعضای بدن می شه. بنابراین از شما انتظار دارم برای یک بار هم که شده روش زندگیتون رو عوض کنید. اون وقت فردی موفق خواهید شد و به حرفها و فکرهای امروزتون می خندید. من امروز خیلی حرف زدم. فکر میکنم درس دیگه کافی باشه. فردا دوباره به دبدنتون می یام و می خوام که شما رو بهتر از امروز ببینم. حالا اگه اجازه بدید زحمت رو کم کنم، چون دختر کوچولوم از دیر رفتنم بی تابی میکنه"
    برای نخستین بار گل لبخند بر لبش نشست:
    " دختر کوچولوتون چند سالشه؟ البته یک بار گفتید اما فراموش کردم"
    "اون تقریبا دو سالشه و اسمش سانازه"
    " اوه چه اسم قشنگی. حتما خیلی خوشگله"
    "ای بدک نیست!"
    " دوست دارم ببینمش"
    " حتما می بینیش، به شرطی که این آدمی که هستی دیگه نباشی"
    سری تکان داد و گفت:
    "گرچه برای باور دروغهای زندگی توانی در خودم نمی بینم، اما چون شما توصیه می کنید سعی میکنم جهت زندگیم رو عوض کنم. برای همه چیز از شما متشکرم. مخصوصا گوش کردن به قصه ی خسته کننده ای که خاطرتون رو آزرده کرد. از اینکه به این کلبه ی حقیر قدم رنجه فرمودید یک دنیا ممنونم و خودم رو لایق این همه انسانیت و محبت نمی دونم."
    "آقای کیانفر دیگه این صحبتها رو نکنید. من و شما خواهر و برادریم. بنابراین وظیفه یک خواهر اینه که به برادرش کمک کنه تا از گرداب غم و اندوه بیرون بیاد. مطمئنم اگه روزی من هم نیاز به کمکتون پیدا کنم دریغ نمی کنید"
    "بله همین طوره استاد. من کوچیک و خاک پای شما هستم. برای یک دوست و یک انسان خوب سر دادن کمه باید جان فدا کرد"
    " بیشتر از این منو شرمندهن کنید آقای کیانفر. به امید دیدار"
    " خدا نگهددارتان استاد"
    از خانه بیرون آمدم؛ در حالی که زندگی یک ورق دیگر برایم زده بود وقصه ای باعث شده بود تا رنج عشق خود را فراموش کنم.
    میثاق کیانفر از آن دسته از انسانهایی بود که محنت روزگار و خنجر نامردان زخمی اش کرده بود ؛ زخمی عمیق که زمان لازم بود تا تاولهای چرکین آن ترمیم یابد و دوباره انسانی دیگر شود . با تمام وجودم می خواستم کمکش کنم. نه از روی ترحم و دلسوزی بلکه با محبت و احترام به موجودی که محروم از عشق پدر و مادر و عشق دختریست که از دست داده و دل و جانش سوگوار است. در آن لحظه احساس خوبی داشتم. دلم میخواست شوق زندگی را در قلب انسانی برانگیزم که سالها در او مرده بود ؛ سالهای گمگشتگی در دنیای آمال و آرزوهایش که نیاز به اندک محبتی شهامت بودن و زیستن را از او گرفته بود.
    به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت دیر کرده بودم. مطمئنا مادرم نگران شده بود. بنابراین با تلفن همراه به او زنگ زدم تا از نگرانی درآید.
    وقتی چشت فرمان نشستم، تا رسیدن به منزل به این فکر میک ردم که اگر انسانهایی نظیر میثاق احساس کنند که هنوز کسانی وجود دارند که دوستشان بدارند و به خاطرشان نگران خواهند بود ، همه چیز برایشان متفاوت خواهد گردید و عشق به زندگی در انها تجلی خواهد یافت.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #43
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و سوم

    وقتی به خانه رسیدم و پدرم هم به منزل امد قصه ی زندگی میثاق کیانفر را برای او و مادرم تعریف کردم. میدانستم که آنها هم مثل من تحت تاثیر قرار خواهند گرفت که همین طور هم شد. طوری که پدرم گفت:
    "به چنین آدمی باید کمک کرد.نباید این جور ادمها را فراموش کرد. به کسانی مثل این جوان که دود چراغ خورده و زجر روزگار را چشیده اند باید میدان داد و موقعیت را برای ترقی و پیشرفتشان فراهم کرد، چون لیاقت خیلی چیزها را دارند"
    سپس مکثی کرد و با نگاه تیزبینش به چشمان من زل زد. با ابنکه کلامی نگفه بود از نگاهش افکارش را خواندم و بلافاصله گفتم:
    "پدر خواهش میکنم منو اینطوری نگاه نکنین! من هرچی در مورد میثاق گفتم عین حقیقت بود و نظر خاصی بهش ندارم،مگه به عنوان یه انسان که نسبت به انسان دردمند دیگه احساس وظیفه میکنه. اون برای من مثل برادره و دلم می خواد تا جایی ک در توانم هست دستش رو بگیرم از اون وضع نجاتش بدم وبهش ثابت کنم که زندگی همیشه یه روی سکه نیس. هدفم دستگیری یه انسانه ونه بیشتر از این. حالا اگه شما هم کمکم کنین چه بهتر، وگرنه به تنهایی این کارو می کنم. دلم می خواد برای یه بار هم که شده طعم سعادت و خوشبختی رو بچشه."
    پدرم بلافاصله دستها را بالا برد و لبخند زنان گفت:
    " معذرت می خوام دخترم من تسلیم هستم و به خواست و عقیده ی تو احترام می ذارم، اما تا جایی که به اعتماد و اطمینان من خیانت نشه! در اونصورت هرگز نمی بخشمت!"
    "پدر خیلی متاسفم که هنوز در باره من این طوری فکر میکنید. انگار هنوز باور نکردید که من عاشق مانی هستم و عاشقش می مونم و تا زمانی که بی گناهیم ثابت نشه به روی هیچ مردی ولو بهترین مردها نگاه نمی کنم."
    بالاخره پدر و مادرم راضی شدند تا یک شب او را به خانه مان دعوت کنم و از نزدیک با میثاق آشنا شوند.
    روزهای پس از آن همین که از دانشگاه بیرون می امدم یکزاست به سراغ او می رفتم ، زیرا با این دیدار کاملا تغییر روحیه اش را احساس می کردم و از این بابت خوشحال بودم. بالاخره بعد از یک ماه و اندی گچ پایش را باز کرد وسلامتی خود را بدست آورد. بی نهایت خوشحال بود که به یر کارش و دانشگاه باز می گردد. همان روز بود که او را برای آخر هفته به خانه مان دعوت کردم تا با خانواده و دخترم آشنا شود. ابتدا باور نمی کردو فکر می کرد بااو شوخی می کنم یا دستش انداخته ام ، اما وقتی مرا جدی دید باور کرد و از شادی سر از پا نمی شناخت . وقتی چهره راضی و شاد او را دیدم احساس لذت و آرامش کردم . دو روز آخر هفته کلاس نداشتم و فرصتی بود تا به کارهای حودم و کارهای خانه برسم و ضمنا برای تهیه شام پنجشنبه شب به مادرم کمک کنم. میلاد وهمسرش را هم گفته بودم بیایند.
    دوست داشتم میثاق بار دیگر خود را در جمع گرم خانواده احساس کند. چیزی که سالیان متمادی از آن محروم بود.. ضمن گفت و گویی که با مادرم داشتم به او گفتم:
    "مامان میثاق بچه ساده و خوبیه. مطمئنم که همه ی شما ازش خوشتون می آد."
    نگاه غریبی به من کرد و گفت:
    " سیما جان، با محبتهایی که به این پسر میک نی نکند دلبسته تو شود. ان وقت کار بدتر از بد می شود."
    " اوه مامان، هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته.یعنی من طوری رفتار کردم که اون هرگز به خودش چنین اجاز ه ای رو نده. بهش نگفتم که از همسرم جدا شدم. یعنی لزومی ندیدم که در مورد زندگی شخصیم چیزی بدونه. اتفاقا پسر خیلی منطقی و باشعوریه. حتی در برخوردمون همیشه سعی کردم حالت شاگرد استادی حفظ بشه. من تمام سعی و تلاشم اینه که این پسر احساس کنه وجودش برای دیگران با اهمیته و همه دوستش دارن. اگه بتونیم گاهی اوقات اونو تو جمع خودمون بپذیریم بزرگترین سعادت رو بهش بخشیدیم و خدا رو هم از خودمون راضی کردیم"
    مادرم قانع شد و گفت:
    " آره شاید حق با تو باشه. من همون نظر اول که ببینمش می فهمم چه جور آدمیه. اگه واقعا همون طور بود که تو تعریف میکنی چرا که نه؟ محبتش می کنیم .خیلی هم ثواب داره. چه کاری از این بهتر که دل بنده ای رو شاد کنیم که از شادیها بی بهره بود"
    گرچه ظاهرا به حرف و نظر مادرم اهمیتی ندادم، اما عمیقا به فکر فرو رفتم که نکند حدسش درست باشد . دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد. زیرا تمام هدف من جلب اعتماد او به زندگی و آدمها بود، نه اینکه بخواهم او را فریفته خودم کنم. باید در روابطم با او احتیاط بیشتری می کردم. با این فکر مشغول به کارشدم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #44
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و چهارم

    همه برای استقبال و پذیرایی از میثاق آماده بودیم. قدری دیر کرده بود و دلواپس بودم که نکند از آمدن پیشمان شده باشد. شاید هم خجالت میکشید. آخر برای او که سال ها گوشه انزوا اختیار کرده بود قدری مشکل بود میان جمعی ظاهر شود که هیچ شناختی ازآنها ندارد.میدانستم که برایش آسان نیست و اگرنمی آمد معنی اش این بود که هنوز با خود و زندگی آشتی نکرده و تمام زحمات من بیهوده بوده است. در همین افکار غوطه ور بودم که زنگ در به صدا در آمد و اندکی بعد میثاق کیانفر با چهره و تیپی متفاوت در آستانه در ظاهر شد. لبخند زنان به استقبالش شتافتم . دسته گل بسیار زیبایی در دستش بود که تقریبا آن را حائل صورتش کرده بود. به نظر می آمد اعتماد به نفسش را از دست داده است. کاملا دست و پای خود را گم کرده بود و به نظر میرسید می لرزد. بنابراین آهسته گفتم:
    "آقای کیانفر، اینجا را منزل خودتان بدونید و راحت باشید. بفرمایید خیلی خوش آمدید."
    و سپس او را به همه اعضای خانواده ام معرفی کردم و همه او را با روی باز پذیرا شدند. فقط پریسا نبود که او هم چند لحظه بعد وارد شد. همینکه میثاق چشمش به اوافتاد ناگهان چهره اش تغییر حالت داد و در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود مات و مبهوت به پریسا خیره شد. پدرم که با دقت او را زیر نظر گرفته بود با علم و اشاره از من پرسید:
    "مگر چه شده؟"
    خودم هم نفهمیدم در آن لحظه چه اتفاقی افتاد که یکدفعه میثاق با دیدن پریسا دگرگون شد. به طوری که همه برای دقایقی طولانی از تغییر حالت او ساکت شدیم. جو سنگین شده بود و من برای اینکه به آن وضع خاتمه بدهم رو به میثاق گفنم:
    "آقای کیانفرف این هم خواهر کوچولوی من."
    میثاق به خودش آمد و نگاه خیره اش را از پریسا برداشت و با لبخندی که به زور روی لب هایش شکل گرفته بود من من کنان گفت:
    "منو ببخشید. پس این دختر کوچولوی شماست. ماشاا... چقدر خوشگل و بانمکه."
    ساناز قدری خودش را عقب کشید، اما کنجکاوانه میثاق را نگاه میکرد. دل توی دلم نبود که خانواده ام از او خوش شان نیامده باشد که میلاد به دادم رسید و با او شروع به صحبت کرد. اندک اندک یخ مجلس باز شد و پدر هم وارد صحبت شد و درباره موضوعات مختلفی شروع به گفتگو کردند. عجب اینجا بود که میثاق در هر موردی که از او سوال میشد سلیس و روان جواب میداد . گویی اطلاعاتش در همه موارد کامل بود و در برابر پدر و برادرم هیچ کم نمی آورد. از چهره و رفتار صمیمانه پدرم فهمیدم که از میثاق خیلی خوشش آمده است. از اینکه میثاق اعتماد به نفسش را به دست آورده بود در دل او را تحسین میکردم و بیشتر از شخصیتش خوشم آمده بود. ولی هرازگاهی متوجه میشدم که با حالت غریبی پریسا را نگاه میکرد و به نظر می آمد پریسا هم از او بدش نیامده است، چون با دقت به حرفهایش گوش میکرد و تمام توجهش را به او داده بود. و خلاصه به رغم آنچه تصور میکردم میثاق مورد توجه تمام اعضای خانواده قرار گرفت. هنگامی که صرف شام به پایان رسید میثاق گفت:
    "خانم کاوشی از وقتی به یاد دارم و خودم را شناختم هیچ شبی مثل امشب در زندگی ام نداشتم. شما و خانواده تان بی نهایت مرا مورد لطف ومحبت خود قرار دادید. حالا احساس میکنم زندگی هنوز هم میتواند با انسان های خوبی مثل شما ادامه پیدا کند و سرشار از زیبایی و مهر و محبت باشد.بایدبگویم با تمام ذرات وجودم از همه ی شما ممنون و متشکرم که این افتخار را به من داید تا در جمع صمیمی شما حضور داشته باشم. این شب را به عنوان زیباترین و بهترین شب زندگی ام در خاطره ام حفظ کنم."
    میثاق چنان بی ریا و صادقانه احساش را بیان کرده بود که اشک در چشم ما حلقه بست. مادرک که با آن قلب رئوف و مهربانش سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
    "پسرم از این لحظه به بعد میتوانی اینجا را خانه خودت بداین. همه ی ما از دیدار و بودن با تو درکنارمان خوشحال میشویم."
    پدرم در ادامه صحبت مادرم افزود:
    "بله حق با زری خانومه.ما واقعا خوشحال میشویم تاشما را بیشتر در جمع خودمان ببینیم.دخترم سیما میداند من آدمی نیستم که هر کسی را بپذیرم، آما آنقدر از شما تعریف کرده بود که مشتاق بودیم شما را ببینیم و حالا میتوانم ادعا کنم که سیما در تشخیص خود نسبت به شخصیت شما اشتباه نکرده. با سن و سالی که من دارم، آدم شناس خوبی هستم و شما را جوان پاک و صادق و شریفی میبینم و این برای یک انسان یعنی همه چیز.بنابراین حاضرم کمکت کنم تا زندگی بهتری برای خودت درست کنی. فکر میکنم به اندازه کافی در زندگیت صدمه خوردی. حالا دیگر وقتش است گذشته را فراموش کنی وزندگی تازه ای را شروع کنی.بنابراین هر وقت خواستی روی کمک من حساب کن."
    خدا میداند در آن لحظه چه حالی داشتم. انگار روی ابرها راه می رفتم. دیدن چهره غرق در شادی و چشمان لبریز از اشک میثاق چنان مرا از خود بیخود کرده بود که قادر نبودم به خاطر آن همه محبتی که پدرم در حق میثاق کرده بود ازاو تشکر کنم.میثاق دست هایش را روی صورتش گذاشت و در حالی که بغض شادی در گلویش پیچیده بود با صدای لرزانی گفت:
    "آقای کاوشی من خودم را لایق این همه لطف نمیبینم. شما واقعا یک انسانید. بیهوده نیست که خانم استاد چنین شخصیت برجسته ای دارد و اینقدر مهربان است؛ چون فرزند شماست. چی میشد اگر تمام آدم ها به خوبی شما بودند؟ آه اصلا باور نمیکنم. نمیدانم دارم خواب میبینم یا همه چیز واقعیت دارد."
    پدرم به طرفش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و با لحن مهربانتری گفت:
    "آدم هایی که در مقابل مشکلات زندگی صبر میکنند و شرافت و وجدان خودشون را نمیفروشند به یقین لایق بهترین ها هستند. تو هم مثل پسر من. از این لحظه به بعد دیگر تنها نیستی."
    میثاق دست های پدرم را بوسید و دوباره ازاو تشکر کرد . به این ترتیب، میثاق کیانفر قدم به زندگی ما گذاشت. برایش خیلی خوشحال بودم.میدانستم وقتی کسی یا چیزی مورد تایید و توجه پدرم قرار بگیرد از هیچ کاری برایش فروگذار نخواهد کرد. همانطور که چند روز بعد میثاق را به نزد خود فراخواند و او را به عنوان کارمند در شرکتش استخدام کرد.
    الحق و الانصاف میثاق پس از مدتی نه چندان طولانی لیاقت و شایستگی خود را به نحو احسن نشان داد و خود را بیشتر در دل پدرم جا کرد.او هر وقت مرا میدید با لحن سپاسپگذارنه ای میگفت:
    "شما را خداوند مامور کرد تا با برکت وجودتان آسمان تاریک زندگیم را روشن کنید و فرشته نجاتی باشید برای رهایی من از دنیای اندوهباری که در آن دست و پا میزدم."
    البته هر کدام ا زما برای جاری شدن امر وسیله ای بیش نیستیم. آنکه معجزه میکند، آنکه رحمت و نعمتش را بی دریغ نثار بندگان ستمدیده اش میکند. تنها خداوند یگانه و سبحان است. نه من و یا من نوعی. میثاق از نظر روحی اصلا قابل مقایسه با گذشته نبود. دیگر این من نبودم که او را به خانه مان دعوت میکردم، بلکه پدر و مادرم بیشتر اوقات از او میخواستند تا در جمع ما باشد و او هم می آمد و ساعت ها با ساناز که بی اندازه به او علاقه مند شده بود بازی میکرد. از علاقه اش به ساناز معلوم بود که خیلی بچه ها را دوست دارد. در این میان از نگاه هایی که بین پریسا و میثاق رد و بدل میشد فهمیدم که نسبت به هم بی احساس نیستند. اما موضوعی فکر مرا به خود مشغول میکرد و آن اینکه در اولین دیدار چرا میثاق با دیدن پریسا به چنان حالی دچار شده بود. این را باید می فهمیدم، ولی قبل ازاینکه با میثاق صحبت کنم روزی پریسا به سراغم آمد و گفت:
    "سیما میتوانم چند دقیقه با تو صحبت کنم؟"
    "آره چرا که نه؟"
    "نمیدانم چطوری بگویم..."
    "خوب هر طور دوست داری، ولی قبل از اینکه حرفی بزنی میدانم چی میخواهی بگی."
    "از کجا میدونی؟ من که هنوز حرفی نزدم.مگه علم و غیب داری؟"
    "نیازی به داشتن علم و غیب نیست. نکند خواهرت را دست کم گرفتی؟ خوب حالا بگو."
    "سیما تو نسبت به میثاق چه احساسی داری؟ یعنی منظورم این است که..."
    "که چی؟ عاشقشم؟"
    "آره همین."
    "ببینم رفتارم چی نشان میدهد؟ تو فکر میکنی عاشقش هستم؟"
    "دقیقا نمیدانم. آخه از رفتار محبت آمیزت به او این احساس را کردم."
    "اوه اشتباه کردی. من عاشق هیچ مردی نیستم مگر مانی. اگر میبینی به میثاق محبت میکنم به خاطر کمبودهایی است که در زندگیش داشته و به خاطر تنهایی و بی همدمی اوست؛ به خاطر تمام چیزهایی که من وتو از درک آنها عاجزیم. من او را درست مثل میلاد دوست دارم و به خاطر شخصیت خوب و صمیمی اش به او احترام میگذارم. میثاق جوان بی نظیری است و اگراو را بیشتر بشناسی به حرف من ایمان می آوری. او داشت از دست میرفت. یعنی اگه به موقع به دادش نرسیده بودم چه بسا تا حالا خودکشی کرده بود. اگر می بینی مرا دوست دارد و به من احترام میگذارد به خاطر این است که به حسابش آوردم، و به حرفهایش گوش دادم، به همراه او گریه کردم و خندیدم، کمکش کردم تا خودش را پیدا کند و خیلی چیزهای دیگر. بدبختی هایی که او در طول زندگیش متحم شده کافیست یک فیل را از پا بیاندازد، چه برسدبه جوانی به سن و سال او. اوروحش زخمی است و تا این زخم ها بخواهد التیام پیدا کند سال ها طول دارد. نه مادر داشته و نه پدر ونه هیچ دلسوزی و غمخواری. خودش بوده و باری که سال ها از نامردی آدم ها به دوش کشیده. میفهمی چی میگویم پریسا؟ نگاهش نکن اینجا که می آید آرام و ساکت است. او از درون بی قراره. کافیه با یه تلنگر برگرده به همون جای او. از همه مهم تر، موجودی را از دست داده که ازکودکی عاشقش بوده و با نفس او نفس می کشیده. دختری که کعبه آمال و آرزوهایش بوده. وقتی من او را شناختم یک مرده بود . آره پریسا جان من مدت هاست که میدانم به او علاقه مندی، ولی آیا انقدر دوستش داری که زخم های تاول زده و روح افسرده او را مداوا کنی و با او همراه شوی یا فقط یک احساس زودگذر داری؟ در ضمن دو تا مشکل بزرگ سر راهت است. یکی پدر که ممکن است با فهمیدن این قضیه میثاق را برای همیشه طرد کند و یکی خودش که بفهمی او هم متقابلا چنین احساسی را به تو دارد که البته فهمیدن آن خیلی آسون است.بنابراین در وهله اول باید عقیده پدر ومادر را بدانی تا ماجرای من و فرشاد دوباره تکرار نشود. "
    "آره، ولی مساله تو و فرشاد فرق میکرد. پدر برای میثاق ارزش دیگری قائل است."
    "بله ممکنه حرف تو درست باشد، اما فقط در حد انسانی که خواسته کمکش کند.مثل خیلی های دیگر که پدر کمک شان کرده و میکند.به هر حال، این را بدان که احساس من به میثاق همن است که گفتم. اگر بدانم او هم تو را دوست دارد چه بسه کمک تان کنم. به شرطی که اول نظر پدر و مادر را بدانیم و بعد برویم سراغ میثاق و علاقه او نسبت به تو."
    وقتی صحبت هایمان تمام شد پریسا به فکر فرورفت و بالاخره پس از چند لحظه گفت:
    "در اینکه میثاق رو دوست دارم وعاشقش شدم شکی نیست. یعنی از همان برخورد اول شیفته ی شخصیت و اخلاقش شدم و محبتش را به دل گرفتم و وقتی بیشتر شناختمش، بیشتر خوشم امد. در حالی که اصلا فکر نمیکردم روزی عاشقش بشوم، چون برای ازدواج معیار دیگری داشتم. ولی حالا تمام معیارهایم غلط از آب در آمده. اوه سیما نمیدانم چکار کنم. من فکر میکنم گره این مشکل به دست تو باز میشود. بابا به حرفهای تو بیشتر اهمیت میدهد."
    "زیاد مطمئن نباش خواهر من، چون من هم اشتباه کردم و هنوز دارم تاوان اشتباهم را پس میدهم. یادت هست یک روز از من سوال کردی دلیل جدایی من و مانی چی بود؟"
    "بله یادمه که گفتی عدم تفاهم بوده ، یعنی این نبوده؟"
    "نه، حالا میگویم، بشرط آنکه قول بدهی این راز را در سینه ات حفظ کنی و به هیچ کس نگویی؛ حتی به میثاق.چون که او نمیداند من و مانی از هم جدا شده ایم."
    و سپس به تعریف ماجرا پرداختم.وقتی صحبتم تمام شد پریسا به شدت ناراحت شد و گفت:
    "الهی برای بمیرم سیما. این خیلی دردناکه.آخه چطور مانی نخواسته قبول کنه که این عکس ها ساختگیه و خیلی آسون میشه با کامپیوتر چنین تصویرهایی را ساخت؟"
    "شاید هم فهمیدهف اما چون به زن دیگری علاقه مند بود ه، نخواسته این موضع را جدی بگیره و روی آن فکر کند. به هر حال من دوستش دارم و از خدا میخواهم تا یک روز به این حقیقت پی ببرد . فرشاد آدم رذلی است که از هیچ کاری ابا ندارد. آن روز که تو گفتی این اطراف پرسه میزده داشتم سکته میکردم که این دفعه چه نقشه ای کشیده و چه بلایی میخواهد به سرم بیاره، ولی انگار به خیر گذشت و دیگر این طرفها پیدایش نشد. "
    "میدانی چیه سیما؟ نخواستم به تو بگویم، ولی گاهی اوقات او را میبینم."
    ناگهان دلم فرو ریخت. وحشت زده گفتم:
    "دروغ میگویی پریسا."
    "نه راست گفتم.باور کن، اما چون تو گفته بودی با او صحبت نکن من هم این کار را نکردم، ولی وقتی از خانه بیرون میروی مراقب خودت باش."
    "آه خوب شد که گفتی تا حساب کار دستم بیاد. اما آخه چی از جونم میخواهد؟ چه خوابی برایم دیده؟ چه منطوری از این تعقیب و گریز داره؟"
    "فکرش را نکن سیما. ولی اگه صلاح بدونی این دفعه که دیدمش برم ازش بپرسم برای چی این طرف ها پرسه میزنه؟"
    "نه نه این کار را نکن.مار خوش خط و خالیه! با آن سر و زبونی که دارد ممکنه تو را هم خام کند. اصلا نباید به او رو داد.ولی فکرم را ناراحت کردی."
    و قبل از اینکه بیرون برود تاکید کرد تا با پدر و مارد حرف بزنم . به او قول دادم که در اسرع وقت این کار را بکنم. حرف های پریسا مراسخت به فکر فرو برده بود. مدت ها بود که به فرشاد و اینکه با من زندگی ام چه کرده است فکر نکرده بودم.بدبختانه دستم از همه جا کوتاه بود. نمیدانستم چه کنم. باید موضوع را به پدرم میگفتم یا خودم به تنهایی با او صحبت میکردم؟ نمیخواستم اشتباه گذشته را دوباره تکرار کنم. در حالی که میدانستم اگر پدرم بهمد لحظه ای در کشتنش درنگ نمیکند. با افکار آشفته ای دست به گریبان بودم و به دنبال راهی برای حل این معضل میگشتم، ولی با اعصاب به هم ریخته ای که داشتم ممکننبود بتوانم درستی بگیرم. باید در این باره با کسی صلاح و مشورت میکردم و خودم به تنهایی وارد میدان نمیشدم. ممکن بود فرشاد نقشه ی تازه ای برایم کشیده باشد.
    پایان فصل سی وچهارم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #45
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و پنجم

    اکنون وجود میثاق در خانواده تثبیت شده بود و همه دوستش داشتیم. وقت آن رسیده بود تا با پدرم درباره ی او و پریسا صبحت کنم. به دنبال فرصتی بودم تا این موقعیت فراهم شود،چون پدرم به شدت گرفتار کارهایش بود و کمتر او را در خانه میدیدم. تا اینکه این فرصت به علت کسالت پدرم که در خانه مانده بود پیش آمد.
    آن روز مادرم و پریسا برای خرید بیرون رفته بودند که به نزد پدرم رفتم و با پیش کشیدن موضوعات مختلف حرف را به میثاق کشیدم و پرسیدم:
    "راستی بابا جان از میثاق راضی هستید؟ یعنی کارش تو شرکت مورد قبول و رضایت شما هست؟"
    "بله دخترم، پسر خوب وظیفه شناسیه و از همه مهم تر بی اندازه درستکار و صدیقه.چندبار امتحانش کردم و حتی رمز گاوصندوق را به او گفتم تا ببینم چقدر جنبه داره، خوشبختانه همانطور که فکر میکردم از امتحان سر بلند بیرون آمد. توی این دوره و زمانه نظیر این گونه پسرها کم پیدا میشود که در نهایت تنگدستی اینقدر امین باشد. البته اگر خطایی هم بکند نمیشود به او ایرادی گرفت، بالاخره جوانی است و هزار آمال و آرزو. اما الحق و الانصاف کارش خیلی درسته.معلومه شیر پاک خورده است.خیلی هم با هوش و با استعداده، کافی است هر کاری را یک بار به او واگذار کنی. خیلی خوب خودش رانشان داده،برای همین به فکرم رسیده اصول کارم را یادش بدهم و او را جانشین خودم کنم.البته از دور و نزدیک مراقبش هستم.راستش از این همه برو بیا و فعالیت خسته شدم.باید خودم را بازنشسته کنم و از این باقیمانده ی عمرم استفاده کنم و همراه مادرتان به سیر و سفر بروم. زری هم خیلی خسته شده. حالا اگر ناله و زاری نمیکند ازنجابت و خانومی اش است. "
    "بابا اینطور که معلومه میثاق حسابی اعتمادتان را جلب کرده و تصمیم دارید او را جانشین خودتان کنید. خوب با این تفاسیر میخواهم سوالی از شما بکنم. البته فقط در حد یک حرف است، میخواستم بدانم میاثق را اونقدر قبول دارید که بتوانید به عنوان دامادتان بپذیرید؟"
    اول کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. اما چند لحظه بعد جواب داد:
    "از تو چه پنهان سیما جان خودم هم به این موضوع فکر کردم. در این چند ماه اخیر میثاق را همه جور محک زدم. چیزی یا کاری برخلاف نظرم از او ندیدم. میداانی من آدمی نیستم که بیگدار به آب بزنم و در هر موردی مو را از ماست میکشم و تا صحت هر چیزی برایم ثابت نشود امکان نداارد همین طوری و بر اساس یک احساس زودگذر قبول کنم. در مورد میثاق میتوانم ادعا کنم روی همه افعالش میشود حساب کرد. هم با عرضه و زیرک و هم نجیب و زحمتکش و مسئولیت پذیر است و خلاصه هر چه خوبان همه دارند او تنها دارد. بنابریان چننی لقمه ی پاکی را نباید از دست داد. ثروت ندارد که نداشته باشد. مگر من میخواهم مال دنیا را با خودم کجا ببرم؟ هر چی دارم مال شماهاست. من فقط امانتدارم. چرا که نه؟ بدم که نمی اید، اتفاقا خیلی هم خوشحال میشوم. چی از این بهتر، به شرطی که هر دو طرف مایل باشند. تنها خواست من مطرح نیست.اما..."
    "اما چی بابا؟"
    "چرا تو این موضوع را مطرح کردی؟ حتما منظوری از این سوال داشتی؟"
    "منظور خاصی نداشتم. همینطوری پرسیدم. ولی از حرفهایتان اینطور دستگیرم شد که اگر میثاق پریسا را از شما خواستگاری کند جوابتان مثبت خواهد بود."
    "بله دخترم . او دود چراغ خورده است و قدر همه چیز را میداند. میثاق و نظیر میثاق هستند که میتوانند به جایی برسند، نه نور چشم هایی که آب تو دل شان تکون نخورده و همیشه همه چیز برایشان مهیا بوده. میثاق جوان فعال و زرنگیه که پله های ترقی را زود طی میکند و چه بسا روزی مرد ثروتمندی بشود.ولی همه ی اینها یک طرف، نجابت و حیای او یک طرف. سرو شکلش هم بد نیست. مورد تایید است. روی هم رفته بچه ی خیلی خوبیه. اصالتی در وجودش هست که نشان میدهد پدر ومادرش آدم های درست و حسابی بوده اند."
    "حالا یک سوال دیگر بابا، چرا در مورد فرشاد چنین نظری نداشتید و از اومتنفر بودید؟"
    "اوه سیما اصلا صحبت آن پسره آشغالرا نکن.میثاق کجا و فرشاد کجا؟ او از اول نبریده بود. مثل روز برایم روشن بودکه میخواست مثل بختک خودش را بندازد روی ثروت تو.آدم شارلاتانی بود.خوبه که به خودت هم ثابت شد و خدا راشکر که بموقع حقیقت را فهمیدی."
    "بله کاملا حق با شماست. من هم خدا را شکر میکنم که در دام او نیفتادم، وگرنه حالا چه روزگاری داشتم، گرچه در زندگی زناشویی ام شکست خوردم، ولی به شکستی که بعدها از فرشاد خوردم شرف دارد. میدانم که خودم اشتباه کردم، وگرنه مانی مرد خیلی خوب بود و من دیر به این حقیقت پی بردم.از اول پایه ی زندگیم را خراب گذاشتم تا اعتمادش از من سلب شد. به قول شما خود کرده را تدبیر نیست. گاهی وقت ها آنقدر دلتنگش میشوم که نهایت ندارد واحساس میکنم زندگی ام بدون او چه سرد و غم انگیزه. بی آنکه امیدی وجود داشته باشد. "
    "غصه نخور دخترم. بالاخره یک طوری میشود. من هم خیلی ناراحتم،اما چه میشود کرد. اون هم برای خودش دلایلی دارد که قابل قبول است. افسوس خوردم به حال گذشته دردی را دوا نمکیند.به نظر من بهتر است به فکرآینده ات باشی.اگر مرد خوب و شایسته ای سر راهت پیدا شد دوباره ازدواج کن، چون اگر مانی خیال برگشتن داشت باید تا حالا برمیگشت، اماهیچ خبری از او نیست. فکر نمیکردم مانی حتی نسبت به بچه اش تا این حد بی تفاوت باشد؛ آن هم بچه نازنیننی مثل این عروسک که آدم جونش واسه او در میره.من اگر جای او بودم یک موی گندیده ی دخترم را به دنیا نمیدادم.گاهی وقت ها تعجب میکنم چطور ممکن است پدری از خودش سلب مسوولیت کند و فراموش کند که این موجود را خودش به وجود آورده . من هر چقدر به این بچه محبت کنم نمیتوانم جای پدرش را بگیرم. این بچه وقتی بزرگ بشود و نیاز و وجود پدر را احساس کندچطور میشود متقاعدش کرد که پدرش به خاطر چی از او دست کشیده؟ این میتواند ضربه سنگینی به این بچه وارد کند که با هیچ طریقی نشود جبران کرد. باور کن سیما خیلی نگران آینده ی این بچه هستم.اگر قبلا یک ذره امید داشتم که مانی برمیگردد،حالا دیگر ندارم. افسوس.افسوس که آدم ها قدر نعمت هایی را که خدا به آنها میدهد نمیدانند. مانی هم یکی از اونهاست. "
    انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود. به او حق میدادم. در واقع، خودم بارها و بارها به این مسئله فکر کرده بودکه در آینده به دخترم چه بگویم. تا کی میتوانستم او را بفریبم. با غمی که روی قلبم سنگینی میکرد، گفتم:
    "بابا نمیخواهم شما را ناراحت ببینم، چون عذابم بیشتر میشود. حتما تقدیرم این بوده. باید تسلیم بود. من این واقعیت را پدیرفتم، بنابراین باید راضی باشم به رضای خدا. دیگر نمیخواهم درباره او چیزی بشنوم، چون هر بار که حرفش پیش می آید تا چند روز منقلبم و مدام خودم را سرزنش میکنم.من میدانم مانی دیگر برنمیگردد، مگراینکه معجزه ای رخ بدهد."
    "بله دخترم. مرا ببخش.دیگر حرفش را نمیزنیم."
    گفتگوی من و پدرم خاتمه یافت ،اما تمام شب را تا صبح به یاد مانی اشک ریختم ومانند مرغ سرکنده از این دنده به آن دنده غلتیدم و فکر کردم و فکر کردم. همیشه سعی میکردم با سرکوب کردن احساساتم با هر چه مقدرم بود کنار بیایم، اما گاهی وقت ها چنان لبریز میشدم که طاقت از کف میدادم. به هر حال من یک زن بودم با تمام نیازها و خواسته های طبیعی که در هر زنی وجود دارد. مخصوصا وقتی عشاق مردی باشد، اما هیچ وقت اورا در کنار خود نداشته باشد.
    تنهای و خلایی که از نبودن مانی در کنار خودم احساس میکردم مانند آتشی زیر خاکستر بود که با کوچکترین اشاره ای شعله ور میشد و تمام وجودم را مسوزاند و تنها اشک هایم بود که در این شوریدگی آرامم میکرد، ان هم برای مدتی.
    اما با کوچکترین حرفی دوباره دل بیقرارم بی قرار تر میشد و به سینه میکوبید. در اینگونه مواقع بسیار حساس و زودرنج میشدم، به طوریکه به هر بهانه کوچکی اشک از دیدگانم جاری میشد. باید دل از مهر مردی میبریدم که دل از من بریده بود، اما هر چه میکردم بدتر میشد، گویی مغناطیس وجودش حتی از دور مرا به طرف خود جذب میکرد و بی آنکه بخواهم دل دیوانه ام دیوانه تر میشد. به راستی که زندگی برایم غیر قابل تحمل شده بود. روزها و هفته ها و ما هها وزنه سنگینی بودند که هر چه میگذشت سنگینی اش را بیشتر روی سینه ام حس میکردم و در چنین حال و روزی باید در برابر دیگران حفظ ظاهر میکردم و خود را خوشحال هم نشان میدادم. باید به دخترم و تک تک اطرافیانم محبت و شادی عرضه میکردم اما در اندرون پرهیاهوی خود مانند شمع ذوب میشدم. در این شیفتگی جان باید همچون دریا آرام و خاموش میماندم تا موجب رنج و اندوه عزیزانم نگردم. گرچه پدر و مادرم سعی میکردند غم و ناراحتی شان را از من مخفی کنند، اما خوب میدانستم که چقدر نگران آینده ی من ودخترم هستند. هر بار که با نگاه مهربان پدرم روبرومیشدم تنها به لبخندی اکتفا میکردم که نفهمد در اندرون خسته ام چه میگذرد و یا مادرم که مادرم که مدام آه میکشید. درواقع هر سه نفر ماسعی میکردیم ناراحتی مان را بروز ندهیم، ولی هر کدام به نوعی در خفا رنج میبردیم.

    پایان فصل سی و پنجم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #46
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و ششم
    قسمت 1

    آن روز صبح خسته و کسل از بستر بیرون آمدم . سانی هنوز خواب بود. حوصله ی رفتن به دانشگاه را نداشتم، اما مجبور بودم بروم. مدتی بود که دیگر از این کار خسته شده بودم. در حقیقت حوصله ی هیچ کار و هیچ کس را نداشتم و دوباره سر جای اولم برگشته و افسرده شده بودم.وقتی برای شستن دست و صورت مقابل آیینه قرار گرفتم برای لحظاتی طولانی به خودم خیره شدم. پژمردگی چهره ام کاملا مشخص بود و خطوط ریزی که در اطراف چشمانم پدیدار شده بود به همراه چند تار موی سفید نشان از گذرزمان میداد. آن وقت بود که احساس کردم دارم پیر میشوم.بدون آنکه لذت زندگی را چشیده باشم. نمیدانستم چه کنم. آیا باید به توصیه پدرم گوش میکردم و مانی را برای همیشه به دست فراموشی میسپردم؟ اما من چنین قدرتی را در خود نمیدیدم. ازدواج با مرد دیگری برایم حکم مرگ را داشت! حتی تصورش برایم کشنده بود که مردی به جز مانی وجودم را لمس کند. بی اختیار منقلب شدم و از جلوی آینه کنار رفتم تا آن حقیقت تلخ و انکار ناپذیر را نبینم. غصه و فکر وخیال عمر و جوانی انسان را به تاراج میبرد؛ به جایی که میگویند مرز پیری و من به این مرز رسیده بود. بغضی سنگین گلویم را در هم فشرد. چقدر بدبخت بودم. مگر به جز اشک ریختن بر حال زار خود کاری از دستم ساخته بود؟با حالی متفاوت لباسم را پوشیدم و سپس بوسه ای بر گونه دخترکم که آرام خوابیده بود نشاندم وآهسته از اتاق خارج شدم.
    هنگامی که سر میز صبحانه نشته بودم ابتدا مادرم و سپس پدرم سر میز آمدند و همین که مادرم چهره به غم نشسته ام را دید نگران پرسید:
    "سیما جان! مادر،چرا اینقدر صورتت خسته است؟ مگه دیشب نخوابیدی؟ نکنه دوباره فکر و خیال کردی؟چقدر به توبگم خودتو اذیت نکن.آخه از این همه فکر کردن چه نتیجه ای حاصل شده جز درب و داغون شدن اعصابت."
    پدر هم حرف او راتایید کرد و من با درماندگی گفتم:
    "مگر میشود فکر نکرد؟ مگر میوشد غصه نخورد؟ در انتظاری نشستم که نمیدانم آخر چه میشود. احساس بلاتکلیقی میکنم.بابا حرف های دیشب شما مرا به این فکر انداخته که چرا مانی حتی سراغی از دخترش نمیگیرد؟ یعنی انقدر از ما متنفره؟ مگراین بچه چه گناهی کرده که باید از محبت و توجه پدرش محروم باشد؟ باور کنید دارم دیوانه میشوم. مثل کسی شده ام که توی باتلاق افتاده وبرای نجاتش بیهوده دست و پا میزند. اوه پدر بیشتر از این تحمل ندارم.نمیدانم فکر میکنم دیگر به آخر خط رسیده ام.شما بگویید من باید چکار کنم. یک راهی جلوی پایم بگذارید.تا از این سردرگمی و پریشانی خلاص بشوم."
    "تنها راه نجات تو ازدواج دوباره است که هم خودت سرو سامانی بگیری و هم سانی صاحت پدر بشود. دیگر نباید منتظر برگشتن مانی بنشینی. راستش من هم دیشب خیلی فکر کردم و به همین نتیجه رسیدم."
    مادرم یکدفعه عصبانی شد وگفت:
    "نه، نباید یک اشتباه را با اشتباه بزرگرت جبران کرد. میترسم وضع از این بدتر بشود. هر وقت احساس کردی میتونی مانی را فراموش کنی عاقلانه اس که با مرد دیگری ازدواج کنی، در غیر این صورت ماجرا تو و فرشاد دوباره تکرار میشود.تو که نمیخواهی چنین اتفاقی بیافتد. تو که تا حالا صبر کردی باز هم صبر کن، اما زندگی را به خودت و به آن بچه و همه ی ما زهرمار نکن."
    ""
    "مامان چقدر صبر کنم؟ تا کی؟ دارم داغون میشوم.پدر و مادر مانی که هیچی نمیگویند. هیچ خبری از پسرشان ندارند که کجاست و چه غلطی میکند. اگر دوباره ازدواج کرده بگویند تا من تکلیف خودم را بفهمم. سکوت مانی و پدر ومادرش باعث عذاب روح و جسمم شده . نمیدانم دلم را به چه چیزی خوش کردم. قدر مسلم این است که از ما دست کشیده."
    "منظورت چیه؟ مگر ممکنه پدری از بچه خودش دست بکشد؟ چرا طور دیگری فکر نمیکنی؟شاید اتفاقی برایش افتاده. اگر فکر میکنی با ازدواج مجدد همه چیز درست میشود، خوب پس معطل چی هستی؟ ازدواج کن. ما خوشبختی تو را میخواهیم نه اینکه ببینیم هر روزی که از عمرت میگذرد پژمرده تر و افسرده تر میشودی. اگر تو عذاب میکشی من و پدرت هم کمتر از تو نمیکشیم. چون پدر ومادر هستیم. فقط به روی خودنمی آوریم که مبادا به آتیش دلت بزنیم و داغت تازه بشود. چه بخواهی و چه نخواهی او اسماً و رسماً پدر بچه است، بالاخره یک روز می آید سراغ دخترش. بنابراین کاری نکن که پشیمانی اش برای خودت بماند و بگویی عجب غلطی کردم. آنوقت نه راه پس داری و نه راه پیش. خلاصه از ما گفتن بود، دیگر خود دانی."
    پدرم مداخله کرد و گفت:
    "ممکن است سال ها طول بکشد تا مانی به اشتباهش پی ببرد. آن وقت دیگر از سیما چی مانده؟"
    "بله این هم یک حرفی است، اما چه میشود کرد. به هر حال من موافق نیستم سیما ازدواج کند. لااقل فعلا نه."
    شاید حق با مادرم بود. من هم مایل به ازدواج مجدد نوبدم. به قول معروف سری که درد نمیکرد چرا باید دستمال میبستم؟تا همین جا هم کلی دردسر و مشکل داشتم. بنابراین باید صبر میکردم.گفتم:
    "پدر، بهتره صحبت ازدواج را کنار بگذارید. اگر هوس بود همین یکبار بس بود. من نمیتوانم پدری برای دخترم عـَلـَم کنم که نمیتواند احساس واقعی یک پدر را داشته باشد. بالاخره یک خاکی به سرم میکنم. فعلا باید بروم دانشگاه.امروز خیلی دیرم شده. بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم."
    سپس با عجله لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. آن روز واقعا خـُلقم تنگ بود. جور غریبی از همه کس و همه چیز نفرت پیدا کرده بودم.طبق معمول همیشه خیابان ها شلوغ و پرترافیک بود و به سختی به مقصد رسیدم. همین که وارد کلاس شدم چشمم به میثاق افتاد.تازه یادم آمد که باید با او صحبت کنم. بنابراین پس از اتمام کلاس به میثاق گفتم:
    "اگر وقت درای میخواهم با تو حرف بزنم."
    لبخندی زد و گفت:
    "اتفاقا من هم با شما حرف داشتم.ولی اینطور که به نظر می آید امروز زیاد سرحال نیستید. از ساعت ورودتان به کلاس احساس میکردم حال تان چندان خوبنیست."
    "چیز مهمی نیست، یک کمی اعصابم به هم ریخته. گاهی اوقات حال و هوایم یک جور دیگر میشود.خوب دیگر بگو ببینم چه صحبتی با من داشتی؟"
    کمی این پا و آن پا کرد ودرحالی که سعی میکرد نگاهش به من نیفتد جواب داد:
    "والله چه عرض کنم. از شما چه پنهان من...من..."
    "تو چی میثاق؟"
    "البته جسارته، اما بیشتر از این نتوانستم خودم را نگه دارم. موضوع راجبع به پریسا خانمه."
    از اینکه خودش به زبان آمده بود قلباً خوشحال شدم و یک امتیاز برای پریسا قائل شدم. گفتم:
    "خجالت نکش میثاق بگو. من گوش میکنم."
    در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
    "نمیدانم یادتان هست که درباره ی ستاره برایتان حرف زدم؟"
    "بله خوب هم یادم است. خوب حالا چی شده؟پریسا چه ربطی به ستاره داره؟"
    "روزی که به منزل شما آمدم و برای اولین بار پریسا را دیدم حتما متوجه شدید که یکدفعه حالم منقلب شد."
    "اوه،بله. اتفاقا چندبار تصمیم داشتم در موردش با تو حرف بزنم، اما فرصتی پیش نیامد."
    "بله داشتم میگفتم.آن روز تا پریسا خانم وارد اتاق شد با دیدنش تمام وجودم به لرزه در آمد. چون شباهت بی نظیری به ستاره داشت....
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #47
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و شش
    قسمت 2

    انگار خودش بود که در برابرم ایستاده بود، با این تفاوت که پریسا خانم بلندقدتر از ستاره است. اصلا شوکه شده بودم و برای چند لحظه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.
    " بله. بله کاملاًبه خاطر دارم که رنگ از رویتان پریده بود؛ به طوری که من نگرانتون شده بودم. فکر می کردم ممکنه پریسا را جایی دیده باشید. پس ماجرا از این قرار بوده. خوب حالا می خواهی چی بگی؟"
    همان طور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد واب داد:
    " راستش من....آخه...."
    " تو چی؟ خجالت نکش حرفت رو بزن. خیلی خوب من میگم از پریسا خوشت آمده و او می تواند برایت یک ستاره ی دیگر باشد. درسته؟"
    " بله من نه تنها از پریسا خوشم آمده، بلکه احساس عجیبی به او دارم. این احساس برای خودم هم ناشناخته است. نمی دانم اسمش را چی بگذارم. عشق یا یک رابطه نزدیک تر. شاید هم شباهت فوق العاده او با ستاره این احساس را در من به وجود آورده که انگار نیمه ی خودم را دوباره پیدا کرده ام. انگار که ستاره دوباره زنده شده؛ پخته تر و با نشاط تر از او. در حالی که ستاره چنین حالتی را نداشت و همیشه غم غریبی تو چشم هایش بود. مثل اینکه خودش می دانست عمر زیادی نمی کند. با تمام اینها دوستش داشتم."
    " هنوز هم به یادش هستی و هرگز نمی تونی فراموش کنی. مگه نه؟"
    " بله شاید. عشق اول هرگز از یاد آدم نمی رود، فقط با مرور زمان کمرنگ تر می شود، اماخاطره اش برای همیشه در ذهن آدم می ماندو به هر حال ستاره دیگر در این دنیا نیست و همان طور که خودش خواسته نمی خواهد من تمام عمر تنها بمانم و با یادش زندگی کنم؛ چون زندگی ادامه دارد و هر لحظه در حال تغییر و تحول است. چه در درون انسان و چه در بیرون. این را هم می دانم که پایم را از گلیمم درازتر کردم. بین من و زندگی پریسا یم دنیا فاصله است و شاید چنین تقاضایی رو نباید داشته باشم، ولی باید بگویم پریسا رو بی نهایت دوست دارم. نه فقط به خاطر شباهتش به ستاره بلکه به خاطر خصوصیات اخلاقیش. اما می ترسم لب از لب باز کنم مورد خشم پدرتان قرار بگیرم. بنابراین فکر کردم اول با شما مطرح کنم تا شما یک راهی جلوی پایم بگذارید. من شما را تنها دوست و خواهر خودم می دونم و می خواهم بدونم می تونم روی کمک شما حساب کنم؟ در حالی که می دونم ممکنه لایق پریسا خانم و خانواده شما نباشم!"
    در کمال خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
    " چرا اینطوری فکر می کنی؟ تو چیزی از پسرهای دیگه کم نداری. چرا اینقدر خودت را دست کم میگیری میثاق؟ به نظر من تو جوان خوب و نازنینی هستی. از تو چه پنهان شب گذشته در مورد تو با پدر صحبت کردم. احساس کرده بودم که به پریسا تعلق خاطر پیدا کرده ای و می خواستم عقیده پدر را نسبت به تو بدانم. حالا که خودت عنوان کردی باید خبر خوشی به تو بدهم که می توانی روی همه چیز حساب کنی و خودت با پریسا حرف بزنی. فکر می کنم با هم به توافق برسید؛ بدون واسطه. من از طرف پدر و پریسا به تو این اجازه را می دهم. برو ببینم چیکار می کنی."
    چشم هایش از فرط تعجب گرد شده بود و ناباورانه نگاهم می کرد. از حالت چهره اش خنده ام گرفته بود. به طوری که گفتم:
    " میثاق باید قیافه ات را تو ایینه ببینی. فقط مانده دو تا شاخ در بیاری.باور کن هر چی گفتم عین حقیقت بود. تو در این مدت با رفتار و کردارت لیاقت خودت را به پدرم ثابت کردی و یکشبه ره صد ساله را پیمودی. در واقع، چنان مورد اعتماد و احترام او قرار گرفتی که بدون چون و چرا بله را گفت! به تو تبریک می گویم و بدان که این آرزوی من بود تا یک روز چهره ی تو را مثا حالا خوشحال ببینم."
    بالاخره به زبان آمد و تته پته کنان گفت:
    " یعنی... یعنی پریسا خانم... اون هم مرا دوست دارد؟ این را خودش به شما گفت؟ شما مطمئن هستید؟ نکند شوخی می کنید؟"
    " نه من با کسی شوخی ندارم؛ پدرم هم همین طور. پس تا دیر نشده شروع کن."
    ناگهان دست هایش را به هم کوبید و فریاد شادی سر داد:
    " اوه خدای من نکند دارم خواب می بینم."
    " نه خواب نمی بینی. هر چی می بینی رحمت خداوند و اجر خوب بودن و خوب زندگی کردن است. یادت است یکروز بهت چی گفتم؟ هنوز هم سر حرفت باقی هستی که خدا اسم تو رو از دفترش خط زده؟"
    " اوه نه، دیگر نه. از وقتی با شما اشنا شدم و شما شدید فرشته نجاتم همه چیز برایم عوض شد. شما دنیایی را برایم ساختید که هرگز باورش نمی کردم. آه سیما خانم چطور از شما و خدای مهربان تشکر و سپسگزاری کنم؟"
    " میثاق هر انسانی در این دنیا قسمتی دارد که خدا برای او تعیین کرده و بموقع نصیبش می شود. زندگی همیشه سرربالا نیست، سرازیری هم دارد؛ جایی که باید نفس تازه کنی تا بتوانی به بقیه راه ادامه بدهی. حالا همون موقع است. هیچ وقت امیدت را از دست نده و هرگز در رحمان و رحیم بودن خداوند شک نکن که خودش عالم پنهان و آشکار است و می داند چکار کند. فعلا من باید بروم. بعداً می بینمت، چون قرار است با هم فامیل بشویم."
    و او خنده ای از ته دل سر داد. در اوج غم و اندوهی که به دل داشتم وقتی عظمت شادی را در چهره و چشمان محجوبش دیدم به یکباره تمام غم هایم را فراموش کردم و با خودم فکر کردم هیچ چیز زیباتر و باشکوه تر از دیدن یک چهره راضی و خوشحال نیست که به یقین مستحق بهترین ها بود.
    وقتی به خانه برگشتم پریسا نگران و مضطرب منتظرم نشسته بود. حالش را فهمیدم. شبیه حالی بود که خودم داشتم. قبل از اینکه فرشاد به من خبر بدهد که آیا پدرم با ازدواج مان موافقت کرده است یا نه. اما فرشاد کجا و میثاق کجا؟یکی رذل و پلید و یکی صادق و پاک و وفادار به عهد و پیمان.
    پریسا مشوش پرسید:
    " سیما شیری یا روباه؟ چی شد؟"
    " چی می خواستی بشه؟"
    " یعنی؟"
    "آره همون که دلت می خواست."
    ناباورانه نگاهم کرد. چهره اش درست حالت چهره میثاق را پیدا کرده بود. هنوز حرفم تمام نشده بود که تلفن زنگ زد و پریسا شتابان برای برداشتن گوشی دوید و اندکی بعد لبهای قشنگش به گل لبخند شکفته شد. فهمیدم ان طرف خط کسی جز میثاق نیست. تنهایش گذاشتم و به سراغ دخترم رفتم. احساس می کردم بیش از هر وقت دیگر دلتنگ دخترکم شده ام. موجودی که ثمره شبی کوتاه بود که می توانست آغاز عشقی عمیق باشد، اما من با نادانی به رایگان از دستش داده بودم.
    ساناز با گام های کوچکش که تازه راه افتاده بود به طرفم دوید. آغوش گرمم را به رویش گشودم و او را در بغل گرفتم و سخت به خود فشردم. مادرم بی خبر از همه جا پرسید:
    " پریسا با کی حرف می زنه؟"
    " با میثاق"
    " چی کارش داره؟"
    وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم حیرت زده گفت:
    " چرا زودتر به من نگفتی؟ از کی تا حالا من تو این خونه غریبه شدم؟"
    او را بوسیدم و گفتم:
    " دلگیر نشوید مامان. فکر می کردم بابا به شما گفته. اخه دیشب با هم صحبت کردیم. حتما فراموش کرده. خوشحال نیستید مامان؟"
    " چرا، اما خوب این رسمش نبود."
    "اوه مامان گله گذاری را بگذارید کنار. الان وقت این حرفها نیست. شما که بیشتر از همه برای میثاق سر و دست می شکنید و دوستش دارید. نمی دانید امروز چقدر خوشحال بود وقتی فهمید که می تواند عضوی از خانواده ی ما باشد. انگار که خدا دنیا را به او داده بود. فقط دو تا بال کم داشت تا پرواز کند."
    در حالی که خود را تسلیم نشان می داد دوباره گفت:
    " باشد، ولی باور نمی کنم جلال بهه این سادگی ها قبول کرده باشد. خیلی عجیبه. گاهی وقت ها از کارهای پدرت حیران می مانم. خوب پریسا خودش چه نظری دارد؟"
    " مطمئناً نظرش مثبت بود که من با بابا صحبت کردم. می بینید مامان قسمت و مقدرات چیکار می کند؟ باید همه چیز دست به دست بدهد و پسری مثل میثاق سر راه من سبز شود و بشود داماد آقای کاوشی؛ کسی که هر کس و هر چیزی باب میل و سلیقه اش نبود. وای از وقتی که خدا چیزی را برای بنده اش بخواهد. میثاق بعد از ان همه دربدری و یتیمی باید به جایی برسد که بشود نور چشم بابا. یک میثاق می گوید و صد میثاق از دهنش درمی آید. نمی دانید چقدر دوستش دارد و چه ارزش و احترامی برایش قائل است و مطمئنم همسر خوبی برای پریسا می شود. میثاق تشنه ی عشق و محبت است. اگر پریسا بتواند همان کسی باشد که میثاق دنبالش است، باور کنید خوشبخت ترین زوج ها می شوند که همه حسرتشان را بخورند."
    " خدا از دهانت بشنود دخترم. مثل تو نشود که هیچی از شوهر و زندگیت نفهمیدی و سیاه بخت شدی."
    " اوه مامان خواهش می کنم دیگر صحبت زندگی مرا نکنید. حتی حرف زدن درباره اش مرا ناراحت می کند. شاید من لیاقت چنان مردی را نداشتم، و گرنه او مرد خوبی بود. شاید هم این یکی از امتحان های خداست که دارم پس می دهم و یا یک جور مجازاته. به هر حال هر چی قلمزن رقم زده همان می شود. چه کنم؟ چاره چیه؟ آیا می شود بیشتر از این به درگاهش گله و شکایت کنم؟ باید راضی باشم به رضای خودش."
    "نمی دانم مادر جون. شاید حق با تو باشد. پس باید منتظر باشیم ببینیم خدا چی می خواهد."
    در همین اثنا پریسا هم به ما پیوست و شاد و خندان مرا بوسید و گفت:
    "ممنون سیما جون. هرگز محبتت را فراموش نمی کنم"
    مادرم با طعنه گفت:
    " خوبه والله انگار ما اینجا چوب الفیم. بیا این هم مزد بچه بزرگ کردن"
    پریسا به طرفش رفت و در حالی که او را در آغوش می کشید گفت:
    " ماماجون اگر چیزی به شما نگفتم به خاطر این بود که مطمئن نبودم با هم به توافق می رسیم. قراره امشب میثاق بیاید اینجا و با شما و پدر صحبت کند."
    "خب مبارکه. دیگر صحبت نمی خواهد. خودتان بریدید،خودتان هم دوختید!"
    " مامان جان خواهش می کنم دلخور نشوید، و گرنه تمام خوشحالی ام از بین می رود و دلم می گیرد."
    " نه بیشتر از من که دخترم بدون مشورت با مادرش تصمیم گرفته!"
    " یعنی می خواهید بگویید میثاق را دوست ندارید؟ او شما را خیلی دوست دارد و برای شما احترام زیادی قائل است."
    با این حرف پریسا مادرم کوتاه آمد، اما معلوم بود که هنوز دلخور است. از طرفی می دانستم زود فراموش می کند، چون آدمی نبود که کینه به دل بگیرد و همان طور که حدس می زدم مدتی بیشتر طول نکشید که مادرم خندید و گفت:
    " خوب حالا بگویید برای امشب چی درست کنیم؟ باید به میلاد و پانته آ هم بگویید بیایند."
    من و پریسا به هم نگاه کردیم و خندیدیم و گفتیم:
    " هر چی نظر مامان عزیز ماست."
    " خیلی خوب دخترها بیایید کمک که من به تنهایی دیگر از عهده برنمی آیم."
    خلاصه با کمک یکدیگر شام ان شب را تهیه کردیم. پس از فارغ شدن از کارها پریسا را به اتاقم بردم و گفتم:
    " پریسا باید چند نکته را به تو بگویم. آن هم این اسن که باید در زندگیت با میثاق ایثارگر باشی، چون از نظر عاطفی خیلی ضربه پذیره و خیلی هم حساس. مثل شاخه تردی می ماند که با کوچکترین اشاره ای می شکند. تو باید با عشق و محبت تمام خلا زندگی او را پر کنی. مبادا با غرور و نخوت با او برخورد کنی. با او یکرنگ و یکرو باش. به او بها بده! از ابراز عشق و محبت دریغ نکن. تو برای او می توانی همه چیز باشی و جای مادر و خواهر و دوست و همسر را پر کنی، به شرطی که راهش بدانی. باید به او خیلی اهمیت دهی. حتی اگر عیبی در وجودش هست ندیده بگیری و با درایت و سیاست رفعش کنی. اگر چیزهایی را که گفتم رعایت کنی قول می دهم که همیشه محبوب و معبود قلبش و خوشبخت ترین زن باشی. هرچقدر عزیز و ناز پرورده پدر و مادر باشی در مقابل شوهر و مرد زندگیت باید تواضع و فروتنی کنی و خالص باشی. خودخواهی، غرور و تکبر، زندگی زناشویی را نابود می کند. تو باید کاری کنی که تمام گذشته تلخ میثاق ا از ذهنش پاک کنی. اگر فکر می کنی از پس همه اینها بر می آیی کلمه بله را بگو، و گرنه نه زندگی او را خراب کن و نه خودت را. شاید اگر کسی قبلا این حرفها را به من زده بود امروز اینقدر بدبخت و تنها نبودم و چه بسا سر زندگیم بودم و شوهرم را داشتم، ولی افسوس که خیلی زود از این سعادت محروم شدم و عشق او را برای همیشه از دست دادم. با اینکه مانی از لحاظ شخصیتی و عاطفی غنی بود، اما یک مرد بود با نیازهای مردانه. زمانی به او که خیلی دوستش دارم که دیگر خیلی شده بود. زندگی من باید برای تو عبرت باشم. به هر حال لازم دانستم این چیزها را به تو بگویم."
    " ممنونم خواهر جون. سعی می کنم تمام نصایح تو را در زندگی ام به کار بگیرم. من میثاق رو خیلی دوست دارم. در واقع، همان مردی هست که همیشه در رویاهام دنبالش بودم، ولی باور نمی کردم روزی با چنین مردی برخورد کنم. من این سعادت را مدیون تو هستم. برایم نه ثروت مهم است و نه جاه و نه مقام، چون از تمام اینها بی نیازم. آنچه که نیاز است تفاهم است و رابطه دوستانه و صمیمی با همسرم است و اینکه کانونی لبریز از ارامش و عشق و محبت بسازم و می توانم همه اینها را با میثاق داشته باشم. و اما در مورد عشقی که از دست داده، خودش همه چیز را به من گفت. کاملا درک می کنم و به احساسش در مورد ان دختر که حالا نیست احترام قائل هستم و سعی می کنم حتی الامکان جای او را در قلبش پر کنم. من همیشه دنبال یک زندگی آرام بودم و هیچ وقت دوست نداشتم با احساس کسی بازی کنم. کل زندگی من در درس و تحصیل خلاصه می شد و میثاق اولین پسری است که به او دل باختم. در واقع، همیشه معتقد بودم نباید با عشق ازدواج کرد، چون ان وقت نمی توانی معایب طرف را ببینی، ولی طی این چند ماه او را خوب شناختم و با شناخت کافی و بر اساس عقل و منطق انتخابش کردم، بعد به خود اجازه دادم عاشقش بشوم و حالا بیشتر از انچه که خودش فکر کنه دوستش دارم. بنابراین، از هیچ تلاشی برای خوشبخت کردنش دریغ نخواهم کرد و قول می دهم همسر خوبی برای اون و مادر مهربانی برای بچه هامان باشم."
    او را بوسیدم و گفتم:
    " در عقل و شعور تو شک ندارم پریسا جون و فکر می کنم خدا به میثاق لطف خاصی داشته که تو را نصیبش کرده. برای هر دو شما اروزی سعادت و خوشبختی دارم."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #48
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و هشتم-قسمت اول

    اکنون با رفتن پریسا خانه سوت و کور شده بود و من بیشتر احساس تنهایی و دلتنگی میکردم؛ مخسوسا دخترم که خیلی به خاله اش وابسته بود. البته پدر و مادرم که جای خود را داشتند.
    حکایت زندگی حکایت غریبی است و من در گذر آن همچنان سرگردان بودم . درد انتظاری می کشیدم که سخت و کشنده بود. هر روز صبح که از خواب برمی خاستم و طلوع آفتاب را نظاره می کردم می دیدم و می اندیشیدم که چگونه روزها و هفته ها و ماهها بی وقفه از پی هم می گذرند. خورشید هر روز طلوع می کرد و داستان زندگی با ان تداوم می یافت. تقریبا دو سه ماهی می شد که از رفتن پریسا گذشته بود. پدرم دیگر مثل سابق سرحال و قبراق نبود و اغلب از رفتن به شرکت شانه خالی می کرد و به بهانه های مختلف در خانه می ماند . به نظر می آمد چندان حوصله ندارد.چون به تاز گی خیلی کم حرف و ساکت شده بود و گاهی حرفهایی می زد که عمیقا مرا به فکر فرو می برد که نکند بیمار شده باشد.نمی دانم، شاید غمی در دل داشت که ذره ذره وجودش را تحلیل می برد. تا اندازه ای می توانستم حدس بزنم از چه چیز رنج می برد، اما برای درمانش کاری نمی توانستم بکنم.می ترسیدم از غصه من دق کند، زیرا آنچه نشان می داد آدم خودداری بود و سعی می کرد ناراحتی هایش را به کسی بروز ندهد و هر چه بود در دلش می ریخت. به خاطر همین سخت نگرانش بودم و می کوشیدم حتی الامکان غم و اندوهم را از او پوشیده نگه دارم.
    آن روز تاز ه از راه رسید ه بودم و به شدت خسته بودم. مادرم مشغول خواباندن ساناز بود و پدرم در استراحت نیم روزش به سر می برد که صدای زنگ در خانه پیچید. من و مادرم با تعجب نگاهی به هم انداختیم و گفتیم:
    "این وقت روز کیه؟"
    لحظه ای نگذشت که عباسعلی شتابان آمد و گفت:
    " خانم آقای جوانی دم در ایستاده و می گه باید حتما آقای کاووشی رو ببینم"
    پرسیدم:
    "اسمش ر ونگفت؟"
    " نه خانم . گفت که شما و آقا می شناسید."
    ناگهان قلبم فروریخت. در همین اثنا پدرم از اتاقش بیرون آمد و من به عباسعلی گفتم:
    "برو یگو آقا خونه نیستن. ما اصلا کسی رو نمی شناسیم، مگه اینکه اسمش رو بگه!"
    هنوز حرفم تمام نشده بود که فرشاد در آستانه در ظاهر شد. با دیدن او شوکه شدم. طوری که قدرت هرگونه حرکتی از من سلب شد و مانند مجسمه خشک زده و مبهوت به او خیره ماندم. وقتی به خودم اومدم که صدای فریاد پدرم در اومد:
    "تو به چه حقی و با اجازه ی چه کسی وارد خونه ی من شدی؟ مگه اینجا طویلست که مثل گوساله سرت رو پایین انداختی و اومدی تو؟ برو بیرون مرتیکه ی آشغال"
    و رو به عباسعلی گفت:
    " عباسعلی این پسره ی بی سروپا رو بندازش بیرون"
    عباسعلی بی درنگ به سمتش رفت و بازویش را گرفت که فرشاد خشمگین خودش را عقب کشید و عباسعلی را به عقب پرت کرد و با لحنی تند گفت:
    "آقای کاوشی مراقب حرف زدنتون باشید. در ثانی، اگه من گوساله هستم، پس اون گدای پاپتی که دامادتون شده چیه؟ شما فقط ضرب و زورتون ر وبرای من داشتین که اجازه ندادین با دخترتون ازدواج کنم؟ درسته که منو با پول خریدین اما اگه اون موقع مجبور نبودم هرگز قبول نمی کردم. خوبه که این داماد با شخصیتتون هم دخترتون رو قال گذاشت و رفت، اونهم با یه بچه"
    "اولا به تو ربطی نداره. دوما من تو رو اصلا قابل نمی دونم که بخوام باهات بحث کنم. سوما اون گدای پاپتی یه موی گندیدش می ارزه به هیکل تو آدم حقه باز و پست فطرت. چهارما تو حق نداری اسم دامادای منو به زبون کثیفت بیاری"
    خنده ی کریهی کرد و گفت:
    "دامادهای شریفتان. اگه اون آقای وکیل رو می گید باید یه عرضتون برسونم زیادی براتون جانماز اب کشیده.ولی چون شما دنبال اسم و رسم و ثروت بودین چشمهاتونو باز نکردین ببینین کی نصیبتون شده. اگه به رذلی و کثیفی باشه اون از من کثیفتره.می گید نه؟ از دخترتون بپرسید.خوب سیما چرا نمی گی شوهرت باهات چی کار کرده؟ نکنه هنوز عکسها رو به پدرت نشون ندادی؟"
    فریاد زدم :
    "خفه شو فرشاد. برو گم شو از اینجا. چی از جونم می خوای؟ همه ی آتیشا زیر سر توئه. تو منو بدبخت کردی. دیگه بیشتر از این چی می خوای؟"
    "من...من تو رو بدبخت کردم؟ من میخواستم چشم و گوشت رو باز کنم تا بفهمی با چه کسی زندگی میکنی و بدونی من دوستت داشتم. هنوز هم دوستت دارموبرای اینکه حسن نیتمو ثابت کنم و باور کنی تو رو برای پول نمی خواستم، تمام پولی رو که پدرت به من داده و پولی که از تو قرض گرفته بودم اوردم بهتون بدم"
    وسپس دست در چیب کتش برد و چک پولها رو دراورد و روی میز گذاشت که پدرم فریاد زد:
    "پول رو بردار و گورت رو از اینجا گم کن. من فکر می کنم پولی رو که بابت رشوه بهت دادم صدقه سر بچه هام دادم و در مورد عکسها به گمونم همونطور که با عکسهای جعلی زندگی دختر منو تباه کردی عین همون ها رو هم برای مانی ساختی. اما کور خوندی. درسته که اونها رو ندیدم اما مطمئن هستم میخوای به داماد من تهمت بزنی و از آب گل الود ماهی بگیری. ولی خاطر جمع باش که من نعش سیما رو هم روی دوش تو نمی ذارم."
    دوباره از همان خنده های کذایی تحویل داد و گفت:
    "کدوم داماد؟ اون که دخترت رو طلاق داد و رفت و الان هم داره با معشوقه ی سابقش زندگی میکنه. سیما خودش بهتر از من می دونه. مگه نه سیما؟ انگار بابات خیلی از مرحله پرته"
    می دیدم که لحظه به لحظه حال پدرم بدتر می شود. صورتش قرمز و رگهای گردنش متورم شده بود و با چشمانی قرمز که شعله های خشم از انها زبانه می کشید به او نگاه می کرد که ناگهان مثل ببری خشمگین به طرفش یورش برد و از چپ و راست او را به باد مشت و لگد گرفت؛ طوری که فرشاد تعادل خود را از دست داد و به عقب پرتاب شد و از پشت سر به زمین خورد. چنان سریع این اتفاق افتاد که من قدرت هر گونه حرکتی را از دست داده بودم. تا اینکه با صدای فریادهای مادرم به خودم اومدم که بلافاصله فرشاد از جا برخاست و در کمال خونسردی، انگار نه انگار که چنان کتکی از پدرم خورده بود، صاف ایستاد و در چشمهای پدر م زل زد و گفت:
    " می دونم که خیلی وقته چنین کینه ای از من به دل داشتین. باشه عیبی نداره، ولی این لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم و بالاخره یه روز تلافی می کنم. در ضمن باید بگم عکسهای من و سیما ساختگی نیست. من و سیما قبل از ازدواجش با هم رابطه داشتیم. این عکسها هم مال همون موقع است"
    آه خدای من! باز داشت دروغ می گفت و چه آسان و راحت دروغ می گفت. نه، نه دیگه طاقت نیاوردم و مثل دیوونه ها فریاد زدم و گلدونی رو که دم دستم بود به طرفش پرتاب کردم که جاخالی داد و با سرعت از اونجا فرار کرد و من دنبالش کردم تا با دستهای خودم خفه اش کنم. اما اون فرزتر و زرنگ تر از من بود و تونست خودش رو از مهلکه نجات بده که ناگهان صدای فریادهای مادرم که کمک می طلبید مرا به خود اورد. وقتی برگشتم پدرم را دیدم که روی زمین افتاده و صدایی شبیه خر خر از گلویش خارج می شود و مادرم که شیون کنان بر سر و روی خود می زد و پدرم را صدا می کرد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #49
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و هشت
    قسمت 2


    با دیدن ان صحنه کاملا هوش و حواس خودم را از دست دادم. علوه بر شیون های مادرم ساناز هم به شدت گریه می کرد . شاید اگر عباسعلی به دادمان نرسیده بود پدرم از دست رفته بود. بلافاصله تلفن زدیم و اورژانس آمد و پس از معاینه تشخیص دادند که باید فورا او را به بیمارستان منتقل کنند. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم. گیج و منگ شده بودم و تمرکزم را از دست داده بودم و نمی دانستم چه کنم.
    مادرم گریه کنان فریاد زد:
    " پس چرا معطلی؟ پدرت از دست رفت."
    با همان اورژانس پدرم را سریعاً به بیمارستان رساندیم؛ در حالی که با لباس منزل و سراپا برهنه بودم. وقتی به بیمارستان رسیدیم پدرم را فورا به ای سی یو انتقال دادند و من بی جان و بی رمق با حالی اسفناک همانجا پشت در روی زمین ولو شدم و های های به گریه افتادم. انگار تازه فهمیده بودم چه بلایی به سرمان امده است. نیم ساعت بعد میلاد و میثاق سراسیمه آنجا حاضر شدند. با دیدن انا ضجه هایم بیشتر شد و دست در گردن برادرم انداختم و زار زدم. میلاد که هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده مرا به باد سوال گرفته بود و مرتب می پرسید:
    " سیما چی شده؟ با هم حرف تان شده؟ کسی چیزی گفته؟ خبر شنیدی؟ تو را خدا حرف بزن."
    که میثاق مداخله کرد و گفت:
    " ممیلاد خان. الان سیما در وضعیتی نیست که جواب شما را بدهد. مگر نمی بینید چه حالی دارد؟ صبر کنید من الان با دکتر صحبت می کنم."
    و به طرف پرستاری که از ای سی یو بیرون آمد رفت. پس از چند دقیقه با چشمانی لبریز از اشک برگشت و در حالی که لحن صدایش توام با بغض سنگینی بود گفت:
    " متاسفانه پدر سکته مغزی کرده و رفته تو کما! خدا به داد همه ی ما برسه!"
    شنیدن این خبر کاملا من را از پا انداخت و همه چیز در برابر نگاهم به رقص درآمد و ناگهان از هوش رفتم. هنگامی که به هوش امدم میثاق و پریسا بالای سرم بودند و با نگرانی چشم به من دوخته بودند. با دیدن چشم های متورم و سرخ پریساآه از نهادم برآمد و درمانده نالیدم:
    " اوه پریسا بابا مرد؟ مرد؟"
    پریسا اشکش سرازیر شد و در حالی که سرش را تکان داد و گفت:
    " نه او نمرده، اما با یک مرده دیگر فرقی ندارد. تو هم که بدتر از او. آخه یکدفعه چی شد سیما؟"
    در حالی که اشک می ریختم ماجرا را به طور خلاصه برایش تعریف کردم، اما گویی دنیا برایم به اخر رسیده بود. خداوندا پدرم در حال مرگ بود. اما نمی توانتسم باور کنم. نه او نباید می مرد. اگر او هم می مرد من هم می مردم. حالا بیش از همیشه از خودم و از زندگیم متنفر و بیزار شده بودم و خود را مسبب چنان بدبختی بزرگی می دیدم. حالا می فهمیدم که چقدر دوستش دارم. لحظه ها و دقایق لبریز از انتظار تمام توانم را از من گرفته بود. و حال بقیه هم بهتر از من نبود. همه در انتظاری مرگ آور به سر می بردیم. همه چیز را در ان لحظات دردناک فراموش کرده بودم؛ حتی وجود دخترم را و به این می اندیشیدم که اگر پدرم بمیرد هرگز خود را نخواهم بخشید، زیرا او به خاطر من به چنین روزی افتاده بود. با امدن مادرم و چهره ی به غم نشسته اش که از شدت گریه چشمانش متورم شده و از هم باز نمی شد خچات کشیدم. نای حرف زدن نداشت. یک بند اسم پدرم را می آورد. جرات نگاه کردن به چهره دردناکش را نداشتم. در این حال میثاق به طرفم آمد و با چشمی گریان گفت:
    " سیما اینقدر بی تابی نکن. ما باید دعا کنیم. کاری غیر از این نمی شود کرد."
    بله از دست هیچ کس جز خدا کاری ساخته نبود. لعنت به فرشاد که دودمانم را به باد داده بود. بالاخره اخرین ضربه اش را بر پیکر بی جان من زده بود. به اصرار میثاق به خانه برگشتم؛ خانه ای که اکنون برایم شبیه ماتمکده ای بود که دیگر سالار خانه در ان وجود نداشت. مادر بیچاره ام را چه می کردم؟ چگونه به او دلداری می دادم؟ چگونه قلب مصیبت زده اش را تسکین می دادم؟ پنته آ که خود آخرین ماه های بارداری اش را می گذراند مراقب ساناز بود.
    انگار وجودم تکه تکه شده بد. نه در بیمارستان ارام و قرار داشتم و نه در خانه. مادرم از قوت و غذا افتاده بود و اشک چشماانش بند نمی آمد. هیچ یک حال درستی نداشتیم و هر یک به نوبت در بیمارستان بودیم، اما هنوز هیچ گونه تغییری در حال پدر حاصل نشده بود. در این گیر و دار عمه شیرین هم با مطلع شدن از بیماری پدر سراسیمه خودش را رساند و شیون و واویلا به راه انداخت. پدر مانی هم که صمیمی ترین دوست پدر به شمار می آمد تمام مدت در بیمارستان بود. خلاصه همه فامیل به خاطر پدر به هم ریخته بودند. رفت و آمدهای اقوام ان هم در موقعیتی که ما داشتیم به شدت عذاب اور بود. مطلقاً حوصله دیدن کسی را نداشتم و دلم می خواست از پشت شیشه نگاهش می کردم و روح و روانم اشفته تر می شد؛ یه طوری آرزو می کردم خدا جان مرا بگیرد اما پدرم زنده بماند. کارم شده بود گریه و التماس و التجاه به درگاه خدا. از غم و غصه چند کیلو وزن کم کرده بودم، چون نه خواب داشتم و نه خوراک. اگر لحظه ای هم چشمم گرم می شد با دیدن کابوس های وحشتناک هراسان از خواب می پریدم. اکنون یک هفته می شد که پدرم در کما به سر می برد و مطلقاً آثار حیات در او دیده نمی شد. در حالی که زیر نظر مجرب ترین زشکان بود. هیچ یک نتوانسته بودند زندگی را به او بازگردانند. مگر اینکه خدا می خواست. کسی نبود که پدرم را بشناسد و برای او دعا نکند. نذر و نیازهای زیادی کرده بودیم که حتی اگر یکی از انها مورد اجابت قرار می گرفت می شد امیدوار بود که پدرم از مرگ نجات یابد.
    به راستی که انسان موجود ضعیف و درمانده ای است که تنها باید به خالق مطلق دل ببندد و چه کسی از او والاتر و بالاتر؟ آنکه به ما جان می دهد و جان می گیرد و هستی و نیستی ما از اوست. من دل به رحمان و رحیمی او بسته بودم. شب و روز می خواستم که اگر پدرم در زندگیش حتی یک کار خوب انجام داده باشد او را مورد رحمت خود قرار داده و بار دیگر حیات را به او بازگرداند.
    در این رفت و امدها سیمین مادر مانی مانند خواهری مهربان در کنار مادرم بود و لحظه ای او را تنها نمی گذاشت. از ساناز هم مراقبت می کرد، چون حال روحی من چندان خوب نبود تا بتوانم به دخترم رسیدگی کنم.
    در این میان چندین بار خواستم درباره مانی از او سوال کنم، اما غرورم اجازه نمی داد و منتظر بودم خودش سر صحبت را باز کند که بالاخره همین طور هم شد و گفت که اگر مانی می دانتس چه اتفاقی برای اقای کاوشی افتاده حتما می امد تا او را ببیند. بله هیچ خبری از او نداشتند و مدام از من و مادرم به خاطر بی توجهی مانی و اینکه سراغی از دخترش نمی گیرد ابراز تاسف و شرمندگی می کردند. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود، جز پدرم و اینکه زنده بماند. نمی دانم شاید هم مانی ازدواج کرده بود و نمی خواستند بگویند. زیاد در این مورد کنجکاوی به خرج نمی دادم، ولی مطمئن بودم که با لنا زندگی می کند. فقط من این وسط زیادی بودم که باید به طریقی از صحن بیرون می رفتم. گرچه فرشاد در این ماجرا مقصر اصلی بود و علیه من و زندگی ام توطئه کرده بود، اما مانی هم عمداً و یا غیر عمد نخواسته بود چشمانش را به روی واقعیت ها باز کند و همه اینها موجب می شد شخصیت مانی به عنوان مردی که دوستش داشتم در نظرم تنزل یابد. شکی نداشتم که همین مساله سبب از هم پاشیدگی پدرم شد تا خود را یک فریب خورده احساس کند. مخصوصاً زمانی که فرشاد به دروغ اعتراف کرد که عکس ها واقعی است پدرم یکباره درهم شکست و فرو ریخت و عاقبت از پا درآمد. بیچاره پدرم و بیچاره مادرم و بیچاره من که قربانی دسیسه های دیگران شده بودیم.


    پایان فصل 38
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #50
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و نهم
    دیگر همه امیدمان را برای بهبودی پدر از دست داده بودیم و هر لحظه منتظر بودیم تاخبر فوت او را بشونیم. همه در بیمارستان حضور داشتیم و گریه میکردیم که ناگهان پرستار آی سی یو بیرون آمد و به ما که جان به سر شده بودیم با خوشحالی گفت:
    "به شما مژده میدهم. معجزه ای که منتظرش بودید بالاخره اتفاق افتاد و بیمارتان از کما خارج شد. چیزی که هیچ کدام از ما باور نمیکردیم؛ مخصوصا دکترها. نمیدانم دعای کدام شما به درگاه خدا مستجاب شده که بیمارتان از مرگ حتمی نجات پیدا کرد."
    مادرم ناگهان فریادی کشید و به حالت سجده به زمین افتاد. من و خواهر و برادرم دست در گردن هم حلقه کرده و حالا از خوشحالی گریه میکردیم. خداوندمهربان درهای رحمتش را به روی ما گشوده و به دعاها و استغاثه های ما پاسخ گفته بود. یا شاید هم به خاطر کار ثوابی، مزد بزرگی به او داده و دوباره او را به زندگی بازگردانده بود.
    البته هنوز خیلی مطمئن نبودیک که حال او کاملا خوب شود، اما طبق نظر پزکش معالج همین قدر که از کما خارج شده بود پنجاه درصد جای امیدواری بود که حالش رو به بهبود برود. هنوز باورم نمیشد و آرزو میکردم که خداوند یک فرصت دیگر به پدرم بدهد.
    طی روزهای بعد اندک اندک از وخامت حالش کاسته شد، اما هیچ کس را نمیشناخت و نیمی از بدنش فلح شده بود. برای مردی مثل پدرم که همیشه فعال و پر انرژی بود.این یعنی مرگ تدریجی. ولی همه ی ما به همین هم راضی بودیم که وجودش در خانه شمع زندگی مان باشد.
    هنگامی که او را به بخش منتقل کردند و توانستیم دور و برش باشیم قدری از اضطراب و نگرانی ما کاسته شد. حال و روزش چندان خوب نبود. نگاهش مثل مرده مات و مبهوت شده بود با آن وصف وقتی نگاهش میکردم حالت غریبی را در نگاهش میدیدم که به شدت برایم عذاب آور بود. احساس یمکردم از من به شدت متنفر شده و برای همیشه عشق و محبتش را از دست داده ام؛ همانطور که عشق شوهرم را از دست داده بودم. این احساس که منفور همه هستم مرااز خودم بیزار و گریزان میساخت. حتی رفتار مادرم با من تغییر کرده بود. انگار که مرا مسبب تمام بدبختی ها و گرفتاری هایش میدانست. با آنکه ابراز نمیکرد، اما کاملا مشخص بود و میشد فهمید که دیگر در نزد آنها وجهه سابق را ندارم. چون هر بار می آمدم تا به جای مادرم در بیمارستان کنار پدر بمانم، به طریقی ممانعت میکرد و میگفت، لزومی ندارد تو اینجا بمانی. برو به بچه ات برس. من خودم هستم و یا شبیه این حرف ها که بقیه هم میگفتند و من دلشکسته و رنجیده خاطر در حالی که تمام هوش و حواسم پیش پدر و در بیمارستان بود به خانه برمیگشتم.
    وقتی بعد از سه هفته پدر را به خانه آرودیم تصمیم گرفتم تا پای جان از او مراقبت کنم که دوباره مادرم مانع شد و گفت که بهتر است مراقب ساناز باشم تا سر و صدا نکند.
    آنوقت بود که طاقت نیاوردم و شکوه کنان گفتم:
    "مگر چه شده مامان؟ چرا هر بار می آیم کاری برای پدر انجام بدهم شما مخالفت میکنید؟ یکمرتبه بگویید از خانه بروم بیرن تا دیگرریخت مرا نبینید."
    نگاهسرد و بی تفاوتش را به من دوخت و با لحن تندی جواب داد:
    "سیما درسته که بچه ام هستی و دوستت دارم، ولی باید بهت بگم بلایی که سر پدرت آمده فقط و فقط به خاطر تو و مشکلات زندگی تو بوده. او از غصه ی تو به چنین روزی افتاده. شما بچه ها جزدردسر و بدبختی و غصه برای پدر و مادرتان چیزی ندارید. این را بدان اگر یک روز پدرت از میان بره دیگر نمیخواهم هیچ کدام از شماها را ببینم، چون پدرت همه زندگی منه؛ آبرو، حیثیت، عشق، احترام،خلاصه همه چیز فهمیدی؟ بنابراین حواست را جمع کن تا زیاد دور و برش نگردی. خودم تا زمانی که زنده است و زنده هستم،اگر شده با چنگ و دندان از او مراقبت میکنم و نیازی هم به کمک هیچ کدام شما ها ندارم، مگر اینکه بمیرم."
    در کمال ناباوری گفتم:
    "مامان معلوم هست چه میگویید؟ چرا با من اینطوری رفتار میکنید؟ مگر من دشمن شما و پدرم هستم؟"
    "نه تو بلکه همه بچه ها دشمن جان و عمر پدر و مادرشان هستند.تو هم مثل بقیه. هیچ بچه ای نیست که باری از دوش پدر و مادرش بردارد جز اینکه بار غم و غصه شان را بیشتر کنند. اگر یک جو عقل توی کله ات بود نه خودت امروز دچار بدبختی میشدی و نه برای ما این همه گرفتاری به وجود می آوردی. من صلاح را در این میدانم تا بهتر شدن حال پدرت ساناز را برداری و مدتی بروی پیش عمه شیرینت تا ببینم خدا چه میخواهد. در حال حاضر دیدن تو و این بچه پدرت را ناراحت میکند."
    در حالی که سوزش اشک به چشمانم فشار می آورد در کمال خونسردی گفتم:
    "باشه مامان. هر طور میل شماست. همین فردا از اینجا میروم."
    آنوقت ساناز را برداشتم و به اتاقم رفتم و با چشمانی اشکبار تمام لوازم ضروری خودم و دخترم را در چمدان ریختم تا صبح فردا آنجا را ترک کنم. مادرم خیلی محترمانه عذر مرا خواسته بود واحساس میکردم من موجود نفرین شده ای هستم که تا اخرین لحظه عمرم باید همواره کوله بار غم و اندوه را با خودم بکشم. حالا دیگر تکلیف خودم را میدانستم. باید خود به تنهایی عهده دار زندگی ام میشدم و فکر میکردم که هیچ کس را در این دنیا ندارم. آن موقع بود که یاد خانم مارتا و قصه زندگیش افتادم. بالاخره من هم خدایی داشتم.حالا که کار به اینجا رسیده بود و از خانه ام طرد شده بودم باید تمام مشکلات را به جان میخریدم و دل را به دریا میزدم. با حقوقیکه از تدریس در دانشگاه میگرفتم میتوانستم زندگی بخور و نمیری داشته باشم و این به بودن در خانه پدر و مزاحم خانواده بودن شرف داشت. باید به همه ثابت میکردم؛ حتی به خودم. با این فکر بدون آنکه از اتاقم بیرون بروم خوابیدم. اما تا صبح مژه بر هم نزدم و به فردا و فرداهای مبهم خود می اندیشیدم.
    با دمیدن سپیده صبح خسته و بی رمق از بستر بیرون آمدم. ابتدا لباس های دخترم را همانطور که خواب بود به او پوشاندم و بعد خودم هم آماده شدم وسانی را بغل کردم و وسایلم را برداشتم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین آمدم واز ساختمان خارج شدم.باید بدون خبر میرفتم. حالا که هیچ کس دوستم نداشت و وجود خودم و دخترم مایه ی عذاب همه شده بود چه فرق میکرد از آنها خداحافظی کنم یا نه. آهسته در صندوق عقب ماشین را باز کردم و چمدانم را در آن گذاشتم و سپس دخترم را در صندلی اش نشاندم و پشت فرمان قرار گرفتم. میخواستم طوری اتومبیل را بیرون ببرم که عباسعلی هم بیدار نشود، اما همین که سوئیچ را چرخاندم و صدای موتور بلند شد، عباسعلی هراسانا از اتاقش بیرون دوید و خواب آلود پرسید:
    "سیما خانم این وقت صبح کجا میروید؟"
    "سرو صدا نکن عباسعلی دارم می روم سفر."
    "سفر؟ آنهم به تنهایی؟ این کار خطرناکی است. اگر یک وفت توی جادده اتفاقی برای خودتان یا بچه بیفتد یا احتمالا ماشین خراب بشود چکار میکنید؟"
    گفتم:
    "نمیخواهد نگران این چیزها باشی.تا بابلسر چند ساعتی بیشتر نیست. در ثانی، ماشین های امداد رسانی در جاده ها هستند. اگر مامان سراغم را گرفت به او بگو رفتم پیش عمه شیرین."
    "ولی خانم درست نیست یک زن جوان تنها سفر کند خوب بود کسی همراه تان می آمد."
    "نیازی به کسی ندارم."
    میدانستم از روی نگرانی و دلسوزی حرف میزند. مرد مهربانی بود و سال های زیادی در خانه ی ما کار میکرد و مثل عضوی از خانواده شده بود. ظاهرا به حرفش توجهی نکردم، اما هشدارش مرا ترسانده بود. سعی میکردم هر طور شده بر ترس و وحشتم غلبه کنم، چون چاره ای نداشتم.دلم نمیخواست دوباره با چهره ناراحت و ناراضی مادرم روبرو شوم. گرچه امام فکرم پیش پدرم بود و دلواپس او بودم، اما شاید بهتر بود جلوی چشمش نباشم. خوشبختانه اتومبیل را تازه سرویس کرده بود و از این بابت خیالم راحت بود که مشکلی پیش نمی آید. بنابراین با امید و توکل به خدا راه افتادم.
    هوای صبحگاهی لطافت خاصی داشت . خیابانها هم خلوت بود، بنابراین خیلی زود به جاده آبعلی رسیدم.تا آن زمان سابقه نداشت که تنها سفر کرده باشم و این اولین سفر و اولین تجربه ام از سفر بود. مقداری از راه را رفته بودم که با دیدن کامیون ها و تریلر ها وحشت کردم، به طوری که تمام بدنم از ترس یخ کرده بود و می لرزیدم. تازه متوجه شدم چه کاری کرده ام. ساناز هم بیدار شده بود و گریه میکرد. به ناچار اتومبیل را کنار جاده کشیدم تا او را آرام کنم، اما چیزی نمانده بود که خودم هم گریه کنم. چندبار به سرم زد راه رفته را بازگردم، اما پیشمان شدم. حالا که آمده بودم، باید میرفتم.باید یک بار به خودم فرصت میدادم تا سختی های زندگی را تجربه کنم. وقتی سانی آرام گرفت او را در صندلی اش نشاندم و دوباره راه افتادم. فقط خدا خدا میکردم در طول راه اتفاقی نیافتد و سفری بی دردسر داشته باشم.خدارا شکر دخترم آرام گرفته بود و مشغول تماشای بیرون بود. مدام به خودم دلداری میدادم که: سیما تو نباید بترسی، خدا باتوئه. از او بخواه که حامی و پشتیبانت باشد. در طول راه به همه چیز فکر میکردم. کم کم کوه های سرسبز و جنگل ها پوشیده از درخت ها سرو پدیدار میشدند. هوا هم تغییر کرده بود و رطوبتش کاملا حس میشد. هر چه بیشتر میرفتم رطوبت وگرمای هوا بیشتر میشد. چیزی به پارک جنگلی نمانده بود.تصمیم گرفتم برای رفع خستگی در آنجا توقف کنم وسانی را در پارک بگردانم. در واقع، نیاز به کمی استراحت داشتم و بالاخره به آنجا رسیدیم. اتومبیل را کناری پارک کردم و آمدم تا دخترم را پیاده کنم که ناگهان بنز سیاه رنگی مثل باد از کنارم گذشت و با فاصله ای دورتر از ما توقف کرد و من در کمال حیرت و تعجب مانی را دیدم که از اتومبیل پیاده شد. اول فکر کردم چشمم به خطار رفته است، اما وقتی خوب دقت کردم فهمیدم که اشتباه نکرده ام. در حالی که کم مانده بود دوتا شاخ در بیاورم سر جایم خشکم زده بود و قلبم به شدت میزد. چنان تپشی که اسحاس میکردم هر آینه ممکن است از قفسه سینه ام بیرون بزن. چطور ممکن بود؟ مانی اینجا چه میکرد؟کی آمده بود؟ چرا هیچ س در این مورد چیزی به من نگفته بود؟ افکارم مختل شده بود و کنترل اعصبام را از دست دادم بودم و آشفته و پریشان به روبرو خیره مانده بودم تا اینکه ساناز به نق و نوق افتاد. به خودم آمدم و با اعصابی متشنج وارد پارک شدم و روی نیمکتی نشستیم تا چیزی بخوریم. اما تمام حواسم به روبرویم بود تا اینکه او و دوستانش بعد از کمی توقف دوباره همگی سوار شدند و رفتند. آنوقت بود که نفسی به آسودگی کشیدم و سپس ساناز را در پارک گرداندم و وقتیخوب خسته شد دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.حال عجیبی داشتم.انگار تمام قوایم را از دست داده بودم، زیرا ضعف زیادی بر من غلبه کرده بود.مدام از خودم میپرسیدم: چرا هیچ کس به من نگفت که مانی برگشته واینجاست؟ به چه دلیل آمدنش را از من مخفی کرده بودند؟ هیچ سر درنمی آوردم. افکار گیج کننده ای در سرم دوران پیدا کرده بود و هر لحظه ممکن بود تصادف کنم؛ بنابراین سعی میکردم خیلی آرام رانندگی کنم.به هر بدبختی بود به شهر بابلسر رسیدیم، اما یادم نمی آمد از کدام طرف باید به منزل عمه شیرین بروم. انگار سلسله اعصاب مغزم از کار افتاده بود و ذهنم مطلقا یاری نمیکرد. نمیدانم چه مدت به ان حال سرگردان بودم تا بالاخره آدرس یادم افتاد و به طرف آنجا راندم. وقتی پشت در آهنی بزرگ توقف کردم انگار دنیا را دور زده ام تا به آنجا رسیده ام. دستم را روی بوق گذاشتم وچند لحظه بعد سرایدار آمد و در را باز کرد و من وارد جاده شنی شدم که به ساختمان منتهی میشد.
    عمه شیرین در تراس نشسته بود و تا چشمش به من افتاد ذوق زده و با شتاب از پلکان پایین آمد و طرفم دوید که ناگهان همه جا به دور سرم چرخید و ازحال رفتم و اصلا نفهمیدم پس از آن چه اتفاقی افتاد. وقتی چشم گشودم که توی اتاق روی مبل بودم و چشم های نگران و وحشت زده عمه شیرین به رویم دوخته شده بود.
    پرسیدم:
    "سانی کجاست؟"
    "نترس همینجاست. دختر جان تو معلومه چت شده؟ چطور جرات کردی با این حال و روزت تنها رابه بیفتی بیایی؟ اگر خدای ناکرده توی جاده به این حال می افتادی چی به سر تو و این بچه می آمد؟"
    "حالا که طوری نشده عمه جان."
    "دیگر میخواستی چی بشه؟ برو جلوی آینه ریخت و قیافته ات را نگاه کن. رنگ به رویت نمونده. عین مرده شدی . به خدا داشتم از ترس سکته میکردم سیما. حالا بیا این شربت را بخور تا قدری حالت جا بیاد. معلومه که فشارت پایین افتاده. چرا مادرت خبر نداد که توداری می آیی؟"
    "داستانش مفصله عمه جان. بگذارید قدری حالم بهتر شود بعدا میگویم راستش یکدفعه زد به سرم راه بیافتم بیایم. مامان خبر نداره.یعنی..."
    حرفم با صدای زنگ تلفن نیمه تمام ماند. خدمتکار که گوشی را برداشته بود خطاب به عمه ام گفت:
    "خانم با شما کار دارند. انگار از تهرانه."
    عمه شیرین نگاه سرزنش بارش را به من کرد و سری تکان داد و گفت:
    "به گمانم مادرته. حالا چی بهش بگم؟"
    "هر چی دل تان خواست بگویید، جز اینکه حالم بهم خورده. نمیخواهم نگران بشود."
    عمه شیرین گوشی را گرفت و پس از سلام و احوالپرسی یکدفعه ساکت شد . فقط میدیدم که مرتب سرش را تکان میدهد و بله بله میگوید و هر چند دقیقه یکبار نگاهش را به من میدوزد. فهمیدم که مادرم به شدت عصبانی است. صدایش را تا اندازه ای از تلفن میشنیدم که عمه شیرین گفت:
    "زری جان نگران نباش. خدا را شکر حالا که به سلامت رسیده و ایجاست. میخواهی گوشی را بهش بدهم."
    اشاره کردم که صحبت نمیگم و بهانه ای بیاورد. عمه شیرین اجباره متوسل به دروغ شد و پس از احوالپرسی از پدرم گفت که به او سلام برساند. همین که گوشی را گذاشت نگاه شماتت بارش را به من دوخت و گفت:
    "سیما جان کار خوبی نکردی.بیچاره زری داشت از نگرانی میمرد. مادرت به اندازه کافی بدبختی دارد. تودیگر نباید به غم و غصه اش دامن بزنی. خدا را خوش نمی آید. نمیدانی چقدر عصبانی بود .میگفت که آخر از دست تو دق میکند و گفت که به تو بگویم به خاطر این کار هرگز تورا نمیبخشد."
    "آره عمه جان میدانم.من گندم خوردم و از بهشت رانده شدم. سنی از من گذشته، اماهنوز با من مثل بچه ها رفتار میکنند. دیگر خسته شدم. از خودم، از آدم ها، از همه چیز متنفرم. به خدا قسم اگر شهامت داشتم خودم را میکشتم."
    به نوازشم پرداخت و با لحنی مادرانه گفت:
    "چی شده؟ چرا خودت را عذاب میدهی؟ قربانت بروم مادر که بد بچه اش را نمیخواهد. باید به او حق بدهی."
    "بله حق میدهم اما کی به من حق میدهد؟ مدام باید سرکوفت بشنوم. خودش خواست تا از خانه بروم. خوب من هم رفتم. دیگر چی میگوید. انگار نه انگار که من بچه اش هستم. با من مثل دشمن رفتار میکند."
    "خیلی خب عصبانی نشو.آرام باش و بگو ماجرا از چه قراره؟"
    نمیتوانستم خیلی حرفها را بزنم و سفره دلم را پیش او باز کنم.
    فقط گفتم:
    "مامان مرا مقصر میشناسد و میگوید پدرت از غصه تو این طوری شد. و من به او حق میدهم، اما نه آنقدر که مرا از نگهداری و مراقبت پدرم محروم کند. همانقدر که شوهرش را دوست دارد، من هم پدرم را دوست دارم.گناه من چیه که سرنوشت و تقدریم این بود؟ مگر من کم زجر کشیدم و میکشم. چرا هیچ کس نیست حرف مرا بفهمد و مرا درک کند؟ خیال میکنید افسردگی حال خوب است؟ چند سال است که دارم قرص میخورم.و قتی حالم بد میشود دنیا برایم مثل قفس میشود. من که اینجوری نبودم، چرا به این روزافتادم؟ من که نخواستم غم و دردم را به کسی منتقل کنم.همه چیز را میریزم توی دلم تا کسی ناراحت نشود."
    میگفتم و های های گریه میکردم . تا اینکه عمه شیرین مرا در آغوش گرفت ونوازش کنان گفت:
    "غصه نخور عزیزم. هم چیز درست میشود. از مادرت هم دلگیر نباش. اگر دوستت نداشت نگرانت نمیشد و اینجا تلفن نمیزد.انشاا... یک کمی که حال پدرت بهتر شد با هم برمیگردیم تهران. نگران پدرت هم نباش. اگر زری خودش نتوانست از عهده ی نگهداریش بر بیاید، حتما پرستار استخدام میکند.در ثانی، حال خان داداشم انشاا... خوب میشود. اون همیشه آدم قوی ای بوده. معمولا برای آدم هایی که سکته میکنند سکوت و آرامش خیلی موثره. بهتره این مدتی که اینجا هستی کاملا خوش باشی و استراحت کنی. تو هم بعد از این همه درگیری نیاز به آرامش داری.خیلی ضعیف شدی. برای دخترت هم خوبه. آتوسا و آرمین هم با برو بچه هاشون تا دو هفته دیگه از سوئد می ایند. با آمدن آنها کلی سرت گرم میشود. اتفاقا چند روز پیش که با آتوسا صحبت میکردم سراغ تورا میگرفت. میگفت مدتهاست که دایی جان و برو بچه هایش را ندیده ام. بهت قول میدهم اینجا آنقدر به تو خوش بگذرد که اصلا تهران را فراموش کنی. "
    "چه فایده عمه شیرین؟ وقتی فکرم برای پدرم ناراحته چطور میتوانم خوش باشم؟"
    "دخترم باید خدا را شکر کنیم که از مرگ نجات پیدا کرد و مهم همینه. خوب حالا برو یک دوش بگیر تا خستگی راخ از تنت بیرون برود، بعد مینشینیم و حسابی با هم گپ میزنیم."
    با سستی از جای برخاستم وسانی را برداشتم و به حمام رفتم. ازلحظه ای که چشمم به مانی افتاده بود حال و روزم به هم ریخته بود.
    ان صحنه مثل یک فیلم مدام از برابر دیدگانم میگذشت ،به طوری که چند دقیقه یکبار تمام بدنم داغ میشد و احساس خفگی میکردم. با اینکه بارها به خودم گفته بودم هر چه بین من و مانی بوده تمام شد، و هر کدام باید زندگی خودمان را بکنیم، اما باز هم تا اورا میدیدم فیلم یاد هندوستان میکردو بی قرار و نا آرام میشدم. امیدوار بودم که او با فهمیدن حقیقت به طرفم بیاید و مرا در قلب خود بپذیرد، اما هر چه بیشتر میگذشت این انتظار و امید کمرنگتر میشد و من همچنان در حماقت خود باقی بودم. شاید حق با مادرم بود و من هنوز بچه بودم.ولی مگر من چه کرده و چه خواسته بودم که اینقدر در نظر دیگران نادان و احمق جلوه میکردم.
    میدانستم که اگر بخواهم میتوانم مورد توجه و محبت مردی قرار بگرم، اما من فقط یک مرد را دوست داشتم و او هم کسی جز پدر بچه ام نبود. آیا این همه عذاب کافی نبود تا مانی بفهمد چقدر دوستش دارم و عاشقش هستم؟ به راستی چه کسی و چرا میان ما فاصله انداخته بود و این قصه تلخ کی به فرجام میرسید؟چرا من همچان در دنیای واهی و خیالی خود دست و پا میزدم، در حالی که روزهای گرانقدر جوانیم به یغما میرفت و هزاران چراهای دیگر که مغزم از فکر کردن به آنهاخسته شده بود.

    پایان فصل سی و نهم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/