غزل 41
عتاب اگر چه همان در مقام خونريز است
وليك تيغ تغافل نه آنچنان تيز است
دليري كه دلم كرد و مي زند در صلح
به اعتماد نگه هاي رغبت آميز است
مريض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهيز است
شديم مات به شطرنج غايبانه تو
به ما بخند كه خوش بازي ات به انگيز است
كنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم كه بسته آن طره دلاويز است
جگر زد آبله وز ديده مي چكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمك ريز است
رقيب ، عزت خود گو مبر كه بر در عشق
حريف كوهكني نيست آنكه پرويز است
به ذوق جستن فرهاد مي رود گلگون
تو اين مبين كه عنان بر عنان شبديز است
شده است ديده وحشي شكوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخيز است
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)