در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود
ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.
(سعيد يوسف نيا)
در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود
ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.
(سعيد يوسف نيا)
دلم از بی وفایی ها تنگ است
و گفتن که من دوستت دارم...
ولی یارا کجایی؟
دلم تنگ است از این بیگانه بازاری!
کجا رفتند یاران؟ کجا رفتند و من را در به در با بی کسی هایم رها کردند و رفتند...
دلم تنگ است، ولی کس را نمی بینم که ویرانم کند این کاخ سست بی کسی هایم.
کجا رفتی تو ای یارا! مرا، تنهاییم را، و چشمم را ز رویایت همی خیس ...
و افسوسم که از دیر باز دلم در دام دلگیریت مانده.
رهایم کردی و رفتی تا کجا!؟
یارا دریابم
محبوب دل بسی هست که رفته و دل در مهتابی بودن دل مردد گشت
و افسوسم که دیریست تنهایم.
و تنهاییم چه زجر آور شده
یارا کجایی؟...
.......
تنها دليل من كه خدا هست و
اين جهان زيباست
وين حيات عزيز و گرانبهاست
لبخند چشم توست.
هر چند با تبسم شيرينت آنچنان
از خويش مي روم
كه نمي بينمش درست
لبخند چشم تو،درچشم من وجود خدا را آواز مي دهد.
در جسم من،تمامي روح حيات را
پرواز مي دهد.
جان مرا كه دوريت از من گرفته است
شيرين و خوش،
دوباره به من باز مي دهد.
(فريدون مشيري)
گم شده ام درجنگلي كه راه در چشمان تو گم كرده است
در آسمانيكه
دستهاي توست
گم شده ام در الفت عريان برگ و باد
در اعماق پچ پچ آب و خاك
در گلداني پشت پنجره عشق
ميان روزن پاييز گم شده ام
در پرسه آرام ماه با شب
روي دانه هاي تسبيح و اشك
و ...
بر لبان لحظه ملكوت چه لبخندي پيداست.
ازآن زمان كه تو در خاك شدي
خاك بوي آسمان گرفت
و از آن زمان كه تو مردن را تصوير كردي
مرگ، زيباترين زيستن ها شده
اندام تكه تكه ات هنوز
همركاب سواران عاشقي است
كه سپيده دمان
طومارهاي طولاني شبها را در هم مي پيچند
و قطره هاي خون بر زمين نشسته ات
اكسير تداوم ناجياني است
كه آينه ها بشارت مي دهند.
اينك ديرگاهيست كه خنجرها به خون تو مديونند.
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
-صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي-
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت بر نگشت.
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است.
سينه دنيا زخوبيها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نا بجاست
قرن موسي چمبه هاست
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك "مرد"در زنجير
حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟!
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي!
جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند.
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نا مردمان با جان انسان مي كنند.
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.
(فريدون مشيري)
قصة شيرين
مهرورزان زمانهاي كهن(فريدون مشيري)
هرگز از خويش نگفتند سخن
كه در آنجا كه” تو“ئي
برنيايد دگر آواز ز”من“
ماهم اين رسم كهن را بسپاريم به ياد
هرچه ميل دل دوست؛
بپذيريم به جان!
هرچه جز ميل دل او؛
بسپاريم به باد!
آه!
باز اين دل سرگشتة من
ياد آن قصة شيرين افتاد؛
بيستون بود و تمناي دو دوست؛
آزمون بود و تماشاي دو عشق.
در زماني كه چو كبك؛
خنده ميزد”شيرين“؛
تيشه ميزد”فرهاد“!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد،افسوس،
نه توان كرد ز بي دردي شيرين فرياد،
كار”شيرين“به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان كسي ريختن است!
كار”فرهاد“برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با كوه درآويختن است.
رمز شيديني اين قصه كجاست؟
كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست:
آنكه آموخت به ما درس محبت؛مي خواست:
جان چراغان كني از عشق كسي
به اميدش ببري رنج بسي.
تب و تابي بودت هر نفسي.
به وصالي برسي يا نرسي!
سينه بي عشق مباد!
و دیگر غم ندارم جز که ماهم را نمی بینم
از این باب و ز حاجات خرا آبادیان دیگر ننالم
وزین پیشتر ز حالم، خوب می دانم
که دولت را به بار آید
و از رحمش مزیدی بر رحیم آرد
صدای نوح می آید
صلای روح می آید
بسان تازه آوردی ز کولاک شر باری
نوای هلهله هر دم
به جانم میزند
تازه آهنگی
ولی خوش همی دانم که نورش با من است این تازه آهنگم...
دلا دیگر خراب دل نمی پاید
وزان عهد غمینان مست می تابد
دلم دگر آشوب ها را نمی سازد
دلم حزنش نمی یازد
به مستی هستم و جامی
بسان قوی جانانم
به یاد ساغر و می تا که هستم
باز هستم
و من هستم....
گَرَم دست از شرر برداری ای دوست
ز دشنامت رهایی سخت تر می گردد و نامی بجز رستایش زیبای پاییزان،
هوای نامه هایت را نمی گیرد
ملیحی چون سحر خیزد،
رهایش را تواند؟ نی ز اوجش بالها باید....
به بالت زخمه ای زن؛ زخمه تارم...
و سوزش را به نایم ده
که اوجش را خرامیدی
فراخوان روح پر سوزش
ز طعم شکرینت تا به لبخندت
مرا از چشم راندی
ولی بیگانه دیگر....
فراخوانم ز دورادور چشمانت
ز آن سوز شرر بارت
ز مادر خواه نورش
و آمالی برای نور مهتابش
خراب آبادیم...
و تنهایم
تنها.....
همه مستانه می رانند
چشمانم را که گشودم
همه آغازها تمام شدند
و جریان به اوج ها رفت
و دیگر آتشی بود در رودخانه ای سرد!!!
و معنای عبور چشم؛
نه خورشیدی نه مهتابی
همه روی نگارم بود
نه خورشیدی، نه مهتابی
همه اوج نگاهم بود
همه چشمان یارانش،
همه از دور بینایند
ولی از دور می دانم
که چشمانشان همه مستانه می خوانند
همه مستانه می رانند
و ناوک از کمانش با دونرگس مست می دانند
که اینک شوق دیدارش، شررها در دلم می افکند... دانم
که شوکر در دل جامیست،
بس تهی از روح و نوح اینک صلا را سر دهد؛ آیید یاران
یاران ملیحم بس گرفتست و رها کرده دل یارم
چرا پایان این راهش، خراب آبادیش نابینم
ولی افسوس
که در دل، مستی اشکم،
نمی بیند، نمی داند، نمی خواند ز بی رنگیش
آیا
طرفه مشکین به از اشک سحر خیز است؟!!!!
هیهات!
فرا روی شرر دیگر نمی سازد، دگر دستی نمی یازد.
از این راز و سخن ها با دلم دیگر نمی رازد
بگو با من
چرا سیه کردی قدمهایت و اوجش را سپیدی قلمهایت!؟؟؟
ز من نومید هرگز باش
من اینک منتظر هستم
به دل رشکی و خونابی است
دعایت را مکن از یاد
مرا هم اندکی کن یاد
و شاید.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)