صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 43 , از مجموع 43

موضوع: داستان هاى ما جلد دوم (مجموعه داستانها و حکایات آموزنده دینی و اخلاقی )

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دزد نابكار (معتضد) دهمين خليفه عباسى مردى با تدبير و هوشمند بود. روزى ده كيسه زر كه هر يك محتوى ده هزار دينار بود، از خزانه آزاد كرد تا به مصرف سپاه و حقوق سربازان برسد. ماءموران مخصوص كيسه هاى زر را بردند به خانه حسابدار سپاه و به وى تحويل دادند.
    همان شب نقبى زدند و كيسه هاى زر را به سرقت بردند. بامداد فردا حسابدار سپاه ديد كه خانه اش را به طرز ماهرانه اى نقب زده اند، و كيسه هاى زر را برده اند.
    فورا دستور داد رئيس نگهبانان هم به نام (مونس عجلى ) را احضار كنند. وقتى مونس عجلى آمد، حسابدار ارتش به وى گفت : اگر آن را تحويل ندادى ، يا كسى را كه به خانه من دستبرد زده و آنرا دزديده است ، پيدا نكردى خليفه غرامت آن را از تو خواهد گرفت .
    رئيس نگهبانان هم دست به كار شد كه اين دزد جسور و اموال دولت را به هر نحوى شده است پيدا كند. او رفت به اداره خود و تمام پاسبانان و (توبه كردگان ) را احضار نمود. توبه كردگان رؤ ساى دسته هاى دزدان كه پير شده و توبه كرده بودند.
    اينان چنان در كار خود سابقه داشتند كه وقتى اتفاقى مى افتاد، مى دانستند كار كيست و كدام سارق دست به اين سرقت زده است . آنها ماءمورين را راهنمائى مى كردند و دزد واقعى را نشان مى دادند، گاهى هم اشياء مسروقه تقسيم مى كردند!
    رئيس نگهبانان ماءمورين و رؤ ساى دزدان را مخاطب ساخت و نخست تهديد نمود و رسما گفت كه بايد دزد را تحويل دهند ودر غير اين صورت منتظر مجازات باشند.
    ماءمورين رسمى و غير رسمى هم پخش شدند ميان خانه هاى مردم و بازار و مغازه ها و كاروانسراهاو قهوه خانه ها، و به تفتيش و جستجو پرداختند. چيزى نگذشت كه مردى لاغراندام را كه لباسى چركين و مندرس به تن داشت آوردند و به رئيس نگهبانان تحويل داده گفتند: دزد همين مرد است كه اهل شهر هم نيست و از خارج آمده است .
    تمام ماءموران و توبه كردگان سابقه دار گفتند كسى كه خانه حسابدار را نقب زده و كيسه هاى زر را برده است ، همين شخص است .
    (مونس عجلى ) رئيس نگبانان جلو آمد و به وى بانگ زد و گفت : بدبخت ! دزدان چه كسانى بودند بگو ببينم چه افرادى شب واقعه با تو بودند، و همدستانت چه كسانى هستند؟ من گمان نمى كنم تو به تنهائى توانسته باشى ده كيسه زر را با همه سنگينى آن از يك جائى يه جائى منتقل كنى . حتما ده نفر يا لااقل پنج نفر بوده ايد، اگر كيسه هاى زر هنوز دست نخورده است بگو كجاست و چنانچه تقسيم شده است بايد همدستانت را معرفى كنى .
    مرد لاغراندام انكار كرد كه دزد باشد و گفت : هيچگونه اطلاعى از اين موضوع ندارد.
    رئيس نگهبانان با زبان نرم به نصيحت او پرداخت و وعده داد كه اگر اعتراف كند و راست بگويد جايزه خوبى به او خواهد داد و از لحاظ زندگى بى نيازش مى كند و به بهترين وجه مورد تفقد مى دهد ودر آخر گفت اگر انكار كردى و خودسرى نمودى به شديدترين وجهى شكنجه از وى اقرار بگيرند.
    ماءموران شكنجه با تازيانه و چوبدستى و چماق و ساير آلات شكنجه او را زير ضربات خود گرفتند و سر و صورت و پشت و روى و دست و پا و دوشها و عضلاتش را در هم كوفتند، به طورى كه جان سالمى در بدنش باقى نماند و بى هوش و بى حركت بروى زمين افتاد. با اين وصف ابدا اعتراف نكرد.
    چون كار به اينجا رسيد، ماجرا را به خليفه (معتضد) اطلاع دادند.
    خليفه هم حسابدار ارتش را خواست و پرسيد: بودجه ارتش را چه كردى ؟ حسابدار ارتش جريان را گزارش داد.
    خليفه گفت : عجب كارى كردى . دزد را مى گيرى و چندان شكنجه مى دهى كه بميرد و مال سرقت شده هم تلف شود؟ پس كارآگاهان شما چه شدند كه با حيله و نقشه او را وادار به اعتراف كنند؟
    حسابدار ارتش گفت : يا اميرالمؤ منين ! من كه غيب نمى دانم ، درباره اين شخص غير از آنچه تاكنون انجام گرفته نقشه ديگرى ندارم .
    خليفه گفت اين مرد را نزد من حاضر كنيد. متهم به جان آمده را در حلبى نهاده و آوردند. مقابل خليفه قرار دادند.
    خليفه شخصا به بازجوئى از وى پرداخت ، ولى متهم منكر شد كه دزد باشد. خليفه چون وضع را چنين ديد گفت : اى بيچاره بدبخت ، درست گوش كن ! اگر با اين حال بميرى آنچه برده اى نفعى بحالت ندارد، و چنانچه زنده بمانى و اقرار نكنى ، نمى گذاريم كه آزاد باشى و از آن استفاده كنى پس چه بهتر كه اعتراف كنى ، ما هم ضمانت مى كنيم كه از هر گونه مجازات معاف شوى بلكه تو را مورد تفقد قرار خواهيم داد. ولى متهم بكلى منكر شد و سخنى جز انكار واقعه بر زبان نياورد.
    خليفه دستور داد پزشكان را حاضر كردند، سپس به آنها گفت اين مرد را هر چه زودتر معالجه كنيد، و با دوا و غذاهاى شفابخش و كافى كارى كنيد كه هر چه زودتر بهبودى پيدا كند و سلامتى كامل خود را بازيابد.
    آنگاه هزينه جديدى به سپاه اختصاص داد تا به موقع حقوق نظاميان برسد و كار آنها دچار وقفه نگردد.
    متهم به سرقت در اسرع وقت با معالجات سودمند پزشكان و غذاهاى متناسب و توجه و پرستارى كامل رنگ و روى اولى خود را يافت ، و كاملا خوب شد.
    پس از آنكه خليفه مجددا او را خواست ، و چون به حضور رسيد احوالش را پرسيد، متهم دعا به جان خليفه كرد و از وى سپاسگذارى نمود كه به امر او از بيمارى صعب العلاج و خطر مرگ گذشته وسلامتى كامل يافته است ، و گفت از صدقه سر خليفه سالم و سرحالم .
    در اين موقع خليفه هميشگى منكر شد كه اصلا دزد باشد، و گفت : از اين مطالب هيچگونه اطلاعى ندارد.
    خليفه گفت : واى بر تو! از دو حال خارج نيست يا تمام اين پول را خودت برداشته اى و يا نصف آن به تو رسيده است . اگر همه را خودت برداشته باشى ، مسلم است كه در راه عيش و نوش صرف خواهى كرد، و گمان نمى كنم بتوانى پيش از مرگت آن را خرج كنى . اگر هم بميرى وزرو وبال آن به گردنت خواهد ماند.
    اگر قسمتى از آن به تو رسيده باشد، ما به تو مى بخشيم . پس چه بهتر كه اعتراف كنى و همدستان خود را به ما نشان دهى . اين را هم بدان كه اگر دروغت ثابت شود تو را خواهم كشت . بديهى است آنچه بعد از تو مى ماند، فايده اى براى تو ندارد، همدستان تو هم از كشته شدن تو غمى به دل راه نخواهند داد. ولى هرگاه اقرار كنى ده هزار درهم به تو مى دهم ، و از همدستان جسورت نيز همين مقدار گرفته بر آن مى افزايم ، و تو را در رديف توبه كردگان قرار خواهم داد.
    بعلاوه دستور مى دهم هر ماه ده دينار به تو حقوق بدهند، و مى دانى كه كه اين مبلغ كفاف مخارج زندگيت را خواهد كرد. هم در نزد ما عزيز مى شوى وهم از كشته شدن نجات پيدا مى كنى و هم از اتهام و شكنجه نجات مى يابى .
    مرد متهم تمام اين وعده ها را با خونسردى تلقى كرد و بكلى منكر شد. خليفه ناچار او را قسم داد، و او هم به جرئت قسم ياد كرد و گفت : به خدا من در اين خصوص اطلاعى ندارم . به دستور خليفه قرآن مجيد آوردند تا به قرآن سوگند ياد كند. او هم قسم خورد كه كار او نيست و بى گناه است .
    خليفه گفت : من به زودى اموال مسروقه را پيدا مى كنم ، و اگر بعد از اين قسم ها بر آن دست يافتم ، تو را خواهم كشت و نمى گذارم زنده باشى . در اينجا هم متهم براى چندمين بار صريحا منكر همه چيز شد!
    خليفه گفت : دست روى سر من گذار و به جان من قسم بخور كه دزد اموال موردنظر نيستى . او هم دست روى سر خليفه گذاشت و به جان عزيز وى سوگند ياد كرد كه او مال معهود را نبرده و مظلوم و متهم است .
    خليفه گفت : اگر دروغ بگويى وبعد از كشف موضوع تو را كشتم ، من از خون تو برى الذمه هستم ؟ گفت : آرى .
    خليفه دستور داد سى نفر سياه بيايند و به نوبت خواب و بيدارى متهم را زير نظر بگيرند، و نگذارند چشمش به خواب رود. چند روز گذشت و متهم كه سخت تحت نظر سياهان بود نتوانست لحظه اى بياسايد. نمى گذاشتند به چيزى تكيه بدهد و استراحت كند. هر گاه مى خواست خوابش ببرد، سيلس به صورتش مى ردند يا با مشت به سرش مى كوفتند. كار به جائى كشيد كه ضعيف و رنجور گرديد و به سرحد مرگ رسيد.
    در اين هنگام خليفه دستور داد او را به نزد وى بردند. باز هم از او بازجوئى كرد و مانند سابق از وى خواست كه راستش را بگويد و قسم بيهوده نخورد و انكار بيجا نكند. او هم علاوه بر گذشته قسم هاى تازه خورد كه مال را نبرده است و سارقين را نمى شناسد.
    در اين موقع خليفه رو كرد به حاضران و گفت : دل من هم گواهى مى دهد كه اين مرد بى تقصير مى باشد و آنچه مى گويد راست است . توبه كردگان ، دزد حقيقى را مى شناسند، و ما بى خود درباره اين شخص بدگمان شده ايم و او را در معرض اتهام قرار داده ايم .
    سپس خليفه از متهم خواست كه از آنچه درباره او انجام يافته است ، او را عفو كند. او هم خليفه را حلال كرد!
    آنگاه دستور داد سفره انداختند، و غذا و شربت هاى خنك آوردند، بعد هم دستور داد بنشيند و غذا بخورد.
    متهم نيز با خستگى زائدالوصفى كه داشت ، نشست و مشغول غذا خوردن شد. با ولع زيادى پى در پى لقمه مى گرفت و شربت مى نوشيد. وقتى كاملا سير شد. به امر خليفه بخور دود كردند و عطر و گلاب پاشيدند، بعد هم رختخوابى از پر قو برايش گستردند تا بخوابد.
    وقتى دراز كشيد و به استراحت پرداخت ، به سرعت خواب به سراغش آمد. در همان حال به دستور خليفه او را بيدار كردند و در حالى كه خواب آلود بود، نزد وى بردند.
    در اين حال (معتضد) از وى پرسيد: تعريف كن ببينم چه كردى و چگونه خانه را نقب زدى و از كجا خارج شدى و اموال مسروقه را كجا بردى ، و چه كسانى با تو همدست بودند؟
    متهم نگون بخت كه از بى خوابى و خستگى فوق العاده و شكم پر، كاملا به ستوه آمده و جانش به لبش رسيده بود، بى اختيار گفت : غير از خودم كسى در اين كار شركت نداشته است ! از همان راه نقب كه وارد خانه شدم ، بيرون رفتم . اموال را هم بردم به حمام مقابل خانه حسابدار سپاه و در زير خارهاى انبوهى كه با آن حمام را روشن مى كنند، پنهان كردم و روى آن را پوشاندم ، و هم اكنون نيز در آنجاست !!
    خليفه دستور داد دزد نابكار را به رختخوابش برگردانند..بعد فرستاد كيسه هاى زر را كه هزينه سپاه بود. همان طور كه گفته بود دست نخورده پيدا كردند و آوردند.
    سپس خليفه رئيس نگهبانان (مونس عجلى ) و وزير و مشاوران خود را احضار كرد. اموال كشف شده را هم بسته و در گوشه مجلس گذارد. بعد امر كرد دزد را بيدار كنند و نزد وى ببرند.
    او را از بستر خواب بيدار كردند و به حضور خليفه آوردند.
    تا حدى خواب از سرش رفته بود. خليفه براى آخرين بار از وى بازجوئى كرد ولى او انكار نمود و سخنان سابق را در رد اتهام خود تكرار كرد!
    خليفه دستور داد اموال مسروقه را بيرون آوردند، بعد رو كرد به دزد و گفت :
    واى بر تو! اين همان اموال مسروقه نيست ؟ تو نگفتى اين طور نقب زدى و مال را بردى و در فلان جا پنهان كردى ...؟!
    به فرمان خليفه دستها و پاهاى دزد خطرناك را محكم بستند آنگاه بادكن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند. گوشها و دهان و بينيش را با پنبه بستند، و پيوسته در بادكن دميدند. سپس دست و پايش را باز كردند.
    در آن حال بس كه در او دميده بودند، بدنش پر باد و بسيار گنده و بزرگ شده بود. تمام بدنش ورم كرده ، و ديدگانش پف كرده و از حدقه بيرون آمده بود. همينكه خواست بتركد خليفه به يكى از پزشكان گفت كه رگ بالاى ابروى او را بشكافد. با شكافتن رگها باد همراه خون با صداى بلندى از آن بيرون آمد تا اينكه از باد خالى شد و به هلاكت رسيد. اين عمل بزرگترين شكنجه اى بود كه تا آن روز به نمايش گذاشتند.(72)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    معتضد و داستانسرا مردى داستانسرا به نام (ابن مغازلى ) در بغداد برسر راه ها و ميدان هاى عمومى پايتخت مى نشست و براى مردم داستان سرائى مى كرد و اخبار جالب و خنده آور نقل مى نمود. ابن مغازلى نقش خود را چنان با مهارت ايفا مى كرد كه هيچكس قادر نبود، سخنان او را بشنود و تحت تاءثير قرار نگرفته و خنده اش نگيرد!
    ابن مغازلى مى گفت : در زمان خلافت (معتضد) خليفه عباسى روزى جلو دارالخلافه نشسته بودم و براى مردم داستان نقل مى كردم و آنها را تحت تاءثير قرار مى دادم .
    در آن اثنا يكى از پيشخدمت هاى مخصوص دربار خلافت هم در حلقه معركه من حضور يافته و به سخنانم گوش مى داد. من به مناسبت حكاياتى چند راجع به پيشخدمت ها نقل كردم .
    پيشخدمت از شنيدن داستانهاى من در شگفت ماند، به طورى كه ديدم از شنيدن آنها به وجد آمده است .
    او رفت ولى لحظه اى نگذشت كه برگشت و دست مرا گرفت و گفت : وقتى من از معركه تو به دربار برگشتم و در برابر خليفه قرار گرفتم ، داستانهاى تو را به ياد آورده و بى اختيار خنده ام گرفت . خليفه ناراحت شد و به من نهيب زد و گفت : ها! بى ادب ! چرا بيخودى مى خندى ...؟
    گفتم : يا اميرالمؤ منين ، مردى به نام (ابن مغازلى ) جلو دارالخلافه معركه گرفته و داستانهائى نقل مى كند كه بسيار مضحك است . حكايتى نيست كه از عرب باديه نشين ، ترك ، اهل مكه ، نجدى ، نبطى ، زنگى ، هندى ، سندى ، و پيشخدمت هاى دربارها ياد نداشته باشد و بازگو نكند. تازه هنگام نقل آنرا با لطائف و نوادر ديگر هم آميخته ، و طورى بيان مى كند كه شخص مصيبت ديده را به خنده مى اندازد، و هر چه انسان خونسرد باشد نمى تواند از خنده خوددارى كند.
    خليفه چون اين مطلب را شنيده ، گفته بود برو و او را بياور ديرى نپائيد كه خادم مزبور آمد و گفت : خليفه مرا فرستاده است تو را به نزد او ببرم ، ولى اين را بدان كه هر چه خليفه به تو داد، نصف آن را بايد به من بدهى .
    من كه از شنيدن جايزه خليفه به طمع افتاده بودم گفتم : اى آقا من مردى بينوا و عيالوارم ، اكنون كه خدا خواسته است ، به وسيله شما. نعمتى به من ارزانى فرمايد، چه مى شود فقط يك ششم يا يك چهارم آنرا بگيرى ؟
    ولى خادم قبول نكرد و گفت : نه ! حتما بايد نصف آنرا هر قدر كه باشد به من بدهى . من هم ناگزير به همان نصف چشم دوخته و قانع شدم .
    آنگاه دست مرا گرفت و به حضور خليفه آورد. سلام بسيار چربى كردم و در جاى خود ايستادم . معتضد جواب سلامم را داد. ولى كتابى در دست داشت و مشول مطالعه آن بود. وقتى قسمت عمده كتاب را خواند آن را روى هم نهاد و كنار گذاشت ، سپس رو كرد به من و گفت :
    - ابن مغازلى توئى ؟
    - بله يا اميرالمؤ منين !
    - مى گويند تو داستانهاى شيرين نقل مى كنى و با حكايات جالب و خوشمزه مردم را مى خندانى ؟
    يا اميرالمؤ منين ! احتياج است كه مرا وادار به اين كار كرده ، و اين در را به روى من گشوده است . مردم را با نقل داستانها سرگرم مى كنم و دلهاى آنها را به سوى خود جلب مى كنم تا با مساعدت آنها و نيازى كه به من مى دهند، زندگى خود را بچرخانم .
    - بسيار خوب ، اكنون آنچه مى دانى به همان گونه كه هنگام معركه گيرى نقل مى كنى بازگو كن . اگر توانستى مرا بخندانى پانصد درهم به تو مى دهم ، ولى اگر نخنديدم چه ...؟
    - در آن موقع بدبختى و رسوائى رو به من آورده است . چيزى كه ندارم ، پشتم را مى گيرم كه با چند شلاق جريمه خود را پس بدهم !
    - آفرين ، خوب گفتى ، بله ، اگر من خنديدم آنچه تعهد كردم ادا مى كنم . وگرنه دستور مى دهم با آن شلاق كه مى بينى ده ضربه بر پشتت بنوازند.
    - بجان منت دارم . ولى در دل گفتم : مهم نيست ، پادشاهان بييچاره مثل منى را كه چندان مجازات نمى كنند، چند ضربه شلاق مى زنند و مختصر تنبيهى خواهم ديد.
    در اين هنگام نگاه كردم ديدم غلاف ضخيم و بادكرده اى در گوشه خانه است . پيش خودم گفتم : حدسم خطا نرفته و گمان بيهوده نكرده ام غلاف پر باد و سبكى است و چندان مهم نيست . اگر خليفه خنديد كه من نفع فراوانى برده ام ، و چنانچه نخنديد چند ضربه با اين غلاف پر باد اهميتى ندارد.
    سپس شروع كردم به نقل داستانهاى عجيب و غريب خود و ذكر لطائف و ظرائفى كه به خاطر داشتم ، آنها را با عبارات فريبنده و كلمات دلچسب و مضحك بيان كردم . داستانى نبود كه از عرب بيابانى و دانشمند نحوى ، مخنث ها، قاضى ها، هندى ها، سندى ها، زنگى ها، ترك ها، خادم ها، عياران و بازيگران نقل نكنم .
    تمام حكايات و لطائفى كه داشتم بازگو كردم تا آنكه مطالبم ته كشيد و سرمايه ام تمام شد، و ديگر چيزى نماند كه نگويم . سرم درد گرفت و زبانم بند آمد با حالتى بهت زده به خليفه نگاه كردم و همان طور ساكت شدم !
    تا آن لحظه تمام غلامان و خادمان دربار از فرط خنده و شنيدن نقليات من روده بر شده بودند، و هر كدام به گوشه اى مى گريختند. من ماندم و معتضد كه همچنان با خونسردى مرا مى نگريست و در تمام مدت لبخندى بر لب نياورد! سپس با خشم به من گفت :
    - ها! ديگر چه دارى ؟ نقل كن !
    - يا اميرالمؤ منين ! به خدا هر چه داشتم تمام شد، سرم به درد آمده است ، و مى دانم كه درآمد خود را از دست داده ام . من تاكنون هيچكس را نديده ام كه مثل اميرالمؤ منين تا اين حد خويشتن دار و خونسرد باشد! فقط يك واقعه باقى مانده است كه اگر اجازه بفرمائيد عرض كنم .
    - آنرا هم بگو!
    - يا اميرالمؤ منين ! وعده كردى كه اگر نتوانستم شما را بخندانم ده ضربه شلاق به من بزنند و آنرا به جاى جايزه به من بدهيد، حالا از شما تقاضا دارم آنرا دو برابر كنيد و ده ضربه ديگر هم بر آن بيفزائيد!
    خليفه خواست در اينجا بخندد ولى خوددارى كرد. بعد گفت : بسيار خوب چنين خواهم كرد. سپس غلام را صدا زد و به دستور او پشتم را گرفتم . همين كه غلام ضربه اول را بر پشتم نواخت گوئى قلعه هايى بر من خراب كردند. معلوم شد غلاف پرباد پوستى است كه آن را از سنگريزه هاى نخ كرده پر نموده و درون آن جا داده اند و خلاصه مثل قطعه آهنى بود كه بر من مى كوفتند.
    ده ضربه با اين حربه به من زدند، نزديك بود گردنم بشكند. گوشهايم صدا كرد و برق از چشمهايم جهيد.
    وقتى ده ضربه را به من زدند فرياد كردم يا اميرالمؤ منين عرض دارم ، اجازه دهيد بگويم .
    معتضد گفت : دست نگهداريد ببينم چه مى گويد. آنگاه پرسيد:ها! چيست ؟
    گفتم : يا اميرالمؤ منين ! از نظر دينى چيزى بالاتر از امانتدارى نيست ، و كارى زشت تر از خيانت وجود ندارد.
    امروز قبل از اينكه شرفياب شوم ، خادمى كه مرا به حضور آورد، با من شرط كرد هر چه خليفه جايزه به من داد نصف آنرا به او بدهم ، من هم ضمانت كردم كه چنين كنم ؛ اميرالمؤ منين كه خدا عمرش را زياد گرداند هم كه با كرم خود جايزه مرا زياد گردانده و دو برابر كرده است . اكنون من نصف جايزه خود را دريافت نمودم ، اينك نوبت پيشخدمت است كه نصف ديگر را كه تعلق به او دارد، دريافت كند!!
    در اينجا معتضد نتوانست طاقت بياورد. آنقدر خنديد كه به پشت برگشت . هر چه قبلا شنيده بود و خوددارى كرده بود، همه را با قهقهه و صداى بلند بيرون داد، پى در پى دستها را بهم مى زد و پاها را دراز و جمع مى كرد، به طورى كه دست روى شكم خود نهاد كه از فرط خنده ناراحت نشود!
    همين كه خنده اش تمام شد و آرام گرفت دستور داد خادمى كه مرا آورده بود حاضر كنند. خادم يادشده مردى تنومند و بلند قد بود. تا وارد شد به فرمان معتضد او را خواباندند و زير ضربات شلاق گرفتند.
    خادم كه از همه جا بيخبر بود، گفت يا اميرالمؤ منين ! مگر چه گناهى كرده ام ؟
    من گفتم : گوش كن برادر! جايزه من اين است كه مى بينى ! طبق پيشنهاد خودت تو در آن شريك هستى . نصف آنرا من تحويل گرفته ام ، نصف ديگر را هم تو نوش جان كن ! بعد از آن كه چند ضربه به وى زدند جلو رفتم و به وى گفتم : من به تو نگفتم و اصرار نكردم كه مردى ناتوان و عيال وار و تنگدست و فقيرم . نصف جايزه زياد است ، يك ششم يا يك چهارم آنرا بگير، ولى تو گفتى : نه ! ممكن نيست ، حتما بايد نصف آنرا به من بدهى . اكنون بخور اين نصف جايزه من ! اگر مى دانستم جايزه اميرالمؤ منين اينست همه را به تو مى بخشيدم !!
    در آخر معتضد كيسه زرى از زير مسند خود درآورد كه پانصد درهم در آن بود، و به من گفت : بيا اين مبلغ را براى تو گذارده بودم ، ولى پرحرفى تو نگذاشت كه همه آن نصيب خودت شود، و شريكى هم براى خود تعيين كردى . شايد در غير اينصورت من خادم خود را از بردن نصف آن مانع مى شدم .
    گفتم يا اميرالمؤ منين ! عرض نكردم چيزى از امانت دارى بهتر و از خيانت زشت تر نيست ! من دوست داشتم همه را به او مى دادى و ده ضربه شلاقى كه به من زدند به وى مى زدى . سپس ده درهم را بين ما دو نفر تقسيم كرد و از نزد وى خارج شديم . (73)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    1- درست بعكس يكقرن گذشته تاريخ شرق و ممالك اسلامى !!
    2- تاريخ فتوحات اسلامى در اروپا: فرانسه ، سويس ، ايتاليا و جزائر درياى مديترانه ، ترجمه نويسنده ابن سطور، ص 321 به بعد، و نيز مقدمه همان كتاب .
    3- وحدت و تنوع در تمدن اسلامى ، ترجمه فارسى ، ص 149.
    4- ماءخذ سابق ، ص 329.
    5- مجله العرفان ، ج 34، ص 324.
    6- اسلام از نظر ترجمه فارسى ، ص 13.
    7- كليات ولتر، ج 11، ص 209.
    8- اشعار او عربى است و در اينجا ترجمه آنها آمده است .
    9-نفس المهموم حاج شيخ عباس قمى ، و الحسين فى طريقة الى الشهادة به نقل از ارشاد شيخ مفيد.
    10-مرجانه نام مادر عبيدالله زياد است كه زنى بدنام بود.
    11-نفس المهموم حاج شيخ عباس قمى به نقل از لهوف سيد بن طاووس .
    12-مروج الذهب مسعودى ، ج 4 ص 88.
    13-گلستان سعدى - باب هفتم .
    14-اين داستان جالب تاريخى را (دميرى ) در كتاب (حياة الحيوان ) ذيل شرح حال (عبدالملك مروان ) از كتاب (المحاسن و المساوى ) بيهقى كه هر دو از دانشمندان مشهور اهل تسنن مى باشند نقل مى كند و ما ترجمه آن را عينا در اينجا آورديم .
    15-كشكول شيخ بهائى ، ج 2 ص 532.
    16-سعيد يعنى سعادتمند، و جبير يعنى التيام يافته ، و نيز شقى يعنى بى سعادت و كسير به معنى شكسته است .
    17-سوره انعام ، آيه 79.
    18-سوره بقره ، آيه 149.
    19-سوره طه ، آيه 55.
    20-مروج الذهب - چاپ مصر ج 3 ص 173 - كامل ابن اثير چاپ مصر جلد 4 ص 130.
    21-اعلام الناس اتليدى ، چاپ مصطفى محمد - مصر، ص 33.
    22-اعلام الناس اتليدى ، ص 30.
    23-اخبارالنساء - ابن قيسم ص 23.
    24- هذا الذى تعرف البطحاء و طائاته
    والبيت يعرفه و الحل و الحرام
    هذا ابن خير عباداللّه كلهم
    هذا التقى النقى الطاهر العلم
    يكاد يمسكها عرفان راحته
    ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم
    اذا راءته قريش قال قائلها
    الى مكارم هذا ينتهى الكرم
    فليس قولك من هذا بضائره
    العرب تعرف من انكرت و العجم
    25-اغانى - ابوالفرج اصفهانى ج 14 ص 75، المحاسن و المساوى بيهقى ص 231 - اين داستان و اشعار بيش از اينست كه در اينجا ذكر شد، در منابع شيعه به تفصيل ذكر شده است . ما قسمت فوق را عينا از دو مدرك مشهور نامبرده ذكر نموديم .
    26-كشكول شيخ بهائى - چاپ جديد ج 1 ص 101 طاووس يمانى از فقهاى عامه است ، ولى از ارادتمندان امام زين العابدين و شاگرد آن حضرت بوده است .
    27-لابد عالم نصرانى گمان مى كرده اين مرد هم مانند ساير مردم نادان شام است كه با همه بى دانشى و فرومايگى خود را از بيرون پيغمبر اسلام مى دانستند.
    28-لست بجاهل .
    29-روضه كافى - صفحه 122 - چاپ جديد.
    30-خلافت سليمان بن عبدالملك از سال 96 هجرى شروع و به سال 99 ختم شد.
    31-جزيره منطقه اى مجاور شام و موصل بوده مشتمل بر (ديار بكر) و شهرهاى (رها) و (آمد) و (نصيبين ) و غيره .
    32-كتاب (ثمرات الاوراق ) تاءليف محمد بن حجة حموى در حاشيه كتاب (المستطرف ) صفحه 213 به نقل از كتاب (المستجاد).
    33-اغانى ابوالفرج اصفهانى ، جلد9 ص 262.
    34-عمدة الطالب چاپ بيروت صفحه 237.
    35-دهريه : كسانى بودند كه به خدا ايمان نداشتند و جز زندگى دنيا چيزى نمى شناختند. امروز ما آنها را (مادى ) و (ماترياليست ) مى ناميم .
    36-سوره انبيا، آيه 22.
    37-حج آيه 72.
    38-آيه 79.
    39-آيه 44.
    40-در تشريح ثابت شده كه ساختمان بدن مگس مانند فيل است . دستها و پاها، و گردن و خرطوم و ابزار درونى بعلاوه دوبال ، كه خداوند حيوان به آن بزرگى را در موجود به اين كوچكى خلاصه كرده است .
    41-سوره اسراء آيه 78.
    42-ترجمه كتاب (تنزيه تنزيل ) آيت الله سيد هبة الدين شهرستانى ، صفحه 130.
    43-المحاسن و المساوى ، مروج الذهب مسعودى ج 3- ص 275، ثمرات الاوراق ابن حجة حموى ج 2 ص . 291.
    44-كشكول شيخ بهايى ج 2 - ص 613.
    45-كشكول شيخ بهائى ص 268- زينت المجالس ص 135.
    46- اعلام الناس اتليدى ص 54.
    47-انوار نعمانيه ، سيد نعمت الله جزائرى طبع جديد، جلد دوم ص 265.
    48-حيره قلمروى نزديك كوفه واقع در كشور عراق بوده است . ملوك حيره در تاريخ معروف هستند. حيره در زمان ساسانيان مستعمره ايران بود و نعمان بن منذر پادشاه حيره از طرف انوشيروان برآنجا حكومت داشته است .
    49-غريين - در اراضى كنونى شهر نجف اشرف بوده ، ولذا به نجف هم غرى و منسوب به آنجا را (غروى ) مى گويند.
    50-كافى جلد 1 صفحه 169 - رجال كشى چاپ نجف ص 232.
    51- مجالس شيخ مفيد، و سفينة البحار، جلد دوم ص 370.
    52-وفيات الاعيان ابن خلكان در لفظ (ربيعة الراى ).
    53-عقد الفريد ابن عبدر به اندلسى .
    54-مروج الذهب - ج 3 ص 320 - ميزان الاعتدال ذهبى ج 1 ص 444 و تذكر الحفاظ ج 1 ص 214.
    55-سيره حلبى ج 3.
    56-اخبار النساء ابن قيم ص 247.
    57-اين داستان عجيب و آموزنده را محدث بزرگ حاج ميرزا حسين نورى در كتاب (مستدرك وسائل ) جلد سوم ذيل شرح حال (ضياء الدين سيد فضل الله راوندى ) كه از علماى بزرگ قرن ششم هجرى است از كتاب (ضوءالشهاب ) وى نقل كرده است . كتاب نامبرده از كتب مهم و معتبر شيعه است . مؤ لف اين داستان را در شرح نبوى كادالفقرا يكون كفرا آورده است .
    58- والمسجدالحرام الذى جعلناه للناس فيه و الباد. و من يرد فيه بالحاد بظلم نذقه من عذاب اليم - سوره حج آيه 24.
    59- و نضضع الموازين القسط ليوم القيامه فلا تظلم نفسا شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (سوره انبيا آيه 48).
    60-هارون الرشيد مكرر به حج رفته است ، شايد اين سفر اول او بوده كه حضرت موسى كاظم (ع ) امام هفتم شيعيان را نشناخته است . جالبست كه اين داستان در كتاب (اعلام الناس ) اتليدى ص 75 مصرى آمد كه از دانشمندان اهل تسنن است .
    61- عيون اخبار الرضا(ع ) - تاءليف شيخ صدوق محمد بن بابويه قمى ، چاپ قم جلد اول صفحه 88.
    62-تتمة المنتهى ، جلد اول ص 272.
    63-زينت المجالس تاءليف مجدالدين حسينى معاصر شاه طهماسب صفوى ، صفحه 87.
    64-زينة المجالس 172.
    65-كامل ابن اثير جلد پنجم صفحه 279 وتتمه المنتهى جلد دوم شرح حال معتصم و متوكل .
    66-ذليل ترين .
    67-گلستان سعدى - باب اول .
    68-گلستان سعدى - باب هفتم .
    69-اين داستان در اغلب تواريخ اهل تسنن به عنوان واقعه جالب و تكان دهنده نقل شده است . ضمنا بايد دانست كه اشعار از اميرالمؤ منين على عليه السلام است .
    با تواعلى قلل الاجبال تحرسهم
    غلب الرجال فلم تنفعهم القلل
    و استنز لوابعد عز من معاقلهم
    و اسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا
    ناداهم صارخ من بعد دفنهم
    اين الاساور و التيحان و الحلل
    اين الوجوه التى كانت منعمته
    من دونها تضرب الاستكار و الكلل
    فافسح القبر عنهم حين سائلهم
    تلك الوجوه عليها الدور تنتقل
    قد طال ما اكلوادهرا و قد شربوا
    و اصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا
    اضخت منارلهم قفرا معطلة
    ساكنوها الى الا جداث قدر رحلوا
    70-مروج الذهب مسعودى ، ج 4 ص 93.
    71- مناقب ابن شهر آشوب - چاپ قم ، ج 4 - ص 424 بنقل از كتاب (التبديل ) دانشمند معروف ابوالقاسم كوفى .
    72- مروج الذهب مسعودى - جلد 4 ص 248.
    73-مروج الذهب - مسعودى ج 4 ص 252 - البته قهرمان اين داستان با (ابن مغازلى ) دانشمند معروف اشتباه نشود.





    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/