صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 113

موضوع: زبده القصص

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نمك نشناس

    در زمان مجلسى اول كه از علماى بزرگ اصفهان بود لوطى هاى اصفهان مزاحم مردم مى شدند و آنها را اذيّت مى كردند. روزى لوطى ها جلوى يكى از مؤ منان را گرفتند و به او گفتند: ما مى خواهيم امشب مهمان تو باشيم . مرد مؤ من با خود انديشيد: اگر آنها را دعوت نكنم در آينده مزاحم خانواده ام مى شوند و اگر آنها را دعوت نمايم با وسايل موسيقى و لهو و لعب به خانه ام مى آيند و در خانه كارهاى زشت و گناه آلود انجام مى دهند.
    مرد به ناچار نزد مجلسى رفت و مشكل خود را با او در ميان گذاشت ، مجلسى چند لحظه فكر كرد و سپس گفت : آن ها را دعوت كن كه به خانه ات بيايند.
    هنگام شب مجلسى اوّل زودتر از مهمانان به خانه مرد مؤ من رفت و به انتظار لوطى ها نشست . وقتى لوطى ها آمدند و مجلسى را ديدند، پَكَر شدند، تصميم گرفتند كارى كنند كه مجلسى قهر كند و برود تا موى دماغشان نباشد، با اين تصميم رئيس لوطى ها به مجلسى گفت :
    جناب آقا! مگر راه و روش ما لوطى ها چه عيبى دارد كه به ما اعتراض ‍ مى كنيد و شما چه خوبى داريد كه ما بايد شما را ستايش نمائيم ؟
    مجلسى فرمود: ما هزار عيب داريم ولى نمك شناسيم اگر نمك كسى را خورديم ديگر نمكدان نمى شكنيم و به او خيانت نمى كنيم لطف او تا پايان عمر از خاطرمان نمى رود. ولى من اين صفت را در شما نمى بينم .
    لوطى گفت : در اصفهان از هر كسى مى خواهيد بپرسيد تا ببينيد ما نمك چه كسى را خورده ايم كه نمكدانش را شكسته باشيم و به او بد كرده باشيم .
    مجلسى فرمود: خودم گواهى مى دهم كه شما همگى نمك نشناس ‍ هستيد. آيا شما نمك خداوند را نخورده و نمكدان او را نشكسته ايد؟
    خداوند اين همه نعمت به شما داده نعمت سلامتى و چشم و گوش و دهان و دست و پا و.... به شما داده و هر روز شما را بر سفره خود نشانيده و روزى شما را رسانيده است . چرا نمك به حرامى مى كنيد اين همه از نعمت هاى الهى استفاده مى كنيد و باز هم سركشى و گناه و پيروى از هوس ‍ و هوى مى نمائيد لوطى ها مانند برق گرفته ها در جاى خود خشكشان زد و به ناگاه از خواب غفلت بيدار شدند. سكوت مطلق بر خانه حكمفرما شد. پس از مدتى لوطى ها كه سر به زير انداخته بودند يكى يكى از خانه خارج شدند. صبح روز بعد لوطى ها به خانه مجلسى رفتند و در حضور او از گناهان خود توبه كردند.
    ما نيز در عمر خودمان از نعمت هاى بى شمار الهى استفاده مى كنيم ولى خدا را فراموش كرده ايم . آيا ما از آن لوطى هاى گناهكار نيز بدتر هستيم كه متوجه لطف و محبت بى پايان خداوند نمى شويم ؟(42)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عظمت حق

    روزى كه ابونصر سلطان نيشابور وارد شهر شد. يك قارى قرآن كه صداى خوشى داشت اين آيه رابا صداى رسا و خوش براى سلطان قرائت كرد.قُلْ اَللّهُمَّ مالِكِ الْمَلْك تُوتِى الْمُلْك مَنْ تَشاء وتَنْزِعُ الْمُلْكَ مَنْ تَشاءَ، و تُعِزُّمِنْ تَشاء و تُذِلَّ مَنْ تَشاءَ، بِيَدِكَ الْخَيْر اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىٍء قَدير س 3 آيه 26 بگو خداوندا صاحب ملك هستى تو هستى هر كه را خواهى ملك و سلطنت مى بخشى و از هر كه خواهى سلطنت را پس مى گيرى هر كه را خواهى عزت و اعتبار مى بخشى و هر كه را كه خواهى خوار و ذليل مى گردانى همه خيرها و نيكى ها به دست توست و تنها تو بر هر چيز توانائى اين آيه به قدرى شاه را تكان داد و در او اثر كرد كه همانجا از اسب پياده شد و روى خاك به سجده افتاد.(43)
    پس از آن كه قارى قرآن از دنيا رفت يكى از دوستانش او را در خواب ديد كه مقام عظيمى را در دنيا ى ديگر به دست آورده است . از او پرسيد: چگونه به اين مقام و مرتبه رسيدى ؟
    قارى قرآن گفت : من عمل خيرى نداشتم . اما خداوند فرمود چون روزى در دنياپيش سلطانى ما را به عظمت يادكردى و سلطان را به ياد ما انداختى ، حال ما نيز ترا ياد مى كنيم .
    خداوند فرموده است : مرا ياد كنيد تا من نيز به ياد شما باشم . فَاُذْكُرُونى اُذْكُرْكُمْ. س 2 - 152(44)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اسم اعظم

    در زمان هاى گذشته در شهر مكه مرد فقير و با ايمانى زندگى مى كرد. او هميشه روزه دار بود و روزها را براى رضايت خداوند روزه مى گرفت .
    هنگامى كه آفتاب غروب مى كرد و وقت افطار فرا مى رسيد دست در جيبش مى نمود و كاغذى را بيرون مى آورد. به آن نگاه مى كرد و چيزى نمى خورد. زيرا با خواندن آن جمله ، گرسنگى اش برطرف مى شد. پس از مرگ وى كاغذ را از جيبش درآوردند. ديدند روى آن جمله مبارك بسم اللّه الرحمن الرحيم نوشته شده است .
    معلوم شد كه از بركت اسم اعظم پروردگار از او رفع گرسنگى مى شده است . انكار چنين حوادثى نشانه حقارت انديشه است . زيرا چشم و گوش ‍ ما را به قدرى اسباب بازى پر كرده است كه باور اين موضوع كه اسباب معنوى مؤ ثرتر هستند برايمان مشكل است .(45)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بيدار دل

    در زمان پيامبر اكرم (ص) غلامى حبشى را به مكه آورده و به يكى از اهالى مكه فروختند.
    غلام مدتى با مسلمانان هم صحبت گرديد و با عقايد دينى ايشان آشنا شد و چون آن عقايد را برحق يافت روزى نزد پيامبر خدا رفته شهادتين را بر زبان آورد و مسلمان شد.
    پس از آن نزد مسلمانان رفت تا مسايل دينى اش را از آنان بياموزد. روزى وى نزد رسول اكرم مشرّف شد و عرض كرد، پدر و مادرم به فداى شما اى رسول خدا، آيا خداوند يگانه عالِم و دانا هم هست ؟
    پيامبر فرمود: آرى خداوند همه چيز را مى داند. خواه آن چيز آشكار باشد يا پنهان درگذشته واقع شده باشد يا در حال و در آينده واقع شود. در پنهان انجام شده باشد يا در آشكار. كردار باشد يا گفتار و يا پندار. غلام چند لحظه فكر نمود و سپس عرض كرد:
    يعنى موقعى كه من گناه مى كردم خداوند گناهان مرا مى ديد؟ پيامبر فرمود: بله گناهان ترا مى ديد.
    ناگهان غلام صيحه اى زد و بر زمين افتاد ناله اى از روى پشيمانى بركشيد و سپس از دنيا رفت .(46)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    الهام الهى

    محدّث نورى در كتاب كلمه طيّبه نوشته است : در زمان پدرم ، سيّد بزرگوارى از طالقان به رشت رفته و در آنجا ساكن شده بود.
    وقتى كه او دويست اشرفى طلا جمع آورى كرد تصميم گرفت به قريه نور رفته و خود را به پدر برساند.
    در بين راه مردى كه سوار بر اسب بود و تفنگ و شمشير داشت به او رسيد و احوال او را پرسيد، سيد كه مردى ساده دل بود گفت : دويست اشرفى طلا پس انداز كردم و اينك به قريه نور مى روم .
    مرد گفت : اتفاقا من هم به نور مى روم و اگر موافقت كنى با هم سفر نمائيم . سيد قبول كرد و همراه اسب سوار به راه افتاد تا اينكه لب دريا به چند ماهيگير رسيدند ماهيگيرها، از آنها دعوت كردند كه بنشينند و با آنان چايى بنوشند. سيد و همراهش نشستند تا كمى استراحت كرده و چاى نيز بنوشند.
    در اين هنگام ، آن مرد از كنار ديگران دور شد تا در گوشه اى قضاى حاجت نمايد. ماهيگيرها از فرصت استفاده كرده و از سيد پرسيدند: آيا اين مرد را مى شناسى ؟ سيد گفت : بله او هم سفر من است . گفتند: آيا مى دانى چكاره است ؟ سيد گفت : فقط مى دانم كه آدم خوبى است .
    ماهى گيرها گفتند: اين شخص راهزن مسلح و زورگوئى است و جان تو در خطر مى باشد. سيد كه ترسيده بود پرسيد: از كجا مى دانيد كه او راهزن است ؟ ماهيگيرها گفتند؟ او به زور از ما باج مى گيرد و اگر به او باج ندهيم ما را بقتل مى رساند.
    سيد در حالى كه صورتش مثل گچ سفيد شده بود گفت : به خاطر جدم به من كمك كنيد.
    ماهيگيرها چند لحظه فكر كردند و سپس گفتند: تنها كارى كه ما مى توانيم انجام دهيم اين است كه او را مدتى سرگرم كنيم تا تو از اين جا دور شوى .
    وقتى دزد برگشت . سيد به بهانه قضاى حاجت از آنجا دور شد. وقتى او از نظرها پنهان گرديد شروع به دويدن كرد و در ميان درختان جنگل ناپديد گرديد. دزد هر چه منتظر بازگشت سيد شد، از او خبرى نشد. فهميد كه او را فريب داده اند از اين رو خشمگين شده و گفت : خودم را به سيد مى رسانم و لختش مى كنم و سپس او را بقتل مى رسانم . آنگاه باز مى گردم و حساب شما را مى رسم .
    مرد راهزن سوار اسبش شد و به تاخت از آنجا دور گرديد. وى وارد جنگل شد و به تعقيب سيد پرداخت . هوا كم كم تاريك شد و سيد از ترس ‍ جانوران وحشى از درختى بالا رفت و در ميان شاخه ها خودش را پنهان كرد.
    پس از مدتى دزد نيز به آنجا رسيد و چون خسته شده بود از اسب پياده شد و زير همان درخت نشست ، و پس از خوردن شام مختصرى به خواب رفت . سيد كه مرگ خود را نزديك مى ديد و از همه كس ماءيوس شده بود رو به درگاه الهى آورد و از خداوند كمك خواست . يا مُسَّبب الْاَسباب
    ساعتى بعد، شغالى به آنجا نزديك شد. وقتى دزد را ديد آهسته زوزه اى كشيد، در مدت كوتاهى ده ها شغال در آنجا جمع شدند. آنگاه چند شغال آهسته آهسته به طورى كه دزد از خواب بيدار نشود به وى نزديك شدند و تفنگش را به دندان گرفته و گريختند.
    كمى دورتر، تفنگ را در گودال انداختند و رويش خاك ريختند. سپس ‍ بازگشته و شمشير راهزن را نيز ربوده و آن را در جاى ديگرى خاك كردند پس از آن زين اسب را نيز برداشتند و آن را به نقطه دور دستى بردند.
    بعد تمام شغال ها كم كم به راهزن نزديك شده و يكدفعه به او حمله كردند و قبل از اينكه از خواب بيدار شود تكه تكه اش كردند و خوردند به طورى كه جز استخوان از وى چيزى باقى نماند.
    صبح كه شد. سيد از درخت پائين آمد و شمشير و تفنگ راهزن را برداشت چون ديده بود كه شغال ها آن ها را كجا پنهان كرده اند. سپس زين را روى اسب گذاشت سوار اسب شد و به سرعت از آنجا دور گرديد.
    بدين ترتيب الهام الهى به شغال ها سّيد را از مرگ نجات داد. وگرنه شغال ها از كجا مى فهميدند كه اسلحه چيست و شمشير به چه كار مى آيد و چگونه بايد راهزن را خلع سلاح كرد.(47)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ماءمور الهى

    ذوالنّون مصرى نقل كرده است : روزى به دلم افتاد كنار رود نيل بروم . از خانه بيرون رفتم ناگاه عقربى را ديدم كه به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فكر كردم او حتما ماءموريتى دارد بنابر اين دنبالش رفتم تا ببينم چه كار مى كند.
    عقرب به كنار رودخانه رسيد. در همين موقع قورباغه اى آمد و كنار ساحل ايستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف ديگر ساحل به راه افتاد.
    من نيز سوار قايق شدم و آن ها را تعقيب كردم در طرف ديگر ساحل عقرب پياده شد و در خشكى به راه افتاد. من او را تعقيب كردم تا اينكه عقرب نزديك درختى رسيد كه در زير آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نيش ‍ بزند.
    عقرب خودش را به گردن مار رسانيد و او را نيش زد. نيش عقرب كارگر افتاد و مار را از كار انداخت عقرب از همان راهى كه آمده بود برگشت .
    خودم را به جوان رسانيدم و با پا به پهلويش زدم و او را از خواب بيدار كردم . وقتى بيدار شد، فهميدم كه مست كرده و از شدت مستى بيهوش ‍ افتاده است . برايش جريان عقرب را بازگو كردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نيستى ؟
    جوان به لاشه مار نگاه كرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاك انداخت و از گناهى كه كرده بود توبه كرد.
    در دعاى افتتاح مى خوانيم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى كنم ....(48)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فريادرس

    روزى زنى بچه شيرخوارش را در بغل رفته بود و از روى پلى كه بر روى رودخانه احداث شده بود مى گذشت .
    ناگاه بر اثر ازدحام مردم ، زن به زمين خورد و بچه از دستش رها شد و به رودخانه افتاد.
    جريان آب رودخانه تند بود و بچه را با سرعت با خود برد. زن خود را به ساحل رسانيد و در حالى كه دنبال فرزندش مى دويد از مردم كمك خواست ولى جريان آب به قدرى تند بود كه مردم نمى توانستند كودك را از آب بگيرند.
    بالاخره جريان آب كودك را به قسمتى از رودخانه برد كه آب رودخانه چرخ آسيابى را به حركت درمى آورد. تصادفا كودك وارد اين جريان گرديد و به سرعت به طرف چرخ آسياب برده شد. در آخرين لحظه كه زن يقين كرد هيچ كسى نمى تواند به فريادش برسد و فرزندش را نجات دهد. سر به آسمان بلند كرد و گفت : اى خدا به فريادم برس يا غياث المستغيثين اى فريادرس بيچاره ها در همان لحظه آب از رفتن ايستاد و از حركت بازماند.
    زن دست دراز كرد و كودكش را از روى آب برداشت و شكر الهى را بجاى آورد.
    آرى هر جا كه انسان اميدش از همه كس و همه چيز قطع شود فطرت الهى وى او را متوجه خداوند قادر و توانا مى كند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يا حاضر و يا ناظر

    يكى از عارفان بزرگ كه كرامات عجيبى از او نقل شده است سهل شوشترى است . روزى از او پرسيدند چگونه به اين مقام و مرتبه رسيدى ؟
    او پاسخ داد من در كودكى نزد دايى ام زندگى مى كردم . وقتى هفت ساله بودم نيمه شب ادرار به من فشار آورد. به ناچار از رختخواب برخاستم و به دستشويى رفتم . وقتى برگشتم كه بخوابم دايى ام را ديدم كه روبه قبله نشسته ، عبايى به دوش كشيده عمامه اى دور سرش پيچيده و مشغول نماز خواندن است .
    از حالت او خوشم آمد كنارش نشستم تا نمازش تمام شد. آنگاه از من پرسيد پسرم ، چرا نشسته اى ؟ برو بخواب .
    گفتم : از كار شما خوشم آمده و مى خواهم پهلوى شما بنشينم . گفت : نه برو بخواب رفتم و خوابيدم . شب بعد از خواب بيدار شدم . وقتى از دستشويى برگشتم باز هم دايى ام مشغول نماز خواندن بود كنارش نشستم ، به من گفت : برو بخواب گفتم : دوست دارم هر چه شما مى گوئيد من هم تكرار كنم .
    دايى ام مرا رو به قبله نشانيد و گفت : يك مرتبه بگو يا حاضر و يا ناظر. من هم تكرار كردم . سپس دايى گفت : براى امشب كافى است حالا برو بخواب .
    اين كار چند شب تكرار شد و هر شب عبارت يا حاضر و يا ناظر را چند بار تكرار مى كردم . كم كم وضو گرفتن را نيز آموختم و پس ‍ از اينكه وضو مى گرفتم هفت بار مى گفتم : يا حاضر و يا ناظر.
    هر آن كو غافل از حق يك زمان است
    در آن دم كافر است ، اما نهان است
    بالا خره كار به جايى رسيد كه من ديگر بدون اينكه نزد دايى بروم خودم قبل از اذان صبح بيدار مى شدم و پس از نماز تسبيح به دست مى گرفتم و پيوسته تكرار مى كردم يا حاضر يا ناظر و از اين كار كيف روحانى مى بردم تا اينكه به اين مقام و مرتبه رسيدم .
    اى پدرها، اى مادرها، براى فرزندانتان اين معنى را روشن كنيد بگوئيد پسرجان خدا همه جا هست و همه چيز را مى بيند هر جا بروى خدا با تو است از الا ن كه بچه هايتان كوچك هستند به نماز و حجاب و احكام عادت بدهيد كه وقتى بزرگ مى شوند براى آنها سخت نباشد اين كار برهان نمى خواهد فطرت كودك براى فهميدن و درك آن كافى است فقط تذكر مى خواهد تا كودك بيدار شود.(49)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شكر نعمت

    عبدالملك مروان خليفه اموى ، خليفه اى ستمگر و خونخوار بود. روزى وى حضرت امام سجاد (ع) را نزد خود خواند. وقتى حضرت سجاد (ع) وارد قصر شد، عبدالملك مردى را ديد كه از زيادى عبادت بدنش ضعيف و مانند چوبى خشكيده شده چشمان مباركش گود نشسته ، پيشانى اش در اثر زيادى سجده پينه بسته و قد آن بزرگوار خميده است .
    عبدالملك با ديدن اين صحنه متاءثر شد و عرض كرد: اى فرزند رسول خدا چرا خودت را در رنج عبادت انداخته اى ، در حالى كه جاى شما در بهشت است و پيامبر اكرم (ص) براى شما شفاعت مى نمايد. امام در پاسخ او فرمود: به خدا قسم اگر در اثر زيادى عبادت و سجده اعضاى بدنم قطعه قطعه شود و دو چشمم از جايش بيرون آيد، از عهده يك هزارم يكى از نعمت هاى بيشمار خداوند برنيامده ام
    از دست و زبان كه برآيد
    كز عُهده شكرش به درآيد
    بنده همان به كه زتقصير خويش
    عذر به درگاه خداى آورد
    ورنه سزاوار خداونديش
    كس نتواند كه بجاى آورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خدا كيست

    روزى مردى خدمت امام جعفر صادق (ع) رفت و عرض كرد: اى پسر رسول خدا خدا را برايم ثابت كن .
    امام به او فرمود: آيا تا به حال مسافرت رفته اى ؟ مرد عرض كرد بله ، امام فرمود: سوار كشتى شده اى ؟ مرد گفت بله ، امام فرمود: آيا تاكنون اتفاق افتاده كه كشتى شما غرق شود و كشتى ديگرى براى نجات شما موجود نباشد و تو نيز شنا بلد نباشى كه بتوانى خودت را نجات دهى ؟
    مرد گفت : بله ، امام فرمود: آن موقع به چه چيز اميد دارى ؟ مرد عرض ‍ كرد: وقتى از همه جا ماءيوس و نااميد مى شدم و مى فهميدم كه ديگر كسى نيست مرا نجات دهد ته قلبم نورى مى تابيد و اميدوار مى شدم كه دستى از غيب بيرون آيد و مرا نجات دهد.
    امام لبخندى زد و فرمود: همان نيرويى كه اميدوار بودى ترا نجات دهد، در حالى كه هيچ وسيله اى براى نجات تو باقى نمانده بود همان خداست كه در ناميدى ها و بلاها به داد انسان مى رسد و او را نجات مى دهد.(50)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 12 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/