صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقاي مقدم وقتي جزييات كار سعيل را از زبان سياوش شنيد خيالش راحت شد و گفت :
    حالا ديگه مطمئنم كه سهيل براي هميشه كنارمون ميمونه .
    سياوش با تعجب به پدرش نگاه كرد و پرسيد ك
    مگه قرار بود اون باز هم برگرده ؟
    -نه ولي ميترسيدم كار مناسبي پيدا نكنه كه باعث دلگرميش بشه ، اون وقت باز هم هواي رفتن به سرش بزنه .
    -خدا رو شكر كه مساله ي كارش حل شد فقط ميونه مساله ي ازدواجش .
    سيامك با شنيدن اين حرف به خودش تكاني داد و گفت :
    اين مسئله هم حله ، چون عروسخانم كه انتخاب شده فقط كافيه كه رسم و رسومات رو انجام بديم .
    آقاي مقدم از روي تاسف سري تكان داد و گفت :
    اما شماها اشتباه ميكنيد ، سهيل هيچ علاقه اي به غزل نداره .
    سياوش و سيامكو همسرانشان با تعجب به هم نگاه كردند . سيامك با لحن معترضص گفت :
    چرا ؟ غزل كه عيب و ايرادي ندار ...آهان حتما سعيل ميخواد ناز كنه .
    اقاي مقدم گفت :
    نه مسئله اصلا اين چيزهايي كه شما فكر ميكنيد نيست ، سهيل خيلي وقته كه عروس قلبش رو انتخاب كرده .اما اين موضع هميشه به صورت يك راز بين من و اون موندهو حتي به آلمان رفتنش هم به خاطر همين مسئله بود ، دختر مورد علاقه سعيل با شخص ديگه اي زادواج كرد و اون كه توان تحمل اين وضع را نداشت از اينجا رفت تا بتونه دختر رو فراموش كنه ، حالا هم كه برگشته به اين دليله كه اون خانمه از همسرش جدا شده .
    سياوش گفت :
    اون دختر اگر واقعا به سهيل علاقه داشت كه با شخص ديگه اي ازدواج نميكرد .
    يامك در تاييد حرف برادرش افزود :سعل اگر بازم بخواد با اون دختر ازدواج كنه خودش رئ بي ارزش كده .
    -اما شماها هنوز همه چيز رو نميدونيد .
    سهيل كه وارد خانه شده بود و حرفهاي آخر انها را شنيده بود ارد پيرايي شد و بدون سلام و احوالپرسي گفت ك
    پدر كار منو تاييد مي كنه ، چون دلم ، روحم و جسمم و عقل خودمهم اين كار منو تائيد ميكنه ، دختر مورد علاقه من با اصرار و پافشاري بيش از حد من همسر كسي شد كه كوچترين علاقه اي به اون نداشت ميدوند چرا ؟ چون اون مرد روزي صميمي ترين و بهترين دوست من به حساب مي اومد كه حاضر بودم جونم رو هم بدهم ، بله كامران غافل از عشق من و لاله و لاله ي عزيزم رو از من خواستگاري كرد و من چه كاري ميتونستم بكنم ؟ و حاا كه باز هم خدا اون رو به من برگردونده همه حتي شماها داريد ما رو از هم جدا ميكنيد اما ممئن باشيد كه اين دفعه ديگه نميذارم هيچ چيز و هيچ كس باعث جدايي ما بشه .
    سمك پرسيدك
    يعني تو تمام اينمدت عاشق لاله بودي ؟
    سهيل با چشمتني غم كرته به او نگاه كد و به علامت مثبت سرش را تكان داد .سياوش با حالتي متفكر گفت :
    لاله و غزل از نظر زيبايي در يك حد هستند اما نجابت و پاكي لاله رو غزل نداره ، باورتون ميشه كه خود من يه وزي آرزو ميكردم كه او همر سيامك بشه ؟
    سيامك با حيرت گفت :
    همسر من ؟ حتما ميخواستي برادر كشي راه بندازي .
    سهيل روي مبل نشست و گفت :
    دارم از اين وضع ديوونه ميشم .
    سيامك گفت ك
    پس قرار ازدواج با نيما چ ميشه ؟
    آقاي مقدم گفت ك
    لاله هيچ علاقه اي به نيما نداره بلكه اون اتفاق ، منظورم خودكشي غزل ، باعث شد كه لاله اين تصميم رو بگيره .
    سعيده همسر سياوش كه تا آن موقع ساكت بود گفت ك
    منم يه چيزهايي در مود نامه ي غزل شنيدم ، حتما اون واقعا به عشق لاله و سعيل پي برده و حالا خودش رو پيروز حساب ميكنه كه به هدفش رسيده .
    سهيل گفت :
    نه من اجازه نمدم يكبار ديگه لاله رو از من بگيرند شماها كه نميدونيد اون چه عذابي ميكشه ، همين امروز هر دوي ما خونه ي آقا ناصر بوديم ، محيط اون خونه ، هاش و حتي آدماش كه هر كدوم سعي ميكردن به ه طريقي محبتشون رئ نشون بدن آزارش ميداد ، لاه داره از دستم ميره پدر ! اون دارخ ذره ذره آب ميشه ماما هيچ كس حرف دلش رو نميفهمه ، شماها همه اتون خوب ميدونيد كه اون توي زندگي با كامران چه عذابي كشيده حالا حقش نيست كه بازم به اون دوران برگرده .
    سياوش بلند شد و در حاليكه قدم ميزد گفت ك
    ما ميتونيم يه كاري بكنم ، همون طوري كه ميدونيد آقا اصر و نيما هنوز رسما خواستگاري نكردن پس ما دست به كار ميشيم و زودتر از اونها اين كار و انجام مي ديم .
    سهيل گفت :
    من و لاله قرار گذاشتيم كه فردا شب پدر با عمه در اين مورد صحبت كنه و رضايت اون و آقا فريدون رو جلب كنه .
    -خوب بعد ماهم ميريم خواستگاري .
    سامك گفت :
    مل ميتونيم توي مهموني عمه مهني اين كارو انجام بدم تا هم خانواده نيما در برابر عمل انجام شده قرار بديم و هم كاري كنيم كه همه حضورا از اين موضوع باخبر بشن.
    سهل نفس عمقي كشيد و گفت :
    حالا كه شما ها هم از اين موضوع با خبر شديد احساس ميكنم بام سبكتر شده و راحت تر ميتونم به هدفم برسم .
    در همين لحه صدا زنگ تلفن باعث سكوتم شد .سكوتي كه رعشه اي خفيف و دلشوره اي عحيب در دل سهيل به وحود آورد.ساوش گوشي را برداشت و گفت :
    الو.
    -الو منزل آقاي مقدم .؟
    -بله شما ؟
    -من ...من با آقا سهيل كار دارم .
    سياوش گوشي را به طرف سهل گرفت و آهسته گفت :
    با تو كار دارن !
    -كيه ؟
    -خودش رو معرفي نكرد !
    -سهل گوشي را گرفت و گفت ك
    الو ، سهيل هستم بفرماييد !
    -سلام آقا سهيل حالت چطوره /
    -خوبم متشكرم ! شما ؟
    -حاال ديگه ما رو نميشناي بي وفا ؟
    -ببخشيد متاسفانه به جا نميارم .
    -اي بي معرفت ! ميدونستم كه ديگه فراموشم كردي و گرنه از وقتي برگشتي ميتونستي حداقل يه سر به ما بزني .
    صداي مردي كه درون گوشي ميپيچبد در نظر او هم آشنا بود هم غريبه اما بوي فتنه و اشوب مداد و سهيل ناخود آگاه آن را حس كزد .باز هم گفت ك
    متاسفم من الا نميتونم شما رو به ياد بيارم .
    پس پاشو بيا رستوران سر خيابون تا با هم صحبت كنيم.
    -صحبت كنيم ؟ در مورد چي ؟
    -وقاتي بياي و منو ببني ميفهمي در مورد چي ميخوام باهات حرف بزنم.
    -گفتيد كجا بيام ؟
    -رستوران سر خيابون .
    -بشه .
    -خداحافظ .
    -خداحتفظ .
    سهيل گوشي را به دست سياوش داد و گفت :
    عجيبه !
    سيامك پرسيد :
    كي بود ؟
    -خودمم نفهميدم فقط گفت كه برم رستوران ر خاب.ن !
    -يعني خودشم معرفينكرد ؟
    نه، اما...
    -اما چي ؟
    -نميدونم چرا ناقدر نگرانم ! احساس خيلي بدي دارم ، فكر ميكنم اين مرد قاصديه كه خبر بدي رو برام آورده .
    آقاي مقدم گفت :
    اين چه حرفيه ميزني پسرم !انقدر بدبين نباش ، اتفاقات اين چند روزه ذهنت رو خسته كرده.
    -به هرحال ميرم تا بينم با من چه كار داره!
    سياوش پرسيد :
    ميخواي همراهت بيام ؟
    -نه متشكرم لزومي نداره و
    در ضمن فكر ميكنم تناه برم بهتره .
    بعد بلند شد و با قدمهايي مردد از خانه خارج شد و خودش را به خيابان رساند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای ایستاد و به ساختمان زیبای رستوران که جلوه ای جذاب و زیبا داشت خیره شد. یکدفعه چیزی مثل برق از ذهنش گذشت. «کامران» این کامران بود که همیشه با او در اینجا قرار می گذاشت. بله آن کسی که از پشت تلفن با او صحبت کرده بود خود کامران بود که اعتیاد باعث شده بود او صدایش را تشخیص ندهد. با عجله داخل رستوران شد و کنار پیشخوان ایستاد و لا به لای میز و صندلیها را که بیشترشان خالی بود نگاهی انداخت تا اینکه پشت ستون مرمرین وسط سالن او را پیدا کرد که با قامتی خمیده پشت میز نشسته بود و با گلدان روی میز بازی می کرد. به سوی او رفت. پشت سرش که رسید سلان کرد. روزی او را به اندازه جانش دوست می داشت طوری که حاضر شد به خاطر او حتی از عشقش نیز دست بکشد ولی حالا، حالا که او زندگی و سلامتش را باخته بود و لاله اش را پژمرده ساخته بود چه؟ باید هنوز هم او را دوست خود می دانست؟ باید هنوز هم از دیدنش شاد میشد؟ مسلما نه! زیرا مسبب تمام مشکلات دیروز و امروزش این مرد خودباخته بود که چون موجودی زائد در اجتماع می گشت و همه را از اطراف خود دور می کرد. چهره اش به حدی شکسته شده بود که سهیل باورش نمی شد این همان کامران چند سال پیش باشد که حتی از بوی سیگار سردرد می گرفت. اشک از چشمان هر دو سرازیر شده بود زیرا با دیدن هم به دوران شادی افتادند که پشت سر گذاشته بودند، به یاد روزهایی که کنار هم درس می خواندند، دانشگاه می رفتند، برای جمعه هایشان نقشه می ریختند، به یاد شیطنتهای دوران نوجوانی، به یاد همان روزهایی که که هر دو به یک گل دلباخته بودند. کامران به سختی از جایش بلند شد. لباسهای کهنه و کثیفش دل سهیل را ریش می کرد. دست دور گردن یکدیگر انداختند و با صدای بلند گریه کردند. همه ی کسانی که در آنجا حضور داشتند به آن دو نگاه می کردند. سهیل آهی کشید و به او کمک کرد تا بنشیند. سپس خودش نیز رو به روی او نشست. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    _تو با خودت چه کردی پسر؟!
    کامران چند بار سرش را تکان داد و گفت:
    _اینها همه تقصیر توئه! اگه از روز اول، از همون روزی که به عشقم اعتراف کردم توی دهنم زده بودی و می گفتی که خودت لاله رو می خوای اینجوری نمی شد... هرچند...
    در این لحظه کامران ساکت شد و سهیل حیرت زده او را نگاه می کرد. با تردید گفت:
    _حرف بزن دیگه هر چند چی؟
    _هر چند به نفع تو شد و به ضرر من! حتما خدا تورو دوست داره که نذاشت گرفتار بشی.
    _اما عذابی که من کشیدم هیچ کس نکشید، از طرفی لاله رو از بچگی دوست داشتم از طرفی تو بهترین دوستم بودی و نمی تونستم ناراحتیت رو ببینم.
    _ای کاش مرده بودم و هیچ وقت اسیر چنین عشق یک طرفه ای نشده بودم.
    _این وسط لاله از هر دوی ما بیشتر عذاب کشید.
    کامران با نگاهی عجیب به صورت سهیل خیره شد و پرسید:
    _تو هنوزم دوستش داری؟
    سهیل سرش را پایین انداخت و جوابی نداد زیرا حس می کرد نمی تواند در برابر او که روزی همسر لاله بوده اعتراف کند.
    کامران ادامه داد:
    _من فکر می کردم دیگه عاقل شدی و همه چیز رو خودت فهمیدی.
    _منظورت دو نمی فهمم، چی می خوای بگی؟
    _تو اصلا می دونی که چرا من لاله رو طلاق دادم؟
    _می دونم که اون از تو طلاق گرفت.
    کامران قهقه ای سر داد که در نظر سهیل زشت و کریه آمد. سهیل گفت:
    برای چی می خندی؟
    _برای اینکه هنوزم ساده و زود باوری، نکنه این حرفو اون دختره ی بدجنس به تو زده؟
    _درباره لاله این طوری صحبت نکن!
    _چرا؟ چرا نباید درباره اون این طوری صحبت کنم؟ چون نجیبه؟ آره؟ چون خیلی خانومه؟ آره؟ چون پاکه؟ آره؟ دیدی گفتم اشتباه می کنی؟ آخه پس تو چی می دونی؟
    _من این رو می دونم که تو انقدر آزارش دادی و شکنجه اش کردی تا مجبور شد طلاق بگیره.
    _پس معلوم شد حقیقت رو به تو نگفتند! عزیزم این من بودم که طلاق اون رو دادم چون دیگه طاقت کثافت کاریهاش رو نداشتم، دیگه نمی تونستم ببینم که خسته از کار بر می گردم و اون تو خونه نیست، دیگه نمی تونستم توی هر مهمونی اون رو در حال گپ زدن با مردای غریبه ببینم.
    _چرا دروغ می گی؟ تو از همون اول اون رو مثل یه پرنده توی قفص زندان کردی و حتی یه مهمونی ساده هم نمی بردیش، او با بدبینی هات دنیا رو براش سیاه کرده بودی و یه حصار تنگ و خفقان آور براش درست کرده بودی.
    _بله من نسبت به اون سخت می گرفتم چون فکر می کردم با این کار می تونم جلوی کارهای کثیفش رو بگیرم، غافل از اینکه اون یه هرزه ی کثیف بود که توی هر شرایطی کارش رو انجام می داد.
    _بسه دیگه، خفه شو.
    صدای فریاد سهیل توی رستوران پیچید و بار دیگر تمام سرها به آن سو چرخید. کامران بی توجه به عصبانیت او گفت:
    اون یه زن هرزه کثیف و هوسبازه که چهره دومش رو زیر یه چهره پاک و معصوم پنهان کرده تا بتونه تو رو هم مثل من فریب بده.
    _اما اون احتیاجی به این کار نداشت چون می دونست که من هنوزم عاشقش هستم، حالا می فهمم که حق داشت با تو زندگی نکنه تو لیاقت اون رو نداشتی.
    _بیچاره! اون همین الان هم داره با تو بازی می کنه، فکر می کنی من خبر ندارم؟ اون اگه تورو دوست می داشت که با نیما قرار ازدواج نمی ذاشت، اون مثل یه گرگ گرسنه س که هیچ وقت سیر نمی شه، نه می تونه از نیما دل بکنه و نه می تونه تو رو جواب کنه چون هر دوی شما بهترین جوونای فامیل هستین، چرا باید بیوه ای این قدر خواهان داشته باشه در حالی که بعضی دخترای فامیل اصلا مورد توجه نباشن! امروز خواستم بیای اینجا تا چشمات رو به روی حقیقت باز کنم، حالا می خوای باور کن می خوای نکن! من هنوزم مثل همون روزها دوستت دارم و نمی خوام که تو به عاقبت من و به سرنوشت بد من گرفتار بشی.
    سهیل واقعا گیج شده بود نمی دانست چه باید بگوید. کامران از پشت میز بلند شد و با وضع اسفناکی از رستوران خارج شد. سهیل سرش را در میان دستهایش گرفت. نمی دانست حرفهای او را باور کند یا نه! یکدفعه حرفهای غزل هم در ذهنش زنده شد. او هم تقریبا همین حرفها را زده بود. نه امکان نداشت که لاله او اینگونه باشد. باورش نمی شد که لاله با احساسات پاک او بازی کرده باشد. او از کودکی به این دختر زیبا دل بسته بود و حالا نمی خواست باور کند که تمام آن حرف های عاشقانه دروغ بوده، نمی خواست فکر کند که تمام عذابی که در این چند سال به خاطر دوری از او متحمل شده بی دلیل بوده/، از این فکر به خودش لرزید. نفس عمیقی کشید تا بغضی را که در گلویش نشسته بود مهار کند. با سستی از جایش بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. پول آبمیوه هایی را که خودش حتی به لب نزده بود اما کامران تا به آخر سر کشیده بود پرداخت و از آنجا خارج شد. احساس می کرد روی بدنش عرق سرد نشسته، پاهایش بی رمق شده بود، مسافت رستوران تا خانه را طی یک ساعت پیمود. وقتی به خانه رسید هوا کاملا تاریک شده بود، حوصله پیدا کردن کلید را از درون جیبش نداشت دستش را روی زنگ گذاشت. بعد از چند ثانیه در باز شد، وارد حیاط شد چند قدمی که جلوتر رفت پدرش را بالای پله ها منتظر دید. سیاوش و سیامک هم در این لحظه از ساختمان خارج شدند. سیامک با صدای بلند پرسید:
    _کجا بودی پسر؟ همه ما رو از نگرانی کشتی.
    سهیل سعی کرد خود را آرام نشان دهد. نمی خواست کسی بفهمد که غرورش زیر پا له شده. به سختی در حالی که زانوهایش می لرزید خودش را به بالای پله ها رساند.
    سیاوش پرسید:
    کی بود که بهت زنگ زد؟
    سهیل با یادآوری کامران با آن حرفهای زجر آوری که از دهانش شنیده بود تحملش را از دست داد و روی پله ها افتاد. دو برادر به سوی او دویدند و بدن داغ و تبدارش را بلند کردند و به سالن بردند.
    نیلوفر همسر سیامک با ظرف آب سردی که یک دستمال در آن گذاشته بود به طرف آنها آمد و گفت:
    تبش خیلی بالاست، بهتره زنگ بزنید دکتر بیاد.
    سیامک دستمال درون آب را برداشت و فشرد و روی پیشانی او گذاشت. سهیل تکانی خورد و زیر لب زمزمه کزد:
    دروغه... دروغه!
    همه به هم نگاه کردند زیرا مفهوم کلمات او را نمی فهمیدند. سیاوش گفت: ای کاش یکی از ما همراهش رفته بودیم!
    سیامک گفت:
    کاش لااقل می دونستیم اونجا کی رو دیده!
    _ای کاش زودتر رفته بودم دنبالش!
    آقای مقدم مغموم . آرام نشسته بود و به چهره ی بی رنگ پسرش نگاه می کرد اما در دلش بلوایی به پا بود که دلش می خواست زودتر صبح شود تا بتواند به تمام اقوام زنگ زند و قصه عشق او و لاله را برای همه تعریف کند و به این مسئله خاتمه دهد.
    با خوراندن چند مسکن و تب بر و کمپرس آب سرد بالاخره تبش کمی پایین آمد و به خواب رفت. اما در خواب کابوسهای وحشتناک به سراغش می آمدند و او با فریادهای بلند از جا بلند می شد ولی دوباره با ضعف روی کاناپه می افتاد و به خواب فرو می رفت. البته خوابی که بیشتر به بی هوشی شباهت داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله ساعت را بالای سرش گذاشت تا بتواند رأس ساعت سه بیدار شود. آن شب احساس دلتنگی می کرد و می ترسید که خواب بماند. وقتی پلکهایش را بست مدت زیادی طول نکشید که خوابش برد. اما در خواب می دید که سهیل از او رو برمیگرداند. با هر قدمی که به سوی او برمی داشت او یک قدم دورتر می شد. تا حدی که جز سایه ای از او برجا نماند، چند بار صدایش زد اما جوابی نشنید. با وحشت و نگرانی از خواب پرید، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی فهمید خواب می دیده نفس راحتی کشید. ساعت را از روی میز برداشت و نگاه نکند. از تخت پایین آمد. شال قهوه ای رنگ زیبایی را که سال پیش به طور غافلگیر کننده در شب تولدش از آقای مقدم هدیه گرفته بود به سر انداخت و آهسته از اتاقش خارج شد، خودش را به باغ رساند. و از پله ها پایین رفت. از بین درختان سبز باغ گذشت و به زیر همان درختی که شب گذشته در زیرش نشسته بود رسید. همانجا نشست و منتظر ماند تا با شنیدن صدای ماشین محبوبش در را بگشاید. نسیم شبانه صورتش را نوازش می داد. لحظات انتظار را پشت سر می گذاشت اما دلشوره ی عجیبی وجودش را در بر گرفته بود. تقریبا نیم ساعتی گذشت اما خبری نشد با خودش فکر کرد که شاید قبل از آمدنش به باغ، او آمده باشد و بیرون در انتظار او نشسته باشد. با تردید به طرف در رفت و آن را باز کرد و سرش را بیرون برد اما هر چه نگاه کرد اثری از او نیافت. با نگرانی در را بست و باز هم به زیر درخت پناه برد مانند کودکی که از ترس به آغوش مادرش پناه برده باشد. نیم ساعت دیگر هم گذشت و او نیامد. هزاران فکر ناراحت کننده از ذهنش گذشت اما هر بار با یک تکان سعی می کرد خودش را از این حالات واهی برهاند تا راحت تر این دقایق را بگذراند. آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. ستاره اش به او چشمک می زد. برایش دستی تکان داد و گفت:
    حتما او الان می دونی که سهیل من کجاست و چه کار می کنه! پس بهش بگو زودتر بیاد که دارم دیوونه می شم، دعا می کنم که براش اتفاقی نیفتاده باشه آخه می دونی که من بدون اون می میرم، زندگی، بودن و نبودن برای من با اون معنی پیدا می کنه، بدون سهیل دیگه حتی یک لحظه هم دلم نمی خواد زنده بمونم، یادت چند سال پیش تورو بهش نشون دادم و گفتم:
    ببین سهیل اون ستاره منه! خندید و گفت:
    نه اشتباه می کنی اون ستاره منه! گفتم:
    نه تو اشتباه می کنی ستاره تو یکی دیگه ست این ستاره مال منه، اون وقت سهیل با اون چشمای مهربونش نگاهم کرد و گفت:
    من و تو یک روحیم در دو بدن، پس ما با هم یک ستاره داریم! آخ ستاره جون پس چرا حالا این قد دیر کرده؟ نکنه فراموشم کرده؟ نکنه قرارمون یادش رفته؟ نه امکان نداره، خوب می دونم که دل اونم مثل دل منه، احساس اونم مثل احساس خودمه، همین قدر که من دوستش دارم اونم منو دوست داره، پس حتما میاد مگه نه؟ تا صبح منتظر می شینم تا بیاد آخه خودش برای امشب با من قرار گذاشت!
    ****
    سهیل در رخت خوابش تکانی خورد و چشمهایش را باز کرد. سیاوش هم که با تکان او بیدار شده بود چشمهایش را مالید و پرسید:
    چیزی می خوای سهیل جان؟
    سهیل با ضعف سرش را تکان داد و گفت: فقط بگو ساعت چنده؟
    سیاوش نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
    چهار و چهل و پنج دقیقه... گرسنه ات نیست؟
    سهیل باز به علامت منفی سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. به یاد شب گذشته افتاد که با هم به دماوند رفته بودند. چه شب زیبایی بود! ای کاش هیچ گاه صبح نشده بود! اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد. می دانست که الان لاله منتظر اوست اما چه کند که دچار تردید شده بود. حرفهای زهردار کامران او را دچار شک و دودلی کرده بود. سیاوش دست او را نوازش کرد و گفت:
    چیه سهیل جان؟ چرا ناراحتی؟
    سهیل بار دیگر چشمهایش را گشود و با بغض گفت:
    الان لاله منتظر منه!
    سیاوش با تعجب پرسید:
    این وقت شب؟! کجا؟
    _ما چند شبه که قرار می گذاریم تا همدیگرو ببینیم، می دونم که الان هم اون منتظر منه، امشب ساعت سه قرار بود برم پیشش.
    _می خوای من برم و بهش خبر بدم که حالت خوب نیست؟
    _نه!
    _چرا؟ این طوری اونم از نگرانی درمیاد.
    سهیل آهی کشید و گفت:
    اون باید به این وضع عادت کنه، باید از همین امشب بفهمه که دیگه همه چیز تموم شده. اشک چون باران از چشمهایش باریدن گرفت.
    سیاوش با تعجب پرسید:
    چی شده سهیل؟ چرا این طوری حرف می زنی؟ مگه قرار نشد که توی مهمونی عمه مهین از لاله خواستگاری کنیم؟
    _دیگه فایده ای نداره، دیگه همه چیز تموم شد اما برای خودم متأسفم که خیلی دیر حقیقت رو فهمیدم.
    _چرا؟ منظورت چیه؟ اصلا تو امروز توی رستوران کی رو دیدی؟ چه اتفاقی افتاد که به این روز افتادی؟
    _هیچی نپرس خواهش میکنم هیچی! فقط این رو به بقیه هم بگو که دیگه دلم نمی خواد کسی اسم لاله رو پیشم بیاره.
    _باشه هر طور میل خودته، ما فقط راحتی تورو می خوایم.
    لاله که تا ساعت پنج و نیم صبح راه رفته بود و با تک تک درختان باغ حرف زده بود خسته و ناامید به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت انداخت.
    مهتاب میز صبحانه را چید و به لادن گفت:
    برو ببین لاله چرا نمیاد!
    لادن بلند شد و به دنبال او رفت. چند ضربه به در زد اما چون جوابی نشنید داخل اتاق شد. لاله را دید که لباس به تن داشت و شال هم دور گردنش پیچیده بود. چشمهایش بسته بود اما حرفهایی نامفهومی زیر لب زمزمه می کرد. لادن دستش را روی پیشانی او گذاشت و متوجه شد او تب شدیدی دارد و حرفهایی هم که می زند هذیان ناشی از تب است. اما قبل از اینکه به سراغ مهتاب برود با عجله و به سختی لباس را از تن او بیرون آورد و شال را از دور گردنش باز کرد و روی صندلی گذاشت سپس با عجله از اتاق خارج شد و مادرش را صدا زد. مهتاب از آشپزخانه خارج شد و پرسید:
    چی شده؟
    _لاله حالش بده، تب شدیدی داره.
    فریدون از آشپزخانه با عجله بلند شد و به سوی آنها آمد و پرسید:
    هذیان هم می گه؟
    _بله عجله کنید من می ترسم.
    فریدون به اتاق لاله رفت . وقتی درجه را از دهان او خارج کرد بر نگرانیش افزوده شد. به لادن گفت:
    برو شربت تب بر و یه قرص مسکن بیار، توی طبقه پایین میز من آمپول تقویتی هم هست، اونها رو هم بیار.
    مهتاب با نگرانی پرسید:
    حالش خیلی بده؟
    _هم تبش شدیده هم فشارش پایین اومده.
    _ یعنی باز هم همون تبهای قدیمی اومده سراغش؟
    خوشحال شدم که یه مدت راحت شده فکر می کردم دیگه حالش خوب شده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیل متوجه نگاههای کنجکاو دیگران شد اما سرش را پایین انداخت و به خوردن صبحانه مشغول شد. نیلوفر سکوت را شکست و گفت:
    _ خدا رو شکر که حالتون خوب شده.
    آقای مقدم هم خدا را شکر کرد. هر کسی در مورد او و اینکه شب گذشته را چطور گذرانده اند حرفی زد اما سهیل همچنان ساکت بود و حرفهای کامران را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد و به این فکر می کرد که اگر واقعا لاله این طور بوده که کامران می گفت پس چرا او تا به حال نفهمیده؟ اصلا چرا هیچ کس تا به حال متوجه نشده؟ نکنه در این مدتی که او در آلمان بوده اتفاقاتی افتاده که از او مخفی می کنند؟ نکنه به خاطر آبروی فامیل همه مهر سکوت بر لبانشان زده اند؟ نکنه لاله واقعا همان طور باشد و تنها او بی خبر مانده باشد؟ اما نه این امکان ندارد چون اگر این موضوع واقعیت داشته باشد این همه سال نیما منتظر جواب او نمی نشست و آقا ناصر با آن اطمینان در مورد نجابت لاله صحبت نمی کرد! پس چه رازی پشت پرده است که او از آن بی خبر مانده؟
    با صدای سیامک به خودش آمد و پرسید:
    چی؟
    سیامک گفت:
    گفتم اگه کاری نداری ما داریم می ریم.
    _ نه متشکرم، از اینکه نگرانتون کردم معذرت می خوام.
    _ سیاوش و بچه هایش چند روزی اینجا می مونن تا حال تو کاملا خوب بشه.
    _ از همه شما متشکرم.
    بعد از رفتن سیامک و نیلوفر، سهیل هم از فرصت استفاده کرد و استراحت را بهانه قرار داد و به اتاقش رفت. باورش نمی شد که باز هم عشق و احساسش مورد تهاجم قرار گرفته باشد. به سراغ میز تحریرش رفت، کشوی آن را بیرون کشید و تنها عکسی که از لاله داشت را بیرون آورد و به آن خیره شد. با دیدن چشمان معصوم او در آن عکس زیبا اشک درون چشمهایش حلقه زد و گفت: حاضر بودم تمام بلاهات رو به جون بخرم و توی سختی ها سپر بلات بشم، عشق من نسبت به تو از قطره های هر دریایی پاک تر و زلال تر بود اما تو ... نمی دانست به او چه بگوید زیرا هنزو هم نمی توانست باور کند که لاله غیر از آنی بود که او فکر می کرد. عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت و گریه کرد.
    ****
    آقا فریدون نگاهی به سرم انداخت و گفت: من می رم مطب اگه حالش طوری شد که احتیاج به کمک داشتی حتما خبرم کن.
    _ صبحانه خوردی؟
    _ بله متشکرم، خدا حافظ.
    _ خدا حافظ.
    مهتاب کنار تخت او نشست و دست تبدارش را در دست گرفت و به چهره اش که در این اواخر رنگ پریده تر و لاغر تر شده بود خیره شد و زیر لب گفت:
    می دونم یه غمی تو دلته که من از اون بی خبرم، با اینکه مادرتم اما هیچ وقت منو محرم رازت ندونستی و نخواستی راز دلت رو به من بگی، شاید اگه از روز اول یعنی از همون زمانی که یه دختر بچه محصل بودی تا این حد خودم رو اسیر کار و مشکلات نمی کردم و بیشتر بهت توجه می کردم حالا این اتفاقها نمی افتاد. دلم می خواست منم مثل مادرهای دیگه تا جدی با بچه هام صمیمی بودم که اونها اتفاقات ریز و درشت بیرون رو برام تعریف می کردن ولی متأسفانه چون خودم آخرین بچه خانواده بودم و به علت اختلاف سنی زیاد، روابط صمیمانه ای با پدر و مادرم نداشتم نتونستم اعتماد شماها رو هم به خودم جلب کنم، شاید خیلی ها ما رو خانوادۀ خوشبختی می دونن اما از نظر من خوشبختی یعنی صمیمیت، یعنی به هم اطمینان داشتن، از اینکه مادر خوبی نبودم خیلی ناراحتم شاید من و پدرت تونسته باشیم از نظر مالی شماها رو تأمین کرده باشیم ولی متأسفانه از نظر روحی و اخلاقی بینمون فاصله افتاده.
    لادن که به اتاق آمده بود تا خداحافظی کند حرفهای مهتاب را شنیده بود و می دانست که اینها همه حقیقت محض است زیرا خود او نیز رازهایش را فقط با دوستان صمیمی اش در میان می گذاشت نه خانواده اش. جلو رفت و دستش را روی شانه مادر گذاشت. مهتاب سرش را بلند کرد و با چشمان مرطوبش به صورت او لبخند زد.
    لادن گفت: انقدر خودتون رو ناراحت نکنید، می دونید که لاله ضعیفه و با کمی استراحت و تقویت حالش زود خوب می شه.
    _حال جسمیش آره ولی حال روحیش رو نمی دونم.
    _بهتره در این مورد با پدر مشورت کنید.
    _پدرت فقط حرف همیشگی رو می زنه و می گه که حتما لاله با این ازدواج موافق نیست.
    _خب مادر عزیزم اگر واقعا این طور باشه شما در حقش خوبی نمی کنید بلکه دارید به اون ظلم می کنید.
    _دیگه نمی دونم چی کار کنم! به نظر تو بهتر نیست که با داییت یه مشورتی بکنم؟
    _اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم.
    _می خوای بری امتحان بدی؟
    _آره، دیگه امتحان آخریه.
    _برو عزیزم برو دیرت نشه.
    _شما هم بلند شید برید صبحانه بخورید من میز رو جمع نکردم.
    _باشه عزیزم تو نگران من نباش، برو به فکر امتحانت باش.
    لادن صورت او را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. مهتاب هم گونه ی فرو رفته لاله را بوسید و از اتاقش خارج شد. لاله که تمام حرفهای او را شنیده بود چشمهایش را گشود و آهسته گفت:
    اما تو مادر خوب و مهربونی بودی! این من بودم که هیچ وقت نتونستم با کسی کنار بیام حالا هم اگر لازم باشه به خاطر تو تن به این ازدواج بدم.
    اشک در چشمهایش حلقه زد. با تقلای بسیار خودش را کمی جلو کشید و گوشی تلفن را برداشت. فکر می کرد حتما برای سهیل اتفاقی افتاده که شب پیش نتونسته بیاید. شماره آقای مقدم را گرفت و منتظر ماند. بعد از چند بوق گوشی برداشته شد و صدای سیاوش از آن به گوشش رسید:الو...بفرمایید.
    نمی تونست حرف بزند اما چرا در این وقت صبح سیاوش آنجا بود؟ حتما مسأله خاصی پیش اومده!
    گوشی را گذاشت و به رختخواب برگشت. باز هم خیالات ناراحت کننده به سراغش آمدند. به یاد فریده افتاد بار دیگر نیم خیز شد و گوشی را برداشت و این بار شماره ی خانه خاله مهینش را گرفت. خوشبختانه خود فریده گوشی را برداشت و با صدایی خواب آلود گفت:
    الو
    _الو فریده جون سلام.
    _سلام لاله حالت خوبه؟
    _متشکرم تو چطوری؟
    _من خوبم ولی تو صدات یه جوریه.
    _من خوبم فقط می خواستم از تو یه خواهشی بکنم.
    _بفرما چه کار کنم؟
    _می تونی بیای اینجا؟
    _بازم می خوای بری شمع روشن کنی؟
    _یه کار مهم باهات دارم که این طوری نمی تونم بگم.
    _باشه من تا یک ساعت دیگه خودم رو می رسونم.
    _ممنون فریده جون.
    _خواهش می کنم، خداحافظ.
    _خداحافظ.
    لاله گوشی را گذاشت و به ساعت نگاه کرد. او تا ساعت نه حتما می رسید. خدا را شکر که حداقل فریده را دارد تا بتواند درد دلی کند و راه چاره ای بجوید. پلکهایش خسته بودند زیرا شب گذشته نتوانسته بود بخوابد و به اندازه ای در باغ راه رفته بود که پاهایش هم درد می کرد. چشمهایش را بست و سعی کرد تا آمدن فریده بخوابد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با نوازشهای دستی مهربان چشم گشود. مهتاب بالای سرش بود و با چشمانی نمناک موهای او را نوازش می کرد. آهسته سلام کرد و او به گرمی جوابش را داد و پرسید:
    صبحانه ات رو بیارم همین جا؟
    _نه میل ندارم.
    _نمی شه که چیزی نخوری.
    _پدر کجاست؟
    _رفت مطب، خیلی نگرانت بود گفت به محض اینکه تبت پایین اومد و بیدار شدی بهش زنگ بزنی.
    _پس لطفا خودتون این زحمت رو بکشید.
    لاله می دانست که پدر و مادر او نیز مثل همه ی پدر و مادرهای دنیا که بچه هایشان را دوست دارند، به او علاقه دارند اما نمی دونست چرا نمی تواند این غمی را که این طور بی رحمانه وجودش را چنگ می زد و آزارش می داد با آنها در میان بگذارد. هر چی سعی می کرد موفق نمی شد اسرارش را بیرون بریزد.
    مهتاب گفت: لاله!
    _بله!
    _می خوام یه سوالی ازت بپرسم فقط خواهش می کنم اون چیزی که تو دلته به من بگو.
    _چشم!
    _تو از نیما خوشت نمیاد؟
    اولین باری بود که مادرش چنین سوالی از او می پرسید و این باعث تعجب او بود. با این حال بنا به درخواست مادرش که خواسته بود حقیقت را بگوید به علامت منفی سرش را تکان داد و بعد هم سعی کرد بنشیند مهتاب به او کمک کرد و بالش را پشت کمرش گذاشت سپس دستهای او را گرفت و در چشمانش خیره شد و پرسید:
    پای مرد دیگه ای در میونه؟
    لاله با شنیدن این سوال تکانی خورد. با یادآوری سهیل اشک در چشمانش نشست. سرش را به زیر انداخت و جوابی نداد.
    مهتاب ادامه داد:
    من مادرتم اگر مسأله ای هست به من بگو شاید بتونم برات کاری انجام بدم که از دست دیگران ساخته نباشه.
    اشک روی گونه های لاله غلتید اما باز هم لبهایش قادر به گفتن حقیقت نبودند. ترسی عمیق وجودش را در بر گرفته بود که مانع ابراز احساساتش می شد. مهتاب اشکهای او را پاک کرد و گفت:
    نمی دونی وقتی تورو این طوری میبینم چقدر دلم می گیره و از خودم بدم میاد که نتونستم اعتماد بچه هام رو به خودم جلب کنم تا برای یکبار هم که شده کنارم بشینن و باهام دردودل کنن. شماها باید منو ببخشید که همیشه فکر و عقیده ام رو به شماها تحمیل کردم هر چند این کارم به خاطر علاقه اییه که هر مادری به فرزندش داره. لاله عزیزم تو اولین فرزند منی، علاقه من به تو منحصر به فرده، خواهش می کنم حرفام رو درک کن، من واقعا دوستت دارم دلم می خواد کمکت کنم حالا یک بار دیگه می پرسم، تو مرد دیگه ای رو دوست داری؟
    باز هم این سوال به شدت گریه او افزود. دستش را دور گردن مادر حلقه کرد و های های گریست، اشکهای مهتاب هم جاری شد. نمی توانست ببیند دخترش عذاب می کشد در حالی که علتش را او نمی دانست.
    با ضربه ای که به در خورد هر دو سریع اشکهایشان را پاک کردند. مهتاب بلند شد و در را باز کرد. فریده در حالی که لبخند می زد سلام کرد. مهتاب هم سعی کرد لبخند بزند و جواب او را داد و گونه اش را بوسید و بیرون رفت. فریده وارد اتاق شد و سلام کرد و گفت:
    تو که بازم افتادی تو رختخواب، نازک نازنجی.
    لاله گفت:
    متشکرم که اومدی، لطفا در رو ببند.
    فریده برگشت و در را بست و پرسید:
    دوباره کدوم برگ از درخت افتاده که دل نازک تورو شکسته؟
    _بیا بنشین، نمی تونم بلند صحبت کنم.
    فریده روی لبه تخت کنار او نشست، نظری به صورتش انداخت و پرسید:
    گریه کردی؟
    لاله با سر حرف او را تایید کرد.
    _خاله هم گریه کرده بود درسته؟
    _آره، دلم براش می سوزه، اون در مورد من خودش رو گنهکار می دونه.
    _اون دیگه چرا؟!
    _فکر می کنه به اندازه کافی نظر ما رو به خودش جلب نکرده که بتونه همرازمون باشه، فکر می کنه که اگر بدونه مشکل من چیه می تونه کمکم کنه.
    _خب بهش می گفتی.
    _نتونستم، هر چی سعی کردم نشد.
    _آخه چره؟ اگه مادرت موضوع رو می فهمید اینهمه عذاب نمی کشیدی.
    _دست خودم نیست، می ترسم اگه بفهمه سرزنشم کنه.
    _چرا این فکر رو میکنی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی، در ضمن با این کارت خیال سهیل رو هم راحت می کردی.
    لاله با شنیدن نام سهیل و اینکه شب پیش به دیدنش نیامده بود اشک روی گونه هایش جاری شد.
    فریده با تعجب پرسید:
    چی شده؟ تو که دوباره شروع کردی؟
    _سهیل... سهیل.
    _سهیل چی؟
    _سهیل دیشب نیومد.
    _کجا نیومد؟
    _قرارمون ساعت سه بود، تا صبح منتظرش نشستم اما نیومد، دلم شور می زنه فکر می کنم براش اتفاقی افتاده، زنگ زدم خونه دایی، سیاوش گوشی رو برداشت، آخه صبح زود اون اونجا چی کار می کنه؟ مگه اینکه اتفاقی افتاده باشه.
    _خوب شاید خواب مونده.
    _نه مطمئنم که خواب نمونده.
    _خب شاید یه کاری براش پیش اومده که نتونسته بیاد.
    _کار؟ اونم نیمه شب؟ اگرم می خواست نیاد به من زنگ می زد، مطمئنم فریده!
    او نام فریده را طوری بیان کرد که او فهمید باز هم فکری به سر لاله زده، به او نگاهی کرد و منتظر ماند تا حرفش را بزند. لاله با چشمان پر اندوهش به او نگاه کرد و گفت:
    دیروز خونه آقا ناصر بودیم.
    _بله می دونم خبرش رسیده.
    _نکنه... نکنه..
    _ا، تو چرا این طوری حرف می زنی؟ نکنه چی؟
    _دیروز غزل خیلی خوشگل شده بود.
    فریده با شنیدن این حرف خندید و گفت:
    غزل همیشه خوشگله، حالا منظورت از این حرف چیه؟
    _شاید سهیل با دیدن اون تصمیمش عوض شده!
    _تو یه طوری حرف می زنی که انگار سهیل تا دیروز غزل رو ندیده بود، عزیز من عشق بین تو و سهیل ریشه عمیقی داره که به این سادگیها از بین نمی ره، بیخودی هم خودت رو ناراحت نکن، من مطمئنم که اون هنوزم تورو دوست داره، همین الانم فقط توی فکر توئه.
    لاله آهی کشید و گفت:
    پس چرا دیشب نیومد؟
    _بازم حرف خودش رو میزنه، یه کمی طاقت بیار امشب که بیاد همه چیز معلوم میشه.
    _گفتی امشب یادم اومد که قراره امروز زنگ بزنه و به مامان بگه که با دایی مقدم برای شام میان اینجا.
    _با دایی؟
    _آره قرار شده که دایی با مامان صحبت کنه.
    _امشب قراره آقا سهیل با پدرش بیاد اینجا در مورد خانم با مادرش حرف بزنه اون وقت خانم نشسته و آبغوره می گیره.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله از تخت پایین آمد و به طرف کمدش رفت کلیدش را که همیشه در جای مخصوصی پنهان می کرد پیدا کرد و آن را باز کرد. دو شاخۀ گل سرخ که دو شب پیش هدیه گرفته بود هنوز بوی تازگی می دادند. آنها را برداشت و بویید و روی سینه اش گذاشت. فریده با دیدن گلهای خشک درون کمد دهانش باز مانده بود. بعضی از گل ها درون گلدان بودند. بعضی ها روی دیواره های کمد چسپانده شده بودند و بعضی از دسته گلها کارتهای تبریکی نیز داشتند که همگی از سوی سهیل بودند. هر سه طبقه کمد با گلهای خشک پر شده بودند. فریده یکی از کارتها را برداشت، روی آن نوشته شده بود، لاله عزیزم تولدت مبارک 12/1/68، درست یک سال و نیم قبل از ازدواج لاله با کامران. شیشه عطر کوچکی که با یک شاخه گل تزیین شده بود نظر او را به خود جلب کرد. نشست و به کارت کنار آن نگاه کرد: لاله قشنگم عیدت مبارک 2/1/67. با دیدن این گلهایی که لاله همه را مثل یک گنج گرانبها نگه داشته بود فریده بیشتر به ریشه عمیق این عشق پاک پی برد. در همین لحظه ضربه ای به در خورد. لاله با دستپاچگی گلها را درون کمد گذاشت و در آن را بست. فریده هم سریع به طرف تخت رفت و روی آن نشست. لادن وارد اتاق شد و سلام کرد و ظرف میوه ای را که در دست دااشت روی میز کوچکی کنار تخت گذاشت. مهتاب هم سینی شربت ها را روی زمین گذاشت و گفت:
    می خواستم صداتون کنم توی سالن گفتم شاید دوست دارید همین جا بشینید.
    فریده تشکر کرد. لادن از لاله پرسید:
    حالت بهتره؟ دیگه ضعف نداری؟
    _نه خیلی بهترم.
    _سر جلسه امتحان فقط تو فکر تو بودم.
    فریده با شیطنت گفت:
    حتما می دونی امتحانت رو خراب می کنی از الان داری زمینه سازی می کنی که بگی به خاطر خواهرت این طوری شده.
    با این حرف فریده همگی خندیدند. لادن گفت:
    دیگه خیالم راحت شد. به خاله مهین بگو تا جایی که بتونم توی مهمونی کمکش می کنم.
    _خب، خب نمی خواد شلوغش کنی که آخرش هم بگی همه کار ها رو تو کردی.
    باز هم خنده همه بلند شد. لاله هم خندید اما نگرانی عجیبی بر دلش چنگ می زد و قلبش را آزرد.
    ****
    سهیل صدای ضبط صوت را تا جایی که امکان داشت بلند کرده بود گویی می خواست با این کار فکرش را هم آزاد بگذارد اما با هر جمله ای که از ضبط صوت پخش می شد او بیشتر به یاد سالهای گذشته و چند شب پیش که در کنار لاله بود می افتاد. او در بین کارها و حرفهای لاله هیچ نکته ای نمی توانست پیدا کند که با حرف های کامران مطابقت کند. احساس می کرد دلش به همین زودی برای او تنگ شده و دوست دارد او را ببیند اما می ترسید که حرفهای کامران درست باشد و لاله او را به بازی گرفته باشد و در آخر احساسات و عشق پاکش را زیر پا له کند. سعی می کرد با احساس قلبش مبارزه کند اما زیاد هم موفق نبود زیرا هنوز هم با هر نفسش نام لاله را از سینه اش بیرون می داد. تصمیم گرفت با خواننده نوار همراهی کند بنابراین صدایش را بالا برد و همصدا با نوار شروع به خواندن کرد. صدایش در تمام فضای خانه پیچیده بود. همه با تعجب به هم نگاه می کردند اما حرفی نمی زدند. تنها آقای مقدم بود که با شنیدن صدای پسرش که موسیقی عاشقانه ای را می خواند اشک میریخت.
    سهیل چشمانش را بسته بود و می خواند تا اینکه باز هم تصویر چشمان زیبای لاله در نظرش مجسم شد. صدایش کم کم به بغض و بعد هم به گریه تبدیل شد. وقتی صدای گریه اش به گوش آقای مقدم رسید نتوانست تاب بیاورد. برگشت و به سیاوش که به فکر فرو رفته بود گفت:
    برو بیارش پایین، نذار تنها بمونه این طوری دیوونه می شه.
    _ بذارید بغضش رو خالی کنه تا سبک بشه.
    _ این بغض آنقدر کهنه است که اگه ده سال هم اشک بریزه نمی تونه خودش رو خالی کنه.
    _آخه چرا گذاشت کار به اینجاها بکشه؟
    _ نمی دونم ولی دیگه طاقت شنیدن صدای گریه اش رو ندارم.
    سیاوش از روی مبل بلند شد و گفت:
    باشه الان می رم پیشش.
    سهیل سرش را روی میز تحریر گذاشته بود و آهسته تر از قبل گریه می کرد. سیاوش جلو رفت. تکه های عکس پاره شده ای را زیر پایه های صندلی دید. خیلی زود فهمید که این عکس لاله بوده که به این روز افتاده. دستش را روی شانه او گذاشت.
    سهیل همانطور که اشک می ریخت گفت:
    ای کاش برنگشته بودم، حالا می فهمم چه اشتباه بزرگی کردم.
    _یادت باشه تو فقط متعلق به لاله نیستی، اینجا همگی ما تورو دوست داریم و از ناراحتیت عذاب می کشیم مخصوصا پدر که ناراحتی قلبی هم داره، نذار حالا که با برگشتن تو احساس خوشبختی می کنه دیواره های شادیش فرو بریزه و غم توی دلش لونه کنه، وقتی فهمیدم که می خوای برگردی خیلی خوشحال شدم چون فکر می کردم که با اومدن تو، دوران تنهایی پدر هم سر میاد. خودت که می دونی من به خاطر کارم نمی تونم اینجا باشم. سیامک هم به خاطرمادر زنش که تنهاست اینجا نموند. پس فقط تویی که می تونی همدم این پیرمرد تنها باشی، یک بار با رفتنت همه چی رو ازش گرفتی حتی مادر رو، حالا با اومدنت کاری نکن که زندگیش رو هم ازش بگیری. سعی کن مرحمی روی زخمهایش باشی نه اینکه یه زخم تازه روی قلبش بذاری.
    _می فهمم چی میگی، اما تو هیچ وقت عاشق نبودی تا بفهمی من چی می کشم، یک عمر عاشق باشی اون وقت یک روز بفهمی که معشوقه ات بهت دروغ می گفته و قصد فریب تو رو داشته، نمی دونی چقدر سخته حتی از جدایی هم سخت تره، ای کاش لاله هنوز زن کامران بود اما مطمئن بودم که عشقش نسبت به من یه عشق پاک و خالصه، اون وقت با این خیال خوش با درد جدایی هم می ساختم مثل همون سالهایی که توی غربت بودم.
    _ببین سهیل من نمی دونم تو دیروز با کی صحبت کردی و چه حرفهایی شنیدی اما این رو بدون که احساس ذاتی و درونی آدم هیچ وقت دروغ نمی گه!هر چی توی قلبت احساس می کنی مطمئن باش همون درسته اگر با خودت صادق باشی می فهمی که اشتباه نکردی و دلت هم باهات رو راست بوده.
    _ احساسم؟!
    _ بله احساست، قلبت، ببین قلبت در مورد لاله چطور قضاوت می کنه.
    _ قلبم هنوز هم اون رو می خواد.
    _ پس همین درسته!
    _ نه این درست نیست، انقدر باهاش می جنگم که دیگه هیچ عشقی رو نپذیره و نخواد (خاک بر سرت همینه که از دست میدیش دیگه!).
    _ دیگه بسه، حالا پاشو بریم پایین پیش پدر، خیلی نگرانته.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به اصرار لاله و لادن، فریده برای ناهار پیش آنها ماند. با هم به حیاط رفتند و به کمک مش رحیم مقداری تخم سبزی برای تابستان کاشتند. لادن و فریده مرتب با هم شوخی می کردند و سعی داشتند به این طریق لاله را هم خوشحال کنند اما لاله یک لحظه هم نمی توانست از فکر سهیل بیرون بیاید. در حالی که هنوز احساس ضعف داشت دستکشهای پلاستیکی را از دستهایش بیرون کشید و به یکی از درختها تکیه داد. رنگ از رویش پریده بود.
    فریده پرسید:
    می خوای برات یه کمی آب قند بیارم؟
    لاله در حالی که چشمهایش را بسته بود و سرش را به تنه درخت تکیه داده بود گفت:
    نه متشکرم.
    لادن گفت:
    نباید زیاد خودت رو خسته کنی، اگر پدر بیاد و ببینه که از رختخواب بلند شدی واقعا عصبانی می شه.
    لاله آهی کشید و گفت:
    من فقط منتظر یه تلفنم، با اون تماس حالم کاملا خوب می شه.
    لادن می خواست سوالی بپرسد که صدای مهتاب توجه آنها را به خود جلب کرد. او از بالای پله ها به لاله گفت:
    زود بیا پای تلفن کارت دارن.
    فریده لبخندی زد و گفت:
    بلند شو آرزوت براورده شد.
    لاله بلند شد، ابتدا چشمانش سیاهی رفت اما بعد به طرف ساختمان رفت. به بالای پله ها که رسید از مهتاب پرسید:
    _کیه؟
    _غزله.
    _غزل؟
    _آره عجله کن!
    لاله با تردید گوشی را برداشت و گفت:
    الو.
    _الو سلام.
    _سلام حالت خوبه؟
    _متشکرم تو چه طوری؟
    _منم خوبم ممنون.
    _ولی مثل اینکه چندان هم خوب نیستی، مامانت گفت صبح سرم بهت وصل کرده بودند.
    _چیز مهمی نبود، ضعف داشتم.
    _نمی خوای حال نیما رو بپرسی؟
    لاله سکوت کرد. نمی توانست برخلاف آنچه که دلش می خواهد و قلبش می طلبد حرفی بزند. غزل سعی کرد خشمش را مهار کند بعد گفت:
    من و نیما بعد از ظهر میاییم دنبالت بریم برای مهمونی لباس بخریم. البته من به نیما گفتم دیگه مزاحم تو نشیم، اما خب به اصرار اون من زنگ زدم.
    لاله طعم طعنه را به خوبی حس می کرد. اما نگرانیش در مورد سهیل به حدی بود که این طعنه ها برایش اهمیتی نداشتند.
    غزل پرسید:
    کاری نداری؟
    _نه!
    _پس بعد از ظهر منتظر باش، خداحافظ.
    او بدون اینکه منتظر خدا حافظی لاله بماند گوشی را گذاشت. لاله حتی نتوانسته بود بهانه ای برای نرفتنش بیاورد. گوشی را گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد. مهتاب که مشغول گردگیری بود پرسید:
    چی می گفت؟
    _ گفت که می خواد با نیما بره لباس بخره، نمی دونم لباس خریدن اونها چه ربطی به من داره!
    _ مگه می خوان تو رو هم با خودشون ببرن؟
    _ بله.
    _ من که بهش گفتم تو حالت زیاد خوب نیست.
    _ دلم می خواد تا بعد از ظهر بمیرم، اما با اونها جایی نرم.
    _ خدا نکنه عزیزم، این حرفها چیه می زنی! دوست نداری بری خب نرو، وقتی اومدن خودم می گم که حالت خوب نیست و پدرت گفته که باید استراحت کنی.
    _ واقعا این کار رو می کنی مامان؟
    _ البته! خوشحالی تو برای من از همه چیز مهمتره.
    لاله با شادی بلند شد و دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و صورتش را بوسید. یک لحظه با بغل کردن مادرش بوی سهیل را حس کرد و اشک درون چشمانش حلقه زد. سرش را روی سینه او گذاشت و سعی کرد باز هم آن بو را حس کند. مهتاب موهای او را نوازش کرد و گفت:
    چرا نمی خوای حرف بزنی؟! این شادیهای موقتی، این بغض های پی در پی، این گریه های ناگهانی، آخه علتش چیه؟
    لاله سرش را بیشتر در سینه او فرو برد می خواست حس کند که سهیل واقعا در کنارش ایستاده. صدای هق هقش بلند شد و دل مهتاب را بیشتر به درد آورد. مهتاب به او کمک کرد تا روی مبل بنشیند. سپس جلوی پایش زانو زد و دستهایش را در دست گرفت و پرسید: بازم نمی خوای حرف بزنی؟
    لاله با چشمهای بارانیش به او نگاه کرد و گفت:
    نمی دونم چرا انقدر دلم گرفته!
    _ چرا عزیزم؟ دوست داری بریم بیرون؟
    اما زود از این پیشنهاد پشیمان شده و گفت:
    پدرت تأکید کرده که حتما باید استراحت کنی.
    در همین لحظه فریده وارد سالن شد و گفت:
    دیگه یک باغبون حرفه ای شدم. وقتی چشمش به صورت خیس لاله افتاد بانگرانی پرسید:
    چی شده خاله؟ چرا لاله گریه می کنه؟
    _ نمی دونم! می گه دلم گرفته، به من که حرفی نمی زنه تو بیا ببین می تونی چیزی بفهمی.
    سپس بلند شد و دستمال و مایع شیشه پاک کن را از روی میز برداشت و به آشپزخانه رفت.
    فریده کنار لاله نشست و گفت:
    چرا اینقدر بی قراری می کنی؟ اینطوری که خودت رو از بین می بری!
    _ دست خودم نیست احساس می کنم یک ساله ندیدمش، دلم براش خیلی تنگ شده.
    _ مگه اون نبود که زنگ زد؟
    _ نه، غزل بود گفت که بعد از ظهر با نیما میان دنبالم بریم برای خرید لباس.
    _ خب تو چی گفتی؟
    _ هیچی! طوری با طعنه حرف می زد که نمی دونستم چی بگم اما مامان گفت که بهشون می گه باید استراحت کنم و نمی تونم باهاشون برم.
    _ خب پس مسئله حل شد!
    _ اما سهیل چی؟
    _ اونم زنگ می زنه، مطمئنم، حالا پاشو بریم به مامانت کمک کنیم تا ناهارو آماده کنیم، الان پدرتم میاد سعی کن خودت رو سر گرم کنی.
    _ آخه پس کی می خواد زنگ بزنه؟ (ای بابا کشتی خودتو، یک کم صبر کن می بینیش)
    _ می زنه نترس دیر نمی شه! بلند شو، بلند شو هی نشین و گریه کن، با گریه و زاری که کاری درست نمی شه.
    دست او را گرفت و با خود به آشپزخانه برد و به مهتاب که پشت میز نشسته بود و به فکر فرو رفته بود گفت:
    خاله جون ما اومدیم در حاضر کردن ناهار به شما کمک کنیم، امر بفرمایید.
    در همین حین لادن هم وارد آشپزخانه شد و گفت:
    اگه پدر پرسید بگو که همین الان از رختخواب بیرون شدی.
    لاله روی یکی از صندلیها نشست. مهتاب ظرفی به دست فریده داد و گفت:
    بیا عزیزم توی این سس درست کن بریز روی سالاد و به لادن گفت:
    تو هم میز رو بچین تا من غذا رو بکشم.
    فریدون وارد آشپزخانه شد و سلام کرد و بعد از تعارف با فریده روی صندلی کنار لاله نشست و پرسید:
    تو حالت چه طوره دخترم؟
    _متشکرم پدر، خیلی بهترم.
    آقا فریدون نبض او را گرفت و پرسید:
    دیگه ضعف نداری؟ سرت گیج نمی ره؟
    _نه، خوبم.
    _ولی زیادم خودت رو خسته نکن، چون فشارت پائینه.
    سپس بلند شد و به طرف مهتاب که مشغول ریختن برنج توی دیس بود رفت و پرسید:
    شما چه طوری خانم؟
    _ممنونم، خوبم.
    مهدی که خسته از بازی فوتبال به خانه برگشته بود کف آشپزخانه نشست و گفت:
    بالاخره تونستیم یه گل بهشون بزنیم.
    فریدون در حالی که دستهایش را می شست گفت:
    هنر کردید تیم همیشه بازنده.
    لادن گفت:
    وای چه بوی عرقی می دی! این طوری پشت میز نشینی ها! پاشو برو یه دوش بگیر و بیا.
    مهدی بلند شد و گفت:
    اول ناهار بهد دوش. و به طرف میز رفت و دستش را به طرف سالاد می برد که فریده پشت دستش زد و گفت:
    اول دوش بعد ناهار.
    مهدی که تازه متوجه حضور فریده شده بود گفت:
    ا سلام دختر خاله. و از رفتارش خجالت کشید و سریع از آشپزخانه بیرون رفت. همه به رفتار او خندیدند و پشت میز نشستند. لاله گوش به تلفن سپرده بود تا هر لحظه صدای زنگ آن را بشنود اما نمی دانست که در دل سهیل چه بلوایی به پا شده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیل هر چه کرد نتوانست حتی یک قاشق از غذایش را بخورد. سیاوش تنه آرامی به او زد و آهسته گفت:
    به خاطر پدر سهیل قاشقش را پر کرد و به طرف دهانش برد اما دستش لرزید و قاشق از لای انگشتانش روی میز افتاد. با کلافگی بلند شد و گفت:
    منو ببخشید، اشتها ندارم.
    بعد با عجله به طرف حیاط رفت و زیر سایه یکی از درختها نشست. اشکهایش را که پشت پلکهایش سنگینی می کردند بیرون ریخت. دلش برای دیدن لاله تنگ شده بود اما تردید مانع رفتنش می شد. گاهی به خود نهیب می زد:
    هی پسر حرفهای کامران همش دروغه اون یه آدم معتاده که جز اعتیادش به چیز دیگه ای اهمیت نمی ده و از سر حسادت می خواد که ما به هم نرسیم از سوی دیگر هم با خود فکر می کرد که اگر حرفهای او حقیقت داشته باشه چی؟
    سیاوش می خواست به دنبال او برود که آقای مقدم گفت:
    نه پسرم بنشین بذار تو حال خودش باشه، حالا آرومتر شده بهتر می تونه راهش رو پیدا کنه.
    _اما اگه به ما بگه که از چی ناراحته شاید بتونیم کمکش کنیم!
    _در این مورد هم باید خودش تصمیم بگیره.
    سیاوش نظری به همسرش انداخت و گفت:
    بهتره زنگ بزنیم تا بعد از ظهر سعید بیاد اینجا، اون هم سن و سال سهیله می تونه باهاش صمیمی بشه و ازش حرف بکشه.
    سعیده گفت:
    اما سعید که اینجا نیست.
    سیاوش سرش را تکان داد و گفت:
    اصلا یادم نبود که رفته سفر.
    آقای مقدم برای عوض کردن موضوع صحبت از سعیده پرسید:
    پس این آقا داداش شما کی میخواد زن بگیره؟
    سعیده لبخندی زد و گفت:
    به قول خودش هر وقت دختر مورد علاقه اش رو پیدا کنه.
    _خب شاید هیچ وقت کسی که مورد نظر اونه پیدا نشه.
    _اما من یکی براش پیدا کردم فقط کافیه برگرده و ببیندش.
    _ا، از فامیل خودتونه؟
    _نه با اجازه تون از فامیل شماست.
    آقای مقدم و سیاوش با کنجکاوی پرسیدند:
    کیه؟
    سعیده گفت:
    با معیارهایی که سعید برای انتخاب همسر داره من فکر می کنم فریده دختر عمه مهین برای او مناسب باشه.
    آقای مقدم با حیرت گفت:
    فریده؟!
    _بله! از نظر شما اشکالی داره؟
    _نه البته که نه! فریده هم نجیبه هم تحصیل کرده ست و هم زیبا، اما تو می دونی که مهین خیلی سختگیره؟ وقتی می خواست فرزانه رو شوهر بده، خانواده آقای میرزایی زو اینقدر برد و آورد که بیچاره ها نزدیک بود پشیمون بشن ولی به خاطر علاقه پسرشون حرفی نزدند.
    _البته این سخت گیریها حالت عمومی داره چون بیشتر پدر و مادرها همیشه نگران آینده بچه هاشون هستن که می خوان وارد چه جور خانواده ای بشن.
    سهیل وارد شد و به طرف ظرفشویی رفت . شیر را باز کرد و چند بار پیاپی آب به صورتش پاشید. پس از بستن شیر برگشت و گفت:
    من می رم بیرون ممکنه شب برنگردم، نگرانم نباشید.
    آقای مقدم پرسید:
    جای مشخصی می ری؟
    _نه می رم یه کم بگردم تا حالم جا بیاد.
    سیاوش بلند شد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:
    ممکنه ما هم بعد از ظهر بریم خونه مون، اگه همدیگه رو ندیدیم خداحافظ.
    سهیل دست او را فشرد و گفت:
    خداحافظ، از زحماتتون متشکرم. بعد به سعیده نگاه کرد و گفت:
    از شما هم متشکرم.
    _خواهش می کنم، جز وظیفه کاری انجام ندادیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله و فریده کنار هم نشسته بودند و لاله در مورد گلهایی که از سهیل گرفته بود تعریف می کرد. فریده هم سکوت کرده بود و مثل همیشه عشق آنها را ستایش می کرد. در یک لحظه متوجه شد که باز هم اشکهای لاله جاری شده. دستهای او را در دست گرفت و گفت:
    بهتره یه کم استراحت کنی تا حالت بهتر بشه.
    لاله به علامت تایید سرش را تکان داد و اشکهایش را پاک کرد و روی تخت دراز کشید. فریده بلند شد و گفت:
    سعی کن بخوابی، من می رم پیش لادن، می خوام کارت پستالهایی را که آیدا براش فرستاده ببینم. لاله جوابی نداد و فقط چشمهایش را بست.
    فریده در زد و وارد اتاق لادن شد. لادن لبخندی زد و پرسید:
    پس لاله کو؟
    _بهش گفتم بخوابه.
    _طفلک لاله، اصلا حال درستی نداره.
    _عاشقی همینه دیگه.
    فریده این حرف را زد اما بعد با پشیمانی دستش را روی دهانش گذاشت.
    لادن لبخندی زد و گفت:
    خودت رو ناراحت نکن، منم یه چیزایی می دونم.
    فریده روی مبل کنار در نشست و گفت:
    تو چی می دونی؟
    _من می دونم که لاله نیما رو دوست نداره، بلکه دلش جای دیگه ست.
    _جای دیگه؟
    _خودت رو به اون راه نزن، تو هم خوب می دونی که لاله و سهیل همدیگه رو دوست دارن. من این موضوع رو از شب ورود سهیل فهمیدم.
    _چطور؟
    _همون موقعی که تو و لاله وارد سالن شدین و به طرف سهیل رفتید، اونها حدود یک دقیقه فقط به هم خیره شده بودندبدون اینکه حرفی بزنند، من از دور دیدم که سهیل حال لاله رو پرسید اما لاله جوابی نداد، همه فکر کردن که لاله به خاطر رفتار کامران، سهیل رو مقصر می دونه، اما انسان فقط لحظه ای که در برابر عزیزترینش قرار می گیره یه احساس خاص خفگی بهش دست می ده، انگار که یه جسم سنگین روی سینه اشه که تنفسش رو براش مشکل می کنه، دستها و پاهاش سنگین می شه و حتی قدرت یه حرکت کوچیک رو هم نداره.
    _ای شیطون، تو اینا رو از کجا می دونی؟ مگه تو هم؟
    لادن آهی کشید و گفت:
    راستش رو بخوای آره، یکی از بچه های دانشگاهه، منتظره تا من بهش خبر بدم تا با خانواده اش برای خواستگاری بیاد ولی خودت خوب می دونی تا وقتی که لاله ازدواج نکرده من نمی تونم به اون جوابی بدم.
    _بیچاره لاله! خودش هم نمی دونه باید چیکار کنه.
    _منم اصلا دلم نمی خواد که اون به خاطر من به این ازدواج ناخواسته تن بده، به همین دلیل تا به حال سعی کردم که این موضوع رو مخفی نگه دارم.
    _چند وقته؟
    _دو سالی می شه.
    _دو سال؟!
    _آرمان گفته که اگر لازم باشه بیست سال هم صبر می کنه.
    _پس خیلی پاک باخته ست.
    _خیلی ساده و بی ریاست. از اون دسته بچه هایی نیست که به خاطر غرورش احساسش رو مخفی کنه.
    _بهت از همین الان تبریک میگم.
    _ممنونم.
    لاله هراسان از خواب بیدار شد و به ساعت رومیزی نگاه کرد، ساعت از شش می گذشت. با عجله از تخت پایین آمد و از اتاقش خارج شد. لادن و فریده همراه مهتاب مشغول نوشیدن چای بودند. با دیدن او در آن وضع آشفته همگی متعجب و حیران شدند. مهتاب بلند شد و در حالی که به طرف او می آمد پرسید:
    چیزی شده عزیزم؟
    لاله احساس کرد سرش گیج می رود و چشمانش هم سیاهی می رود. آهسته روی زمین نشست و سعی کرد خودش را کنترل کند. فریده و لادن هم از جایشان بلند شدند. مهتاب رو به روی او نشست و موهایش را از صورتش کنار زد و پرسید:
    چی شده لاله جون؟
    لاله سرش را تکان داد و گفت:
    هیچی فقط یه دفعه ضعف کردم.
    مهتاب به لادن که پشت سرش ایستاده بود گفت:
    برو یه لیوان آب قند بیار.
    فریده هم نشست و دستهای او را در دست گرفت. لاله با نگاهی پرسشگرانه به او نگاه کرد فریده می دانست که منظور او از این نگاه چیست؟ با ناراحتی به علامت منفی سرش را تکان داد. مهتاب متوجه این حرکات آنها نشد و گفت: نیما و غزل اومدن دنبالت اما من بهشون گفتم که حالت خوب نیست و نمی تونی بری.نیما اومد توی اتاقت ، دیدیش؟
    لاله با عصبانیت به مادرش نگاه کرد و پرسید: اومد توی اتاق من؟ در حالی که من خواب بودم؟
    لادن نزدیکتر شد و گفت:
    منم باهاش اومده بودم، فقط کنار تخت ایستاد و نگاهت کرد.
    لاله با شک به او نگاه کرد و پرسید:
    واقعا؟
    لادن نشست و لیوان آب قند را به دست او داد و گفت:
    من که هیچ وقت به تو دروغ نگفتم.
    لاله نفس راحتی کشید و مقداری از آب قند را خورد. سپس برای اینکه مطمئن شود از مهتاب پرسید:
    کسی زنگ نزد؟
    _نه مگه قرار بود کسی زنگ بزنه؟
    _نه همین طوری پرسیدم.
    _این آب قند رو بخور تا باهم بریم توی باغ کمی هوا بخوریم و یه عصرونه مفصل.
    _ نه من گرسنه نیستم فقط یه لطفی در حقم بکنید.
    _ چی می خوای عزیزم؟
    _ زنگ بزنید آژانس.
    _ آژانس؟! کجا می خوای بری؟!
    باز هم بغض در گلوی او نشست و با صدایی گرفته گفت: می خوام برم زیارت، دلم هوای امامزاده رو کرده.
    _ با این حالت؟
    _ اگه نرم می میرم.
    فریده گفت:
    خاله جون شما یه زنگ به آژآنس بزنید، من همراهش می رم.
    لادن گفت:
    منم می رم.
    فریده لبخندی زد و برای اینکه اطمینان بیشتری به مهتاب بدهد گفت:
    خب دیگه پس کاملا خیالتون راحت باشه.
    سپس به لاله کمک کرد تا از جایش بلند شود و او را به اتاقش برد تا لباس بپوشد. لاله در حالی که مثل ابر بهاری اشک می ریخت گفت:
    حالا دیگه مطمئن شدم که یه اتفاقی افتاده!
    _ تو رو خدا انقدر خودت رو ناراحت نکن، داری خودت رو از بین می بری.
    _ آخه خودش گفت که زنگ می زنه و خبر می ده.
    _ حالا هنوز هم وقت هست.
    _ دیگه کی؟
    _ شاید هم بخواد بی خبر بیاد و غافلگیرت کنه.
    لاله آهی کشید و به طرف کمدش رفت. در آن را باز کرد و دو تا شمع برداشت.
    لادن که لباس پوشیده و آماده شده بود وارد اتاق شد و گفت:
    ماشین اومده زود بیایید بریم.
    هر سه با مهتاب خدا حافظی کردند و رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیل یک ساعتی درون ماشین زیر سایه یک درخت نشسته و با خود جدال می کرد که به خانه عمه برود یا نه که با دیدن آنها کمی جابه جا شد و به روبه رو خیره شد. با راه افتادن ماشین آژانس او هم سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد. مهتاب در حال بستن در باغ بود که در یک لحظه او را دید. با تعجب سرش را بیرون آورد و از پشت سر به ماشین او نگاه کرد و از خود پرسید: یعنی درست دیدم؟ سهیل بود؟ اون اینجا چه کار می کنه؟
    اما بعد سرش را تکان داد و گفت:
    حتما خیالاتی شدم. سپس در را بست و به طرف ساختمان راه افتاد که مش رحیم خودش را به او رساند و سلام کرد. مهتاب لبخندی زد و گفت:
    سلام از ماست مش رحیم، خسته نباشی!
    _ممنونم خانم، ببخشید یه عرض کوچیک داشتم.
    _بگو! چیزی می خوای؟
    _می خواستم در مورد لاله خانم با شما صحبت کنم.
    _در مورد لاله؟
    _بله، حالش چطوره؟
    _بهتره، تو چی می خواستی بگی؟!
    مش رحیم به من و من افتاد و نمی دانست آیا بگوید که شب گذشته لاله را در باغ دیده یا نه که مهتاب دوباره پرسید:
    چی می خواستی بگی مش رحیم؟ اگه چیزی می دونی بگو شاید حرفات بتونه کمکی کنه.
    _راستش خانم دیشب لاله خانم تا سپیده صبح توی باغ بود.
    _توی باغ؟!
    _بله خانم، من صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم که کنار یه درخت ایستاده و با خودش حرف می زنه، گفتم شاید بی خوابی زده به سرش یا شایدم اومده تا از هوای پاک صبح استفاده بکنه اما وقتی ماندم و نگاهش کردم دیدم رفت کنار یه درخت دیگه، سرش رو به درخت تکیه داد و اول کمی گریه کرد و بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن، صداش رو خوب نمی شنیدم اما انگار که درد و دل می کرد، تا وقتی سپیده زد و منم نمازمو تموم کردم و دوباره از اتاقم اومدم بیرون همین کار رو می کرد. آخرش هم در حالی که تلو تلو می خورد به ساختمان برگشت.
    _شبهای پیش چی؟ شبهای دیگه هم دیده بودیش؟
    _نه خانم ندیدمش.
    _ممنونم که این مسئله رو به من گفتی.
    مهتاب می خواست به طرف ساختمان برود که مش رحیم دوباره گفت:
    راستی خانم می بخشیدها می خواستم بدونم قرار خواستگاری رو برای کی گذاشتید؟
    مهتاب بار دیگر لبخندی زد و گفت:
    شب جمعه آینده.
    _آقا سهیل پسر خوبیه، حتما لاله جون رو خوشبخت می کنه.
    مهتاب با تعجب پرسید:
    سهیل؟ کی گفته که قراره سهیل بیاد خواستگاری؟
    _این که دیگه گفتن نداره خانم! بارها خودم دیدم که سهیل برای لاله خانم گل میاره، معلومه که خاطر همدیگه رو خیلی می خوان، الهی خوشبخت بشن.
    مش رحیم این حرف را زد و اجازه گرفت و از آنجا دور شد. مهتاب با کمی دقت به حرفهای مش رحیم فهمید که چند لحظه پیش هم اشتباه نکرده و واقعا سهیل بود که از جلوی او رد شد. فکری به سرش زد و با عجله به طرف ساختمان دوید و مستقیما به اتاق لاله رفت. چند وقتی می شد که به کمد او شک کرده بود اما هیچ وقت به خودش اجازه نمی داد که دخالتی بکند ولی این بار به خاطر زندگی و سرنوشت دخترش مجبور به این کار شد. خیلی گشت تا بالاخره توانست کلید کمد را پیدا کند. او هم وقتی در کمد را باز کرد مثل فریده حیران شد. این همه گل خشک چه معنی می داد؟ سعی کرد نوشته های ریز روی کارتها را بخواند:« تقدیم به لاله همیشه زیبایم، دوستدارت سهیل» تاریخ این کارت مربوط به سه سال قبل از ازدواج لاله بود. به کارت بعدی نگاه کرد « از طرف سهیل تقدیم به لاله عزیزم، تولدت مبارک» باز هم تاریخ قبل از ازدواج لاله بود. به کارت بعدی نگاه کرد« لاله جان عیدت مبارک، سهیل» باورش نمی شد که در تمام این سالها دخترش و پسر برادرش به هم علاقه داشتند و او خبر نداشت. نمی توانست باور کند که تمام این گلها را سهیل به لاله داده باشد و او حتی یک بار هم نفهمیده باشد. اگر این موضوع واقعیت دارد پس چرا سهیل برای ازدواج لاله با کامران انقدر اصرار و پا فشاری کرد؟ به خاطر رفاقت؟ آره درسته، چون درست یک هفته بعد از ازدواج لاله با کامران سهیل بی خبر غیبش زد و حالا بعد از جدایی آنها برگشته. پس چرا هیچ کدام حرفی نزدند؟ چرا باز هم سعی کردند این موضوع را مخفی نگه دارند؟ به یاد روزی افتاد که آن دسته گل سرخ را روی میز ناهار خوری دیده بود، همان گلهایی که سهیل آورده بودند و او غافل از این همه مهر و محبت به لاله هزاران حرف آزار دهنده زده بود، حالا می فهمید که چرا لاله تا این حد ناراحت بود و عذاب می کشید. اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد. وقتی به این فکر می کرد که دخترش تمام این سالها این غم بزرگ را در دلش پنهان کرده و حرفی نزده دلش آتیش می گرفت و باز هم به خاطر اینکه در حق او کوتاهی کرده بود خودش را مورد سرزنش قرار می داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/