صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کتابدار قصر پوتسدام حیران این زن شرقی شد که به او کنتس می گفتند . زنی که هر روز چند کتاب از او می گرفت و تا فردا همه را خوانده بود . در پی دو ماه اقامت در پوتسدام سر انجام نیز با کتاب هایی که فردریک به او اهدا کرد همراه فیودوروا سوار بر کالسکه سلطنتی شد . افسر جوانی که از سوی امپراطور مامور بود تا وی را به مرز فرانسه برساند و در راه جز چند کلمه از او نشنید امینه تمام مدت سرش در کتابی بود که روی زنوان خود گشوده روی شال بی بی باف ترکمن . شالی که او را با گذشته با فتحعلی خان با زندگی با خواجه نفس و با استر اباد پیوند می داد .
    زمستان بود . برف و بوران راه و باران یکریز او را باز نمی داشت . چنان که خود ندانست که چگونه از هایدلبرک گذشت . و در خاک فرانسه خود را به نانسی رساند و از ان جا با ارسال نامه ای از ولتر خواست تا او را بپذیرد . در مدت اقامت در پروس وصف ولتر را بسیار شنیده بود . بعد از ان که پیک او با جواب مساعد ولتر بر گشت امینه قاصدی نزد مادام دو شاتله فرستاد که ولتر در قصر او در سیره ساکن بود . مادام دو شاتله با پیام فردریک کبیر خود را اماده پذیرایی از کنتس کرده بود و امینه در یک صبح زمستانی در کتابخانه قصر مادام دو شاتله موفق به دیدار مردی شد که اوازه شهرتش تمام اروپا را نور دیده بود . امینه حتی وقت ملاقات با امپراطوران و شاهان نیز چنین به دست و پا نمی افتاد . اری این فرانسوا ماری ولتر بود پیر مردی که در میان کتاب ها و نوشته های خود محو شده بود . امینه سخن گفتن با سلاطین و تاثیر گذاری بر انان را می دانست ولی جز مامد ازادی پدر مختومقلی شاعر ترکمن با ادیبان و شاعران دیدار نکرده بود . حتی نمی دانست باید چه چیزی به این مرد هدیه کند . این حادثه ای کوچک نبود و امینه می دانست که باید لحظه به لحظه و جزهبه جز ان را در خاطر بسپارد . حتی به مادام دو شاتله دل نبندد که وی را مانند کنتسی پذیرا شده بود بلکه باید در دل این مرد که مظهر رنسانس نام گرفته خود را جا دهد .
    امینه این سد را هم گذراند غروب ان روز وقتی دیوان جلد چرمی اشعار حافظ شیراز را که هنرمندان اصفهانی در صحافی ان منتهای لطف را به کار برده بودند به ولتر داد دید که ان مرد پر اوازه بی ان که بتواند متن اشعار را بخواند به وجد امده و کتاب را می بوسد .
    امینه تا خود را به قصر مادام دوشاتله برساند درباره ولتر فروان خوانده بود و می دانست که این مرد سی سال پیش یک بار به اتهام سرودن اشعاری در هجو لوئی چهاردهم به زندان مخوف باستیل افتاده و یک بار دیگر هم به جرم توهین به شوالیه دو ران و سه سالی در انگلستان همدرس بزرگان ادب بود با شهرتی فراوان و در حالی که عضو اکادمی فرانسه شده و حالا به توصیه هواخواهان خود از پاریس دور شده تا از ضرب شمشیر سلطنت خواهان در امان بماند چرا که در (( نامه های فلسفی )) سیستم حکومتی انگلستان تحسین کرده و در مقابل دیکتاتوری سلاطین فرانسوی را به مسخره گرفته بود . ولتر در مقابل نسخه خطی و زیبای دیوان حافظ شیراز که ایمنه به او داد قصد تلافی داشت که با در خواست پر ملاطفت کنتس ایرانی رو به رو شد که از او می خواست که نسخه ای از نوشته های چاپ شده خود را برایش امضا کند تا خود و فرزندانش بدان مفتخر باشند . ولتر نمی دانست و نباید می دانست که فرزندان امینه هیچ کدام را ان ذوق و استعداد نیست که مانند مادرشان فرسنگ ها راه برای دیدار کسی چون ولتر پشت سر گذارند . در ان زمان که امینه در کنار شومینه کاخ مادام دوشاتله با ولتر گفتگو داشت خدیجه دخترش در سلک دهها زنی بود که کریم خان پهلوان مسلک لر در حرمسرا داشت . نه او و نه شوهرش در همه عمر کتابی نخوانده بودند . پسران امینه محمد حسن و محمد حسین نیز جز جنگ و کشتار و غارت چیزی نمی دانستند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ولتر در این زمان مشغوا نوشتن رساله ای بود در باب اداب و رسوم و روح ملل و حضور کنتس ایرانی فرصتی بود تا از روح شرق روح مسلمانان روح ایرانیان خبر بگیرد . همین کنجکاوی نویسنده تند خو را واداشت که در ان دو هفته بخش عمده ای از وقت خود را اختصاص به بالابلند سیه چشم دهد که از شرق امده و از اصفهان و ایلات ترکمن و نژاد اسلاو و مردمان خزر چیز ها می دانست که در هیچ کتابی یافته نمی شد . بعد ها ولتر در نقد تمسخر امیز اثار مونتسکیو از اطلاعات امینه برای مسخره کردن نامه های ایرانی بهره برد . شب ها وقتی ولتر به بستر می رفت امینه در اتاق خود دل از میهمان های مادام دوشاتله که زنی بود هنر پرور و خوش صحبت می ربود ولی هرگز تا دیر وقت نمی ماند تا بتواند نمایشنامه های ولتر را بخواند و در بحث های فردا مجبور نباشد چون شنونده ای بی اطلاع بدون معنا سر تکان دهد . از میان این نمایشنامه ها اودیپ بروتو و مروپ که بر اساس اساطیر یونانی نوشته شده او را بیشتر مجذوب خود می کرد .
    ولی جالب تر از همه چند شب مهمانی در سالن باشکوه قصر بود که در ان جا ولتر به عنوان زنده ترین و جذاب ترین چهره فرهنگ فرانسه شعر های خود را می خواند . میهمانان مادام دوشاتله که بعضی از ان ها از راه های دور می امدند گاه روز ها در انتظار می ماندند و ان مرد تند خو که مدام در حال نوشتن بود همیشه حاضر به حضور در میهمانی میزبان خود نمی شد . ولتر معمولا در خواست های مادام دوشاتله خود را برای شر کت در میهمانی ها رد می کرد مگر گاهی که خودش هم نیاز به شرکت در جمع داشت . اما مادام دوشاتله خبر داشت که ولتر هر روز چند ساعتی را با این کنتس ایرانی می گذراند و گاه در خیابان های جنگلی سیره بااو گفتگوکنان به راه می افتد در حالی که حیدر بیک همراه قوی اندام امینه هم در چند قدمی پشت ان ها می رود . او دمی چشم از خاتون خود بر نمی دارد .
    مادام دوشاتله وقتی حیرت زده ارتباط بین امینه و ولتر شد که خبر یافت دو سه روزی نویسنده و شاعر پر کار از صبح تا شام را به گفتگو با حیدر بیک می گذراند و در این حال حیدر بیک دست به سینه ایستاده و امینه روی صندلی راحتی کنار شومینه لم داده و مترجم و واسطه سئوال های ولتر و پاسخ خای حیدر بیک است .
    مصاحبه ولتر با حیدر بیک از لحظه ای اغاز شد که در خیابان مشجر کاخ سیره با امینه را می رفت و از انسان ها و طبع سر کش ان ها و طبیعت ازادی طلب بشر می گفت . ایمنه با ادب از او پرسید مگر تمام انسان ها را می شناسد که چنین احکامی کلی صادر می کند و چون فیلسوف به بحث درباره هر یک از مردم طوایف مختلف و نقاط دور و نزدیک زمین پرداخت امینه از او خواست تا با حیدر بیک هم گفتگو کند که جوانی از اهالی کویر جنوب خراسان بود و مادرش از خاندان صفوی . در ان روز حیدر بیک به امر خاتون خود جلو امد . امینه خود وظیفه مترجمی را به عهده گرفت و ولتر پس از چند سوال مبهوت سرگذشت حیدر بیک شد . حیدر بیک ویرانگری های محمود افغان را در اصفهان باز گفت و چهره ان جوانک افغانی ار ترسیم کرد جوانی که بر بزرگترین شهر شرق دست یافت و امپراطوری صفوی را منهدم کرد حیدر بیک وصف ملا زعفران را برای فیلسوف فرانسوی گفت و شبی را برای او باز گفت که محمود به کشتار صفویان مشغول شد ولتر وقتی هیجان زده شد که دانست حیدر بیک در کودکی دو روز را غرق در خون مادر و بستگان و در میان اجساد ان ها خفته و خود را به مردن زده تا از مرگ رهایی یابد . ولتر مدام تکرار می کرد :
    انتخاب مرگ برای گریز از مرگ ! زنده باد زندگی !
    ولتر در ان چند روز سر گذشت امینه را شنیده و گاه یاداشت کرده بود . یک بار نیز وقتی امینه از زندگی خود با شاه سلطان حسین می گفت که در کاخ چهلستون چگونه روزگار می گذرانید و زمانی که کلید خزاین و انبار جواهرات و طلا و نقره های پادشاهی صفوی را در دست داشت و اصفهان غرق در زیبایی و هنر و عشق و شادی بود و در همان احوال افغان ها به شهر نزدیک می شدند . ولتر به هیجان امده فریاد برداشته بود :
    هیجان انگیز است . همان روز هایی است که من در زندان باستیل بودم و شپش می شمردم ! چه حکایتی !
    در روز های بعد ولتر در مجالس شبانه یا عصرانه قصر ماجرای امینه و حیدر بیک را برای مادام و میهمانان او تعریف می کرد و امینه را نشان می داد . بدون این گفته ها نیز کنتس ها و دوشس ها و میهمانان محترم مادام مجذوب شخصیت و حکایت های امینه بودند . مادام دوشاتله دو دومین هفته از اقامت امینه در سیره در نامه ای برای دوک دورلئان نوشت د که در پاریس در انتظار کسی باشد که حکایت هایش تمام قصه هایی را که تا کنون شنیده بی اعتبار و مسخره می کند .
    بهار بود . امینه قصر مادام دو شاتله را در حالی ترک می گفت که همه وجودش در تسخیر ولتر بود . اشنایی با او تصویر جهان را در نظرش دیگرگون کرده بود .
    در اخرین شب مادام میهمانی مختصر اما مجللی بر پا داشت که ولتر هم در ان شرکت داشت چند روز پیش پیکی از پاریس رسیده و خبر داده بود که عروس شهر های جهان در انتظار امینه است و خانه ای را برای ورود او در نظر گرفته بودند و ماری لوئیز نواده ژنرال کنده شخصیت افسانه ای فرانسه که با یکی از خاله زاده های لوئی پانزدهم ازدواج کرده بود میزبانی ایمنه را در طول اقامت در پاریس به عهده داشت . جز ان که امینه می خواست خانه و دارایی های پدرش را که از چهل سال پیش در پاریس رها شده بود به دست اورد . مادام دوشاتله با نوشتن نامه هاییی برای بزرگان پاریس راه را برای او هموار کرد .
    در شب اخر ولتر به نقل از امینه داستان دربار روسیه را برای جمع باز گو کرد . بعضی از حاضران از پطر کبیر و جانشینان او و سلطنت الیزابت دخترش خبر داشتند اما ولتر برای ان ها از دخترکی المانی زبان گفت که اینک در قصر کرملین یا سن پطرزبورگ محبوس است و کتاب می خواند و تزار اینده را به دنیا اورده و اینده بزرگی در انتظار اوست . ولتر اب این حکایت هم فرصت می یافت تا از سیستم حکومتی فرانسه انتقاد کند و به مسخره بگوید که فرانسوی ها فکر می کنند ماری تزر امپراطوریس اتریش بزرگترین زن عالم است و وجود او در کاخ شمبرون به ان می ارزد که هشت ساله تمام اروپا دچار جنگ شود و هزاران نفر در این راه جان خود را از دست بدهند . این حمله گهگاه ولتر به جنگ ها و افتخارات فرانسه خیلی از میهمانان را خوش نمی امد . ان ها بیان نرم و سیاستمدارانمه امینه را بیشتر می پسندیدند که حالا بعد از روز ها دیدار و گفتگو با فیلسوف خشن و هجو گو گاه نیز به ارامی با او مخالفت می کرد . در این زمان میهمانان با خود می گفتند این کنتس ایرانی چقدر فرق دارد با زنان فرانسوی که جز خود ارایی و جلوه گری و پچ پچ کاری نمی دانند . امینه خود نیز بیشتر ان ها را خسته کننده یافت .
    سر انجام در بامداد روزی که درختان و موستان های سیره جوانه زده بود کالسکه مجلل امینه که حیدر بیک بر بالای ان کنار درشکه چی نشسته بود با مشایعت حاضران کاخ مادام دو شاتله را دور زد دو ردیف سر بازان تفنگ به دوش کالسکه را بدرقه می کردند و دو اسب زیبا و خوش اندام و قوی از نژاد اسبان اسکاتلند در دنبال کالسکه روان بود .
    مادام دو شاتله که در همان روز های اول ورود ایمنه به سیره تاخت بردن و اسب سواری او در کوه و دشت های اطراف را دیده بود و روز ها با دوربین به تماشای هنر نمایی او در چوگان بازی و اسب سواری پرداخته بود وقتی خداحافظی این اسب ها را در مقابل هدایای گشاده دستانه امینه به او هدیه کرد ه بود . اما امینه تا کالسکه اش از نظر ها دور شود در همان صندلی چرمی لمیده بود و به دشت های بهار زده و سبزی می نتگریست که تا چشم می دید چون خرمنی از زمرد گسترده بود . در این حال و با زحمتی که از تکان های کالسکه حاصل می امد در کتابچه کوچک خود می نوشت .
    مه غلیظی ارام ارام دامن خود را روی سبزای دشت های شمالی سرزمین گل ها پهن می کرد و یاد اصفهان و استر اباد نیز در خاطر امینه زیر مه غلیظ خاطره دیدار ولتر پنهان می شد . مهی که تا پایان عمرش و در فراز و نشیب های دیگر زندگی که در انتظار او بود هرگز از خاطرش بر نخاست .
    مگر نه ان که فیلسوف در صفحه اول کتاب سر نوشت خود برایش نوشته بود ارزش سر گذشت خود را بدان امینه قصد داشت در عروس شهر های اروپا سر گذشت خود را به گونهای دیگر بنویسد . هوس ان داشت که چون مادام دوشاتله شرایطی فراهم اورد که کسانی همانند ولتر را بپذیرد و به جای کسانی مانند نادر افشار طهماسب صفوی و حتی سلاطین و فرمانروایان اروپایی و اسیایی مردان احساس و تفکر را دیدار کند . از این پس علاقه مند بود ارزش سر گذشت خود را بدین گونه بداند .
    افق رنگ خون زده بود و این خون را بر جلگه ای می زد که از رود سن جان می گرفت و پاریس جادویی در کناره اش بود . چند سوار از جانب شهرداری پاریس رسیدند تا امینه را چون گرانقدری وارد کنند . و این هنگامی بود که مانند هر بامداد و هر ظهر و هر غروب حیدر بیک و میرزا ابوطالب تجیری پر نقش ترکمن بر کنار جوئی زده بودند و در پشت ان دور از چشم ها امینه بر سجاده خود نشسته بود سواران همراه و انان که از پاریس رسیدند از دور ابوطالب را میدیند که کنار تجیر سجده می برد . حیدر بیک چون همیشه با چشمان تیز عقاب وار اطراف را می پائید تا چیزی خلوت ان بالا بلند را که فقط وقت نماز تن پوش سیاه او را عبای سفید رنگی از سر تا پا می پوشاند بر هم نزند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دوم

    پاریسی که امینه در بهار 1748 به ان وارد شد همان شهری بود که درباره ان بسیار شنیده بود و از ان بسیار می دانست شهری که از فراز ان لوئی پانزدهم در بیست و پنجمین سال سلطنت خود بر سر زمین پهناور حکومت می کرد و در نقاط مختلفی از دنیا مستعمرات داشت . ژنرال هایی که در جنگ های بزرگ دوران لوئی چهاردهم شرکت داشتند دوران کهولت خود را در قصر های مجلل می گذراندند و سر دارانی که در اخرین جنگ بزرگ اروپا که به جنگ های جانشینی اتریش معروف بود جنگیده بود با کبکبه و دبدبه فراوان از خیابان ها می گذشتند در سالن های مجللی که در خیابان های اصلی شهر بر پا بود شاعران و نویسندگان موسیقیدانان و هنرمندان سر شناس جلوه گری می کردند هر غروب در حاشیه رود سن و به ویژه بلواری که در کناره پون نف ساخته شده بود زیبارویان دست در دست شوهران و یا دوستان خود رژه می رفتند و یا در رستوران های حاشیه بلوار می نشستند بزرگترین جنبش ادبی و هنری اروپا در پاریس شکل می گرفت و حکیمان و دانشمندان مشهور اروپا در اطراف ان به کار اکتشاف ها و اختراع هایی مشغول بودند .
    علاوه بر شهردار پاریس و دوک دوارلئان که مقدم امینه را پذیرا شدند و او را در قصر کوچکی در نزدیکی کلیسای نتردام جا دادند بزودی امینه در این شهر با کنتسی اشنا شد که او را به خود مشغول داشت .
    دومین هفته ورود او به پاریس بود که کنتس دوزاگلی کارتی برای وی فرستاد و از او تقاضای ملاقات کرد . حیدر بیک وقتی در بعد از ظهر ان روز موعود در جلو در کنتس فرانسوی را دید که از کالسکه مجلل خود به اتفاق مرد درشت اندامی پیاده شد تکان خورد . او در همه راه طولانی که از ایران تا قلب اروپا طی کرده بود هرگز زنی را به بلندی بانوی خود ندیده بود و اینک این کنتس فرانسوی نه فقط به همان بالا بلندی بود بلکه صورتی داشت همانند امینه فقط موهایش قرمز رنگ شده بود تا اثار پیری را در ان پنهان بماند . امینه نیز خود در لحظه نخست از دیدن کنتس فرانسوی یکه خورد . دقایقی بعد دانست که این زن همان کسی است که سال هاست خانه و زندگی پدر او را اشغال کرده . بخش حیرت انگیز ترین ماجرا مربوط به زمانی بود که دریافت کنتس دوزا گلی خواهر اوست .
    باور کردنی نبود اما به زودی اشکار شد . امام قلی خان پدر امینه در طول سال های اقامت در فرانسه زنی داشت و یک دختر و یک پسر . همسر و پسر او سالها پیش – چه بسا همزمان با اعدام دردناک امام قلی در میدان شاه اصفهان در حادثه ای کشته شدند و فقط دختر او باقی ماند . امینه روزگاری از مادرش شنیده بود که امام قلی خان در فرانسه به نام کنت دوزاگلی شهرت داشت ولی باور نمی کرد که خواهری بزرگتر با این شباهت خیره کننده در پاریس داشته باشد که در خانه پدری ساکن باشد و همسر یک اشرافزاده اهل الزاس .
    در یک روز امینه در پاریس صاحب خانواده شد . کنتس چهار فرزند داشت و همه ان ها از این که خاله متشخصی یافته اند که داستان ها دارد تا برایشان بگوید شادمان شدند . خاله ای جذاب بسیار ثروتمند گشاده دست و مقتدر که از دور ها امده و یک ماه از ورودش به پاریس نگذشته میهمانی هایی به افتخارش داده می شد و اشنای بزرگان شهر بود .
    کنتس دوزاگلی پسر بزرگی داشت فیلیپ که امینه در او شباهتی با پدر خود می دید و از همان نخستین دیدار او را پسندید . فیلیپ خوب تربیت شده و وقتی دست در دست خاله خود در خیابان شارنتون و یا بلوار مازارن به راه می افتاد انگار چشم همه پاریس به ان ها بود .
    امینه که با رسیدن به اروپا توانست مقدار زیادی پول از طریق کمپانی هند شرقی هلند به دست اورد . ثروتی که در طول سال ها مشارکت با کمپانی کسب کرده بود از باز پس گرفتن ملک پدر خود منصرف شد درصدد بر امد که باغی متناسب با شان یک کنتس بلند مرتبه در پاریس بخرد . کاری که با نظر فیلیپ صورت می گرفت .
    در یکی از گردش های روزانه امینه از فیلیپ خواست که تحقیق کند زنی با نام ماری پوتی که او روزگاری لابرولاندیر می خواندند کجا زندگی می کند . بیش از چهل سال از روزی که امینه با چشم های گریان ماری پوتی را در کنار زاینده رود وداع گفت می گذشت و هنوز نقش ان زن فرنگی در خاطر او بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اما ماری سال ها بود که در زیر یک درخت زیزفون در گورستان لاپاساژ نزدیک پاریس خفته بود .
    امینه این را وقتی دانست که با فیلیپ به دیدار مادمازل پیر سلستین دومه رفت که روزگاری مشهورترین خواننده اپرای پاریس بود و اینک در استانه پیری در خانه زیبایی که پنجره هایش به باغ ژنرال کنده باز می شد با یاد روز های زیبایی و شهرت خود تنها بود . سلستین دومه برای ان دو گفت که ماری پوتی به جهت سعایت کلیسا و سفیر فرانسه در قسطنطنیه در باز گشت از سفر پر ماجرایش به ایران در بندر مارسی توقیف شد و ان دستان نازک و زیبا دو سالی در زندان سن ونسان در کارهای شاق پینه بست و روح نازکش افسرد تا ان که وی را به عنوان دیوانه به اسایشگاهی در دیر اکول منتقل کردند ولی از ان جا توانست با کمک فرزندان ژان باتیست فابر – همان که ماری را از پاریس جدا کرد و به عنوان همسر خود به شرق برد – بی گناهی خود را به گوش لوئی چهاردهم برساند و بخشوده شود . سلستین دومه که از دیر باز با ماری پوتی اشنا بود برای ایمنه تعریف کرد که روزی در باز گشت از اپرای پاریس ماری را جلو در همین خانه در انتظار خود دید در حالی که از ان همه زیبایی و نشاط و ماجراجویی فقط اثار محوی در چهره اش وجود داشت . مادمازل دومه چند کاهی از دوست زجر دیده خود پذیرایی می کند تا ان که او به خانه کوچکی در کنار رود سن منتقل می شود که گرچه به بزرگی زیبایی سالن خیابان مازارن نبود – خانه ای که ماری پوتی ان را فروخت تا خود را به اصفهان برساند – انا با ذوق ارایش شده بود . در همین خانه شش ماه دیگر او تحت نظر بود . شش ماهی که محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در پاریس بود و دولت فرانسه نمی خواست ماری پوتی با این سفیر ماجرا ساز در تماس باشد .
    امینه می خواست بداند ایا نامه ای که توسط میرزا رضی سفیر بعدی ایران در دربار لوئی چهاردهم برای ماری فرستاده به اور سیده است . مادمازل دومه از ان نامه چیزی نمی دانست ولی خبر دیگری به او دا د . سفیر بعدی ایران بسته ای را که با خود از تهران اورده بود به وزیر خارجه فرانسه داد تا به ماری پوتی برساند . این کار بعد از ان صورت گرفت که میرزا رضی از پاریس رفته بود . روزی ماری را به وزارت خارجه خواستند و بسته را به او دادند که در میان ان انگشتری برلیانی به ارزش دوازده هزار فرانک بود که اعتمادالدوله صدراعظم برای ماری معبودش فرستاده بود ...
    وقتی مادموازل دومه اشک های امینه را دید برای او گفت که ماری شکسته دل و خسته بعد از دریافت این بسته به او گفته است اگر می گذاشتند که سفیر شاه ایران را ملاقات کند همراه او به اصفهان می رفت (( در ان جا چشم هایی در انتظار من است ))
    امینه با اشک گفت اری من در انتظار او بودم . او بود که به من یاد داد که زن می تواند بر پاهای خود بایستد...
    قصه محمد رضا بیک سفیر شاه سلطان حسین در دربار لوئی چهار دهم همان کسی که ماری پوتی را در خانه زندانی کردند تا به او دیدار نکند در پاریس وشهورتر از ان بود که امینه می پنداشت . همه از داستان این سفیر عجیب با خبر بودند . دهها تابلو نقاشی حرکات این سفیر را تصویر کرده بود . در بازدید از باغ لوکزامبورگ میزبان امینه برای او توضیح داد که محمد رضا بیک در همین باغ و در قصر شارنتون ساکن بوده و سر انجام وقتی به او خبر داده اند که امپراطوری پروس به دیدار پادشاه فرانسه می اید و باید در ان مجموعه ساکن شود و او باید با تمام تغییراتی که در بنای شارنتون داده بود و ان را ملک خود تصور می کرد باید ان جا را ترک کند سفیر با قهر و غضب لوئی و وزیران او را تهدید کرده که شاه ایران به جبران این بی احترامی انان را از دم شمشیر خواهد گذراند ! اما هیچ کدام از این ها برای امینه دلگزاتر از ان نبود که دانست مونتسکیو بر اساس رفتار این سفیر دیوانه (( نامه های ایرانی )) را نوشته و تصور عجیبی از هموطنان ا در ذهن اروپائیان ایجاد کرده است . امینه می خواست مونتسکیو راببیند این کار اسان تر از ان بود که پیش بینی می شد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همان روزها انتشار کتاب روح القوانین در سوئیس ناگهان نام مونتسکیو را در محافل اشرافی و سطح بالای اروپا مطرح کرد هر چقدر (( نامه های ایرانی )) او را به عموم شناساند و باعث شهرتش نزد مردم عادی شد روح القوانین خواص را متوجه این متفکر کرد . امینه در سفری به سوئیس موفق به دیدار مونتسکیو شد و در حالی که فیلیپ جوان خواهر زاده اش او را همراهی می کرد یکی روز کامل را با او گذراند . مونتسکیو مانند ولتر نبود و امینه را مجذوب خود نکرد اما دریچه های تازه ای بر رویش گشود . امینه دو نسخه از چندین مجلد روح القوانین را که خریده بود به امضای نویسنده رساند و همراه با نامه ها و هدایایی به مسکو فرستاد یکی را برای امپراطوریس که می دانست حال و حوصله خواندن کتاب های جدی را ندارد نسخه ای هم برای کاترین امینه چون مطمئن بود کاترین جوان به خواندن کتاب علاقه دارد در هر فرصت برای او کتاب می فرستاد . همراه روح القوانین برای او نوشت که عاقلان و اهل سیاست معتقدند این کتاب را هر کس که خیال راهبری در سر دارد باید بخواند .
    ابتدا دیدار امینه با مونتسکیو به گفتگو درباره محمدرضا بیک سفیر شاه سلطان حسین گذشت که رفتارش علاوه بر مونتسکیو موضوع داستان ها و اشعار بسیاری از نویسندگان و شاعران فرانسوی بود . ایمنه برای مونتسکیو گفت که خود محمد رضا بیک را ندیده ولی خانم ادلاید دولپینه را به دفعات در اصفهان ملاقات کرده است . همین خبر کافی بود که مونتسکیو را به شوق اورد . او می دانست که محمد رضا بیک سفیر ردبار صفوی این دختر زیبای فرانسوی را دلبسته خود کرد و برای ان که حکومت فرانسه مانع نشود ادلائید را در یک جعبه بزرگ بین هدایایی قرار داد که لوئی چهار دهم برای شاه ایران فرستاده بود . محمد رضا بیک به این ترتیب و با سرعتی که به فرار شبیه تر بود به سفرپر ماجرای خود به فرانسه را پایان داد و در حالی که ماموران در تعقیب او بودند در مارسی به کشتی نشست و محبوب خود را از جعبه به در اورد ولی نمی توانست در بنادر اروپایی از کشتی خارج شود چون امکان داشت ادلائید را از او بگیرند . یه این ترتیب راهش به شمال اروپا افتاد و بالا هاب ر سرش امد که ناگزیر به فروش قسمت اصلی هدایای لوئی شد . در این زمان او می دانست که چنین کاری سرش را در اصفهان به نطع خواهد انداخت اما عاشق شده بود . او سر انجام وقتی به گرجستان رسید و وارد خاک ایران شد نامه ای برای شاه نوشت و با خوردن قهوه ای مسموم به زندگی خود پایان داد . ادلائید که در ان زمان صاحب یک فرزند هم شده بود ماموریت محمد رضا بیک را دنبال کرد و به اصفهان رفت و توانست نامه و مدال های لوئی را به شاه سلطان حسین برساند . شاه بر این زن جوان فرانسوی که می خواست در ایران بماند و فرزند محمد رضا بیک را بزرگ کند رحم اورد . بخشی از دارایی های سفیر بد بخت را به او دادند و به دستور شاه ادلائید به عقد غلامرضا بیک برادر محمدرضا بیک در امد . او در برابر اصرار فرستادگان فرانسه و کشیشان حاضر نشد به موطنش برگردد . امینه نه فقط ادلائید را در اصفهان دیده بود بلکه مجالس دائمی وی بود و زمانی که خود در حرم شاه زندگی می کرد او را به عنوان سرپرست جبه خانه حرمسرای سلطنتی استخدام در اورده بود . مونتسکیو وقتی دانست که افغان ها در وقت تصرف اصفهان شوهر ادلائید را کشته و محمود افغان او را به یکی از سر داران خود بخشید ه به هیجان امد . و این زمانی بود که امینه برای او گفت که محمود افغان با عروس شهر های شرق با اصفهان که لوئی چهاردهم ان را به درست همپای پاریس دانسته بود چه کرد .
    مونتسکیو به امینه می گفت جنگ ها و اتفاقاتی که در اسیا می افتد از اثر اب و هوا ی خشک ان جاست . از اثر این که اب و هوا در اسیا اعتدال ندارد . در حالی که در اروپا همه جا هوا معتدل است و نواحی گرم در کنار مناطق سرد قرار ندارد . امینه پرسید : اما اروپایی ها هم مدام با هم در جنگند. همین تازگی هفت سال در سراسر اروپا جنگ و خونریزی بر پا بوده است . مونتسکیو می گفت اما در این جا کشور های قوی در برابر هم صف می ارایند و سر انجام نیز هیچ کدام فاتح یا نغلوب نمی شوند همسایگان مثل یکدیگرند . اما در اسیا کشور های ضعیف با اقوام جنگجو دلیر و فعال در کنار اقوام ضعیف و تنبل قرار می گیرند . لازم است که یکی فاتح و دیگری مغلوب باشد .
    از دیدگاهاو علت دیگری که کشور های اسیایی را از صلح و ازادی محروم می داشت وسعت سرزمین های اسیایی بود . امینه با خود می گفت پس اسیا هیچ وقت صلح و ازادی را نخواهد دید . چنین تصوری او را غمگین می کرد . چرا پدرم از اروپا به ایران باز گشت تا بدان وضع فجیع کشته شود . اگر در پاریس مانده بود همچنان کنت دوزاگلی بود .
    اما این ها پاسخگوی طبع سر کش او نبود . به خواهرش کنتس نگاه می کرد که هیچ گاه از محدوده فرانسه خارج نشده و دنیا را نمی شناخت . امینه ارزو نمی کرد که به جای خواهرش بود فقط تاسف ان داشت که چرا در اروپا زنان مانند ماری تزر ملکه اتریش مدارج قدرت پیش می روند حتی در روسیه کسانی مانند کاترین همسر پطر اول یا الیزابت امپراطوریس فعلی در راس قدرت قرار می گیرند ولی در اسیا زنان باید در حرمسرا باشند و به زائیدن و تربیت مردان قوی احساس خوشبختی کنند .
    مونتسکیو در پایان ان دیدار وقتی دانست که محمد حسن خان قاجار فرزند امینه پادشاه بخش شمالی و سر سبز ایران است و می کوشد تا تمام ایران را زیر پرچم خود اورد سئوالی را پیش کشید : چرا این مردان نیروی خود را صرف ان نمی کنند که سر زمین های سبز اطراف دریای خزر را فتح کنند و در ان جا کشوری بر پادارند ؟
    امینه در ان زمان نتوانست به نویسنده روح القوانین بگوید که در تفکرات خود نقش دین را ندیده گرفته است و فقط نژاد ها و قومیت ها را در نظر اورده در حالی که در اسیا قدرت بر اساس قواعدی حرکت می کند که بیشتر متاثر از دین ومذهب اند تا قومیت . مونتسکیو به بر تری اقوامی مانند ژرمن ها فکر می کرد و بیست سال از عمر خود را به تفکر پیرامون نوع حکومت ها گذاشته بود .
    امینه وقتی از خانه مونتسکیو دور می شد برای فیلیپ گفت که ولتر جذاب تر است و هم دنیا را بیشتر می شناسد . عصر همان روز در نامه ای به ولتر همین نظر را برای او هم نوشت . خوب می دانست که ولتر نامه او را می خواند و به ان پاسخ می دهد . او هیچ نامه ای را بدون پاسخ نمی گذاشت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سوم
    خانه مجللی که امینه در پاریس خرید و در ان ساکن شد با وسایل عالی و قیمتی و سالن پذیرایی بزرگ و کتابخانه ای که در ان چند صد کتاب گرداوری شده بود بزودی چنان که او می خواست یکی از مراکز اصلی گرد هم ایی سیاستمداران و اهل ادب شد . سخاوت او در دادن مهمانی های مجلل و پرداخت های سخاوتمندانه به اهل هنر بزودی کنتس ایرانی را در پایتخت هنر و فرهنگ اروپا نام اور کرد . داستان زندگی پر ماجرای او زبانزد نام اوران بود جز ان که هرزگاه یکی از شاهزادگان و بزرگان یا به مهمانی او می امد و یا او را به جایی دعوت می کرد . امینه در سفر های دور فیلیپ خواهر زاده اش را با خود می برد چنان که در سفری که پروس برای سرکشی به وضعیت فیودوروا دختر خوانده اش وقتی فیلیپ و فیودوروا در تالار بزرگ قصر فردریک کبیر به رقص پرداختند امینه که از دور صحنه را می پائید رویاهای خود را تحقق یافته دید. او در نظر داشت که به این ترتیب فیلیپ را به جایی برساند که ارزویش بود . نامه هایی به امپراطوریس نوشت و در ان اجازه خواست تا این دو را به یکدیگر نامزد کند از شایستگی های فیودوروانوشت . مگر نه ان که امپراطوریس از پطر سوم خواهر زاده اش که او را به ولایتعهدی روسیه برگزیده بود نومید می نمود پس جا داشت که دختر خود را به جای خود بنشاند .
    پاسخ ملکه امیدوار کننده بود و از امینه خواسته بود که به عنوان مادر خوانده فیودوروا عمل کند و رضایت خود او را هم در نظر بگیرد (( اما ان ها بدانند که هرگز نباید به خاک روسیه پا بگذارند )) این تاکید می توانست امینه را از تعقیب نقشه ای که در سر داشت منصرف کند ولی او ان قدر تغییر و تحول در روزگار دیده بود که می دانست هیچ کس نخواهد توانست اینده را چنان که خواهد بود طراحی کند .
    جشن نامزدی فیلیپ و پیودوروا در یک جمع صد نفری در کاخ سلطنتی فردریک کبیر امپراطور پروس برگزار شد . امینه همچون یک امپراطوریس با همان لباس سیاه همیشگی در کنار گران دوشس همسر امپراطور در صدر مجلس جا داشت پدر و مادر فیلیپ از این که چنین موقعیتی نصیب ان ها شده بود بر خود می بالیدند . موسیقیدانان و شاعران از سراسر اروپا در ان شب هنر مایی می کردند . امینه دو روز بعد به اتفاق عده ای از مهمانان از پوتسدام عازم پاریس شد چرا که هفته بعد در سالگرد تولد مادام پمپیادو معشوقه لوئی پانزدهم میهمانی هایی در پاریس بر پا می شد که ان ها می بایست در ان ها شرکت می کردند . از جمله همراهان امینه در این سفر مادام دپینه نویسنده جوانی بود شیفته شخصیت امینه که می خواست بر اساس زندگی او قصه ای بنویسد . در این راه بود که امینه از (( دیده رو )) و جریانی که به تاسیس نخستین دایره المعارف جهان می انجامد با خبر شد . مادام دپینه خود محفلی داشت کهدر ان بسیاری از هنر مندان و شاعر و نویسندگان حاضر بودند امینه چند باری در جلسات این محفل حاضر شده بود در یکی از این جلسات دیده رو را دید . کلام او اتش بود . می گفتند یک بار در محفل مادام دپینه شاهزاده خانمی از بیان اتشین دیده رو بیهوش شد . دیده رو نوید داده بود که بزودی زود نظم غیر عادلانه جهان بهم خواهد ریخت و مردم اگاه خواهند شد . تمام مواهب عالم نمی تواند در دست 20 خانواده اروپایی دست به دست گردد . امینه می دانست که این سخنان علیه خانواده ها و طبقه ای است کهاو را متعلق به خود می دانند و او نیز خود را از انان می دانست ولی نمی توانست مجذوب دیده رو نشود بخصوص وقتی به یاد می اورد که از بندر ترکمن تا پاریس همه جا مردم را در فقر و بی سوادی دیده و همه جا از میان دهها هزار از این مردم گذشته تا به قصری رسیده و در ان خانواده غرق در ثروت و شکوه و زیبایی می زیسته اند .
    یک بار در نامه ای به ولتر که بیش ار همه بر او تاثیر گذاشت این سئوال را مطرح کرد (( قدرت چیست . چرا این قدر جذاب است .)) ولتر در پاسخش نوشت (( کنتس شرقی من . تو از قدرت خاطرات دلگزا داری چرا که دیده ای که چگونه از ان شقاوت و خشونت پدید می اید چندی در اروپا زندگی کن و جلوه های شکوهمند و زیبای قدرت را ببین . ادم های بافرهنگ راببین که وقتی به قدرت می رسند چطور خود را وقف هنر و زیبایی می کنند . چندی از مغول ها وشاهان بی شعور شرق دور شو . )) امینه نمی دانست در کلام این فرانسوی زشت رو چیست که چنین او را ارام می کند هر چه بود ولتر اورا تصحیح می کرد بدون ان که تغییرش دهد و یا با ذهنیات او به مبارزه بر خیزد . دیگر شاعران و نویسندگان و هنرمندانی را که می دید هیچ کدام ولتر نمی شدند . بعضی را هم نمی فهمید . مانند روزی که مادام دپینه با مردی با وقار و متین به محفل او امد و او را مسیو دالامبر معرفی کرد ریاضی دانی که در میانه سالی همه به او احترام می گذاشتند و می گفتند بزرگتریم مغز ریاضی عالم است دالامبر با امینه درباره خوارزمی و خواجه نصیر طوسی حرف زد و چند نام دیگر که امینه نمی دانست ایرانی اند یا عرب . در تصورش بود که پیشرفت اروپایی ها از ان جهت است که قدر هنرمندان و متفکران خود را می دانند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه جا دیده بود که در قصر های سلطنتی و در حاشیه خانواده های اشرافی فیلسوفان نویسندگان و دانشمندان زندگی می کنند . و مقایسه می کرد با دانشمندان ایران که ان ها را در حجره های تنگ دیده بود با یاد اورد که در اصفهان در محلات قدیمی و در خانه ای کوچک و فقیرانه علمایی را دیده است که در اتای تنگ و تاریک زندگی می کردند ولی در این جا دانشمندان مثل اشخاص متشخص زندگی می کنند حتی کسانی مثل ولتر و دیده رو که با شاه و حکومت دشمنی دارند و ان ها را به باد حمله می گیرند .
    دالامبر وقتی دانست که امینه از ایران امده است از وی درباره منجم کوری پرسید که سال ها پیش در اصفهان می زیست و در نجوم و ستاره شناسی دست داشت . او می خواست بداند که ایا این گونه افراد کتاب هایی نوشته اند . امینه چیزی در باره ان منجم کور نمی دانست و تصور کرد که این هم از داستان های تخیلی است که اروپایی ها درباره شرق می سازند . در ان زمان هنوز سفر نامه شاردن را نخوانده بود . در جریان سفری به مونمرنسی در شمال غربی فرانسه – املاک شوهر خانوم دپینه – بود که توانست یک نسخه خطی از سفر نامه شاردن را که شوالیه شاردن از میرزا رضی نوشته که نواده شاه عباس کبیر بود ودر قصر قاضی معز زندگی می کرد و با وجود کوری در نجوم و ستاره شناسی متبحر بود . امینه خانه میرزا رضی و برادرش را دیده بود و زمانی که خزانه سلطنتی اصفهان را در دست داشت ساعت های دیواری و ساعت های بغلی جواهر نشان و طلا کوب فراوانی را در ان جا دیده بود که بعد از مرگ میرزا رضی ضبط خزانه شاهی شده بود ولی نمی دانست که افغان ها با این خزانه چه کرده اند . از محموله ای که در همان سال ها از چنگ اغان ها در اورد و نگذاشت به قند هار برسد دریافته بود که محمود و اشرف افغان بیشتر ان خزانه را به قند هار فرستاده اند .
    گفتن از جواهرات چه خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس در اصفهان و چه صد ها بار شتر که نادر افشار از هند با خود اورد و در کلات خراسان جا داد و سر نوشت هر یک از این خزاین بعد از مرگ شاهان از جمله داستان هایی بود که امینه هر گاه ان را باز می گفت مستمعان مبهوت می شدند چه رسد به ان که امینه خود نمونه هایی از این مجموعه را همراه داشت و در فرصت هایی می فروخت . مانند ان گردنبندی که از مجموعه نادر بعد از بریدن سر او بیرون امد و بود و امینه ان را در پاریس به چند جواهر ساز یهودی فروخت تا بتواند خانه بزرگی برای خود بخرد . چیزی که از همه پنهان می داشت مجموعه ای بود که در نقطه ای نزدیک خاک ایران پنهان کرده بود .
    اما همه مستمعان او نیز از کسانی نبودند که علاقه مند به شنیدن ماجرای جواهرات مشرق زمین بودند . بعضی مانند ان مردی که در کلبه خانم دپینه در مونمرنسی زندگی می کرد به مسائل دیگری علاقه مند بود . او در ان کلبه فقیرانه که مادام دپینه به او داده بود خیالات بزرگی در سر می پخت . بار اول که امینه وی را دید در کتابخانه قصر شوهر خانوم دپینه بود . مرد حدود چهل سال داشت و در مورد مسائل اموزشی اجتماعی و مذهبی عقاید بخصوصی داشت . بر خلاف خانم دپینه که این مرد سوئیسی را به چیزی نمی گرفت امینه به او علاقه مند شده بود و او را مردی از نوع دیگر می خواند . ژان ژاک روسو که با خجالت و متانت و با کنتس ایرانی رو به رو شد و به او گفت بسیار چیز ها درباره ایران می داند . بر خلاف همه ان ها که امینه دیده بود از تمدن اروپا انتقاد داشت و ان را مخرب می خواند و به امینه می گفت شرقی ها باید مواظب باشند که گرفتار نوعی زندگی اروپائیان نشوند . امینه به روسو گفت ولی اروپائی ها خوشبخت ترند و با وجود جنگ های بزرگ در رامش بیشتری زندگی می کنند و به انسان احترام می گذارند زنان را قدر می نهند و زندانی نمی کنند . روسو با لبخندی از امینه خواست که گرفتار ظواهر نشود و با بیانی شیوا به شرح فضایل رومیان قدیم سرخ پوستان امریکا کولی های اروپا و طوایف و قبایل اسیا پرداخت . از امینه خواست که اگر درباره طوایف اطراف خزر کتابی دارد و یا چیزی می داند به او بدهد یا برایش باز گو کند .
    یک بار دیگر حیدر بیک مباشر و محافط امینه به کار امد . روسو با حیدر بیک گفتگو ها داشت که امینه از ترجمه ان لذت می برد . در پایان ان چند روز امینه چند گلیم و شال ترکمنی به روسو داد . و در یادداشتی برای ولتر نوشت که روسورا تنها کسی یافته که به سر نوشت انسان و نوع حکومت ها فکر می کند و انسان ها را از هر قبیل دوست دارد .
    دراین زمان ژآک ژان روسو در گوشه تنهایی مونمرنسی و در حالی که گمان می کرد ماموران لوئی دنبال او هستند مشغول کار بر رساله ای بود که بعد ها از اثر گذار ترین اثار جهان شد قرداد اجتماعی . روسواز امینه خواست که حتما در سفر به المان به دیدار (( گریم )) برود و برایش شرح داد که این المانی بر عقاید ور فتار های طوایف مختلف دنیا مطالعه می کند و برایش جالب خواهد بود که با زن یک خان ترکمن گفتگو کند . این ملاقات هرگز اتفاق نیفتاد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مطالعه سفر نامه شوالیه شاردن امینه را منقلب کرد . او در اروپا به خصوص پاریس جا افتاده بود . خانه بزرگی داشت و سالنی و جز حیدر بیک و لطفعلی هشت نفر در دستگاه او خدمت می کردند در محفل او بزرگان فرانسه حاضر بودند با این همه سفر نامه شاردن با شرح قصر ها و باغ های اصفهان اتش به جان او زد شاید به همین خاطر بود که بعد از ازدواج فیلیپ خواهر زاده اش با فیودوروا دختر امپراطوریس روسیه وقتی نامه ای از امپراطوریس دریافت کرد که او را برای سفری به سن پطرزبورگ دعوت می کرد پا در رکاب شد . دارایی های خود را به فیلیپ سپرد و بعد از ده سال دوری از مشرق زمین راهی روسیه شد که تا سرزمین مالوف او ایران فاصله زیادی نداشت . پیش از سفر دوباره به دیدار مادام دو شاتله رفت . بهانه ای برای دیدار دیگری از ولتر . در این زمان ولتر مشغول نوشتن مهم ترین اثر تاریخی خود (( لوئی چهاردهم )) بود و امینه می دید که از همه جای اروپا برای او اسناد و مدارکی می رسد و مرد تمام روز را غرق ددر این نوشته ها است .
    ولتر در اخرین دیدار اتشی دیگر به جان امینه زد . هر چه او می گفت برای امینه که این بار هدایای زیادی برای فیلسوف اورده بود عین واقعیت بود و تمام حقیقت . ولتر با بیان شورانگیزش می گفت دنیا در انتظار ادم های بزرگ است زن یا مردانی که تاریخ را دگرگون کنند . از دیدگاه او دنیا هیچ گاه به این اندازه ابستن ادم ها بزرگ نبوده است .
    در این زمان اروپا بار دیگر درگیر جنگی بزرگ شده بود که در یک سوی این جنگ فرانسه اتریش روسیه ساکس سوئد و اسپانیا متحد بودند .و در سوی دیگر پروس و بریتانیا و هانور . ولتر برای امینه گفت علت عمده این جنگ ها رقابت مستعمراتی فرانسه و انگلیس در مورد امریکا و هند است . علاوه بر این ها ماری تزر ملکه اتریش هم شش سال پس از جنگ های جانشینی در پی بهانه ای است تا کشور های المانی زبان را فتح کند . ولتر با شعف می گفت ما زنده خواهیم بود و دیگر گونی جهان را خواهیم دید . خوشا به شانس ما مردان و زنان بزرگ دنیا را در پیش چشم ما دوباره خواهند ساخت . نیمه دوم قرن [ هیجدهم ] سالهای پر هیجانی است !
    در این زمان ولتر 55 ساله بود و امینه پنجاه سال داشت .
    و این گرمای دیگری بود که در قلب امینه تابید . با خود گفت باید به ایران برود . به محمد حسن خان بگوید که دنیا در حال دیگر گونی است او را وادارد تا در مقام پادشاه ایران با دنیا روابط بر قرار کند به دیدار شاهان و امپراطوران برود . کتاب ها و جزواتی می خرید و در خیال دربار محمد حسن خان را تجسم می کرد و خود را در مقام مادر شاه بزرگ پارس شاهی مثل شاه عباس که شوالیه شاردن توصیف کرده شاهی مانند فردریک کبیر پادشاه پروس و نه مانند لوئی پانزدهم یا الیزابت امپراطوریس روسیه که در قصر های خود عملا پنهان بودند و مردم او را دوست نداشتند .
    اه محمد حسن پسرم دارم اروپا را با تمام زیبایی ها و دیدنی هایش پشت سر می گذارم و به سوی تو می ایم . به سوی ایران . می دانم تا به حال گردن کشان را سرکوب کرده ای و در جائی نشسته ای که جای فتحعلی خان بود . چه خوب که نسل صفوی و نسل افشار را از بنیاد کندی . ایا محمد پسرت پسری اورده است گفته بودم باید نام او را فتحعلی بگذاری .
    اه چند سال است که خبری از تو ندارم . در گزارش های کمپانی هم چیز زیادی نبود . خبر ندارید که در دنیا چه می گذرد من دارم به ایران نزدیک می شوم . محمد حسن خان بهار به پیشوازم نفرست از شمال می ایم و پیش از دیدن تو باید به مزار پدرت فتحعلی خان بروم .
    محمد حسن مبادا چراغ مقبره فتحعلی خان ر ا خاموش گذاشته باشی . من هنوز از مرگ او عزادارم و لباس سیاه را از تن به در نکرده ام .
    امینه در یک فصل اقامت در سن پطرزبورک لحظه ای از خیال ایران فارغ نبود . از میان نامه هایی که دریافت کرد دریافت که محمد حسن خان همه شمال ایران را – جز خراسان – زیر سلطه دارد و دامادش کریم خان شیراز و اصفهان و جنوب کشور را . با خود می گفت محمد حسن خان به وعده ای که به او داده وفادار مانده و شاهرخ فرزند نابینای فاطمه بیگم را کاری ندارد ولی ان پهلوان لر که جز پاره کردن سینی و کشتی گرفتن نمی داند چطور در مقابل قاجار مقاومت کرده است . نامه هایی که از خدیجه دخترش دریافت داشت نشان می داد که کریم خان نیز خود را شاه می داند و حرمسرایی دارد که خدیجه در ان گم است . از تصور چنین بی احترامی به زنی که دختر اوست از خشم دندان به هم می فشرد .
    درست در زمانی که دربار امپراطوریس اماده می شد تا از سن پطرزبورگ به مسکو برود رسیدن قاصدی از ایران امینه را واداشت تا در ملاقاتی فوری از ملکه تقاضای مرخصی کند . در این سال ها که از روسیه دور بود اتفاق های مهمی رخ داده بود که از نظرش دور نماند . ملکه غرق در خوشگذرانی پیر شده بود و کاترین عروس او دیگر دخترکی دست و پا چلفتی نبود . کتاب هایی را کهامینه برای وی اورده بود با شوق پذیرفت . با این همه چیزی در دربار روسیه می گذشت که امینه را برای کاترین نگران می کرد . تزار پطر سوم با نفرتی که از همسر خود داشت و این را همه می دانستند وقتی قدرت یابد با او چه خواهد کرد ؟
    امینه کوشید این را به هر کلام به کاترین بگوید ولی در مقابل لبخندی تحویل گرفت :
    ان احمق نمی تواند با دو دست یک تپانچه را نگهدارد .
    کاترین وقتی امینه را می بوسید در گوش او گفت دنیا به زودی دیگر گون می شود !
    شبیه همان که ولتر گفته بود . امینه از خود می پرسید : سهم من از این دگرگونی چیست ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهارم
    ای دریای من خزر ! بوی شور تو را دوست دارم . هرگز با من مهربان نبوده ای . سخت ترین روزهایم را در کار تو گذراندم تو گذاشتی تا محبوبم فتحعلی خان از کنار تو به کام مرگ برود . تو ارزو هایم را با باد خیس خود سپردی . همه خوشی های عالم را دور از تو تجربه کردم . عالم را دور از تو شناختم . اما چیزی مرا به تو می بندد . نسیمی که از بستر تو به بلندای اق قلعه می وزد . شب هایی ا که با خان کنار چشمه می نشستم چندان سرد می کرد که شولای خان بر دوشم می افتاد . ایا این نسیم را خواسته ام که از ان سوی جهان باز امده ام . دیگر ان دخترک جوان نیستم که با همبازی هایم بر کنارت می تاختم . پیر می شوم . اما چگونه است که تا نسیم تو بر صورتم می خورد همه زیبایی ها و همه جهان را از خاطرم می برد و فقط یاد های شیرین را زنده می کند . یادت هست که فتحعلی خان فانوسی بر قایق گذاشته بود و در خلیج رها شده بودیم و جز صدای امواج وهم الودت صدایی نبود .
    اینک باز امده ام . می دان جز ازار برایم نداری . خبر خوشی نمی دهی . ولی باز امده ام .
    امینه وقتی در بادکوبه بر عرشه کشتی نظامی روسیه نشست و از ساحل چند توپ برای ادای احترام و خداحافظی با میهمانان عالیقدر ملکه شلیک شد دیگر ان زنی نبود که چندی پیش در قصر مادام دوشاتله با ولتر گفتگو می کرد اما شال ترکمن همان شال را که بوی فتحعلی را داشت زیر انداز شب اخر را بر خود پیچید ه بود .
    اخرین مرحله این سفر دراز نیز با شکوه و جلال گذشت در تفلیس در قصر هراکلیوس جایش داده بودند و در ان چند روز دسته دسته مردم به دیدارش می امدند . در این جا هم خواهر و برادرانی داشت . مگر نه ان که میشل مادرش بعد از قتل قلی خان به دستور شاه به عقد برادر گرگین خان نواده واختونگ شاه پادشاه افسانه ای گرجستان درامد و تا افغان ها شوهرش را بکشند سه فرزند اورد . و این فرزندان و مادر را امینه در ان عرصات از اصفهان به در برد و به تفلیس فرستاد . اینک ان ها اجزای خاندان سلطنتی بودند . یکی از ان ها مسیحی شده و به ریاست کلیسای بزرگ گرجستان رسیده بود و دیگران صاحب عنوان و املاک . هراکلیوس پادشاه گرجستان اگر این نسبت را هم نداشت با مهمان سفارش شده امپراطوریس رفتاری در خور می کرد . امینه با تاسف می دید که گرجستان که در سال های ضعف شاه سلطان حسین از ایران بریده بود اینک رسما از دربار روسیه فرمان می پذیرد . حضور ژنرال ها و رجال روس و رواج روبل نشان می داد که ایرانی ها دارند گرجستان را از دست می دهند . رسیدن قاصدانی از تبریز اقامت امینه را در تفلیس کوتاه کرد او به سرعت عازم بادکوبه شد . جائی که مرتضی یکی از پسران محمد حسن خان و گروهی دیگر به پیشواز او امده بودند . امینه که از میان اداب و رسوم و تشریفات کاخ ها ی اروپا امده بود و از دین نوه و بستگان خود و مشاهده لباس و رفتار ان ها دریافت که بار دیگر باید امینه شود و از جلد کنتس به در اید . این جمع که مبهوت شکوه و جلال و بار و اثاث مادر محمد حسن خان شده بودند گذاشتند تا در کشتی مجلل پطر کبیر اخبار ایران را برایش باز گویند .
    امینه بی خبر از ایران نبود ولی نه با جزئیات و چنان که اینک کی شنید . در این ده سال ان چنان که هستی از نظر او دیگر گون شده بود در ایران اوضاع تغییر نکرده بود . همچنان در غیاب رهبری بزرگ کشور در هرج و مرج بود . در این فاصله محمد حسن خان با شکست دادن سرداران بزرگی چون ازاد خان و احمد خان افغانی و هدایت ا... خان عملا به سراسر شمال ایران دست یافت و خود را پادشاه و بنیان گذار سلسله قاجار می دانست . او چنان احساس قدرت می کرد که نیازی به استفاده از وابستگی خود به خاندان محبوب صفویه نیم دید و اگر کسی اشاره ای می کرد که او فرزند شاه سلطان حسین است سر خود را از دست می داد .
    از سوی دیگر کریم خان که بعد از کشته شدن عادلشاه لرهای زند را از اطراف به جایگاه اصلی خود در فارس کوچ داد و توانست محبوبیتی در میان ایل و طایفه خود به دست اورد ناگهان خود را در وسط معرکه ای دید . سرنوشت او را دعوت به پادشاهی می کرد و او نمی تواست این دعوت را بی پاسخ بگذارد . ابوالفتح خان بختیاری حاکمی که از سوی شاهرخ افشار به حکمرانی اصفهان منصوب شده بود با طایفه بختیاری به سر کردگی علیمردان خان درگیر شد . با رسیدن اخباری از خراسان که نشان می داد شاهرخ معزول و کور شده ابوالفتح خان در اصفهان حکومتی مستقل بر پا داشت اما علیمردان خان پسر عمویش که خود را بالاتر از او میدید از کریم خان زند دعوت کرد که ابوالفتح خان را از میان بردارند کاری که با حضور پهلوان زند رشید تر از همه کریم خان به اسانی ممکن شد . ابوالفتح خان شهر را تحویل داد و گریخت . کریم خان از این پیروزی به حکومت جلفای اصفهان اکتفا کرد و در ان جا با سرداران و پهلوانان دیگر وقت خود را به مسابقات ورزشی و تمرین های رزمی می گذراند و اوازه عیاری و پهلوانی او در اصفهان و فارس پیچیده بود . اما علیمردان خان از حسادت فرمان دستگیری او را داد ولی کدام سردار توان ان را داشت که پهلوان زند را کت بسته به حضور علیمردان خان برد . جنگ در گرفت . مردم با کریم خان بودند پیروزی نصیب او شد . اما درورود به اصفهان شهری که در ان چهل سال بار ها دست به دست و ویران شده و هنوز داغدار قتل عام هایی بود که افغان ها و شاهان و حکام نوبتی در ان به راه انداخته بودند کریم خان از قبول عنوان پادشاهی سر باز زد . گویند در تفالی بر حافظ بیتی رسید که در ان به شکوه تاج سلطانی اشاره رفته بود که بیم جان در ان درج است و خواجه شیراز می گفت کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد . کریم خان می دید هنوز از یادگاران شاه سلطان حسین به نیکی یاد می شود و پیر مردان و پیرزنانی که فتنه محمود افغان را شاهد بودند در مراسم عزاداری محرم به یاد ان عاشورائی می گریند که سید صفوی شیون کنان به خاطر مردم از تخت و تاج گذشت و تاج را بر سر محمود افغان گذاشت با این شرط که با مردم فقیر و گرسنه کاری نداشته باشد . کریم خان می دید که در روضه خوانی و شرح گرفتاری شاه سلطان حسین و اسارت او می گویند و ویرا شاه شهید می خوانند . نظر به این ارادت او نیز با اندک بازماندگان صفوی به اکرام تمام رفتار می کرد و سرانجام مصلحت را در ان دید که ابوتراب نامی را که از نوادگان شاه سلیمان بود و در مدرسه ا... وردی خان به تدریس مشغول بود عنوان پادشاهی دهد و خود به عنوان (( وکیل الرعایا )) قدرت را در دست داشته باشد .
    در این مرتبت بود که شاهرخ در خراسان محمد حسن خان در استر اباد و مازندران و ازاد خان افغانی در اذربایجان و قندهار برای ان که تمام ایران بار دیگر متحد شود سد راه کریم خان بودند . ازاد خان در حالی که از محمد حسن خان شکست سختی خورده بود در قزوین با سپاه خان زند روبه رو شد و چنان شکستی بر سپاه کریم خان وارد اورد که خان زند کله خورده و ابرو باخته به کهکیلویه پناه برد . اما چون خاطره جوانمردی ها و نام نیک او بر جا بود بار دیگر طوایف دور ش گرد امدند از ان سو ازاد خان در ورود به شیراز و اصفهان رها شده می رفت تا سبعیت محمود افغان را تکرار کند که مردم شوریدند . این بار زمان مساعد بود کریم خان به مصاف با ازاد خان رفت و در کمارج او را به سختی شکست داد و در میان هلهله شادی مردم شیراز وارد ان دیار شد و برادر خود را به اصفهان فرستاد . اما هنوز استقرار نیافته بود که شنید محمد حسن خان قاجار با اغتنام فرصت بر اصفهان حمله برده و در چهلستون جا گرفته و در پی جمع اوری لشکر و غنائم است . همان قصری که روزگاری ماری پوتی و زمانی امینه در ان سکونت داشتند و زمانی لگدکوب افغان ها بود و سنگ سنگ ان شاهد ماجراهایی که هر یک سالی باید تا روایت شود . محمد حسن خان یک هفته ای در اصفهان ماند و سپس راهی شیراز شد تا کریم خان را براندازد . اما شیراز نه چنان بود که خان قاجار می پنداشت . کریم خان دروازه ها را بست و محمد حسن خان دور شهر را گرفت . هر چه خواهرش از درون شهر استغاثه کرد و پیام فرستاد فایده ای نداشت تا ان که در میان لشکریانش که هر جا می رسیدند مردم خود مزرعه هایشان را اتش می زدند که به دست ان ها نیفتد اختلاف افتاد . محمد حسن خان شهری را که به محبت کریم خان و مدیریت ایلیاتی او سر پا مانده بود رها کرد و به مازندران رفت . کریم خان یا برای پرهیز از رو به رو شدن با برادر همسر خود و یا چون دوبار از محمد حسن خان شکست سخت خورده بود از دنبال کردن او منصرف شد ولی شیخ علیخان زند پهلوان لر را باکی از پهلوان قجر نبود و سر در پی او گذاشت . در این زمان ترکمنان و اذربایجانی های لشکر محمد حسن خان با هم به جنگ افتاده بودند و محمد حسن خان هم جر فرمان دادن به قتل راه دیگری برای رفع بحران نمی دانست .
    دردناک ترین بخش از داستان زندگی قاجاریان از نظر امینه همان ماجرائی بود که چند روز بعد از اغاز سفر رخ داد . امینه به یاد اورد که چقدر به محمد فرزند بزرگ محمد حسن خان که نوه بزرگ و دست پرورده خودش بود اصرار کرد که همراه او به روسیه و اروپا برود . از همان بچگی در ان طفل با هوش چیزی می دید که او را خوش می امد . در طول این ده سال هم همه جا یاد این محمد را ا خود می برد . در نامه هایی که در این مدت نوشت از او پرسید و در نامه هایی که دریافت داشت خبر سلامت او برایش مهم بود . اما اینک وقتی از مرتضی این جوانک سفید رو می پرسید که برادر بزرگت چگونه است فقط خبر از دلاوری و جنگاوری او می دادند . تا ان زمان که امینه پرسید :
    محمد خان چند فرزند دارد . گفته بودم اولین پسرش را فتحعلی نام نهد ...
    اما در سکوت جمع چیزی بود که پیدا بود خبری را پنهان می کنند . فریادش بلند شد تا سر انجام به حجب و حیا به ایما و اشاره دریافت که وقتی ده سال پیش رفت هنوز به هشتر خان نرسیده بود که محمد خان اسیر عادلشاه برادر زاده نادر شده است . و کمتر از یک سال بعد کودک را به دژخیم سپرده اند . و تنها با التماس و استغاثه فاطمه بیگم و دیگر زنان حرم افشاری ها که از یاران تمینه بوده اند از مرگ نجات یافته ولی او را از مردی ساقط کرده اند .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم
    امینه از همان اول که پا به ایران گذاشت و وارد شیراز شد و با کریم خان زند به گفتگو نشست با خود گفت : این لوطی مسلک بی سواد و کم مایه نخواهد توانست یک سال تخت سلطنت را حفظ کند و ناگزیر نوبت به اولاد من می رسد . پس با اغا محمد خان عهد کرد که حتی اگر بتواند نباید از شیراز بگریزد . امینه اینک همه امید خود را به این بزرگترین فرزند محمد حسن خان بسته بود و باور داشت که او با نوه های دیگرش و با تمام سران قاجار ختیاری و زند تفاوت دارد . اهل مطالعه است و کنجکاو . تمام کتاب هایی را که امینه اورده بود خواند . درست ان چنان که در روسیه دختر جوانی – کاترین – روح القوانین را می بلعید و هر روز برای مسئولیتی بزرگ اماده تر می شد . از دید امینه اغا محمد خان سزاوارترین کس در همه ایران برای پادشاهی بود .
    امینه در خیال خود اغا محمد خان و کاترین را صاحب حق و امپراطوران اینده ایران و روس تجسم می کرد و خود را به عنوان معلم هر دو در نظر می اورد که در سن پطرزبورگ و تهران – که اغا محمد خان ان شهر را به عنوان پایتخت خود برگزیده بود – صاحب مقام و منزلتی است . مگر نه ان که از ولتر خواسته بود تا سری به شرق بزند در سرزمین گسترده روسیه و در فلات سبز ایران به تماشای مللی بپردازد که تا به حال ان ها را ندیده و نمی شناسد . امینه در خیال خود را در کنار ولتر نشسته در کالسکه ای مجلل به نظر می اورد . اما افسوس که هر دو انتخاب او در این زمان اسیر بودند . کاترین اسیر ملکه الیزابت عیاش و اغا محمد خان اسیر این پهلوان لر بی سواد که در هر فرصت در کوی و خیابان یا خود با کسی کشتی می گرفت و یا دیگران را وا می داشت که در هم بیاوزند و او به تماشا بایستد . امینه دربار ها دیده بود . حتی کشیش ها را دیده بود که جامه سلاطین پوشیده بودند و دیده بود که همه رفتاری با وقار داشتند . به یاد می اورد شاه سلطان حسین صفوی را حتی نادر با همه جلادت در نظرش هیبت شاهانه داشت ولی این مرد که فکر و ذکرش در پهلوانی بود و چون به قدرت رسید مانند نادر زن بازی را پیشه کرد و درای حرمسرای عریض و طویلی شد هیچ نشانی از شاهی نداشت . مانند پطر سوم ان جوانک کم مغز که قرار بود جانشین الیزابت باشد و حالا ولیعهد بود و کاترین باهوش به عنوان همسرش اسیر او و هوسبازی کودکانه اش . چرا همه ان ها که قابلیت دارند باید اسیر سر نوشت خود باشند ؟
    کریم خان حکومت سمنان و دامغان را همچنان با امینه می شناخت . پس امینه راهی ان سامان شد . در سمنان یا دامغان روز و شب خود را با خانواده پسرانش می گذراند فرزندان محمد حسن خان بزرگ می شدند و هر کدام داعیه ای داشتند . مادرنشان ان ها را قلدر و با هم دشمن بار اورده بودند . این گروه خانواده بزرگی تشکیل می دادند که حقوق بگیر و دستبوس امینه بودند که برای همه شان موجودی مر موز و نشناختنی بود که با دورها رابطه داشت . هر از گاه مهمانانی از فرنگ و اروس برای او می رسیدند . در این فاصله امینه که توانسته بود برای حسینقلی دومین فرزند محمد حسن خان همسری ان چنان که می پسندید بگیرد او و همسرش را زیر پر و بال گرفته و خانه ای برایشان در نزدیکی قصر خود در سمنان تدارک دیده بود . در یکی از دیدار ها از شیراز حکم حکومت دامغان و سمنان و شاهرود را برای حسینقلی خان گرفت سال بعد ماه رخسار ابستن بود و برای حسینقلی فرزندی می اورد . این اولین نتیجه امینه بود که در 65 سالگی او به دنیا می امد . امینه پیش از تولد این فرزند تصمیم خود را گرفته بود . اگر او پسر بود فتحعلی نامش خواهد شد . نام جدش را بر او می گذاریم .
    ماه رخسار خوب می دانست باید به دستور امینه تن دهد و از این نامگذاری نه که زیانی نمی بیند بلکه فرزند خود را در دی کسی جا می دهد که هم به ثروت و هم به قدرت از تمام خانواده قاجار سر است .
    امینه هر چقدر ماه رخسار را می پسندید و زیر بال می گرفت از حسینقلی خان نوه خود نومید بود . خوب می دانست که این جوان در سر هیچ خیالی جز قدرت ندارد نه شعوری نه شناختی از دنیا ونه کنجکاوی . گاه حسینقلی و حرکات او چنان امینه را عصبانی می کرد و از جا در می برد که پیش از ان هرگز او را در ان حال ندیده بودند . حیدر بیک نوکر با وفای امینه که دمی از وی جدا نمی شد یک بار تپانچه ای را که از فرنگ اورده بود کشید و نزدیک بود نزدیک بود حسینقلی خان را از پا در اورد . اما به دستور امینه متوقف کاند . این زمانی بود که بعد از پر خاش امینه به حسینقلی این جوان ایلیاتی بی خبر از اداب خواسته بود مادر بزرگ را بکشد . و تخت او را از جا کنده بود . و همه این ماجرا به دنبال ان رخ داد که فیودوروا و فیلیپ هم به جمع خانواده امینه در سمنان اضافه شدند . امینه از این فرصا استفاده برد عده ای جوان تنومند محلی را زیر دست فیلیپ قرار داده بود تا به انان فنون جنگی بیاموزد و لسکری فراهم اورد که در ان زمانه پر اشوب روزی به کار می ایند . حسینقلی که دائم در کار اشوب گری و غارت بود نه فقط با فیلیپ سر سازگاری نداشت بلکه به یکی از ندیمه های فیودوروا دل بسته بود و می خواست او را به زور تصاحب کند . کاری که سر انجام بدان دست زد و خشم امینه را باعث شد . فیودوروا و فیلیپ در ایران چندان شادمان نبودند اما این تدبیر امینه بود که با شنیدن خبر بیماری ملکه روسیه می خواست ان ها را نگه دارد شاید همان همایی که زمانی بر سد انا و الیزابت نشست و ان ها را از روستایی در المان به مقام امپراطوری سرزمین پهناور روسیه رساند این بار نیز بر سر دختر جوان ملکه الیزابت بنشیند . به همین خیال امینه مدام دربار روسیه را زیر نظر داشت و از حوادث درون کاخ رومانف ها باخبر می شد . وقتی که شنید امپراطوریس به ولیعهد خود و همسرش – کاترین – خشم گرفته و ان دو را عملا زندانی کرده نگاهش به روسیه بیش از همیشه دوخته شد .
    اما در زمانی که امینه فتحعلی دیگری پیدا کرده بود و تمام وقت خود را با او می گذراند و ماه رخسار را محرم خزانه دار خود قرار داده بود در مسکو ماجراهایی می گذشت .
    بهار سال 1761 میلادی کریم خان با سپاهی گران در حالی که مانند همیشه اغا محمد خان را هم در کنار داشت برای جنگ با طوایف عرب زبان به جنوب رفته بود حسینقلی نیز بی اجازه به استر اباد زده بود که با رسیدن قاصدی امینه به سرعت اماده سفر شد . فیلیپ و فیودوروا را همراه برداشت و با قافله ای دویست نفری به بخارا رفت .همراهان را در ان جا گذاشت و خود با سرعت استپ های مرکزی قزاقستان و روسیه را گذراند و وارد مسکو شد . شهر مناره ها و گلدسته ها در سکوت سنگینی بود و امینه پس از ورود به قصر اسماعیلفسکی دانست که امپراطوریس الیزابت در حال مرگ است . . فردای ورود به دیدار کاترین رفت که خود را به بیماری زده و در تخت خوابیده بود . امینه در کاترین چیزی می دید که او را خوش می امد هوش و تدبیر . وقتی دانست که ملکه اینده بای سومین بار حامله است ولی حاملگی خود را از شوهرش و دیگر درباریان پنهان می دارد دریافت خبر هایی است . پطر ولیعهد – شوهر کاترین – مانند همیشه سبکسر و جلف با حرکاتی زننده در رفت و امد بود با این و ان شوخی های سبک می کرد و کاخ های کرملین برای او جایی بود برای بازی و خوشگذرانی . معشوقه اش الیزابت ورنتسوا همه جا بی پروا با او همراه بود
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/