فصل 14
مراسم عروسی خواهرم خیلی زودتر از آنچه در تصورم بود انجام گرفت. البته من در هیچ برنامه ای به جز مراسم نامزدی و عروسی شرکت نداشتم. حتی برای بردن جهاز هم فربد به من اجازۀ رفتن نداد. عرفان پسر بسیار فهمیده و خونگرمی بود. از خانواده ای متمول و محترم که زبانزد عام و خاص بودند. عرفان به حدی مهربان و بذله گو و خوشرو بود که حسابی خودش را در دل پدر و مادرم جا کرده بود. فوق العاده نوشین را دوست داشت و به او احترام می گذاشت. همچنین پدر و مادر بسیار مهربان و دوست داشتنی ای داشت که واقعاً مایۀ حسرتم بود.
برعکس ملاحظاتی که مادر در موقع عقد و عروسی من کرده بود، این بار در حالی که حسابی درس عبرت گرفته بود، در تمامی خریدها و مراسم نوشین سنگ تمام گذاشت. موقع خرید حلقه این طور که از زبان نوشین شنیده بودم، درشت ترین حلقۀ باگت و برلیان را انتخاب کرده بود. و همین طور برای خرید پارچه و لباس و کیف و کفش تا آنجایی که توانسته بود بهترینها را انتخاب کرده بود. انگار خانواده من هم به این نتیجه رسیده بودند که از خوبی کردن و انصاف که به جایی نرسیدند، پس شاید از بدی و بی انصافی بتوانند دخترشان را سفید بخت کنند.
تمام آن چیزهایی که زمانی برای من بد و زشت بود، برای نوشین کاملاً عادی جلوه می کرد. مراسم در بهترین باشگاه، طلا و جواهرات آن چنانی و جهازی در شأن خانوادۀ داماد. آه از دست این بازی ایام!
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد هم هرچه باد باد
کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
در چیـن طُـرۀ تـو دلِ بی حفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بندِ قبای غنچۀ گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجودِ ضعیف من
صبحم به بوی وصلِ تو جان باز داد باد
حافظ نهادِ نیکِ تو کامت برآورد
جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد
نوشین پس از عروسی خیلی زود حامله شد و همه از این بابت حسابی خوشحال شده بودند. فربد به شدت نسبت به عرفان حسادت می کرد و چشم دیدنش را نداشت و مدام با طعنه و نیش و کنایه زجرم می داد.
بلافاصله دو ماه پس از نوشین من حامله شدم که این مسئله باعث خوشحالی برای پدر و مادرم و همین طور پدر و مادر فربد و خود فربد شده بود. اما برای خودِ من وجود این بچه ارزشی نداشت. آن قدر در مدت این چند سال عذاب کشیده بودم که دیگر هیچ چیزی برایم ارزش نداشت. دکتر به خاطر اینکه یک سقط داشتم، تا مدت پنج ماه استراحت مطلق داده بود و فربد از من خواسته بود که در این مدت به خانۀ پدرش برویم. یعنی البته این خواستۀ آقا و خانم اصفهانی بود که من اصلاً هیچ رضایتی از این بابت نداشتم. این مسئله، یعنی ترک مجدد خانواده ام، به شدت عذابم می داد.
یک شب در حالی که حسابی اشک ریخته بودم، رو به فربد کردم و گفتم: «ببین، فربد! شاید این کار من یه نوع ناشکری به درگاه پروردگار باشه، اما به بزرگی خودش قسم که این طور نیست. بیا تا این بچه به دنیا نیومده، از هم جدا بشیم! من اصلاً این بچه رو نمی خوام! من و تو برای هم ساخته نشدیم. هیچ وقت با هم دوست نبودیم. حالا چطوری می تونیم با وجود این بچه همدیگه رو تحمل کنیم؟ اگه دلت رو به این بچه خوش کردی، مطمئن باش که من نگهش نمی دارم!»
فربد که حسابی ترس برش داشته بود، فردای آن روز پدرش را فرستاد خانه تا با من صحبت کند. آقای اصفهانی در حالی که حسابی مهربان و خوش اخلاق شده بود، با دیدنم شروع به شوخی و خنده کرد و گفت: «باباجون، یه چیزهایی از فربد شنیدم! ببینم این حرفهایی که زدی راسته؟»
همان طور که بغض به شدت گلویم را می فشرد، گفتم: «چرا نباشه، باباجون؟ شما خودتون خوب می دونین که توی این مدت چه بلاهایی سرم آوردین. حالا من به چه امیدی این بچه رو به دنیا بیارم؟ فربد اصلاً منو درک نمی کنه. صبح که از در بیرون می ره تا شب خونه نمی آد. اصلاً به من خرجی نمی ده. مدتهاس که حتی یه لباس نخریدم. حتی یه مقدار کمی هم پول تو کیفم نیست تا مایحتاج روزانه مو برآورده کنم! باباجون، فکر کنین منم مثل دختر خودتون هستم. واقعاً با این خصوصیات چه کسی تحمل اخلاق فربد رو داشت؟ من دیگه به هیچی فکر نمی کنم، اِلا جدایی! باور کنین این بار تصمیم خودمو گرفتم!»
پدر فربد که به شدت در فکر فرو رفته بود، با حالت خاصی که تا به حال از او سراغ نداشتم، با لحن مهربانی گفت: «این حرفها چیه، باباجون؟ تو دیگه از الان جزو خونوادۀ ما محسوب می شی و اگه خودت هم بخوای، من بهت اجازۀ جدا شدن نمی دم. تو عروس خوب منی. ما همگی تو رو دوست داریم. حالا بلند شو آماده شو می خوام ببرمت بیرون برات چند دست لباس حاملگی بخرم. آخه عروسم باید لباسهای مدل به مدل خوشگل بپوشه. دیگه هم از این فکرهای بچگونه نکن که ازت دلگیر می شم!»
با شنیدن این حرفها، انگار قند تو دلم آب شد. ناخودآگاه از جا پریدم و در حالی که صورش را ماچ می کردم، گفتم: «باباجون، واقعاً راست می گین؟ یعنی شما منو دوست دارین؟»
پدر فربد که حسابی احساساتی شده بود، با لحن پدرانه ای جواب داد: «خب معلومه باباجون! درسته که خیلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم، ولی عیب نداره اینم لطفِ زندگی بود!»
بعد در حالی که از موضع خودش عقب نشینی می کرد، یه دفعه مثل سابق شد و گفت: «اصلاً دختر جون تو پول برای چی می خوای؟ ببین، غزاله! اگه قرار باشه که فربد حتی روزی هزار تومان به تو بده، خب قاعدتاً با اون پول کلی کار می کنه و به درآمدش اضافه می شه. حالا بلند شو و بیخود سر این مسائل با من جر و بحث نکن. پاشو تا نظرم عوض نشده، بریم برات چند دست لباس تی تیش مامانی بخرم تا ببینم این نوۀ کاکل پسر کی به دنیا می آد!»
و من که حسابی خام شده بودم، بلافاصله همراهش راه افتادم.
در راه، پدر فربد با چرب زبانی خاصی رو به من کرد و گفت: «ببین، دخترم! دکتر بهت گفته باید استراحت کنی. اینجا هم که نمی تونی تک و تنها کارهات رو انجام بدی، پس بهتره قبول کنی و بیای خونۀ خودمون. ما هم خیالمون از این بابت راحت می شه. فقط یه چیزی رو از الان بهت بگم. تو مدتی که پیش ما هستی، هیچ خوش ندارم دوباره سر و کلۀ پدر و مادرت پیدا بشه. بهتره دور اونهارو خط بکشی. تو حالا دیگه الان برای خودت شوهر و بچه داری!»
آن روز به حدی پدر فربد برایم بذر پاشی کرد که حد نداشت. انگار خیلی عزیز شده بودم. رفتار فربد هم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شور و شوق عجیبی نسبت به زندگی پیدا کرده بود و من که حسابی خام شده بودم، باز هم طبق معمول در نهایت خریت و دیوانگی پذیرفتم که به خانه آنها بروم و مدت پنج ماه از دیدار خانواده ام محروم شوم.
با رفتن به خانۀ پدر فربد، درست مثل آهویی که با پای خودش به مسلخ یا قتلگاه می رود شده بودم. حق هیچ گونه برقراری رابطه با پدرم و مادرم را نداشتم. آن قدر دلم برایشان تنگ شده بود که حد نداشت. هرگاه به فربد اعتراض می کردم، با بی تفاوتی شانه اش را بالا می انداخت و می گفت: «ولم کن باباجون حوصله داری! مگه دکتر بهت نگفته استراحت کنی، تازه یادت افتاده بری مهمونی!»
اگر قبلاً فقط روزی یک ساعت پدر و مادر فربد را تحمل می کردم، حالا درست بر عکس هر روز صبح که چشم باز می کردم تا آخر شب مجبور به دیدن اعمال و رفتار وحشیانه آنها بودم. مادر فربد ملاحظۀ هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. با کوچکترین مسئله ای، با وجودی که همیشه خودش را کنار می کشید، پدر فربد را به جانم می انداخت. اغلب روزها به بهانه های مختلف برای خرید با فربد بیرون می رفت و من مجبور بودم ساعتهای متوالی تک و تنها دقیقه شماری کنم. البته در این طور مواقع همیشه شادی به عنوان یک جاسوس زبردست شاهد رفتار و اعمالم بود.
به یاد دارم یک شب که همگی دور سفرۀ شام نشسته بودیم (پدر و مادر فربد عادت نداشتند روی میز غذا بخورند و به همین جهت همیشه روی زمین سفره می انداختند)، پدر فربد تند تند غذایش را خورد و به هوای اینکه خسته است زودتر رفت و خوابید. من که عادت به تند غذا خوردن نداشتم، آهسته و آرام مشغول خوردن شام بودم. در همین وقت ظرف پیرکس مرغ را که رو به رویم قرار داشت، بلند کردم تا تکه ای مرغ از داخل آن بردارم که در همین وقت مادر فربد که داشت نگاهم می کرد، بلافاصله رو به فربد کرد و گفت: «فربد جون، پسرم! مرغ می خوای برات بذارم؟»
فربد به علامت تأیید سری تکان داد که یک دفعه مادر فربد بی هیچ ملاحظه ای ظرف پیرکس مرغ را که هنوز از آن چیزی برنداشته بودم، از دستم گرفت و شروع به گذاشتن مرغ برای فربد کرد. از شدت ناراحتی لقمه در گلویم گیر کرد و هاج و واج به فربد نگاه کردم.
فربد که از این عمل مادرش به شدت ناراحت شده بود، در حالی که ظرف مرغ را از دست مادرش می گرفت، مجدداً رو به من تعارف کرد و گفت: «ببخشین، غزاله! تو هنوز مرغ بر نداشتی!»
من که حسابی اشتهایم کور شده بود، ظرف غذا را پس زدم و از جا بلند شدم و رو به فربد گفتم: «خیلی ممنون! من سیر شدم!»
مادر فربد پشت چشمی نازک کرد و بدون هیچ گونه تعارفی به حالت بی تفاوت شانه اش را بالا انداخت و رو به فربد کرد و گفت: «بخور مادر جون! الهی قربونت برم بچه ام از صبح تا حالا از خستگی هلاک شده!»
فربد که طبق معمول خیلی زود تحت تأثیر قربان صدقه های مادرش قرار می گرفت، خیلی زود مرا فراموش کرد و مجدداً مشغول خوردن شام شد.
از این موارد به کرات اتفاق افتاده بود و من هر بار شاهد نهایت پستی و وقاحت رفتار آنها بودم. هرگاه که به فربد شکایت می کردم، خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رو به من می کرد و می گفت: «وای که چقدر تو بدبین و حساس شدی، غزاله! من هیچ خوشم نمی آد زنم این طور بچه ننه باشه! تو حالا دیگه داری مادر می شی، بس کن دیگه. کی می خوای دست از این رفتارت برداری؟»
در حالی که به شدت رنجیده بودم، گفتم: «به من می گی بچه ننه؟ بهتره یه نگاه تو آیینه به خودت بندازی! آره، تو راست می گی. من بچه ننه هستم به خاطر همینه که پنج ماهه پدر و مادرمو ندیدم و باهاشون هیچ گونه رابطه ای ندارم!»
بعد در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد، از ترس اینکه مبادا صدایم از اتاق بیرون برود آرام و آهسته سر روی بالش گذاشتم و شروع به گریه کردم.
فربد که دچار عذاب وجدان شده بود، به طرفم آمد و در حالی که موهایم را نوازش می کرد سرم را در آغوشش فشرد و گفت: «چرا آنقدر به خودت فشار می آری؟ می دونم! قبول دارم که بعضی از حرکات پدر و مادرم غیر قابل تحمله، ولی خب چی کار می تونم بکنم. من یه بار بهت گفتم، نمی تونم با اونها مقابله کنم!»
آه که وقتی فربد خوب بود، حاضر بودم نصف عمرم را بدهم! آه که
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)