صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 36 , از مجموع 36

موضوع: خرچنگ | زهره درانی (تایپ)

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    مراسم عروسی خواهرم خیلی زودتر از آنچه در تصورم بود انجام گرفت. البته من در هیچ برنامه ای به جز مراسم نامزدی و عروسی شرکت نداشتم. حتی برای بردن جهاز هم فربد به من اجازۀ رفتن نداد. عرفان پسر بسیار فهمیده و خونگرمی بود. از خانواده ای متمول و محترم که زبانزد عام و خاص بودند. عرفان به حدی مهربان و بذله گو و خوشرو بود که حسابی خودش را در دل پدر و مادرم جا کرده بود. فوق العاده نوشین را دوست داشت و به او احترام می گذاشت. همچنین پدر و مادر بسیار مهربان و دوست داشتنی ای داشت که واقعاً مایۀ حسرتم بود.
    برعکس ملاحظاتی که مادر در موقع عقد و عروسی من کرده بود، این بار در حالی که حسابی درس عبرت گرفته بود، در تمامی خریدها و مراسم نوشین سنگ تمام گذاشت. موقع خرید حلقه این طور که از زبان نوشین شنیده بودم، درشت ترین حلقۀ باگت و برلیان را انتخاب کرده بود. و همین طور برای خرید پارچه و لباس و کیف و کفش تا آنجایی که توانسته بود بهترینها را انتخاب کرده بود. انگار خانواده من هم به این نتیجه رسیده بودند که از خوبی کردن و انصاف که به جایی نرسیدند، پس شاید از بدی و بی انصافی بتوانند دخترشان را سفید بخت کنند.
    تمام آن چیزهایی که زمانی برای من بد و زشت بود، برای نوشین کاملاً عادی جلوه می کرد. مراسم در بهترین باشگاه، طلا و جواهرات آن چنانی و جهازی در شأن خانوادۀ داماد. آه از دست این بازی ایام!

    دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
    من نیز دل به باد هم هرچه باد باد
    کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
    هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
    در چیـن طُـرۀ تـو دلِ بی حفاظِ من
    هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
    امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
    یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
    خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
    بندِ قبای غنچۀ گل می گشاد باد
    از دست رفته بود وجودِ ضعیف من
    صبحم به بوی وصلِ تو جان باز داد باد
    حافظ نهادِ نیکِ تو کامت برآورد
    جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد

    نوشین پس از عروسی خیلی زود حامله شد و همه از این بابت حسابی خوشحال شده بودند. فربد به شدت نسبت به عرفان حسادت می کرد و چشم دیدنش را نداشت و مدام با طعنه و نیش و کنایه زجرم می داد.
    بلافاصله دو ماه پس از نوشین من حامله شدم که این مسئله باعث خوشحالی برای پدر و مادرم و همین طور پدر و مادر فربد و خود فربد شده بود. اما برای خودِ من وجود این بچه ارزشی نداشت. آن قدر در مدت این چند سال عذاب کشیده بودم که دیگر هیچ چیزی برایم ارزش نداشت. دکتر به خاطر اینکه یک سقط داشتم، تا مدت پنج ماه استراحت مطلق داده بود و فربد از من خواسته بود که در این مدت به خانۀ پدرش برویم. یعنی البته این خواستۀ آقا و خانم اصفهانی بود که من اصلاً هیچ رضایتی از این بابت نداشتم. این مسئله، یعنی ترک مجدد خانواده ام، به شدت عذابم می داد.
    یک شب در حالی که حسابی اشک ریخته بودم، رو به فربد کردم و گفتم: «ببین، فربد! شاید این کار من یه نوع ناشکری به درگاه پروردگار باشه، اما به بزرگی خودش قسم که این طور نیست. بیا تا این بچه به دنیا نیومده، از هم جدا بشیم! من اصلاً این بچه رو نمی خوام! من و تو برای هم ساخته نشدیم. هیچ وقت با هم دوست نبودیم. حالا چطوری می تونیم با وجود این بچه همدیگه رو تحمل کنیم؟ اگه دلت رو به این بچه خوش کردی، مطمئن باش که من نگهش نمی دارم!»
    فربد که حسابی ترس برش داشته بود، فردای آن روز پدرش را فرستاد خانه تا با من صحبت کند. آقای اصفهانی در حالی که حسابی مهربان و خوش اخلاق شده بود، با دیدنم شروع به شوخی و خنده کرد و گفت: «باباجون، یه چیزهایی از فربد شنیدم! ببینم این حرفهایی که زدی راسته؟»
    همان طور که بغض به شدت گلویم را می فشرد، گفتم: «چرا نباشه، باباجون؟ شما خودتون خوب می دونین که توی این مدت چه بلاهایی سرم آوردین. حالا من به چه امیدی این بچه رو به دنیا بیارم؟ فربد اصلاً منو درک نمی کنه. صبح که از در بیرون می ره تا شب خونه نمی آد. اصلاً به من خرجی نمی ده. مدتهاس که حتی یه لباس نخریدم. حتی یه مقدار کمی هم پول تو کیفم نیست تا مایحتاج روزانه مو برآورده کنم! باباجون، فکر کنین منم مثل دختر خودتون هستم. واقعاً با این خصوصیات چه کسی تحمل اخلاق فربد رو داشت؟ من دیگه به هیچی فکر نمی کنم، اِلا جدایی! باور کنین این بار تصمیم خودمو گرفتم!»
    پدر فربد که به شدت در فکر فرو رفته بود، با حالت خاصی که تا به حال از او سراغ نداشتم، با لحن مهربانی گفت: «این حرفها چیه، باباجون؟ تو دیگه از الان جزو خونوادۀ ما محسوب می شی و اگه خودت هم بخوای، من بهت اجازۀ جدا شدن نمی دم. تو عروس خوب منی. ما همگی تو رو دوست داریم. حالا بلند شو آماده شو می خوام ببرمت بیرون برات چند دست لباس حاملگی بخرم. آخه عروسم باید لباسهای مدل به مدل خوشگل بپوشه. دیگه هم از این فکرهای بچگونه نکن که ازت دلگیر می شم!»
    با شنیدن این حرفها، انگار قند تو دلم آب شد. ناخودآگاه از جا پریدم و در حالی که صورش را ماچ می کردم، گفتم: «باباجون، واقعاً راست می گین؟ یعنی شما منو دوست دارین؟»
    پدر فربد که حسابی احساساتی شده بود، با لحن پدرانه ای جواب داد: «خب معلومه باباجون! درسته که خیلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم، ولی عیب نداره اینم لطفِ زندگی بود!»
    بعد در حالی که از موضع خودش عقب نشینی می کرد، یه دفعه مثل سابق شد و گفت: «اصلاً دختر جون تو پول برای چی می خوای؟ ببین، غزاله! اگه قرار باشه که فربد حتی روزی هزار تومان به تو بده، خب قاعدتاً با اون پول کلی کار می کنه و به درآمدش اضافه می شه. حالا بلند شو و بیخود سر این مسائل با من جر و بحث نکن. پاشو تا نظرم عوض نشده، بریم برات چند دست لباس تی تیش مامانی بخرم تا ببینم این نوۀ کاکل پسر کی به دنیا می آد!»
    و من که حسابی خام شده بودم، بلافاصله همراهش راه افتادم.
    در راه، پدر فربد با چرب زبانی خاصی رو به من کرد و گفت: «ببین، دخترم! دکتر بهت گفته باید استراحت کنی. اینجا هم که نمی تونی تک و تنها کارهات رو انجام بدی، پس بهتره قبول کنی و بیای خونۀ خودمون. ما هم خیالمون از این بابت راحت می شه. فقط یه چیزی رو از الان بهت بگم. تو مدتی که پیش ما هستی، هیچ خوش ندارم دوباره سر و کلۀ پدر و مادرت پیدا بشه. بهتره دور اونهارو خط بکشی. تو حالا دیگه الان برای خودت شوهر و بچه داری!»
    آن روز به حدی پدر فربد برایم بذر پاشی کرد که حد نداشت. انگار خیلی عزیز شده بودم. رفتار فربد هم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شور و شوق عجیبی نسبت به زندگی پیدا کرده بود و من که حسابی خام شده بودم، باز هم طبق معمول در نهایت خریت و دیوانگی پذیرفتم که به خانه آنها بروم و مدت پنج ماه از دیدار خانواده ام محروم شوم.
    با رفتن به خانۀ پدر فربد، درست مثل آهویی که با پای خودش به مسلخ یا قتلگاه می رود شده بودم. حق هیچ گونه برقراری رابطه با پدرم و مادرم را نداشتم. آن قدر دلم برایشان تنگ شده بود که حد نداشت. هرگاه به فربد اعتراض می کردم، با بی تفاوتی شانه اش را بالا می انداخت و می گفت: «ولم کن باباجون حوصله داری! مگه دکتر بهت نگفته استراحت کنی، تازه یادت افتاده بری مهمونی!»
    اگر قبلاً فقط روزی یک ساعت پدر و مادر فربد را تحمل می کردم، حالا درست بر عکس هر روز صبح که چشم باز می کردم تا آخر شب مجبور به دیدن اعمال و رفتار وحشیانه آنها بودم. مادر فربد ملاحظۀ هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. با کوچکترین مسئله ای، با وجودی که همیشه خودش را کنار می کشید، پدر فربد را به جانم می انداخت. اغلب روزها به بهانه های مختلف برای خرید با فربد بیرون می رفت و من مجبور بودم ساعتهای متوالی تک و تنها دقیقه شماری کنم. البته در این طور مواقع همیشه شادی به عنوان یک جاسوس زبردست شاهد رفتار و اعمالم بود.
    به یاد دارم یک شب که همگی دور سفرۀ شام نشسته بودیم (پدر و مادر فربد عادت نداشتند روی میز غذا بخورند و به همین جهت همیشه روی زمین سفره می انداختند)، پدر فربد تند تند غذایش را خورد و به هوای اینکه خسته است زودتر رفت و خوابید. من که عادت به تند غذا خوردن نداشتم، آهسته و آرام مشغول خوردن شام بودم. در همین وقت ظرف پیرکس مرغ را که رو به رویم قرار داشت، بلند کردم تا تکه ای مرغ از داخل آن بردارم که در همین وقت مادر فربد که داشت نگاهم می کرد، بلافاصله رو به فربد کرد و گفت: «فربد جون، پسرم! مرغ می خوای برات بذارم؟»
    فربد به علامت تأیید سری تکان داد که یک دفعه مادر فربد بی هیچ ملاحظه ای ظرف پیرکس مرغ را که هنوز از آن چیزی برنداشته بودم، از دستم گرفت و شروع به گذاشتن مرغ برای فربد کرد. از شدت ناراحتی لقمه در گلویم گیر کرد و هاج و واج به فربد نگاه کردم.
    فربد که از این عمل مادرش به شدت ناراحت شده بود، در حالی که ظرف مرغ را از دست مادرش می گرفت، مجدداً رو به من تعارف کرد و گفت: «ببخشین، غزاله! تو هنوز مرغ بر نداشتی!»
    من که حسابی اشتهایم کور شده بود، ظرف غذا را پس زدم و از جا بلند شدم و رو به فربد گفتم: «خیلی ممنون! من سیر شدم!»
    مادر فربد پشت چشمی نازک کرد و بدون هیچ گونه تعارفی به حالت بی تفاوت شانه اش را بالا انداخت و رو به فربد کرد و گفت: «بخور مادر جون! الهی قربونت برم بچه ام از صبح تا حالا از خستگی هلاک شده!»
    فربد که طبق معمول خیلی زود تحت تأثیر قربان صدقه های مادرش قرار می گرفت، خیلی زود مرا فراموش کرد و مجدداً مشغول خوردن شام شد.
    از این موارد به کرات اتفاق افتاده بود و من هر بار شاهد نهایت پستی و وقاحت رفتار آنها بودم. هرگاه که به فربد شکایت می کردم، خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رو به من می کرد و می گفت: «وای که چقدر تو بدبین و حساس شدی، غزاله! من هیچ خوشم نمی آد زنم این طور بچه ننه باشه! تو حالا دیگه داری مادر می شی، بس کن دیگه. کی می خوای دست از این رفتارت برداری؟»
    در حالی که به شدت رنجیده بودم، گفتم: «به من می گی بچه ننه؟ بهتره یه نگاه تو آیینه به خودت بندازی! آره، تو راست می گی. من بچه ننه هستم به خاطر همینه که پنج ماهه پدر و مادرمو ندیدم و باهاشون هیچ گونه رابطه ای ندارم!»
    بعد در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد، از ترس اینکه مبادا صدایم از اتاق بیرون برود آرام و آهسته سر روی بالش گذاشتم و شروع به گریه کردم.
    فربد که دچار عذاب وجدان شده بود، به طرفم آمد و در حالی که موهایم را نوازش می کرد سرم را در آغوشش فشرد و گفت: «چرا آنقدر به خودت فشار می آری؟ می دونم! قبول دارم که بعضی از حرکات پدر و مادرم غیر قابل تحمله، ولی خب چی کار می تونم بکنم. من یه بار بهت گفتم، نمی تونم با اونها مقابله کنم!»
    آه که وقتی فربد خوب بود، حاضر بودم نصف عمرم را بدهم! آه که
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چقدر نیازمند یک کلمۀ محبت آمیز، آن هم از زبان او بودم! آن قدر نیازمند محبت بودم که با کوچک ترین کلمه ای ناخودآگاه به وجد می آمدم.
    در حالی که مهار اشکهایم از دستم خارج شده بود، با صدای آهسته ای گفتم: «من فقط از تو توقع دارم که منو درک کنی و انقدر از پدر و مادرت پشتیبانی نکنی! همین اندازه که تو درکم کنی، برام کافی یه. باور کن من هیچی ازت نمی خوام.»
    فربد که سکوت کرده بود، مجدداً رو به او کردم و گفتم: «فربد، من دلم برای پدر و مادرم تنگ شده! چرا نمی فهمی، می خوام برم دیدنشون...»
    فربد بلافاصله وسط حرفم پرید و گفت: «من نمی تونم الان بهت اجازۀ این کار رو بدم. نمی بینی پدرم مخالفت می کنه. اصلاً بهتره خودت با اون صحبت کنی. اگه قبول کرد، خودم می برمت. اگه هم قبول نکرد که هیچ، اصلاً حوصلۀ درد سر ندارم!»
    بعد از جا بلند شد و روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت.
    فردای آن روز با التماس و خواهش رو به پدر فربد کردم و گفتم: «دلم خیلی برای پدر و مادرم تنگ شده، باباجون! هر چی به فربد می گم قبول نمی کنه منو ببره، تو رو به خدا شما یه چیزی بهش بگین بلکه حرف شمارو قبول کنه.»
    منظورم از این سبک صحبت کردن این بود که فربد دوست ندارد مرا ببرد، نه اینکه شما اجازه نمی دهید. و در ضمن هم می خواستم به این ترتیب احترامی به حرف آنها گذاشته باشم.
    مادر فربد طبق معمول در سکوت چشم به دهان شوهرش دوخته بود. آقای اصفهانی در حالی که فنجانش را سر می کشید، با حالتی طلبکار رو به من کرد و گفت: «ببین، غزاله! اول از همه مادرت باید اینجا تماس بگیره و از مادر شوهرت به خاطر اینکه این همه مدت ازت پرستاری کرده، تشکر کنه. و بعدش هم محترمانه خواهش کنه و اجازه بگیره که تو برای مدتی پیششون بری. در غیر این صورت، مطمئن باش نه من و نه فربد هیچ کدوم قبول نمی کنیم که تو خودت سر خود بری اونجا. ولی خب، اگه این کار رو کردن و به ما احترام گذاشتن، باشه منم حرفی ندارم و می تونی با فربد بری.»
    من که امیدم تبدیل به یأس شده بود، در دلم گفتم: مطمئن باش هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که مادرم به دست و پای خوک کثیفی چون تو بیفته! اینو بهت قول می دم، پیرمرد خرفت! حتی اگه از تنهایی و بی کسی بمیرم!
    گاهی مواقع به خودم می گفتم: خیلی دلم می خواد بفهمم تو دوران بچگی چه بلایی سر پدر فربد اومده که دچار این همه عقدۀ حقارت شده و مدام توقع تعظیم و تکریم مردمو داره!
    از طرف دیگر، پدر و مادرم که به شدت دلشان برایم تنگ شده بود، بی کار ننشستند و دست به دامان پدربزرگم شدند بلکه از این طریق بتوانند اقدامی کنند. اما پدربزرگم طبق معمول عقب نشینی کرد و گفت: «به من مربوط نیست! من و آقای اصفهانی با هم دوست هستیم. هیچ خوش ندارم به خاطر روابط فامیلی خدشه ای به دوستی ما وارد بشه.»
    پدرم که از جانب عموخسرو هم کاملاً دلسرد شده بود، پیش یکی از کاسبهای محل، که هم از دوستان صمیمی پدر فربد محسوب می شد و هم ارتباط گرم و دوستانه ای با پدرم داشت و همان نزدیکیهای مغازۀ پدرم مغازه داشت، رفت و در حالی که تمام ماجرای زندگی مرا تعریف می کرد، گفت: «حاج آقا، من الان پنج ماهه که نتونستم دخترمو ببینم. آخه، خدارو خوش می آد؟ والله به پیغمبر این بچه حامله س! می دونین هر یه حرص و جوشی که اون بخوره، چقدر به بچه ش لطمه می خوره! آخه اینها چرا با ما این کار رو می کنن؟ می دونی، حاج آقا از چی دلم می سوزه؟ از اینکه یه همچین افرادی تا وقتی که زور مشت و بازو دارن، همه جور ظلم و جور و جفا می کنن، اما همین که تو بستر بیماری افتادن بلافاصله در کمال پررویی می گن مارو حلال کنین!
    آخه واقعاً این افراد فکر می کنن با این یه کلمه حرف که شاید طرف مقابل از روی رودربایستی بگه حلال کردم، واقعاً حلال خدایی شدن؟ یعنی اونها واقعاً از طرف خداوند بخشیده می شن؟ حاج آقا، من اگه تا به حال حرفی نزدم، فقط از ترس آبرو بوده. شما خودت کاملاً خونوادۀ علوی رو می شناسی. ما آدمهایی نیستیم که با قلدری و زورگویی مشکلمون رو تو بوق و کرنا بذاریم تا همه بفهمن. الان هم باور کنین که از سر اجبار و ناامیدی اومدم خودمت شما. تورو به خدا بیاین و بزرگواری کنین و با این خونواده صحبت کنین بلکه گره کار این دو تا جوون باز بشه!»
    حاج آقا فرهمند که به شدت از این موضوع رنجیده خاطر شده بود، به پدرم قول داد که حتماً با آقای اصفهانی صحبت کند. این وسط من از همه جا بی خبر بودم و حتی روحمم از این جریان خبر نداشت.
    تا یک روز که فربد به همراه پدرش سر کار رفته بود، سر ظهر فربد در حالی که به شدت گرفته و عصبانی بود، وارد خانه شد و بدون اینکه با من حرفی بزند، به اتاق خواب رفت و روی تختخواب دراز کشید. من که فکر می کردم حتماً با کسی درگیری پیدا کرده، فوراً به سراغش رفتم و گفتم: «طوری شده، فربد؟ چرا آنقدر گرفته ای؟»
    با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «می خواستی چی بشه؟ پدرت برامون آبرو نذاشته! خدا امشب رو به خیر بگذرونه! بابا خیلی عصبانی بود!»
    من که به شدت هول کرده بودم، گفتم: «خب، بگو چه اتفاقی افتاده؟»
    فربد با بی حوصلگی همه جریان را تعریف کرد و گفت: «پدرت رفته پیش حاج آقا فرهمند، معتمد بازار، و کلی از پدرم گله و شکایت کرده!»
    با شنیدن این حرف، مثل یخ وا رفتم. به خوبی می دانستم پدرم با این کارش وضع را از اینی که هست خراب تر کرده بود.
    عصر پدر فربد با کلی قشقرق و دعوا و داد و فریاد آمد خانه و نعره کنان گفت: «حالا دیگه با آبرو و حیثیت من بازی می کنن؟ بلایی به سرتون بیارم که ندونین از کجا خوردین! بیچاره تون می کنم!»
    من که از ترس خودم را از تیر رس پدر فربد مخفی کرده بودم، مثل بید می لرزیدم و جرئت دم زدن نداشتم. تا بالاخره کم کم عصبانیت پدر فربد فرو ریخت و ساکت شد. در دل به خودم گفتم: این هم از دفاعیۀ پدر من! حرف نزد، حرف نزد، وقتی هم که زد این جوری! اصلاً فکر منو نکرد که بگه گوشتم زیر دندون سگ گیر کرده مبادا به بچه م آسیبی برسه. اونجایی که باید حرف بزنه و از حیثیت و شرافت خونوادگی ش دفاع کنه، سکوت می کنه و حالا هم به این شکل کار رو برای من مشکل کرد!
    از آن روز به بعد، روز به روز شاهد زورگویی خانوادۀ فربد بودم. طوری که آن قدر به تنگ آمدم که تصمیم گرفتم به هر ترتیب شده از شر این بچه خلاص شوم. کارهای مختلفی انجام دادم که وقتی الان به یاد آن روزها می افتم، به شدت از خودم بدم می آید. اما چاره ای نداشتم! به خوبی می دانستم که وجود این بچه کار را برای من سخت تر از قبل خواهد کرد.
    چندین بار هم به حالت تهدید به فربد گفتم: «می خوام بچه رو بندازم! دیگه تحمل ندارم!»
    آقای اصفهانی که طبق معمول از طریقِ فربد متوجه شده بود، به حالت بی تفاوتی رو به من کرد و گفت: «یه وقت فکر نکنی که داری تخم دو زرده می کنی! اگه بچه رو نمی خوای، ما هم زیاد مشتاق نیستیم. اتفاقاً خیلی بهتره که زودتر تکلیفت معلوم بشه.»
    بعد در حالی که نسبتاً کوتاه آمده بود، مجدداً رو به من کرد و گفت: «اما بهتره که این کاررو نکنی! درست نیست! شماها این همه وقت منتظر بچه بودین! خدارو خوش نمی آد که حالا بلایی به سرش بیاری!»
    خلاصه طبق معمول یکی به نعل می زد و یکی به میخ. و از آنجایی که خدا نمی خواست بلایی سر این بچه بیاید هیچ اتفاقی برای من نیفتاد.
    بالاخره با هر بدبختی که بود مدت پنج ماه استراحتم به پایان رسید. آن هم چه استراحتی، همه اش با زجر و بدبختی همراه بود! فوراً به سر خانه و زندگی ام برگشتم و با کلی التماس و خواهش از فربد به دیدار خانواده ام رفتم.
    فربد با دیدن پدر و مادرم، در حالی که مثل برج زهرمار شده بود، بدون اینکه به کسی محل بگذارد گوشه ای از سالن روی مبل قنبرک زد. به یاد دارم با دیدن نوشین که حالا تقریباً پا به ماه شده بود، آن چنان از خود بیخود شدم و در بغلش افتادم و گریستم که ناخودآگاه همه به گریه افتادند.
    حدوداً یک ماه و نیم بعد، نوشین وضع حمل کرد و دختری تپل مُپل و زیبا به دنیا آورد. درست مثل خودش، البته تا حدودی هم به عرفان شباهت داشت و اسمش را کاملیا گذاشتند.
    به فاصلۀ دو ماه و نیم بعد، من زایمان کردم و پسر لاغر و ضعیفی به دنیا آوردم که بیشتر به خودم شباهت داشت. به خصوص اینکه چشم و ابروی مشکی و بسیار زیبایی هم داشت که بیشتر به خودم شبیه بود. شاید این اولین باری بود که چرخ روزگار بر وفق مرادم و دنیا به کامم شده بود. حالا دیگر خیلی عزیز شده بودم. چون برایشان یک پسر کاکل زری به دنیا آورده بودم.
    در مراسم روز هفت، جشن مختصری بر پا کردیم و از پدر و مادر فربد و همین طور خواهرها و شوهر خواهرهایش دعوت کردیم. با اصرار من، پدر و مادرم و همین طور بابک و نوشین و عرفان به اتفاق دختر کوچولویشان کاملیا هم حضور داشتند. شاید این اولین باری بود که پس از مدتها جمع فامیلی گرد هم آمده بودند و همه به نحوی در این جشن و سرور احساس رضایت و شادمانی می کردند. وجودم لبریز از عشق شده بود، عشق به کودک خردسال و دلبندم. شاید باور نکنید، ولی با وجود همۀ بدیهایی که از فربد دیده بودم هنوز هم وقتی نگاهش می کردم، وجودم لبریز از عشق و محبت می شد.
    پس از صرف شام، پدر فربد با خوشحالی رو به جمع کرد و گفت: «می خوام همه تون بدونین که اسم نوه مو انتخاب کردم!»
    با شنیدن این حرف، یک دفعه دلم فرو ریخت و چشم به دهان پدر فربد دوختم، نفسها در سینه حبس شده بود و همه منتظر شنیدن حرف از دهان پدر فربد بودند. آقای اصفهانی لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد و گفت: «به یاد برادر مرحومم، من اسم بیوک رو انتخاب کردم! البته اسم کاملش بیوک میرزا بود، ولی خب شما می تونین وقتی بزرگ شد اونو بیوک میرزا صداش کنین!»
    یک لحظه وا رفتم. نفس در سینه ام حبس شده بود. قدرت هر گونه اظهار نظر و یا تکلم از من سلب گردیده بود. پدرم یک دفعه بی محابا زد زیر خنده و گفت: «حاج آقا، عجب اسمی انتخاب کردی! نکنه پس فردا بچه مون رو با بنز و تویوتا و ژیان اشتباه بگیرن؟»
    از شنیدن این حرف همه زدند زیر خنده، که پدر فربد با عصبانیت رو به جمع کرد و گفت: «این به خودم مربوطه! همین که گفتم. انتخاب اسم با منه، منم قصد ندارم نظرمو تغییر بدم!»
    خواهرهای فربد در حالی که به من تبریک می گفتند، اظهار کردند اسم بسیار شیک و با مسمایی پدرشان انتخاب کرده. و از این بابت همگی اظهار شعف و خوشحالی کردند.
    آن شب تا خود صبح گریه کردم و اشک ریختم. فربد که حال و روزم را دیده بود، در حالی که خودش هم اصلاً رضایتی در انتخاب این اسم نداشت، با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «انقدر گریه نکن! چقدر عذابم می دی! خیلی خب، باشه! تو چه اسمی دوست داری بگو بلکه بتونم یه کاری انجام بدم. باید برم دست به دامن مادر بشم، بلکه بتونه نظر پدرمو عروض کنه!»
    با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم: «من از بچگی همیشه عاشق اسم پدرام بودم! حالا هم دوست دارم اسم پسرمو بذارم پدرام!»
    فربد که نسبتاً از شنیدن این اسم بدش نیامده بود، سری تکان داد و گفت: «خیلی خب، بذار ببینم چی کار می تونم بکنم!»
    فردای آن شب، مجدداً پدر و مادر فربد به دیدنم آمدند. آقای اصفهانی در حالی که بچه را از دستم می گرفت، رو به من کرد و گفت: «با وجودی که خیلی دلم می خواست اسم نوه م بیوک میرزا به یاد برادر مرحومم باشه، ولی خب به احترام حرف حاج خانوم که می گه همیشه دوست داشته اسم نوه ش پدرام باشه، منم قبول می کنم!»
    بعد بوسه ای به گونۀ پدرام کوچولو زد و او را تحویل داد و گفت: «چطوره؟ می پسندی؟»
    با شنیدن این حرف، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. در حالی که گونه اش را می بوسیدم، گفتم: «عالی یه، باباجون! خیلی اسم قشنگی یه! ازتون ممنونم!»
    بعد نگاهی از سر قدرشناسی به فربد انداختم که با لبخند ملیحی جوابم را داد.
    آن قدر به این موجود کوچک و دوست داشتنی دل بسته بودم که حد نداشت. انگار یک شبه تمامی زجرهایی که در مدت این چند سال متحمل شده بودم، از وجودم رخت بربسته بود. وجود پدرام برایم همانند بالهای فرشتگانی بود که به راحتی با آن می توانستم پرواز کنم و از این حالت سکون و یکنواختی درآیم. انگار خداوند نیروی عجیبی در بدنم پدید آورده بود. یک حس عجیب که شاید همان عشق و عطوفت مادری بهترین نام برایش محسوب شود.
    حالا دیگر حاضر بودم نصف عمرم را بدهم، اما لحظه ای از پدرام جدا نشود. پدرام برایم همه کس بود. او به راحتی در دلم جای پدرش را که هیچ گاه از او محبتی ندیده بودم، پر کرده بود. همین طور پدر و مادرم را که همیشه از من دور بودند و هیچ گاه به دادم نرسیده و در سخت ترین شرایط زندگی تنها رهایم کرده بودند، و شقاوت و سنگدلیها و بی رحمیهای پدربزرگ و مادربزرگش را با لبخند ملیح و کودکانه اش از دلم می زدود. و این برایم بزرگ ترین نعمت الهی بود و من از این بابت به شدت به خودم می بالیدم.
    پدر و مادر فربد با وجودی که به شدت عاشق پدرام بودند و تا حدود زیادی هم از آزار و اذیتهای گهگاهشان کم شده بود، اما هنوز هم احساس مالکیت داشتند و با دخالتهایشان به شدت دل آزرده ام می کردند. اما من دیگر با این سبک زندگی عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که توهین بشنوم، عادت کرده بودم که همیشه دیگران در زندگی ام تصمیم بگیرند، و از همه مهم تر اینکه عادت کرده بودم همیشه از موضع ضعف و بیچارگی با اطرافیان کنار بیایم.
    فربد نسبت به گذشته وقت بیشتری را در خانه می گذراند، ولی در کل حداقل هر شب یکی دو ساعت را در منزل پدرش صرف گزارشات روزمره می کرد. و البته این مسئله هم تقریباً برایم به صورت عادت درآمده بود. برایم اصلاً فرقی نمی کرد آنها راجع به چه موضوعی این همه وقت با هم گفت و گو می کنند. چیزی که برایم مهم بود این بود که دست از سرم بردارند و کاری به کارم نداشته باشند.
    پدرام روز به روز بزرگ تر و با نمک تر می شد. حالا دیگر تقریباً راه افتاده بود و با زبان شیرینش دست و پا شکسته بعضی از کلمات را ادا می کرد که موجب خنده و شادی همه می شد.
    بالاخره پس از مدتها که از درس شادی گذشته بود و تقریباً به خاطر اخلاق سرد و خشک و بی روحی که داشت کمتر کسی حاضر به خواستگاری از او بود. و البته این وسط خصوصیات اخلاقی پدر و مادرش هم بی تأثیر در این امر نبود. از طرف یکی از دوستان آقای اصفهانی جوان خوب و بسیار فهمیده ای به خواستگاری اش آمد و شادی که حتی در خواب هم همچون چیزی را نمی دید، بلافاصله بله را گفت و درست مثل تار عنکبوت به دست و پای جوان بیچاره پیچید و زمینگیرش کرد.
    تمام کارهایی که برای من ممنوع و قدغن بود، برای شادی واجب الامر محسوب می شد. دخالتهای آقا و خانم اصفهانی تقریباً در همۀ موارد جوانک بیچاره را خلع سلاح کرده بود و حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشت. برای شادی پوشیدن مانتوهای جلف و سبک و کاپشنهای رنگارنگ و آرایشهای غلیظ امری عادی تلقی می شد و در این صورت به هیچ وجه آبروی چندین سالۀ پدر و مادرش به خطر نمی افتاد. گاهی مواقع در کمال تعجب می دیدم که پدر شوهر و مادرشوهر شادی در کمال مظلومیت حتی حق کوچک ترین دخالت و جرئت نفس کشیدن نداشتند. خرید عروسی و جواهرات همگی در بهترین نوع و جنس مرغوب، بدون هیچ حرف و حدیثی، انجام گردید و بالاخره پس از چند ماه نامزدی که شاید از بهترین دوران زندگی شادی محسوب می شد، مراسم عقد و عروسی به بهترین وجه ممکن انجام گرفت.
    از آن روز به بعد، تقریباً تمامی حواس پدر و مادر فربد معطوف به شادی و همسرش بهنام گردیده بود و تقریباً هر روز به بهانه های مختلف سر از خانۀ آنها در می آوردند و بیچاره بهنام به جز اینکه سر تعظیم جلوی آنها فرود آورد، هیچ چارۀ دیگری نداشت. شادی هم اغلب روزها از صبح زود که بهنام سر کار می رفت، به منزل پدر و مادرش می آمد و حتی گاهی به اتفاق آذر و شهلا و بچه هایشان جشن و سرور حسابی بر پا می کردند. تمامی کارهای شادی به عهدۀ مادرش بود و تقریباً او تصمیم گیرندۀ مطلق بود. هر زمان که او را می دیدم، یا مشغول سبزی پاک کردن و سرخ کردن برای شادی بود و یا مشغول درست کردن غذاهای حاضر و آماده که مبادا خدایی نکرده ذره ای جفا در حق دختر تی تیش مامانی اش گردد. بسته های گوشت چرخ کرده و لوبیای خرد شده درست مثل فروشگاههای رفاه و شهروند مدام در حال صادر شدن بود. تقریباً هیچ کس حق نداشت زودتر از ساعت ده صبح با شادی تماس بگیرد. چون در غیر این صورت ممکن بود شادی از خواب روزانه اش بپرد و موجب سردردش شود.
    و من این را به کرات از زبان مادر فربد شنیده بودم که با غیظ رو به شوهرش گفته بود: «این مادر بهنام اصلاً شعور نداره، نمی گه یه دفعه بچه م از خواب می پره! ساعت هشت و نیم صبح با شادی تماس گرفته. بچه م امروز حسابی کلافه بود و سر درد داشت!»
    بله، آه از این بازی ایام!

    واعظان کاین جلوه در محراب و مِنبر می کنند
    چون به خلوت می روند آن کارِ دیگر می کنند
    مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس باز پرس
    توبــه فرمایان چرا خود توبــه کمتر می کــنند
    گوییا باور نمی دارند روزِ داوری
    کایـن همه قلب و دغل در کارِ داور می کـنند
    بندۀ پیر خراباتم که درویشانِ او
    گــنج را از بی نیازی خاک بـر سر می کـنند
    یا رب این نو دولتان را با خرِ خودشان
    کاین همه ناز از غلامِ تُرک و اَستر می کنند
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    به مرور زمان، هر چقدر که زندگی به کام شادی شیرین تر می شد، برعکس زندگی به کام من تلخ تر از زهر شده بود، مجبور بودم هر روز ادا و اصولهای فربد را به نحوی تحمل کنم. عرفان درست تیر چشم فربد محسوب می شد و به هیچ وجه چشم دیدنش را نداشت و هر روز به بهانه های مختلف مدام با آنها درگیری داشت و تقریباً در هیچ برنامه ای شرکت نمی کرد. حرکاتش آن قدر بچه گانه و زشت بود که گاهی مواقع از وجودش شرم داشتم.
    هر وقت که به او اعتراض می کردم، مثل آدمهای خودخواه و بی منطق سرم فریاد می کشید و می گفت: «من همینم که می بینی عوض بشو هم نیستم. خیلی ناراحتی بچه رو بذار و برو!»
    و من که تمام وجودم به پدرام بسته بود، در نهایت سکوت شاهد رفتار و اعمال زشت و وقیحانه اش بودم. از همه مهم تر خساستهای فربد به شدت اعصابم را به هم ریخته بود. حالا دیگر فربد برای خودش یک پا آقای اصفهانی شده بود و در ظلم و جور دست کمی از پدرش نداشت. تمامی کارهایش در نهایت دیکتاتوری محض بود.
    هر وقت که به مادرم شکایت می کردم، در حالی که کاملاً این مسائل برایش عادی شده بود، در نهایت خونسردی به من می گفت: «عیب نداره مادر جون! دور و برش که شلوغ بشه ناخودآگاه دست از این کارش برمی داره. به نظر من بهتره که تو یه بچۀ دیگه بیاری! مگه یادت رفته وقتی پدرام به دنیا اومد، چقدر عوض شد. حالا هم که خدارو شکر پدرام از آب و گل دراومده و چهار سالشه، به نظر من بهتره که یه بچۀ دیگه بیاری. این کار برای بقای زندگی ت هم خوبه!»
    و منِ احمق خیلی زود به نصیحت مادرم گوش کردم و مجدداً حامله شدم. البته همان طور که مادر می گفت، از شنیدن این خبر همه خوشحال شدند، به خصوص فربد. و من باز هم خام تر از گذشته به زندگی امیدوارتر شدم.
    وجود یک بچۀ دیگر در روحیه ام تأثیر به سزایی گذاشته بود و مدام سعی می کردم به هر نحوی که شده فربد را به زندگی دلگرم کنم. با وجودی که این بار با بودن پدرام واقعاً شرایط حاملگی سخت و طاقت فرسا بود، ولی حاضر بودم به خاطر حفظ زندگی ام دست به کاری سنگین تر از آن هم بزنم. و این در شرایطی بود که من واقعاً به کمک نیاز داشتم.
    اتفاقاً یکی از همین روزها که پدر و مادر فربد برای سرکشی و سر درآوردن از زندگی من و فربد به دیدنم آمده بودند و من مدام با شکم برآمده جلو آنها خم و راست می شدم، مادر فربد در حالی که به شکمم چشم دوخته بود، با ناز و افتخار رو به من کرد و گفت: «بچه م شادی خیلی صبوره! با وجودی که اون همه ویار داره، دم نمی زنه!»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «مگه شادی حامله ست؟»
    آقای اصفهانی قهقهۀ بلندی سر داد و در حالی که به شدت خوشحال بود، با صدای بلندی گفت: «آره پدر سوخته!»
    بعد رو به همسرش کرد و گفت: «اصلاً باورم نمی شه این شادی کوچولوی ما داره مادر می شه! ای خدا! یعنی من هستم که بچۀ شادی رو هم ببینم؟»
    من که داشتم در دلم به گفته اش می خندیدم، به خودم گفتم: تو نه تنها هستی و بچۀ شادی رو می بینی، بلکه مردن و تو گور گذاشتن مارو هم می بینی! هه هه هه! شادی کوچولو! شادی دو سه سال هم از من بزرگ تره! اون زمان که من شانزده سالم بود و تازه با فربد نامزد کرده بودم، شادی سال اول دانشگاه قبول شده بود. تازه پدر فربد بهش می گفت شادی کوچولو! که البته الان همسن مادربزرگ بنده محسوب می شه.
    بالاخره پس از مدتها ویار شدید و تحمل سختیهای فراوان که همه را در تنهایی و بی کسی تحمل کردم، بدون حتی کوچکترین کمکی از جانب فربد، پاشا به دنیا آمد. که البته من قبلاً با هزار تقلا و قول و قرار با فربد اسمش را بدون دخالت پدر شوهرم انتخاب کردم و از این بابت به شدت خوشحال بودم.
    این بار واقعاً وجود پاشا به زندگی من و فربد رونق خاصی بخشیده بود. و من درست حال کسی را پیدا کرده بودم که از هفت خان رستم گذر کرده بود. اما زندگی ما از لحاظ مالی در تنگنای شدیدی قرار گرفته بود. فربد که هنوز پس از سالها کار کردن برای پدرش حقوق بگیر او بود و از خودش هیچ سرمایه ای نداشت، فقط چشم به دست آنها دوخته بود. چندین بار به خاطر این موضوع با پدرش درگیر شده بود و پدرش در نهایت شقاوت و سنگدلی گفته بود: «خیلی ناراحتی، می تونی بری جای دیگه کار کنی! ولی بهت بگم باید اول از همه دست زن و بچه تو بگیری و از این خونه بری. من بیخود باج سبیل به کسی نمی دم!»
    و این مسئله به شدت برای فربد گران تمام شده بود. وقتی می دید ثروت پدری با آن همه زحمتی که برایش کشیده بود چطور مفت و مجانی به جیب خواهرهایش سرازیر می شد، از شدت عصبانیت دق دلی اش را سر من و کودکان بی گناهش خالی می کرد. روز به روز خرج و مخارج زندگی بالاتر می رفت و وجود دو بچه در زندگی حسابی دست و پای ما را بسته بود. از همه مهم تر، مسئله ای که بیش از پیش موجب زجر و عذاب فربد شده بود این بود که پدرش آپارتمانی به نام شادی خرید و به او هدیه کرد. و این مسئله به حدی در روحیه فربد تأثیر گذار بود که حد نداشت. درست ده سال از زندگی ما می گذشت و او حتی آپارتمانی هم به نام خودش نداشت. حتی ماشینی هم که سوار آن می شد به نام پدرش بود. البته این کار او زیاد هم برای من عجیب و غیرقابل باور نبود. این طور که بارها از زبان فربد شنیده بودم، اوایل ازدواجِ آذر هم پدرش در خرید خانه به آنها کمک کرده بود و همین طور به شهلا هم مقدار زیادی پول داده بود تا توانسته بود آپارتمانی خریداری کند. و خوب قاعدتاً وظیفۀ خودش می دانست که برای شادی هم کاری انجام دهد. اما من به وضوح می دانستم که تمامی این خطها از طرف مادر فربد القا می شد. انگار که ترس و واهمۀ شدیدی داشت تا مبادا بعدها این همه ثروت و مکنت به من و فرزندانم برسد و به همین دلیل با اشتیاق تمام آنها را به دخترانش می بخشید.
    گاهی اوقات دلم به حال فربد می سوخت. از اینکه این طور کمر بسته خدمت پدر و مادرش بود و حسابی سرش بی کلاه مانده بود. البته این امر زیاد هم برای من بد نشده بود. بالاخره ماهیت کثیف خودشان را به فربد نشان داده بودند.
    گاهی مواقع فربد از شدت عصبانیت برایم درد دل می کرد و می گفت:
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    «من کم برای بابام زحمت نکشیدم! همیشه مثل سگ جلوش دولا و راست شدم. آخرش بهم این طوری جواب داد! می ره برای شادی خونه می خره، خدا شانس بده! اگه منم یه پدر زن داشتم که برام خونه می خرید، جلوش پشتک و وارو می زدم.»
    اما همۀ این حرفها و ناراحتیها آن قدر زودگذر بود که بلافاصله با دیدن پدر و مادرش به کل همه را از یاد می برد و مجدداً عبد و عبید آنها می شد. و در نهایت، بی پولی و بدبختی اش نصیب من و فرزندانم می گردید. اما من به خوبی دریافته بودم که تمامی این کارها فقط به صرف این بود که مبادا ضعف فربد از لحاظ مالی تأمین گردد و روی پای خودش بایستد و ترک پدر و مادرش کند.
    آقای اصفهانی مدام سعی می کرد فربد را محتاج و نیازمند قرار دهد و این کار به شدت برای بقای زندگی اش مؤثر بود. پدر فربد، به قول خودش حالا حالاها به پسر یکی یکدانه اش نیاز داشت و به راحتی نمی خواست او را از دست بدهد. هیچ چیز به نامش خریداری نمی کرد تا همیشه مثل سگ برایش دم تکان دهد.
    کم کم به حدی بگومگوهای من و فربد سر پول بالا گرفت که تقریباً کار شبانه روزی ما شده بود، و هر بار هم به کتک کاریهای سخت و شدید می انجامید. دیگر حسابی خسته شده بودم. گاهی مواقع آن قدر در تنگنای مالی قرار می گرفتیم که آخرش مجبور می شدیم از پدرم پول قرض بگیریم و تا مدتها و حتی سالها هم قدرت پرداختن را نداشتیم. و جالب اینکه در این طور مواقع آنها اصلاً آبرو و حیثیت برایشان معنا و مفهومی نداشت. دلم می سوخت از اینکه این همه ثروت داشتند و آن وقت با پسر خودشان این معامله را می کردند.
    روز به روز پاشا بزرگ تر و با نمک تر می شد. بچۀ شیرین و تپل مپلی شده بود. پدرم بی نهایت دوستش داشت. از لحاظ چهره فوق العاده به فربد شباهت داشت. به خصوص سبزگی پوستش و همین طور چهرۀ نمکین و جذابش. تمام وجودم به پاشا و پدرام بسته شده بود. بدون آنها حتی نفس کشیدن هم برایم امکان پذیر نبود، چه رسد به تحمل یک لحظه جدایی. دیگر حتی لحظه ای هم به مغزم خطور نمی کرد که از فربد جدا شوم. جدایی برایم حکم مرگ و نابودی داشت. برای من وجود فرزندانم از همه چیز بالاتر بود، کودکانی که مرا این گونه به زندگی دلگرم کرده بودند.
    پدرام روز به روز بزرگ تر می شد و پسر فهمیده و عاقلی از کار درآمده بود. به خصوص که کلاس اول هم می رفت. و حسابی احساس بزرگی به او دست داده بود. پدرام و کاملیا فقط دو ماه و نیم از همدیگر فاصله داشتند و حالا هر دوشان در کلاس اول درس می خواندند.
    با پایان گرفتن سال تحصیلی، عرفان که در یک شرکت نیمه خصوصی خارجی قطعات یدکی کار می کرد، بالاجبار برای اداره کردن شرکتی در آلمان مجبور به عزیمت به آنجا شد. و این وسط از آنجایی که معلوم نبود کارش چند ماه و یا حتی چند سال طول می کشد، نوشین و کاملیا را هم همراهش می برد.
    با شنیدن این خبر، یک دفعه تمام امید و تکیه گاهم فرو ریخت. از دار دنیا همین یک خواهر را داشتم که آن هم دست تقدیر این گونه ما را از هم جدا کرد. بالاخره خیلی زود روز وداع فرا رسید و من در حالی که در فرودگاه خواهر خوشگل و نازم را در بغل می فشردم، به ناچار از او جدا شدم. صورت پدر و مادرم غرق اشک شده بود و با ناامیدی چشم به نوشین دوخته بودند. انگار تمام امید و آرزویشان با رفتن نوشین بر باد می رفت. البته پدرم به شدت به بابک علاقه داشت و تمام عشق و علاقه اش در او خلاصه می شد، ولی خوب نوشین هم جای خودش را داشت و فوق العاده نسبت به من از ارج و قرب بالایی برخوردار بود که من هیچ گاه در زندگی نمی توانستم جای خالی او را برایشان پر کنم، به خصوص با اخلاق و خصوصیات فربد.
    مادر که به شدت بغض گلویش را می فشرد، در حالی که مدام به نوشین سفارش می کرد، کاملیا را در آغوش کشید و گفت: «مواظب خودت باش، دخترم! امیدوارم زود برگردی!»
    پدر با اندوهی خاص در حالی که عرفان را در آغوش گرفته بود، سفارش بچه ها را کرد و گفت: «مارو بی خبر نذارین! تلفن بزنین، نامه بدین! ما طاقت دوری نداریم!»
    عرفان به گرمی دستان پدرم را فشرد و گفت: «مطمئن باشین، پدر جون! خیالتون راحت باشه!»
    بعد برادرانه رو به فربد، که در نهایت خشکی و سردی آن هم به اصرار من به فرودگاه آمده بود، کرد و گفت: «خب آقا فربد گل! دلم برات خیلی تنگ می شه. مواظب غزاله جون و بچه ها باش! اگه تونستی، حتماً به ما سر بزن خوشحال می شیم!»
    فربد در نهایت سردی و بیگانگی با او روبوسی کرد و بی هیچ کلامی فقط سر تکان داد.
    حالا دیگر با رفتن نوشین حسابی تنها شده بودم. نوشین نه تنها تکیه گاه من، بلکه ستون فقرات پدر و مادرم محسوب می شد. چند سالی می شد که من برای پدر و مادرم وجود خارجی نداشتم و آنها اصلاً روی من حساب باز نمی کردند. به خوبی می دانستند که اجازۀ من دست خودم نیست و به همین اندازه که من سر خانه و زندگی ام بودم، راضی و خشنود بودند و توقعی جز این نداشتند.
    درست دو سال بعد، بابک که به خاطر تک پسر بودن با کلی دوندگی و تلاشهای شبانه روزی پدرم از سربازی معاف شده بود، برای ادامۀ تحصیل آهنگ رفتن به آلمان کرد. این ضربه سنگینی برای پدر و مادرم محسوب شده بود. همان طور که قبلاً برایتان گفته بودم، پدرم فوق العاده پسر دوست بود و همیشه از دوران کودکی تفاوتهای بی شماری میان دختر و پسرش قائل می شد. با وجودی که هیچ گونه علاقه ای به انجام این کار نداشتند، اما بالاخره طبق معمول باز هم بابک برنده شده بود. بابک حالا دیگر برای خودش آقایی شده بود. بسیار خوش تیپ و برازنده و برخلاف پدرم که از جثۀ ریزی برخوردار بود، از هیکلی عضلانی و ورزشکاری برخوردار بود.
    آن قدر تو گوش پدرم خواند و گفت: «شما دارین با سرنوشت من بازی می کنین، من باید ادامۀ تحصیل بدم و برای خودم کسی بشم. من باید چند سال اینجا پشت کنکور بمونم. آیا قبول بشم، آیا قبول نشم! و این مسئله به من کلی ضربه می زنه. حالا که برام بهترین فرصت پیش اومده و نوشین تو آلمان زندگی می کنه، بذارین منم برم. مطمئن باشین هر وقت که نوشین خواست برگرده، منم باهاش برمی گردم. اینو بهتون قول می دم!» تا بالاخره پدر و مادرم را تسلیم خواسته اش کرد. نگرانی من بیشتر از بابت تنهایی پدر و مادرم بود. با وجودی که بی نهایت به بابک علاقه داشتم، اما خیلی دلم می خواست پیشرفت قابل توجهی در زندگی اش داشته باشد.
    با رفتن بابک، حالا دیگر تنهای تنها شده بودم. گهگاه به اتفاق فربد و بچه ها به دیدن پدر و مادرم می رفتیم. اما فربد نه تنها کوچک ترین تغییری در اخلاقش نداده بود، بلکه حتی بیشتر از قبل موجب آزار و اذیتم می شد. روز به روز بداخلاق تر و کینه ای تر از قبل خون به جگر پدر و مادرم می کرد. واقعاً نمی فهمیدم هدفش از این رفتار چیست.
    هر بار سر مسائل کوچک و بزرگ با هم اختلاف داشتیم و پدرام که حالا تقریباً بزرگ تر شده بود، اغلب اوقات با چشمان اشکبار شاهد بگو مگوی من و پدرش و حتی گاهی مواقع کتک کاری و فحاشی پدرش بود.
    حالا دیگر نسبت به گذشته خیلی عوض شده بودم. دیگر از آن غزالۀ ساکت و مظلوم و مغموم هیچ اثری نبود. انگار تازه به خودم آمده بودم و خواهان حقی بودم که از من ضایع شده بود. اما با همۀ این اوضاع و احوال، من یک مادر بودم، با تمامی عشق و علایق مادری! وقتی می دیدم که پدرام تازه کلاس سوم دبستان بود و به شدت به من نیاز داشت، چه کاری از عهده ام ساخته بود جز سکوت. از آنجایی که کاملاً می دانستم حریف اعمال و رفتار فربد نیستم و هر بار که بحث و دعوای شدیدی می شد پای پدر و مادرش را طبق معمول وسط می کشید، باز هم ترجیح می دادم که سکوت کنم تا بیشتر از این با آبروی خودم و فرزندانم بازی نکنم.
    با وجودی که نسبت به گذشته تا حدودی اخلاق پدر و مادر فربد بهتر شده بود و نسبتاً از آن رفت و آمدهای گهگاه روزمره که به شدت مخل آسایشم گردیده بود کم شده بود، اما هنوز هم بدزبانیها و حرفها و نیش و کنایه هایشان آزارم می داد. گاهی مواقع از شدت ناچاری به مادر فربد پناه می بردم و در حالی که درد دل می کردم، از دست فربد و اخلاق و رفتارش، به خصوص فحاشی و کتک کاری اش، شکایت می کردم.
    خیلی عادی در کمال بی ادبی رو به من کرد و گفت: «خب، لابد تو هم زبون درازی کردی که اون باهات درگیر شده! هر وقت فرق بین زن و مرد و درک کردی و فهمیدی که روی حرف مرد نباید حرف زد، اون وقت زندگی ت سر و سامون می گیره!»
    آه، خدای من! هر بار که در نهایت بی شرمی و پستی این حرفها را می شنیدم، بیشتر از قبل از زن بودن خودم شرمسار و متأسف می شدم. من به عنوان یک زن به همنوع خودم پناه برده بودم. فقط برای اینکه احساس می کردم او بیشتر از یک مرد مرا درک می کند و آن وقت او در نهایت سنگدلی و بی رحمی این گونه به من جواب می داد.
    بالاخره پس از مدتها بگو مگو و دعوا و مرافعه، پی به بهانه جوییهای فربد بردم. یعنی در واقع خود فربد این بار صراحتاً منظورش را بیان کرده بود. «یه نگاه به پدرم بنداز، ببین چطوری مواظب خواهرهامه، همه جوره به فکرشونه، ولی تو و خونواده ت چی؟ پدر و مادرت تا حالا برات چی کار کردن؟»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «پدر و مادر من وظیفه ای نداشتن که برای تو کاری انجام بدن! تو چطور توقع همچون عمل پستی رو داری؟ تو بعد از سالها که برای پدرت کار کردی، این طور مزد خدمتهای شبانه روزی تو گرفتی! هیچ فکر کردی الان با این سن و سالت چی از خودت داری؟ واقعاً جالبه، قربد! تو زورت به پدر خودت نمی رسه، به خونوادۀ من گیر دادی! درآمد و حقوقی که پدرت بهت می ده، حتی کفاف ده روز زندگی مارو نمی کنه. واقعاً برات متأسفم! متأسفم که این همه سال تو دستهای پدر و مادرت حکم یه عروسک کوکی رو داشتی که البته به نظر من عروسک کوکی هم برای تو زیادی یه! اسم تو رو باید بذارم عروسک خیمه شب بازی که فقط قدرت داره دست و پاش رو با وجود طنابهایی که بهش بستن تکون بده!
    فربد، به خودت بیا! باور کن من بدِ تورو نمی خوام. برای من و تو دیگه زشته که با وجود دو تا بچۀ دسته گل دم از طلاق و جدایی بزنیم. باور کن زندگی م برام عزیزه. با وجود این همه سختی که خودت بیشتر از همه شاهدش بودی، باز هم به تو و زندگی م علاقه دارم. زندگی سیب تلخ و شیرین نیست که اگه شیرین بود، بخوری و اگه تلخ بود، دور بندازی. تو به جای اینکه احقاقِ حق از پدر و مادر من داشته باشی، باید رو در روی پدرت، کسی که تورو به وجود آورده و از همه مهم تر در قبال تو مسئولیت پدری داره، بایستی و مطالبه حقت رو از اون کنی. که تازه اگر نظر منو بخوای، من حتی با این کار هم موافق نیستم. تو اگه همون چند سال پیش برای خودت کار کرده بودی، الان صاحب همه چیز بودی، خونه داشتی، زندگی و آبرو داشتی، اما حالا چی؟ هر زمان که پدرت اراده کنه، باید این خونه رو تخلیه کنی و آوارۀ کوچه و خیابون بشی.
    آره. فربد! من خوب می فهمم که تو دیر به صرافت فهمیدن افتادی و حالا درست حالت آدمی رو داری که داره غرق می شه و به خاطر نجات خودش حاضره به هر شاخه ای چنگ بندازه. ولی دیگه نمی دونی با این کارت هم خودت رو غرق می کنی، هم اطرافیانت رو که ما باشیم!»
    با وجودی که می دانستم فربد قلباً به حرفهایم اعتقاد دارد، اما هر بار که این بحثها پیش می آمد، به شدت از پدر و مادرش دفاع می کرد و می گفت: «تو لازم نکرده سنگ منو به سینه بزنی! اگه خیلی زبون داری، یه فکری به حال خودت بکن بدبخت که هیچ وقت پدر و مادرت به فکرت نبودن!»
    بعد هم از شدت عصبانیت سر پدرام فریاد می کشید و بعد از کلی داد و فریاد لباس می پوشید و از خانه می زد بیرون. و حتی گاهی مواقع هم تا آخر شب سر و کله اش پیدا نمی شد. به خوبی می دانستم که پدر و مادرش از همۀ مسائل زندگی ما با خبر هستند و خیلی از خط و نشانها را آنها به او می دهند.
    از آن به بعد، دیگر کار هر روز و شبم شده بود اشک ریختن و ناله کردن به درگاه خدا. از اینکه تا این حد بدبخت بودم که هنوز هم پس از چندین سال زندگی از خودم هیچ اختیاری نداشتم، زجر می کشیدم. نمی دانم تا به حال در زندگی درد بی کسی و غریبی را چشیده اید یا نه؟ اما من از ته قلبم آرزو می کنم که هیچ کس به غم غریبی و بی کسی نیفتد!
    شاید شمایی که دارید داستان زندگی مرا می خوانید و یا حتی هر خوانندۀ دیگر، هیچ وقت حتی در باورش هم نگنجد که واقعاً آیا اینها حقایق یک زندگی است، و یا فقط خیالبافی یک نویسنده است؟ اما نه، اینها خیالبافی نیست! اینها تماماً حقایق تلخ زندگی است! همیشه در دلم آرزو می کردم ای کاش فربد هیچ نوع امکانات مالی نداشت و یا اصلاً دارای پدر و مادر پولدار و ثروتمند نبود. ثروت واقعی برای من وجود فربد بود که کاملاً از دست رفته بود. وقتی به گذشته برمی گردم و با حسرت به آن دوران نگاه می کنم، با شهامت می توانم این را قسم بخورم که آن زمان با وجود سن کمی که فربد داشت، و شاید هم همین سن کم باعث می شد کمی انعطاف پذیرتر باشد، پس چطور تا این حد به خودشان اجازه دادند که این طور با روحیات پسر خودشان که بیشتر از بیست و دو سه سال نداشت بازی کنند و صد و هشتاد درجه تغییرش بدهند. به طوری که حالا پس از سالها زندگی، فربد خود دیگر هیچ نیازی به راهنمایی و نظر پدر و مادرش نداشت، بلکه خودش یک پا آقای اصفهانی شده بود و پا جا پای او گذاشته بود. این مثل روز برایم روشن بود که اگر فربد به حال خودش رها می شد، اصلاً پسر بدی نبود و حتی شاید تبدیل به یک شوهر ایده آل هم می شد!
    درست چهارده سال از زندگی مشترک من و فربد می گذشت و من زنی سی ساله شده بودم. آیا خواسته های یک زن سی ساله هنوز با همان دختر بچۀ شانزده ساله برابری می کرد؟ بله، زنی سی ساله که هنوز هم با این سن و سال حتی برای لحظه ای هم لذت عشق را تجربه نکرده بود و همیشه حسرت به دل مانده بود! من کودکی بزرگسال بودم، کودکی که یک شبه بزرگ شده بود و مسئولیت یک عمر زندگی روی شانه های کوچکش سنگینی می کرد.
    آه، خدای من! تو به من جواب بده! مگر از یک دختر بچۀ شانزده ساله چقدر می توان توقع داشت که یک پیرمرد شصت ساله از من توقع داشت آن گونه باشم که او می خواست؟ تا به کی باید کودک درونم را می کشتم و از بین می بردم؟ من زنی سی ساله بودم که نه دوران کودکی را سپری کرده بود، و نه دوران بزرگسالی را تجربه. گاهی اوقات به خودم می گفتم: برخلاف نظریۀ پدر فربد که همیشه تأکید می کرد دختر باید دارای جهیزیۀ خوب و در شأن خونواده باشه، اول از هر چیز باید سیاست برخورد با مشکلات یه زندگی رو داشته باشه تا این طور مثل من پاهاش تو گل فرو نره!
    ای کاش پدر و مادرم به جای تهیه آن همه جهیزیه، اول از همه به من درس زندگی می آموختند، نه اینکه خودشان را به خاطر فرار از زیر بار مسئولیت راحت کنند و دختر بچه ای را به اعماق یک زندگی مخوف بفرستند! ای کاش پدر و مادرم قبل از آنکه به ثروت باد آوردۀ آبا و اجدادی شان فکر کنند و به دنبال یک داماد پولدارتر از خودشان بگردند، به سرنوشت و آیندۀ دخترشان اهمیت می دادند! و ای کاش هر چیزی را در زندگی با پول نمی سنجیدند!
    ولی اینها همه ای کاشهایی بود که به قول معروف کاشتند، اما چیزی سبز نشد!

    * * * * *

    بله، می گفتم. مدتی بود که از درد معده به شدت رنج می بردم و گاهی اوقات مثل مار به خودم می پیچیدم. غذا به هیچ عنوان از گلویم پایین نمی رفت و اگر هم از روی ناچاری چیزی می خوردم، بلافاصله بالا می آوردم. به خوبی می دانستم که تمام این حالات ناشی از شوکهای عصبی و ناهنجاریهای زندگی ام است. اوایل زیاد به آن توجه نکردم. هیچ دلم نمی خواست با این همه گرفتاری درد معده و مریضی هم به آن افزوده شود. اما روز به روز حالم بدتر و بدتر شده بود. به طوری که اصلاً هیچ چیزی در بدنم بند نمی شد و بلافاصله بالا می آوردم.
    بالاخره پس از مدتها دکتر رفتم. پس از معاینات لازم، دکتر رو به من کرد و گفت: «باید آندوسکوپی کنی! باردار که نیستی؟»
    با تعجب همان طور که به فربد نگاه می کردم، زیر لب گفتم: «نه! نه، فکر نمی کنم، دکتر!»
    با قاطعیت جواب داد: «اگه از این بابت مطمئن هستی که هیچ، در غیر این صورت حتماً باید آزمایش بدی! چه بسا ممکنه تمامی این حالات ناشی از همون حاملگی باشه که خب در این شرایط آندوسکوپی کار بیهوده ایه!»
    ناخودآگاه مثل یخ وا رفتم. آن قدر گرفتار مسائل و مشکلات شده بودم که خودم را به کل فراموش کرده بودم، و حتی از وضعیت درونی ام هم بی خبر بودم. تقریباً تمامی سؤالهای دکتر را مثل آدمهای گیج و منگ بی حواب گذاشتم. دکتر که کاملاً متوجه شک و تردیدم شده بود، بلافاصله دستور آزمایش داد.
    درست دو روز بعد با برگه آزمایش مثبت انگار تمام غمهای عالم بر سرم فرو ریخته بود. آه، خدای من! این دیگر از کجا پیدایش شده بود؟ چه کار می توانستم بکنم؟ من با همین دو تا بچه هم کلی مشکل و گرفتاری داشتم.
    فربد که به نظر خوشحال می رسید، آن هم فقط به خاطر اینکه با این کار پدر و مادرش را خوشحال و راضی نگه می داشت، با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: «حالا مگه چی شده؟ دنیا که به آخر نرسیده! پاشا هم که دیگه بزرگ شده، پس ناراحت چی هستی؟»
    با خشم نگاهش کردم و گفتم: «هیچی! اصلاً ناراحت نیستم، فقط یه مشکل کوچولو هست اونم اینه که چطوری می تونم به این موجود کوچیک و بی گناه بفهمونم که پدرش هنوز بچه س و بزرگ نشده و اصلاً نمی تونه سرپرستی اونو به عهده بگیره؟»
    فربد هاج و واج نگاهم کرد. بعد در حالی که لبخند موذیانه ای می زد، رو به من کرد و گفت: «اصلاً غصه نخور، عزیزم! اینکه مشکلی نیست. همون طوری که به اون دوتای دیگه یاد دادی به اینم می تونی یاد بدی. من اینو مطمئنم و بهت ایمان دارم!»
    ناخودآگاه هر دو از این حرف زدیم زیر خنده. و شاید این برای اولین باری بود که این گونه از ته دل خندیدیم.
    خیلی زودتر از آنچه که در تصورم بود، دوران حاملگی سپری شد. یعنی درست تا مدت سه ماه که اصلاً خبر نداشتم و به خاطر همین موضوع این دوران برایم خیلی زودتر از موعد سپری شده بود. و بالاخره پس از مدتی، پرستو به دنیا آمد.
    پرستو واقعاً پرستویی بود که با بالهای کوچکش التیام بخش جراحات دلم شده بود. با تمام وجودم دوستش داشتم و به وجودش افتخار می کردم. با به دنیا آمدن پرستو، فربد که انگار تازه احساس پدری پیدا کرده بود، با اشتیاق مدام دور و بر من و پرستو چرخ می خورد. پدر و مادر فربد و همین طور خواهرهایش فوق العاده خوشحال بودند و چندین بار به دیدنم آمدند.
    همچنین این موضوع برای پدر و مادرم نهایت خوشحالی را به همراه داشت. نوشین و بابک و عرفان هم تلفن کردند و به من و فربد صمیمانه تبریک گفتند. نوشین با اشتیاق گفت: «برات یه سری لوازم بچه فرستادم. اما اگه چیز دیگه ای هم لازم داشتی، فقط کافی یه یه زنگ بزنی!»
    از او تشکر کردم و گفتم: «پس تو کی می خوای برگردی ایران؟ دلمون برات تنگ شده! راستی، کاملیا چطوره؟ حتماً خیلی بزرگ شده؟»
    خنده کوتاهی کرد و گفت: «آره، همین طوره! خیلی هم خوشگل و بانمک شده! منم خیلی دلم براتون تنگ شده! مطمئن باش به زودی برمی گردیم. اینو بهت قول می دم. مواظب بچه ها باش!»
    در حالی که گوشی را قطع می کردم، زیر لب گفتم: «امیدوارم! خداحافظ!»
    اما این خوشی به حدی ناپایدار و کوتاه بود که خودم هم باور نداشتم. هنوز مدت زمان کوتاهی از به دنیا آمدن پرستو نگذشته بود که پدر فربد تصمیم گرفت آپارتمان ما را به همراه منزل شخصی اش برای فروش بگذارد و خانه ای بزرگ و دو طبقه خریداری کند، که از آن به بعد همگی مجدداً در یک خانه همچون گذشته در صلح و آرامش زندگی را سپری کنیم.
    آه، خدای من! این خبر مثل دیگ آب جوشی بود که یک دفعه بر سرم ریخته شده بود. تازه داشتم طعم خوش زندگی را می چشیدم که از بخت بدم به این مصیبت دچار گشتم. چطور می توانستم پس از سالها زندگی باز هم به سر خانۀ اولم بازگردم و با پدر و مادر فربد هم خانه شوم؟ این کار برایم همانند جا به جا کردن کوه محسوب می شد که اصلاً امکان پذیر نبود. من تازه توانسته بودم تا حدودی فربد را به زندگی دلگرم کنم و آن وقت به این زودی تمام امیدم بر باد رفته بود.
    با ناامیدی رو به فربد کردم و گفتم: «می بینی، فربد! حالا فهمیدی چرا انقدر نگران بودم و بهت سفارش می کردم روی پای خودت باشی! برای همچین روزی که هر لحظه اراده کردن، با زندگی و سرنوشتت بازی نکنن! فربد، ما الان سه تا بچه داریم. من دیگه طاقت ندارم مثل گذشته دوباره زجر بکشم و همه چی تکرار بشه! من به حد کافی یه زندگی مشقت بار رو تحمل کردم. تو که خوب به اخلاق پدر و مادرت واردی، تو رو به خدا از من نخواه دوباره با اونها یه جا زندگی کنم!»
    فربد که خیلی بهش برخورده بود، یک دفعه براق شد و نگاهم کرد و گفت: «یعنی که چی؟ اصلاً تو چه زجری کشیدی که من ازش خبر ندارم؟ بعدش هم خیلی دلت بخواد که پدرم یه خونۀ بزرگ دو طبقۀ ویلایی بخره و تازه بذاره که ما توش زندگی کنیم! باید از خدات باشه! اصلاً می دونی چیه؟ تو خیلی آدم خودخواهی هستی. این فیلمها چیه که از خودت در می آری؟!»
    بعد مجدداً به حالت تمسخر رو به من کرد و گفت: «یه خورده به دور و اطرافت نگاه کن! چطور مادر من و زنهای قدیمی این حرفها رو نداشتن. این چیزها رو ما داریم از تو می بینیم! من می تونم و من نمی تونم نداریم! مسکن به عهدۀ مرد خونه س. تو هم وظیفته هر جایی رو که من تعیین کردم، دنبالم بیای. دیگه آنقدر با اعصاب من بازی نکن که اصلاً حوصله تو ندارم! هر دفعه برام یه سازی کوک می کنه!»
    با شنیدن این حرف، دیگر کاملاً می دانستم که به هیچ وجه نمی توانم روی فربد حساب کنم. هنوز هیچی نشده، حسابی اخلاقش عوض شده و برگشته بود سر خانۀ اولش. وای به آن روزی که مدام با پدر و مادرش یک جا باشد!
    به حدی خوشحال بود که حد نداشت. انگار حرفهایی از پدرش شنیده بود که صد و هشتاد درجه تغییر ماهیت داده بود و روی پایش بند نبود. این طور که از زیر زبانش کشیده بودم، انگار قرار بود خانۀ جدید را شراکتی به نام فربد و پدرش خریداری کنند. پس یک چیزی بود که او را تا این حد عوض کرده بود و قول صد در صد همکاری به پدرش داده بود!
    روزها به همین منوال می گذشت و تقریباً هر روز فربد به همراه پدر و مادرش از این بنگاه به آن بنگاه می رفتند تا بالاخره خانه ای قدیمی، ولی بسیار بزرگ و شیک و ویلایی در دو طبقۀ مجزا از هم خریداری کردند که البته وقتی تمامی کارها تمام شد، من تازه از آنجا دیدن کردم. روی هم رفته، خانۀ بسیار شیک و راحتی به نظر می رسید، با تمامی امکانات. اما درد من این نبود که با این چیزها درمان پذیر باشد. خیلی زود مجبور به تخلیۀ آپارتمانی که حالا فروخته شده بود، شدیم. و من با پرستو که حالا تقریباً یک ساله بود و پدرام و پاشا به آنجا رفتیم. برخلاف تصور فربد و قول و قرارهایی که میان فربد و پدرش گذاشته شده بود، خانۀ جدید سه دانگ به نام پدرش و سه دانگ به نام مادرش خریداری گردید و با این کار حسابی پوز فربد را زدند و کم مانده بود که گوشه ای بنشیند و گریه سر دهد.
    اما از آنجایی که فوق العاده یکدنده و مغرور بود، هر بار که صحبتی از این موضوع پیش می آمد، در نهایت بی ادبی رو به من می کرد و می گفت: «اصلاً به تو چه مربوط که تو این کارها دخالت می کنی! تازه تو خبر نداری، من خودم به پدرم گفتم این کار رو بکنه. حالا هم اصلاً به تو ربطی نداره، بیخود خودت رو دخالت نده! باز کاسۀ داغ تر از آش شد!»
    با این حرف آن قدر سنگ روی یخ شدم که یک دفعه لیز خوردم و فرو ریختم. بله، راست می گفت! اصلاً من چه کاره بودم به جز لولوی سر خرمن! مگر بیشتر از یک کلفت یا پرستار ارج و قرب داشتم؟ من کسی نبودم که بخواهم برای آینده خودم و بچه هایم تصمیم بگیرم.
    از آن به بعد، فربد به حدی با من سر سنگین و خشک و بی روح رفتار می کرد که انگار وجود خارجی نداشتم. دوباره مثل سابق سر لج افتاده بود. دلش از دست پدر و مادرش خون بود و در عوض عقده های روحی روانی اش را بر سر من و فرزندانم خالی می کرد. اما من با صبوری هرچه تمام تر سعی می کردم تا این بحران را هم طبق معمول پشت سر بگذارم.
    این کار برای من تکرار مکررات تاریخ بود. انگار یک شبه همه چیز زیر و رو شده بود و من دوباره به شانزده هفده سال پیش برگشته بودم و شروع زندگی ام بود. دوباره همان رفتار و اعمال وقیحانه، اما این بار با سبکی جدید و امروزی که واقعاً تحملش برایم غیر ممکن بود. هر روز به نحوی سر خودم را به درس و مشق بچه ها و همین طور پرستو که حالا حسابی برای خودش راه افتاده بود و به همه چیز و همه کس کار داشت، گرم می کردم و طبق معمول در لاک تنهایی فرو می رفتم. گاهی مواقع در طول شبانه روز من و فربد حتی ده کلمه هم با هم حرف نمی زدیم. آن قدر از یکدیگر دور افتاده بودیم که حد نداشت. فربد مثل سابق اغلب مواقع را در طبقۀ اول پیش پدر و مادرش می گذراند و خوب طبق معمول من که جلودار بچه ها هم نبودم، آنها هم به هر دلیلی مدام طبقۀ اول و دوم را بالا و پایین می رفتند.
    حالا دیگر فربد به علت کهولت سن پدرش تمامی کارهای آنها را به عهده داشت. از شغل و مغازه گرفته تا خرید هر گونه مایحتاج برای خانه. و همین طور رانندۀ شخصی پدر و مادرش شده بود و از همه مهم تر اینکه هر لحظه اراده می کردند و هوای سیر سیاحت و گردش و یا مسافرتی به سرشان می زد، فربد به عنوان رانندۀ شخصی حی و حاضر درست مثل غول چراغ جادو برابر آنها ظاهر می شد، بی آنکه حتی فکر کند خودش دارای همسر و فرزند است.
    به یاد دارم یک روز صبح زود در حالی که هنوز من و فربد خواب بودیم، زنگ تلفن به صدا درآمد و فربد که یک دفعه از جا پریده بود، گوشی را برداشت و گفت: «چی شده، مادر جون؟ اتفاقی افتاده؟ اِ چرا حالا انقدر خودتون رو ناراحت می کنین؟ خیلی خب، اینکه مسئله مهمی نیست، من الان آماده می شم و با هم می ریم!»
    بعد در حالی که خداحافظی می کرد، گوشی را گذاشت و به سرعت از روی تختخواب بلند شد. من که اصلاً از گفت و گوی آنها چیزی سر در نیاورده بودم، با تعجب رو به فربد کردم و گفتم: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟»
    فربد همان طور که لباس می پوشید، با بی تفاوتی گفت: «بلند شو ساک منو ببند، دارم می رم مشهد!»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «مشهد برای چی؟ اونم این طور یک دفعه و بی خبر؟!»
    با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «چی رو بی خبر؟ من که الان بهت گفتم دارم می رم مشهد! زود باش پدرم خیلی عصبانی یه باید زودتر آماده بشم!»
    در حالی که سعی می کردم آرامَش کنم، گفتم: «آخه به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ پس ما چی کار کنیم؟ من با این سه تا بچه تو این خونۀ درندشت تک و تنها چی کار کنم؟ مارو نمی خوای ببری؟»
    «چی چی رو مارو نمی خوای ببری! من همه ش می خوام دو سه روزی پدر و مادرمو ببرم مشهد زیارت کنن و برگردن. اینکه دیگه نگرانی نداره. مثل اینکه پدرم از دیشب تا حالا مدام به مادرم گیر داده که باید حتماً امروز برن مشهد. الان هم مادر بود که تماس گرفت. گفت پدرت می گه زودتر آماده شو می خواد صبح زود راه بیفته. حالا تو چرا انقدر منو بازخواست می کنی؟»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «ولی فربد من چی کار کنم؟»
    سرم فریاد کشید و گفت: «دِ بهت می گم بلند شو ساک منو ببند، هی داره با من جر و بحث می کنه! انگار اصلاً نمی فهمه چی می گم. ما باید هر چی زودتر حرکت کنیم!»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    با اکراه در حالی که تمام عضلات بدنم سست و کرخت شده بود از ترس اینکه مبادا این وقت صبح با داد و فریادهای پدر فربد بچه ها از خواب بیدار شوند مثل برق از جا پریدم و شروع به بستن ساک کردم.
    فربد مدام دور خودش مچرخید و همان طوری که از هال برون میرفت مجددا با تحکم رو به من کرد و گفتتا من ماشین رو آماده میکنم ساک منو ببند در ضمن چیزی فراموش نشه
    با عصبانیت رو به او کردم و گفتمتو خیلی آدم خودخواهی هستی!اصلا وجود من و بچه هات برات مهم نیست.فقط به خودت فکر میکنی و بس!اصلا معلوم نیست برای چند روز میخوای بری مسافرت.لابد هر زمان که پدر و مادرت خواستن یه هفته ده روز
    فربد بی توجه به صحبتهای من با عجله از اتاق خارج شد و درست نیم ساعت بعد درحالی که آقا و خانم اصفهانی توی حیاط قدم میزدند و به انتظار فربد لحظه شماری میکردند مجددا برگشت و ساکش را از دستم گرفت و با تحکم گفتیه وقت بلند نشی همین که من رفتم راه بیفتی این طرف و اون طرف بری!من باهات تماس میگیرم!در ضمن اگه هم کاری پیش اومد میتونی با آذر تماس بگیری مادر بهش سفارش کرده مواظب بچه ها باش
    از شدت عسبانیت درحالی که خون خونم را میخورد با پرخاش رو بهش کردم و گفتمما هیچی تو خونه نداریم!منم پول ندارم لااقل داری میری پول بذار تا خودم خرید کنم
    بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفتخب نداری که نداری!به جهنم!چون من ندارم الان هم میبینی دارم میرم مسافرت حتی خودم هم بی پولم.اگه خواستی برو از خواهرم بگیر
    سرش فریاد کشیدم و گفتمتو و پدرت اینجا حضور درین اون وقت من باید مثل گداها به خواهرت رو بندازم!خودت پول نداری مگه نمیتونی از پدرت بگیری؟مگه تو برای اون کار نمیکنی؟چطور همه سختیها و بی پولیهاش رو من باید تحمل کنم اون وقت تو با خیال راحت بری گردش و مسافرت؟»
    فربد سعی در آرام کردنم داشت.با صدای آهسته ای گفتچرا داد میزنی؟مثل اینکه این وثت صبح دنبال شر میگردی.میگی چی کار کنم؟من که از قبل تصمیم مسافرت نداشتم الان هم روم نمیشه برم به پدرم رو بندازم و برای شماها پول بگیرم.خودت یه کاریش بکن همون که بهت گفتم بهتره بری از آذر دستی بگیری
    زیر لب ماسزایی گفتم و فریاد کشیدماگر از گرسنگی بمیرم هیچ وقت به خونواده تو رو نمیندازم!مطمئن باش!از همین الان هم برات ارزو میکنم زیارت خوبی داشته باشی!از قول من به اما رضا سلام برسون و بگو حتما حاجت تو و پدر و مادرت رو بده!بهش بگو با چه وضعی ما رو ول کردی و رفتی بلکه این طوری زودتر حاجتت رو بگیری
    فربد که هاج و واج به صورتم براق شده بوود پس از مکثی کوتاه بدون هیچ گونه صحبتی از در بیرون رفت.

    فصل 16

    مسافرت فربد درست یک هفته طول کشید.از شدت عصبانیت به حد جنون رسیده بودم.چندین بار با خودم عهد کرذم که حتما این بار تکلیفم را معلوم میکنم.دیگر هیچ راهی به جز جدایی باقی نمانده بود.ای کاش همان چند سال پیش که هنوز بچه نداشتیم و با آن همه مصیبت بچه دار شدیم از هم جدا میشدیم و این همه زجر را تحمل نمیکردم!
    حالا که بهترین دوارن جوانی و زندگی ام طی شده بود تازه به صرافت این کار افتاده بودم.اما واقعا چاره ای نداشتم.من و فربد به حدی از هم دور افتاده بودیم و فاصله بینمان عمیق شده بود که با هیچ چیزی نمیتوانستیم آن را از بین ببریم.وقتی به صورت کودکانه پدرام و پاشا و پرستو نگاه میکردم ناخودآگاه بند بند وجودم از هم میگسست و از خود بیخود میشدم.
    به یک باره پدرام دستهای گرم و نوازشگرش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی که سعی میکرد مردانه حرف بزند گفتمامان انقدر ناراحت نباش!ما با تو هستیم!چرا نقدر غصه میخوری؟مطمئن باش وقتی خودم بزرگ شدم انتقام تو رو از همه شون میگیرم!اینو بهت قول میدم!تو فکر میکنی من هنوز بچه م و این چیزها رو نمیفهمم.ولی اشتباه میکنی.من میدونم که تو به خاطر ما این همه تحمل کردی.پس حالا هم به خاطر ما یه کم دیگه تحمل کن.اصلا وقتی بزرگ شدم تو رو با خودم هرکجا خواستی میبرم.تو دیگه تنها نیستی!من پاشا و پرستو با توییم
    درحالی که اشکهایم را پاک میکردم در آغوشش گرفتم و گفتممیدونم پیرم!میدونم!این مثل روز برام روشنه
    پاشا که بچه بانمک و تپل و زیبایی بود همان طور که طبق معمول خننده از لبش نمی افتاد گفتآره مامان جونم!تو اصلا غصه منو نخور!بابا بهم قول داده که بار مکامپیوتر بخره
    من که از این حرفش به شدت خنده ام گرفته بود گفتمنه پسرم!برای تو غصه نمیخورم!میدونم که لااقل تو یکی خوب میتونی از پدرت حقت رو بگیری
    بله میگفتم.مسافرت فربد هم یکی از آن مسائلی بود که اخیرا در زندگی ام به وجود آمده وبد.البته این مسئله برای فربد بسیار عادی و حتی لازم شمرده میشد و خودش هم با اشتیاق کامل همیشه از آن استقبال میکرد.خوب قاعدتا اگر کسی هم به من پیشنهاد میداد که چند روزی بدون آنکه در قبال زندگی ام مسئولیتی احساس کنم و برام خودم تفریح و گردش کنم از ان استقبال میکردم و مطمئنا بدم نمی آمد چند صباحی را فارغ از مشکلات به سر ببرم.
    مسافتر فربد حدودا یک هفته ای به طول انجامید.البته چندین بار از مشهد تماس گرفته بود.انگار دچار عذاب وجدان شده بود اما من که حسابی از دستش عصبانی بودم هربار به نحوی گوشی تلفن را قطع میکردم.دیگر حتی دلم نمیخواست برای لحظه ای هم که شده صدایش را بشنوم.از همه مهمتر اینکه نبودش برایم بهتر از بودنش بود.لااقل این طوری کمتر اعصابم به هم میریخت و سرم به زندگی روزمره گرمذر به دیدنم آمد و مقدرای پول روی میز گذاشت و رو به من گفتفربد چند بار باهام تماس گرفته!خیلی نگران تو و بچه ها بود!مدام سفارش میکرد که اگه کاری چیزی داری برات انجام بدم
    بعد درحالی که میخندید مجددا رو به من کرد و گفتخب حالا من دربست در اختیار توام
    با تمسخر گفتمآذر جون من به پول نیاز ندارم!اگه میتونی شوهرمو بهم برگردون
    با تعجب نگاهم کرد و گفتمگه اتفاقی افتاده؟طوری شده که انقدر ناراحتی؟»
    پوزخندی زدم و با ناراحتی جواب دادماتفاق؟یعنی تو هنوز منتظر اتفاقی؟یعنی به نظرت این همه وقایع و اتفاقاتی که تو زندگی من رخ داده هنوز کافی نیست؟یعنی هجده سال عذاب کم چیزیه؟تو خودت آدم فهمیده ای هستی و اصلا نیاز نیست که من مجددا تکرا مکررات کنم!همیشه تو زندگی من شاهد اعمال و رفتار پدر و مادرت و همین طور فربد بودی.دلن میخواد برای یه لحظه هم که شده خودت رو جای من بذاری!واقعا اگه آقای ضیایی با تو و بچه هات همچون کاری میکرد چطوری باهاش برخورد میکردی؟میدونی من ناراحت مسافرت رفتن فربد نیستم.این همه آدم در طول شبانه روز مسافرت میرن ولی همه اونها با برنامه هستن.اصلا کدوم مردی این طوری یه دفعه با عجله بدون هیچ گونه برنامه ریزی و حتی بدون اینکه به فکر همسر و بچه هاش باشه اونها رو بی پول و بی خرجی ول میکنه و میره که فربد دومی باشه؟و تازه خواهرش بیاد و جورش رو بکشه؟واقعا به نظرت این کار درسته؟تو بودی قبول میکردی؟»
    آذر درحالی که عمیقا به فکر فرو رفته بود با ناراحتی نگاهم کردو گفتمیدونم غزاله!باور کن درکت میکنم!ولی به خوبی میدونم فربد هم مقصر نبوده.خب در عمل انجام شده قرار گرفته.چه میشه کرد.زندگیه!باید ساخت!هیچ کاریش هم نمیتونی بکنی.تو دختر فهمیده و عاقلی هستی.به این بچه های دسته گلت نگاه کن!به نظر من بهتره بی خیال همه چیز بشی.نشنیدی از قدیم گفتن بزن بر طبل بی عاری که ان هم عالمی دارد
    درحالی که از حرفش به شدت خنده ام گرفته بود نگاهش کردم.همیشه همین طور خونسرد و آرام بود درست برخلاف پدرش.اون قدر که با آذر راحت بودم و گهگاه برایش درد و دل میکردم با شهلا و شادی نبودم.
    آذر که باری رفتن خیلی عجله داشت گفتخب دیگه!اگه با من کاری نداری باید زودتر برم.در ضمن به خاطر خودت و بچه ها هم که شده فربد که اومد سر به سرش نذار میترسم یه وقت کار دست خودتون بدین
    همان طور که به او قول میدادم تا دم در بدرقه اش کردم.
    وقتی فربد برگشت طبق معمول دست پیش گرفت تا مبادا پس نیفتد و با ناراحتی رو به من کرد و گفتاصلا تو معلوم هست چت شده؟چرا انقدر تلفن رو قطع میکردی؟فقط میخواستی با اعصاب من بازی کنی؟»
    با اکراه جواب دادمخوبه که با اعصابت بازی شده و یه هفته اونجا موندی!لابد اگه در آرامش بودی یه ماه دیگه هم نمی اومدی
    با غیظ گفتمن که اصلا حوصله این حرفها رو ندارم!حالا هم بلند شو بچه ها رو آماده کن یه سری بریم پایین دیدن پدرم!تو که به روی خودت نمی آری.مثل اینکه اونها از مشهد اومدن
    از آنجایی که اصلا حوصله جر و بحث و بگو مگو با فربد را نداشتم مشغول آماده کردن بچه ها شدم و همراه فربد به طبقه پایین رفتیم.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    روزها به همین ترتیب از پی هم میگذت و فربد درست مثل یک نوکر دست به سینه پدر و مادرش کمر به خدمت بسته بود.حالا دیگر خودش هم حسابی خسته شده بود.هنوز سنی نداشت اما بیشتر موهای سرش سفید شده بود.گهگاه ساعتها گوشه اتاق مینشست و به نقطه ای دور خیره میشد.وقتی فکر میکرد که یک عمر خودش را دربست فقط به خاطر منافع مادی که آن هم به شدت سرش بی کلاه مانده بود در اختیار پدر و مادرش قرار داده بود اعسابش درهم میریخت.
    البته چندین بار هم به خاطر این مطلب با پدرش درگیر شده بود.اما آقای اصفهانی هربار در کمال بی چشم و رویی پرخاش کرده و گفته بودمن اینو قبلا هم بهت گفتم.هروقت دیدم شما دوتا آدم شدین اون وقت شاید یه فکری به حالتون کردم.اما مطمئن باش تا وقتی که زنت آدم نشه و دست از زبون درازی برنداره همین آشه و همین کاسه.اصلا میدونی چیه؟شما دوتا لیاقت اینجا بودن رو ندارید.به نظر من بهتره همین فردا بری دنبال یه خونه بگردی.این طوری من راح ترم.طبقه شما رو اجاره میدم و یه استفاده ای هم میبرم
    فربد که با شنیدن این حرف مثل موش شده بود هر روز بیشتر از قبل برای آنها خود شیرینی میکرد.ولی در کل هروقت که نگاهش میکردم به خوبی در چهره اش پشیمانی موج میزد.
    یک شب که خیلی ناراحت و گرفته بود پهلویش نشستم و گفتملااقل اگه به فکر خودت و من نیستی به فکر این بچه ها باشش!پدرام درس نمیخونه نمارتش پایین اومده.هر چی بهش میگم اصلا توجهی نمیکنه
    با عصبانیت پدرام را صدا زد و گفتشنیدم حسابی درس رو تعطیل کردی!هیچ میدونی چه آینده ای در پیش داری؟خوب به من نگاه کن پس فردا یکی میشی مثل ممن!یه نوکر!یه کارگر که از خودش هیچی نداره!از کلاس سوم راهنمایی تا حالا دارم مثل سگ برای بابام جون میکنم از خودم چی دارم؟هیچی!هه هه پس فردا همه اینها رو هم مادرم دو دستی تقدیم عمه هات میکنه.آره اگه منم درس خونده بودم الان بری خودم کسی شده وبدم و مدام دستمو جلوی پدرم دارز نمیکردم!اون مزان که پدرم تو سرم میزد درس بخون نخوندم.آخرش هم منو برد تو کار بازار.حالا ببینم اگه تو هم آخر و عاقبت منو میخوای همین فردا درس رو ول کن و بامن بیا بریم بازار
    پدرام که گونه هایش از شرم سرخ شده بود درحالی که سرش را به زیر انداخته بود زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ گونه حرفی به اتاقش رفت.
    از اینکه میدیدم فربد تا این حد عوض شده بود و حتی اقرار به گناه میکرد به شدت دلم به حالش میسوخت.روز به روز بیش از قبل به پوچی محض میرسید و این بیشتر از هرچیزی باعث نگرانی ام شده بود.الان درسا پس از هجده سال زنددگی به نقطه صفر درجه رسیدم یعنی در واقع هیچ!همین اندازه که احساس میکنم فرزندانم به شدت به من نیاز دارند کافی است تا از تمامی خواسته های قلبی و درونی ام کاسته شود و تماما خودم را وقف کودکان بی گناه و دلبندم کنم.
    به یاد دارم همین چند روز پیش وقتی ازش پول خواستم خیلی راحت رو به من کرد و گفتن...د...ا...ر...م!حالا هر غلطی که دلت میخواد بکن!اصلا میدونی چیه؟من و تو به درد هم نمیخوریم و برای هم ساخته نشدیم!آخرش هم طلاقت میدم برو از هر راهی که دلت خواست پول درار!اصلا برو...شو!نامردم اگه بهت حرفی بزنم
    آه خدای من!این هم پاداش تحمل هجده سال سنگ صبور بودن و تحمل سختیها را کردن بود که بدین شکل منظور شده بود.
    حالا فقط امیدم به آینده است!آینده ای مبهم و نامعلوم!شاید بالاخره روزی فرا رسد که خداوند هم نظر عنایتی به حال و زندگی ام داشته باشد و یا معجزه ای به وقوع بپیوندد و من هم بتوانم روی خوشبختی را ببینم.کما اینکه به خوبی میدانم آن هم امری است محال!
    من هرگز پدر و مادرم را نمیبخشم.کسانی که به صرق آبروداری و فرار از مسئولیت زندگی ام را به نیستی و فنا کشاندند.من هرگز فربد و پدر و مادرش را نمیبخشم.کسانی که موجودیتم را خر کردند و از هستی ساقطم نمودند.از خداوند خواهانم که آنقدر فربد و پدر و مادرش را زنده نگه دارد تا خودشان هر لحظه آروزی مرگ خود را از خداوند طلب کنند.
    خدایا به بزرگی ات شکر!خدایا به داده ات شکر!خدایا به نداده ات شکر که داده ات نعمت است و نداده ات حکمت است!و من رضایم به رضای تو!

    *****


    اشک آرام و بی صدا درحالی که تمام پهنای صورتم را پوشانده بود بی محابا از چشمهایم سرازیر شد.بغض فروخورده ای راه گلویم را بسته بود و احساس خفقان میکردم.شاید هم یک نوع احساس درماندگی با خشم درآمیخته بود.خدایا یعنی ما آدمها میتونیم تا این حد پست و خودخواه باشیم که به خاطر وجود خودمون حاضریم دست به هر عمل پستی بزنیم؟یعنی این داستان حقیقت داشت؟
    هیچ وقت در زندگی به این مسئله فکر نکرده بودم که واقعا آدمهای دور و اطرافم چگونه زندگی میکنند.انسانهایی که فقط با ظاهر سازی سعی در گول زدن اطرافیانشان داشتند و حتی خدا را هم بنده نبودند این داستان مرا به یاد ترانه ای می انداخت:
    در این زمانه بی های و هوی لال پرست
    خوشا به حال کلاغهای قیل و قال پرست
    چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
    برای این همه ناباور خیال پرست
    به شب نشینی خرچنگهای مردابی
    چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
    رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
    به پای هرز علفهای باغ کال پرست
    رسیده ام به کمال که جز انالحق نیست
    کمال را تو برای منه کمال پرست
    هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
    ز تنگ چشمی نا مردم زوال پرست
    به شب نشینی خرچنگهای مردابی
    چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

    بله خرچنگهای مردابی
    !بله درسته!خودش بود!شاید هیچ نامی بهتر از نام خرچنگ برای این کتاب مناسب نبود!ببله طبیعت خرچنگ این گون بود که وقتی شکاری به چنگ می آورد ساعتها فقط از روی غریزه ذاتی با چنگالهای مخوفش با لذت تمام با شکارش بازی میکرد و از این چنگال به آن چنگال میسپرد و از این طریق ساعتها بلکه روزهای متوالی غزق در لذت و شادکامی میگردید بدون انکه احساس کند با این کارش چه زجری به شکارش میدهد.
    بله این هم اقتضای طبیعی خرچنگ بود که این گونه باشد!
    به شب نشینی خرچنگهای مردابی
    چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

    منبع :
    نودهشتیا
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/