می خواهم بگریم،زیرا هوای گریه دارم،
همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس می گریند
زیرا نه شاعرم من ،نه انسان ونه حتی برگچه ای،
تنها التهاب زخمی عمیقم ، شکافنده درون...
می خواهم بگریم،زیرا هوای گریه دارم،
همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس می گریند
زیرا نه شاعرم من ،نه انسان ونه حتی برگچه ای،
تنها التهاب زخمی عمیقم ، شکافنده درون...
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
Sin
How nice it is
our sins arent obvious
since we had to
wash ourselves cleanly ever day
or perhaps to live under the rain
or our lies
dont chang our figures(shapes)
tought we didnt remember each other even for a moment
merciful god thanks
گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
پيسوز
وَه! چه سنگین در اندیشه جاری ست
شعلهی پیسوز!
چون درویشِ هندویی
به احشای طلاییِ خود مینِگَرَد
وَ به رؤیا
در فضای تهی از باد
خسوف میکند
لَک لَکِ روشنی
از آشیانه بر انبوهیِ سایهها منقار میزَنَد
وَ لَرزان پیش میآید
تا چشمانِ گشوده
بچّه کولیِ مُرده
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
قصیده ی زن ِ خفته
برهنه دیدنت یاد کردن از زمین است
زمینِ صافِ تهی از اسب
بی یکی بوریا
شکلی ناب ، رو به آینده
برهنه دیدنت دریافتنِ دلشورهی بارشیست
بر قطعه یی سُست
یا تبِ چهره یی دریایی
که از یافتنِ روشناییِ گونهی خود عاجز است
خون سَر میرسد از زیرِ سَرپناه
با جِرنگ جِرنگِ تیغههای صاعقهساز
امّا تو با خبر نمیشوی که دلِ غوک و بنفشه کجا خواب است
شِکمت رزمِ ریشههاست
وَ لبانت سپیده یی بیطرح
در زیرِ گلهای خُنکِ بستر
مُردگان در انتظارِ نوبتِ خود مینالند .
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
دو چندان دریاچه ی عدن
صدای قدیمیِ من
از عصارهی تلخِ زهرها آگاه نبود
گویی خزهها کفِ پای مرا میلیسیدند
آه! صدای قدیمیِ عشقم!
آه! صدای حقیقتِ من!
آه! صدای تهیگاهِ من!
به هنگامی که از دهانم
گُلهای سُرخ میبارید
وَ چَمَن
دندانِ بیخیالِ اسب را نمیشناخت!
برای سَرکشیدنِ خونِ من تو اینجایی
وَ سَر کشیدنِ خُلقِ صامتِ کودکیاَم!
هنگامی که نگاهم در باد تکه تکه میشود
از صداهای همیشه مستِ فلزّی!
بگذار از این دریچه بگذرم!
آنجا حوّا مورچگان را میخورَد
وَ آدم از ماهیان باروَر میشود!
بگذار بگذرم! اِی مردِ شاخْدار!
از جنگلِ دهان دره وُ طپشهای شادمان!
من میدانم که سنجاقِ زنگْزده به چه کار میآید
وَ میشناسم هراسِ چشمهای گشوده را
بَر سطحِ روشنِ بشقاب!
امّا نه خواهانِ جهانم
وَ نه رؤیا ـ این صدای خُدایی ـ
من خواهانِ آزادیُ عشقِ زمینیِ خویشم
در تیره ترین کنجِ نسیم
که کسی خواستارِ آن نیست
عشقِ زمینیِ من!
سگانِ رودخانه از پیِ یکْدیگرند
وَ باد به کندههای تَک اُفتاده
گوش خوابانده است
آه! صدای قدیمیِ من!
با حنجره اَت بسوزان
این صداهای قراضه را!
میخواهم بگریم ـ چرا که شادمانم میکند ـ
آنگونه که کودکان در نیمکتِ آخرِ کلاس میگریند
من نه انسانمُ نه شاعر
وَ نه حتّی یکی برگ!
ضربانی زخم خوردهام من
زخم زنندهی دیگرسو!
میخواهم با بُردنِ نامِ خود بگریم
تا حقیقتِ انسانیِ خویش را بیان کنم
آنگونه که ضرافتِ واژگان را میکشم!
گُلهای سُرخ ، کاجُ کودکی بر ساحل ...
نه! نه! سؤال نمیکنم!
خواستارِ این صدایم که بر دستانم لیسه میکشَد!
این منم که با عریانیِ خویش از پسِ پَرده
ماهِ جزا وُ ساعتِ خاکستر را سیرآب میکنم!
اینگونه حرف میزنم!
اینگونه حرف میزدم زمانی که الههی زراعت
قطارها را متوقّف میکرد
وقتی که اَبرُ رؤیا وُ مَرگ از پیِ من بودند
وقتی کفّههای تعادلِ متضادِ پیکرم معلّق بود
وَ گاوها ـ سُمهای پَهنشان را کوبان ـ ماغ میکشیدند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
زیبای زیبا دِلم!
در خانهاَت آویشن میسوزد!
بیهوده در تبُ تابی!
در را به کلیدِ نقره بستهاَم!
کلیدی گِره خورده به رُبّانی
که بر آن نوشته :
دورِ دور است دلم!
راهِ کوچه را نَبَند
تا باد از آن بگذرد!
زیبای زیبا دِلم!
در خانهاَت آویشن میسوزَد!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
آب
دایرههای نقره نقش میکند
درختان
رشتههای باد را میریسند
وَ گُلهای سُرخ
زنگولههای عطرشان را
به صدا درمیآورند
ستاره یی از ماه
چراغِ جاودان میسازد
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
دستی گشوده چون هشتپا
کور میکند چشمِ گلهمندِ پیسوز را
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
سایهی مُبهمی از گورکنُ شبْ پَره
در دودِ سپیدِ کندُر احاطه میکند دست را
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
قلبی ناپدید را مُچاله میکند آن دست!
میبینید؟
قلبی که منعکس میشود در باد!
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)