صفحه 4 از 35 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 341

موضوع: دیوان اشعار پروین اعتصامی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سود خود را چه شماری که زیانکاری

    ره نیکان چه سپاری که گرانباری


    تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

    خفته را آگهی از خود نبود، آری


    بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

    که تو گنجشک صفت در دهن ماری


    بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

    بارور باش، تو نخلی نه سپیداری


    چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

    چیست این جیفه که چون جانش خریداری


    طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

    ز گزندش نرهی گرش نیازاری


    اهرمن را سخنان تو نترساند

    که تو کردار نداری، همه گفتاری


    بزبونی گرویدی و زبون گشتی

    تو سیه طالع این عادت و هنجاری


    دل و دین تو ربودند و ندانستی

    دین چه فرمان دهدت؟ بنده‌ی دیناری


    غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

    ز ره نفس اگر پای نگهداری


    ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

    تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری


    تا که سرگشته‌ی این پست گذرگاهی

    هر چه افلاک کند با تو، سزاواری


    دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

    بنده‌ی نفس مشو، چونکه ز احراری


    جان تو پاک سپردست بتو ایزد

    همچنان پاک ببایدش که بسپاری


    وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

    کاله‌ی خود بخر اکنون که ببازاری


    سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

    تو بمیدان جهان از پی پیکاری


    بود بازوت توانا و نکوشیدی

    کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری


    چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

    چه بهیچش نشماری و چه بشماری


    کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

    که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای شده سوخته‌ی آتش نفسانی

    سالها کرده تباهی و هوسرانی

    دزد ایام گرفتست گریبانت

    بس کن ای بیخودی و سربگریبانی


    صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

    یوسف مصر نگردد همه زندانی


    راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

    سفره بی توشه و شب تیره و بارانی


    ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

    جز خدا را نسزد رتبت یزدانی


    تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

    نتوانند زدن لاف سلیمانی


    تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

    تا بکی کودکی و بازی و نادانی


    تو درین خاک سیه زر دل افروزی

    تو درین دشت و چمن لاله‌ی نعمانی


    پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

    که بخندند چو بینند که گریانی


    عقل آموخت بهر کارگری کاری

    او چو استاد شد و ما چو دبستانی


    خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

    فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی


    که برد بار تو امروز که مسکینی

    که ترا نان دهد امروز که بی نانی


    دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

    تا ببینند که از کرده پشیمانی


    گهریهای حقیقت گهر خود را

    نفروشند بدین هیچی و ارزانی


    دیده‌ی خویش نهان بین کن و بین آنگه

    دامهائی که نهادند به پنهانی


    حیوان گشتن و تن پروری آسانست

    روح پرورده کن از لقمه‌ی روحانی


    با خرد جان خود آن به که بیارائی

    با هنر عیب خود آن به که بپوشانی


    با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

    آدمی را نبرد دیو به مهمانی


    نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

    به که هرگز ندهی رشوت و نستانی


    دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

    به گمان تو که در حلقه‌ی یارانی


    تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

    تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی


    خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

    بهتر از قصر شهی، کلبه‌ی دهقانی


    خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

    نتوان کرد از آن خانه نگهبانی


    برو از ماه فراگیر دل افروزی

    برو از مهره بیاموز درخشانی


    پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

    پیش خربنده مبر لعل بدخشانی


    گر که همصحبت تو دیو نبودستی

    ز که آموختی این شیوه‌ی شیطانی


    صفتی جوی که گویند نکوکاری

    سخنی گوی که گویند سخندانی


    بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

    دهر دریا و تو چون موسی عمرانی


    اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

    گر بترسی، نتوانی که بترسانی


    بفکن این لاشه‌ی خونین، تو نه ناهاری

    برکن این جامه‌ی چرکین، تو نه عریانی


    گر توانی، به دلی توش و توانی ده

    که مبادا رسد آنروز که نتوانی


    خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

    مشتریهاست برای گهر کانی


    گر چه یونان وطن بس حکما بودست

    نیست آگاه ز حکمت همه یونانی


    کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

    بر درش می‌نبود حاجت دربانی


    زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

    که تو خود نیز چو من کشته‌ی عصیانی


    کینه می‌ورزی و در دائره‌ی صدقی

    رهزنی میکنی و در ره ایمانی


    تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

    چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی


    مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

    رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی


    گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

    که شبانگاه تو در مکمن گرگانی


    گاه از رنگرزان خم تزویری

    گاه بر پشت خر وسوسه پالانی


    تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

    گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی


    دود آهست بنائی که تو میسازی

    چاه راهست کتابی که تو میخوانی


    دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

    کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی


    چو نهالیست روان و تو کشاورزی

    چو جهانیست وجود و تو جهانبانی


    تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

    تو امیدی، ز چه همخانه‌ی حرمانی


    تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

    تو درین قصر، چو آراسته ایوانی


    تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

    تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی


    تو رسیدن نتوانی بسبکباران

    که برفتار نه ماننده‌ی ایشانی


    فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

    مگر امروز که در کشور امکانی


    عاقبت کشته‌ی شمشیر مه و سالی

    آخر کار شکار دی و آبانی


    هوشیاری و شب و روز بمیخانه

    همدم درد کشان همسر مستانی


    همچو برزیگر آفت زده محصولی

    همچو رزم آور و غارت شده خفتانی


    مار در لانه، ولی مور بافسونی

    گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی


    دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

    رسد آنروز که بی ناخن و دندانی


    داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

    نامجوینده‌تر از رستم دستانی


    روز بر مسند پاکیزه‌ی انصافی

    شام در خلوت آلوده‌ی دیوانی


    دست مسکین نگرفتی و توانائی

    میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی


    ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

    روشنست این که برنجی چو برنجانی


    دیو بسیار بود در ره دل، پروین

    کوش تا سر ز ره راست نپیچانی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اگر روی طلب زائینه‌ی معنی نگردانی

    فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی


    هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

    طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی


    یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

    اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو بویرانی


    درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

    ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی


    بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

    بجان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی


    بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

    بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی


    قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

    گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی


    مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

    چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی


    به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

    همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی


    ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‏آید

    که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی


    از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

    که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی


    مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

    بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی


    چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

    چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی


    درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

    سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی


    مزن جز خیمه‌ی علم و هنر، تا سربرافرازی

    مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی


    زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

    بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی


    همی کندی در و دیوار بام قلعه‌ی جان را

    یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی


    ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

    ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی


    چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

    چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی


    چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

    چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی


    عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار

    تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی


    چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

    چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی


    چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

    چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی


    چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیره‌ی هستی

    تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی


    تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

    تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی


    بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

    سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی


    چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

    چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی


    خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

    خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی


    بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

    به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی


    تو اندر دکه‌ی دانش خریداری و دلالی

    تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی


    مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

    درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی


    همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

    همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی


    چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

    رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی


    چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

    تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی


    عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

    خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی


    ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

    چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی


    نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسه‌ی آزی

    نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی


    بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

    بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی


    تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

    از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی


    جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

    جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی


    پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

    تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی


    قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

    نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی


    برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

    ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی


    ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

    ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی


    روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

    تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی


    بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

    گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی


    ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

    سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی


    چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را

    چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی


    بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

    بغیر از کوچه‌ی توفیق، در هر کو بجولانی


    بصحرای وجود اندر، بود صد چشمه‌ی حیوان

    گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی


    برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

    مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی


    همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

    تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی


    ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

    اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی


    نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

    سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی


    بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

    برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی


    دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

    هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی


    کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

    تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی


    درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین

    همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

    مخواه از درخت جهان سایبانی

    سبکدانه در مزرع خود بیفشان

    گر این برزگر میکند سرگرانی


    چو کار آگهان کار بایست کردن

    چه رسم و رهی بهتر از کاردانی


    زمانه به گنج تو تا چشم دارد

    نیاموزدت شیوه‌ی پاسبانی


    سیاه و سفیدند اوراق هستی

    یکی انده و آن یکی شادمانی


    همه صید صیاد چرخیم روزی

    برای که این دام میگسترانی


    ندوزد قبای تو این سفله درزی

    بگرداندت سر به چیره زبانی


    چو شاگردی مکتب دیو کردی

    ببایست لوح و کتابش بخوانی


    همه دیدنیها و دانستنیها

    ببین و بدان تا که روزی بدانی


    چرا توبه‌ی گرگ را میپذیری

    چرا تحفه‌ی دیو را میستانی


    چو نیروی بازوت هست، ای توانا

    بدرماندگان رحم کن تا توانی


    درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

    حساب توانائی و ناتوانی


    جوانا، بروز جوانی ز پیری

    بیندیش، کز پیر ناید جوانی


    روانی که ایزد ترا رایگان داد

    بگیرد یکی روز هم رایگانی


    چو کار تو ز امروز ماند بفردا

    چه کاری کنی چون بفردا نمانی


    غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

    بخیره نکردند با هم تبانی


    بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر

    گرش پر ببندی و گر برپرانی


    بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

    بود حمله‌های قضا ناگهانی


    زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

    شگفتی است این گونه بازارگانی


    تو خود میروی از پی نفس گمراه

    بدین ورطه خود را تو خود میکشانی


    ندارد ز کس رهزن آز پروا

    ز بام افتد، گرش از در برانی


    چه میدزدی از فرصت کار و کوشش

    تو خود نیز کالای دزد جهانی


    ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

    ز کردارها گه سبک، گه گرانی


    بتدبیر، مار هوی را فسونی

    به تمییز، تیغ خرد را فسانی


    بسی عیبهای تو پوشیده ماند

    اگر پرده‌ی جهل را بردرانی


    ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

    ز گردابها خویش را وارهانی


    همی گرگ ایام بر تو بخندد

    که چون بره، این گرگ میپرورانی


    میان تو و نیستی جز دمی نیست

    بسیجی کن اکنون که خود در میانی


    ز روز نخستین همین بود گیتی

    تو نیز از نخست آنچه بودی همانی


    به سرچشمه‌ی جان، شکسته سبوئی

    به میخانه‌ی تن، ز دردی کشانی


    بدوک وجود آنچنان کار میکن

    که سر رشته‌ی عقل را نگسلانی


    دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

    سفینه است عمر و تواش بادبانی


    بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

    مپندار کاز چشم گیتی نهانی


    درین دائره هر چه هستی پدیدی

    درین آینه هر که هستی عیانی


    تو چون ذره این باد را در کمندی

    تو چو صعوه این مار را در دهانی


    شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

    که بشنیده‌ی خویش را بشنوانی


    ترا سفره آماده و دیو ناهار

    بر این سفره بنگر کرا مینشانی


    از آن روز برنان گرمی رسیدی

    که گر ناشتائیست نانش رسانی


    زمانه بسی بیشتر از تو داند

    چه خوش میکنی دل که بسیار دانی


    کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

    کشد گر جبانی و گر پهلوانی


    کمان سپهرت بیندازد آخر

    تو مانند تیری که اندر کمانی


    مه و سال چون کاروانیست خامش

    تو یکچند همراه این کاروانی


    حکایت کند رشته‌ی کارگاهت

    اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی


    هنرها گهرهای پاک وجودند

    تو یکروز بحری و یکروز کانی


    نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

    ندیدی که با باز هم آشیانی


    بما جهل زان کرد دستان که هرگز

    نکردیم با عقل همداستانی


    برآنست دیو هوی تا بسوزی

    تو نیز از سیه روزگاری برآنی


    در این باغ دلکش که گیتیش نامست

    قضا و قدر میکند باغبانی


    بگلزار، گل یک نفس بود مهمان

    فلک زود رنجید از میزبانی


    بیا تا خرامیم سوی گلستان

    بنظاره‌ی دولت بوستانی


    سحر ابر آذاری آمد ز دریا

    بطرف چمن کرد گوهر فشانی


    زمین از صفای ریاحین الوان

    زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی


    نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

    ببر کرده پیراهن پرنیانی


    ازین کوچکه کوچ بایست کردن

    که کردست بر روی پل زندگانی


    قفس ب*** ای روح، پرواز میکن

    چرا پایبند اندرین خاکدانی


    همائی تو و سدره‌ات آشیانست

    مکن خیره بر کرکسان میهمانی


    دلیران گرفتند اقطار عالم

    بشمشیر هندی و تیغ یمانی


    از آن نامداران و گردنفرازان

    نشانی نماندست جز بی نشانی


    ببین تا چه کردست گردون گردان

    به جمشید و طهمورث باستانی


    گشوده دهان طاق کسری و گوید

    چه شد تاج و تخت انوشیروانی


    چنین است رسم و ره دهر، پروین

    بدینگونه شد گردش آسمانی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همی با عقل در چون و چرائی

    همی پوینده در راه خطائی


    همی کار تو کار ناستوده است

    همی کردار بد را میستائی


    گرفتار عقاب آرزوئی

    اسیر پنجه‌ی باز هوائی


    کمین گاه پلنگ است این چراگاه

    تو همچون بره غافل در چرائی


    سرانجام، اژدهای تست گیتی

    تو آخر طعمه‌ی این اژدهائی


    ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

    ندارد هیچ پاس آشنائی


    جهان همچون درختست و تو بارش

    بیفتی چون در آن دیری بپائی


    ازین دریای بی کنه و کرانه

    نخواهی یافتن هرگز رهائی


    ز تیر آموز اکنون راستکاری

    که مانند کمان فردا دوتائی


    بترک حرص گوی و پارسا شو

    که خوش نبود طمع با پارسائی


    چه حاصل از سر بی فکرت و رای

    چه سود از دیده‌ی بی روشنائی


    نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

    بباید کشتنش از ناشتائی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

    بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد


    ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

    دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد


    ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران

    پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد


    این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد

    وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد


    من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

    تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد


    روز بگذشته خیالست که از نو آید

    فرصت رفته محالست که از سر گردد


    کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

    پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد


    زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

    نیست امید که همواره نفس بر گردد


    چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد

    همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد


    اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

    سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد


    خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

    بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد


    تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

    مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد


    گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن

    خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد


    نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد

    راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد


    هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

    آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد


    علم سرمایه‌ی هستی است، نه گنج زر و مال

    روح باید که از این راه توانگر گردد


    نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

    مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد


    قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

    که بدام ستم انداخته در بر گردد


    گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

    خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد


    کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی

    طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد


    نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید

    نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد


    تشنه‌ی سوخته در خواب ببیند که همی

    به لب دجله و پیرامن کوثر گردد


    آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند

    چو گه داوری و نوبت کیفر گردد


    مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

    مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد


    توشه‌ی بخل میندوز که دو دست و غبار

    سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد


    نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

    نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد


    ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

    که چو پرگار بیک خط مدور گردد


    عقل استاد و معلم برود پاک از سر

    تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد


    جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود

    سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد


    روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

    صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد


    گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن

    تا که کار دل تو نیز میسر گردد


    رهنوردی که بامید رهی میپوید

    تیره رائی است گر از نیمه‌ی ره برگردد


    هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی

    دلق را آستر از دیبه‌ی ششتر گردد


    چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی

    خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد


    دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم

    که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد


    دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار

    بیم آنست که این وعده مکرر گردد


    پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی

    که سراپای وجود تو مطهر گردد


    هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

    هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد


    دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین

    که بی اندیشه درین بحر شناور گردد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

    ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

    روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

    که نکردیم حساب کم و بسیاری چند


    زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

    صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند


    خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

    باید این مسئله پرسید ز بیداری چند


    گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

    چه کند راحله و مرکب رهواری چند


    دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

    داروی درد نهفتیم ز بیماری چند


    سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

    آه از آن لحظه که آیند خریداری چند


    چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

    چه بود بهره‌ات از کیسه‌ی طراری چند


    جامه‌ی عقل ز بس در گرو حرص بماند

    پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند


    پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

    بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند


    آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

    هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند


    حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

    چه روی از پی نان بر در ناهاری چند


    دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

    ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند


    چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

    بنمودند بما خانه‌ی خماری چند


    دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

    وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند


    دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

    نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند


    تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

    گر نپویند براه تو سبکساری چند


    به که از خنده‌ی ابلیس ترش داری روی

    تا نخندند بکار تو نکوکاری چند


    چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

    چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند


    دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

    تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند


    دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

    کرم نخل چه دانند سپیداری چند


    هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

    مستی ما چو بگویند به هشیاری چند


    تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

    سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند


    روز روشن نسپردیم ره معنی را

    چه توان یافت در این ره بشب تاری چند


    بسکه در مزرع جان دانه‌ی آز افکندیم

    عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند


    شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

    خرد این تخم پراکند به گلزاری چند


    تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

    هنر و علم بدست تو چو افزاری چند


    تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

    نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند


    افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

    سر منه تا نزنندت بسر افساری چند


    دیبه‌ی معرفت و علم چنان باید بافت

    که توانیم فرستاد ببازاری چند


    گفته‌ی آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

    حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند


    اگرت موعظه‌ی عقل بماند در گوش

    نبرندت ز ره راست بگفتاری چند


    چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

    ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

    گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود


    ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی

    معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود


    درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

    کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود


    دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

    باید گران خرید که ارزان نمی‌شود


    روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

    وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود


    دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

    دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود


    دشواری حوادث هستی چو بنگری

    جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود


    آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

    از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود


    همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

    دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود


    تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

    هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود


    گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

    تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود


    تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

    انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود


    دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

    خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود


    افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

    دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود


    سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

    فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود


    هر رهنورد را نبود پای راه شوق

    هر دست دست موسی عمران نمی‌شود


    کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

    این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود


    جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت

    جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود


    کار آگهی که نور معانیش رهبرست

    بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود


    آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

    از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود


    اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

    گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود


    آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

    چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود


    دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

    این درد با مباحثه درمان نمی‌شود


    آن کو شناخت کعبه‌ی تحقیق را که چیست

    در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود


    ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

    جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود


    ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

    دردی کش پیاله‌ی شیطان نمی‌شود


    پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

    از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دانی که را سزد صفت پاکی:

    آنکو وجود پاک نیالاید


    در تنگنای پست تن مسکین

    جان بلند خویش نفرساید


    دزدند خود پرستی و خودکامی

    با این دو فرقه راه نپیماید


    تا خلق ازو رسند بسایش

    هرگز بعمر خویش نیاساید


    آنروز کسمانش برافرازد

    از توسن غرور بزیر آید


    تا دیگران گرسنه و مسکینند

    بر مال و جاه خویش نیفزاید


    در محضری که مفتی و حاکم شد

    زر بیند و خلاف نفرماید


    تا بر برهنه جامه نپوشاند

    از بهر خویش بام نیفراید


    تا کودکی یتیم همی بیند

    اندام طفل خویش نیاراید


    مردم بدین صفات اگر یابی

    گر نام او فرشته نهی، شاید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

    نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

    یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

    داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار


    گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

    کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار


    شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

    خانه روشن گشت، اما خانه‌ی دل ماند تار


    صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس

    از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار


    دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

    کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار


    تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

    هر که را پروانه آسانیست پروای شرار


    دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

    سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار


    نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

    خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار


    کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

    گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار


    تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان

    تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار


    سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

    هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار


    ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

    پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار


    جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

    زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار


    از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

    زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار


    باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

    میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار


    ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را

    تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار


    رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

    کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 35 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/