صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

  1. #31
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    پس تو کی هستی؟چرا میخواي اذیتم کنی؟
    من ترو اذیت نمی کنم.
    پس بگو که شیرینی.
    من شیرین نیستم.ولی براي تو چه فرقی میکنه؟مهم اینه که من اینجام.
    » بهش خندیدم «
    دیگه یه دفعه مثل توي خوابهام،نمی ذاري بري و من تنها بشم.
    نمی دونم.
    اگه میخواي بري همین الان برو.
    تو می ذاري برم؟
    نه.
    » دوباره خندید «
    چه جوري اومدي اینجا؟
    تو صدام کردي!
    » بهش خندیدم «
    تو خیلی قشنگی شیرین.
    ولی من شیرین نیستم.حالا بیااینجا بشین می خوام درست نگاهت کنم.
    اینجا رو چمنا؟!
    اره بیا.
    تازه میخواي نگاهم کنی؟!مگه این چند دفعه منو ندیدي؟
    من دفعه دومه که ترو می بینم.
    .» دوتایی کنار درخت روي چمن نشستیم «
    خیلی غصه خوردم تااومدي.هیچکس حرفامو باور نمیکرد.
    تو کجا منو دیدي؟
    تو خوابم!
    » فقط نگاهم کرد وبعد گفت «
    می دونم که دروغ نمیگی.اینو از چشمات میخونم.تمام وجودم باورت میکنه اما برام خیلی عجیبه.
    شیرین تو که اینجایی یعنی حالا که از خوابم اومدي بیرون هنوزم مثل قدیمی؟
    من نمی فهمم تو چی میگی!
    یعنی میخوام بگم تو همونطور که تو خواب بودي هستی؟
    من یه خواب یا یه رویا نیستم!بیا دستمو بگیر!ببین من وجود دارم!
    من می دونم تووجود داري!اینا باور نمیکردن!
    من تو خواب تو چه جوري بودم؟
    » سرم رو انداختم پائین و هیچی نگفتم «
    من تو خوابهات دختر بدي بودم؟
    نه نه!اصلا!
    پس بهم بگو.تو خوابت من چی بودم که ناراحتت کرده؟!
    » نگاهش کردم و چیزي نگفتم «
    بهم بگو.میخوام بدونم.
    آروم بهش گفتم «
    تو توي خوابم که بودي،شوهر داشتی.
    » نگاهم کرد و خندید و گفت «
    اما من تو بیداري شوهر ندارم.
    .» تا اینو گفت بغضم ترکید .سرمو گذاشتم رو زانوهام که گریه مو نبینه «
    چرا گریه میکنی؟!
    اگه تو بیداري م می فهمیدم که تو شوهر داري دیگه برام زنده بودن فایده نداشت.
    » سرمو از روي زانوهام بلند کردم و تو چشمام نگاه کرد و کمی بعد در حالیکه با دستاش اشکهامو پاك میکرد گفت «
    هیچ حقیقتی رو مثل این اشک ها حقیقی ندیدم!
    خیلی دوستت دارم شیرین.باور کن.
    باور کردم که اومدم اینجا!هیچ عشقی رو مثل عشق تو درك نکردم.اما من شیرین تو نیستم.
    دیگه برام فرقی نمیکنه .تو هرکی باشی دوستت دارم.
    » بهم خندید و دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت «
    حالا برو .بازم می آم پیش ت.
    من نمی ذارم تو بري!هرجا بري باهات می آم!
    آخه من هنوز هیچی نمی دونم!تو هم نمی دونی!
    چرا من می دونم.
    تو از من چی می دونی؟!تو حتی اسم منونمی دونی!منم اسم ترو نمی دونم!
    میخواي بري؟
    باید برم!
    پس منم باهات می آم.
    کجا می آي؟اونجایی که من می رم جاي تو نیست.
    هرجا تو هستی جاي منم همون جاس!
    » رفت و دوباره به درخت تکیه داد و چشماشو بست «
    منو دوست نداري؟
    نمی دونم.
    پس برو.دنبالت نمی آم.نمیخوام ناراحت بشی.فقط دعا میکنم که توام یه روز عاشق من بشی و برگردي پیشم.حالا
    هر چقدر که طول بکشه.منتظرت می مونم .برو شیرین.
    .» اومد جلوم،بقدري قشنگ بود که زبونم بند اومد «
    ببین چی کار میخواي برات بکنم؟هرچی میخواي بهم بگو.
    فقط ترو میخوام.
    من نمی تونم!کاش می فهمیدي!
    عاشق نیستی!برو شیرین.
    .» تو زانوهام لرزید.بابک اومد و بازوم رو محکم گرفت.برگشتم نگاهش کردم.نگاهش محکم تو چشمام قفل شد «
    بابک برید شیرین خانم یا هرچی که اسمتون هس.
    شما کی هستین؟
    من پسرخاله ي آرمینم.
    آرمین!حالا اسمتو می دونم.اسمتم مثل خودت مردونه و قشنگه.
    بابک چرااومدین اینجا؟چه جوري اینجارو پیدا کردین؟!اصلا براي چی اومدین؟شما کی هستین؟!
    اومدم دنبال آرمین.
    بابک براي چی؟!
    چون تمام وجودم منو بطرفش می کشید!
    بابک پس دوستش دارین!
    ببرینش خونه.مواظبش باشین.
    » بعد دست شو کشید رو صورت من و گفت «
    هنوزم این اشکها حقیقت رو بهم میگه!
    » بعد رفت .سوار ماشینش شد ور فت و من نگاهش کردم «
    بابک بسه دیگه!عین این بچه هاي ننه مرده داري زرزر گریه میکنی!خجالت بکش نره خر!بیا بریم تو.
    زري خانم سربه سرش نذار بابک.من حال اونو می فهمم.
    » بعد دوتایی دستامو گرفتن و بردنم تو خونه.وقتی رسیدیم بالا همگی بدون حرف نشستیم.یه خرده بعد بابک گفت «
    ایم چه جوري میشه؟!این کی بود؟!چطور اومد اینجا؟!اینا همه ش خواب این آرمینه که اومده تو زندگی ما یا ما رفتیم
    تو خواب این؟
    زري خانم منم سر در نمی آرم!تو زندگیم همه جور چیزي دیده بودم الا این یکی!
    بابک نکنه دعایی شدیم؟!بلندشم یه چایی دم کنم بخوریم شاید بفهمیم تو این خر تو خري چی به چیه!
    زري خانم کار از چایی و این حرفا گذشته!اون بطري که تو جیب من بود کجاس؟
    شما هیچکدوم حرفاي منو باور نمی کردین.حالا دیدین؟!
    بابک شلوغش نکن.توام اگه من می اومدم بهت می گفتم یه دختر خوشگل مال هزار و خرده اي سال پیش اومده تو خواب منو بعدش ساعت 2 بعدازنصفه شب از تو خوابم یه کله می اومد جلو در خونه م باور نمی کردي!
    زري خانم راست میگه بابک.منم که تا به این سن و سال هزار تا چیز عجیب و غریب با این چشمام دیدم باور نمی
    کنم!
    بابک می دونین باید قدم به قدم و گام به گام بریم جلو.باید تمام مسئله رو دوباره با دقت بررسی کنیم به نظر من
    براي اینکه همگی فکرمون وازشه.بهتره بلند شیم بریم یکی یه تنقیه ي گل گاوزبون بکنیم تا سردلمون سبک بشه
    بعد با فکر باز بشینیم با همدیگه حرف بزنیم!
    زري خانم خاك تو گورت نکنن!همون بري چایی دم کنی بهتره.
    » بابک رفت چایی دم کرد و اومد و گفت «
    بیا آرمین اینجا بشین ببینم.تو خواب از تو چی میخواست؟
    .» رفتم رو یه مبل نشستم «
    چیزي نمی خواست.گفت کمکم کن.می گفت باید رهاش کنم!
    بابک آخه نگفت چه جوري؟نگفت از چی باید رهاش کنی؟
    زري خانم نگفت چیکار کنی کجا بري؟
    نه هیچی نگفت.
    بابک دیدین من گفتم یه خیرو خیراتی براش بکنیم!نکردیم،خودش راه افتاده اومد اینجا!خدا به داد برسه اگه قرار
    بشه تمام اموات خودشون راه بیفتن و بیان دنبال خیراتی!میشه سلف سیروس!شهر و مرده ور می داره!
    زري خانم پسر بذار ببینم چیکار باید بکنیم.قدر مسلم این دخترك روح و مرده و جن نبوده.خودشم گفت که من
    اون شیرین نیستم.
    بابک زري خانم شما بلدین حلوا درست کنین؟بدبختی اینه که اینجاها آرد سنگک ندارن که یه حلوا درست کنیم!هرچی از خاصیت این حلوا براتون بگم کم گفتم!باور کنین تا بوش بلند میشه هرکدوم از این اموات یه بومی
    کشن و سهم خودشون رو می گیرن و می رن!
    بابک دست از شوخی ور نمی داري؟!
    بابک آخه بابا چیکار کنم؟!یه سازمانی ،نهادي،ارگانی چیزیم نیس که در رابطه با این ارواح سرگردان باشه تا یه
    زنگ بهشون بزنیم و بیان این روح ها رو که اینجا تجمع کردن متفرق کنن!
    زري خانم پسر بلندشو برو چند تا چایی بیار بخوریم.انقدر حرف نزن.
    بابک چایی دم نکشیده.
    زري خانم چرا دم کشیده تو برو حتما دم کشیده.
    بابک راستش من جرات نمیکنم از پیش شماها پام رو اونورتر بذارم!می ترسم برم تو آشپزخونه و روح خشایار شاه
    بیاد و یقه مو بگیره!می گم ها خوبه منم از امشب که میخوابم هی به سوفیالورن فکر کنم شاید شب خوابش رو ببینم و
    صبح خودش بیاد در خونه مون!اون تازه زودتر می آد حداقل هم عصر خودمونه و زبون همدیگرو بهتر می فهمیم!
    زري خانم بابا این دخترك که روح نیس!این ماهی یه بار می اومد کاباره ي من!
    بابک عجب روح ددري ایه ها!نفهمیدین بیشتر به کدوم خواننده علاقه داشت؟اینطوري شاید بتونیم روحیه ش رو
    بهتر درك کنیم!
    زري خانم وقتی می اومد کاباره ي شما چیکار میکرد؟
    زري خانم هیچی یه میز می گرفت و تنهایی می شست و شامش رو میخورد و چند تا آهنگ گو میکرد و می
    رفت.بیشترمیزي رو انتخاب میکرد که جاي تاریک باشه.
    بابک ت خب از همینا میشه خیلی چیزا فهمید!
    چی میشه فهمید؟
    بابک اولا که چون همیشه تنها می اومده میشه گفت که چون حتما اخلاقش خوب نیس بین اموات دوست و آشنا
    نداره!دوم چون شام میخورده این روحی یه که خودش می آد دنبال خیر و خیرات!سوم چون تو تاریکی می شسته
    احتمالا در زمان حیات چشماش ناراحتی داشته وبه چشم پزشک مراجعه نکرده و حالا در آخرت دچار شب کوري
    مزمن شده!ببین اگه با اطلاعات و علمی و بدون در نظر گرفتن خرافات پیش بریم می تونیم به نتایج جالب توجهی
    دست پیدا کنیم!
    ببین زري خانم!همیشه کارش همینه.همه چیز و به شوخی می گیره!
    بابک یعنی چی؟!من دارم علمی با مسئله برخورد میکنم.دارم ردپاي این میت رو خونه به خونه تعقیب میکنم!در
    ضمن این روح چون فقط ماهی یه بار به تعطیلات می اومده پس معلوم میشه که شب جمعه ها مرخصی نداره و آزاد
    نیس!نکته ي مهم دیگه م اینه که این روح که الهی ناز بشه یک روح خوش ذوق و قرطی یه!
    همین مشخصات رو کافیه بدین به ماموراي قبرستون تا اسم و فامیل و آدرس اون دنیاشو از تو کامپیوتر واسه مون در
    بیارن!
    زري خانم به نظر من ما داریم وقت مون رو تلف می کنیم تا این دختر خودش نیاد و باهاش صحبت نکنیم هیچی
    دستگیرمون نمیشه.
    بابک یه کار دیگه م میشه کرد!
    » نگاهش کردم «
    بابک امشب که خوابیدي با اون تیکه چرمه یه تلفن بزن به شیرین و ازش بپرس که این روح خوشگله که اومده این
    دنیارو تو فرستادي یا نه!شماره شیرین رو یادداشت کن.
    سه صفر بی نهایت ،ابدیت،داخلی برزخ بهشت....اگه اونجا نبود زنگ بزن به موبایل خسروپرویز واسه شیرین پیغام
    بذار!چطوره؟
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #32
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    اون شب بعد از این حرفا سه تایی رفتیم که بخوابیم من اون تیکه چرمو با خودم بردم اما انگار دیگه اثري
    نداشت.خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
    ساعت حدود یازده بود که با صداي زنگ در از خواب بلند شدیم.رویا بود با یه سبد که توش دو تا قابلمه بود اومد
    » بالا.بابک در رو واز کرد
    رویا سلام.
    بابک سلام .بفرمائین تو.
    » بعد یه خمیازه کشید و گفت «
    اینا چیه؟
    رویا انگار یه خرده زود اومدم؟خواب بودین؟
    بابک هیچ مهم نیس.تو این خونه دیگه زمان معنی نداره!اینجا شده پل ارتباطی بین این دنیا و اون دنیا!اینا چیه
    آوردي؟
    » رویا که مات داشت بابک رو که هنوز خواب آلود بود و خمیازه میکشید نگاه میکرد گفت «
    یه کمی برنج و خورشت قیمه س.گفتم امروز ناهار رو من درست کنم.
    بابک هیس!!داد نزن!اگه اموات بفهمن قیمه پلو نذري آوردي،یه دقیقه طول نمیکشه که این خونه رو مرده ور
    میداره!زود ببر بذار تو یخچال تا بوش بلند نشده!تو راه که می اومدي مرده که ندیدي؟
    رویا چی ندیدم؟!
    بابک حالا فعلابیا تو.
    بشوره.بابک جریان دیشب رو براي اونا تعریف کرد و بعد زري خانم اومد و بقیه ي جریان رو تعریف کرد و بابک
    رفت یه دوش گرفت و اومد و همگی منتظر نشستن تا من ازخواب بیدار شم.
    » منم بیدار بودم اما حوصله ي اینکه ازجام بلند شم نداشتم
    زري خانم بابک برو بیدارش کن ببینم دوباره خواب شیرین رو دیده یانه.
    بابک نه نه نه!این همینطوریش صبحا که بیدار میشه گند اخلاق هس چه برسه به اینکه وسط خواب بیدارش
    کنیم!اونوقت با شیش من عسل م نمیشه خوردش مرتیکه رو!
    زري خانم آخه دل تو دلم نیس ببینم چی شد!شیرین به خوابش اومده یا نه.
    بابک اگر بخوایم بیدارشه باید هرسه تایی از شیرینی جات صحبت کنیم!یعنی کلماتی بگیم که توش شیرین
    باشه!رویا تو بگو چایی شیرین،زري خانم شما هی بگین شیرین بیان!منم هی بهتون تعارف میکنم که شیرینی بفرمائین
    میل کنین!
    اینطوري تا اسم شیرین رو بشنفه بیدار میشه!حالا یک دو سه همه،همه با هم !یاالله!
    » اینارو که شنیدم خنده م گرفت و ازجا بلند شدم و اومدم بیرون و سلام کردم «
    بابک سلام به روي ماهت شیرین عسل من!شیرین کام باشی،شیرینی میخوري؟
    برات چایی شیرین آوردم!ناهار شیرین پلو داریم!امروز میخوام برات شیرین زبونی کنم!
    گمشو!باز معرکه گرفتی؟
    بابک شما فعلا تا صف مستراح ،ببخشید توالت شلوغ نشده برو دست به آب بکن و جیش ت رو بپرون و بیا تا بهت
    بگم!
    بی تربیت!
    زري خانم و رویا سلام و احوال پرسی کردم و رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و اومدم بیرون.رویا گیج و مات «
    » منو نگاه میکرد.بعد از چند دقیه پرسید
    آرمین اینا که بابک میگه حقیقت داره؟!
    رویا باور کن دیگه خودمم نمی دونم چی حقیقت داره و چی نداره!
    رویا تومیدونی این مسئله چقدر مهمه؟!در واقع تو خیلی راحت باارواح در دنیاي دیگه ارتباط برقرار کردي!
    زري خانم بابا من دیشبم گفتم این دخترك نه مرده س نه روح.
    بابک نخیر!برگشتیم سرجاي اول مون!باز بحث مرده بودن و زنده بودن و روح بودن و روح نبودن این دخترك
    شروع شد.اصلا می دونین چیه؟این دفعه که اومد من یواشکی یه سوزن میکنم تو تنش!اگه گفت آخ مرتیکه ي حمال
    چرا همچین میکنی؟!همه می فهمیم که نه روحه و نه مرده.امااگه برگشت و یه نگاه سرد به من کرد و بعدش من شدم
    خرچوسونه بفهمین که طرف روحه و ازاون دنیا اومده!
    » بعد حالت ناراحت بخودش گرفت و گفت «
    فقط خواهش ازتون میکنم که یه وقتی منو نفرین کرد و خرچوسونه شدم یه دفعه پاتون رو نذارین رو من و ریقم رو
    در بیارین!
    » همه زدن زیر خنده «
    باز شوخی رو شروع کردي بابک؟!
    بابک اي بابا!پس ما چطوري بفهمیم طرف زنده س یا روحه؟آهان فهمیدم!مرده هاي زن نسبت به کفن هاي جدید و
    مد روز حساسیت نشون میدن!چطوره بگیم بهش یه کفن مدل جدید دراومده که پیسه!اگه یه دفعه پرسید کدوم
    فروشگاه می فروشنش بفهمین که طرف مرده س!اگه با تعجب نگاهمون کرد بدونین که زنده س!
    » دوباره همه خندیدیم
    wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨٩
    بابک میشه فقط ده دقیقه تو ساکت باشی و حرف نزنی؟
    زري خانم آرمین حالا بگو ببینم دیشب شیرین بخوابت اومد؟
    نه دیشب خوابش رو ندیدم.
    بابک خوابت که خوب بود.دیشب دوبار بهت سر زددم راحت خوابیده بودي.
    آره خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
    بابک تف به روت بیاد مرتیکه ي هیز بی وفا!عجب آدم پرویی هستی تو؟!دیشبو یادت رفت؟از سر شب یا میپري
    دختر مردم رو گاز بگیري!یا با روح یه دخت خوشگل زیر درخت قرار میذاري!اونوقت توقع داري شیرین هیچی بهت
    نگه و باهات قهر نکنه؟!اگه من جاي شیرین بودم نگاه تو روت نمیکردم!
    !» تا اینو گفت زنگ در رو زدن .بابک از ترس یه متر پرید اون ور «
    بابک اه...!چه زنگ بد صدایی یه!ترسیدم ها!
    !» بعد آیفون رو روداشت و جواب داد که یه دفعه دیدیم به تته پته افتاد و رنگش پرید «
    بابک سلام خانم!خدا بیامرزدتون!خاك بارتون خبر نبره!بله بله آرمین خبر مرگش اینجاس!خواهش میکنم بفرمائین
    بالا!اصلاشما جرا زنگ زدین؟خب از پنجره یا ازتوي دیوار تشریف می آوردین تو خونه!بخدا درخونه ي مابه روي تمام
    ارواح وازه!
    » همگی مات بهش نگاه میکردیم که در رو وا کرد و آیفون رو گذاشت سرجاش و به من گفت «
    خدا مرگت بده آرمین که همه کارات غیر آدمیزاده!
    کی بود؟!
    بابک بیچاره شدیم!دیگه مرده ها راه خونه مون رو یاد گرفتن!بلندشو بدبخت یه فکري بکن!شیرینه!داره می آد بالا!
    تا اینو گفت پریدم طرف در!در و واز کردم و رفتم بیرون.حالا نمی دونستم که با پله می اد بالا یا با آسانسور.برگشتم
    دیدم که رویا و زري خانم و بابک مات و گیج دارن منو نگاه میکنن
    بابک رویاجون .تو که احضار روح میکنی بگو ببینم این موقع ها چه دعایی باید خوند که روحه از آدم خوشش بیاد و
    کاري به کارمون نداشته باشه؟!
    » رویا که حسابی جا خورده بود گفت «
    بخدا من هیچی بلد نیستم!
    بابک پس این همه وقت اون زن پیره که شاگرد اول تون بود چی بهتون یاد داده؟!
    !» بعد آسانسور تو طبقه ي ما واستاد و درش وا شد و شیرین من از توش اومد بیرون «
    فقط واستاده بودم و نگاهش میکردم .یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهنم تنش بود که انداخته بود رو شلوارش و «
    یه کمربند قشنگم بسته بود دورش.موهاي قشنگش رو هم بافته بود و انداخته بود پشتش که تا تو کمرش می رسدي
    » آروم اومد جلومو بهم خندید و دستش رو کشید به صورتم و گفت
    دیدي زود اومدم؟
    نمیخواي دعوتم کنی تو خونه؟
    ». تا اینو گفت یه دفعه بابک اومد جلو و گفت «
    بفرمائین تو خواهش میکنم.فاتحه!
    » همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت «
    این دوستت پاي آیفون چی می گفت خدا بیامرزدتون و خاك براتون خبر نبره؟! «
    بابک غلط کردم اگه چیز بدي گفتم!شما عصبانی نشین ترو خدا!باور کنین از همون روزي که شما از اون دنیا با
    آرمین تماس گرفتین دورادور خدمت تون ارادت داشتم!به به چه جلالی؟!چه ابهتی؟!چه متانتی؟!واقعا برازنده ي
    شماس که ملکه باشین!اصلا من یکی از ارادتمندان جناب خسروپرویزم!چطوره حالشون؟سلامتن که انشاالله؟سلام منو خیلی خیلی خدمت شون برسونین.بهشون بفرمائین من هر جا نشستم گفتم که واقعا شیرین خانم باید زن
    خسروپرویز خان می شدن نه زن اون مرتیکه ي گردن کلفت فرهاد!بفرمائین تو ترو خدا،دم در که بده!آرمین بپر یه
    طاق شال بیار بندازیم جلوشون!
    .» شیرین می خندید و یه لحظه به بابک و یه لحظه به من نگاه میکرد بعد رفتیم تو خونه «
    بابک خواهش میکنم بفرمائین اینجا رو به قبله بشینین بهتره!ببخشید ترو خدا تو خونه خرما و حلوا خیراتی نداریم
    بیارم خدمتتون،اما یه قیمه پلوي نذري خیلی عالی داریم الان یه بشقاب میکشم می آرم یه قاشق بذارین
    دهنتون!بفرمائین ترو خدا،غریبی نکنین،روح تون شاد!
    » شیرین که همه ش میخندید منو نگاه کرد و گفت «
    این دوستت چی میگه؟ !
    بیا بشین.کم کم به چرت وپرتاي این عادت میکنی.
    شیرین رفت رو یه مبل نشست و به ماها نگاه کرد.من و بابک یه طرفش واستاده بودیم و نگاهش میکردیم و زري «
    » خانم و رویام یه طرف واستاده بودن و نگاهش میکردن.شیرین با خنده گفت
    شماها نمی خواهین بشینین؟
    زري خانم یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز آراسته اي به سنبل و عنبر و بیز
    پس حکم چنان کنی که در وي ننگر این حکم چنان است که کج دار و مریز
    قربون قدرت خدا برم با این خلقتش!چی آفریده ؟!
    » شیرین خندید و گفت «
    من شمارو دورا دور می شناسم.تا حالا چندین بار اومدم کاباره تون.
    رویا باید منم صادقانه اعتراف کنم اگرچه خودم زن هستم اما عاشق چهره ي شما شدم شیرین خانم!واقعا که زیبائید!
    » دوباره شیرین خندید و گفت «
    شمام که به من می گین شیرین!درهر صورت ازتعریف هاتون خیلی خیلی ممنونم.اما اون طوري ها که شما می گین
    نیستم.
    بابک رویا جون بپر یه قهوه درست کن بیار.
    » شیرین که دید رویا داره میره طرف آشپزخونه گفت «
    اگه براي من میخواهین قهوه درست کنین باید بگم من صبح ها قهوه نمیخورم خیلی ممنون.
    بابک ببخشید پس خودتون بفرمائین صبحا چی میل دارین بخورین.یغنی ما درست طبع ارواح دست مون نیس.فقط
    همین می دونیم که تو این مراسم ختم و شب هفت و سرخاك قهوه میدن و خرما و حلوا و این جور چیزا!
    » شیرین دوباره خندید و گفت «
    ببینم شما براي مرده ها فقط همین چیزا رو خیرات می کنین؟
    بابک ما گه میخوریم فقط همینارو خیرات کنیم!جون ماس و جون مرده ها مون!تمام هست و نیست مون رو واسه
    شون خیرات میکنیم!باور کنین به جون این آرمین من شب جمعه یه وانت بار می زنم می رم سر همین قبرستون که
    وسط شهره،جونم براتون بگه که از نوشابه ي قوطی گرفته تا سان کوئیک و آب آناناس و شیر موز،از ساندویچ ژامبون
    گرفته تا استیک و رست بیف،از سوپ قورباغه گرفته تا صدف آب پز؛هرچی که فکرشو بکنین خیرات می کنم!حتما تا
    حالا از این چیزا که خیرات کردم یه بشقابم به روح مبارك شما رسیده!فقط خواهش میکنم که تو اون دنیا این کاراي
    منو یه گوشه ي کاغذ منظوربفرمائین که فراموش نشه.
    بابک میشه خواهش کنم یه دقیقه فقط یه دقیقه اجازه بدي منم با شیرین حرف بزنم؟
    بابک تو که حرف نمی زنی!همه ش ایشون رو نگاه میکنی!حداقل تو دلت یه فاتحه بخون شاید روح ایشون از ما شادبشه!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  4. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت «
    مگه من مرده م که برام فاتحه بخونه؟!
    ». بابک آروم یه قدم اومد جلو و روي یه مبل کنار شیرین نشست و با لبخند گفت «
    ببخشید شیرین خانم،شما دور از جونتون هنوز فوت نکردین؟
    » شیرین فقط میخندید «
    بابک هزار ماشالاتون باشه،چه عمر طولانی اي ازخدا گرفتین!
    من فقط بیست و پنج ساله مه!
    بابک ببخشید اون دنیا.جمع و تفریق آموزش نمیدن!یعنی میخوام بگم هزار و چهارصدسال دیگه ش هیچی حساب
    نیس؟!
    زري خانم ترو خدا بیاین یه دقیقه این بابک رو ساکت کنین!
    » شیرین خندید و گفت «
    من سردرنمی آرم شماها چی می گین!بخدا من شیرین نیستم!اصلا نمی دونم شیرین کی هست!
    بابک شیرین زن خسروپرویزخان شوهر شماس دیگه!
    » زري خانم و رویام اومدن رو مبل نشستن و زري خانم گفت «
    عزیزم خودت بگو کی هستی.
    » شیرین نگاه مهربونی به من کرد و گفت «
    اول باید آرمین بگه که منو کجا دیده و می شناسه و چرا بهم شیرین میگه.
    زري خانم رویا جون تو برو یه سینی چایی بیار تا ماها جریان شیري و این خوابهاي آرمین رو براي این دختر خوشگل تعریف کنیم.
    تارویا رفت و با یه سینی چایی برگشت.من و بابک و زري خانم همه چیزو براي شیرین تعریف کردیم.حسابی رفته «
    » بود تو فکر طوري که متوجه نشد که بهش چایی تعارف میکنه.کمی که گذشت از من پرسید
    اون زنی که تو خواب می دیدي درست شبیه من بود؟!
    » سرم رو بهش تکون دادم «
    از تو چی میخواست؟
    میخواست که بهش کمک کنم.
    چه کمکی؟
    می گفت بایدنجاتش بدم،رهاش کنم.
    اون وقت اون خانم گفت که شیرین همسر خسرو پرویزه؟.!
    آره خودش گفت.
    » شیرین سخت تو فکر رفته بود «
    زري خانم حالا تو بگو عزیزم که کی هستی اسمت چیه؟
    » شیرین سرش رو بلند کرد و درحالیکه آروم آروم چایی رو میخورد گفت «
    من مرادم!
    بابک مرادخان سلام عرض کردم!ببخشین!شما مردین یا زن؟!
    » شیرین کمی مکث کرد و گفت «
    عده ي خیلی زیادي مرید و پیرو من هستن.
    » همه فقط نگاهش میکردیم .یه دقیقه بعد بابک با تعجب گفت
    یعنی شما پیغمبرین؟!
    نه.من یک شفا دهنده هستم.
    بابک دکترین؟!
    شفادهنده م.
    بابک شفادهنده که خداس!
    خداوند به کسانی قدرت هایی رو میده که اونا می تون مردم رو شفا بدن.
    رویا وشما یکی از همون آدمها هستین؟!
    درسته.
    بابک اي خدا عوض تون بدن،این قولنج من چن وقته...
    بابک حرف نزن ببینم!
    » بعد به شیرین گفتم «
    یعنی تو مردم رو شفا میدي و اونام به تو ایمان می آرن؟
    تقریبا یه همچین چیزي.
    یعنی تو یه همچین قدرتی داري؟!
    وقدرتهاي دیگه.
    دیگه چه قدرتی داري؟!
    همینکه تونستم ترو پیدا کنم!
    چه جوري اینکارو کردي؟!
    تو صدام کردي.با قلبت،با ذهنت.
    یعنی فقط به همین خاطر اومدي پیش من؟
    نه ،تنها این نبود.
    بابک آخ آخ!الان دعواشون میشه!آرمین جون ترو خدا اوقات تلخی نکن.بذار حداقل حالا که یه دکتر مجانی گیرمون
    اومده ازمون ناراحت نشه قهر کنه و بذاره بره!
    این مریدها براي تو چیکارا میکنن؟
    » شیرین سکوت کرد.یه نگاهی به من کرد و گفت «
    هرکاري که من ازشون بخوام.
    تو چیکارا ازشون میخواي؟
    آرمین همه چیز و که نمیشه راحت و بدون آگاهی قبلی فهمید.
    زري خانم راست میگه .بهتره آروم آروم بریم جلو.
    بابک ببخشین،تو این مرام جدید،زن و مرد با هم قاطی ن؟یعنی هم دختر هس و هم پسر؟
    اره.
    بابک کدوما تعدادشون بیشتره؟
    هم زن هست هم مرد.البته دختر پسرهاي جوون توشون زیادتره.
    بابک الهی من قربون این دین جدید بشم!من چی باید بگم که به این مذهب حقه مشرف بشم!ببخشین شما کتاب
    آسمانی دارین یا خودتون جزوه میگین؟!
    » شیرین که غش کرده بود از خنده گفت «
    هیچکدوم.
    بابک به به !چه آئین برحقی!ایشاالله هرچه زودتر این مذهب تو تمام دنیا گسترده بشه و تمام جهان رو در برگیره!ببینم تو این دین جدید سخت گیري که نمی کنین!یعنی اگه پسرا با دخترا یه خرده اندازه یه نوك سوزن گز
    برن پاشون که گناه نمی نویسن!
    » همه زدیم زیر خنده .کمی که گذشت ازش پرسیدم «
    همه اینا که گفتی جدي بود؟!
    آره ارمین.
    تو که خود رو پیغمبر نمی دونی؟!
    نه من یک شفادهنده م.
    زري خانم عزیزم تو هنوز اسمت رو به ما نگفتی!
    » برگشت نگاهی به من کرد و بعد با یه لبخند قشنگ گفت «
    اگه اسمم چیز دیگه اي غیر از شیرین باشه تو ناراحت می شی آرمین؟
    بابک ارمین غلط میکنه ناراحت بشه!به این چه مربوطه؟!مگه این مامور اداره ي ثبت احواله که ناراحت بشه!
    براي من هیچ فرقی نداره.
    » دوباره تو چشمام نگاه کرد و گفت «
    بهار.اسمم بهاره.
    زري خانم اسمش م مثل خوش قشنگه.بهار!
    بهارم مثل شیرین قشنگه.
    بهار اینو از ته دلت گفتی آرمین؟
    آره از ته دلم گفتم.
    زري خانم بهارجون ناهار که نخوردي؟
    کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
    wWw . 9 8 i A . C o m ٢٩٨
    بهار نه ولی باید برم،دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
    بابک مگه من میذارم شما ناهار نخورده از اینجا برین!حالا بفرمائین واسه ناهار چی میل دارین؟ترو خدا تعارف
    نکنین همه چی هس!حالا هرچی هوس کردین بگین واسه تون بخونیم که به روح تون برسه!بایه فاتحه ناهارتون رو
    شروع کنیم خوبه؟
    لال بشی بابک.
    » بهار شروع کرد به خندیدن «
    زري خانم امروز رویاجون خجالت مون داده و برامون قیمه پلو درست کرده و آورده.قیمه که دوست داري؟
    بهار من عاشق غذاهاي ایرونیم.راستش الان چندساله که غذاي ایرانی نخوردم.
    رویا مگه کسی نیس که برات درست کنه؟
    بهار نه.من با هیچ ایرانی ارتباط ندارم.یعنی در واقع شاید بشه گفت من اصلا با کسی ارتباط ندارم.بعد از سالها شما
    اولین کسانی هستیم که من باهاشون دوست شدم و اومدم خونه شون!
    » بعد برگشت منو نگاه کرد و گفت «
    من خیلی تنهام.
    رویا پس اون همه مریدتون چی؟
    بهار اونا من رو نمی بینن!
    بابک یعنی شما از نظرا غایب شدین؟
    بهار نه اجازه ي دیدن منوندارن.
    زري خانم فعلا بریم ناهار بخوریم که گرسنه مونه،بعد باید همه چیزو ا اول برامون بگی.
    همگی شروع کردیم به چیدن سفره و رویا و زري خانمم غذا رو گرم کردن وبعد آوردن سرمیز و شروع کردیم به خوردن.بهار اولین قاشق رو که خورد گفت
    به به!واقعا عالی ي رویا!خودت تمام کارهاشو کردي؟
    رویا آره نوش جونت.
    بهار باید به منم یاد بدي.
    بابک این رویا خانم ما از هر پنجه ش یه هنرمیباره.
    چه عجب؟!بالاخره تو از یه چیزي تعریف کردي.
    بابک من اگه از رویا تعریف نمیکنم به خاطر اینه که احتیاج به تعریف نداره.هم خانمه،هم خوشگله.حالا باید دید که
    با معرفتم هس یا نه.
    رویا یه نگاهی به بابک کرد و چیزي نگفت و مشغول خوردن غذا شد .بابک همونطور که داشتیم غذا میخوردیم حرف «
    .» می زد
    براي ادمیزاد تو زندگی هیچی مثل رفیق باوفا ارزش نداره.رفیقی که پشت آدم باشه.آدمو ول نکنه و بذاره بره.اگه یه
    همچین کسی پیدا بشه باید براش جون داد.
    اگه داري از رویا خواستگاري میکنی مثل آدم بگو ماهام بفهمیم.
    بابک ببخشین بهارخانم،اون ماشین بنزي رو که دیشب سوار بودین مال خودتونه..
    بهار اره برام خریدن.
    بابک فرهاد که براتون نخریده،اون بیچاره آه نداره با ناله سودا کنه.حتما خسروپرویزخان پول شو داده.چه پسر با
    معرفتی یه این خسروپرویز!البته ببخشین ها،چون پول این ماشین از مالیات ما ایرانی ها پرداخت شده،در واقع می شه
    گفت یه سرمایه ي ملی یه!
    یعنی ماها توش سهم داریم.حالا اگه ناراحت نمی شین عصري سوئیچش رو بدین ماهام اندازه ي حق مون یه دوري باهاش تو خیابونا بزنیم و جلو مردم پز بدیم.
    بابک میشه فقط ناهار تو بخوري و حرف نزنی؟
    بابک یعنی چی؟!خسروپرویز این پولها رو از سر قبر پدرش که نیاورده!بدبخت این ولخرجیا رو از جیب من و تو
    میکنه!واسه اینکه خودشو جلو این کشوراي دیگه عزیز کنه از درامد ملی به اون کشور وام میده.به اون یکی گندم
    مجانی میده،به اون یکی برنج مجانی میده!حالا ملت بدبخت خودمون یه مثقال برنج گیرشون نمی آدها!الان میدونی
    قیمت این ماشین که انداخته زیر پاي شیرین خانم چنده؟!
    ببخشین بهار خانم،فکر نکنین ما بخیلیم ها!همون که هفته اي یه بار ماهارو سوار کنین ببرین سرپل تجریش یه خرده
    هوا بخوریم ما راضی ایم.
    بهار،جوابش رو نده.اگه جوابش رو بدي تا شب برات حرف میزنه!
    بهار خیلی پسربانمکی یه.خیلی هم شجاع!
    بابک الهی تو اون دنیا یه جفت بال فابریک مثل این فرشته هاي تو فیلم والت دیسنی بهتون بدن که ماشاله چقدر
    شیرین زبونین شما!
    حالا که ازش تعریف کردي دیگه باهات خوب شد.
    بهار نه جدا میگم.دیشب که بابک بخاطر تو بادي گارد منو هل داد کار بسیار خطرناکی کرد!اون مسلح بود.ممکن بود
    به طرفش تیراندازي کنه!
    » همگی ساکت شدیم.کمی بعد من گفتم «
    تو محافظ مسلح داري؟!
    » سرش رو انداخت پائین و هیچی نگفت «
    زري خانم غذاتون سرد میشه و از دهن می افته.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  6. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #34
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    دوباره شروع کردیم به غذا خوردن.دیگه تا آخر ناهار کسی چیزي نگفت.غذا که تموم شد زنگ در رو زدن.بابک «
    » آیفون رو ورداشت و گفت کیه که یه دفعه رنگش پرید!تا آیفون رو گذاشت سرجایش با حالت گریه گفت
    هر بدي و خوبی از ماها دیدین حلالمون کنین!
    کیه؟!
    بابک آرمین بجون تو این دفعه دیگه راستی راستی از اون دنیا اومدن سراغ مون!
    می گم کیه؟!
    بابک آقاي عزرائیل تشریف آوردن!
    آقاي عزرائیل؟!
    بابک نه خانم عزرائیل!
    رویا عمه خانمه؟!
    بابک آفرین!پاسخ شما درسته!شمابرنده ي یک اتومبیل پیکان شدید!اما براي اینکه بتونی در آینده از جایزه ت
    استفاده کنی بهتره همین الان مثل برق بپري بري یه جا قایم شی!این دفعه این خرس زخمی به هیچکس رحم نمیکنه!
    یعنی چی؟!درو وا کن بیان بالا!به کسی چه مربوطه که ما مهمون داریم!
    بابک این دفعه چی میخواي جوابشو بدي؟اگه پرسید رویا اینجا چیکار میکنه چی جواب میدي؟آهان فهمیدم!آرمین
    پاشو من و تو بدوئیم بریم پشت بوم.شماها بگین این آپارتمان رو تازه اجاره کردین!بگین مستاجراي قبلی ش که دو
    تا پسر جوون بودن اینجا رو پس دادن.بگین اونکه خوش تیپ تر و بانمک بود برگشته ایران و اون یکی م جنون
    گرفته بردنش دیوونه خونه!پاشو آرمین زود باش!
    بهار مگه عمه خانم کیه؟
    بابک یه چیزي یه مثل گردباد!گردو قلنبه!اما تا دلت بخواد مخرب!
    همه زدیم زیر خنده که زنگ آپارتمان رو زدن «
    بابک آخ که فرصت از دست رفت!اشهدتون رو بخونین.توجه توجه!فقط ده ثانیه به انفجار باقی مونده!ده،نه
    ،هشت،هفت....
    » بعد درو واکرد.تا چشمش به عمه افتاد گفت «
    بابک کجائین شما عمه جون؟چرا تلفن رو ور نمیدارین؟مردیم از بس به خونه تون تلفن زدیم!سلام علیکم!بفرمائین
    بفرمائین که حلال زاده این!
    » عمه و مهتاب و مریم بودن.مات به بابک نگاه میکردن «
    بابک بفرمائین تو دیگه!
    » اروم اومد تو خونه و مات به ماها نگاه کردن که یه دفعه عمه گفت «
    اینجا چه خبره؟!
    بابک خبراي خوش.بفرمائین تا براتون بگم.
    سه تایی اومدن تو ومن و رویا باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم و اونام خیلی سرد جواب دادن و رفتن تو سالن «
    » نشستن که بابک گفت
    یه ساعت پیش رویاخانم زنگ زد اینجا که چی؟!که من یه قیمه پلو درست کردم و دارم با دو تا دوستام میآم خونه ي
    شما.بهش گفتن رویا خانم خونه ي ما براي چی؟
    گفت حقیقتش میخواستیم بریم خونه عمه خانم جون اما هرچی تلفن می زنیم خونه شون کسی جواب نمیده.اینه که
    گفتیم بیائیم خونه ي شما و بعد تلفن کنیم به عمه خانم و بچه ها.همگی بلندشن بیان اونجا.اما از اون موقع تا حالا
    هرچی بهتون زنگ می زنیم کسی جواب نمیده.حالام عیبی نداره بلندشیم بریم سرغذا که تا یخ نکرده و از دهن
    نیفتاده بخوریم که حق به حقدار رسید!بلند شین بریم
    مریم رویا آدرس اینجارو از کجا بلد بود؟!
    بابک خب من بهش نشونی دادم.
    مهتاب اصلا به چه مناسبت رویا باید قیمه پلو درست کنه بیاره براي شما؟
    بابک آهان!عرضم به حضورتون که اون شب که ما خونه ي شما بودیم از دهن وامونده ي من در رفت که ما هوس
    قیمه پلو نذري کردیم.رویا خانم شیند و تو ذهنش بود و بود تا امروز.امروز سرزده قابلمه ي غذاش رو ورداشت و
    اومد اینجا.خدا خیرش بده که یادي ازماها میکنه!
    مریم رویا تو شماره تلفن اینارو ازکجا می دونستی؟
    بابک بابا اون شب تولد تو من شماره ي تلفن مونو دادم به اون پسره که نمیدونم اسمش چی بود.البته پسر خوب و
    درس خونی بود.یعنی بهم گفت نه اینکه پسراي اینجا قابل معاشرت نیستن دلش میخواست با ما رفت و آمد کنه.منم
    شماره رو بهش گفتم.کاغذ و قلم نداشت یادداشت کنه.رویا خانم همین بغل دست ما نشسته بود لطف کرد و کاغذ و
    قلم داد به ما.من که شماره رو می نوشتم گویا قلم رو خیلی محکم فشار دادم جاش افتاده بود رو کاغذ صفحه ي
    بعد.این طفل معصومم ناچاري امروز به ما زنگ زد.خودشم خیلی ناراحت بود.انقدر ازمون عذرخواهی کرد که نگو!
    مهتاب پس این دوتا خانم کی هستن؟
    بابک ایشون زري خانم هستن دوست مادر رویا خانم.ایشون هم گویا دخترشون هستن ،بهارخانم.تازه از ایران
    تشریف آوردن.گویا جا و مکان ندارن فعلا منزل رویا خانم زندگی میکنن تا بعد یه جایی رو براشون پیدا
    کنیم.دخترشون میخوان اینجا تحصیل کنن.بفرمائین غذا از دهن می افته!راستی چرا تلفن خونه تون جواب نمیداد؟
    » عمه خانم یه کمی مکث کرد وبعد با حالت شک و تردید گفت «
    از صبح رفته بودیم خرید.
    » بابک که رفته بود سرمیز و خیلی خونسرد یه بشقاب ورداشته بود و داشت غذا میکید گفت
    فرزاد خان چی؟ایشون کجا بودن؟کاشکی یه زنگ بزنیم ایشونم بیاد دور هم یه لقمه غذا بخوریم.
    عمه خانم نه اونم رفته خونه ي خواهرش.
    احساس میکردم که نه می تونه این داستانرو حسابی باورکنه ونه میتونه به ما بگه که دارین دروغ میگین.بابک طوري «
    همه چیزو با هم جور کرد و گفت که جاي هیچ حرف وحدیثی باقی نذاشته بود!مهتاب و مریممم باشک و تردید ظاهرا
    جریان رو قبول کردن.
    » بابک همونطور که با یه بشقاب قیمه پلو اومد جلوي عمه خانم گفت
    انگار تو راه خیلی اذیت شدن.تو فرودگاه سرپاسپورت شون کمی ایراد گرفتن و بعدشم چمدون هاشون با مال یه
    نفر دیگه اشتباه شده و خلاصه خیلی مکافات!
    اینارو گفت وبشقاب رو داد به عمه خانم.انگار مهتاب و مریم نرم شدن و رفتن جلو و با رویا و زري خانم و بهار ماچ و «
    بوسه کردن و عمه م شروع کرد با زري خانم احوالپرسی کردن و خوش آمد گفتن.رویا و زري خانم جدي بودن اما
    بهار داشت میخندید.
    » بهتر دیدم که جریان رو براشون بگم این بود که رفتم رویه مبل نشستم و گفتم
    عمه جون این خانم اسم شون زري خانمه.تازه باهم آشنا شدیم.این دختر خانم هم اسمشون بهارخانمه.با ایشونم
    تازه اشنا شدیم.
    » تا اینو گفتم بابک اومد تو حرفم و نذاشت بقیه ش رو بگم و گفت «
    اره دیگه عمه جون.همگی تازه باهم آشنا شدیم!شما بفرمائین غذا یخ کرد.
    » بعد چپ چپ به من نگاه کرد و گفت «
    ارمین جون من که زري خانم و بهار خانم رو معرفی کردم.چندبار مگه آدم رو معرفی میکنن؟پاشو برو دوتا بشقاب
    از تو آشپزخونه وردار بیار این غذاي وامونده یخ کرد!بعد رو به عمه خانم کرد و گفت «
    آرمین خیلی مبادي آدابه!دلش میخواد همگی کاملا حضور همدیگه معرفی بشن!خب می فرمودین،خرید تشریف
    داشتین؟مبارك باشه جایی حراجی بوده؟چی خریدین حالا؟
    » تا عمه م اومد جواب بده من گفتم «
    عمه جون میخواستم در مورد بهار یه چیزي بهتون بگم.
    » دوباره بابک اومد تو حرفم و گفت «
    تو هنوز نرفتی دوتا بشقاب ورداري بیاري؟این قیمه پلو منجمد شد دیگه!
    » بعد دوباره بهم چپ چپ نگاه کرد «
    عمه بذار ببینم بچه م چی میخواد راجب بهار بگه!
    » بابک که میخندید گفت «
    اي بابا قرار بود بعدا بهتون بگیم.حقیقتش قراره ما بهار که اومدیه جشن حسابی بگیریم و یه خبراي خوبی بهتون
    بدیم!یعنی الان نمیخواهیم بهتون بگیم که بعدا سورپرایز باشه!
    » عمه که میخندید گفت «
    حالا کو تا بهار؟!تا اون موقع دل ما آب میشه که!همین الان بگین.
    » بابک درحالیکه خودشو لوس میکرد گفت «
    اه نه ترو خدا،اذیت مون نکنین!دست و بال مون رو نبندین!بذارین راحت باشیم!آخه ما باید خیلی فکر کنیم تازه باید «
    با پدر و مادرمونم مشورت کنیم.اختیار سرخود که نیستیم ما!
    » عمه که قند تو دلش آب میکردن باخنده گفت «
    اي پدرسوخته ي بلا!انگار خبراي خیلی خوبیه!
    بابک مثل دختراي دم بخت که میخوان به خواستگاري جواب بدن سرش رو انداخته بود پائین و آروم میخندید «
    !» وگاهگاهی یه نگاه خجالتی به عمه و مرمی میکرد
    بابک به من می گین پدرسوخته ي بلا؟چطور دلتون می آد عمه جون؟!
    عمه پدرسوخته از الان میخواي خودتو تو دل من جا کنی!
    بابک قربون اون دلتون برم که چقدر جا داره!یعنی چه قلب بزرگ و باصفایی دارین!
    » خنده م گرفته بود.بهار و رویا و زري خانم که مرده بودن ازخنده «
    عمه حالا چرا واسه این کار بهار رو انتخاب کردین؟
    بابک من انتخاب نکردم که!این کور شده آرمین انتخاب کرده!
    عمه عمه ،آرمین،اگه چیزي میخواي بگی الان بگو.الان صحبتش رو میکنیم بعد قرارمون رو میذاریم واسه بهار.
    عمه جون من میخوام همینو بگم.
    بابک نگو آرمین!مزه ش میره ها!فکر بهار باش!فکر منه بدبخت باش آخه!
    » اینارو می گفت وبهم چشم غره می رفت «
    عمه جون راستش اینه که بهارخانم دختر زري خانم نیس
    بابک چه فرقی داره آرمین جون؟!مگه مادر اونی که بچه رو زائیده؟آدم که یه نفر رو مثل بچه ي خودش دونست
    کافیه!بعدشم به تو چه مربوطه که تو زندگی مادر و دختر دخالت میکنی؟!بهارخانم و زري خانم یه اختلافی دارن
    خودشون با هم حل میکنن دیگه!مادر و دخترن گاهی باهم دعوا میکنن دیگه!مگه نه عمه خانم جون؟
    عمه واله من چی بگم؟حتما تو مسافرت خسته شدن و یه بگو مگویی باهم کردن..
    بابک بعله!تموم شد رفت!ایشااله خستگی شون که در رفت با هم آشتی می کنن!توام تو کارشون فضولی نکن!
    عمه جون تمام این چیزایی که بابک گفت دروغه
    عمه یه نگاهی به من کرد و گفت «
    یعنی چی دروغه؟!
    یعنی اینکه جریان قیمه پلو و بقیه ي چیزا همه ش دروغ بود.
    یه دفعه جو عوض شد.بابک یه آهی کشید ویه نگاهی به من کرد و دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و «
    » خودشم رفت رو یه مبل نشست.عمه و مهتاب و مریم فقط ماهارو نگاه میکردن بعدش عمه به بابک گفت
    پدرسوخته ي حقه باز تمام این آتیشا از گور توبلند میشه!یاالله بگو ببینم جریان چیه؟!
    بابک من تا وکیلم نباشه یه کلمه م حرف نمیزنم!
    عمه اتیش به جونت میزنم!یااله بگو اینا اینجا چیکار می کنن؟!
    » تا حالا انقدرعمه م رو عصبانی ندیده بودم «
    بابک ببین عمه جون شکنجه تو بازجویی ممنوعه!
    عمه پدرت رو می سوزونم!همه ي این فتنه ها زیر سرتوئه!
    بابک باباي بیچاره ي من که از دست مامانم سوخته و خاکستر شده!دیگه چیزي واسه سوزوندن نداره!
    عمه یااله بگو اینا اینجا چیکار میکنن؟!بگووگرنه خونه رو رو سرت خراب میکنم؟
    بابک اگه راستش رو بگم در مجازاتم تخفیف می دین؟
    عمه لال شو و نمک نریز!فقط حرف بزن.
    بابک عمه جون چیزي نشده که شما انقدر عصبانی شدین.من اگه حقیقت رو بگم شما باور نمی کنین.
    عمه تو بگو.اگه راست بگی من باور میکنم.
    بابک داستان اینا خیلی عجیبه!بگم وحشت می کنینا!
    عمه نذار دهنم واشه ها!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  8. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #35
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    بابک بسیار خب!اینایی رو که اینجا می بینین هیچکدوم واقعیت ندارن!
    همه شون روح ن!این زري خانم که یه روح سرگردانه و ما تو کوچه باهاش آشنا شدیم این بهار خانم که ذاتا فقط یه
    خوابه!از تو خواب اومد اینجا که یه چایی بخوره وبره!این رویام که اصلا اسمش روشه!خودتون می گین رویا پس
    واقعیت نداره!در واقع تمام این خانما غیر واقعی ن!شمااگه فقط یه دقیقه چشماتون رو ببندین واز کنین همه اینا رفتن
    پی کارشون!یعنی من ردشون میکنم برن!پس دیگه موضوعی مهمی نمی مونه که شما ناراحت بشین!
    عمه اي پسره ي هیز می دونستم همه ي اینا زیر سر توئه!
    بابک هر وصله اي به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه!
    عمه تو انقد هیز و چشم چرونی که اگه من بخودم اطمینون نداشتم جرات نمی کردیم یه دقیقه تنها با تو یه جا باشم!
    بابک اختیار دارین عمه جون.شما که شوهر دارین من جسارت نمیکنم به شما نگاه چپ بکنم!
    عمه لال بمیر!بلند شین بریم بچه ها تا بعدا خدمت اینا برسم.رویا خانم باشه تا بعدا همدیگرو ببینیم.آرمین خان
    دستت درد نکنه!تو عالم فامیلی خوب دست مزدم رو دادي!
    بابک بابا به آرمین چه مربوطه!اینا همه دوستاي منن!تازه شما که زنگ زدین چهار پنج تاشون رو کردم تو یخچال که
    شماها پیداشون نکنین!بیچاره ها الان عین مرغاي بسته بندي شده منجمد شدن!
    !» عمه و مهتاب و مریم درحالیکه دم در رسیده بودن شروع کردن به داد و فریاد!هرکدوم یه چیزي می گفتن «
    عمه می دونستم اون آرمین بدبخت بی گناهه!
    بابک آره بابا!اون عرضه ي این کارا رو نداره!
    مریم رویا واقعا که پستی!تو دوست من بودي!
    مهتاب شرم آوره رویا!خیانت در دوستی زشت ترین کاراس!
    بابک صدبار بهتون گفتم در گرفتن دوست دقت کنین!اینم عاقبتش!
    wWw . 9 8 i A . C o m ٣٠٩
    عمه حرف نزن تا خرخره ت رو نجوئیدم!
    بابک حالا کجا؟!یه قاشق از این قیمه پلو می خوردین!
    تا اینو گفت عمه م یه گلدون رو که دم در بود ورداشت و پرت کرد طرف بابک که اگه نپریده بود کنار میخورد تو «
    » سرش!درو محکم زدن بهم و رفتن.بابک برگشت یه نگاهی به رویا کرد و گفت
    حتما از قیمه پلوي تو خوش شون نیومد که ازش نخوردن!
    » همگی زدیم زیر خنده.بهار که از خنده غش کرده بود «
    بابک بهار خانم حالا فهمیدي یه گردباد چقدر میتونه خرابی و ویرانی ببار بیاره؟!صبر نکردن حداقل یه چایی بیاریم
    بخورن!
    زري خانم بابک مواظب خودت باش.این عمه اي که من دیدم تا خون ترو نخوره راحت نمیشه!
    بابک آرمین خان شما اگه حرف نمی زدین نمیشد؟!منکه صحنه رو جور کرده بودم!
    شتر سواري دولا دولا نمیشه اونا حقیقت رو باید می فهمیدن.ما که کار بدي نکردیم چند تا مهمون برامون اومده.چرا
    نباید بهشون بگیم؟
    بابک حالا وقتی عمه ت زنگ زد ایران و بابات پول تو جیبی ت رو قطع کرد طعم واقعی حقیقت رو می فهمی!
    » بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رو کرد به بقیه و گفت «
    خب داشتین می فرمودین دیگه چه خبر؟!
    همه زدیم زیرخنده.این پسر انگار هیچ مشکلی تو دنیا براش مهم نبود! «
    نشستیم دور هم و یه چایی خوردیم وبعدش بهار گفت که من باید برم.از من خواست که باهاش برم بیرون.دوتایی
    » بلندشدیم و بهار از همه خداحافظی کرد وبا هم رفتیم پائین .تو خیابون که رسیدیم گفت
    آرمین قبل ازرفتن میخواستم کمی باهات حرف بزنم.بیا یه خرده قدم بزنیم تا من یه چیزایی رو برات تعریف کنم.
    قدم زنون از خیابون خونه مون رد شدیم و رفتیم تو یه پارك که پشت خونه ي ما بود تا اونجا هر دو ساکت بودیم و «
    حرف نمی زدیم.فقط من نگاهش میکردم و اونم گاهگاهی که سرش رو بلند میکرد و به من نگاه می کرد می
    » خندید.وقتی رسیدیم تو پارك گفت
    آرمین ،من نمی خوام از گذشته م برات صحبت کنم چون خیلی طولانیه فقط همین رو بدون که من از بچه گی با بقیه
    فرق داشتم.بازي هام مثل بچه هاي دیگه نبود،سرگرمی هام مثل بقیه نبود.دوست داشتن هام،رفتارم،درس
    خوندنم،احساساتم،خلاصه تمام کارهام با بقیه فرق میکرد.خودمم متوجه ي این موضوع نبودم تا اینکه یه روزي متوجه
    شدم که همه با یه چشم دیگه بهم نگاه میکنن.پاك در نظر همه شده بودم یه دیوونه!یعنی میدونی هیچکس سراز
    کارهاي من در نمی آورد.البته اوایل خودم سر از خیلی چیزا درنمی آوردم و خیلی از افکار و رفتارم برام عجیب بود اما
    هرچی که بود دست خودم نبود.
    میدونی ،آدما تا با یه چیز عجیب روبه رور میشن می ترسن و ازش دور می شن!منم واسه ي دورو وري هام شده بودم
    یه چیز عجیب غریب!یه آدم با رفتار دیوونه ها!
    اوایل که بچه بودم زیاد به این رفتارم توجه نمیکردن.پدر ومادرم همه رو میذاشتن پاي بچه گی و بازي هاي
    کودکانه.اما هرچی بزرگتر میشدم بیشتر سرزنشم می کردن تا جایی که کار از نصیحت و این حرفا گذشت و به کتک
    و تنبیه بدنی رسید.
    هرکاري که به نظر من طبیعی می اومد در نظر خونواده م دیوانگی بود.اصلا متوجه نبودن که ممکنه معنی این جور کارا
    رو اونا نفهمن!شاید رفتار من درست باشه!چون از اعمال من سردر نمی آوردن،می گفتین یا این دختر دیوانه س یا
    میخواد با این کارش جلب توجه کنه!
    حالا برات از بچه گی هام نمیگم که چه جور کارایی میکردم از موقعی می گم که کمی بزرگتر شده بودم و حدودا
    چهارده سالن بود.
    تا قبل از چهارده سالگیم دو سه بار منو دکتر روانپزشک برده بودن و باهاش مشاوره کرده بودن.اما دکتر بهشون می
    گفت که در دوران کودکی این رفتار زیاد مهم نیست.اما اونموقع دیگه تقریبا بزرگ شده بودم.
    مثلا یه ساعت تنهایی تو اتاقم می نشستیم و دیوار رو نگاه میکردم.یا یه گوشه می نشستم و چشمامو می بستم و
    فکرمیکردم.اون موقع ها متوجه نبودم که چرا از این کارا خوشم می آد.بعدا فهمیدم که با این کار در ذهنم تمرکز
    ایجاد میشد و آرامش پیدا میکردم.
    چه جوري برات بگم ارمین؟تو سرم همه ش صدا بود،صداهاي درهم وبرهم!در یه آن هزار تا تصویر جلوي چشمم
    ظاهر میشد که هیچکدوم رو تا اون زمان ندیده بودم!ادمهایی رو در ذهنم می دیدم که شاید بیست سی سال پیش
    مرده بودن!
    دلم میخواست این چیزا رو براي یکی تعریف کنم.اما هر وقت این حرفارو به پدر یا مادرم می گفتم زود می رفتن تو
    دهنم و بهم می گفتن خبه خبه دروغ نگو.!
    مثلا یه دفعه دو ساعت یه جا واستاده بودم و به یه گلدون نگاه میکردم.باور کن آرمین.من رشد اون گیاه رو حس
    میکردم!اما بلافاصله پدر و مادرم تا یه همچین چیزي رو ازم می دیدن زود صدام می کردن ومی فرستادنم دنبال یه
    کاري که مثلا از اون حالت در بیام!حتی یه بارم حرفم رو باور نکردن!
    یادمه همون وقتا بود.تو خونه مون یه گربه قشنگ داشتیم.یه بار حامله شد ودو تا بچه زائید.مادرم یکی از بچه هاش
    رو داد به یکی از دوستهامون.وقتی از مدرسه برگشتم خونه،دیدم گربه هه جلوي در راهرو واستاده به من نگاه
    میکنه.تا چشمم تو چشماش افتاد تمام غم و دردش رواحساس کردم!تند رفتم سراغ بچه هاش.وقتی دیدم یکی شون
    نیست با گریه رفتم پیش مامانم و جریان رو ازش پرسیدم.بعد همون لحظه بهش گفتم که این گربه امشب اون یکی
    بچه شرو ور میداره و از اینجا میره!
    نمیدونم چطوري این مسئله به فکرم رسید!یااینکه چطوري از چشماي اون گربه احساسش رو فهمیدم!اماانگار در یک لحظه وارد ذهن اون گربه شده بودم یا اون وارد ذهن من شد!
    جالب اینکه همون شب گربه هه با بچه ش از خونه ي ما رفت!جالب تر اینکه پدر و مادرم فکر کردن من براي اینکه
    حرفم رو به اونا ثابت کنم گربه ي بیچاره رو با بچه ش سربه نیست کردم!ازهمون وقت دوادرمون من شروع
    شد!ازاین روانشناس می رفتیم پیش اون روانشناس!نصف دکتراي روانپزشک منو می شناختن!
    هیچکس منو درك نمیکرد،هیچکس منو نمی فهمید!بدبختی اینکه چه پدر و مادرم ،چه دکترا،همه خواستن با من
    صحبت کنن و بهم کمک کنن اما یه کدوم شون نه میذاشت حرف بزنم ونه حرفم رو باور میکرد!تا می اومدم درمورد
    چیزهایی که در ذهنم میدیدم براشون صحبت کنم می گفتن!دیگه قرار نشد که از این حرفا بزنی ها!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  10. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #36
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم
    » زري خانم وقتی خنده هاش تموم شد یه سیگار روشن کرد و بعد گفت «
    آره.اون بعدازظهر رو هیچوقت یادم نمیره.وقتی رفتم تو اون اتاقک کفتر خونه و آبجی م رو با اون حال و روز دیدم
    گریه م گرفت.دیگه کار از کار گذشته بود!
    » بابک اروم اروم میزد تو سر خودش و می گفت «
    الهی من بمیرم واسه اون کفتر!!
    » زري خانم یک نگاهی به من کرد و گفت
    همون موقع فهمیدم که دیگه بدبخت شده!همونطور که گریه میکردم بهش گفتم آبجی چقدر بهت گفتم نرو؟دیدي
    بیچاره شدي؟!
    گفتم حالا اگه بابا بفهمه چه خاکی تو سرمون «! سر به سرم نذار حس تو تنم نیس » یه نگاهی به من کرد و گفت
    بابا از کجا می فهمه؟مگه اینکه تو بري بهش بگی. » بکنیم؟
    حالا اگه جرات داري برو بهش بگو..
    کمک کردم لباساشو پوشید.ضعف گرفته بودش.منم همونجور که گریه میکردم لباساشو تنش میکردم که یه دفعه
    !»؟ چته انقدر زر زر میکنی؟مگه ننه ت مرده » پرید به منو گفت
    واسه چی غصه ي منو میخوري؟مگه چه م شده؟!چیزي ازم کم اومده؟! » گفتم آخه غصه ي ترو میخورم گفت
    ختم بابا بابا گرفتی واسه م؟!هی می گی بابا بابا!بابا چیکار میتونه واسه » گفتم ولی بابا اگه بفهمه چی؟سرم داد زد و گفت
    ما بکنه؟!شیکم مون رو به زور سیر میکنه!
    درست داشت که من تا حالا دو تا شیکمم زاییده بودم!جاهاز نمی تونس بده که من کنج « وضع » اگه بابام و یه وعض
    خونه ور دل ننه م نشسته بودم!دخترا هم سن من الان تو ده شیکم سوم شونم ترکمون زدن و من هنوز لاغ گیس ننه م
    مونده م!نه از بالا داریم برو رو!نه از پایین داریم...!اگه حداقل مثل تو شکل و قیافه مون کشیده بود به ننه که غم
    بود یه « قباله » نداشتیم!قیافه ي منو نیگاه کن!کی رغبت میکنه بیاد منو بگیره؟حالا اگه چهار تا تلک پلک پشت قواله م
    چیزي!اگه حداقل می ذاشت دو تا دونه ابرومونو ورداریم یا یه ذره سرخاب سفیدآب کنیم خوب بود!بازم شاید یکی
    تو صورتمون یه تف مینداخت!اما حالا چی؟ابروهام عین باجه ي بزه!صورتم عین میمون پشمالوئه!هی می گی بابا
    بابا!من هیچوقت بابامو به چشم بابانیگاه نکردم!همیشه واسه من صاب کار بوده!از صبح تا شب ازمون کار کشیده!مثل
    خر رو زمین جون کندیم واسه یه لقمه نون خالی!یه بار تورومون نخندیده!همیشه م راضی بوده که تمام ما ضعیفه ها
    رو جلوش سر ببرن و جاش یه پسر بهش بدن!ما براش ننگ یم بدبخت!
    بابام یه برج کار کنه انقدر پول کف دستش نمیذارن که من الان گرفتم!زرزرم نکن که حلاله و حرومه!مال
    خودمه،دوست دارم بذل و بخشش کنم.چقدر خسرت یه جفت جوراب نایلون رو بکشم؟!چقدر آرزو یه بلیز گلدار به
    دلم بمونه؟!من الان چند ساله که شبا خواب یه جفت گوشواره ي بدل رو می بینم!
    اینارو گفت و سرش رو گذاشت رو زانوهاش و هاي هاي گریه کرد!هیچی نداشتم بهش بگم.گریه ش که تموم شد
    اشک هاش رو پاك کرد و بلند شد و گفت
    !» بیا حداقل اینو سقز بخربخوریم یه خرده عقده هامون خالی شه » چارقدش یه دو زاري دراورد و داد به من و گفت
    خلاصه اون روز گذشت.خیلی روزاي دیگه م گذشت!
    بخوام همه ش رو براتون بگم سر به ده تا کتاب میذاره و آرواره هامم جون انقدر تکون خوردن رو نداره.فقط یه
    مختصري می گم و ازش رد می شم.
    چند وقت از اومدن ما به شهر گذشت.باباهه که کار پیدا نکرد.صبح می رفت بیرون و ظهر دست از پا درازتر
    برمیگشت خونه و یه لقمه نون میخورد ویه چرت می خوابید و دوباره عصري می رفت تا شب.شبم مثل ظهر با لباي
    آویزون برمی گشت خونه و اون وقت تلافی سگ دو زدن هاي بیخودش رو سرما در می آورد و با کمربند می افتاد به
    جون ما.آبجی بزرگمم که سرش با اون پسره گرم بود پسرك یه هفته کار میکرد و همه ي پولش رو میذاشت کف
    دست آبجی م که نیم ساعت تو اتاقک کفترا باهاش باشه!ننه م و بقیه ي ماهام از صبح تا شب تو خونه ول می گشتیم.
    یه روز یه نامه واسه یکی از همسایه هامون از ده شون رسید.شکر خدا تو اون خونه به اون شلوغی یه آدم باسواد پیدا
    نشد که این نامه رو بخونه.داشت بال بال می زد که بفهمه تو نامه براش چی نوشتن.دلم واسه ش سوخت.بهش گفتم
    من خوندن نوشتن بلدم.انگار دنیارو بهش دادن.خلاصه اون روز کاغذش رو براش خوندم.این خبر مثل توپ تو
    همسایه ها صدا کرد که زرتاك سواد داره!
    شبش که بابام برگشت خونه همون دم در همسایه اي که نامه ش رو خونده بودم بابامو می بینه و دو تا نون تعارفی
    بهش می ده و جریان نامه خوندن منو میگه و ازش تشکر میکنه ماها تو اتاق نشسته بودیم که در واشد و بابام عین ببر
    تیر خورده اومد تو و نرسیده گیس منو گرفت تو چنگش و یه متر از جا بلندم کرد و پرتم کرد یه گوشه ي دیگه ي
    اتاق!همه هاج و واج مونده بودیم که چی شده چه خطایی از من سر زده که بابام انقدر ازم غیظ ش گرفته!ننه م پرید
    !»؟ مرد چرا همچین میکنی؟!مگه زده به کله ت ه بچه رو ناحق کتک می زنی » طرف بابام و گفت
    بابام دو تا نون رو پرت کرد وسط اتاق و همچین فریاد کشید که در و پنجره ها لرزیدن و گفت
    !» غیرتی بخورم؟!کلامو بذارم بالاتر
    آخه بگو » اینو گفت و اومد طرف منو با لگد زد تو پهلوم که درد تو دلم پیچید!ننه م پرید از پشت گرفته ش و گفت
    گیس بریده ي سلیطه تو از کی تا حالا باسواد » بابام که دور دهنش کف جمع شده بود رو به من گفت «!؟ چیکار کرده
    !» شدي که واسه مردم کاغذ میخونی؟!حتما پس فردام بندو زیر ابرو میکنی و واسه من می شی رقاص
    دوباره هجوم آورد طرف من که آبجی بزرگن خودش رو انداخت رو من و بقیه م ریختن بابام رو گرفتن!همسایه هام
    ریختن تو اتاق ما.قیامت به پا شد!
    بابام می گفت تا امشب سر اینو نذارم رو سینه ش ول نمیکنم!این امروز که اینکارو بکنه فردام خودشو لو میده!اگه
    الان جلو اینو نگیرم فردا جلو اون یکی هارم نمی تونم بگیرم!
    زري خانم اینجاي داستان که رسید یه سیگار روشن کرد و همونطور که می کشید سرش رو هم با درد و غم تکون «
    » میداد.من و بابکم هیچی نمی گفتیم .یه خرده که گذشت گفت
    خیلی حرفه ها!باسواد شدن دختر رو با فاحشه گی ش یکی می دونست!
    » بلند شدم رفتم براش یه لیوان آب آوردم.یه قلپ خورد و گفت «
    خلاصه بابام اون شب خیلی چیزا گفت.از بدبختی هاش گفت،از بیکاریش گفت،از نداریش گفت،اون گفت و همه ي
    همسایه ها از تمام زیر و بم زندگی ما باخبر شدن.بالاخره حاج آقا نعمت به اصرار بابام رو برد اتاق خودش و سرو
    صداها خوابید.من یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم و خواهرام دور و ورم نشسته بودن و منو نگاه میکردن.
    اون شب با پادر میونی همسایه ها بابام از سر تقصیرم گذشت!اما قرار شد که دیگه نه واسه کسی نامه بخونم نه اصلا
    سراغ سواد و این حرفا برم.همون شبم وقتی همسایه ها از وضع زندگی ما با خبر شدن واسه هر کدوم مون یه کاري
    جور کردن.
    من که قرار شد از فردا برم پیش حاج آقا نعمت.حاجی به بابام گفته بود که منو چند وقت بفرسته پیشش که مثلا فکر
    سواد دار شدن از سرم بیفته و زیر دست حاجی اعتقادم که سست شده بوده قوت بگیره!قرارم شده بود که حاجی با
    قوم و خویشاش حرف بزنه که بابامو بذاره سر یه کار.خلاصه آخراي شب بود که بابام رو با سلام و صلوات آوردن تو
    اتاقمون و حاجی نعمت به من گفت که برم و دست آقام رو ماچ کنم و توبه کنم و دیگه م از این غلطا نکنم و نیم
    ساعت از معصیت سواد دار شدن دخترا برامون سخنرانی کرد!
    وقتی دست بابامو ماچ کردم و برگشتم سرجام بشینم چشمم افتاد به آبجی بزرگم که داشت به حالت مسخره بهم می
    خندید!
    فردا صبحش حاجی نعمت اومد دنبال بابام و با خودش بردش و یکی دو ساعت بعد با هم برگشتن.بابام خیلی
    خوشحال بود.گویا تو یه کارخونه براش کار جور شده بود.شده بود دربون اون کارخونه.شاید براي اولین بار بود که
    خنده رو روي لبهاي بابام می دیدیم.چقدر اون روز حاج نعمت رو دعا کردیم.فقط بدي کارش این بود که یه شب
    درمیون بابام باید تو کارخونه می موند و نگهبانی می داد که یه خرده بابامو پکر کرده بود اما مرتب خدارو شکر
    میکرد که همین کارم براش جور شده.
    از همون فردا صبح کار من و بابام شروع شد.بابام صبح کله ي سحر رفت کارخونه و منم یه ساعت بعدش رفتم خدمت
    حاج اقا نعمت براي تزکیه ي نفس م که کمی آلوده شده بود!تا رسیدم و پام رو گذاشتم تو اتاق حاج نعمت خرده
    فرمایشاش شروع شد.اول گفت یه چایی دم کن که ناشتایی نخوردم.رفتم و براش چایی دم کردم.بعد گفت بیا اینجا
    بشین که باهات کار دارم.رفتم با احترام کنارش نشستم.حاجی خودش دو تا اتاق تو در تو داشت که هر کدوم دو
    برابر اتاقاي ما بود.وسط یکیش یه کرسی بزرگ بود و دورتادور اون یکی اتاق مخده چیده شده بود.
    خلاصه تا نشستم کنار حاج آقا نعمت دست کرد از زیر تشکچه ش یه دفتر کاهی کشید بیرون و با یه قلم گذاشت جلو
    .» فعلا اینایی رو که می گم بنویس تا بعد » منو و گفت
    یه نگاهی بهش کردم و گفتم حاج اقا من همون پریشبی توبه کردم.دیگه م نمیخوام معصیت کنم.تا اینو گفتم خندید و
    دخترجون من اون حرفارو واسه اون آدما زدم.اونا عقل شون به این چیزا نمیرسه یکی شون همون باباي » گفت
    خودت!یه رعیت که بیشتر نیس!چه می فهمه سواد چیه؟اگه اون شب من ون حرفارو نمی گفتم آروم نمیشد و شاید تو
    !» خواب تمام گیساتو می برید
    !» قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري » بعدش یه خنده اي کرد و گفت
    حالا اینا که می گم بنویس تا بعدا یه کاري م واسه ننه ت جور کنم و عضتون کم » یه دستی م رو سر من کشید و گفت
    .» کم روبراه بشه
    خب من دیگه چی داشتم که بگم؟دو شب قبل منو از دست بابام نجات داده بود.بابامو گذاشته بود سرکار،میخواست
    یه کاري براي ننه م پیدا کنه.از تمام اینام گذشته ما مستاجرش بودیم و هر وقت که دلش میخواست می تونست
    اسباب اثایه مونو بذاره در کوچه.واسه من بد نبود.حداقل از بیکاري بهتر بود.
    خلاصه قلم رو ورداشتم و شروع کردم به نوشتن.حاجی م شروع کرد از رویه خروار تیکه هاي کاغذ که روش یه
    علامت هاي مثل خط میخی کشیده شده بود واسه من چیز خوندن.اون کاغذ رو اینور و اونور میکرد و یه خرده اي فکر
    میکرد و بعد مثلا براي من میخوند و من می نوشتم.
    کل عباس هیفده تومن،تومنی دوزار!مش رمضون بیست و پنج تومن،تومنی یه قرون!پدرسگ زبون بازي کرد ازش کم
    گرفتم!
    رجب موش پونزده تومن؛تومنی دو ریال!اصغر آقا کله پز سی تومن،تومنی دوزار دو برجم هس که عقب افتاده!
    اون وقتا حدودا چهارده سالم بود و دیگه عقل رس شده بودم.آقایی که شماها باشین همونجور که حاجی نعمت اون
    چیزا رو می گفت منم می نوشتم و حاجی م هی تشویقم میکرد و هر خطی که می نوشتم می گفت آموشالا و صدباریکلا
    و چه خطی و چه ربطی و....منم خوشم می اومد و سعی می کردم که بهتر بنویسم...
    حاجی جاي باباي من بود و وقتی می دیدم از خط و سوادم تعریف میکنه لذت می بردم گاه گاهی هم یه دستی به سرم
    می کشید و بهم آفرین می گفت.
    اما کم کم دیدم که هنوز چیزي ننوشته اون داره تشویقم میکنه!و دست سر و گوشم میکشه!یه خرده نشستم عقب
    تر.اونم تشکچه ش رو کشید جلو واومد جلوتر!دوباره من یه خرده رفتم عقب اونم اومد جلو!اصلا هم هیچی به روي
    خودش نمی آورد!
    دوباره من رفتم عقب و اون اومد جلو!یه وقت دیدم رسیدیم وسط اتاق!دیدم اگه همونجا بشینم اوضاع بدتر میشه بلند
    شدم و فرار کردم تو اون یکی اتاق.
    حالا من دور کرسی بدو و اون بدو!از یه طرف خنده م گرفته بود و از یه طرف ترسیده بود.شیکم وامونده ش که
    اندازه یه بشکه بود بالا و پائین می رفت و بازم می دوئید!چه نفسی م داشت!بالاخره گفتم اگه دست از سرم ور نداري
    باشه اما بیا بریم بقیه ي حساب کتابارو » جیغ میکشم و آبروت رو جلو همسایه ها می برم!اینو که گفتم واستاد گفت
    .» بکنیم وگرنه هم بابات رو از کار بیکار میکنم و هم از اینجا بیرون تون میکنم
    گفتم باشه می آم اما به شرطی که دیگه تشویقم نکنی گفت باشه،خلاصه رفتیم و سرجامون نشستیم.
    بابک برگشتین به مواضع اولیه؟مرزبتدي همون بود که قبل ازحلمه ي ناجوانمردانه ي حاج آقا نعمت داشتین؟!
    زري خانم آره.نشستیم.سرجاي اولمون.حاجی گفت دو تا چایی بریز بخوریم من دیگه جون و قوه ي چندسال پیشم
    رو ندارم که!
    دود از کنده پا میشه!تو اگه با من مهربون باشی بد نمی » گفتم حاج آقا اما خوب دنبالم می دوئیدي ها!خندید و گفت
    .» نه غلط کردم چاییت رو بیار و بشین » گفت «! اگه دوباره شروع کنی میذارم می رم ها » گفتم «! بینی
    رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم .وقتی نشستم چشمم افتاد به تیکه کاغذا.هرچی نیگاه کردم چیزي ازشون
    نه که سواد ندارم واسه » سردرنیاوردم.پرسیدم حاج آقا این شکل و علامتاي عجیب و غریب چیه تو این کاغذا؟گف هرکدوم ازاین آدما یه علامت و شکل کشیدم.مثلا کل عباس رو براش یه تاج خروش می کشم.آخه تو خونه ش مرغ و
    !» خروس نیگه میداره!اصغر آقا کله ز رو براش عکس یه باجه گوسفند رو می کشم
    مرده بودم از دستش از خنده خلاصه یه ساعتی اون می گفت و من می نوشتم و حسابهاش رو یادداشت میکردم وقتی
    باشه می آم اما بشرطی » گفتم «. توباید هر روز بیاي و حداقل این عددا و حسابهارو به من یاد بدي » کاغذا تموم شد گفت
    تازه من انقدر قصه هاي قشنگ بلدم که » یه یقرونی گذاشت کف دستم و گفت «. بیا اینو بگیر » که اذیتم نکنی.گفت
    نگو!هر دفعه یکی ش رو برات تعریف میکنم.
    خلاصه اون روز گذشت و من برگشتم اتاق خودمون و یقرونی رو دادم به ننه م خیلی ذوق کرد.
    اون شب بابام کشیک داشت و نیومد خونه واسه همینم تو خونه آرامش برقرار بود و ما دختر کیف میکردیم آخه بابام
    که پاش رو میذاشت تو اتاق دیگه ما حق نفس کشیدنم نداشتیم!خلاصه بابام که شب کاري میکرد آزادي ماهام بیشتر
    میشد.فرداش رفتم اتاق حاجی.تا رسیدم وسلام و علیک کردم یه خروس قندي داد دستم.چشمام از خوشحالی برق
    زد.تا اون روز خروس قندي نخورده بودم همونطور که خروس قندي رو لیس می زدم رفتیم و سرجامون نشستیم و
    شروع کردم به حاجی درس دادن.من الف رو می نوشتم و هی حاجی قربون صدقه م می رفت!ب رو بهش یاد می داد
    خلاصه «! ا فداي اون انگشتاي قشنگت بشم » ث رو براش می نوشتم می گفت «! ا قربون اون دست خط ت برم » می گفت
    هرچی من بهش یاد می دادم اون قربون صدقه م می رفت.هوشش خیلی خوب بود.هرچی می گفتم زود یاد می گرفت
    بعدش وسطاش که «! ببین چه شاگرد زرنگی م!هم زرنگم هم با ادب.معلم خوشگلم رو اذیت نمی کنم » و می گفت
    خسته می شدیم برام قصه هاي بانمک و خنده دار تعریف میکرد.نزدیک ظهرم میشد یه قرون میداد بهم و راهی م
    میکرد اتاق خودمون.
    روزا همین جور می گذشت و حاجی کم کم یه کوره سواد پیدا کرد تا اینکه یه روز صبح وقتی رفتم اتاقش بهم
    ببین من دیگه » گفتمیخواد باهام حرف بزنه.دوتا چایی ریختم و نشستم که گفت « که امروز درس و مشق تعطیله » گف
    نمی تونم خودمو نیگه دارم .توهر روز می آي اینجا و بعدش دل منو ور می داري و با خودت می بري.تا حالا دندون رو
    .» جیگر گذاشتم از حالا به بعد دیگه نمی تونم
    اولا من صیغه نمی شم.تازه اگرن » گفتم « میخوام بیام با بابات صحبت کنم و تو رو صیغه کنم » گفتم یعنی چی؟گفت
    مگه من چه مه؟هم می دونم هم می تونم!حتما باید بري زن یه جوون..لخت بشی » بخوام بشم صیغه ي تو نمیشموگفت
    که نتونه یه جوراب برات بخره؟!بیا صیغه ي خودم بشو،یه اتاق دربست تو یه خونه ي قشنگ برات درست میکنم برو
    اونا فعلا شهرستانن تا بیان و بفهمن دیگه همه چی تموم » گفتم زن و بچه ت چی؟گفت «. اون تو واسه خودت خانمی کن
    شده.دیگه اون ضعیفه هیچ غلطی نمی تونه بکنه.خونه آخرش اینه که طلاقش میدم و یه لقد تو...می زنم و بیرونش
    !» میکنم
    گفتم من نه صیغه «!؟ تو پدر منو سوزوندي چطور از این حرفا نزنم » گفتم حاجی قرار شد دیگه از این حرفا نزنی!گفت
    ي تو می شم و نه زنت.ختم کلام.
    !»؟ باشه اما تو قدر منو نمی دونی راستی کاسبی خواهرت چطوره » گفت
    اتاق کفتر خونه ي رو پشت بوم رو می گن.فکر کردي » تااینو گفت رنگم از خجالت پرید!فقط نگاهش کردم که گفت
    گفتم اون پسره ي بی «! بی خبرم؟!تو این خونه که هیچی تو این محله کسی آب بخوره اول از همه من باخبر میشم
    کار ازاون پسره ي بی ناموس گذشته!آبجی ت داره محله رو آباد میکنه!تازه یه خبر » ناموس آبجیم رو گول زد!گفت
    !» خوش بهت بدم.از همین امشب اون یکی آبجی تم میره کمک آبجی بزرگت
    خبرا بهم میرسه.باغ بابات ابد!چه خونواده ي » تا اینو گفت انگار دنیارو زدن تو سرم!پرسیدم تو ازکجا میدونی؟گفت
    دیگه هیچی نگفتم و سرمو انداختم پائین و اومدم بیرون که پشت سرم «! پربرکتی!همه کاري!همه پول دربیار
    !» خوب فکراتو بکن اگه صیغه ي من نشی چند وقت دیگه کار توام همین میشه » گفت
    اون روز صبر کردم و هر جوري بود تا شب دندون رو جیگر گذاشتم.اون شب نوبت کشیک بابام بود.شام رو که
    خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام کخوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که نبود.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  12. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #37
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    وقتی فتیله چراغ رو کشیدیم پائین دیدم آبجی بزرگم داره یواش در گوش اون یکی آبجیم پچ پچ میکنه.هیچی
    نگفتم.نیم ساعتی که گذشت دیدم هر دوشون یواش از جاشون بلندشدن.فهمیدم حاجی راست گفته!منم بلندشدم.تا
    حالا واسه تو زوده،چندوقت دیگه ترم با خودم می » بعد با خنده گفت «!؟ تو بلند شدي چیکار » آبجی بزرگم منو دید گفت
    !» برم!فعلا قبل از تو چند تا دیگه هستن
    این گه خوریا به تونیومده » بهش گفتم آبجی ترو خدا اینکارو نکن،خودت بدبخت شدي این یکی رو بیچاره نکن!گفت
    موهات عین » دامنش رو گرفتم و زدم زیر گریه.دلش واسه م سوخت و نشست و آروم نازم کرد و گفت « بگیر بکپ
    کمنده.صورتتم مثل یه تیکه ماه.تو غمی نداري.همین روزا یکی پیدا میشه و دستت رو می گیره و می بره.می شی خانم
    گفتم بخدا این کارا عاقبت « یه خونه .اما ماچی؟تو اگه جاهاز نداشته باشی خوشگلی داري!رو دست بابام نمی مونی
    جوابی نداشتم که بهش بدم رفت از تو صندوق لباسا یه دستمال پیچ «؟ تو این خونه موندن عاقبت داره » نداره.گفت
    ببین زري جون تو همین چندوقته سی و خرده اي تومن » درآورد و گرفت جلوي من.توش پره اسکناس بود.گفت
    کاسبی کردم!بابا از صبح تا شب جون میکنه قراره بهش برجی پنج تومن بدن!حالا کدوم بهتره؟آخرش اینه که چند
    وقتی کار می کنیم و پولامونو جمع می کنیم و بعدش اینکارومی ذاریم کنار.
    هر کی م پرسید می گیم یه سال رفتیم صیغه!هر کی م که ببینه پولداریم و وضعمون خوبه دیگه حرف نمی زنه.بعدش
    !» می تونیم بذاریم و از این محل بریم جایی که هیچ کس نشناستمون
    بهش گفتم اگه واسه پوله بگو به حاجی بگم یه کاري واسه تون یه جا جور کنه و برین کار کنین و پول دربیارین.تا اینو
    اتفاقااین کارو خود حاجی برامون جور » گفتم شروع کرد به خندیدن.خوب که خنده هاشونو کردن آبجی م گفت
    کرده!یعنی به همون پسره گفته جا از من ،مشتري از از تو،تازه سه چهار تا مشتري پولدارم خود حاجی بهمون معرفی کرده.امشبم داریم می ریم یکی از همون جاها.
    خلاصه اون شب دو تا خواهرام با هم رفتن و دمدمه هاي صبح برگشتن خونه.تا برگشتن من چشم رو هم نذاشتم.جلو
    چشمم خواهرام داشتن بیچاره می شدن اما هیچ کاري از دستم ساخته نبود.
    وقتی دوتایی برگشتن و یواش در اتاق رو وا کرد و اومدن تو،ابجی کوچیکترم زد زیر گریه.نشست یه گوشه ي اتاق و
    بگیر این سهم توئه.دفعه ي » گریه کرد.یه خرده که گذشت ابجی بزرگم چند تا اسکناس برد جلوشو داد بهش و گفت
    .» اول آدم یه خرده ناراحت میشه بعد عادت میکنه
    !» سرمو کردم زیر لحاف و به حال و روزمون گریه کردم
    صبح ناشتایی م رو نخورده رفتم سراغ حاجی.نرسیده تف انداختم تو صورتش!تا نیگام کرد محکم زدم تو
    گوشش!میخواستم عقده هامو خالی کنم.گریه کنون رفتم و یه گوشه نشستم.برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و
    دیدي بهت دروغ نگفتم؟من نکنم یکی دیگه میکنه!این وسط فقط نون من آجر » خودشم پهلوم نشست و گفت
    اتفاقا از هر نونی نون تره!نیگاه نکن به من میگن حاجی.راستش رو بخواي » گفتم این نونه که تو میخوري؟گفت «! میشه
    نه به خدا ایمان دارم نه به آخرت.تو این دوره و زمونه زندگی ماهم یا ازاین راه می گذره یا از پولی که تومنی چند
    قرون می دیم دست این و اون.این اسم حاجی م سرپوشیه براي گذرون زندگی.وگرنه ذکر و نمازم رو هم فقط جلوي
    مگه من ابجی ت رو بی سیرت کردم؟!مگه » بعد استکان چایی رو با یه حبه قند داد دستم و گفت «. دیگرون میخونم
    خودش راضی نیس؟مگه جاش پول نمی گیره؟مگه کسی به زور باهاش طرف میشه؟مگه مجانی کار میکنه؟تقصیرمنه
    که بابات بی پوله؟تقصیر منه که با دست خالی بابات بلند شده اومده شهر؟تقصیرمنه که هفت هشت تا دختر کور و
    »؟ کچل پس انداخته و شیکم شون رو نمی تونه سیر کنه؟من دفعه اول آبجی ت رو بردم تو کفتر خونه
    حالا اگه توام به حرف من گوش ندي چند وقت دیگه » دیدم حرفهاش خیلی م بیراه نیس.چیزي نداشتم بگم.گفت
    .» نوبت خودته!حالا بازم فکراتو ب
    دیگه چی داشتم بگم؟بلندشدم و با خجالت برگشتم اتاق خودمون.
    روزا همینطوري می اومدن و می رفتن.دیگه تو محل معروف شده بودیم.دیگه برنامه ي دوتا آبجی هام این شده بود
    که شبایی که بابام کشیک داشت بزك دوزك میکردن و ازخونه می زدن بیرون و صبح زود برمی گشتن.وقتایی م که
    باباهه خونه بود،یا موقع خواب بعدازظهر بابام،می رفتن تو کفترخونه و یا خونه ي همسایه ها!آره همسایه ها!مرداي
    همسایه همه از جریان باخبر بودن اما صداش رو در نمی آوردن که چی؟که گاهی گداري زن و بچه شونو بفرستن
    خونه ي ننه زن شون دنبال نخود سیاه و اتاق شون خالی بشه و به آبجی م پیغوم بدن که بعدازظهر یه سري م به اتاق
    اونا بزنه!
    بعدازظهر که بابا خونه بود خیلی تماشایی بود!تا بابام سرش رو میذاشت زمین یه ابجی م می رفت تو این اتاق همسایه
    و یه ابجی دیگه م می تپید تو اون یکی اتاق همسایه!بابامم دلش خوش بود که دوباره شده نون آور خونه و زن و بچه
    ش شیکم شون سیره و خوشبختن!بیچاره از بی سوادي و ساده گی یه حساب سرانگشتی نمیکرد که بفهمه با ماهی
    پنج تومن نمیشه شیکم این همه آدم رو سیر کرد و همیشه سفره ي آدم رنگین باشه!ننه مم متب بهش می گفت این
    پولی که تو می آري برکت داره و هرچی ازش ورمیدارم تموم نمیشه!بابامم هی بخودش باد میکرد!
    اوایل من خرم حالی م نبود!بعدا فهمیدم که ننه م از تموم جریان باخبر شده و یه خرجی م آبجی هام به اون میدن!
    یه عمر گرسنگی؛یه عمر بدبختی،یه عمر مثل خرکار کردن،یه عمر آرزوي یه پیرهن نوبه دلش موندن!تمام اینا باعث
    شده بودن که دین و ایمونی براش باقی نمونه و فکرکنه که حق با آبجی هامه!شاید بعد از سی چهل سال تازه رنگ
    چند تا اسکناس رو دیده بود و سر سفره ش دو سیر گوشت و یه قاپ پلو!
    » دوباره زري خانم یه سیگار روشن کرد.دوتا پک که زد گفت «
    اینم بگم و بلند شیم بخوابیم.
    آره.این جریان بود تا این یه روز صبح بهمون خبر دادن که بابامو بردن کمیسري!قضیه م این جوري بود که گویا یکی از کارگراي کارخونه دزدي کرده بود و انداختن گردن بابام.خلاصه خبر که بهمون رسید ننه م چادرش رو سرش کرد
    ننه تو یه کوره سواد داري.اگه قرار شد اونجا چیزي بنویسیم » و به من گفت که باهاش برم.گفتم من بیام چیکار؟گفت
    منم بلند شدم و چادرم رو سرم کردم و رفتم .دل تو دلم نبود.اصلا نمی دونستم که کمسیري چه «. حداقل تو باشی
    جورجایی یه!تا اون موقع فقط تو ده مون ژاندار مارو دیده بودم.از اونام که مثل سگ می ترسیدیم!
    خلاصه با ترس لرز رفتیم کمیسري و با هر بدبختی بود رفتیم تو.وقت یجریان رو با مامور دم در گفتیم فرستادمون
    پیش یه افسر.تا ننه م رفت و گفت که میخواد بابامو ببینه افسره شروع کرد به بدوبیراه گفتن!ما فقط نیگاش
    میکردیم،اونم هرچی از دهنش دراومد به ما گفت!که چی؟که شما دله دهاتی ها می آین تو شهر و شهرو به گه می
    کشین و دزدي و پدرسوختگی می کنین و از این حرفا!
    اینارو که گفت یه مرد سی ساله با کت و شلوار و کراوات اونجابود.اومد جلو و گفت جناب سروان اینا کی ن؟افسره
    جلوش بلندشد و احترام گذاشت و گفت قربان زن و بچه ي همه دزدن!یارو تا صورت منو دید بهم خندید.ننه م شروع
    کرد به عزو چز کردن که به خدا شوهرم اهل دزدي نیس و حتما اشتباه شده و زد زیر گریه.یارو اشاره کرده به یه
    پاسبان که برن و بابامو بیارن.
    قربان به کی به کی قسم » یه خرده بعد بابامو با دستبند آوردن.بابام تا مارو دید زد زیر گریه و رفت جلو افسره و گفت
    که من اهل دزدي نیستم .به پاگون تون قسم من یه عمره با شرف زندگی کردم و به زن و بچه هام نون حلال دادم
    و از این حرفا. «! خوردن.اصلا من روحم از این جریان بی خبره
    .افسره گفت به ما مربوط نیس به این آقا بگو.بابام رفت طرف یارو.یارو بر خلاف افسره به بابام روي خوش نشون داد
    و گفت که دستبندش رو وا کردن و خوب به حرفاش گوش داد و بعد یه مامور رو فرستاد تا بقیه ي کارگراي کارخونه
    رو بیارن.یه ساعت بعد همه رو آوردن.یارو هم یکی یکی شون رو برد تو یه اتاق و نیم ساعت نگذشته بود که معلوم
    شد دزد یکی دیگه س.اینطوري بابامو آزاد کردن و بابام پرید و دست یارو رو ماچ کرد یارو هم آدرس مون رو گرفت و مارو راهی کرد.وقتی اومدیم بیرون بابام از خوشحالی داشت بال درمی آورد!
    همه ش تو راه می گفت سر بی گناه پاي دار میره اما بالاي دار نمیره!
    حالا تو صورتش رو نگاه میکردي چند جاش کبود و زخمی بود!
    دوسه روزي از این جریان گذشت .یه روز نزدیک ظهر که بابام تازه از سرکار برگشته بود یه دفعه دیدیم دم در
    شلوغ شد.تا رفتیم دم در دیدیم که یه ماشین سیاه با چند تا مامور جلو در واستاده!بند دل بابام پاره شد!یه دفعه دیدیم
    همون یارو کت شلواري یه از عقب ماشین پیاده شد و اومد جلو.تا بابام دیدش سلام کرد و پرید جلو ودستش رو ماچ
    کرد!یارو به یه پاسبان اشاره کرد که مردم رو که جمع شده بودن رد کنه.
    ماموره همه رو با باتون پخش و پلا کرد و به ماهام گفت بریم تو خونه.ما و تمام همسایه ها اومدیم تو خونه و درو
    بستیم و همگی نشستن به حرف زدن.یکی می گفت اومدن اسباب اثاث همه مونو بریزن بیرون.اون یکی می گفت نه
    بابا اومدن یارو رو بگیرن.اون یکی می گفت شاید واسه کفتر بازه خونه بغلی اومدن.اون یکی می گفت نه بابا کجاي
    کارین؟اومدن اکبر حاج اسمال رو دستگیر کنن که دیشب قداره کشی کرده.یکی می گفت غلط نکنم واسه خاطر خونه
    روبه رویی اومدن که هر شب بساط قمار و عروق خوري راه میندازه!خلاصه هر کدوم یه چیزي می گفتن تازه ما
    حواسمون جمع شد که کجا اومدیم اتاق اجاره کردیم!
    دردسرتون ندم یه ربع بیست دقیقه اي که گذشت در واشد و اون یارو و بابام و یه آجان اومدن تو خونه و بابام یه یاالله
    ي گفت و اومدن تو اتاق ما.ننه م زودي یه چایی دم کرد و برد تو اتاق و در رو بست.تمام همسایه ها جمع شده بودن
    پشت در اتاق ما که ببینن چه خبره.من خواهرامم رفته بودیم تو اتاق بغلی.
    یه خرده که گذشت ننه م ماهارو صدا کرد.همگی آروم رفتیم و یه گوشه نشستیم که یارو یه دفعه از جیبش یه دسته
    اسکناس دراورد و داد به اون آجانه.آجان م بلند شد و یکی یه دو تومنی داد به ماها.چشمامون داشت از حدقه میزد
    تازه فهمیدیم جریان چیه!اما خواهرام نمی دونستن از کدوم مون «! این جاي شیرینی خواستگاري » بیرون که یارو گفت
    خواستگاري کرده اما من می دونستم.
    یارو یه دست کت شلوارم واسه بابام آورده بود ویه قواره پارچه م واسه ننه م.ده تومنم گذاشته بود رو پارچه واسه
    شیربها.دیگه کی زبونش می چرخید که بگه نه؟!شوخی نبود!
    یارو مامور دولت بود و ماشین دولت زیر پاش و سه تا پاسبان زیر دستش فرمون می بردن!تازه مگه اون وقتا کسی
    جرات داشت به مامور دولت نه بگه؟!
    » دوباره زري خانم یه سیگار روشن کرد و بعد با افسوس گفت «
    امان از ترس!این ترس،ما ملت رو بیچاره کرده!اگه این ترس نبود و ما ملت با هم یکی بودیم نه اسکندر و نه عربا
    هیچکدوم نمی تونستن بریزن تو مملکت مون!می گن اونی که نمی ترسه یه بار می میره اما اونی که می ترسه روزي یه
    بار می میره!
    خلاصه یارو شروع کرد از خودش تعریف کردن که من فلانم و من بهمانم و انقدر پول دارم و انقدر زمین و ملک دارم
    و خرم همه جا می ره و چی و چی وچی!بعدشم گفت که اومدم این زري خانم گل رو با خودم ببرم و اگه خدا بخواد
    خوشبختش میکنم .می برمش با هودم جنوب.فعلا اون طرفا ماموریت دارم.اگه خدا قسمت م کنه شاید یه سفر با
    خودم بردمش زیارت عتبات عالیات.یکی دو سال دیگه م برمی گردیم تهران تا اون موقع م هر وقت شما خواستین
    بیاین پی ما و گاه گداري م زري خانم رو می فرستم پیش شما.هرچی م که بابت مهریه و رخت و لباس و این چیزا
    بخواین حرفی نیس.
    بعدشم دست کرد.جیبش و یه النگو طلا و یه سینه ریز و یه انگشتر درآورد و نشون بابام داد و گفت بعد از اینکه زري
    خانم زنم شد همه ي اینا مال اونه .حالا دیگه شما چی می گین؟ننه م که قند تو دلش آب می کردن و بابامم نیشش تا
    بناگوشش واز شده بود.
    آخه بابا جون » گفتم « زري شوهر از این بهتر واسه ت پیدا نمیشه » بلندشد و منو صدا کرد و برد و اون یکی اتاق و گفت
    شما این آدم رو که درست نمی شناسین
    تا گفتم من نمیخوام زنش بشم یه چک زد تو گوشم که چشمام برق زد!اینم شد از راضی «؟ هس.دیگه چی میخواي
    کردن من!بابام که تا اون موقع هر خواستگاري واسه من اومده بود بخاطر رسم و رسومات که نباید تا دختر بزرگتر
    هس دختر کوچیکتر شوهر کنه ردش کرده بود تا چشمش به پول افتاد تمام رسم و رسومات و سنت از یادش رفت.
    خلاصه یارو بلند شد و خداحافظی کرد و رفت و قرار شد پس فرداش بیاد و منو عقد کنه و با خودش ببره.
    » اینو که زري خانم گفت سیگارش رو خاموش کرد و یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت «
    دیگه پاشیم که دیروقته.
    » بعد بابک رو نگاه کرد وگفت «
    هان!چیه؟منو نگاه می کنی؟
    بابک چاخان پاخان که برامون نمی کنی زري خانم؟
    زري خانم زهر مار!اصلا دیگه براتون چیزي تعریف نمی کنم!
    باز چرت و پرت گفتی بابک؟.!
    بابک آخه این سرگذشت خیلی عجیب غریبه!
    زري خانم خیلی از اون تهرونی هاي قدیمی اگه الانم زنده باشن اسم منو که بهشون بگین می شناسنم!تازه همین
    جتش!یه عده از این فراري ها که از ایران زدن بیرون نصف سرگذشت منو می دونن و بعضی ها شونم خیلی خوب منو
    می شناسن!
    » یه نگاهی بهش کردم و گفتم «
    زري خانم اگه یکی سرگذشت شمارو چاپ کنه چیکار می کنین؟ازش شکایت می کنین؟
    » همونطور که داشت می رفت طرف اتاقش گفت کاري از دستم برنمی آد.شکایتم بخوابم بکنم باید تو ایران باشم.فعلا که اینجام و دستم از همه چیز کوتاه.
    منظورم این بود که یعنی اگه بفهمین ناراحت می شین؟
    » برگشت با خنده یه نگاهی به من کرد و گفت «
    اگه اون آدم شماها باشین نه.ناراحت نمیشم.شاید خوشحالم بشم حداقل چند نفر می خونن و عبرتشون میشه.اما
    مطمئن باش همونجور که بابک گفت انقدر سرگذشت من عجیب و غریبه که هیچکس باور نمیکنه همه فکر می کنن
    چاخان پاخانه!
    نه انقدر چیزاي عجیب و غریب تو این دنیا هس که کم کم مردم عادت کردن.
    زري خانم شاید تو راست بگی.اما دلم نمیخواد اسم اصلی م رو کسی بدونه.جاي اسمم یه اسم دیگه بنویسین.
    بابک اسمتون رو بذاریم زري چطوره؟
    » زري خانم خنده اي کرد و گفت «
    زري؟اتفاقا بدم نیس.همین زري خوبه.شب بخیر .خوش بخوابید.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  14. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #38
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    فردا صبحش از خواب بیدار شدم و یه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کردم و لباس پوشیدم تو تموم این مدت به بهار «
    فکر میکردم.چطور می تونستم که بهش بگم چقدر دوستش دارم.یعنی خودش می فهمید؟!خداکنه زودتر بیاد.هنوز
    هیچی نشده تا یه ساعت از رفتنش می گذره تموم غصه هاي عالم رو می ریزن تو دلم.
    رفتم تو آشپزخونه که دیدم بابک پشت میز نشسته و یه صبحونه ي مفصل درست کرده و داره میخوره!تا منو دید
    » گفت
    آقا سلام علیکم!چطوره احوال سلامتی شما؟بابا مامان چطورن؟عمه خرسه چطوره؟هنوز ماموراي باغ وحش دستگیرش نکردن؟
    سلام و زهرمار!اول صبحی شروع کردي؟
    بابک بیا بشین صبحونه تو بخور که خیلی کار داریم.میخوایم دوتایی بریم گردش علمی درمانی!
    گردش علمی درمانی چیه؟
    بابک بشین تا برات بگم.
    » نشستم و بابک برام چایی ریخت و گفت «
    دیشب با خودم حساب کردم که این یکی دو روزه خیلی ضرر کردیم!اگه جلوي این ضرر رو نگیریم به ورشکستگی
    میخوریم.
    حساب و کتاب که دست توئه.پولام که دست توئه.اگه می بینی که خرج زیاد شده خوب کمتر خرج کنیم.چقدر از
    پولا مونده؟
    بابک دولتی سرت موجودي کافی و کامله!شکر خدا کم وکسري نداریم.
    پس چه ضرري کردیم؟
    بابک روح مون!به روح و روان مون بی توجهی کردیم!سهل انگاري کردیم!روح مون این چند روزه تغذیه ي درست
    حسابی نشده!روح مون لاغر شده !افسردگی روحی پیدا می کنیم ها!
    » خنده م گرفته بود گفتم «
    خب حالا چی؟
    بابک همین دیگه،می گم بریم گردش روح درمانی!این خانما از زندگی مارو انداختن!
    اون رویا که هی می آد اینجا و فکرمو مشغول میکنه.اون بهار مخ تر و کار گرفته!شبام که این زري خانم واسه مون
    قصه میگه تا خوابمون کنه!اینکه نشد زندگی!
    پس فردا جواب روح و روان مونو چی بدیم اگه پرسیدن چرا درباره شون کوتاهی کردیم؟!
    میخواي صبح اول صبحی بري دنبال الواطی؟
    بابک این چه طرز حرف زدنه؟چرا از کلمات زشت استفاده میکنی؟مگه جاي این واژه هاي زشت و بیگانه ،معادل
    زیباش رو تو فرهنگ مون نداریم بی سواد؟!
    اولا که صبح حرفش رو می زنیم و طرح شو می ریزیم و شب می ریم اجراش می کنیم!دوما الواطی و کثافتکاري نه و
    گردش علمی و روح درمانی!یعنی می ریم در واقع نهفته هاي روح مون رو بشناسیم!سوما امشب سر این خانما رو می
    کوبیم به طاق و د برو که رفتی!دلمون پوسید بابا!
    ما که صدبار به دنیا نمی آئیم و زندگی نمیکنیم!
    حالا گیرم چندبار متولد شدیم و زندگی کردیم.اگه دفعه ي دیگه تو افغانستان به دنیا اومدیم و مجبور شدیم یه ریش
    نداریم تا دم ناف مون و جرات نداشتیم طرف یه دختر بریم چی؟!
    اون وقت کی جواب این روح گرسنه و تشنه و آشفته و سرگردونمون رو میده؟!نخیر!همین که گفتم!امشب دوتایی می
    ریم گردش علمی!فعلا این تولد رو بچسب تا تولدي دیگر!
    گمشو!منو باش که اومده بودم با تومشورت کنم.
    بابک بکن!مشورت بکن!خدا برات خواسته و بهترین مشاور در امور و علوم مافوق طبیعه قسمتت شده!هرچی
    میخواي بپرس عزیزم.کجا ایراد داري؟
    تو اون چیزا که تو فکر توئه ایراد ندارم.
    بابک به به !ماشاالله خودت درس خونده و با کمالاتی!امشب با هم می ریم هر جایی م ایراد داشتی خودم هستم و
    بهت کمک میکنم!چیز مهمی نیس!اضطرابت طبیعی یه!چند روزه امتحان ندادي،یه خرده دلهره داري!هیچ غصه
    نخور،این امتحانی یه که ممتحن خودش بهت می رسونه و کمکت میکنه!وامونده تجدیدي توش نداره چه برسه به ردي!
    » اینارو گفت و قاه قاه زد زیر خنده «
    من نمی ام،خودت برو.
    بابک به درك که نمی آي!ایشاالله اگر تولد دیگه اي داشتی درست می افتی تو افغانستان و میشی معاون اول
    طالبان!اون وقت تا دلت خواست پاك و طیب و طاهر بمون و زندگی کن.
    اتفاقا چقدرم بهت ریش مدل طالبانی م می آد!
    !» تا اینو گفت یه دفعه صدا تو سرم پیچید!ازجام پریدم!بابکم پرید «
    بابک چه ت شد؟!
    هیچی نترس.انگار بهار صدام میکنه!
    بابک خاك بر سرت کنن که بیچاره شدي!این مرداي زن و بچه دار که جرات ندارن ازترس زن شون شیطونی
    کنن،حداقل فکر کردن براشون آزاده و بلا مانع س!بمیرم واسه دل تو که از این حق و حقوق طبیعی م محروم
    شدي!خدا نصیب نکنه زنی رو که فکر آدمم بخونه!آخه دیگه آدم بعدش به چی دلش رو خوش کنه؟!
    » تو دلم داشت یه جوري میشد!با خنده گفتم «
    خودشه!بخدا اومده!همین جاهاس!
    بابک آب دهنت رو جمع کن شلی!تو که آبروي هر چی مرد بردي!حالا کجا هس؟
    بخدا همین نزدیکی هاس!
    بابک تو خیابونه؟
    فکر میکنم!
    بابک پس قطع نکن!بگو گوشی دستش باشه تا من این لیست خریدمون رو براش بخونم که سرراه بگیره بیاره!اینطوري م بد نیستا!موبایل سرخورده!
    گمشو بابک!بذار حواسمو جمع کنم.
    » یه لحظه چشمامو بستم و بعد به بابک گفتم «
    من رفتم بابک!
    بابک کجت؟!تو که گفتی صبح اول صبحی نمیشه رفت دنبال الواطی!
    گمشو!خداحافظ.
    » تند لباسامو پوشیدم و تا اومدم برم بیرون با زري خانم سینه به سینه شدم و زود سلام کردم «
    زري خانم کجا با این عجله؟!
    بابک بیاین کنار زري خانم!عجله داره!روحش افسردگی پیدا کرده و خشک شده داره میره تازه ش کنه!
    خداحافظی کردم و ازخونه اومدم بیرون و منتظر آسانسور نشدم و از پله ها رفتم پائین تو خیابون حالا نمی دونستم «
    کجا باید برم.دور و ورم رو نگاه کردم .کسی نبود.دوباره چشمامو بستم و راه افتادم.نمی تونم بگم چی میشد که می
    رفتم!خودمم نمی دونم چه جوري میشد!اما تا چشماشو یه لحظه می بستم،انگار یکی تو فکرم بهم راه رو نشون میداد!
    اصلا تو حال خودم نبودم!اولش همه چیز تو فکرم درهم و برهم بود!مثل تصویري که مات باشه!نمی تونستم فکرم رو
    متمرکز کنم.مثل دستگاهی که بلد نباشی باهاش کار کنی!اما کم کم همه چیز برام واضح شد!صداي قشنگ بهار بود که
    انگار تو خواب می شنیدم!
    صدامو شنیدي؟حالا بیا.باید خودت پیدام کنی.!
    تو یه حال عجیبی بودم.بقدري احساس خوبی داشتم که بی اختیار تو خیابون می خندیدم!می ترسیدم نتونم پیداش «
    کنم!
    .» یکی دو تا خیابون رو رد کردم و رسیدم به پارك پشت خونه مون.رفتم تو پارك.و یه لحظه چشمامو بستم
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  16. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #39
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    توباهوشی،حتما می تونی بیا.
    دوباره خندیدم و راه افتادم.پرنده تو پارك پر نمیزد!خلوت خلوت بود آروم راه می رفتم و این ور و اون ور و نگاه «
    .» میکردم.چند دقیقه گذشت واستادم و چشمامو بستم
    تا حالا که درست اومدي.دارم کمکت میکنم.تو فقط دنبال دلت بیا.حتما به من می رسی!
    خندیدم و راه افتادم.انقدر ذوق کرده بودم که همه ش می خندیدم!حرفامو می فهمید!هرچی تو فکرم بهش می گفتم «
    می فهمید!
    چند دقیقه ي دیگه که گذشت.رسیدم وسطاي پارك.دیگه نمی دونستم کجا باید برم!پارك خیلی بزرگ بود و پر از
    » درخت و چمن و گل و گیاه و بوته!اگه کسی اونجاها قایم میشد نمی شد پیداش کرد دوباره واستادم و چشمامو بستم
    کنار گل هاي رز سرخ و قشنگ میشه عشق رو پیدا کرد!بیا.
    یه لحظه فکر کردم و دوئیدم!یه دقیقه ي بعد رسیدم به جایی که فقط بوته هاي گل رز رو پرورش میدادن ودور تا «
    دور آدم پر بود از بوته هاي بزرگ گل رز سرخ و صورتی و سفید و زرد!جایی که خودم دوستش داشتم و گاه گداري
    تنهایی می رفتم اونجا و یکی دو ساعت فقط فکر میکردم.
    کنار جایی که فقط بوته هاي گل سرخ بود دیدمش.یه گوشه رو چمن نشسته بود.موهاش رو ول داده بود دورش و
    کفشاشو دراورده بود.یه لباس خیلی ساده و قشنگم تنش بود.تا از دور منو دید بهم خندید.انگار دنیارو بهم دادن.رفتم
    » طرفش
    بهار دیدي خیلی زود اومدم؟
    براي من هر چقدرم زود بیاي بازم دیره.
    بهار ببین چه گلاي قشنگی یه!اصلا همه ي اینجاها قشنگه خیلی قشنگ!
    به شرطی که توام وسط گلا نشسته باشی.
    بهار بیا بشین.دیدي سخت نبود؟!
    آره .اما چه جوري اینکار رو میکنی؟!
    بهار خیلی راحت.به شرطی که با تمام وجود باشه.توام ذهن خیلی قوي اي داري.
    یعنی توباهر کسی بخواي میتونی ارتباط برقرار کنی؟
    بهار آره.اما باید اونم عمیقا اینو بخواد.هرکی منو صدا کنه من متوجه میشم!
    پس چرا از دیشب تا حالا متوجه نشدي که من صدات کردم؟
    بهار بیا بشین تا بهت بگم.
    » رفتم و کنارش رو چمنا نشستم .کمی تو چشمام نگاه کرد و گفت «
    هیچ فرقی نکرده!
    چی؟
    » فقط خندید «
    چرا دیشب که هی صدات میکردم بهم جواب نمی دادي؟
    بهار براي اینکه با تمام وجودت صدام نکردي!
    چرا!با تمام وجودم خواستمت!یعنی صدات کردم..
    » خندید و گفت «
    نه.امروز بود که از ته قلبت خواستی که بیام پیش ت.
    چرا اینو میگی؟من خودم بهتر می دونم که از همون دیشب با تمام وجودم صدات کردم.
    بهار دیشب هنوز واقعا برام دلتنگ نبودي!چون تازه همدیگرو دیده بودیم.
    ولی صبح چرا.واقعا دلت برام تنگ شده بود.غصه تو دلت نشسته بود و صدام میکردي.از ته ته قلبت!میدونی مثل
    چیه؟مثل آه یه آدم زجر کشیده!
    مثل اشک یه آدم بی پناه!
    خیلی ها خداوند رو صدا میکنن اما موقعی بهشون جواب میده که از صمیم قلب باشه!موقعی که تمام درها به روي آدم
    بسته شده باشه و هیچ پناهی نباشه!موقعی که دیگه امیدت از همه قطع شده باشه!موقعی که دیگه کسی نخواد یا نتونه
    برات کاري کنه!
    » یه دفعه اشک تو چشماش جمع شد و گفت «
    موقعی که دیگه نخواي از آدما کمک بگیري!موقعی که بفهمی فقط اون همه چیزه!
    موقعی که بفهمی عشق اونه!موقعی که بفهمی وفا اونه!موقعی که دستت از همه جا کوتاه شده و ناامیدي!اون موقع س
    که گریه ت از ته قلب ته!اون موقع س که با تمام وجودت صداش میکنی!
    اون وقته که بهت جواب میده!
    اینو گفت و سرش رو گذشت رو زانوش و اروم آروم گریه کرد! «
    سرش رو بلند کردم.دونه هاي اشک رو صورتش سرمیخورد و می آومد پائین!
    چرا گریه میکنی بهار؟!چی شده؟!
    بهار دلم خیلی براش تنگ شده..
    براي کی؟!پدرت؟!
    » خندید بهم «
    مامانت؟
    بهار براي خدام!براي خداي مهربونم!براي اونی که صدامو شنید!
    فقط نگاهش کردم .اشک هاشو پاك کرد و گفت «
    میدونم برات عجیبه.
    نه،زیادم عجیب نیس.شیرینم وقتی اسم خدارو جلوش می آوردم همینجور گریه میکرد!
    بهار راست میگی؟!راست می گی آرمین!؟
    آره راست میگم.
    » دوباره خندید و گفت «
    بزرگترین عشق،عشق اونه.
    بعد رو چمنا دراز کشید و چشماشو بست و تا چند دقیقه هیچی نگفت..منم هیچی نگفتم تا همونطور که چشماش «
    » بسته بود گفت
    یه موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم وقتایی که بیخودي بهانه می گرفتم،مامانم سرم رو میذاشت تو دامنش و برام
    قصه ي پریا رو با آهنگ میخوند!خیلی خوشم می اومد..
    .» آروم دست کشیدم به موهاش.هیچی بهم نگفت.بعدش براش خوندم «
    یکی بود،یکی نبود
    زیر گنبد کبود.
    لخت و عور تنگ غروب
    سه پري نشسته بود
    بهار اینو کی خونده؟
    این خیلی قدیمی یه.
    بهار بخون.خیلی قشنگه!
    زار و زار گریه می کردن پریا
    مثل ابراي بهار گریه میکردن پریا
    پریاي نازنین
    چه تونه زار می زنین
    نمی گین که برف میآد
    نمی گین بارون می آد
    نمی ترسین پریا
    پریا گشنه تونه
    پریا تشنه تونه
    پریا خسته شدین
    مرغ پر بسته شدین
    دنیاي ما قصه نبود
    پیغوم سربسته نبود
    دنیاي ما عیونه
    هر کی میخواد بدونه
    دنیاي ما مار داره
    بیابوناش خار داره
    هرکی باهاش کار داره
    دلش خبردار داره
    دنیاي ما بزرگه
    پر از شغال و گرگه
    دنیاي ما همینه
    بخواي نخواي اینه
    » همونطور که چشماش بسته بود خندید و گفت «
    دیگه دلم تنگ نیست.
    دلم نمیخواد هیچوقت ترو غمگین ببینم.
    بهار هر وقت که با تمام وجود صدام میکنی،خیلی خوشحال می شم اون وقت احساس میکنم که تنها نیستم و دلم
    میخواد هرچه زودتر بیام پیشت.
    » بعد بلند شد و دور و ور خودشو نگاه کرد و گفت «
    چقدر اینجاها قشنگه!بیار و چمنا راه بریم .کفشامو می آري؟
    اینو گفت و شروع کرد پابرهنه رو چمنا راه رفتن منم کفشاشو ور داشتم ودنبالش رفتم.از اینکه کفشاش تو دستم «
    بود یه احساس خوبی داشتم تا حواسش نبود کفشاشو محکم تو بغلم فشار دادم!یه دفعه برگشت و نگاهم کرد و بهم
    » خندید!ازکارم خجالت کشیدم.آروم اومد جلومو و تو چشمام نگاه کرد و گفت
    لباست خاکی میشه.
    عیبی نداره،اما این خیلی بده من هرکاري م یواشکی بکنم تو می فهمی!
    » بلند بلند خندید و گفت «
    گفتم که!هربار با تمام وجودت صدام کنی من می شنوم!
    کفشاتم با تمام وجود بغل کنم تومی فهمی؟!
    خندید و گفت «
    بیا.
    .» دوتایی رو چمنا راه افتادیم.اومدم بهش بگم که با من ازدواج میکنی اما روم نشد «
    بهار از عمه ت خبري نشد دیگه؟
    فعلا نه.گویا زنگ زده ایران و شکایتم رو به پدرم کرده.
    بهار ایران!چه اسم قشنگی!
    یه بارم شیرین بهم همینو گفت.
    بهار اصلا سردر نمی آرم!آخه چطور یه همچین چیزي میشه؟!خیلی عجیبه!
    همونطور که راه می رفتیم رسیدیم به یه گلفروشی.رفتم و براش یه گل رز قشنگ خریدم و دادم بهش.خندید و «
    » شاخه ش رو کوتاه کرد و زد یه طرف موهاش و گفت
    خوشگل شدم؟
    » فقط نگاهش کردم «
    بهار تو چرا چشمات اینطوري یه؟فقط آدم توش عشق و مهربونی و راستی رو می بینه!
    اصلا توش کینه نیست.دروغ نیست،پلیدي نیست!
    گفتار نیک،کردار نیک،پندار نیک.دنیا با همینا بهشت میشه.
    » کمی نگاهم کرد و گفت «
    من دیگه باید برم آرمین.
    » تا اینو گفت خیلی ناراحت شدم «
    یه ساعت نیس که اومدي!
    بهار سرم داد نزن،دل من مثل شیشه س،می شکنه ها!
    آخه دلم نمیخواد از پیشم بري!
    می آم.دوباره می آم.
    » دیگه تا دم ماشینش هیچی نگفتم.وقتی میخواست سوار ماشین بشه .دوباره نگاهی کرد و گفت «
    تا دفعه ي دیگه که منو ببینی خوب فکراتو بکن.
    » اینو گفت و سوار شد «
    چه فکري بکنم؟!
    » بهم خندید و حرکت کرد و رفت «
    انقدر نگاهش کردم تا ماشینش پیچید تویه خیابون.راه افتادم طرف خونه.هرچی فکر میکردم نمی فهمیدم که جمله «
    ي آخرش چی معنی اي میداد.
    باید فکر چی رو میکردم؟!چه جوري اومد؟چه جوري رفت؟کجا رفت؟
    عقلم به هیچی قد نمی داد.تو همین فکرا بودم که دیدم رسیدم جلوي خونه.
    » درو واکردم و رفتم بالا.تا در آپارتمان رو وا کردم و رفتم توبابک گفت
    چرا تلفن رو جواب نمی دادي؟!
    تلفن؟!منکه موبایلم رو نبرده بودم!
    بابک موبایل ترو نمیگم که!بهار رو میگم.مگه موبایل سرخود نیس؟نشسته بودم و تمرکز گرفته بودم و رفته بودم تو
    خلسه !اول نقطه!من بابک نقطه!ناهار داریم نقطه!آرمین،پیتزا 3 تا نقطه!من و زري خانم روهور و گشنه نقطه!
    مکالمه تمام نقطه!
    ول کن حوصله ندارم.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  18. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #40
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    بابک دیدم هی تو کله م صدا می پیجید که مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا خودتون یه تخم مرع نیمرو
    کرده ،نوش جان فرمائید!
    بعضی وقتا خیلی لوس می شی ها!
    بابک غلط نکنم گردش علمی ت پربار و مفید نبوده!پسرخاله جون الواطی.صبح راندمان نداره!شاعره میگه بی
    پیرمرو تودر خرابات!اگه دیدي که باهم می ریم بازدید علمی و بهت خوش میگذره و به معلوماتت اضافه میشه،واسه
    اینه که من باهاتم و به تمام مسائل علمی و تحقیقی اشراف دارم و تمام سوراخ سنبه هاي علوم رو می شناسم و راه و
    چاه کار رو بلدم!یه گالري هنري تو این شهر نیس که من نشناسم!یه نمایشگته فنی تخصصی تو این شهر پیدا نمیکنی
    که من یه سري بهش نزده باشم!یه مرکز فرهنگی توش سراغ نمیکنی که من توش کارآموزي نکرده باشم!حالام غصه
    نخور،امشب با عمو می ریم یه آدکامی حسابی،عقب افتادگی صبح رو جبران میکنی!تو این شهر تا دلت بخواد مرکز
    آموزشی دایره که الهی خیر ببینن این آموزشیارهاش!
    حالا ناهار هیچی نداریم؟
    بابک منو دست کم گرفتی ها!یه چرخ تو آشپزخونه زدم و ناهار ظهره رو جور کردم.
    چی درست کردي حالا؟.
    بابک کارد سه سر!مرتیکه کله ي سحر رفته دنبال الواطی حالا اومده از من ناهار میخواد!
    » زري خانم از تو آ شپزخونه اومد بیرون.بهش سلام کردم که گفت «
    بهار چطور بود؟
    سلام رسوند.خیلی ممنون.
    زري خانم برو دست و روت رو بشور بیا یه چیز خوب درست کردم.
    اون روز ناهار زري خانم ته چین مرغ درست کرده بود که خیلی م خوشمزه بود.بعد از ناهارم من به هواي سردرد رفتم و گرفتم خوابیدم
    ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که یه دفعه یه صدایی تو خونه پیچید!یه صدایی که چندبار انعکاس پیدا میکرد!صداي «
    صداي یه زن بود!اسم منو صدا میکرد!
    ازجام پریدم!خوب گوش دادم.صداي بهار نبود اما صداي یه زن بود!صبر کردم تا دوباره صدام کنه!یه لحظه بعد
    دوباره اسمم رو صدا کرد.صدا تو سرم نبود تو همه خونه بود.خوب گوش کردم!هنوز بین خواب و بیداري
    !» بودم!درست چیزي رو نمی فهمیدم
    ارمین!برخیز!
    » ازجام بلند شدم «
    برخیز و بسوي ما گام بردار!این مائیم که ترا میخوانیم!
    !» نمی دونستم چیکار کنم!تو اتاقم هیچکس نبود اما صداش خیلی واضح می اومد «
    دیرگاه است برخیز!خورشید به غروب می نشیند برخیز و بیا!
    !» صدا کم کم داشت کلفت میشد «
    برخاستی؟!میگم خبر مرگت وخی!
    صدا ،صداي بابک بود!رفتم از اتاق تو سالن.بابک ضبط صوت رو روشن کرده بود و میکروفن رو وصل کرده بود و «
    !» حالت اکو بهش داده بود و داشت می خندید
    برخیز و مارا به عقد خود درآر!دلمان پوسید در آن دنیا!حداقل اگه عرضه ي اینکار را نداري صیغه مان کن مردك
    بی بخار!
    بابک واقعا بی مزه اي!
    بابک ا...!تو اینجا چیکارمیکنی؟قرار نشد وقتی از اون دنیا صدات میکنن بی اجازه بلند شی و از اتاقت بیاي بیرون ها!گفتم از همونجا مارا عقد کن!
    آدم بی مزه صداش ترسوندم!حداقل صداشو کم میکردي!
    » زري خانم یه گوشه رو مبل نشسته بود و میخندید.بابک پشت بلندگو گفت «
    اي گستاخ!اي بی ادب!مرده شور بشورد آن خلق و خوي زشت ترا که با صد کیلو شهد نمی توان ترا لیسی زد!چه
    رسد به خوردنت!شنوندگان عزیز اکنون به آهنگ هاي درخواستی توجه فرمائید.نمایشنامه ي کمدي موزیکال شیرین
    و آرمین به پایان رسید!با زخم تیشه عقده خالی کرد شیرین جان شیرینم گشگست شیرین جان عقده من این
    است.شیرین و شیرین گشگسته.
    » حالا آهنگ بعدي
    عید اومد بهار اومد می رم به صحرا عاشق صحرایی م بی نصیب و تنها
    آرمینه مه پیکر گردن کلفتم زود پاشو بهار اومد نگی که نگفتم
    با پوزش از شنوندگان منظور از بهار همان بهار خانم فتوکپی برابر با اصل شیرین خانم است!
    زري خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد!خودمم خنده م گرفت.رفتم رو یه مبل نشستم و نگاهش کردم.م «
    ساعت هفده و بیست دقیقه.اکنون بعد از یک پیام بازرگانی به برنامه ي خانواده توجه فرمائید.
    پیام بازرگانی شیرینه!شیرینه!خیلی شیرینه!آري،ازدواج با شیرین،شیرین است البته تا چند روز بعد از ازدواج که
    تاریخ مصرف شیرین خانم تمام نشده باشد،چون بعداز پایان تاریخ مصرف چنان ترش میشود مثل گوجه سبز!
    برنامه ي خانواده!
    سلام شنوندگان عزیز.بحث امروز در مورد آقایونی هس که دو تا زن دارن.بترکن ایشاالله!خب از مهمان عزیز آقاي
    دوزنه خواهش میکنیم نظر کارشناسی شونو بفرماین
    خیلی ممنون که منو به این برنامه دعوت کردین.البته نظر من اینه که دو تا زن داشتن خیلی مفیده چون هر کدوم که واسه شوهره ناز و نوز کنه.شوهره محل سگم بهش نمیذاره و میره پیش اون یکی زنش.!
    خیلی ممنون از نظر کارشناسی تون.حالا مهمان بعدي برنامه،اقاي سه زنه!
    بله،خیلی ممنون.عرضم به حضورتون که هرچیزي باید زاپاس و یدکی ش موجود باشه.اینطوري کار آدم معطل نمی
    مونه!مثل لاستیک زاپاس ماشین.تا پنچر شد زاپاسو میذاریم زیرش!
    خیلی ممنون.لطفا مهمان دیگر،آقاي چهار زنه.بفرمائین.
    واله وجود قطعات یدکی بسیار ضروریه.ما از مسئولین خواهش می کنیم که تولید یدکی رو زیاد کنن یا ورودش رو
    آزاد کنن.اگه خارجی ش باشه بهتره.
    به نظر شما زاپاس همسر کجایی ش عمر بیشتري میکنه؟
    واله اگر انگلیسی ش باشه خوبه.آلمانی شم خوبه،اس و قس داره!
    به نظرشما تولید داخلیش چی؟ایرانی ش چطوره؟
    واله اونم بد نیس فقط زود به سروصدا می افته و هی غر می زنه به جون آدم!
    شنوندگان محترم برنامه ي خانواده در این ساعت به پایان رسید.اما فراموش نکنید که براي همسر خود زاپاس تهیه
    فرمائید.با سه چهار همسر مطمئتن تر سفر میکنید و در ضمن کار بین همسران شما بطور مساوي تقسیم شده و به آنها
    سخت نمی گذرد.طبق قانون فیزیک!
    سرمون رفت،حداقل صداش رو کم کن.
    بابک بگی نگی برنامه م تموم شد.خب،کم کم بلندشو و خودتو جمع و جور کن که زنگ زدم به دوتا از بزرگترین و
    معتبرترین اساتید علوم ماورا الطبیعه!
    جونم برات بگه اینا دو نفرن که واقعا در آموزش اعجاز می کنن!با بدبختی یه وقت ازشون گرفتم که بریم چک آپ
    ماهیانه!بلندشو حاضرشو تا وقت دکترمون رو یکی دیگه نگرفته.
    اولا که حوصله ندارم.در ثانی زري خانم تنهاس،من نمی آم.
    زري خانم نه آرمین جون من باید برم یه سري به کاباره بزنم.حالا جدا کجا میخواین برین؟
    بابک هیچی بابا،دو تا از بچه هاي قدیمی دانشکده ن طفلکا سرشون تو کتابه!ماها هر وقت دلمون می گیره یه سر می
    ریم پیش شونو یه خرده دردو دل می کنیم و دلمون وا میشه!بعض شما نباشه خیلی خانم و خوش صحبت ن!
    زري خانم خودتی بابک جون!منم میخواي رنگ کنی؟
    بابک وقتی اعتماد بین آدما از بین رفته باشه دیگه واسه آدم چی می مونه؟
    زري خانم در هر صورت من که باید برم کاباره،شمام خودتون می دونین،فقط مواظب باشین مرض پرض نگیرین!
    بابک باور کنین اونجایی که ما می ریم محیط ش استریل شده س!مثل شیر پاستوریزه !سفید!تمیز!
    تو برو.من نمی آم.
    بابک به درك که نمی آي.
    .» تااینو گفت زنگ درو زدن.من آیفون رو جواب دادم.رویا بود.بدون حرف در پائین رو وا کردم «
    بابک کیه؟
    با طبقه پائینی کار داشتن.اشتباهی زنگ رو زدن.
    بابک خب من برم تا یکی سرمون هوار نشده لباس بپوشم و برم دنبال سرنوشت امشبم.
    تا بابک رفت تو اتاقش که لباس عوض کنه من رفتم و در آپارتمان رو وا کردم.همون موقع رویا رسید بالا.بهش اشاره «
    کردم که ساکت باشه و حرف نزنه.بعد آوردمش تو خونه،بابک داشت تو اتاقش با صداي بلند آهنگ میخوند اونم چه
    آهنگی!امشب چه شبی ست،شب را مرداست امشب شیري و فري در انتظار است امشب
    » تا از اتاق اومد بیرون و چشمش افتاد به رویا گفت «
    الهی من قربون قدرت خدا برم!الان تو اتاق داشتم با خودم می گفتنم،یعنی می شه من هفت بار تودلم اسم رویا رو صدا کنم یه دفعه رویا جلوم ظاهر بشه؟!ترو خدا توام احساس منو داشتی؟ جون من صداي قلب منو شنیدي اومدي؟!
    صدا قلبت نبود صدا آوازت رو شنید اومد!شري و فري در انتظار است امشب!
    بابک راست می گی ها!می گن قسمت کسی رو کسی دیگه نمی تونه بخوره!داشتم می رفتم دو تا پاکت شیر بگیرم
    بیارم این زري خانم واسه مون امشب شیر برنج و فیرینی درست کنه ها!
    چقدر خوب شد شمام اومدي رویا خانم!حالا فرینی درست می کنیم می خوریم.گوشت میشه می چسبه به تنمون!در
    ضمن آرمین خان بی سواد،شري مخفف شیربرنجه،فري مخفف فیرینی!خلاصه ش کرده بودم که با آهنگ جور در
    بیاد!
    لال شی اگه درو.غ بگی!
    بابک ات پته ات پته ات پته!یعنی اگه با این دروغا قرار بود کسی لال بشه خیلی ها تا حالا نوه نتیجه شونم باید لال به
    دنیا می اومد!
    همه زدیم زیر خنده.تا رویا نشست،تلفن زنگ زد ،خودم جواب دادم.بهار بود.بهم گفت اگه دلم بخواد میتونم شب «
    ساعت 12 برم یه جا خارج از شهر که بهار مراسم مذهبی و دعا داره.یعنی فرقه شون جمع میشن اونجا.فقط گفت که
    جلو نیائیم و آشنایی م ندیم.
    » تلفن رو که قطع کردم به بابک و زري خانم و رویا جریان رو گفتم
    بابک به به!واقعا چه زندگی یه پاك و طاهري!پاشم یه زنگ بزنم به ننه بابام و بهشون بگم خیالشون تخت تخت باشه
    که پسرشون داره اینجا مثل دسته گل بار می آد!
    اون وقت می گن اروپا توش فساد و بی بندوباري!ما که ندیدیم!شکرخدا سر شب مراسم مذهبی داریم وپیش بندش
    دعا و حتما آخرش راز و نیازه و شبم که برمی گردیم خونه زري خانم قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب میگه و
    چشممون گرم میشه و بعدش لالا!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  20. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/