قسمت24
فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته
بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
-سلام شیوا
-سلام
دوباره مشغول کارش شد
-شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم .
نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟
یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم
کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی
ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
گفت:تکلیفم رو روشن کردم
-خب ؟
-همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده
-شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی
-اتفاقا همین کا ر رو کردم .دیروز قرار گذاشت تا یه جایی باهاش حرف بزنم ،از علاقه اش گفت, من هم اعتراف کردم که بهش خیلی علاقه مندم.
با تمسخر گفتم:علاقه ؟...هه،بهش اظهارعلاقه کردی ....
با صدای بلند گفتم:شیوا ازت توقع نداشتم این تصمیم رو بگیری ،خیلی خری خیلی
خونسرد گفت:تو حق نداری اینطوری با من حرف بزنی
بلند تر گفتم :حق دارم ....
یه نفس بلند کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم .آهسته تر گفتم:تو که دم از عاشقی میزدی ،چی شد یک شبه تغییر عقیده دادی .۳ سال تحمل کردی چند شبم روش .ترسیدی دیگه شوهر گیرت نیاد ....وای شیوا نمیتونم درک کنم که تو یه شبه لقد به بختت زدی ..اگه فقط یه شب ،فقط یه شب دندون رو جگر میذاشتی میشد همونی که تو میخواستی
-الان هم همین رو میخوام
-محکم دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم :پس اون چی ؟
و اشاره به اتاق نیما کردم .
گفت:میدونم که اون هم همین رو میخواد .
-واقعا اینطور فکر میکنی
-فکر نمیکنم ،مطمئنم
صاف ایستادم و موهام رو که از روسریم زده بود بیرون ,کنار زدم .یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خیلی بیشتر از این ازت توقع داشتم ....عروس خانوم .
انگار جک براش تعریف کردم .چنان خندید که صداش تو سالن پیچید .
در اتاق نیما باز شد و از لای در سرک کشید .وقتی دید شیوا میخنده لبخند زد و اومد بیرون .
بیچاره اگه بدونی شیوا به چی میخنده .....ای کاش دیروز حرفی بهش نزده بودم ....
با سر سلام کردم .
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:سلام ،شیوا به چی میخنده ؟
وبه شیوا نگاه کرد .
شیوا ؟!تا حالا که شیوا خانوم بود ؟!
شیوا با انگشت من رو نشون داد اما هنوز میخندید .
نیما:اینجا چه خبره؟!
شیوا اشک چشم هاش رو با گوشه روسریش پاک کرد ودر حالیکه سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه گفت:هیچی ...فقط به مستانه گفتم ...گفتم دیروز به تو جواب مثبت دادم ،از کوره در رفت .
و دوباره زد زیر خنده .
جمله اش رو پیش خودم تکرار کردم .....چی؟!!!!!!!
نیما با تعجب گفت:آخه چرا؟
بلند گفتم :شیوا تو چی گفتی؟
از رو صندلی بلند شد .حالا دیگه لبخند میزد گفت:به خواستگاری نیما جواب مثبت دادم.
یه جیغ زدم و پریدم بغلش . اگه نیما انجا نبود با چند فحش آبدار از خجالتش در میومدم .حیف که با حجب و حیا بودم
-ای بدجنس ،حالا من رو دست میندازی
-تا تو باشی شماره من رو بی اجازه به کسی ندی.
از ته دل خندیدم و به خودم فشردمش .نیما گفت:شیوا تو باید به داشتن همچین دوستی افتخار کنی .
انگار نه انگار تا همین دیروز روش نمیشد نگاهش کنه.حالا چه مثل این شوهر ها شیوا شیوا میکنه ،واسه من
شیوا دستم رو فشرد و گفت:معلومه که قدرش رو میدونم .
به در اتاق امیر که باز بود نگاه کردم .عجیبه که با این سر و صداها بیرون نیومده !یعنی سمعکش رو نیوورده؟
رو به شیوا گفتم :امیر خان میدونه
-نه هنوز کسی نمیدونه
نیما گفت :من میخوام میخوام بگم .اما شیوا کمی نگارانه ،هر چی زودتر از این بلا تکلیفی بیرون بیاییم بهتره
حالا خبه تا همین دیروز من داشتم بال بال میزدم بیاد این شیوا ترشیده رو بگیره ها
رو به شیوا گفتم:از چی نگرانی ؟!
-آخه مامان و بابام فکر میکنن من میخوام به ..پیام جواب مثبت بدم .نمی تونم یه دفع بگم قرار نیشت با اون ازدواج کنم .مخصوصا که انهم موافقن....میترسم نیما پا جلو بذاره و اونی که ما میخوایم نشه ....موندم چکار کنم
-خب چرا به پسر خالت چیزی نمیگی ،مگه نمیگی پدرت رو اون خیلی حساب میکنه .به نظر من اگه جریان خواستگاری از طریق اون به خانواده ات گفته بشه ، بهتر باشه .چون ایشون دوست صمیمی آقا نیما هم هست.اینطوری فکر میکنم خانوادت با قضیه خواستگاری بهتر کنار بیان تا این که خودتون این قضیه رو مطرح کنید
نیما گفت:امیدوارم اینطور که شما میگید باشه.هر چند که من میدونم اگه وضیت فعلی من رو بفهمن ....
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
هی بسوزه پدرت عاشقی ..
*****
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
بگذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
-منظور؟
-همینطوری گفتم
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
-یه وقت خجالت نکشی ها
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه
-رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
- با ما نمیایی
-نه ،ممنون
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناهش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
درد ...واسه من هندل میزنه
-امیر تو کارت تموم شد
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم
امیر:چطور مگه ؟
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
بعد هم در رو پشت سرش بست .
نه نه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم .
شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
-خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی
-نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
شیوا :فکر نمیکنی زود باشه
در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست
به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
نیما با لبخند گفت:چشم
بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا انجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
شیوا دستم رو گرفت گفتم:چرا دستت اینقدر یخه !
-میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
-چرا باید این کار رو کنه
-نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
-نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
شیوا کمی جلو تر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلو تر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه
-گفتم که کارم انقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
-راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده
-طوری که نه
همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم ...فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخه ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..
صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد
-ازدواج کنی ؟
-آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ....
امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی !
-آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
-کمک؟!
-آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی
-من ؟!!....من این وسط چه کارم
شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره ا ش تشویش و نگرانی بود .
امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره
-شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد
بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .بطرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
نگاهی با امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما
شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم
امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم ...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
رو به امیر که پشتش به طرف من بود و به طرف در میرفت گفتم:پس شما هیچ کمکی نمیکنید ؟
با این حرفم ایستاد و به طرف من برگشت .چشمهاش رگه های قرمز داشت .عصبانی بود اما سعی میکرد آروم باشه .یه طرف لبش با حالت پوزخند بالا رفت:فال گوش وایسادن کار خوبی نیست ؟این رو حتی یه بچه دبستانی هم میدونه
بعد هم بی اعتنا به طرف در برگشت .از این که میخواست اینقدر من رو نادیده بگیره ،خون خونم رو میخورد
گفتم :هنوز جواب من رو ندادید ،آقای درس اخلاق .دوستتون خیلی رو کمک شما حساب میکرد ،حالا رو چه حسابی من موندم !
شیوا دستم رو گرفت و انگشتش رو روی بینی اش گذاشت .مثل اینکه اون هم مثل من پی برده بود امیر خیلی عصبانیه .اما من لجوج تر از این حرفها بودم .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:شیوا ،تو رو بخدا ،ایندفه نمیخواد طرفداری کنی .مگه نمیبینه مثل طلبکارها میمونه .
امیر به سرعت به طرفم برگشت و سریع به طرفم قدم برداشت .طوری که شیوا چند قدم عقب رفت .اما من از جام تکون نخوردم .ترسیدم تکون بخورم کنترلم رو از دست بدم ،شلوارم رو خیس کنم .
من هم مثل اون راست راست تو چشم هاش زل زدم ...اما من دیگه خیلی سنگ پا بودم .چون امیر نگاهش رو طرف دیگه کرد و با عصبانیت گفت:من از کسی طلبکار نیستم
-نگاهتون که عین طلبکارها س.
دوباره نگاهش رو معطوف من کرد .صورتش منقبض شده بود .از حرکات فکش مطمئن بودم دندونهاش رو بهم فشرده .
نیما جلو اومد و گفت:بهتره تمومش کنید ....خودمون یه جوری قضیه رو حل میکنیم .
گفتم:میخوام بفهمم اگه ایشون درخواست شما رو قبول میکردن ،چی از ایشون کم میشد .
با شکستن چیزی مثل یه تیکه چوب نگاهم به دست امیر کشیده شد .قلم راپید تو دستش دو تیکه شده بود و جوهرش روی شلوار کرم رنگش پخش شده بود .حتم داشتم دوست داشت به جای اون راپید الان گردن من رو اونجور شکسته بود .از این تصور ،آب دهنم رو قورت دادم که صداش سکوت اونجا رو شکست .
صدای آروم اما خش دار امیر تو گوشم پیچید :باشه قبول ،صحبت میکنم ...فقط بگو کی ؟
ناباورانه نگاهش کردم .سرش پایین بود .به نیما نگاه کردم .سری از تاسف برام تکون داد .با اینکه میدونستم جو خوبی نیست ،اما از انجا که خیلی پرو بودم گفتم:هر چه زودتر بهتر
پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟
با بی تفاوتی گفتم:خب معلومه
بعد رو به شیوا گفتم:دیگه خودت میدونی که ایشون کی با خانواده ات صحبت کنه
شیوا گفت:امیر اگه دوست نداری با بابا یا مامانم در این مورد صحبت کنی من هیچ اصراری ندارم
بزنم خرد و خمیرش کنم ها ،دو ساعت ما اینجا با شجاعت کاذب در برابر این هرکول وایسادیم اونوقت این میگه من هیچ اصراری ندارم .
چشمهام رو درشت کردم و گفتم:چی میگی شیوا ،مگه ندیدی خودشون گفتن در مورد ازدواج تو و آقا نیما با خانواده ات صحبت میکنن.
بعد هم یه چشم غره بهش رفتم یعنی بعدا به خدمتت میرسم .
شیوا :آخه ...
اما با صدای قهقهه امیر حرفش قطع شد و نگاههای ما به سمت امیر کشیده شد .
وا ...کی این رو قلقلک داد !!!!
امیر همچنان که میخندید گفت:باورم نمیشه ....خدا جون ...
دست به سینه شدم وگفتم :اگه جوکی رو که برای خودتون تعریف کردید ,اینقدر خنده دار بوده به ما هم بگید , شاید ما هم خندیدیم .
همونطور که میخندید گفت:دختر تو چقدر بلایی...
جانم .!!!!!!!
یه دفه خودش هم متوجه حرفش شد .خنده ا ش قطع شد و راست ایستاد
امیر : ببخشید .منظورم این بود که .....یعنی اصلا نمی خواستم این حرف رو بزنم .
من که هنوز خشکم زده بود با خنده نیما و شیوا به خودم امدم .به طرف اونها برگشتم که هنوز میخندیدن
نگاهم به سمت امیر که هنوز داشت با لبخند نگاهم میکرد کشیده شد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:نگفتید به چی میخندیدید .
لبخندش رو حفظ کرد و شونه هاش رو انداخت بالا
-این که چطور تونستم شما سه تا رو اینطور دست بندازم .
نیما دست از خنده کشید و گفت:یعنی چی ؟
-یعنی که از اول هم میخواستم در خواستت رو قبول کنم تا با خاله و بابای شیوا در موردت صحبت کنم ،اما خواستم یه کم سر به سرت بذارم.آخه چند وقت بود با کسی کل کل نکرده بودم .
در این حین نگاهی به من کرد .بعد دوباره نگاهی به نیما کرد و گفت:ولی خودمونیما طرفدار خیلی داری
مردک دلقک ......نزدیک بود از ترس تر (ter ) بزنم به هیکلم...
شیوا :وای امیر ،خیلی بی مزه ای از ترس داشتم میمردم .
-خدا نکنه ،آخه چرا؟
-از خودت بپرس آخه آدم برای دست انداختن کسی باید اونقدر وحشتناک عصبانی بشه که اون بلا رو به سر شلوارش بیاره
امیرخندید .نیما گفت:شیوا راست میگه .من هم باور کرده بودم که خیلی عصبانی هستی .
امیر : پس باید به خانوم صداقت ،به خاطر این همه شجاعتش تبریک گفت
چشمهام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
با صدای موبایلم نگاهم رو ازش گرفتم و پاسخ دادم .مادرم بود که طبق معمول وقتی یک ثانیه دیر میکردم ،تماس میگرفت و بازجویی رو شروع میکرد .
وقتی تماس رو قطع کردم رو به شیوا گفتم:من دیگه باید برم ....مامانم نگران شده
امیر گفت:من شما رو هم میرسونم .مسیرمون یکیه
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:از لطفتون ممنون .خودم میرم .
شیوا : دوباره تو لوس شدی ،خب با هم میریم دیگه
-نمیخوام مزاحم بشم
امیر گفت: اگه به مزاحمت بود که شیوا و نیما خیلی وقته مزاحم هستن
نیما محکم زد پشت امیر و گفت:ای بیمعرفت
یه کم محکمتر میزدی بلکه من دلم خنک میشد
امیر گفت:اصلا تو چرا به فکر یه ماشین برای خودت نیستی .فردا که عیال وار شدی من دیگه تاکسی دربست نمیشم .گفته باشم
نیما: چشم ...منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم
-آفرین ،این رو میگن یه دوماد حرف گوش کن .
هر چهار نفر زدیم زیر خنده .
من هم به همراه اونها سوار ماشین امیر شدم .راستش پولم برای گرفتن تاکسی در بست کم بود .حوصله اتوبوس رو هم نداشتم .
تو راه امیر خیلی سر به سر شیوا و نیما میگذاشت و با حرفهاش هممون رو به خنده
می انداخت .بعدش هم از نیما قول گرفت به محض اینکه مادر و پدر شیوا با ازدواج اونها موافقت کردن یه شام درست و حسابی بده .
من مونده بودم این بشر چقدر میتونه مثل آفتاب پرست رنگ عوض کنه .یه وقت قرمز آتیشی یه وقت هم مثل الان آبی آسمونی ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)