صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 48

موضوع: رمان تمنای وجودم

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت24

    فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیو ارو دیدم که پشت میزش نشسته
    بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم .میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
    -سلام شیوا
    -سلام
    دوباره مشغول کارش شد
    -شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
    بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم .
    نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟!نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
    با تردید پرسیدم :بلاخره دیشب چکار کردی؟
    یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چکار کنم
    کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی
    ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
    گفت:تکلیفم رو روشن کردم
    -خب ؟
    -همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
    یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده
    -شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
    خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی
    -اتفاقا همین کا ر رو کردم .دیروز قرار گذاشت تا یه جایی باهاش حرف بزنم ،از علاقه اش گفت, من هم اعتراف کردم که بهش خیلی علاقه مندم.
    با تمسخر گفتم:علاقه ؟...هه،بهش اظهارعلاقه کردی ....
    با صدای بلند گفتم:شیوا ازت توقع نداشتم این تصمیم رو بگیری ،خیلی خری خیلی
    خونسرد گفت:تو حق نداری اینطوری با من حرف بزنی
    بلند تر گفتم :حق دارم ....
    یه نفس بلند کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم .آهسته تر گفتم:تو که دم از عاشقی میزدی ،چی شد یک شبه تغییر عقیده دادی .۳ سال تحمل کردی چند شبم روش .ترسیدی دیگه شوهر گیرت نیاد ....وای شیوا نمیتونم درک کنم که تو یه شبه لقد به بختت زدی ..اگه فقط یه شب ،فقط یه شب دندون رو جگر میذاشتی میشد همونی که تو میخواستی
    -الان هم همین رو میخوام
    -محکم دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم :پس اون چی ؟
    و اشاره به اتاق نیما کردم .
    گفت:میدونم که اون هم همین رو میخواد .
    -واقعا اینطور فکر میکنی
    -فکر نمیکنم ،مطمئنم
    صاف ایستادم و موهام رو که از روسریم زده بود بیرون ,کنار زدم .یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خیلی بیشتر از این ازت توقع داشتم ....عروس خانوم .
    انگار جک براش تعریف کردم .چنان خندید که صداش تو سالن پیچید .
    در اتاق نیما باز شد و از لای در سرک کشید .وقتی دید شیوا میخنده لبخند زد و اومد بیرون .
    بیچاره اگه بدونی شیوا به چی میخنده .....ای کاش دیروز حرفی بهش نزده بودم ....
    با سر سلام کردم .
    لبخندش پررنگ تر شد و گفت:سلام ،شیوا به چی میخنده ؟
    وبه شیوا نگاه کرد .
    شیوا ؟!تا حالا که شیوا خانوم بود ؟!
    شیوا با انگشت من رو نشون داد اما هنوز میخندید .
    نیما:اینجا چه خبره؟!
    شیوا اشک چشم هاش رو با گوشه روسریش پاک کرد ودر حالیکه سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه گفت:هیچی ...فقط به مستانه گفتم ...گفتم دیروز به تو جواب مثبت دادم ،از کوره در رفت .
    و دوباره زد زیر خنده .
    جمله اش رو پیش خودم تکرار کردم .....چی؟!!!!!!!
    نیما با تعجب گفت:آخه چرا؟
    بلند گفتم :شیوا تو چی گفتی؟
    از رو صندلی بلند شد .حالا دیگه لبخند میزد گفت:به خواستگاری نیما جواب مثبت دادم.
    یه جیغ زدم و پریدم بغلش . اگه نیما انجا نبود با چند فحش آبدار از خجالتش در میومدم .حیف که با حجب و حیا بودم

    -ای بدجنس ،حالا من رو دست میندازی
    -تا تو باشی شماره من رو بی اجازه به کسی ندی.
    از ته دل خندیدم و به خودم فشردمش .نیما گفت:شیوا تو باید به داشتن همچین دوستی افتخار کنی .
    انگار نه انگار تا همین دیروز روش نمیشد نگاهش کنه.حالا چه مثل این شوهر ها شیوا شیوا میکنه ،واسه من
    شیوا دستم رو فشرد و گفت:معلومه که قدرش رو میدونم .
    به در اتاق امیر که باز بود نگاه کردم .عجیبه که با این سر و صداها بیرون نیومده !یعنی سمعکش رو نیوورده؟
    رو به شیوا گفتم :امیر خان میدونه
    -نه هنوز کسی نمیدونه
    نیما گفت :من میخوام میخوام بگم .اما شیوا کمی نگارانه ،هر چی زودتر از این بلا تکلیفی بیرون بیاییم بهتره
    حالا خبه تا همین دیروز من داشتم بال بال میزدم بیاد این شیوا ترشیده رو بگیره ها
    رو به شیوا گفتم:از چی نگرانی ؟!
    -آخه مامان و بابام فکر میکنن من میخوام به ..پیام جواب مثبت بدم .نمی تونم یه دفع بگم قرار نیشت با اون ازدواج کنم .مخصوصا که انهم موافقن....میترسم نیما پا جلو بذاره و اونی که ما میخوایم نشه ....موندم چکار کنم
    -خب چرا به پسر خالت چیزی نمیگی ،مگه نمیگی پدرت رو اون خیلی حساب میکنه .به نظر من اگه جریان خواستگاری از طریق اون به خانواده ات گفته بشه ، بهتر باشه .چون ایشون دوست صمیمی آقا نیما هم هست.اینطوری فکر میکنم خانوادت با قضیه خواستگاری بهتر کنار بیان تا این که خودتون این قضیه رو مطرح کنید
    نیما گفت:امیدوارم اینطور که شما میگید باشه.هر چند که من میدونم اگه وضیت فعلی من رو بفهمن ....
    شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
    گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
    -امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
    به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن .
    هی بسوزه پدرت عاشقی ..
    *****
    موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا از نبود امیر سواستفاده میکرد .
    ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری
    بگذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو
    -خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو .
    -نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
    -ا ا ا ...پس آقا بلاخره تشریف فرما شدن .
    یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش .این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...
    -مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
    به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری
    -نمیرم ،باید برم کتاب بخرم
    آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره
    -منظور؟
    -همینطوری گفتم
    -نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره
    -یه وقت خجالت نکشی ها
    بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه

    -رو که رو نیست ،سنگ خارا س ....شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت
    - با ما نمیایی
    -نه ،ممنون
    دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
    مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون
    از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
    -با ما نمیاین
    -نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید
    -این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم .

    به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناهش رو نشنیده بودم .
    نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
    مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !...
    نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
    یه پوزخند زد .
    درد ...واسه من هندل میزنه
    -امیر تو کارت تموم شد
    نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم


    امیر:چطور مگه ؟
    شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
    امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم
    بعد هم در رو پشت سرش بست .
    نه نه ات یه ذره ادب یادت نداده . ..یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد ....
    آروم به شیوا گفتم:امیر کی امد ؟
    -یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
    رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
    -نه هنوز فرصت نکردم .
    شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
    نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
    -خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی
    -نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
    شیوا :فکر نمیکنی زود باشه
    در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست
    به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
    نیما با لبخند گفت:چشم
    بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا انجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
    شیوا دستم رو گرفت گفتم:چرا دستت اینقدر یخه !
    -میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
    -چرا باید این کار رو کنه
    -نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
    -نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
    شیوا کمی جلو تر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلو تر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
    با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
    نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه
    -گفتم که کارم انقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
    -راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
    صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده
    -طوری که نه
    همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم ...فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخه ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..
    صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد
    -ازدواج کنی ؟
    -آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ....
    امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی !
    -آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
    -کمک؟!
    -آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی
    -من ؟!!....من این وسط چه کارم
    شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره ا ش تشویش و نگرانی بود .
    امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره
    -شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد
    بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .بطرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
    شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
    لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
    به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
    نگاهی با امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما
    شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم
    امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
    امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم ...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
    رو به امیر که پشتش به طرف من بود و به طرف در میرفت گفتم:پس شما هیچ کمکی نمیکنید ؟
    با این حرفم ایستاد و به طرف من برگشت .چشمهاش رگه های قرمز داشت .عصبانی بود اما سعی میکرد آروم باشه .یه طرف لبش با حالت پوزخند بالا رفت:فال گوش وایسادن کار خوبی نیست ؟این رو حتی یه بچه دبستانی هم میدونه
    بعد هم بی اعتنا به طرف در برگشت .از این که میخواست اینقدر من رو نادیده بگیره ،خون خونم رو میخورد
    گفتم :هنوز جواب من رو ندادید ،آقای درس اخلاق .دوستتون خیلی رو کمک شما حساب میکرد ،حالا رو چه حسابی من موندم !
    شیوا دستم رو گرفت و انگشتش رو روی بینی اش گذاشت .مثل اینکه اون هم مثل من پی برده بود امیر خیلی عصبانیه .اما من لجوج تر از این حرفها بودم .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:شیوا ،تو رو بخدا ،ایندفه نمیخواد طرفداری کنی .مگه نمیبینه مثل طلبکارها میمونه .
    امیر به سرعت به طرفم برگشت و سریع به طرفم قدم برداشت .طوری که شیوا چند قدم عقب رفت .اما من از جام تکون نخوردم .ترسیدم تکون بخورم کنترلم رو از دست بدم ،شلوارم رو خیس کنم .
    من هم مثل اون راست راست تو چشم هاش زل زدم ...اما من دیگه خیلی سنگ پا بودم .چون امیر نگاهش رو طرف دیگه کرد و با عصبانیت گفت:من از کسی طلبکار نیستم
    -نگاهتون که عین طلبکارها س.
    دوباره نگاهش رو معطوف من کرد .صورتش منقبض شده بود .از حرکات فکش مطمئن بودم دندونهاش رو بهم فشرده .
    نیما جلو اومد و گفت:بهتره تمومش کنید ....خودمون یه جوری قضیه رو حل میکنیم .
    گفتم:میخوام بفهمم اگه ایشون درخواست شما رو قبول میکردن ،چی از ایشون کم میشد .
    با شکستن چیزی مثل یه تیکه چوب نگاهم به دست امیر کشیده شد .قلم راپید تو دستش دو تیکه شده بود و جوهرش روی شلوار کرم رنگش پخش شده بود .حتم داشتم دوست داشت به جای اون راپید الان گردن من رو اونجور شکسته بود .از این تصور ،آب دهنم رو قورت دادم که صداش سکوت اونجا رو شکست .
    صدای آروم اما خش دار امیر تو گوشم پیچید :باشه قبول ،صحبت میکنم ...فقط بگو کی ؟
    ناباورانه نگاهش کردم .سرش پایین بود .به نیما نگاه کردم .سری از تاسف برام تکون داد .با اینکه میدونستم جو خوبی نیست ،اما از انجا که خیلی پرو بودم گفتم:هر چه زودتر بهتر
    پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟
    با بی تفاوتی گفتم:خب معلومه
    بعد رو به شیوا گفتم:دیگه خودت میدونی که ایشون کی با خانواده ات صحبت کنه
    شیوا گفت:امیر اگه دوست نداری با بابا یا مامانم در این مورد صحبت کنی من هیچ اصراری ندارم
    بزنم خرد و خمیرش کنم ها ،دو ساعت ما اینجا با شجاعت کاذب در برابر این هرکول وایسادیم اونوقت این میگه من هیچ اصراری ندارم .
    چشمهام رو درشت کردم و گفتم:چی میگی شیوا ،مگه ندیدی خودشون گفتن در مورد ازدواج تو و آقا نیما با خانواده ات صحبت میکنن.
    بعد هم یه چشم غره بهش رفتم یعنی بعدا به خدمتت میرسم .
    شیوا :آخه ...
    اما با صدای قهقهه امیر حرفش قطع شد و نگاههای ما به سمت امیر کشیده شد .
    وا ...کی این رو قلقلک داد !!!!
    امیر همچنان که میخندید گفت:باورم نمیشه ....خدا جون ...

    دست به سینه شدم وگفتم :اگه جوکی رو که برای خودتون تعریف کردید ,اینقدر خنده دار بوده به ما هم بگید , شاید ما هم خندیدیم .
    همونطور که میخندید گفت:دختر تو چقدر بلایی...
    جانم .!!!!!!!
    یه دفه خودش هم متوجه حرفش شد .خنده ا ش قطع شد و راست ایستاد
    امیر : ببخشید .منظورم این بود که .....یعنی اصلا نمی خواستم این حرف رو بزنم .
    من که هنوز خشکم زده بود با خنده نیما و شیوا به خودم امدم .به طرف اونها برگشتم که هنوز میخندیدن
    نگاهم به سمت امیر که هنوز داشت با لبخند نگاهم میکرد کشیده شد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:نگفتید به چی میخندیدید .
    لبخندش رو حفظ کرد و شونه هاش رو انداخت بالا
    -این که چطور تونستم شما سه تا رو اینطور دست بندازم .
    نیما دست از خنده کشید و گفت:یعنی چی ؟
    -یعنی که از اول هم میخواستم در خواستت رو قبول کنم تا با خاله و بابای شیوا در موردت صحبت کنم ،اما خواستم یه کم سر به سرت بذارم.آخه چند وقت بود با کسی کل کل نکرده بودم .
    در این حین نگاهی به من کرد .بعد دوباره نگاهی به نیما کرد و گفت:ولی خودمونیما طرفدار خیلی داری
    مردک دلقک ......نزدیک بود از ترس تر (ter ) بزنم به هیکلم...
    شیوا :وای امیر ،خیلی بی مزه ای از ترس داشتم میمردم .
    -خدا نکنه ،آخه چرا؟
    -از خودت بپرس آخه آدم برای دست انداختن کسی باید اونقدر وحشتناک عصبانی بشه که اون بلا رو به سر شلوارش بیاره
    امیرخندید .نیما گفت:شیوا راست میگه .من هم باور کرده بودم که خیلی عصبانی هستی .
    امیر : پس باید به خانوم صداقت ،به خاطر این همه شجاعتش تبریک گفت
    چشمهام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
    با صدای موبایلم نگاهم رو ازش گرفتم و پاسخ دادم .مادرم بود که طبق معمول وقتی یک ثانیه دیر میکردم ،تماس میگرفت و بازجویی رو شروع میکرد .
    وقتی تماس رو قطع کردم رو به شیوا گفتم:من دیگه باید برم ....مامانم نگران شده
    امیر گفت:من شما رو هم میرسونم .مسیرمون یکیه
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:از لطفتون ممنون .خودم میرم .
    شیوا : دوباره تو لوس شدی ،خب با هم میریم دیگه
    -نمیخوام مزاحم بشم
    امیر گفت: اگه به مزاحمت بود که شیوا و نیما خیلی وقته مزاحم هستن
    نیما محکم زد پشت امیر و گفت:ای بیمعرفت
    یه کم محکمتر میزدی بلکه من دلم خنک میشد
    امیر گفت:اصلا تو چرا به فکر یه ماشین برای خودت نیستی .فردا که عیال وار شدی من دیگه تاکسی دربست نمیشم .گفته باشم
    نیما: چشم ...منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم
    -آفرین ،این رو میگن یه دوماد حرف گوش کن .
    هر چهار نفر زدیم زیر خنده .
    من هم به همراه اونها سوار ماشین امیر شدم .راستش پولم برای گرفتن تاکسی در بست کم بود .حوصله اتوبوس رو هم نداشتم .
    تو راه امیر خیلی سر به سر شیوا و نیما میگذاشت و با حرفهاش هممون رو به خنده
    می انداخت .بعدش هم از نیما قول گرفت به محض اینکه مادر و پدر شیوا با ازدواج اونها موافقت کردن یه شام درست و حسابی بده .
    من مونده بودم این بشر چقدر میتونه مثل آفتاب پرست رنگ عوض کنه .یه وقت قرمز آتیشی یه وقت هم مثل الان آبی آسمونی ....


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 25

    بعد از گذشت بیش از سه هفته شیوا خبر داد که بالاخره خانواده اش با ازدواج اونها موافقت کردن .حالا بماند که در طول این مدت من اسهال شده بودم ,چه برسه شیوا ی بدبخت .
    البته خانواده اش با نیما مشگلی نداشتن ،مسله همون مسائل مالی بود که با پشتیبانی امیر از نیما مساله حل شده بود .مخصوصا که امیر تایید کرده بود با نیما شریک هستن . دیشب هم بله برون شیوا بود .....
    هی بلاخره شیوا هم از ترشیدگی نجات پیدا کرد .....

    هوا دیگه واقعا سرد شده .پارسال زیاد برف نیومد اما فکر کنم امسال سرد تر باشه .مخصوصا با این برف زیادی که دیشب بارید .امروز جمعه بود و خیال داشتم یه سری به شیرین بزنم .خیلی وقت بود که ندیده بودمش .مشغول پوشیدن پالتو م بودم که موبایلم زنگ خورد .
    -سلام عروس خانوم .
    شیوا: سلام عزیزم خوبی
    -ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری
    -اون که معلومه
    خندید .
    شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
    -چطور ؟
    -قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
    -همه یعنی کی ؟
    -یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
    -راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش
    داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم
    -خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام
    -آفرین حالا شدی دختر خوب .ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
    -یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیان انجا دنبالم .
    -باشه آدرس بده
    من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ....
    بلاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم .برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از امدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....انقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم .
    دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یکهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
    گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم .
    شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی
    یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم .نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم بخاطر دیشب تبریک بگم .
    امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟
    به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید
    به تو چه ؟فضول...
    میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم ،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
    حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...
    شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
    -پس این چیه ؟
    -همین یه پالتو ...
    -پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم
    نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده
    -اون بالا کجاس .
    -ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
    شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم
    به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید .شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخویم بریم اون بالا .
    -خب انقدر ها هم سرد نیست ...
    -جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم
    -تو که پوتین پوشیدی .پاشنهاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
    فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
    امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن .دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
    پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه .
    نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
    چاره نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام
    نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .

    موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .

    به طرف دوستاشون حرکت کردیم .که البته متوجه شدم دوستهای مشترک امیر هم هستن.نیما ما رو به هم معرفی کرد .راحیل و بهمن که با هم نامزد بودن, شایان و علی که از همون برخورد اول فهمیدم جز خندوندن بقیه کار دیگه ای نداره .
    راحیل خیلی خونگرم بود .از همون برخورد اول ارتباط صمیمی بین من و شیوا و اون بر قرار شد .ما خانومها جلوتر حرکت میکردیم و آقایون پشت سر ما .اما نیما و بهمن بیشتر وقتها نامزد بازیشون گل میکرد و میومدن کنار خانومهاشون قدم میزدن و معلوم نیست در گوششون چی میگفتن که اونها غش میرفتن از خنده .
    البته همین موضوع باعث شده بود ،امیر و شایان و علی اونها رو زن ذلیل خطاب کنن .

    بخاطر کفشهام مجبور بودم آهسته و با ملاحظه راه برم برای همین بعضی وقتها که اونها سرشون به نامزداشون گرم بود من عقب میموندم .
    امیر و بقیه هم به من میرسیدن اما با این حال فاصله رو رعایت میکردن .بیشتر هم مشغول صحبت و شوخی با خودشون بودن .این وسط من احساس میکردم اضافی ام .
    شیوا ، خدا بگم چکارت کنه .تو که میخواستی هی با نامزدت لاس بزنی من رو چرا با خودت آوردی ...ای کاش باهاشون نمی امدم ....


    به تله کابین رسیدیم و قرار شد همین چند ایستگاه رو که امدیم و با تله کابین برگردیم .چون خدا رو شکر همه گرسنه شون شده بود .
    راحیل و بهمن و شایان با یه تله که به اندازه سه نفر جا داشت اول سوار شدن .من و شیوا و نیما به همراه امیر و علی هم سوار یه تله شدیم .
    من کنار شیوا که تقریبا تو بغل نیما بود نشستم و امیر و علی هم رو بروی ما نشستن .تله کابین که حرکت کرد مسخره بازیهای علی هم شروع شد .همش مثل این دخترها جیغ میکشد و با ادای دخترونه ر و به امیر میگفت:وای امیر خان من میترسم تو رو خدا بغلم کن .
    امیر هم دستهاش رو باز میکرد و میگفت:جیگرت و ،بیا بپر بغل عمو
    بی حیا بودن دیگه ....نیما و شیوا که از خنده اشکشون در اومده بود .اما من دلیلی نمیدیدم که به این مسخره بازیهاشون بخندم .اه اه اه ...
    بنابرین با موبایلم ور میرفتم و الکی پیام میدادم ...حالا چی و به کی ...الله و علم .بعضی وقتها هم که واقعا سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم .بنابر این سعی میکردم فقط یه لبخند کوچولو بزنم اما انقدر سرم رو پایین نگاه میداشتم که انگار در حال نشستن ,رکوع رفتم .

    موقع پیاده شدن بعد از شیوا خواستم پیاده بشم که بخاطر کف تله کابین که خیس بود پام سر خورد اما سریع و به موقع دستم رو به دیواره تله گرفتم و خودم رو کنترل کردم .

    راحیل نزدیکم اومد و کمک کرد که از تله بیام پایین .شیوا هم که خدا بده برکت اصلا حواسش به من نبود .
    ساعت نزدیک دو و نیم بود و هیچ کس دیگه نا نداشت تا به پایین بریم و غذا بخوریم ،بنابراین با توافق همه به یکی از کافه تریای بزرگ اونجا رفتیم .
    سر یه میز طویل نشستیم .من سمت راحیل و بهمن که آخر میز بود بود نشستم . شیوا ی
    ندید بدید ,کنار نیما و روبروی مانشست .علی هم کنار نیما و امیر هم سر میز و سمت اونها نشستن .
    من که حسابی یخ کرده بودم .خدا رو شکر هوای سالن متبوع و گرم بود .مخصوصا با سوپی که همه خوردیم ،گرم گرم شدم .
    علی هم که مشغول مزه پروندن و شیطنت بود .تا اون موقع با من شوخی نکرده بود که اون هم زیاد طول نکشید .
    داشتم با راحیل حرف میزدم ،دقیقا یادم نیست راجع به چی بود که خندیدم .علی هم همون موقع گفت:مثل اینکه بالاخره یخ شما هم آب شد .
    دیدم نگاهش با منه گفتم :با من بودید ؟
    دستش رو مثل این بچه مدرسه ای ها بالابرد و گفت:خانوم اجازه ،بله .
    همه زدن زیر خنده من هم از طرز حرف زدنش خندم گرفت .حالا ول کن نبود که, هی مزه میریخت .اما خدایی خیلی کارا ش بامزه بود .
    بعد از غذا نیما گفت:بچه ها با قیلون چطورید؟
    همه موافقت کردن .راحیل پرسید :مستانه تو چه طعمی میخوای ؟
    -چی رو ؟
    شیوا گفت:قیلون دیگه ؟
    با حالت تعجب پرسیدم :قیلون؟!
    علی:حتما ایشون فکر کردن درباره طعم کیک ازشون پرسیدی ؟
    همه خندیدن .شونه هم رو بالا انداختم و گفتم:آخه من نمیدونستم .

    شیوا: حالا چه طعمی ؟
    - تاحالا نکشیدم .
    -خوب این دفه رو امتحان کن .
    -نه .برای خودتون بگیرید من نمیکشم .
    شیوا :از اولش هم میدونستم .

    همون لحظه یه دختر که آرایش خیلی غلیظی کرده بود به میز ما نزدیک شد و رو به جمع و یا بهتر بگم رو به امیر گفت:
    ببخشید ،آتیش دارید.
    امیر دستش رو تو جیبش کرد و فندک رو به طرف دختر گرفت .اون دختر همونجا یه سیگار بلند کنار لبش گذاشت و سرش رو جلو آورد و تو چشم های امیر زو ل زد .امیر هم فندک زد و سیگار رو براش روشن کرد .
    اون هم یه پوک به سیگارش زد و همونطور که مستقیم به چشمهای امیر نگاه میکرد دود سیگارش رو از گوشه لبش داد بیرون و گفت:مرسی
    و رفت سر میز خودشون نشست .
    انقدر از حرکت اون دختر منزجر شدم که حد و حساب نداشت .مخصوصا که اونطور وقیحانه به چشمهای امیر زل زده بود .
    علی گفت:امیر نزدیک بود با چشمهاش درسته غورتت بده .
    امیر خندید و آهسته فندک رو روی میز پرت کرد .
    معلومه که باید خوشت بیاد ...مرتیکه هیز ...
    شایان رو به امیر گفت:حالا تا وقتی که قیلونها بیاد یه نخ بده بکشیم .البته اگه مشکلی برای خانومها نباشه .
    همه به سمت من چرخیدن .گفتم:چرا همه به من نگاه میکنید ؟!
    علی : آخه بچه مثبته فقط شمایید
    -خواهش میکنم .من مخالفتی ندارم .
    امیر پاکت سیگار رو از جیب کاپشنش در آورد و به مردها تعارف کرد .تا اون موقع نمیدونستم امیر هم سیگار میکشه .نیما رو میدونستم چون یکی دوبار دیده بودم تو آشپز خونه سیگار میکشه .اما هیچ وقت امیر رو سیگار به دست ندیده بودم .
    نمی دونم چرا مثل خیلی از خانومها ی دور و اطرافم که از سیگار بدشون میومد ،من اینطور نبودم .بلکه همیشه از بوی مخلوط سیگار و ادکلن تلخ مردانه خوشم میومد !!!!
    یه تخته کم داشتم دیگه
    نا خود آگاه به سمت اون دختر جلف و ...که با دوستهاش ،سر یه میز نشسته بود نگاه کردم .میز اونها طوری بود که من باید از روی شانه راستم کمی به عقب متمایل میشدم .
    مشغول خندیدن و حرف زدن با دوستهای جلف تر از خودش بود .سرم رو برگردوندم .دیدم همه مشغول هستن و با هم حرف میزنن.حوصله شرکت تو بحثشون رو نداشتم .گوشیم رو از تو جیبم در آوردم .طبق معمول شارژ نداشت .دوباره گذاشتمش تو جیبم .نمی دونم چرا هی میخواستم به اون دختر نگاه کنم .دوباره برگشتم و نگاهش کردم .
    از اون چیزی که دیدم خیلی عصبانی شدم .دخترک دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به اینطرف نگاه میکرد . حتم داشتم به امیر نگاه میکنه .از حرص لبم رو جوییدم نمیدونم چرا من باید تحریک و عصبی میشدم !!!
    نگاهم رو امتداد دادم که ببینم حدسم درست بوده که با نگاه امیر غافلگیر شدم .سریع نگاهم رو به چیز دیگه ای معطوف کردم که یعنی من اصلا به تو نگاه نمیکردم .
    صد تا به خودم فحش دادم .
    حتما هم این جیمز بان به خودش گفته ،تو رو سننه،حقم داره .آخه اصلا به من چه که اینها به هم نگاه میکنن یا نه ؟!..وای مستانه ببین تازگیها چقدر خودت رو سبک کردی ....
    با آوردن قیلونها من هم نگاهم رو از نقطه نامعلوم گرفتم .
    شیوا هر چه قدر اصرار کرد که یه پوک بزنم قبول نکردم .آخر سر هم آروم سرش رو آورد جلو و گفت:مستانه بخدا اعتیاد نمیاره ،یه پوک بزن
    -هم دوست ندارم هم اینکه دهنییه میترسم ایدز بگیرم
    -خاک بر سرت که هنوز راههای مبتلا به ایدز رو نمیدونی ....
    خندیدم و گفتم :حالا مگه تو ایدز داری که اینطوری ترش کردی
    باخنده گفت:مرض...دیوونه ...

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شیوا و نیما زودتر قیلون کشیدنشون تموم شد و پیشنهاد کردن که بیرون بریم .من هم که بیکار بودم همراه اونها بلند شدم .موقعی که نیما رفت تا تسفیه حساب کنه دم در با شیوا وایسادیم .دوباره نگاهم به اون دختر جلب شد .
    -بیشعور،جلفه ...
    شیوا : با منی ؟
    -نه بابا .....
    بعد هم از کافه تریا بیرون رفتم .
    یه بغض سنگین تو گلوم بود که هرچی دنبال علتش گشتم به جایی نرسیدم .با گلوله برفی که از بغلم رد شد به پشت برگشتم
    شیوا داد زد : بیا برف بازی
    همون موقع راحیل و بهمن هم از پله های کافه تریا که اون رو از سطح زمین متمایز کرده بود ، بیرون اومدن و به تقلید از شیوا گلوله برفی درست کردن .
    سرم رو بالا گرفتم و به پنجره همونجایی که ما نسشته بودیم نگاه کردم .از اونجا کاملا میتونستم امیر و شایان و علی رو ببینم که باهم حرف میزدن و میخندیدن .
    من هم اگه جایی تو بودم میخندیدم و حال میکردم ...
    با برخورد گلوله برفی که به پام خورد ،فحشم رو که میخواستم به امیر بدم یادم رفت ...فکر کنم این یکی تکراری نبود اما این شیوا ی ورپریده تمرکزم رو بهم زد .
    یادم باشه برم تو اینترنت یه چند تا فحش جدید سرچ (search ) کنم....
    یکی درست کردم .چشمم خورد به همون دختره که حالا با دوستهاش پشت سر نیما بیرون اومده بود .چند تا از اون برفهای که حالا یخ زده بود و سفت شده بود رو قاطی گلوله برفی کردم وصورتش رو نشونه گرفتم و با شدت پرت کردم .خورد به هدف .
    دیگه تو نشونه گیری استاد بودم.این هنر رو مدیون هستی بودم که وقتی دعوامون میشد بهم متکا پرت میکردیم ...
    طفلک دکورش ریخت به هم .من هم به روی خودم نیاوردم .یکی دیگه درست کردم و این دفعه به طرف نیما پرت کردم .دیدم دوستهاش و خودش مثل ببر زخمی نگاهم میکنن اینه که فیلم بازی کردم و با یه حالت متاسف گفتم :وای شرمنده من میخواستم به ایشون بزنم .
    و با دست نیما رو نشون دادم .
    اونها هم که فکر کردن من عذاب وجدان گرفتم ،به تکون دادن سر کفایت کردن و رفتن . اما نیما هم نامردی نکرد و به کمک شیوا رفت .
    گلوله برفی بود که به طرفم پرت میشد .نا کسا مهلت نمیدادن از خودم دفاع کنم .
    من هم دیدم چیزی نمونده که آدم برفی بشم ،فرار و بر قرار ترجیح دادم و به طرف دیگه دویدم .البته دویدن که چه عرض کنم .از بس که برف بود هی بوگسباد میکردم
    نیما هم هی داد میزد :اگه راست میگی وایسا و مبارزه کن ....
    اما من که همچنان گلوله های برف به پشتم میخورد بر نگشتم و به سمت مخالش همچنان میرفتم .
    وقتی مطمئن شدم دیگه از گلوله برفی خبری نیست .وایسادم .یه کم که نفسم سر جاش اومد برگشتم .دیدم نیما داره بر میگرده پیش بقیه .از فرصت استفاده کردم و یه گلوله برفی بزرگ درست کردم و آروم رفتم پشت سرش .یک دفه یقه کاپشنش رو کشیدم و گلوله برفی رو انداختم تو یقه اش .از خوشحالی که پیروز شدم دستام رو زدم بهم و گفتم :بفرمایید این هم سهم شما
    بیچاره دادش رفت هوا .
    اما همین که برگشت نفسم بند اومد .اون نیما نبود .فقط کاپشنش مثل نیما بود .با دستپاچگی گفتم:ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم .
    پسره یه لبخند زد و گفت:عیب نداره ...حالا چرا اینقدر هول شدی؟
    -شرمنده ،آخه من فکر کردم شما یکی از دوستام هستید .
    با پرو یی گفت:خب ،با هم دوست میشیم .اونوقت من هم میشم یکی از اون دوستهات .
    حالتم عوض شد .اخمهام رو کردم تو هم و از بغلش رد شدم .اما یه دفه بند پالتوم که باز شده بود رو کشید و گفت:حالا کجا ؟چقدر هم ناز داری ملوسک خانوم .
    به طرفش برگشتم و گفتم چکار میکنی ؟
    و بند پالتوم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون .
    گفت:مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
    -من که معذرت خواهی کردم
    -همین !
    -پس باید چکار میکردم
    -مشگلی پیش اومده
    به طرف صدا برگشتم .فقط همین رو کم داشتم .این دیگه از کجا پیداش شد ؟
    امیر با ابروهای در هم کنارم ایستاد و منتظر جوابم شد .
    از نگاه عصبانیش داشتم سنکوپ میکردم .
    پسره جواب داد :نه آقا مشکلی پیش نیومده .خانوادگیه ,لطفا مزاحم نشید.
    امیر با همون حالت به طرفش نگاه کرد .با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفتم :
    فقط یه سو تفاهم بود ،همین ...
    بعد بطرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام
    اینقدر که پرو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما .ممنون از حمایتتون .
    امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی .
    بعد هم یه دفه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن .
    صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند .
    من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟
    راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده ؟
    روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم .
    گفتم:حالم خوبه
    ولی تمام وجودم میلرزید .
    -آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی .
    راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم.
    هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن .
    وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟
    همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی!
    گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن .
    رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد .
    شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده .
    دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدا م دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن.
    راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم .

    چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم .همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن .
    فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست .
    علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیوفته .
    همه خندیدن ،جز من و امیر .
    زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پوک محکم بهش زد.سرم رو پایین
    انداختم و گفتم :ببخشید ،من با عث شدم ،امروز خراب بشه .
    نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد
    بچه خر میکرد ...
    شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال
    علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی
    شیوا :بادمجون ؟!
    -آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد .
    همه زدن زیر خنده
    اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی
    امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی
    علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم .
    بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم
    شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن .
    راحیل گفت: حالت بهتر شد
    -آره
    شیوا : بریم مستانه ؟
    بلند شدم و گفتم:بریم
    نیما رو به امیر گفت:بریم امیر
    -شما برید من خودم رو به شما میرسونم
    نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من
    تکون نمیخورم گفت: چی شد پس؟
    آهسته گفتم :من الان میام ،میخوام از ایشون معذرت خواهی کنم
    -معذرت خواهی برای چی ؟مطمئن باش از دست تو ناراحت نیست .
    -میدونم ،اما بلاخره بخاطر هیچی در گیر شد
    -هر جور ملیته.ما دم در منتظریم .
    بعد هم به طرف در رفت .وقتی راحیل بیرون رفت به خودم جرات دادم و به طرف امیر نگاه کردم .سیگارش تو دستش بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد .هنوز هم قیافه اش گرفته بود.یه لحظه پشیمون شدم پیشش برم .
    به خودم جرات دادم و چند قدم برداشتم و جلوی میزش قرار گرفتم .متوجه من شد و نگاهش رو از بیرون گرفت و به من نگاه کرد .انقدر اخمهاش تو هم بود که یادم رفت چی میخواستم بگم .مخصوصا که همونطور خیره شده بود به من .
    نگاهم رو پایین انداختم و گفتم :به خاطر این اتفاق متاسفم
    هیچی نگفت .دوباره سرم رو بالاکردم .همونطور نگاهم میکرد .کم مونده بود گریه ام بگیره .نگاهش مثل این بود که به یه مجرم نگاه میکنه .با صدایی که سعی میکردم نلرزه ادامه دادم :مقصر من نبودم ...یعنی بودم اما فقط یه اشتباه بود ،همین .من فکر کردم اون آقا نیما س.
    نمدونم چرا داشتم برای اون توجیه میکردم ...!
    پوکی به سیگارش زد .برای لحظه ای دود سیگار رو تو دهنش نگه داشت.
    دیدم اصلا خیال نداره حرف بزنه برای ختم حرفهام گفتم:به هر صورت ...من معذرت میخوام که
    با عث شدم شما درگیر بشید .
    و دوباره نگاهش کردم .
    چشمهاش رو کمی تنگ کرد و دود سیگارش رو داد بیرون و گفت:بیرون منتظرتون هستن .
    و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد .
    همین ....!!!!
    ناخودآگاه اخمهام رفت تو هم ...
    مستانه میگم خری میگی نه این آدمه...ببین چطور سنگ رو یخت کرد ...مگه تو به این پسر شجاع گفته بودی،ادای سوپر من رو در بیاره و مثل گوجه سبز اونجا سبز بشه که حالا اینطوری برات قیافه گرفته ...نکنه فکر میکردی الان بهت میگه ،خواهش میکنم ،این چیزها ممکنه برای همه پیش بیاد .اصلا خودتون رو ناراحت نکنید ....وای مستانه با این حرفی که الان زد یعنی ،تو اصلا برام مهم نیستی .اصلا من بخاطر این موضوع اینجا نشستم ,فقط خواستم یه سیگار بکشم ..همین .
    وقتی از سر میز بلند شد تازه متوجه شدم که هنوز همونجا ایستاده ام .از کنارم که رد شد گفت:تا فردا میخواین همینطور وایستید و به روبرو خیره بشید.
    دستم رو از حرص مشت کردم و بهم فشردم .
    ای لعنت به تو مستانه ،لعنت .
    وقتی از در خارج شد ،بغض من هم شکست .برای اولین بار خرد شدنم رو دیدم .اون هم جلوی کی یه کوه غرور .به همین سادگی شکستم .
    دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دستشویی رفتم .هر چه قدرمیخواستم اشک نریزم ،نمیشد .دونه دونه و پشت سر هم پایین میومدن .......
    مستانه باید به خودت مسلط باشی ...برای چی گریه میکنی؟
    واقعا که ...آخه گریه نداره که ......آفرین یه نفس بلند بکش ....بعد اون اشکت رو پاک کن و برو بیرون ...۳،۲،۱...
    همین که نفس عمیق کشیدم ،از بوی گند توالت نزدیک بود به اغما برم .همین هم با عث شد
    گریه ام بند بیاد .قبل از این که کار به تنفس مصنوعی بکشه ،اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون .

    وقتی رفتم بیرون سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم .خوشبختانه امیر و شایان به همراه علی جلو تر داشتن میرفتن .این چهار نفرم که سرشون به عشق خودشون گرم بود .اینکه کسی متوجه نشود من گریه کردم .
    اون سه تا هم وقتی متوجه ما شدن قدمهاشون رو کند کردن تا ما بهشون برسیم .دوباره علی با حرفهاش و کارش همه رو به خنده انداخت .تنها کسی که نمیخندید من بودم .
    چقدر احمق بودم من که فکر میکردم امیر به خاطر اون موضوع ناراحته ...تو رو خدا نگاهش کن .اصلا انگار نه انگار ...
    یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم .
    اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن .
    از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم .
    هوا هم که رو به غرو ب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم ...دستم شده بود یه تیکه یخ
    ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم .
    از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که با عث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم
    مستانه بخدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه .....
    دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون .
    به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد .
    بچه پرو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها
    خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود .
    ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ...
    هنوز وقت نکرده بودم که بخاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا .
    یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین .
    یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم .
    شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفه؟
    مثل این گیجها فقط نگاهش کردم .
    -با توام ...
    با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جایت درد میکنه ...تو چی امیر ؟
    سرم رو به حالت نه بالا بردم .
    شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟
    امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه .
    شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟
    متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو .
    و به دستم اشاره کرد .
    به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم .
    زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود .
    امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه .
    با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم .....

    وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها .

    شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو
    ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم .
    هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ....راستی چرا امیر ؟!
    یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد .
    چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ...
    چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود ..
    قد بلند و هیکلی ورزیده .نه از این بادکنکیها ، نه ،هیکلش درست بود .عضله ها ش رو فرم بودن .چشم و ابروش مثل خودم سیاه بود .با موهای مشکی که هر وقت روی پیشونیش میریخت جذاب تر ش میکرد .صورتش همیشه اصلاح شده بود ،سه تیغه سه تیغ .بعضی وقتهام ته ریش میذاشت.اون هم خیلی بهش میومد .نوع تپش منحصر به فرد بود .نه زیاد مردونه بود نه مثل این بچه قرطی ها بود .بوی ادکلن تلخش هم که نگو ،آدم رو مست میکرد .
    خودمونیم ها این شیوا هم عجب پسر خاله جیگری داره .خیلی جذاب و دوستاشتنیه ..ناخوادگاه آدم عاشقش میشه
    -عاشق !
    -آره ،عاشق ....فکر میکنم مهندس امیر رادمنش یه جورایی قلب من رو تسخیر کرده
    -فکر میکنم یا مطمئنم.
    -مطمئنم که اون مرد جذاب مغرور اخمو رو دوست دارم .دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم ....دوستش دارم ....خیلی دوستش دارم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 26

    قلبم مثل یه گنجشک میزد .در رو باز کردم .همزمان با ورودم شیوا هم از اتاق نیما امد بیرون .خیلی سر حال به نظر میومد .سلام کردم و گفتم:چه خبر عروس خانوم
    -سلام .خبر دارم توپ توپ .سه هفته دیگه قرار عقد کنیم .
    -وای شیوا راست میگی
    یه بله کش دار گفت
    -خانوم این بله رو باید سه هفته دیگه بگی نه حالا
    -خب دارم تمرین میکنم دیگه
    روی صندلی نشستم و گفتم :حالا قراره جشن بگیرید یا فقط بری محضر .
    یه اخم کرد
    -خوب فهمیدم جشن میگیرید
    خندید .
    -وای شیوا باورم نمیشه
    -بهتره باورت بشه و به فکر لباس برای خودت باشی .در ضمن ممکنه جشنمون رو خونه یکی از دوستهای بابام بگیریم آخه ممکنه مجلس سوا باشه .طبقه بالای ما جا به اندازه کافی نداره .
    -یعنی زن و مرد قاطی نیست ؟!
    -فکر میکردم خوشحال بشی
    -خوشحال که شدم .اما موندم تو چطور قبول کردی
    -آخه نیما گفت ،بعضی از فامیلشون اینطوری راحت ترن .من هم قبول کردم .اما در عوض عروسی قاطیه .
    -چه بهتر .حالا باید به فکر یه لباس باشم ...
    -میخوای حاضری بخری
    -نه حاضری که فکر نمیکنم .آخه بیشترشون یا آستین ندارن یا پشت .
    -خب دیگه چه کاریه یه گونی بپوش
    -اصلا تو چکار داری .ببینم تو خودت چی میخوای بپوشی
    -خاله مریمم یه خیاط عالی سراغ داره ،میخوام بدم اون برام بدوزه .فردا هم با خواهر نیما میخوایم بریم پارچه بخریم .میخوای تو هم بیای
    -من که نمیتونم ،باید جور تو رو بکشم
    -وای مستانه جان جبران میکنم
    -اون که حتما باید بکنی ،اما به نظرت تا سه هفته دیگه لباست آماده میشه
    -آره،باهاش حرف زدم گفت آماده میکنه .میخوای تو هم پارچه بخر بده اون بدوزه
    -حالا ببینم چی میشه خبرت میکنم
    -فقط زودتر تصمیم بگیر .ممکنه اگه دیر بگی قبول نکنه
    بعد چند تا پرونده از روی میزش برداشت و گفت :من برم اینها رو بدم امیر زود میام .
    -تو میدونی من امروز باید چکار کنم .
    -نه ،اما الان از امیر میپرسم
    تا لحظه ای که شیوا برگرده ،به مامان زنگ زدم و خبر رو دادم .این هم اخلاق خوب ما خانوم هاس که یه لحظه هم نمیتونیم حرف تو دلمون نگه داریم .
    قرار شد بعد از تعطیلی شرکت با مامانم بریم برای خرید پارچه .
    شیوا در اتاق رو بست و گفت:امیر گفت خودت باید بری ازش بپرسی نه این که من رو بفرستی ...
    بلند شدم و روسریم رو درست کردم .این قلب عاشق ما هم که برای خودش بندری میزد .به طرف در رفتم .شیوا دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:وا ...چه عجب تو ایندفه به این پسر خاله ما بد و بیراه نگفتی .
    بی توجه به حرفش در زدم و وارد شدم .
    امیر پشت میزش نشسته بود .به محض این که من وارد شدم از جاش بلند شد و سلام کرد .
    از اول هم میدونستم عاشق چه آدم محترم و نمونه ای شدم ...خدا حفظت کنه مرد ....بنشین عزیزم ،خجالتم نده
    اما همین که فهمیدم برای دادن نقشه ای از سر جاش بلند شده ،حسابی خیط شدم
    من نمیدونم عاشق چیه این آدم شدم ...
    امیر نقشه رو به طرفم گرفت و گفت:خانوم صداقت ،این نقشه احتیاج به برسی داره ،من خیلی سرم شلوغه زحمتش با شما .
    بدون اینکه نگاهش کنم .نقشه رو ازش گرفتم و سریع زدم بیرون .یعنی اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم غش میکردم
    شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بخاطر این که دیروز انداختش زمین دعوات کرد ...آخه رنگت خیلی پریده
    توجهی نکر دم و به اتاقم رفتم .فکر کنم یه علامت سوال از اون گنده هاش بالای سرش روشن شد .
    اونقدر کار نقشه زیاد بود که وقت نکردم برم نهار .این شیوا هم که میخواست با این نامزد درپیتیش بره که من ترجیح دادم به کارم ادامه بدم .
    کارم ساعت چهار تموم شد .رفتم پیش شیوا دیدم اون هم همش حواسش به s m s دادن به این نامزدشه.
    دلم لک زده بود امیر رو ببینم از صبح ندیده بودمش .دیدم ما انجا الاف نشستیم اینکه تصمیم گرفتم برم از امیر اجازه بگیرم برم خونه بلکه به کار و زندگیمون برسیم .
    سعی کردم ایندفه مسلط باشم .یه نفس بلند کشیدم و در زدم .وقتی گفت ،بفرمایید همه شجاعتم رو از دست دادم .اما دیگه باید میرفتم .در رو باز کردم .نگاه از نقشه جلوش گرفت و به سمت من برگشت .
    یه دفه دلم هری ریخت پایین .وقتی دید من همونجور دارم نگاهش میکنم اومد نزدیکتر .باز هوا کم آوردم .وقتی که مستقیم تو چشم هام نگاه میکرد .همه چیز یادم میرفت .نگاهم رو معطوف وسایل توی اتاقش کردم و گفتم:ببخشید ....میشه ..من امروز ...زودتر برم.
    یه نگاه بهش انداختم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاهم میکرد .حتما داشت میگفت ،این چرا برای این یه جمله اینقدر پته پته کرد .
    نگاهم رو به زیر انداختم ،اینطوری فکر میکردم اعتماد به نفس بیشتری دارم .
    امیر : مشکلی پیش اومده ؟
    اره ،یه مشکل که فقط خودت میتونی حلش کنی
    نگاهم رو فقط تا یقه اش بالا بردم و گفتم :نه
    و نگاهم رو همونجا ثابت نگه داشتم
    نگاه به یقه اش کرد .فهمیدم خیلی تابلو نگاه کردم .دوباره نگاهم رو به پایین انداختم .
    بعد از چند ثانیه گفت: مشکلی نیست ،میتونید برید
    حتی تشکر هام نکردم .دوباره مثل صبح پریدم بیرون .
    شیوا :دنبالت کرده بود ؟!
    به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم .امدم بیرون گفتم : من دارم میرم کاری نداری
    - مثل این که تو هم بله .حالا کجا به سلامتی ؟
    میخوام برم امروز با مامان پارچه بخرم
    -باشه .مگام حالا یه مدل ندی که اینقدر افتزه باشه آدم روش نشه نگاهت کنی
    دستم رو به عنوان خداحافظی تکون دادم و گفتم .نگران نباش ،خدا حافظ
    ******
    انقدر از این مغازه به اون مغازه رفتیم که کلافه شده بودم .بلاخره به یه پارچه مرغوب خریدم که مشکی برق بود .
    سرراه پارچه رو به خیاط سر کوچمون بردم اما از شانسم دستش درد میکرد و پارچه رو قبول نکرد .مادرم که هی مدام غر میزد که چرا اول ازش سوال نکردیم بعد در به در خوچه و خیابون دنبال پارچه بریم .
    داشتم به غر غرهای مامانم گوش میدادم که شیوا زنگ زد .حوصله این یکی رو نداشتم .اما یادم افتاد میتونم به شیوا بگم با هم بریم پیش اون خیاطی که سراغ داره .دکمه رو زدم و با چرب زبونی گفتم :سلام عزیزم خوبی
    -سلام ...چی خوش اخلاق شدی ؟
    -و مگه من بد اخلاق بودم
    -کم نه .به قول امیر هر وقت آدم تو رو میبینه اخمهات تو همه .
    دلم گرفت ....راست میگفت بچه ام ،من همیشه اخمو بودم
    -الو مستانه قطع شد
    نه ...خب چکار داری زنگ زدی
    -هیچی مخواستم ببینم پارچه خریدی .
    -اره
    مبارکت باشه .انشاالله بریم یه روا باهم پارچه ارسط رو بخریم
    قند تو دلم آب شد ..یعنی میشد من عروس امیر بشم ....وای چه بی حیا شدم من .
    مستانه خوبی یا بیدار ؟
    -حواسم نبود
    -ای دختر پرو .نکنه دلت زعف رفت وقتی گفتم عروسیت ،هان .
    -ساکت باش مگه همه مثل تو هولن .راستی شیوا من هم میخوام پارچه ام رو بدم همون خیاط تو بدوزه .
    -باشه فردا که پارچه خریدم میام با هم بریم پیش خاله مریم
    -عالیه .پس تا فردا خداحافظ
    *****************************
    فردا هر چی کار عقب مونده بود سر من بدبخت ریخته بود .این شیوا هم اگه سر کار نمی امد سنگینتر بود .چند دقیق به تعطیلی شرکت شیوا و نیما با هم وارد شدن
    اینها هم به درد کار کردن نمیخورن .
    از خستگی روی صندلی ولو شدم .
    شیوا :قیافه اش رو .
    -روت برم .هر چی کار بود ریختی سر من .
    -و هر چی کار نیما بود ریخته سر من .
    با دیدن امیر جون گرفتم و تو دلم یه قربون صدقه اش رفتم .
    نیما خندید و گفت:انشالله عروسیت جبران میکنم امیر خان
    دستش رو بالا برد و گفت:انشالله
    خنده ام گرفت اما لبم رو گاز گرفتم تا نخندم .
    شیوا رو به من گفت:پاشو تنبل خانوم ،خاله مریم منتظره
    امیر : جایی قراره با مامان برین ؟
    اگه الان عاشقش نبودم میگفتم ،مگه تو فضولی ! اما نگفتم فقط گفتم ،با اجازه آقامون بله .
    شیوا :اره قراره خیاطه خاله , لباس من و مستانه رو بدوزه
    -پس همون گفتم برای چی شیوا و نیما یادی از ما کردن نگو گفتن امیر که میره خونه خب مار رو هم ببره
    شیوا : وظیفته
    بعد هم یه نیشگون از بازوی امیر گرفت و گفت :وای چقدر گوشتت سفته
    امیر :گوشت چیه اینها همه عضله اس
    -حالا هر چی ،بیچاره زنت نمیتونه یه نیشگون بگیره
    امیر لبخند زد .من هم که مثل این ندید بدید ها آب دهنم راه افتاده بود ...وای خیلی دیگه بی حیا شدم ...

    یه نیشگون یواشکی از خودم گرفتم که فکر کنم جاش سیاه شد ...تا من باشم به چشم برداری ببینمش ....

    وای که این خیاطیه دیگه کلافه ام کرده بود .هرچی میگفتم من نمیخوام قد لباسم کوتاه باشه
    فقط یه کم بالای زانو باشه حرف حالش نمیشد .مغز خر خورده بود انگار .
    هی میگفت:قشنگی این لباس به کوتاهیشه
    -میدونم نرگس خانوم .اما من اینطوری میپسندم .یقه اش هم باز نباشه
    با تعجب نگاهم کرد و گفت :این رو که دیگه من نمتونم کاری کنم ...اصلا قشنگی مدل لباس که تو جورنال میپسندی به اینه که عین مدل جورنال باشه وگرنه خب از کار در نمیاد .
    -آخه این خیلی بازه
    -خب مدلشه !میتونی یه کت روش بدوزی .هرچند قشنگی لباس رو میگیره
    ای خدا خودت ببین یه روز نمیخوام فحش بدم .مگه این ملت میزارن ...آخه مگه کت یقه رو میپوشونه ،این دیگه چه خیاطیه !!!
    کلافه دستم رو بالای سینه ام گذاشتم و گفتم : اندازه اش فقط تا همینجا باشه ....لطفا .
    با یه قیافه مسخره اندازه اش رو گرفت و یادداشت کرد .
    بعد هم نوبت شیوا شد .اما مثل اینکه فقط با ایده های من مشکل داشت،چون هر چی میگفت بدون چون و چرا قبول میکرد ....عجوزه.
    قرار شد برای دوهفته دیگه برای پرو(porov ) لباس بریم .هر چند که قوپی میومد من کارم درسته !
    خانوم رادمنش در رو پشت سرش بست و گفت:اصلا نگران لباسهاتون نباشید.من هر وقت سفارشی میدم اصلا پرو نمیکنم .همیشه هم عالی میشه .
    شیوا گفت: خدا کنه .
    با هم تا دم در خونه خانوم رادمنش پیاده رفتیم .همون موقع امیر و نیما رو دیدیم که سوار ماشین میشدن .شیوا مثل این اردکها دوید طرفشون
    شیوا : کجا ؟
    نیما : حوصله مون سر رفته بود داشتیم میرفتیم خیابون گردی .
    شیوا دست به کمر نگاهش کرد .بیچار نیما پنچر شد .فکر کنم به این واقعیت رسید که هنوز وقت زن گرفتنش نبوده .
    خانوم رادمنش تعارف کرد بریم داخل .اما تشکر کردم و از همه خداحافظی کردم .

    مرده شورت روببرن یه تعارف خشک و خالی هم نکرد .مستانه ریدی با این عاشق شدنت .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همینطور کنار خیابون راه میرفتم و غر میزدم که یه ماشین از پشت سرم تک بوق زد .اعصاب که نداشتم این هم هی با اون بوقش میرفت رو اعصاب من .بدون اینکه به عقب برگردم با دست اشاره کردم که رد شه ،این همه جا !
    اما ول کن نبود .فهمیدم از این مزاحم ها س .تاریک بود ،از ترس نزدیک بود سکته بزنم .رفتم کنار پیاده رو بلکه رضایت بده بره .اما بی خیال نمیشد .همینطور سرعتش رو با قدمها م یکی کرده بود .دیگه به تمام معناداشتم به چیز خوردن می ا فتادم چرا این موقع ،تنها راه افتادم تو خیابون .تا خیابون اصلی هم هنوز مونده بود .داشتم آماده میشدم دو ماراتون رو تبدیل به دو سرعت کنم که موبایلم زنگ خورد .
    سریع در کیفم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم .شیوا بود
    -الو شیوا .یه مزاحم افتاده دنبالم ول کن نیست .
    -راست میگی ...خب باش برو
    -میزنم تو سرتا ....شیوا میتونی بیایی دنبالم من هم الان بر میگردم میام اونجا .
    -من دیگه اونجا نیستم .با امیر و نیما رفتم
    -ای خدا بگم چکارتون کنه .به اون شوهر و پسر خاله قیصر ت ،بگو خیلی خوش غیرتن .
    دیدم داره مثل خلها میخنده ...یه فحش از اونهای که تا اونجا ی آدم میسوزه بهش دادم و قطع کردم .
    گره روسریم و سفت کردم .دیدم به خیابون اصلی نزدیک شدم اینکه یه فحش آبدار آماده کردم و برگشتم تا به این انگل مزاحم بدم .
    -ای اون خواهر و مادرت رو ....
    ای وای این که امیره ،اون هم نیما و شیوا ی دیوونه است که میخنده .
    خراب کردم .سریع گفتم :اون خواهر و مادرتون رو سلام برسونید
    شیوا و نیما که جنازه شده بودن از خنده ،اما امیر با یه اخم کوچلو نگاهم میکرد
    با شرمندگی سرم رو انداختم پایین .شیوا که پنجره ماشین رو پایین داده بود خنده اش رو کنترل کرد و گفت :مستانه خیلی باحالی
    آره ،میدونم همین باحال بودنم واسه این که دهنم چفت و بست نداره .
    اشاره کرد و گفت: بیا بالا قیصر گفت ، می رسونیمت
    وای نکنه رو پخش گذاشته بوده اونها هم فحشم رو شنیده باشن .آخه فحشم خانوادگی نبود ،صحنه داشت .
    صدام مثل این شده بود که خروسک گرفتم
    -نه ممنون میرم
    نیما گفت: ما برای این امدیم که شما رو برسونیم
    دیدم با اون کار خرابی که کردم ،ادای دختر های خجالتی و با ملاحظه رو در بیارم خیلی بیریخته ،اینکه قبول کردم و سوار شدم .
    شیوا که هنوز نیشش تا بنا گوشش باز بود .سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم :دیوونه ،وقتی داشتی با من حرف میزدی رو پخش بود .
    -آره...اما نگران نباش چون می شناختمت قسمت آخرش رو سانسور کردم ،یعنی از رو پخش در آوردم
    -باز هم خوب شد عقلت رسید .
    صاف نشستم .چشمم افتاد به چشمهای خوشگل امیر که تو آینه قاب گرفته شده بود .همونجوری محو چشمهاش شده بودم که تو آینه نگاه کرد .انتظار نداشت ببینه دارم نگاهش میکنم .یه ابروش بالا رفت .من هم اخم کردم و روم رو برگردوندم .
    شیوا گفت : امیر قرارمون که یادت نرفته .
    هیچی نگفت .
    شیوا : امیر با توام .
    -با اون فحشی که نزدیک بود بخوردم ،شام هم میخوای
    شیوا خندید و گفت : تقصیر خودته ...
    -به هر صورت شام منتفی شد
    -ا ا ا ..امیر ،خیلی جر زنی .
    شونه اش رو انداخت بالا .
    شیوا هم با حرص به صندلیش تکیه داد .کنجکاو شدم و آهسته از شیوا پرسیدم
    -جریان چیه ؟

    -همش تقصیر توئه،اگه یه کوچولو جلوی زبونت رو میگرفتی الان یه شام افتاده بودیم
    - چی؟!
    -وقتی امیر بوق زد که سوار شی ،گفتم خودت رو خسته نکن مستانه نگاه نمیکنه ببینه کی داره بوق میزنه ..امیر هم گفت سر شام شرط میبندم که با سومین بوق برگرده...
    -غلط کرده که سر این شرط بسته .
    -نه مثل اینکه خودتی .کم کم داشتم شک میکردم که چرا به امیر گیر نمیدی .
    -شیوا مسخره بازی رو بذارکنار .من نمیدونم این چرا اینقدر رو اعصاب من بالانس میزنه .
    -مگه چی گفته .خب راست میگه هر کسی باشه با دومین بوق برمیگرده ،اما امیر که خبر نداشت تو خواهر روحانی هستی
    -بی خود کارش رو ماست مالی نکن .این حرفش معنی دیگه داشته .
    -خانوم دیکشنری میشه شما حرفش رو معنی کنی .
    -شیوا ببین من کی حال این عمو جغد شاخدار رو بگیرم .
    دستش رو تکون داد و گفت: برو بابا تو هم .

    وقتی از ماشین پیاده شدم تمام عقده ام رو سر بستن در ماشین خالی کردم .چند روز بود پاک پاک شده بوداما . اما ترک عادت موجب مرض است .اینکه فحش نیمه کارم رو که در مورد مادر و خواهرش بود تموم کردم .....آخیش.....


    ***********************************

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روزی که برای پروو (porov )لباسم رفتم نزدیک بود از تعجب شاخ که هیچی دم هم در بیارم .لباسی که من سفارش داده بودم زمین تا کهکشان فرق داشت!!!
    بالا تنه که کلا بدون سر شانه و آستین بود .قد دامن هم که دیگه واویلا ...یعنی کاملا مثل لنگی بود که دورت پیچیده باشی
    گفتم : نرگس خانوم این اون لباسی که من میخواستم نیست .
    همینطوری که لباس رو روی تنم اندازه میگرفت گفت: همینه .من صفحه جورنال رو کنار اندازه هات نوشتم .
    -این نیست .من اصلا نمیخواستم بدون آستین باشه .قدش هم که خیلی خیلی کوتاهه .
    دیگه روم نشد بگم قدش فقط ۱۵ سانت از شورتم بلند تره .
    با یه حالت عصبی جورنال رو آورد و تند تند ورق زد :ایناهاش .شما همین رو گفتید دیگه ؟
    به مدل نگاه کردم .شیوا هم که سرش رو مثل بز آورده بود جلو و داشت نگاه میکرد گفت:نرگس خانوم مستانه این لباس رو سفارش داد .یعنی صفحه ۲۴۵ ،اما شما صفحه ۲۴۶ رو براش دوختید .
    -وا...راست میگی ؟! عجب !اما عیب نداره عزیزم .با یه کت و یا شال قضیه حل میشه
    گفتم : حتما به خاطر قد لباس هم باید شلوار زیرش بپوشم .
    خندید و گفت:چرا شلوار !از این جوراب کلفتها بپوش .ببینم مگه جشنتون مخلوطه ؟اگه نیست که اصلا احتیاجی نیست زیرش چیزی بپوشی .
    چشم منتظر پیشنهاد تو بودم ....
    شیوا : مستانه من یه شال دارم که به لباست میخوره .حالا کاریه که شده ،مجلس هم که زنانه اس .بهتره زیاد سخت نگیری
    -مگه چاره دیگه هم دارم
    نرگس خانوم گفت:ماشالله انقدر خوشگل و خوش قد و بالای که همه چی بهت میاد
    این رو نگی چی بگی ...حیف که خودم امدم لباسم رو به تو سفارش دادم وگرنه میگفتم به جای خیاطی باید میرفتی پالون دوز میشدی .
    بعد هم که اندازه گیری لباسم تموم شد گفت: حالا برای اینکه از دلت در بیارم یه سنگ دوزی قشنگ رو لباست میکنم همه کیف کنن .دست مزدش هم نمیگیرم
    نه تورو خدا یه وقت تعارف نکن ها ....یه فحشهم تو دلم به این دادم .خرجش یه دهن شوی حسابی بود و طلب یه مغفرت از درگاه ایزد منان .
    بالاخره با دلخوری اونجا رو ترک کردم .قرار شد یه سه روز دیگه با شیوا بریم لباس ها رو تحویل بگیریم .
    روزی که باید میرفتیم لباسها رو تحویل بگیریم با شیوا توی شرکت قرار گذاشتم .آخه نیما و شیوا یه چند روزی برای رسیدگی به کارهاشون ،مرخصی بودن .داشتم مگس میپروندم که شیوا اومد تو .
    شیوا : زود تعطیل کن که باید بریم .از اونطرف هم باید برم سراغ تاج سرم .
    -نمیشه .ساعتتازه چهار و نیمه .در ضمن دست خودم هم که نیست .
    شیوا به طرف اتاق امیر رفت و گفت: خودم اجازه ات رو میگیرم .
    بعد هم رفت تو .بعد از چند دقیقه با امیر اومد بیرون .
    دیدم الانه که بگه چرا شیوا رو فرستادی سریع گفتم : من به شیوا گفتم نمیتونم الان تعطیل کنم ،گوش نکرد .
    لبخند زد و گفت: مسله ای نیست .این نیم ساعت انقدر تاثیر تو کارهای عقب مونده ما نمیگذاره .میتونید برید
    خدا جون آخه چقدر یه انسان میشه اینهمه فهمیده باشه ....

    از خدا خواسته سریع وسایلم رو جمع کردم و زدیم بیرون .توی تاکسی نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم که خانوم رادمنش به شیوا زنگ زد و گفت نرگس خانوم لباسهای ما رو برده خونه اونها .و به خاطر کاری که پیش اومده نتونسته بیشتر از این منتظر ما بمونه .خب معلومه دیگه .پولش رو که قبلا گرفته بود ،خیالش از هر لحاظ راحت بود .
    برای تحویل لباسمون رفتیم منزل خاله شیوا .خانوم رادمنش لباسهایی که داخل پلاستیک بود رو به طرف ما گرفت و گفت :نرگس خانوم گفت دوباره بپوشید اگه مشکلی داشت تا فردا بعد از ظهر درست میکنه .
    شیوا لباسها رو گرفت و گفت: خاله کجا بپوشیم ؟
    -اگه آینه قدی میخواین برید اتاق امیر .
    -خاله یه وقت امیر سر نرسه اونوقت شاکی بشه رفتیم تو اتاقش ؟
    -نه شیوا جان .اگه دست به وسایلش نزنی ناراحت نمیشه .در ضمن صبح که میرفت گفت قراره بعد از شرکت بره جایی ،برای همین دیرتر میاد .
    شیوا اشاره کرد .بلند شدم و با هم رفتیم طبقه بالا اتاق عشق من .
    شیوا لباس رو در آورد و گفت :وای ببین چه قشنگه ...دستش درد نکنه
    من که مشغول بازرسی اتاق بودم ،به طرف شیوا برگشتم .
    -آره خیلی قشنگه .مبارکت باشه
    -پوشتت رو بکن میخوام بپوشم .
    -نمی گفتی هم همین کار رو میکردم .
    تا موقعی که لباسش رو بپوشه به جستجوی چشمی خودم ادامه دادم .
    نه ،چیزی مشکوک نمیزنه ...
    شیوا : خب حالا برگرد .
    -وای شیوا چه ناز شدی .همین الان هم بدون آرایش خواستنی شدی .وای به حال اون شب .
    خودش هم هی عقب و جلو میرفت و با لذت به لباسش چشم دوخته بود


    اینقدر عقب و جلو رفت که اگه تا یه دقیقه دیگه دست بر نمیداشت یکی میزدم توسرش .لباسش رو درآورد با دقت تا زد
    گفتم :تا نزن .به یه چوب لباسی آویزون کن
    -باز هم میدم اتو شویی .
    بعد هم لباس من رو از تو پلاستیک در آورد و گفت:تو هم بپوش ،ببینم چه کار کرده .
    -نه شیوا .من که از همون روز پروو خورد تو ذوقم .همون توی جشن میپوشم .الان حالش رو ندارم .
    -بپوش دیگه .دوست دارم الان ببینم .
    خاله شیوا از اون پایین داد زد : شیوا جان موبایلت داره مدام زنگ میزنه
    لباسم رو روی تخت انداخت و گفت : حتما نیما س .تا تو بپوشی من امدم
    لباسم رو توی دستم گرفتم از سنگ دوزیهاش خیلی خوشم اومد .هنوز لباسم توی دستم بود که شیوا اومد تو .
    -تو که هنوز نپوشیدی
    -تو یاد نگرفتی قبل از وارد شدن به جایی باید در بزنی .
    -از قصد این کار رو کردم .می خواستم تن و بدنت رو ببینم
    -تو آدم بشو نیستی
    -بپوش دیگه
    -حالا نمیشه رضایت بدی ،بخدا اصلا حوصله اش رو ندارم .
    -نه نمیشه .توی جشن اینقدر آدم دور و برم ریخته که تو توش گمی .مستانه من برم پایین ببینم خاله چه کارم داره .امدم پوشیده باشی ها .
    -من رو اینجا نکاری .
    -نه زود بر میگردم .
    در رو پشت سرش بستم و مانتو و روسریم و البته بلوز و شلوارم رو در آوردم .همون پشت در لباسم رو پوشیدم . مطمئنا کیپ تنم بود چون کمی سخت به تنم رفت .
    از پشت در کنار امدم و به سمت آینه که سمت راست اتاق بود رفتم .دستم رو بردم پشت و زیپم رو یه کم کشیدم بالا .اما فقط چند سانتی.
    فکر کنم توی این چند روز چاق شده بودم .چون زیپ بالا نمیرفت .
    قدم اول یه رژیم درست و حسابی در حد مرگ .
    کج ایستادم تا بتونم از آینه ببینم و زیپش رو بالا بکشم .همون موقع در باز شد .همونطور که پشتم به شیوا بود گفتم :
    تو دوباره مثل گاو نر سرت رو انداختی پایین و در نزده اومدی تو .
    موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم و پشتم بود با دست جلوم آوردم و گفتم : حالا بجای دید زدن بیا این زیپ رو بکش بالا .....شیوا زود باش ...
    در رو بست .
    گفتم :فکر نکنم مامانم رضایت بده این لباس رو بپوشم .
    برگشتم طرفش
    وا ...این دیوونه کم داره ....پس کجا رفت .
    لباسم رو به طرف جلو چرخوندم و زیپش رو دادم بالا و به زور چرخوندمش .
    چند ضرب به در خورد و در باز شد .شیوا دستش رو بهم کوبید و گفت : وای مستانه عجب چیزی شدی
    -مرض مثلا که چی رفتی دوباره اومدی
    -خب خاله کارم داشت .
    -حالا اگه همون موقع زیپ من رو میبستی ،دیرت میشد
    -اون موقع که تو لباس تنت نکرده بودی که من زیپش رو بالا بکشم
    -ا ا ا ....مگه تو همین پنج دقیقه پیش بر بر من رو نگاه نکردی بعد مثل جن ها غیبت زد .
    شیوا جلو تر امد و گفت : چی میگی مستانه ..! من از همون موقع که تو رو لباس به دست دیدم تا حالا نیومدم بالا . حالا هم امدم بگم زودتر لباست رو بپوش چون امیر اومد خونه .
    مثل یه یخ آب شده وا رفتم .محکم کوبیدم رو صورتم .
    شیوا : چته تو .هنوز که نیومده بالا .چند لحظه پیش اومد تو آشپزخونه پیش ما .
    بعد لباسم رو دستم داد و گفت :زود باش عوض کن .
    مثل اونهایی که زبون باز کرده باشن گفتم : کی....اومد ،،تو آشپزخونه ؟
    -همین الان که میومدم بالا ....حالا تو چرا مثل این جن زده ها شدی .
    -شیوا ،نکنه این امیر بوده که اومده تو اتاق من فکر کردم تویی .
    -چی میگی تو ،خواب زده شدی
    -آخه پشتم به در بود ،من خر فکر کردم تویی گفتم زیپم رو ببندی .اما وقتی در بسته شد دیدم کسی نیست .
    شیوا چشمهای گرد شده ا ش کم کم جمع شد و بعد مثل این دیوانه ها زد زیر خنده .
    همونطور که میخندید گفت :من دیدم امیر رنگش پریده ،نگو صحنه دیده بوده .
    -شیوا خفه شو صدات میره بیرون .
    دستش رو گذاشت جلوی دهنش و در حالیکه سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت :ولی خودمونیم ها عجب تیکه ای دید زده .
    با عصبانیت گفتم : همش تقصیر تو ی نکبته.من گفتم نمی خوام این لعنتی رو بپوشم ،هی اصرار کردی .
    -به من چه
    -وای شیوا ،آبروم رفت .الان پیش خودش میگه این دختر چقدر بی حیا س .اصلا این اتاق نهضه .
    -آره اون دفه با لباس رفتی تو بغلش ،این دفه بی لباس بودی.میگم حالا راستی راستی فقط دید زد یا ...
    یه لگد نثارش کردم که آهش هوا رفت .
    همونطور که مچ پاش رو گرفته بود گفت : چته وحشی ,یکی دیگه حالش رو کرده من رو میزنی .
    یکی دیگه زدم به تو سرش
    - شیوا یه کلمه دیگه بگی جنازه ات میکنم .
    اخمهاش تو هم بود اما دوباره نیشش باز شد .
    -میگم حالا غصه نخور ،اول اینکه یه نظر حلاله ،دوم اینکه من مطمئنم امیر نبوده .
    - از کجا مطمئنی .
    رفت نزدیک در و گفت :از اونجا یی که اگه اون بود ,زیپ رو برات بالا میکشد که هیچی ،بدون اینکه ازت سوال کنه خودش هم زیپت رو پایین میکشد .
    رفتم طرفش که در و باز کرد و زد بیرون .
    وقتی در رو بست تازه یاد بدبختیم افتادم .رفتم جلوی آینه خودم رو برانداز کردم .
    وای ...خاک این عالم و اون عالم هر دو تو سرت ....
    هرچی بیشتر نگاه میکردم ،بیشتر خجالت میکشیدم .یهو در باز شد و من سریع دستم رو جلوم گرفتم .
    شیوا مثل شتر مرغ سرش رو آورد تو و گفت :مستانه میگم نمیخواد اصلا به روی خودت بیاری. زود بیا بیرون انگار نه انگار ،اینطوری بهتره
    -شیوا اصلا روم نمیشه .مگه از این افتضاح ترم میشه
    -نه والا ....خب سوال کردی جواب دادم ....تو هم این قیافه رو به خودت نگیر اصلا شاید اون نبوده .
    -پس کی بوده ؟
    -آخه من موندم اگه امیر بوده چه طوری تو اون وضیت جلوی خودش رو نگه داشته ...
    یه بالشت بر داشتم و پرت کردم طرفش که به در بسته خورد .
    با همون وضیت رو تخت نشستم .سری از تاسف برای خودم تکون دادم و بلند شدم .دیگه گندی بود که بالا اومده بود .تا کی مخواستم اونجا بشینم .
    رفتم پشت در و لباسم رو با نفرت در آوردم و یه گوشه ای پرت کردم و لباسهام رو تنم کردم
    اصلا نباید به روی خودم بیارم .شتر دیدی ندیدی .

    ولی ای کاش به همین راحتی بود ..........



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 27

    وقتی رفتم پایین امیر روی مبل نشسته بود و شیوا و خانوم رادمنش دم آشپزخونه ایستاده بودن و حرف میزدن .روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .وقتی یاد اون موقع می افتادم ،موهای تنم سیخ میشد .
    خانوم رادمنش پرسید :لباست خوب بود .مشکلی نداشت .
    زیر چشمی به امیر نگاه کردم تا عکس و العملش رو ببینم .سرش پایین بود و به موبایلش ور میرفت .شیوا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:مشکل که چه عرض کنم خاله .از اول هم این نرگس خانوم مدلش رو اشتباهی دوخته بود .
    -راست میگی
    -درغم چیه خاله .کل لباس چهار واجب هم نمیشه .هر چی این مستانه به نرگس خانوم گفت قد لباس کوتاه نباشه گوشش بدهکار نبود .از بالا تنه هم که سرشونه و آستین نداره .نرگس خانوم با مدل صفحه قبلی اشتباه گرفته بود
    حرف تو دهن این شیوا نمیمونه .حالا اگه این امیر هم من رو ندیده باشه ،با توصیف های این شیوا کاملا آگاه شده .
    حیف که کمی ازش فاصله داشتم وگرنه الان اون دنیا برای خودش بال بال میزد .
    خانوم رادمنش گفت: خب مستانه جان میخواستی قبول نکنی
    مگه این شیوا میزاشت آدم حرف بزنه ،جواب داد:چاره ای نداشت خاله .حالا خوبه من یه شال دارم بهش بدم وگرنه ....
    خب شد گوشیش زنگ خورد وگرنه با این وراجیهاش معلوم نبود چی میخواد بگه .

    خانوم راد منش تعارف کرد بنشینم .من هم اینکار رو کردم چون واقعا تو اون وضیت پاهام بی جون شده بود .

    خانوم راد منش به آشپزخونه رفت .امیر هم هنوز سرش پایین بود انگار من اصلا حضور نداشتم .

    خدا جون شکرت ,چقدر این چشم پاکه .اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کا شتی با این انتخابت ...
    نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا .

    لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست .

    حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود .
    گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست .
    خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
    گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم .
    با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم .
    خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم
    شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرد ه
    بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خود م .

    خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم .خانوم رادمنش روبه شیوا گفت :آخه چرا ؟
    -بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه .
    -عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست.
    حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه ....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد .
    نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد
    مرتیکه هیزه چشم چرون .....
    معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شد م و رفتم رو پا ش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد حساب کار دستش بود .
    یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله
    تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ....این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره
    گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان
    کیفش رو برداشت و گفت: بریم
    امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری .
    برای تو که بد نشد .نصفه بیشتر دار و ندار ما رو دید زدی...
    شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر .
    گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم
    شیوا : خب صبر کن میرسنیمت دیگه ...
    تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد
    شیوا : این هم گل پسر ما
    گل پسر نه و گه پسر .اگه اون این درخواست رو از امیر نمیکرد ،امشب امیر وقتی چشم هاش رو
    می بست هیکل برهنه من جلوی چشمش نمی اومد .

    وای خدا جون ،چند روز بست بشینم صلوات نذر کنم این فراموشی اون لحظه رو بگیره چیزی یادش نیاد ...
    حالا خدا جون واقعا یه نظر حلاله ؟ یا اینها همه کلاه شرعی که ما سر خودمون میزاریم ....وای دیگه دارم دیونه میشم ....آخه چرا اون همون لحظه اومد تو ....اصلا چرا اون آینه قدی باید تو اتاق اون باشه ... خدا جون با همه آره با ما هم آره .اصلا از این شوخیتون خوشم نیومد .شوخی هم حدی داره .... وای ...استغفرالله ربی و اتوب الیه

    ******

    دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده

    خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم

    سلام کردم و در رو بستم.

    -سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم .
    پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.

    امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی

    نه مثل اینکه همون دیشب خیلی کار ساز بوده .شنیده بودم مردا فقط با این چیزها رام میشن اما باور نکرده بودم ....وای مستانه دیگه از دست رفتی .حالا خوبه دیشب به چیز خوردن افتاده بودی ها ....
    بی حیا .
    خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
    بعد هم پشت میز نشستم .

    یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد
    -به سلام ،حالت چطوره
    خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم
    یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
    -متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
    -موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
    مردد بودم چکار کنم ....
    یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم
    به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم .
    خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
    -من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
    سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم
    بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
    هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..

    بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
    گفتم:دیگه چی شده ؟
    -این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی
    بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه
    با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما .
    شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
    نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی .
    خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
    -مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی
    -باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .

    ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .این نیما و شیوا هم توی آشپزخونه بودن .حالا چکار میکردن الله و علم ....
    گوش هام رو تیز کرده بودم تا ببینم میتونم یه صدایی از اینها بشنوم اما مگه صدای این شکم ما میگذاشت .خواستم به هوای آب خوردن برم اونجا که پشیمون شدم .راستش ترسیدم با صحنه وحشتناکی روبرو بشم .اینه که بلند شدم و به جاش رفتم دستشویی .

    در حالیکه صورت خیسم رو داشتم با دستمال پاک می کردم از دستشویی امدم بیرون که چشمم افتاد به شیوا که داشت روسریش رو درست میکرد .همچین لپ هاش هم گل انداخته بود .نیما هم یه چند ثانیه دیگه از آشپز خونه اومد بیرون .به این سادگیشون که مخواستن نشون بدن خبری نبوده لبخند زد و به طرفشون رفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد .
    خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی....
    امیر : غذا که نخوردید ؟
    نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم .
    تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی !
    شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی .
    -حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم .
    شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری ....
    رفتم جلو و گفتم : بدید من
    وقتی که داشتم غذا رو از دستش میگرفتم برای یه لحظه دستم با دستش برخورد کرد .انگاری که برق فشار قوی بهم وصل بکنن تمام وجودم رو لرزوند .فکر کنم حتی برای یه لحظه یه ویزی کردم و استخونهام هم معلوم شد .
    سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .در رو که بستم ناخودآگاه دستم و بالا آوردم و یه بوسه به همون جایی که با دستش بر خورد کرده بود زدم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم که هر چی بود از سرم پرید .
    -چته شیوا .کمرم خرد شد
    - ا ... تو پشت در بودی .
    فقط نگاهش کردم .
    امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟
    -عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه .
    -آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین .
    -رو که رو نیست .
    ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم .
    شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی
    شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی
    خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی .
    همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شیوا بلند زد زیر خنده .وقتی دید با حالت گنگی نگاهش میکنم .اشاره به جای خالی کنار دستش کرد تا بشینم .روی مبل کنارش نشستم .سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:میدونی با این کارت یاده یه جک افتادم .
    -کدوم کار ؟!
    -همین که تا صدایی امیر امد شالت رو کشیدی جلو دیگه .
    -خب
    -آهسته تر گفت : یه روز یه مرده اشتباهی میره حموم زنونه .زنه تا مرده رو میبینه زود شورتش رو در میاره و میندازه سرش و می گه اوا نامحرم ....
    بعد زد زیر خنده .من که ارتباط این جک رو با خودم نفهمیده بودم با بیتفاوتی نگاهش کردم .بلند گفت:
    اه ه ه ه ...مستانه توکه اینقدر دوزاریت کج نبود
    احساس کردم امیر یه پوزخند زد .بی توجهه به اون اروم به شیوا گفتم : به جون تو نگرفتم .
    دوباره در گوشم گفت:کار تو هم مثل همون زنه اس .امیر کل بدنت رو دیده اونوقت تو موهات رو ازش میپوشونی .
    در حالیکه از گفته اش خجالت زده بودم یه نیشگون محکم ازش گرفتم که جیغش هوا رفت .امیر و نیما دست از صحبت کشیدن برداشتن و با تعجب به ما نگاه کردن .
    نیما : چی شد ؟!
    شیوا در حالیکه رون پاش رو میمالید گفت: مستانه نیشگونم گرفت .
    - برای چی ؟
    یه نگاه از اون نگاههای حرفه ایم کردم .جواب داد : هیچی بابا شما مشغول باشید
    فکر کنم خیلی دردش گرفت تا چند دقیقه داشت همینطوری پاش رو میمالید .یه لبخند از رضایت زدم و مشغول خوردن شدم .
    گفت:فقط یادت باشه تلافی میکنم و گفتی شاکی نمیشی
    خندیدم که بیشتر حرصش گرفت .در عین حالی که غذا میخوردم حواسم به دست شیوا بود که یه وقت اونجا تلافی نکنه .دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی .
    یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین
    نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشالله شام عروسیت .
    امیر هم بلند گفت: الهی آمین
    نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی
    امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری .
    یه دفه شیوا با حالت ترس گفت : مستانه اون چیه روی شالت ؟
    دستم رو به طرف شالم بردم که دستم و گرفت و جیغ زد :سوسک ...سوسک
    از جام مثل فشنگ پریدم و سرم رو هی تکون میدادم بلکه اون سوسک حروم زاده بیوفته .این دوتام انجا بودن روم نمیشد جیغ بکشم .
    شیوا داد زد : داره میاد به طرف صورتت
    دیگه تو اون لحظه محرم و نامحرم رو بیخیال شدم سریع شالم رو در آوردم و روی زمین انداختم و خودم رفتم یه طرف دیگه .با وحشت به شالم چشم دوخته بودم که این سوسکه بی پدر و مادر پدیدار بشه .چشمم به شیوا افتادکه بیصدا میخندید و قرمز شده بود ،اون دوتا هم متوجه شیوا شدن .
    صدای خنده اش بالارفت و بریده بریده گفت : سوسک کجا ...بود ...دستت انداختم ....این ..هم تلافی

    نیما خندید و گفت : من گفتم تو چه شجاع شدی و از جات تکون نخوردی .

    من که دیگه واویلا یعنی رگم رو میزدی ازش خون نمیزد بیرون .از طرفی هم از اون وضیت خجالت میکشیدم .به طرف شالم رفتم و بدون اینکه اون رو بتکونم سرم کردم .نگاهم به امیر افتاد انتظار داشتم اون هم بخنده اما اخمهاش تو هم بود و به ظرف غذاش خیره شده بود .
    شیوا که کمی از خنده اش کاسته شده بود گفت: شرمنده مستانه جان ....حالا اون قیافه رو به خودت نگیر .خودت گفتی اگه تلافی کنم شاکی نمیشی .
    خواستم جواب بدم که امیر گفت:اصلا کارت درست نبود .
    شیوا خنده اش قطع شد و به نیما یه نگاه انداخت .من مونده بودم این چش شده !!!
    نیما هم نگاهی به امیر انداخت .امیر ظرف غذاش رو برداشت و از اتاق خارج شد .
    شیوا که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت : این چرا اینطوری کرد ؟!
    نیما جواب داد :فکر کنم این هم از آقا سوسکه ترسیده بود
    بعد هم با لبخند ظرفش رو برداشت و بیرون رفت .

    وقتی رفت رو به شیوا گفتم : این انتظار رو ازت نداشتم
    - گفتم که شوخی بود .
    -این شوخیت با عث شد من شالم رو جلوی دو تا مرد نامحرم بر دارم .
    -برو بابا .حالا فکر کردی این دوتا منتظر همین بودن تا تورو بدون حجاب ببین .
    - نه اما با این کارت ...
    اومد میون حرفم و گفت :دلت رو شکوندم ...
    -نه دلم رو نشکستی شخصیتم رو شکوندی .

    بعد هم ظرفم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم .داشتم ظرف رو توی سطل اشغال می انداختم که شیوا پشیمون اومد پیشم
    -مستانه حالا که فکرش رو کردم دیدم تو راست میگی .....ببخشید .بخدا منظورم این نبود ...
    دیدم بغض کرده رفتم جلوش وایسادم و گفتم : دیوونه میخوای گریه کنی ؟!
    مثل این بچه ها لبهاش رو جمع کرد .آروم بغلش کردم و گفتم : بی خیال ...به قول خودت یه نظر حلاله ...مگه نه .
    سرش رو از رو شونه ام برداشت و لبخند زد : بخشیدی ؟
    چشم هام رو آروم باز و بسته کردم .
    گفتم : اصلا تقصیر خودم هم بود من نباید اونطوری تو رو نیشگون میگرفتم که تو به فکر تلافی بیوفتی .
    تازه یادش افتاد .
    - مستانه خیلی خری فکر کنم جاش سیاه شد .
    -ناراحت نباش تا سه روز دیگه حله.
    آروم زد به بازم و گفت : حالا نوبت تو هم میشه اینقدر من رو دست ننداز .


    ********************

    من مونده بودم به قول شیوا من واقعا دوزاریم کج بود که منظور امیر رو به خاطر این کار شیوا نفهمیدم یا واقعا امیربا منظور این حرف رو زد .
    قربون غیرت برم....بی خود نیست که من عاشقت شدم .به تو میگن مرد ...

    خدا جون یعنی میشه امیر هم به من علاقه داشته باشه ....اگه اینطوره پس چرا لنگ میزنه نمیاد درست و حسابی بهم بگه ...اه ه ه ه ،ببین من عاشق چه آدم پیچیده ای شدم .اصلا رفتارهاش ضد و نقیضه ....یه جور هم چراغ سبز نمیزنه که من بفهمم دردش چیه ....اصلا مورد شور هر چی مرد ببرن که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندم .نکبتها ...

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 28

    قسمت بیست و هشتم رمان در ادامه مطلب... پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس .
    دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی .
    گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی .
    مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟
    -هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس .
    -نه ،همون جمله آخر رو میگم .
    -بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس .
    -مستانه من گوشم دراز شده
    بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ...
    شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه .
    بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیارید ها ؟
    -چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟
    -همین دلدادگی تو و امیر دیگه
    -خواب دیدی خیره .حالا بجای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار.
    یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد .
    -چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
    -خیل خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم
    و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،گوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه .
    اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم .
    قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم .
    شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری .
    -اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست .
    در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون
    همین یکی رو کم داشتم .
    نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟
    شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ...
    تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب ....
    امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟
    درد ...مردتیکه چپول .
    لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد .
    این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم .

    دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میزاشتم اون ببره .اما اون برد .نه اینکه بخاطر سوزش چشم هام کم آوردم نه .طاقت نگاه کردن به چشمهاش رو نیاوردم .
    به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس ....
    یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟
    شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟
    وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم : شیوا باشه،بریم خودم میگم .
    امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟
    شیوا : کلک ها داشتیم ؟
    وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند .
    امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم .
    دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه
    انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم .
    شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر .
    -بخاطر هیچی دنبال هم میکردید .
    وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد .
    شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد
    -ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه ....
    یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش .
    شیوا امد کنار میزم : مستانه ....
    -شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب
    دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره .
    تا وقتی که همه بر گشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره .
    بیچاره وقتی فهمید باهاش آشتی کردم ذوق مرگ شد
    -چرا ؟
    -نگاهش یه جوریه.تا حالا حس نکردی .
    -نه
    -چه سوال مسخره ای کردم خب معلومه که تو حواست به دو ر و برت نیست .دری به تخته خورده و یه شوهر زپرتی به تورت خورده ،باورت نمیشه که .
    -مستانه این زبونت ...
    -آره میدونم تا اونجای آدم رو میسوزونه
    -بی تربیت .
    -مخلصیم
    دستم رو دراز کردم که دفتر چه یادداشت رو بر دارم که زود تر از من برداشت .
    -بده من
    -فکر نکن همه چی یادم رفته ها.راست و حسینی قضیه رو میگی وگرنه دوباره میرم سراغ امیر ..
    -چی رو میخوای بدونی .
    -این که بین تو امیر چیه ؟
    -والا به پیر به پیغمبر چیزی نیست ...اینقدر حرف در نیار.
    -که چیزی نیست .پس این چیه .
    لای دفترم رو باز کرد و نشونم داد.
    -ا ا ا ...این رو من کی نوشتم .
    مثل این جوتا (جواد) نوشته بودم ... I love you ..a
    -بده ببینم .
    کشید عقب : نه بابا
    -وای شیوا من کی این رو نوشتم .بده ببینم تو صفحه های دیگه ننوشته باشم .
    -خودم چک کردم ....نبود ....فقط همین یکی بود .اما مستانه خیلی بچه ای .این چیه ،میخواستی یه چشم و ابرو هم بکشی که داره ازش اشک میاد .
    -من اصلا حواسم نبوده کی این رو نوشتم .حالا خوبه خود امیر ندیده
    ای داد و بیداد ،سوتی رو دادم رفت
    شیوا دستش رو محکم زد بهم و با خوشحالی گفت : از کی ؟
    -شیوا ,جان من بی خیال شو
    -نه ،از تو نمیتونم حرف در بیارم پاشم برم از خودش بپرسم .
    بلند شد .دستش رو سریع گرفتم و گفتم .خیل خب بشین .خودم میگم .
    فاتحانه نشست.کمی من من کردم و گفتم :
    من ...من ...به پسر خاله کلاه قرمزی علاقمند شدم .یعنی یکم فراتر از علاقه .من ....
    بلند گفت : عاشق شدی .
    -هیس...چه خبرته
    -وای مستانه باور کنم ...باور کنم تو عاشق بقول خودت پسر خاله اخمو و بد اخلاق من شدی
    با سر حرفش رو تایید کردم .
    -باورم نمیشه
    -ا ا ا ...
    -خب باشه ،حالا چند وقتی هست که باهمین .
    - چی میگی تو برای خودت .اصلا اون تو خط من نیست .
    -چی؟ یعنی ...
    -آره،یعنی من فقط این احساس لعنتی رو بهش دارم .اون حتی روحش هم خبر نداره .
    -یعنی باور کنم
    یه چپ بهش نگاه کردم .
    -منظورم اینه که به نظرم رفتارش اینطور نشون نمیده . دیدی سر ناهار چه حالم رو گرفت .
    ته دلم قلقلک اومد ...
    شیوا به صندلیش تکیه داد و گفت : از کی این احساس رو داری ؟
    شونه هام رو بالا انداختم .
    -یعنی چی ؟
    -یعنی نمیدونم .
    -مگه میشه .من دقیقا میدونستم از کی به نیما علاقمند شدم .

    -خب تو از بس ندید بدید بودی که هول برت داشت ....حالا یه چیزی ...نری بلندگو دستت بگیری همه جا جار بزنی .به جون خودم اگه بفهمم کسی فهمیده من میدونم و تو .مخصوصا اگه به نیما و باز مخصوص مخصوصا اگه به این امیر چپول بگی.اونوقت من میدونم وتو ...
    -یعنی چی ....میخوای همینطوری تو خیالت واسه اون باشی
    -تو خیالم مهربون تره .
    -مستانه دست بردار ....اصلا میخوای من از زیر زبونش بکشم بیرون .
    -تاحالا داشتم تو مغز خر فرو میکردم !
    -بابا من یه جوری میپرسم اون نفهمه .مثلا تو رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میدم .اون وقت مزه دهنش میاد دم دستم .
    -یه وقت این کار رو نکنی ها .اون خیلی تیزه .همین الان هم داشت مشکوک نگاهمون میکرد ....
    -نمیفهمه
    -شیوا میخوام یه قولی بهم بدی .باید بهم قول بدی این موضوع فقط بین من و تو بمونه باشه .حتی نیما هم بویی نبره ،باشه .
    -آخه .....
    -میدونم که خیلی سخت یه حرف تو دهنت بمونه ،اما بهم قول بده .....قسمت میدم به همین عشق پاکی که بین تو و نیما هست .
    نمیدونم چرا یه دفه بغضم ترکید .اصلا نفهمیدم کی بغض کردم .سریع بلند شدم و رفتم دستشویی .
    نمیدونم چند دقیقه اون تو بودم که شیوا آروم به در زد و گفت :مستانه جان .بهتره بیایی بیرون .اینطوری اگه کسی بفهمه شک میکنه ها .

    دیدم راست میگه .اشکهام رو که نمیدونم چرا همینطوری واسه خودش اومده بود از روی گونه هام پاک کردم و از دستشویی امدم بیرون .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    انقدر سرم درد میکرد که شب با دوتا قرص مسکن هم خب نشد .من به کسی علاقمند شده بودم که حتی احساسش رو نسبت به خودم نمیدونستم .اون مردی بود که جز غرور چیزی تو چشمهاش پیدا نمیکردم .کسی که نمیدونم چرا و چطور عاشقش شدم و یا چرا عاشقش شدم او که با لبخند های تمسخر آمیز و حرف های کنایه دارش احساسم رو به بازی گرفته بود. اما این احساس پاک و مقدس بود ,بکر بود و حاضر بودم تا آخرین لحظه زندگیم در صدف قلبم پنهانش کنم .چرا که او سلطان قلبم بود .ذره ذره وجودم او را تمنا میکرد ......اه ه ه ه ه ،مستانه بیا بیرون از این فضای رومانتیک عاشقانه ...
    گور پدر جد هر چی آدم مغرور و گند دماغه .....

    ************
    صدای ممتد تلفن مجبورم کرد برای پاسخ گوی تلفن از چایی خوردن دست بکشم .از اون روز به بعد که تمام فنجانها شکسته بود یه چایی نخورده بودم .اما باز امروز مهربون شده بودم چند دست فنجون خوشگل خریده بودم .
    -شرکت افق بفرمایین
    -سلام خانوم با آقای مهندس کار داشتیم
    از طرز صحبتش فهمیدم از همون کارگر های خارجیه.به اتاق امیر وصل کردم و گوشی رو گذاشتم .
    معلومه شرکت بنامی هستش که همش به این خارجیها در ارتباطه.... نمیدونستم زبانم اینقدر خوبه

    امروز هم به جای شیوا کار میکردم ،فردا دیگه جشن عقدش بود و اگر خدا میخواست از شنبه سر کار بر میگشت .یعنی اگه استاد میفهمید من اینجا چه سمتی گرفتم دو دستی مدرکم رو تقدیم میکرد .

    در اتاق امیر باز شد و امد بیرون .نمی خواستم دوباره نگاهم بهش بیوفته و از خود بی خود بشم .دوست نداشتم قربون صدقه بالا و پایینش برم . ...آخ باز هم از اون اشتباهات لوپی ...دوست نداشتم قربون صدقه قد و بالاش برم ...با فحش و بد و بیراه بهتر کنار میومدم .

    امیر : خانوم صداقت من باید برم.اگه کسی کاری داشت فقط یادداشت کنید .بعدا خودم باهاشون تماس میگیرم.
    حالت پریشان و آشفته ای که داشت مجبورم کرد سرم رو بلند کنم
    -مشکلی پیش اومده آقای مهندس .
    -یکی از کارگرها از داربست افتاده
    یاد پدر نیما افتادم .
    -حالش خوبه
    -امیدوارم که مشکل اساسی پیش نیومده باشه .
    کیفش رو برداشت و به طرف در رفت .هنوز در رو کاملا باز نکرده بود که برگشت و گفت : دعا کن.
    من که داشتم پس می افتادم اون وسط . این اولین باری بود اینقدر صمیمی باهام حرف میزد همیشه فعل جمع میبست .
    چشم هم دعا میکنم هم آب پشت سرت میریزم ....

    یه لبخند امید دهنده زدم و گفتم : انشاءالله که طوری نشده .باشه من دعا میکنم .
    یه لبخند از آرامش زد و در رو بست .
    من که دیگه وا رفتم .
    ای خدا از این لبخند ها بیشتر به ما عنایت کن ....وای چه جیگر میشه وقتی میخنده ....اصلا لامصب همه چی تمومه .معلوم نیست این ننه ،باباش سر این چه کردن که این درست شده ...
    با تشر به خودم گفتم .مستانه ...
    خود درگیر بودم دیگه

    ******

    -نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه .....
    به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و ربع بود و هنوز از امیر خبری نبود .همه به جز مهندس رضایی و مهندس وحدت رفته بودن .به مامان زنگ زده بودم و گفته بودم کمی دیر میام .
    کلید نداشتم و نمیتونستم شرکت رو به امان خدا بسپرم و برم .هر چند نگهبانی هم داشت اما ترجیح دادم بمونم بلکه از امیر هم خبری بشه و این حالت استرس من هم کاهش پیدا کنه .
    مهندس وحدت از اتاقش امد بیرون .توی این موقعیت فقط همین رو کم داشتم .
    -شما هنوز اینجایید
    -کارم تموم شده دارم میرم .
    -در خدمت باشیم
    خدمت عمه ات باش .مرتیکه نا حسابی .....
    خدا رو شکر مهندس رضایی از اتاقش اومد بیرون رو به هر دوی ما گفت : خسته نباشید
    -شما هم همینطور .
    داشت میرفت طرف در اتاق امیر که گفتم .تشریف ندارن .
    -رفتن
    دیدم مهندس وحدت مشکوک نگاهم کرد اینکه گفتم :نه ،خودشون گفتن بر میگردن
    مهندس وحدت : نگفتن کی ؟
    -چرا همین الان زنگ زدن گفتن پارکینگ هستن .
    دروغ از این بهتر به ذهنم نرسید .فقط میخواستم شرش از سرم کم بشه .
    مهندس رضایی به ساعت نگاه کرد و گفت :من با اجازتون برم .باید برم دنبال دخترم .
    وای نه حالا اگه این انتر بخواد بمونه چی ؟
    اما خوشبختانه اون هم خداحافظی کرد و رفت .

    وقتی رفتن اعصابم بیشتر به هم ریخت از دلشوره داشتم خفه میشدم .
    شماره موبایلش رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم .از بس بالا و پایین رفته بودم که فکر کنم اون یه قسمت کف زمین چال شده بود .به ساعت نگاه کردم ساعت یک ربع به شش بود .مونده بودم چکار کنم .بمونم یا برم .تصمیم گرفتم به شیوا زنگ بزنم .اما این شیوا روز روزش هم در دسترس نبود چه برسه به حالا .خونشون هم کسی نبود .

    بادستم به روی میز ضرب گرفته بودم وبه ساعت خیره شده بودم که دسته در آروم چرخید .از روی صندلیم بلند شدم .اما وقتی دیدم در باز نشد
    باتردید گفتم :مهندس شمایید ؟
    جوابی نشنیدم .راستش یه کم ترسیدم .دوباره صدا کردم .اما باز صدایی نشنیدم .سریع شماره نگهبانی رو گرفتم .اما هر چی بوق میزد کسی جواب نمیداد .
    -لعنتی بر دار.



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 29

    فکرم دیگه کار نمیکرد . صدای بوق تلفن توی گوشم صدا میکرد و بهم استرس میداد .فقط چشمهام روی دسته در ثابت شده بود .
    یکدفه تلفن پاسخ داده شد .اول صدای نفس نفس و بعد صدای نگهبان .
    -الو
    دستپاچه گفتم :من ازشرکت افق زنگ میزنم .طبقه پنجم ...تو رو خدا بیاین بالا فکر کنم کسی پشت دره.
    -مگه شما هنوز نرفتید
    داد زدم : میینید که نرفتم .فقط تو رو خدا زود باشید.
    -شاید یکی از همکاراتون باشه
    وایی که دلم میخواست هر چی فحش بلدم سر این خالی کنم
    -میاین یا نه ؟
    -خیل خب ،امدم .

    همونطور که چشمم به در بود گوشی رو گذاشتم .خدا میدونه تا این نگهبان امد چه حالی پیدا کردم .وقتی در باز شد و هیبت گنده نگهبان رو دیدم انگار فرشته نجاتم رو دیدم .
    خنده دار بود .همیشه وقتی میومدم یا میرفتم سعی میکردم چشمم بهش نیوفته .آخه
    قیافه اش یه جوری بود ،آدم رو میترسند .خیلی درشت هیکل بود .موهاش هم فر فری بود .از اون
    وز وزیها .سیبیلهاش هم خیلی کلفت بود .اه ،هر وقت میدیدمش مشغول جویدن سبیلش بود .
    فرشته نجات ما هم در پیتی بود .
    از پشت میز که همونطور بی حرکت وایساده بودم تکون خوردم و به طرفش رفتم
    -اینجا که کسی نبود
    -شما کجا بودید .فقط یک ربع پشت خط بودم .
    اولش چیزی نگفت اما با کمی من و من گفت : رفته بودم دستشویی ....حالا شما این موقع تو شرکت چکار میکنید .
    -حتما مجبور بودم که وایسادم .
    -به هر صورت من اطراف رو هم چک کردم .کسی نبود .شاید خیالاتی شدید .
    -نه خیالاتی نشدم .من مطمئنم
    -به هر صورت کسی نبود ....کارتون خیلی مونده .
    -مهندس راد منش بیاد میرم .
    -باشه پس من پایینم .اما فقط تا یه ساعت دیگه .بعد از اون باید در اصلی ساختمون رو قفل کنم و برم.شما هم نمیتونید بمونید .
    -باشه تا نیم ساعت دیگه میرم .
    وقتی رفت باز با شیوا تماس گرفتم اما باز هم در دسترس نبود .
    یادم افتاد حتما این نگهبانه شماره امیر رو داره.
    تصمیم گرفتم اگه تا یک ربع دیگه از امیر خبری نشد از همین فرشته غوله شماره اش رو بگیرم .

    به آشپز خونه رفتم و زیر چایی رو روشن کردم تا تو این یه ربع دیگه بیکار نباشم .تا موقعی که چایی گرم بشه همونجا بالا سرش وایسادم .
    یعنی من خیالاتی شده بودم ....شاید هم ،چون در باز نشد ...اصلا این روزها گیج میزنم ...همش هم تقصیره این جوجه اردک زشته .
    یه فنجون برداشتم و برای خودم چایی ریختم .صدای در رو شندم که باز شد .یعنی داشتم به تمام معنا گل میزدم به هیکلم .اما وقتی صدای امیر رو شنیدم که مشغول صحبت با موبایلش بود .یه نفس راحت کشیدم .این رو میگن فرشته ...
    متوجه شدم امیر متوجه حضور من نشده چون یه راست رفت تو اتاقش .
    مثل یه خانم خو ب خونه دار یه چایی خوشرنگ ریختم و به استقبال عشقم رفتم .در اتاقش باز بود و هنوز مشغول صحبت با موبایلش بود .از صداش معلوم بود خیلی خسته است .
    امیر : نه ...فردا صبح ماشین رو میارم در خونتون, نه ,فقط یه پاش و سرش شکسته بود ...خدا رحم کرد ,....به جون تو همین الان امدم در ها رو ببندم برم...باشه ، فعلا.
    صداش که قطع شد رفتم به طرف اتاقش .جلوی در وایسادم .سرش رو به صندلیش تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .
    من نمیدونم چرا این قلب ما بی آهنگ تکنو میزد .دیگه استاد رقص شده بود واسه خودش .
    اما چقدر دلم براش تنگ شده بود .ای کاش زمان متوقف میشد تا من زمان بیشتری داشتم به چهره جذاب و مردانه اش خیره بشم .
    اصلا این وقتی چشمهاش بسته بود قابل تحمل تر بود .حداقل برق چشمهاش آدم رو آتیش نمیزد .هنوز غرق تماشاش بودم که یه دفه چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از تکیه گاه صندلی بلند کرد .
    من دستپاچه شدم و بلند گفتم سلام .
    ایندفه دیگه چایی نریخت رو دستم آخه از قصد پرش نکرده بودم .میدونستم وقتی برم پیشش لرزونک میگیرم .
    ناباورانه گفت : شما هنوز اینجایید ؟!
    -منتظر شما بودم .
    ابروهاش رفت بالا و با شیطنت گفت :منتظر من !
    به روی خودم نیاوردم .حالا خوبه از خستگی داشت تلف میشد ...بی جنبه.
    گفتم : منتظر بودم تا یکی بیاد در این شرکت رو قفل کنه .انتظار نداشتید که همینجوری اینجا رو ول کنم برم.
    از روی صندلیش بلند شد و گفت : من واقعا متاسفم که شما مجبور شدید تا این موقع توی شرکت بمونید .راستش تو بیمارستان اینقدر سرم شلوغ بود که حواسم نبود به شما اطلاع بدم .یعنی راستش اصلا فکرش رو هم نمیکردم شما منتظر بمونید ...اما شما چرا با من تماس نگرفتید ؟
    با دلخوری گفتم :مگه شما شماره به من داده بودید ؟به شیوا هم که تماس گرفتم گوشیش خاموش بود .
    باز شیطون شد همونطور که به طرفم میومد گفت:من واقعا شرمنده ام یادم باشه حتما شماره ام رو شخصا به شما بدم ....
    به فنجان توی دستم اشاره کرد و گفت :برای من ریختید ؟
    اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :برای خودم ریخته بودم که حالا دیگه سرد شده میرم بریزمش دور .

    تو چایی نخورده هم پسر خاله شدی ...

    به آشپزخونه رفتم چایی رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستن شدم .
    من هم با خودم در گیر بودما ...مگه من اون چایی رو برای اون نریخته بودم ...مگه همیشه دوست نداشتم اینطوری مهربون بشه !...اما نه دوست نداشتم اینجا اون هم وقتی فقط من و اون تنها بودیم مهربون بشه ...
    همینطور که به شیر آب که هنوز باز بود خیره شده بودم احساس کردم اومد تو .
    وای خدا جون عجب غلطی کردم اینجا موندم ...اگه یهو مردونگیش گل کنه چی ؟

    زود شیر آب رو بستم و به پشت چرخیدم .داشت زیر گاز رو روشن میکرد .با همون
    حالت نیمرخ یه نگاه به من کرد .دستم رو با مانتوم خشک کردم و به سرعت از بغلش رد شدم .
    امیر: دارید میرید ؟!
    نمی دونم چرا با حالتی که انگار منتظر همین حرفش بودم از دهنم پرید و گفتم : نرم ؟
    وای خدا مرگم بده .چرا این رو گفتم ؟!!!
    با چهره مشوشم و چشمهای گشاد شده انگشتم و گاز گرفتم و به چهره امیر خیره شدم
    حتما به خودش میگفت این هم بله...
    قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : با اجازتون خدا حافظ
    به سرعت به طرف میز رفتم و کیفم رو برداشتم .با تمام سرعت به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم : صبر کنید .
    ای وای مستانه ....
    وایسادم و با طمأنینه به عقب برگشتم .در چهار چوب در آشپزخونه وایساده بود .
    -فردا احتیاج نیست بیاین شرکت .
    وقتی نگاه متعجبم رو دید گفت :مگه قرار نیست فردا بیاین جشن .
    با سر حرفش رو تایید کردم .لبخند زد و گفت:خب فردا اگر بیاین شرکت نمیتونید به کارتون برسید .مطمئنا شما هم مثل خیلی از خانومها ی دیگه وقت زیادی برای آماده شدن به این جشنها به خودتون تخصص میدید....اینطور نیست ؟
    به پوزخند مسخره اش توجه نکردم و دوباره به طرف در برگشتم .
    دوباره گفت : صبر کنید ؟
    ای وای ول کن نیست .
    برگشتم به طرفش .باز هم اون لبخند مسخره اش گوشه لبش بود .با حرص گفتم : بفرمایید .
    با دست به میز اشاره کرد :موبایلتون .
    از بس که آدم رو هول میکنه حواسم نبود برش دارم ...نه بابا تو هم ثابت کردی مرد نیستی .

    با قدمهای بلند خودم رو به گوشیم رسوندم و دوباره رفتم طرف در
    -اگه خیلی عجله دارید من میرسونمتون
    دستپاچه گفتم : نه عجله ندارم ممنونم .
    به طرف در رفتم و دستگیره در رو گرفتم به طرف پایین هول دادم .اما در باز نشد .دستگیره در رو چندین بار بالا و پایین بردم و به شدت در رو تکون میدادم .هر چی تلاش میکردم در باز نمیشد .
    دوباره اون ترس لعنتی به جونم افتاد .صدای پای امیر رو شنیدم که پشت سرم متوقف شد
    به جون خودم فهمیدم مردی لازم به ثابت کردن نیست .
    دست از تلاشم کشیدم و درمونده سرم رو به طرفش که پشت سرم بود چرخوندم .با حالت عاجزانه گفتم : باز نمیشه ...
    تو نگاهش چیزی بود مثل اینکه (تو اگه میترسی غلط کردی اینجا موندی ) به طرفم خم شد ،

    نیم تنه ام رو عقب کشیدم .دستش رو به طرف در برد و گفت : بخاطر اینکه در قفل بود .من نمیدونستم شما اینجایید وگرنه در رو قفل نمیکردم .
    و کلید روی در رو چرخند .
    نمیدونم چرا خودم چشمم به کلید روی در نیفتاد ...
    دیوانه ،ترسیدی کسی بخوردت که در رو قفل کرده بودی...
    در حالیکه از کارم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم و از در بیرون رفتم .
    یکدفه بند کیفم کشیده شد .با خشم به طرفش برگشتم یه فحش ناحسابی هم آماده کرده بودم که بهش بدم .دستهایش رو بالا گرفت و به دستگیره در که بند کیفم به اون گیر کرده بود اشاره کرد .
    بدون هیچ مکثی بند کیفم رو آزاد کردم و به حالت دو به طرف پله ها رفتم .روی آخرین پله نشستم و در حالی که از پایین امدن پنج طبقه به نفس نفس افتاده بودم اون فحش ناحسابی رو به خودم دادم ....


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/