صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #31
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرسش قدیمی
    پرسش قدیمی (داستان واقعی)

    در سال 1951، آلبرت ‏اینشتین، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل در فیزیک، در دانشگاه «پرینستون» درس می‌داد. او از دانشجویان سال آخر امتحان گرفته بود و داشت به دفترش می‌رفت. استادیار کنار او راه می‌رفت و اوراق امتحانی دانشجویان را با خود حمل می‌کرد.استادیار که در حضور بزرگ‌ترین فیزیکدان قرن بیستم احساسی از خجالت داشت، از او پرسید: «‏دکتر اینشتین، آیا امتحانی که از این دانشجویان گرفتید همان امتحانی نبود که سال قبل از آن‌ها گرفتید؟» ‏اینشتین برای لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «بله، همان امتحان بود.»استادیار با تردید پرسید: «اما دکتر اینشتین، چگونه می‌توانید به یک کلاس در دو سال پیاپی یک سؤال را بدهید؟»اینشتین جواب داد: «بله، اما جوابش تغییر کرده است.»

    برگرفته از کتاب:

    برایان تریسی؛ راهکار برتر؛ برگردان مهدی قراچه‌داغی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر آسیم 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #32
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    شاد باشید
    شاد باشید (داستان واقعی)

    سخنی از این داستان: «در زندگی چیزی نیست که مرا خوشحال کند، چرا که من همیشه خود به خود و از ته دل خوشحال هستم و ذات خوشحالی در درون‌ام می‌جوشد.»
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    ‏یک بار که «لاری کینگ» [1] گوینده‌ی معروف امریکایی مشغول مصاحبه و ‏گفت‌وگو با «ورنر ارهارد» [2] بود، من هم خوش‌بختانه به تلویزیون نگاه می‌کردم. «ارهارد» در آن زمان برای کار به روسیه رفته و در آن‌جا زندگی می‌کرد. بعد از آن‌که «ارهارد» گفت که امکان دارد به زودی به امریکا برگردد، لاری کینگ پرسید، آیا بازگشت به وطن او را خوشحال خواهد کرد؟ «ارهارد» از این سؤال ناراحت شد و گفت: «در زندگی چیزی نیست که مرا خوشحال کند، چرا که من همیشه خود به خود و از ته دل خوشحال هستم و ذات خوشحالی در درون‌ام می‌جوشد.»
    -------------------------------------------------
    1. Larry King
    2. Werner Erhard

    برگرفته از كتاب:

    استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #33
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مجموعه داستانهاي خواندني(گردآوري:Silicon) مردی با کت قهوه‌ای (پاره‌ی نخست)

    ‏ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
    اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
    ‏ژنرال گرانت از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت.
    ژنرال هیندنبرگ بر فراز تپه ایستاد.
    ‏ماه از پشت انبوهی از بوته‌ها بیرون آمد.

    ‏در حال نوشتن تاریخ انسان‌ها هستم. با این‌که نسبتاً جوان هستم اما تا به حال سه جلد از این قبیل کتاب‌های تاریخی نوشته‌ام. می‌شود گفت پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشته‌ام.همسرم جایی این دور و برها درون خانه است؛ خانه‌ای که ساعت‌هاست در آن نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. زن بلندقدی است، با موهای مشکی که کمی به خاکستری گراییده است. گوش کنید. دارد به نرمی از پله‌ها بالا ‏می‌رود. تقریباً هر روز همین‌طور آرام راه می‌رود و کارهای خانه را انجام می‌دهد.از شهری در ایالت آیوا به این شهر آمدم. پدرم یک نقاش ساده‌ی ساختمان بود. او به اندازه‌ی من در این دنیا پیشرفت نکرد. من راهم را از دانشگاه انتخاب کردم و در نهایت، یک تاریخدان شدم. این خانه‌ی ماست. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم و این‌جا اتاقی است که در آن کار می‌کنم. تا به حال سه مجموعه‌ی تاریخی نوشته‌ام که در آن‌ها از چگونگی شکل‌گیری ایالت‌ها و دلایل وقوع جنگ‌ها صحبت کرده‌ام. می‌توانید کتاب‌هایم را ببینید. همچون سربازان وظیفه‌شناس، شق و رق، در قفسه‌های کتابخانه ایستاده‌اند.من هم مثل زنم قد بلندی دارم. شانه‌هایم مختصری افتاده‌اند. اگرچه جسورانه می‌نویسم، درکل آدم کم‌رویی هستم. دوست دارم درِ اتاق را ببندم و در تنهایی بنشینم و به کارهایم برسم. کتاب‌های زیادی این‌جاست. تاریخ ملت‌هاست که مدام از این سو به آن سو رژه می‌رود. اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتاب‌ها جریان‌هایی توفنده در حال گذر است.

    ‏ناپلئون از تپه‌ای پایین می‌آید و به سوی میدان جنگ می‌تازد.
    ژنرال گرانت در جنگل گام برمی‌دارد.
    ‏اسکندر از تپه‌ای پایین می‌آید و به سوی میدان جنگ می‌تازد.

    ‏زنم نگاهی جدی و عبوس دارد. بعضی وقت‌ها که به نگاهش فکر می‌کنم ترس برم می‌دارد. بعدازظهرها از خانه بیرون می‌رود و پیاده‌روی می‌کند. به فروشگاه می‌رود یا به همسایه سر می‌زند. مقابل خانه‌ی ما، ‏خانه‌ی زردرنگی قرار دارد. زنم از در پشتی خارج می‌شود و از خیابانی که بین خانه‌ی ما و خانه‌ی زردرنگ است رد می‌شود. در بسته می‌شود و پس از مدتی انتظار، چهره‌ی زنم در پس‌زمینه‌ی تابلویی زردرنگ شناور می‌شود.

    ‏ژنرال پرشینگ از تپه‌ای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.
    اسکندر از تپه‌ای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.

    ‏مسائل کوچک در ذهنم رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. پنجره‌ی کوچک ‏روبروی میز کارم چهارچوب قاب عکس کوچکی را در ذهنم تداعی می‌کند. هر روز به این قاب خیره می‌شوم و با حسی عجیب در انتظار رخداد تازه‌ای می‌نشینم. دست‌هایم می‌لرزد. صورتی که از میان قاب می‌گذرد، چیزی در خود نهفته دارد که نمی‌توانم از آن سر در بیاورم. صورت شناور می‌گذرد و بعد می‌ایستد. از راست به چپ و از چپ به راست می‌رود و بعد، در جای خودش متوقف می‌شود. چهره، مدام در ذهنم نقش می‌بندد و می‌گریزد. چشم‌هایش از من روی می‌گردانند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم می‌افتد...

    شروود آندرسن

    ادامه دارد ...‏
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #34
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ترس از آینده
    ترس از آینده ( داستان واقعي )

    در سال 1943 در حالی‌که سه تا از دنده‌هایم بشدت مجروح و ریه‌ام سوراخ شده بود مرا به یکی از بیمارستان‌های مکزیک جدید رساندند. این اتفاق وقتی رخ داد که من می‌خواستم در یکی از مانورهای دریائی در جزایر «هاوایی» [2] از قایق پیاده شوم. من برای پریدن از روی قایق موتوری آماده بودم که ناگهان موجی قایق را به شدت تکان داد و من تعادل خود را از دست دادم و با فشار زیادی به زمین خوردم که در اثر همین زمین خوردن، دنده‌ها و ریه‌ام به سختی آسیب دید.سه ماه از بستری شدنم در بیمارستان گذشته بود که دکتر معالجم به من خبر داد که هیچ علائم بهبودی در من دیده نشده است. بعد از مدتی فکر در مورد این مسئله به این نتیجه رسیدم که علت عدم بهبودی من نگرانی و استرسی بود که به آن دچار شده بودم، من در گذشته آدم پر جنب و جوشی بودم و زندگی‌ام پر از فعالیت بود ولی در مدت سه ‏ماهی که بستری بودم به جز اینکه شبانه‌روز به پشت بخوابم و فکر کنم، کار دیگری نکرده بودم. هر چقدر بیشتر فکر می‌کردم بیشتر نگران می‌شدم. ترسم از این بود که آیا در آینده جایی در این دنیا خواهم داشت یا نه؟ آیا می‌توانم ازدواج کنم و یک زندگی معمولی داشته باشم یا تا آخر عمر فقط یک فرد بیمار و بی‌مصرف خواهم بود؟از دکتر خواستم مرا به بیمارستانی که بنام «باشگاه حومه‌ی شهر» ‏مشهور بود منتقل کند. در این بیمارستان بیماران می‌توانستند به هر کاری که دوست داشتند بپردازند. من بعد از انتقال به این بیمارستان به بازی بریج علاقمند شدم و در مدت شش هفته این بازی را به خوبی آموختم و کتب مربوط به اصول این بازی را مطالعه کردم. بعد از این مدت هر روز عصر خود را سرگرم بازی می‌کردم و همین‌طور به نقاشی نیز علاقمند شدم و زیر نظر استاد ماهری، روزی دو ساعت نقاشی می‌کشیدم و بعد از مدتی در نقاشی نیز پیشرفت کردم. منبت کاری را هم آموختم و آنقدر خود را سرگرم و مشغول کردم که دیگر ‏فرصتی برای نگران شدن نداشتم و اصلاً درباره‌ی نقص بدنی خود فکر نمی‌کردم.بعد از سپری شدن سه ماه پزشکان و پرستاران به ملاقاتم آمدند و به من تبریک گفتند که معجزه کرده‌ام و باعث بهبودی خویش شده‌ام. کلماتی که آن‌ها بیان می‌کردند، دلنشین‌ترین سخنانی بود که در همه‌ی عمرم شنیده بودم و دلم می‌خواست از شادی فریاد بکشم.نکته‌ی قابل توجهی که می‌خواهم یادآور شوم این است که در تمام مدتی که من به پشت خوابیده و فقط فکر می‌کردم و برای آینده‌ی خود نگران بودم کوچک‌ترین نشانه‌ی بهبودی در من نمایان نشده بود. در واقع من بدنم را با نگرانی‌ها و استرس‌های بیهوده، ضعیف و مسموم کرده بودم، به طوری که اجازه نمی‌دادم حتی دنده‌های شکسته‌ام ترمیم شود و جوش بخورد، اما به محض اینکه خود را با بازی بریج، نقاشی و منبت کاری مشغول کردم پزشکان اظهار کردند که معجزه شده و من شفا یافته‌ام.در حال حاضر زندگی عادی و راحتی دارم و ریه و دنده‌هایم درست مثل شما سالم و نیرومند شده است.
    ‏------------------------------------------------

    دیل هیوز [1]

    1. Del Huhes
    2. Hawaiian


    برگرفته از كتاب:

    آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #35
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پروژه‌ی آنت‌وِرپ
    پروژه‌ی آنت‌وِرپ (داستان واقعی)

    در بلژیک تجربه‌ای کسب کردم که درس بزرگی به من آموخت.روابط من با آنت‌وِرپ [1] در سال 1984 شروع شد. در آن هنگام ‏پیشنهاد غیرمنتظره‌ای دریافت کردم که پالایشگاه نفت این شرکت را در شهر بخرم. قبل از هر چیز مدیر شعبه‌ی لندن دوو را مأمور کردم تا از طریق بازارهای مالی لندن درباره‌ی این شرکت تحقیق کند. همچنین مدیری متخصص در بازار نفت بین‌المللی را فرستادم تا درباره‌ی این شرکت در آنت‌ورپ تحقیق کند.از گزارش‌های فرستادگانم متوجه شدم که این شرکت مشکلات کارگری قابل توجهی داشته و دارد ضرر می‌دهد. رئیس این شرکت قبلاً پیشنهادهایی به شرکت‌های مشهور ژاپنی، آلمانی و امریکایی داده بود که ‏این شرکت را تملک کنند ولی هیچکدام نپذیرفته بودند. من به این نتیجه رسیدم که شرکت مورد نظر نباید در وضعیت مالی خوبی باشد.از مدیری که برای بازدید شرکت رفته بود، نظرخواهی کردم. او گفت ‏که اگرچه وسایل و دستگاه‌ها کاملاً کهنه و قدیمی هستند، ولی کارخانه با ‏کمی بازسازی، قابل استفاده خواهد بود. او متوجه شده بود که کارگران احساس می‌کنند که رئیس شرکت به کارخانه علاقه‌ای ندارد و بقیه‌ی مدیران نیز بیشتر به تعطیل آن گرایش دارند و هیچ تمایلی به نجات آن ندارند.بنابراین، تصمیم نهایی با من بود. تصمیم نهایی را برمبنای نتایج بررسی دقیق دو بُعد از عملیات گرفتم.اول آنکه اگرچه دستگاه‌ها کهنه و قدیمی بودند، قادر به تولید 65 ‏هزار بشکه نفت در روز بودند. قیمت پیشنهادی 5/1 میلیون دلاری برای کل کارخانه بسیار کمتر از هزینه‌ای بود که برای ساختن یک تأسیسات جدید لازم بود.دوم، نیروی کار بود. من تشخیص دادم که پایین بودن اخلاق کاری نتیجه‌ی مستقیم بی‌تفاوتی رئیس شرکت و غفلت مدیران بود. فکر کردم که اگر نیروی مدیریتی خوبی به آنجا ارسال کنم تا بتواند نگرش و طرز تلقی کارگران و پرسنل را تغییر دهد، پروژه امکان‌پذیر است. احساس کردم که نیروی کاری خسته از مدیریت بی‌تفاوت و کهنه است و سال‌ها با آنها درگیری داشته، با یک مدیریت تازه و فعال نظرشان تغییر می‌کند.سوم، مشکل مسئله‌ی نفت خام بود و در این‌جا بیشترین اطمینان به موفقیت را داشتم. قبلاً دولت لیبی به من اطمینان داده بود که حجم معینی ‏نفت خام در اختیار ما بگذارد. قبلاً وقتی دولت لیبی با مشکلات ارز ‏خارجی مواجه شد، ما مشکل را با یک معامله‌ی پایاپای حل کرده بودیم که نفت خام دریافت کنیم و درعوض یک پروژه‌ی ساختمانی آپارتمانی عظیم را ‏اجرا کنیم. مالکیت یک پالایشگاه یک سرمایه‌گذاری عاقلانه برای ما بود، ‏چون سود بسیار بیشتری در نفت تصفیه شده نسبت به نفت خام وجود دارد. البته همیشه این احتمال وجود داشت که بازار مصرف برای بنزین، نفت خانگی و دیگر محصولات پالایش شده زیاد خوب نباشد. اگر ‏تقاضای زیادی برای این محصولات نبود، می‌توانستیم مقداری نفت خام بفروشیم و هرگاه بازار مصرف خوب شد، محصولات دیگر پالایشگاه را به فروش برسانیم.با در نظر گرفتن این ملاحظات، دستور دادم که پالایشگاه فوراً خریداری شود و کارها به جریان بیافتد. سال بعد، وقتی عمل فروش و جابه‌جایی انجام گرفت، یک تیم کارکشته از مدیران را انتخاب و به آنت‌وِرپ فرستادیم. نام شرکت را نیز به یونیورسال [2] تغییر دادیم تا با ‏دوو هماهنگ باشد. دوو به معنای «‏کیهان بزرگ» می‌باشد. همه‌ی کارها ‏انجام شد تا یک محیط کاملاً جدید در شرکت خلق شود.در کمتر از یک سال، نتایج تلاش‌های ما نه تنها آشکار بلکه بهت‌آور و ‏شگرف شد. نیروی کار، انرژی و جان تازه‌ای گرفته بود که با مدیریت همکاری و همدلی کند و فکر می‌کنم از الگوی پرسنل دوو یک یا دو چیز ‏مهم نیز آنها آموختند. در مدت یک سال، شرکت کاملاً متحول شده بود و به سوددهی رسید. سپس، فروش آنقدر بالا رفت که پیشنهادی از رئیس سابق شرکت دریافت کردیم که حاکی از تمایل خرید مجدد شرکت به 5 برابر قیمتی شده بود که ما برای آن پرداخته بودیم. درنتیجه‌ی این موفقیت، شهرتی بین‌المللی به عنوان متخصص ایجاد تحول و دگرگونی بدست آوردم.اما علت آنکه برای پروژه‌ی آنت‌ورپ ارزش زیادی قائل هستم به خاطر ‏شهرت و یا سود آن نیست، بلکه به خاطر درسی است که از آن آموختم که همانا اهمیت تصمیم‌گیری بود.شرکت‌های مشهور در ایالات متحده، ژاپن، آلمان و انگلستان همه این پیشنهاد را دریافت کرده بودند و تنها امکانات را مورد ارزیابی قرار داده بودند. اما همه‌ی آنها با سطحی‌نگری به این پیشنهاد پاسخ منفی داده بودند.
    --------------------------------------------------
    1. Antwerp
    2. Univeresal (جهانی).


    برگرفته از كتاب:

    کیم‌وو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمت‌اللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #36
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نبرد مانماوث
    نبرد مانماوث (داستان واقعی)

    ‏روز 28 ‏ژوئن سال 1778‏، حوالی شهر فری‌هولد [1] نیوجرسی [2] هوا به شدت گرم و مرطوب بود. در این روز که در تاریخ جنگ‌های انقلابی امریکا به عنوان حادثه‌ای مهم رقم خورد، جرج واشنگتن [3] که مدت‌ها با سربازان انگلیسی جنگیده بود، تصمیم گرفت با رو در رویی کامل با دشمن، تکلیف جنگ را یکسره کند.بعد از حمله‌ای غافلگیرانه و به دنبال آن، عقب‌نشینی ژنرال چارلز لی [4] امریکایی، نیروهای انقلابی تحت فرماندهی ژنرال واشنگتن، با آتش توپخانه مواضع سربازان انگلیسی را گلوله‌باران کردند. این بزرگ‌ترین نبردی بود که تا آن زمان میان انقلابیون امریکایی و سربازان انگلیسی رخ داده بود. ساعت‌ها در دمای 100 ‏درجه‌ی فارنهایت، توپخانه‌ی طرفین صدها تُن آتش و آهن به سمت یکدیگر شلیک کردند. طرفین دعوا هر کدام ده توپ داشتند و تا مدتی مدید هیچ‌یک از طرفین نتوانستند به موفقیت چشمگیری دست پیدا کنند.با ادامه‌ی جنگ، بسیاری از رزمندگان، گرفتار خستگی و فرسودگی شدند. بسیاری از آنها آب می‌خواستند. در این زمان ‏مری هِیز [5]، همسر ویلیام هِیز [6] توپچی، با ظرفی پُر از آب به صف مقدم جبهه آمد تا به سربازان تشنه آب برساند. او قبلاً هم از این قبیل کارها کرده بود. او در تمام طول جنگ در کنار شوهرش سفر کرده بود. این کاری بود که بسیاری از همسران رزمندگان در آن زمان انجام می‌دادند. مری هیز برای سربازان غذا می‌پخت و جراحات سربازان را پانسمان می‌کرد. او به اندازه‌ی سربازان ارتش امریکا با عزمی راسخ خود را وقف آرمان آزادی کرده بود. او حتی زمستان بسیار سخت و شدید در منطقه‌ی والی فورج [7] را در کنار سربازان پشت سر گذاشته بود.در این روز گرم، آب‌رسانی وظیفه‌ای تمام وقت بود؛ هر چند مری در ضمن این کار به مجروحان هم رسیدگی می‌کرد. او در جریان آب‌رسانی متوجه شد که شوهرش جای خود را به سرباز دیگری داده بود تا استراحت کند و به علت مجروح شدن آن سرباز دوباره مجبور شده بود که پشت توپ قرار بگیرد. جنگ به حدی شدید بود که امریکائیان نمی‌توانستند حتی یکی از توپ‌های خود را رها کنند، زیرا همین کار می‌توانست به شکست آنها منجر گردد.در همین زمان ویلیام در اثر آتش دشمن از پای درآمد. مری که شاهد کشته شدن شوهرش بود، لحظه‌ای ترد‏ید نکرد. او به ‏اندازه‌ی کافی با ارتشیان نشست و برخاست کرده بود که بداند چه باید بکند. با توجه به کمبود نیرو، مری رفت و پشت توپ همسرش نشست.یکی از سربازان اهل کِنکتی‌کات [8] بعدها در اتوبیوگرافی خود در خصوص اقدام مری نوشت:«در حالی که پشت توپ نشسته بود و آن را آماده‌ی تیراندازی می‌کرد، آتش یکی از توپ‌های دشمن از بین پاهایش گذشت. این گلوله که به خود مری آسیبی نرساند، بخش پایین دامن او را کَند و با خود برد. مری با نگاهی بی‌اعتنا به این صحنه به کارش ادامه ‏داد.»بعد از ساعت‌ها جنگیدن، نیروهای انگلیسی به اجبار عقب‌نشینی کردند. نیروهای امریکایی در نبرد پیروز شده بودند.با آنکه نبرد مانماوث [9]، به لحاظ فتوحات جنگی پیروزی چشمگیری محسوب نمی‌شد، اما پیروزی سیاسی بزرگی بود که روحیه‌ی سربازان را بالا برد. نیروهای انقلابی امریکا با سربازان انگلیسی رو در رو شده و آنها را به عقب رانده بودند و در این طولانی‌ترین نبرد در جنگ‌های میان امریکا و انگلیس، سربازان ‏انگلیسی دو تا سه برابر امریکایی‌ها تلفات دادند. جرج واشنگتن در پایان این پیروزی، مری هیز را به درجه‌ی افسری مفتخر ساخت.
    --------------------------------------------------
    1. Freehold
    2. New Jersey
    3. George Washington
    4. Charles Lee
    5. Mary Hays
    6. William Hays
    7. Valley Forge
    8. Connecticut
    9. Battle of Monmouth


    برگرفته از كتاب:

    جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #37
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پنجاه سال بعد
    پنجاه سال بعد (داستان واقعی)

    پدرم در جنگ جهانی دوم، خلبان آلمانی بود و در جریان یک پرواز اکتشافی در شرق فرانسه، نیروهای فرانسوی به او حمله کردند و تیربارهای‌شان، هواپیمای او را از کار انداخت. با این‌که موتور هواپیما از کار افتاده بود، اما توانست از مرز سوئیس بگذرد و در مزرعه‌ای وسط کارگران متحیر علف خشک‌کن، سقوط کنترل‌شده‌ای داشته باشد. با پایان گرفتن جنگ از زندانی که در سوئیس بی‌طرف قرار داشت به آلمان برمی‌گردد، درسش را ادامه می‌دهد، در رشته‌ی زمین‌شناسی فارغ‌التحصیل می‌شود و اتفاقاً به ایالات متحده مهاجرت می‌کند.نیم‌قرن بعد از حادثه‌ای که زمان جنگ برایش پیش آمد و نزدیک به پایان دوره‌‌ی کاری‌اش به عنوان استاد زمین‌شناسی در یکی از دانشگاه‌های معتبر آمریکا، بخشی از این تجربه را با گروهی از دانشجویانی که در پایان یک روز کار زمین‌شناسانه، دور آتشی در فضای باز جمع شده بودند در میان گذاشت. در همان موقع، یکی از دانشجویان حرفش را قطع کرد و گفت: «بگذارید من داستان را تمام کنم.» و در نهایت تعجب همه، آن دانشجو به دقت شرح داد که چه‌طور کارگران مزرعه عکاس ناظری را که روی صندلی‌ پشتی پدرم نشسته بود، مرده پیدا کردند و پدرِ مبهوت اما سالمِ مرا از آن هواپیما نجات داده، به او آب و غذا دادند تا پلیس سوئیس آمد و او را با خود برد. آن دانشجو این داستان را بارها از مادرش در جوانی شنیده بود. مادرش آن‌موقع، یکی از دختران کارگری بود که در آن مزرعه‌ی سوئیسی کار می‌کردند.

    گیزلا کلوز اویت
    استنفورد، کالیفرنیا

    برگرفته از كتاب:

    داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #38
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    امنیت شغلی مرهون منصب است نه استعداد
    ‏می‌گویند در جنگ جهانی اول و در میدان نبرد، سربازی تعرض‌کنان فریاد می‌کشد: «کبریتت را خاموش کن!» و بعد شرمنده خاطر متوجه می‌شود بر سر «جنرال پرشینگ»، معروف به «بلک جک»، فریاد کشیده است. سرباز که از ترس تنبیه به تته‌پته افتاده سعی می‌کند از جنرال عذرخواهی کند. اما پرشینگ مهربانانه با دست به پشت او می‌زند و می‌گوید: «پسرم، ‏حق با تو است، برو خدا را شکر کن که من ستوان 2 ‏نیستم.» نکته‌ی داستان ‏به قدر کافی روشن است. هر قدر توانایی واقعی شخص بیش‌تر باشد، میزان اعتماد به نفس و احساس اطمینان او بیش‌تر است.

    برگرفته از كتاب:

    جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #39
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مسؤلیت در قبال خود
    مسؤلیت در قبال خود (داستان واقعی)

    مری در کوبا متولد شده بود. دو ساله بود که به اتفاق خانواده‌اش به میامی آمدند. در محله‌ی بسیار خطرناکی از شهر که مواد مخدر و جنایت، بخشی از زندگی روزمره محسوب می‌شد و در فقر شدید زندگی می‌کردند. اما مری از همان دوران کودکی و از زمانی که هشت سال بیشتر از عمرش نمی‌گذشت، تصمیم گرفت خلاف روال دخترها که اغلب خدمه یا در نهایت صندوقدار یک فروشگاه می‌شدند، کاری دیگر بکند. به همین دلیل ساعیانه به مدرسه رفت. گاه برای رفتن به مدرسه مجبور می‌شد از روی اشخاصی که مست و بیهوش روی پیاده‌روها افتاده بودند، عبور کند. به این امید که درس بخواند و برای خود زندگی بهتری تدارک ببیند.مری سرانجام میامی را ترک کرد. خوب درس خواند و استعداد موسیقی‌اش را به نمایش گذاشت. او می‌دانست که وظیفه‌ی اداره‌ی زندگیش به عهده‌ی خود اوست. اینک یکی از مشهورترین خوانندگان لاتین است و در بسیاری از آگهی‌های تجارتی سراسر کشور صدایش به گوش می‌رسد.


    برگرفته از كتاب:

    شری کارتر- اسکات؛ اگر زندگي بازي است اين قوانينش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مريم بيات و مهدي قراچه‌داغي؛ تهران: نشر البرز 1387.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #40
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    رؤياي بر باد رفته
    رؤياي بر باد رفته (داستان واقعي)

    ‏سالها پیش در اسکاتلند خانواده «کلارک» تنها یک رؤیا در سر می پروراند و آن هم سفر به آمریکا و گشت و گذار و سیاحت آن سرزمین بود. کلارک به سختی کار می‌کرد و همسرش صرفه‌جویی، تا بتوانند هزینه این مسافرت رؤیایی را فراهم کنند. البته چند سالی طول کشید تا توانستند به اندازه کافی پول پس‌انداز کنند و پاسپورت‌های خود را بگیرند و خانواده که مرکب از زن و شوهر و هشت بچه بودند عازم سفر شوند و در یک کشتی مجلل تفریحی بلیت‌های خود را رزرو کنند.ناگهان اتفاقی غير منتظره رویاهای چندین ساله‌اشان را بر باد داد. پسرکوچک کلارک را سگی گاز گرفت و پزشکی که او را معالجه کرد تشخیص بیماری هاری داد و بلافاصله مراتب را به مقامات بهداشتی گزارش کرد. خانواده کلارک در قرنطینه محبوس شد و مقرر گردید دو هفته تمام این محدوديت اعمال شود.کلارک که مغموم و اندوهگین گشته بود روزها به ساحل می‌رفت و شاهد جدا شدن كشتي‌ها از اسکله بندرها می‌شد و با حسرت دور شدن آنها را تماشا می كرد و به سرنوشت سگی خود لعنت می‌فرستاد.پنج روز از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان خبر تأسف‌باوی در اسکاتلند پیچید: كشتی تایتانیک که قرار بود کلارک و عائله‌اش با آن به آمریکا بروند در آبهاي اقيانوس غرف شده بود. ناو غول پيكري كه در آن عهد و زمانه آن را «غرق ناشدني» توصيف كرده بودند. تايتانيك با ‏خود صدها مسافر نگون‌بخت را به اعماق دریا کشانده بود. خانواده كلارك نيز که قرار بود با این سفینه مجهز که آن را « شهرک شناور» مي‌نامیدند به سفر بروند در اثر یک حادثه غیرمترقبه جا مانده و در نتیجه از مرگی سهمگین نجات یافته بودند. وقتی که آقای کلارك این خبر را شنید دست به دعا برداشت و شکر خدای را بجا آورد.

    برگرفته از كتاب:

    جك كانفيلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/