صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #31
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و ششم

    زندگی به طور معمول برایم می گذشت و لذت وجود ان کودک عوالم و احساساتم را تحت الشعاع قرار داده بود و شادی خاصی به من می بخشید. دیگر با افراد خانه احساس بیگانگی نمی کردم. با انها کنار امده و به وجودشان عادت کرده بودم و گاه با انها به کوچه و خیابان و خرید می رفتم. تا اینکه روزی بر حسب تصادف به چهره ای برخوردم که موجب شد جرقه ای در ذهن خاموشم زده شود. مرد جوانی که در حال عبور از عرض خیابان بود توجهم را جلب کرد . هر چه نزدیکتر می شد احساس من بیدار تر می شد . خیلی به خودم فشار اوردم که ناگهان تمام خاطرات تلخ گذشته مثل سیلی به ذهنم هجوم آورد. بی آنکه متوجه باشم مانند ادم های هیپنوتیزم شده از اتوموبیل پیاده شدم و به طرف او رفتم . هر چه به او نزدیکتر می شدم خشمی که مثل آتش زیر خاکستر در درونم خاموش مانهد بود ، شعله ورتر می شد؛ به طوری که ناگهان اختیار از کف دادم ودر یک لحظه فریاد زدم:
    "فرشاد"
    با شنیدن اسمش به طرفم برگشت. حالا چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم. مشتاقانه به طرفم امد و رودررویم قرار گرفت و با تعجب گفت:
    " آه سیما تو هستی؟ کی برگشتی؟ خیلی از دیدنت خوشحالم. حالت چطوره؟"
    به جای جواب با چشمانی خون گرفته دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم. طوری که تعادل خود را از دست داد و چند قدمی به عقب رفت. در حالی که دیوانه شده بودم فریاد زدم:
    "می کشمت کثافت آشغال"
    و به طرفش حمله ور شدم. قدرت عجیبی پیدا کرده بودم . در همین اثنا مردی که حالا کاملا او را می شناختم وکسی جز پدرم نبود خودش را به ما رساند و میان من وفرشاد قرارگرفت و با دادن دشنام فریاد زد:
    "می کشمت فرشاد. پدرت رو در می ارم. خوب شد که بالاخره پیدات کردیم. خیلی وقت بود دنبالت می گشتم. پست فطرت راه بیفت بریم."
    و پشت یقه اش را سفت چسبید. اما فرشاد با تلاش فراوان کوشید تا خود را نجات دهد که باهم گلاویز شدند و چون جوان تر و پر زورتر بود خودش را از دست پدرم بیرون کشید و با سرعت تمام به طرف اتوموبیلش دوید و پشت فرمان نشست و به سرعت از صحنه گریخت. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که باور کردنی نبود .مثل اینکه همه چیز را در خواب می دیدم. به طوری که تا مدتهای طولانی همچون مجسمه ای در جا خشکم زده بود . پدرم که تازه به خودش امده بود رو به من کرد و با نگرانی پرسید:
    "دخترم تو که حالت خوبه؟ صدمه ای ندیدی؟"
    "بله بابا.من خوبم"
    با حیرت به من خیره شد و با خوشحالی فریاد زد:
    :سیما تو... به من چی گفتی؟! بابا آره همینو گفتی؟ تو حافظه ات رو بدست اوردی؟ خداروشکر. دیگه از این بهتر نمی شه. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. بیا بریم. باید این خبر خوش رو به همه بدیم."
    بی اختیار خود مرا در اغوشش انداختم و اشکهایی که ماهها بود در چشمه ی چشمانم خشکید ه بود ناگهان فوران کرد.
    اکنون همه چیز حال وهوای دیگری برایم پیداکرده بود.شوک دیدن فرشاد و بلایی که او به سرم اورده بود. خاطرات تلخ و اندوهبارگذشته را به یاد م اورد. حال غریبی داشتم.هم خوشحال یودم که از آن سردرگمی نجات پیدا کرده ام و هم ناراحت وشرمنده از پدر ومادرم به خاطر ان عکسها! انها سند معتبری بودند که گناه ناکرده ام را ثابت میکردند.از یاداوری انها سخت عذاب می کشیدم وعرق شرم بر بدنم می نشست. اما نباید خودم را می باختم؛ نباید از پا می نشستم تا زمانی که به همه ثابت کنم ان عکسها جعلی است و ساخته وپرداخته دست فرشاد ولنا بوده است. مطمئن بودم که آنها در این توطئه خائنانه همکاری داشتند. باید بار دیگر وجود از هم گسسته ام را باز می یافتم.
    هنگامی که به خانه رسیدیم انگار برای اولین بود که مادرم و بقیه را می دیدم. با شادی تمام فریاد زدم.:
    "مامان، پریسا، میلاد ما اومدیم."
    همه ناگهان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود خودشان را رساندند. مادرم از خوشحالی گریه می کرد . در حالی که مرا در آغوش گرفته بود ، هم می خندید و هم گریه می کرد.باورش نمی شد و مدام می گفت:
    "سیما جان مادر، توخوب شدی، تو خوب شدی، خدا رو شکر. دوباره شدی دختر خودم. اما چطور این اتفاق افتاد؟"
    سپس پدرم به نقل ماجرا پرداخت. از آن پس پدر و مادرم دیگر موضوع عکسها را عنوان نکردند. هیچ کس هیچ چیز نمید انست جز آن دو نفر. لااقل از این بابت آسوده بودم و خجالت بقیه رانداشتم. پدر ومادر مانی فکر می کردند من از غم و غصه به آن روز افتاده ام، اما شوک وارده در آن شل که دور از توان و تحمام بوده مرا برای ماهها دچار فراموشی ساخته و مغزم دچار ضایعه شده بود. این طور که پدرم برایم تعریف کرد دکترها متفق القول بودند که یک شوک دیگر می تواند دوباره مرا به حال عادی بازگرداند و این شوک هم در اثر دیدن فرشاد به وجود امده بود. از اینکه دوباره خود وعزیزانم را بازیافته بودم وخصوصا دختر قشنگم را می شناختم، بی اندازه خوشحال بودم. مثل این بود که از خوابی طولانی بیدار شده ام. همه چیز و همه جا برایم جذابیت خاصی پیدا کرده بود و با لذتی وصف ناپذیر جلوه گر می شد.
    دوباره گرمای عشق مانی و نیاز به او را در تمام ذرات وجودم احساس می کردم. با اینکه می دانستم برای همیشه ترکم کرده، اما همچنان به او عشق می ورزیدم و یاد و خاطره اش از ذهنم نمی رفت. خوشبختانه وجود دخترم می توانست یاد او را همیشه برایم زنده نگه دارد .عشق او برایم جلوه ای از زندگی بود که با تمام وجود میخواستمش.این عشق خاموش را در دلم نگه داشته بودم و درباره ی او نه از کسی چیزی می پرسیدم و نه حرفی می زدم. میلاد برادرم به خطر بیماری من به یک عقد ساده اکتفا کرد و منتظر بودند تا هر وقت من سلامتی ام را بدست آوردم جشن عروسیشان را برپا کنند.
    پدرو مادرم رفتارشان با من کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن همه بی مهری و خشم خبری نبود و رفتاری بسیار محبت امیز و ترحم انگیز از خود نشان می دادند. اماهنوز کاملا مراقبم بودند و آزادم نمی گذاشتند. البته من زیاد به این مساله اهمیت نمی دادم ، چون تمام دلخوشی و تفریحم در وجود یگانه فرزندم خلاصه می شد و بس.
    ساناز روز به روز شیرین تر ودوست داشتنی تر می شدو محبوب خانواده ی خودم و مانی بود. سیمین خانم مرتب به دیدن ما می امد یا اینکه گاهی من به نزد انها می رفتم. البته تحت ا لحمایه برادر یا پدرم.
    اکنون جشن عروسی برادرم نزدیک بود و این طور که از زمزمه های اطرافیان می شنیدم قرار بود مانی هم بیاید. البته در این مورد هیچ کنجکاوری به خرج نمیدادم، اما از ته دل خوشحال بودم. می دانستم در جشن عروسی او را خواهم دید. تصمیمی داشتم در آن شب قشنگ ترین لباس را بپوشم و به زیباترین شکل خود را بیارایم تا مورد توجه وی قرار بگیرم. هنوز این امید را به خودم می دادم که شاید وجود ساناز بار دیگراین رشته ی از هم گسسته را به هم پیوند زند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #32
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم
    قسمت 1

    مشغول تمیز کردن قفسه های اتاقم بودم که ناگهان زیر یکی از چمدان ها چشمم به عکس هایی افتاد که در آن روز کذایی فرشاد به من داده بود؛همانهایی که نظیرش را از من و فرشاد درست کرده بودند. گرچه آنها واقعی تر به نظر میرسید، اما هدف برای کسی که قصد نابودی زندگی مرا کرد یکی بود. با دیدن آنها قلبم از دید به هم فشرده شد. علی رغم مانی من آنها را برای کسی رو نکردم، در حالی که میتوانستم با نشان دادن آنها ثابت کنم کسی که خیانت کرده من نبودم بلکه شوهرم بوده که این خط مرزی را شکسته و به تمام اخلاقیات پشت پا زده بود. در آن لحظه فکری از ذهنم گذشت که آنها را به پدرم نشان بدهم، ولی وقتی خوب فکرش را کردم صلاح ندانستم مقابله به مثل کنم. بنابراین از این فکر منصرف شدم و گذاشتم تا هر وقت زمانش فرا رسید آنها را رو کنم؛ آن هم فقط برای خود مانی. دوباره عکس ها را در جای مطمئنی مخفی کردم، اما فکر آنها از سرم بیرون نمیرفت. انگار دوباره دداغ دلم تازه شده بود. از اینکه مانی و لنا با نبودن من آزادانه با هم رابطه داشتند و به هم عشق می ورزیدند حرص میخوردم و فکر میکردم اکنون لنا چقدر خوشحال است که توانسته مرا از میدان به در کند و به جای من باشد. چنان خشمگین شدم که برای یک لحظه نسبت به مانی احساس تنفر کردم؛ به طوری که اشتیاقی برای دیدنش در خود احساس نمیکردم. با این افکار دست به گریبان بودم که پریسا خواهرم وارد اتاق شد و گفت:
    "سیما مامان میگه پس چرا نمی ایی؟مگه وقت نگرفته بودی بری آرایشگاه؟"
    نگاهش کردم و گفتم:
    "دیگه نه. راستش حوصله اش را ندارم."
    "چرا؟"
    "چون نمیخواهم بیام عروسی!"
    "آخه خیلی بد است، سیما. میلاد این همه مدت به خاطر تو صبر کرده.حالاطاقچه بالا گذاشتی و میگویی نمیخواهی در عروسی برادرت باشی؟ هیچ میدانی با این حرکات و رفتار همه را ناراحت میکنی؟ تازه انگار مانی هم دیشب آمده. یعنی حتی دلت نمیخواهد او را ببینی؟"
    "نه هیچ وقت. وقتی او تمایلی به دیدن من ندارد چه لزومی داد من مشتاق دیدن ایشان باشم؟"
    "اما سیما داری اشتباه میکنی. برعکس، من فکر میکنم اگر دوباره با هم روبرو شوید شاید خیلی چیزها تغییر کند."
    "نه پریسا جون به دلایلی این امر غیر ممکنه. خواهش میکنم دیگر در این باره با من حرف نزن."
    "معلومه که هنوز دوستش داری."
    "چه فرقی در اصل ماجرا داره؟"
    "سیما بالاخره که چی؟ چه بخواهی و چه نخواهی او پدر بچه ت است.شاید آمده که دخترش را ببیند."
    "باشه از نظر من مساله ای نیست. حق طبیعی و قانونیشه. هر وقت مایل بود میتواند بیاید. بدون حضور من، چون بیشتر از این نمیخواهم خودم را خوار و ذلیل کنم. به اندازه کافی عذاب کشیده ام. دیگر دلیلی نمیبینم قصه تمام شده را دوباره تکرار کنم. اگر او مرا میخواست و یا حتی به عنوان مادر فرزندش علاقه ای به من داشت در این مدت سعی میکرد لااقل احوالی از من و دخترش بگیرد. اما هیچگونه تلاشی نکرد."
    "نمیدانم چی بگویم سیما جون. خودت بهتر میدانی ، ولی گاهی وقت ها تازه شدن یک دیدار چه بسا ثمر بخش باشد و خیلی چیزها را تغییر بدهد."
    "به شرطی که طرف مقابل هم مایل باشد. میدانی چیه پریسا جان من این حقیقت تلخ را پذیرفتم و خودم را با آن وفق دادم. پس بهتره این آتش زیر خاکستر خاموش بماند."
    پریسا کمی فکر کرد و سپس گفت:
    "سیما اگر یک سوالی از تو بکنم راستش را میگی؟"
    "اگر لازم باشه آره. خوب حالا چی میخواستی بپرسی؟"
    "نمیدونم چطوری بگم، اما من با این عقل ناقصم فکر میکنم دلیل جدایی توو مانی فقط عدم تفاهم نبوده، یک چیزی مهم تر از این حرفها بوده. میدانم تو و مامان و بابا چیزی را از همه پنهان میکنید و نمیخواهید کسی چیزی بدونه.آره؟"
    "شاید حق با تو باشد. فعلا چیزی از من نپرس. شاید روزی برایت گفتم،اما حالا اصلا نمیخواهم راجع به آن حرف بزنم."
    "نکنه قضیه مربوط به فرشاده؟"
    "نمیدانم. فقط یک روز مانی آمد و گفت دیگر نیمخواهد با من زندگی کند.حالا راضی شدی؟"
    "نه این جواب سوال من نبود. میدانم که داری دروغ میگویی. ولی باشد نمیخواهم خاطرات گذشته را به یادت بیاورم تا ناراحت شوی."
    در حال رفتن بود که یکدفعه برگشت و گفت:
    "راستش چند روز پیش که از دانشگاه برمیگشتم متوجه یه پاترول مشکی رنگ شدم که بالاتر از خانه پارک شده بود. کنجکاو شدم تا راننده اش را ببینم. وقتی با دقت نگاه کردم حدس میزنی کی را دیدم؟ فرشاد! البته یک عینک خیلی شیک به چشمش زده بود که کسی نشناسدش، اما من شناختمش. وقتی دید نگاهش میکنم برایم چراغ زد. آنوقت مطمئن شدم که خودش است.میخواستم بروم جلو و بگویم اینجا چی کار داری که یکدفعه گاز داد و رفت. به نظر می آید وضعش خوب شده."
    با حرفهای پریسا ناگهان قلبم فرو ریخت و احساس خطر کردم. در حالی که سعی میکردم حالت عادی خودم را حفظ کنم و بی تفاوت باشم گفتم:
    "اگر یک بار دیگر او را این طرفها دیدی اصلا محلش نگذار و فورا بیا به بابا بگو."
    "چطور مگه؟"
    "همین که گفتم. احتمالا میخواهد دردسر درست کند."
    به او نگفتم که من و پدر هم او را دیدیم و حتی باپدر هم گلاویز شدند ،چون در آن صورت باید تا آخر ماجرا را هم میگفتم. بنابراین سر و ته قضیه را به همان جا ختم کردم که دوباره پریسا پرسید:
    "سیما حالا که جواب آن یکی از سوالم را درست ندادی لااقل جواب این یکی را بده. تو هنوز فرشاد را دوست داری؟یعنی هنوز به او فکر میکنی؟"
    "نه تنها به او فکر نمیکنم، بلکه از او متنفر هم هستم. حالا دیگر کارآگاه بازی کافیه.برو میخواهم تنها باشم و درباره فرشاد هم دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم."
    "حالا چرا عصبانی شدی؟"
    و سپس با لبخندی عجیب از اتاقم بیرون رفت و مرا در افکار آشفته ام باقی گذاشت. حالا که مانی آمده بود اگر بو میبرد ک دوباره سر و کله فرشاد پیدا شده چه فکری میکرد؟به طور حتم مرا به او ربط میداد. به طور غریبی وحشت به دلم افتاد. نمیدانستم هدفش از پرسه زدن در کوچه ما چیست. او که میدانست پدرم به خونش تشنه است، چرا این اطراف کشیک میداد؟ نکند فهمیده بود که مانی به ایران آمده! هیچ دلم نمیخواست آرامشی را که بسختی به دست آورده بودم دوباره از دست بدهم. احساس میکردم مغزم کشش فکر کردن را ندارد. بنابراین خیلی زود او را از ذهنم راندم و مشغول بازی با دخترم شدم؛ آنقدر که خسته شد و در آغوشم به خواب رفت. برای این که دچار فکر و خیال نشوم کتابی برداشتم و مشغول مطالعه شدم که مادر عصبانی وارد اتاق شد و گفت:
    "سیما، پریسا چی میگه؟ نمیخواهی در جشن عروسی برادرت شرکت کنی؟"
    "بله مامان.راستش آمادگیش را ندارم. ترجیح میدهم در خانه بمانم.اینطوری هم برای ساناز بهتره و هم خودم آرامش دارم."
    "آخه دخترم بگو از چی فرار میکنی؟"
    "از هیچی مامان!"
    "نکنه به خاطر مانی نمیخواهی بیایی؟"
    "شاید بله. تا زمانی که نتوانتم بی گناهی ام را ثابت کنم حاضر نیستم مانی را هیچ کجا ببینم."
    "آخه چطور ممکنه وقتی اینقدر دوستش داری از دیدنش صرفنظر کنی؟"
    "فکر میکنم اینطوری به صلاح هر دومونه."
    "خوب از همه اینها گذشته هیچ فکر میکنی برادرت و زنش دلخور میشوند؟ برادرت به خاطر تو این همه صبر کرد تا تو حالت خوب بشود؟ از طرفی، تو که نمیتوانی منکر وجود پدر بچه ان باشی. خواه ناخواه امروز وفردا مانی می آید اینجا تا دخترش را ببیند. آن وقت چی؟"
    "نمیدانم مامان تو را خدا دست از سرم بردارید. چرا نمیگذرید به حال خودم باشم؟تا الان پریسا استنطاقم میکرد ،حالا نوبت شما شده؟ با نیامدن من نه دنیا آخر میشود، نه عروسی به هم میخورد. زیاد اصرار نکنید ،چون من روی حرفم باقی هستم."
    مادرم برای اینکه نظرم را تغییر بدهد این با لحن نرم تری گفت:
    "سیما جان، دخترم تودیگر بچه نیستی. برای خودت خانمی شدی . در ثانی، یک مادری. مردم روی تو و شخصیت تو حساب میکنند؛ مخصوصا پدر و مادر مانی.اینطوری ارزش خودت را پیش دیگران از دست میدهی. ببین همین که شوهرت خودش را در این ماجرا مقصر قلمداد کرده و همه حرفها را به جان خریده نشان داده که برای تو ارزش قائل بوده."
    "خواهش میکنم اینقدر این مساله را به رخم نکشید. تا کی باید چوب شیطان صفتی دیگران رابخورم؟ بیشتر از اینکه تا پای مرگ رفتم؟ اصلا برای مانی مهم بود که من زنده ام یا مرده؟ پس هیچ توقعی از من نداشته باشید.دلم نمیخواهد بیشتر از این خودو شخصیتم پایمال بشه.شماها مرا به خاطر آش نخورده کنترل میکنید؛ آن هم با این سن و سال.خیال میکنید نمیفهمم چقدر مراقبم هستید که مبادا دست از پا خطا کنم؟ممکنه به زبان نیاورید، اما رفتارتان نشان میده که اعتمادتان از من سلب شده و هنوز مرا گناهکار میدونید. دیگه بسه مامان ،تا همینجا هم خیلی تحمل کردم. من آدمم نه یک زندانی.نیاز به آزادی و آزاد بودن حق هر آدمی است. تا کی میخواهید مرا حبس کنید؟ به خدا خسته شدم.این وضع دیگر برایم قابل تحمل نیست.وقتی قضاوت شما پدر و مادر درباره ام این باشد، دیگران چطور درباره ام فکر میکنند؟ بگذارید با درد خودم بسوزم و بسازم. در ثانی، هر کاری دلش خوش میخواهد؛ حتی عروسی برادر! خیلی متاسفم مامان فکر کنید دختری به اسم سیما ندارید. اگر نگران آبروی پسرتان هستید خودم یک جوری حالیش میکنم که ناراحت نشود. شما بهتره به آن یکی دخترتان برسید که میتواند به آرزوها و خواسته هایتان جامه عمل بپوشاند، نه من که باعث ننگ و بی آبرویی تان شدم.پریسا هم خوشگل تر از منه و هم عاقل تر و فهمیده تر و میتواند باعث سربلندی و افتخارتان باشد."
    مادرم متحیر و ناراحت دستش را روی دست دیگرش کوبید:
    "وای خدا مرگم بده سیما.این حرفها چیه؟مگه زده به سرت؟ چرا بیخودی مغلطه میکنی؟ اگر میبینی مراقبت هستیم فقط به خاطر خودته. در ثانی، مادرجون میگن در دروازه را میشه بست، اما در دهن مردم را نمیشه. اجتماع ما نمیتواند این مسائل را بپذیرد. زنی که طلاق میگیرد میشود نقل دهن مردم ولنگار. هر کاری بکند یک طومار برایش حرف در می آوردند.در ثانی، عزیز دلم اگر مواظبت هستیم به خاطر سفارش دکتر است که نگذاریم تنها بمانی و یک وقت حالت بهم بخورد!"
    "مامان میدانم همه ی این حرفها بهانه است برای توجیه رفتارتان.به هر حال من نه آرایشگاه میایم و نه عروسی."
    "سیما دوباره روی دنده چپت افتادی ها. آخه ما با تو چه کنیم؟"
    "همان که گفتم. بگذارید به حال خودم باشم."
    با نگاهی سرزش آمیز، در حالی که غرولند میکرد، از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن او یکدفعه احساس پشیمانی کردم و از اینکه دلش را شکسته و برخورد تندی با او کرده بودم بی نهایت شرمند شدم. آخر مادر بیچاره ام چه گناهی داشت که دق دلی ام را سر او خالی میکردم؟ اما دیگر جانم به لبم رسیده بود.از طرفی روحم برای دیدن مانی پرواز میکرد، اما غرورم برایم ارزش بیشتری داشت و طرف دیگر پیدا شدن فرشاد بی اندازه فکرم را پریشان کرده بود و مانع میشد تا اعصابم را کنترل کنم. در کل، عرصه برایم تنگ شده بود و اگر به خاطر یگانه فرزندم نبود چه بسا به زندگیم خاتمه میدادم. ازاینکه با مانی روبه رو شوم و نفرت رادر چشمانش ببینم واهمه داشتمف چراکه با تمام وجودم دوستش داشتم و عشقش ذره ذره در جانم نشسته و با خونم عجین شده بود. کاملا گیج و پریشان بودم و به این فکر میکردم که اگر به طور اتفاقی با مانی روبرو شوم چه خواهم کرد.آیا نظرت نسبت به من همچنان مثل گذشته است یا اینکه مرور زمان در احساسش تغییر به وجود آورده است؟ هیچ نمیدانستم و جرات این را هم نداشتم تا درباره ی او از کسی چیزی بپرسم. مددام احساس گناهی که به من تقلین شده بود مرا از این کار باز میداشت. در عالم افکارم بودم که با زنگ تلفن از جا پریدم. هیچ وقت گوشی را برنمیداشتم؛ حتی اگر کسی در خانه نبود. اما انگار زنگ تلفن از صدا نمی افتاد. به ناچار گوشی را برداشتم.
    "الو بفرمایید....الو...."
    لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد صدای جذاب و گرم مانی در گوشی پیچید.
    "منزل آقای کاوشی؟"
    "بله.بفرمایید."
    و دوباره سکوت . تمام وجودم از شوق میلرزید.چنان قلبم در سینه میکوبید که قادر نبودم گوشی را نگه دارم.گفت:
    "سلام سیما منم مانی. حالت چطوره؟"
    "خوبم.شما...شما چطورید؟"
    "منم خوبم.حال ساناز چطوره؟ حتما بزرگ شده.مامان خیلی از شیرین کاری هاش تعریف میکنه."
    "بله بزرگ و شیطون شده. تازگی ها هم راه افتاده و شیطون تر شده."
    و سپس ساکت شدم.او هم ساکت شده بود. میدانستم به چه منظوری تلفن کرده. مطمئنا دلش هوای دخترش را کرده بود. بنابراین سکوت را شکستم و گفتم:
    "هر وقت مایل بودی میتوانی بیایی او را ببینی. اگر هم دلت نخواست این جا بیایی با مامان میفرستمش اونجا."
    "نه لازم نیست فکر میکنم طرف های عصربیایم اونجا.البته اگر مزاحم نیستم."
    "نه خواهش میکنم."
    "خوب.پس فعلا خداحافظ."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #33
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم-2

    خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. احساس خستگی می کردم و بغض سنگینی در گلویم پیچیده بود که مانع نفس کشیدنم می شد. لحظه ای بعد قطرات اشک را روی گونه ام احساس کردم. چقدر صدایش سرد و بی محبت بود. خداوندا من به چه چیزی دلخوش کرده بودم؟ مانی همان ادم سابق بود، بدون هیچ گونه عطوفتی. اگر تا آن لحظه به مرحمتش امید داشتم حالا دیگر کاملا نا امید شدم.
    با گریه و اندوهی عمیق ساناز را حمام کردم. بعد غذایش را خورد و بعد از کمی بازی و جست و خیز خواباندمش تا بعد از ظهر که پدرش می اید سرحال و شاداب باشد. وقتی خوابش برد خود م هم دوش گرفتم و با خوردن یک قرص آرامبخش در کنار او دراز کشیدم.
    نمی دانم چه مدت خوابیدم که با سر و صدایی که از طبقه پایین می امد از خواب پریدم. به طور حتم مادرم و پریسا از سالن آرایشگاه برگشته بودند. ساناز هم بیدار شد. او را بوسیدم و گفتم:
    "ملوسکم، عزیزدلم. بلند شو که امروز یه روز دیگه است."
    با لبخند شیرین و قشنگش لبهایش را غنچه کرد. هر وقت می خواست مرا ببوسد همین کار را می کرد. او را روی زانوانم نشاندم و موهای طلایی و قشنگش را که قدری هم بلند شده بود شانه زدم و با روبان صورتی از دو طرف صورتش بستم و قسمتی از آن را روی پیشانی اش آوردم. درست مثل یک عروسک خوشگل و دوست داشتنی شده بود.دستهای کوچک و تپلش را به گردنم اویخت و خود را در آغوشم رهاکرد. اه که نفسم به نفس او بسته بود و احساس می کردم که بی او لحظه ای زنده نخواهم بود. او نه تنها عزیز دل و روح و جانم بود، بلکه قسمتی از وجود پدرش بود و من هر دوی آنها را تا سر حد مرگ می پرستیدم.
    ساناز با هرلبخند یا حرکت شیرینش شوق زندگی را در من برمی انگیخت تا به خاطر وجود نازنینش همه رنجهای دنیا را تحمل کنم.
    خودش را از اغوشم بیرون کشید و در حالی که روی دو پایش ایستاده واحساس پیروزی می کرد چند قدمی راه رفت و دوباره به زمین خورد. تشویقش کردم تا بلند شود و راه برود که پریسا امد و گفت:
    "سیما می دونی کی اومده؟"
    ناگهان ضربان قلبم تندتر شد و با حالتی متفاوت گفتم:
    "آره اومده دخترشو ببینه."
    "یعنی تو می دونستی؟"
    "اوهوم.قبل از ظهر زنگ زده بود."
    "خوب تو نمی خوای ببینیش؟"
    "نه می تونی سانی رو ببری پایین"
    "ولی سیما بهتره خودت این کارو بکنی"
    "نه پریسا نمی تونم. برام خیلی سخته. بهتره اصرار نکنی. اماده اش کردم."
    ساناز به پای پریسا اویخت. علاقه ی زیادی به پریسا داشت. پریسا او را بغل کرد و با نگاه غریبی دوباره گفت:
    "از کارهایت سر در نمی اورم! منو بگو که فکر می کردم برای دیدنش خیلی منتظر و مشتاقی."
    "اتفاقا درست فکر کردی.خیلی مشتاقم، اما با احساسی که اون به من داره، یعنی پای تلفن انقدر سرد و رسمی با من حرف زد که بهتره جلوش نیام. اون فقط برای دیدن ساناز اومده .همین و بس. حالا ببرش."
    "داری اشتباه می کنی سیما"
    "آره می دونم. همه همیشه فکر میک نن من اشتباه میکنم! همه اشتباه فکر میکنم هم اشتباهی زنده موندم.خواهش می کنم زودتر برو پریسا، دیگه حوصله جر و بحث کردن با تو یکیو ندارم."
    "باشه خودت می دونی، از ما گفتن بود"
    وقتی پریسا رفت آهسته از اتاقم خارج شدم و در پاگرد پله ها ایستادم. طوری که کسی مرا نمی دید اما من قسمتی از سالن پذیرایی را که مانی انجا نشسته بود به خوبی می دیدم. با دیدن او ناگهان زانوانم شروع به لرزیدن کرد و در حالی که اشکهایم ارام ارام روی گونه هایم می چکید به تماشایش نشستم. مثل همیشه بود. حتی خوش قیافه تر از قبل. دوباره بوی ادوکلن مخصوصش فضای خانه را انباشته بود. همین که چشمش به ساناز افتاد با اشتیاقی وصف ناپذیر به او خیره شد و سپس او را در آغوش کشید و سر و رویش را غرق بوسه کرد . خیلی عجیب بود که سانی نسبت به پدرش هیچ احساس غریبی نمی کرد. پدرم که در گوشه دیگر مبل نشسته بود و شاهد دیدار پدر و فرزند بود لبخند زنان گفت:
    " مانی هیچ می دونی این یه الف بچه همهی ما روسر کار گذاشته و صفای دیگه ای به این خونه داده؟ نمی دونی که نوه چقدر شیرینه . گاهی وقتها همچین من و پدرت رو مچل خودش می کنه که نگو. در واقع، نشون می ده که یه دختره با همون ناز و اداهایی که دخترا دارن. من یکی که جونم واسش میره. اگه یه روز نبینمش دیوونه می شم."
    مانی با لحنی غرور امیز و تبسم کنان گفت:
    "هیچ فکر نمی کردم دخترم اینقدر خوشگل و مامانی باشه. شبیه من که نشده. بیشتر شبیه سیماست!"
    پدرم جواب داد:
    " مانی جان دیگه شکسته نفسی نکن، هم شکل توئه هم شکل سیما؛ فقط بعضی از اداها و حرکاتش شبیه بچگی های سیماست"
    با این حرف مانی دیگر طاقت نیاورد و پرسید:
    "راستی سیما کجاست؟ حالش خوبه؟"
    پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت:
    "نمی دونم شاید فکر کرده تو مایل به دیدنش نیستی که نیومده"
    این بار مانی بود که ساکت شد و حرفی نزد. اما من ان بالا نشسته بودم و اشک می ریختم. اشک حسرت و افسوس به خاطر تمام چیزهای خوبی که داشتم و قدر و ارزشش را ندانستم. بدن سست و لرزانم را تکان دادم و از جا برخاستم و به اتاقم برگشتم، اما مثل مرغ پر کنده پر و بال می زدم. تا اینکه پس از ساعتی صدای او را شنیدم که داشت خداحافظی می کرد. بلافاصله خودم را پشت پنجره رساندم و گوشه ی پرده را کنار زدم تا باردیگر او را ببینم. مانی در حالی که سر در گریبان کشیده بود و با سستی قدم بر می داشت ناگهان به طرف پنجره اتاقم برگشت و به بالا نگاه کرد. گرچه سریع خودم را عقب کشیدم اما او متوجه من شده بود . با چشمی گریان و قلبی مالامال از درد و اندوه روی زمین چمباتمه زدم، سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با صدای بلند های های گریستم؛ به طوری که اصلا متوجه امدن پدرم به اتاق نشدم. وقتی سنگینی دستش را روی شانه ام احساس و با چشمانی اشکبار به دیدگان نمناک او نگاه کردم بی اختیار خود م را در اغوشش انداختم و با سوز بیشتری گریستم. سرم را روی سینه اش گذاشت و در سکوت نوازشم کرد. انگار فهمیده بود چه رنجی می برم. وقتی قدری سبک شدم با لحن ملایمی گفت:
    "دخترم چرا نیومدی ببینیش؟"
    "چطوری بابا؟ وقتی احساسش رو نسبت به خودم می دونم با چه شوقی به دیدنش می اومدم؟ من بیشتر از اینها ویرانم که بتونم تحمل نگاه نفرت بارش ر وداشته باشم. من زن بدبختی هستم بابا. سعادتی رو از دست دادم که هرگز به دستش نخواهم اورد. اون برای همیشه منو از زندگیش بیرون انداخته. خودتون هم می دونید. بابا نمی دونید چه عذابی می کشم. کمکم کنید این درد بی درمون رو تحمل کنم"
    "غصه نخور دخترم. این طوری صدمه می خوری. چه می شه کرد جز صبر و بردباری؟ با حال و روزی که تو داری غم و غصه برات خوب نیست . فراموش نکن که هنوز تحت درمان هستی و داروی اعصاب مصرف میکنی. به فکر سانازباش. اگه خدای نکرده اتفاقی مثل دفعه ی قبل واست بیفته دیگه جون سالم به در نمی بری. اون وقت چی به سر این طفل معصوم می آد. پدرش که اینجا نیست، از محبت مادر هم محروم می شه.توکه نمی خوای همچین اتفاقی بیفته. بنابراین به فکر سلامتی خودت باش تا بتونی بچه ات رو به ثمر برسونی. یک چیزی هم بگم، این طور که من احساس کردم شوهرت هنوز دوستت داره و هنوز نتونسته با این مساله کنار بیاد وهضمش کنه.خوب طفلک تقصیری هم نداره، باید بهش فرصت داد"
    خیلی عجیب بود که پدرم هنوز ساز خودش را می زد. انگار هنوز باور نکرده بود که من بی گناهم. بحث کردن با او را بی فایده دیدم ، زیرا متقاعد کردن او کاری جز اتلاف وقت نبود. خوشبختانه با ورود پریسا که سانازرا با خود اورده بود به صحبت با او خاتمه دادم و دخترم را که بی قرار وبی تاب شده بود در اغوش کشیدم و مشغول رسیدگی به او شدم و نفهمیدم چه موقع پدرم بیرون رفت. بعد از غذا دادن و خواباندن ساناز به طبقه پایین رفتم. از صبح ان روز مادرم را ندیده بودم. گویا به خاطر نرفتن به عروسی با من قهر کرده بود ، ولی اهمیتی ندادم و تا چشمم به او افتاد شادی کنان گفتم:
    "سلام به مامان خوشگلم. چقدر رنگ موهاتون قشنگ شده"
    و رو به پدرم کردم و گفتم:
    "می بینید بابا. هنوز مامان خوشگله. کافیه فقط یه دست به سر و صورتش بکشه.کلی تغییر می کنه"
    پدرم گفت:
    "مادرت همیشه خوشگل بوده."
    مادرم زیر لبی و سرسنگین تشکر کرد که پدرم دوباره گفت:
    " این طور که معلومه زری از چیزی ناراحته. چی شده زری خانم؟"
    مادرم عصبانی جواب داد:
    "نمی دونم از دخترت بپرس که پاش رو کرده تو یه کفش و میگه عروسی نمی ام که نمی ام. دیگه شورش رو در اورده!"
    جوبی ندادم و ساکت نگاهش کردم که پدرم جانب مرا گرفت و گفت:
    "زری جان به نظر من حق با سیماست. می دونی چرا؟"
    مادرم فرصت نداد تا حرف پدرم تمام شود .خشمگین غرید:
    "دست شمت درد نکنه حضرت آقا! منو ببین به چه کسی شکایت می کنم"
    "زری جان چرا بیخود خون خودت رو کثیف می کنی؟ تو که از این اخلاقها نداشتی. شما اجازه بده من حرفم رو بزنم، اگه دیدی حق با من نیست به روی چشم حرف شما قبول. ببین فک و فامیل این طرفی و اون طرفی همه می دونن که این دوتا از هم جدا شدن. خوب حالا فکر کن هر کس بخواد تا سیما رو دید بازپرسی کنه که چرا و به چه دلیل از شوهرت جدا شدی، تا اخر شب باید جوابگوی ادمهای یاوه گویی باشه که کاری جز فضولی بلد نیستن. مگه تو نمی دونی این مردم فقط دنبال سوژه می گردن؟ بنابراین بهتره سیما توی خونه بمونه. لااقل اعصابش راحته. این طوری هم برای خودش خوبه هم برای ساناز."
    مادرم دوباره گفت:
    " خوب اگه پرسیدن چرا سیما توی عروسی برادرش نیس چی بگیم؟"
    "هیچی می گیم حال بچه خوب نبوده"
    "یعنی دروغ بگیم؟"
    "چه اشکالی داره زری جان؟ دروغ مصلحت امیز بهتر از راست فتنه انگیزه. فعلا هیچ چاره ای نیست. درثانی، این بچه تازه راه افتاده وسخت می شه کنترلش کرد . تو که نمی خوای سیما تو عذاب و ناراحتی باشه، اون هم تو این موقعیت"
    مادرم ناگهان از خشم و خروش افتاد و ساکت شد. از اینکه پدرم به حمایت از من برخاسته بود بی اندازه خوشحال شدم .درواقع تنهایی را به جشن شلوغ عروسی ترجیح می دادم. به طرف مادرم رفتم و اورا بوسیدم و گفتم:
    " مامان منو ببخشید امروز با شما خیلی تند صحبت کردم"
    نگاه مهربانش را که تا چند لحظه پیش لبریز از خشم بود به من دوخت و گفت:
    "اشکالی نداره. من هم اگه حرفی زدم به خاطر خودت بود . اخه این تنهایی و دوری از مردم، ادم رو بیشتر افسرده می کنه. تو خیلی از همه کناره می گیری. مدام توی اتاقت هستی و با این بچه سرو کله می زنی. همین ها باعث می شه افسرده تر شی. تو هنوز جوونی و نیاز به تفریح و شادی داری.اخه دنیا که با نبودن مانی تمام نشده.همون طور که اون زندگیش رو می کنه تو هم زندگی کن و از چیزهای خوبی که خدا بهت داده لذت ببر. تو با این کناره گیریها به خودت صدمه می زنی."
    "بله مامان حق با شماست. اما هر کاری دل خوش می خواد، حتی عروسی رفتن. ولی به شما قول می دم از این به بعد نصیحت شما رو گوش کنم و تو زندگیم تجدید نظر بکنم."
    هر طوری بود مادرم را از دلخوری درآوردم. انقدر دوستش داشتم که نمی خواستم از من دلگیر باشد، زیرا رضایت و شادی او را رضایت خدا می دانستم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #34
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هشتم

    همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. اتومبیل شیک و گرانقیمتی که برادرم به تازگی خریده بود به طرز زیبایی گل آرایی شده بود. قرار بود مجلس عقد در هتل باشد، اما خانواده عروس نپذیرفته بودند و قرار شده بود عقد در منزل آنها انجام پذیرد. برای میلاد خیلی خوشحال بودم. بالاخره دختر موردعلاقه اش را پیدا کرده بود. میلاد از آن جوان هایی بود که اهل هیچ فرقه ای نبود و مثل بعضی ها وقت خودش را به بطالت نگذرانده بود. بسیارخانواده دوست و مسوولیت پذیر بود. خیلی کم حرف میزد و به کار دیگران کاری نداشت و سرش به کار خودش بود. با اینکه فوق لیسانس روانشناسی بود، اما ترجیح داده بود وارد بازار کار شود و یک شرکت حمل و نقل تاسیس کند. در آمد خوبی هم داشت و میشد گفت اصلا نیازی به ثروت پدر ندارد.
    جوان منطقی و فهمیده ای بود و مثل مادرم قلبی رئوف داشت و هیچ وقت آزارش به کسی نرسیده بود. در کل، طبیعت ملایم و قابل انعطافی داشت و به سبب همین خصوصیات، مورد محبت و علاقه همه بود.نسبت به من همیشه رعایت احترام را میکرد. در تمامی مدتی که از مانی جدا شده بودم هرگز علت جدایی ام را نپرسیده بود. فقط مرا تشویق میکرد در رویایی و مبارزه با مشکلات زندگی قوی و استواز باشم. خیلی دوستش داشتم و به وجود چنان برادری افتخار میکردم. خوشبختانه با دختری ازدواج کرده بود که هر نظر شایسته بودو مطمئن بودم آنها زوج خوشبختی خواهند شد. فقط به حال خودم تاسف میخوردم که چرا نفهمیدم چگونه زندگی کنم . اما صد افسوس که گذشته بود و تاسف خوردن برای آنچه گذشته بود دردی را دوا نمیکرد.
    میلاد در مقابل آیینه ایستاده بود و مشغول بستن گره کراواتش بود. معلوم بود که بی اندازه مضطرب است. معمولا این حالت را هر جوانی در شب عروسی اش دارد و عروس و داماد به جای آنکه لحظه هایشان لبریز از آرامش و شادی باشد، توام با اضطراب و نگرانی است و نمیتوانند آنطوری که باید از این شب پرشکوه زندگی شان لذت ببرند.
    در حالی که به او نگاه میکردم لبخند زنان در مقابلش ایستادم و گفتم:
    "میلاد جون میخواهی کمکت کنم؟ انگار نمیتوانی گره کراواتت را درست ببندی؟"
    "اگه ممکنه خیلی هم ممنون میشم."
    در نهایت آرامش و به سرعت گره کراواتش را بستم و پس از یک نگاه دقیق به سراپایش گفتم:
    "چه داماد خوشگل و خوش تیپی شدی."
    "ممنونم خواهر جون. باور کن دل تو دلم نیست."
    و ادامه داد:
    "راستی سیما اینطور که شنیدم تصمیم نداری امشب بیایی؟"
    "متاسفانه بلهو البته من آرزو داشتم توی جشن عروسی برادر عزیزم حضور داشته باشم ،ولی با وضعیتی که دارم عذر مرا بپذیر و از من دلگیر نشو."
    "آره درک میکنم، اما اگر بودی خوشحالم میکردی عزیزم. به هر حال من آسایش و راحتی تو را میخواهم.شاید هم بهتر باشد که نیایی."
    "میلاد خیلی خوشحالم که وضع مرا درک میکنی و ا ز خدا میخواهم که زندگی خوب و موفقی با همسرت داشته باشی. پانته آ از هر نظر برازنده است و تو واقعا لیاقت چنین همسری را داشتی."
    "مانی هم مرد خوبی بود سیما مگه نه؟"
    با حسرت آهی کشیدم که میلاد دوباره مرا بوسید وگفت:
    "سیما یک حسی به من میگوید همه چیز بین تو و مانی درست میشود و شما دوباره با هم زندگی میکنید. این حرف من یادت نره."
    "اوه میلاد واقعا به حرفی که میزنی ایمان داری؟"
    "البته.چرا ک نه؟ فقط باید کمی صبر کنی."
    "چقدر؟ چند سال؟ وقتی که پیر شدم؟ دیگر چه فایده؟"
    "نه خواهر من. خودت را تو آینه نگاه کن. آخه کجای توپیره. خیلی به نظر بیایی بیست و دو سه ساله باشی. آنهم به خاطر ظرافت اندامت است. بنابراین امیدوار باش . هم خوشگلی و هم خوش قد و بالا. فقط کمی بیشتر به خودت توجه کن. زن هر چقدر خوشگل باشد وقتی خودش را ول کند دیگر خوشگلی اش به چشم نمی آید. من اگر جای تو بودم به عوض گوشه نشینی و فرار از دیگران سعی میکردم یک تغییری در زندگی ام بدهم. آن وقت میبینی هم اعتماد به نفست چند برابر میشود و هم کلی طرفدار و خواهان پیدا میکنی."
    "اوه میلد جون زیادی از خواهرت تعریف میکنی.دیگر از این خبرها هم نیست."
    "چرا عزیزم. باور کن دروغ نمیگویم. این را از چشم یک مرد گفتم نه برادرت."
    "خیلی ممنونم. اگه همینطور باشه که گفتی، کلی به من اعتماد به نفس و روحیه دادی. قربان آن شکلت بروم که اینقدر مهربانی. بیا برو اینقدر وسواس به خرج نده. عین یک تیکه ماه شدی. میترسم دل عروس خانم آب بشه."
    با نگرانی پرسید:
    "به نظر تو همه چیز خوبه؟ هیچ عیب و ایرادی در ریخت و لباسم نیست؟"
    "نه عزیزم. اصلا حرف نداری."
    صدای مادرم از پایین آمد که گفت:
    "میلاد بجنب پس چرا اینقدر معطل میکنی؟ دیر شد."
    "آمدم مامان خوشگلم."
    انوقت مرا در آغوش کشید و گونه ام را بوسید و هیجان زده گفت:
    "اگر ندیدمت خداحافظ. ما فردا پرواز داریم."
    "آره میدانم. انشاا...ماه عسل تان خوش بگذره."
    "ممنون خواهر جون.مواظب خودت و آن فرشته کوچولو باش. دلم برات تنگ میشود."
    "من هم همینطور . خوشبخت باشی میلاد. از قول من به پانی سلام برسان و عذرخواهی کن."
    او را با اشک شادی بدرقه کردم و برایش دعای خیر خواندم. وقتی به طبقه پایین آمدم تا با بقیه خداحافظی کنم مادرم و پریسا را در لباس های شیک شان دیدم. هر دو خیلی خوشگل شده بودن رو به پدرم کردم و به خنده گفتم:
    "باباجون امشب خیلی مواظب باشید!"
    "چطور مگه؟"
    "آخه مامان خیلی زیبا شده، از دستتون ندزدنش."
    پدرم قهقهه ای زد و در جواب گفت:
    "ازاین بابت نگران نیستم. آنقدر عاشق منه که هیچ مردی را به جز من نمیبینه. منم هنوز عاشقشم."
    مادرم از سر غرور و رضایت لبخندی زد و گفت:
    "اوه آقا چقدراز خودش متشکره!"
    "چرا که نه زری جان. تو باری من همان زری هیجده سالگیت هستی و من هم برای تو همینطور،مگه نه؟"
    "وقتی خودت میبری و میدوزی پس جوابت را هم خودت بده."
    "بله حق به جانب شماست."
    آنوقت رو کرد به من و گفت:
    "دخترم اگر مشکلی پیش آمد به من تلفن کن."
    "چشم بابا، نگران نباشید. به همه تان خوش بگذره."
    مادرم در حین رفتن نگاهی به من انداخت و گفت:
    "سیما باور کن خوشی این عروسی به من زهرمار میشود . نمیدانم با نیامدن تو جواب فک و فامیل شوهرت را چی بدهم."
    "شوهرم؟او که دیگر شوهر من نیست.چه بسا امشب با پیدا کردن یک دختر خوب دورباره ازدواج کند."
    پدرم گفت:
    "نه زیاد مطمئن نباش."
    جوابی ندادم، اما عمیقا دلم میخواست همانی باشد که پدرم گفت.پس از رفتن آنها ناگهان خانه در سکوت عمیقی فرو رفت و این بهترین فرصت بود تا دوباره در لاک خودم فرو بروم.سانی خواب بود و من هم یک فنجان چای برای خودم ریختم و نشستم و به خودم، به دخترم، به مانی و حتی به فرشاد و به روزها و سالهایی که گذشته فکر کردم.به راستی در زندگی هیچ کمبودی نه از لحاظ معنوی و نه مادی نداشتم. پدر و مادرم زن و شوهر سعادتمندی بودند.زندگی شان همیشه با آرامش توام بود که این آرامش به ما هم انتقال یافته بود. و ما بچه های آرام و ساکت و بی دردسری برای پدر و مادر بودیم. دوران تحصیلم را از دبستان تا اتمام دانشگاه به خوبی سپری کرده بودم و در رشته مترجمی زبان انگلیسی فوق لیسانس شدمو باید که از موقعیت های خوب زندگی م نهایت استفاده را میبردم. تنها چیزی که به آن فکر میکردم عشق سوزانیبود که بتواند مرا به اوج سعادت برساند. آن وقت در اولین برخورد با فرشاد عاشقش شدم و به آن عشق پر و بال دادم؛ بدون آنکه بدانم در چه راهی قدم گذاشته ام و مردی که به او دلباخته ام از چه قماشی است. چنان فریفته اش شده بودم که باعث شد تا چشم به روی واقعیت ها ببندم و فکر کنم هرگز هیچ مردی را به اندازه فرشاد دوست نخواهم داشت.اما نمیدانستم دست تقدیر خواب دیگری برایم دیده است و روزی با مردی ازدواج میکنم که مطلقا او را دوست ندارم و بعدها او محبوب و معبود قلبم شود.
    به آینده می اندیشیدم؛ به زمانی که دخترم بزرگ شده و پدرش را از من خواهد خواست. آن وقت چه جوابی داشتم به او بدهم؟ نیاز او به پدر و محبتش چگونه باید برآورده میکردم؟اگر واقعیت را بفهمد چه واکنشی نشان خواهد داد که دردی بر دردهایم اضافه نکند و بپذیرد که مادرش قربانی یک توطئه شده است و جانب عدالت را بگیرد؟ آیا افکار کودکانه اش میتوانست عاری از هرگونه قضاوتی باشد؟ نمیخواستم وقتی به سن بلوغ رسید و خوب وبد را از هم تشخصیص داد پدرش را مردی بی عاطفه و هوسران بداند، زیرا مانی مرد خوبی بود و اگر زندگی مشترکمان ادامه پیدا میکرد میتوانست پدر بی نظیری برای دخترش باشد. از این بابت مطمئن بودم . اما دریغ و درد که من و دخترم باید تنها و بدون او زندگی میکردیم.بی اختیار چشم هایم را بستم و به یاد روزهایی افتادم که دوستم داشت و مثل پروانه دورو برم میچرخید. به راستی چه روزهای با ارزشی بودند. با صدای گریه ساناز از عوالم خوشم بیرون آمدم، ولی فقط خدا میدانست چقدر خودم را تنها میدیدم.

    پایان فصل بیست و هشتم
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #35
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نهم
    قسمت 1

    عروسی به پایان رسیده بود و میلاد و همسرش همان فردای ازدواج شان به ماه عسل رفتند. مشغول پوشاندن لباس دخترم بودم که پریسا به سراغم آمد وگفت:
    "سیما دیشب جایت خیلی خالی بود. خیلی ها سراغت را گرفتند."
    دلم میخواست بدانم آیا مانی هم سراغم را گرفته یا نه که پریسا ادامه داد:
    "از تو چه پنهان مانی هم پرسید که چرا سیما نیامده، اینطور که من احساس کردم از نیامدنت حسابی دمغ شده بود.وقتی پدر به اوگفت که ساناز تب کرده و به خاطر همین نیامدی قانع شد. امانمیدانی چه تیپی زده بود. زن ودختری نبود که توی مجلس نگاهش نکنند. چند تا از دخترهای فامیل شان هم برای قر و غمزه می آمدند تا شاید به آنان توجه کند، اما مانی اصلا نگاه هشان نمیکرد. راستش از این کارش خیلی خوشم آمد. از آن مدرهای باوقار و سنگینه . چند دفعه سیمین خانم میخواست کسی را بفرستد دنبالت، اما مامان نگذاشت. تمام مدت از کنار پدر جّم نخورد و با هم آهسته مشغول صبحت بودند. من با این عقل ناقصم فکر میکنم مانی هنوز تو را دوست دارد، اما چرا پا جلو نمیگذارد قدری باری من عجیب است. "
    با حرف های پریسا دوباره بغض در گلویم پیچید؛ بغضی از سر شادی و دلتنگی. من هم دوستش داشتم؛ بیشتر از آنچه که خودش فکر کند، اما راه و چاره ای نداشتم جز صب ر کردن و در دل از خدا خواستم که قدرت بیشتری به من دهد تا دوام بیاورم.
    هنگامی که با ساناز به طبقه پایین رفتم پدرم که از شب گذشته او را ندیده بود اظهار دلتنگی کرد و گفت:
    "باور کن سمیا انگار یک سال بود این بچه را ندیده بودم. گاهی اوقات فکر میکنم اگر یک روزی شما از این جا بروید من از غصه دق میکنم. میگویند نوه شیرینه، اما نه تا این اندازه."
    ساناز که از بدو تولد فقط پدرم را دیده بود علاقه مفرطی به او داشت و هر وقت او را میدید بی تاب خود را در آغوشش می انداخت تا از نوازش و محبت او برخوردار شود وپدرم را ساعت ها به خود مشغول میکرد. مادرم در حالی که میز صبحانه را میچید گفت:
    "سیما دیشب خیلی جای خالی ات احساس میشد. چند دفعه از ناراحتی نزدیک بود بزنم زیر گریه. عمه شیرینت بیشتر ازهمه دلتنگت بود و میگفت سیما را مدتی بفرستید آنجا تا کمی آب و هوا عوض کند."
    بی اختیار گفتم:
    "اتفاقا بد پیشنهادی نیست. شاید هم رفتم. البته بستگی به حال و روز من دارد و موافقت شما."
    پدرم بلافاصله گفت:
    "چرا موافق نباشم؟ شاید ما هم آمدیم. دخترم زیادی گوشه خانه نشستن کسالت روح می آره."
    خیلی عجیب بود که موضع پدرم عوض شده بود و با سفر رفتن من موافق بود. در حالی که قبلا اجازه نمیداد پا از خانه بیرون بگذارم. عمه شیرینم را دوست داشتم . زن خونگرم و مهربانی بود و بسیار دانا و با تجربه.به طوری که هر یک از فامیل به مشکلی برمی خورد یکراست به سراغ او میرفت. چه از لحاظ مادی و چه معنوی، میشد رویش حساب کرد. شوهرش یکی از ملاکین بنام بابلسر بود و زندگی شاهانه و مرفهی داشتند. خیلی کم به تهران و به خانه ما می آمدند، اما روابطش همیشه با پدرم خوب و صمیمی بود.
    عمیقا خوشحال میشدم برای مدتی ازآن محیط کسالت آورد که عمرم بیهوده درآن طی میشد دور شوم، ولی باید وسایلش فراهم میشد و من آمادگی اش را پیدا میکردم. از اینکه پدرم در مورد من تغییر روش داده بود بی اندازه خوشحال بودم و از او به خاطر لطفی که در حقم میکرد تشکر کردم. اواخر فروردین بود و هوای شمال میتوانست در روحیه ام که به شدت خسته بود تاثیر مثبتی بگذارد. با این اندیشه روزم را شروع کردم. پس از صرف صبحانه و قدری کمک به مادرم سانار را بغل کردم و با مقداری از اسباب بازی هایش به حیاط رفتیم تا هم او روی چمن ها بازی کند و هم من از هوای لطیف و آفتابی و لذتبخش آن روز لذت ببرم. پدرم قسمتی از زمین چمن را به خاطر ساناز نرده های چوبی زده بود که در حین بازی به طرف استخر نرود.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #36
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نهم-2

    همانجا بساطم را پهن کرده وگذاشتم تا دخترم بازی کند و خودم هم روی پتو دراز کشیدم و بدنم را در مقابل نور آفتاب قرار دادم.هوانه گرم بود و نه سرد. نمی دانم حرفهای خواهرم در مورد مانی باعث شده بود احساس شادی کنم یا تغییر رفتار پدرم. هر چه بود حالم با همیشه متفاوت بود. هر از گاهی چشمهایم را باز می کردم و سانی را نگاه می کردم تا مطمئن شوم مشغول بازی است و دوباره چشمهایم را می بستم و به لحظه های خوب و اندکی که با مانی داشتم فکر میکردم. با آن فکر ها تمام وجودم غرق لذت می شد، به طوری که احساس می کردم واقعا در کنارش هستم و او مرا در اغوش گرفته و نوازشم می کند. حتی گرمی بوسه اش را هم حس می کردم. با این افکار خوش همراه با گرمای مطبوع آفتاب گویی چریان خون در رگ هایم سریعتر شده بود. در همین حال، یک لحظه صدای سانی را نشنیدم و سپس سایه ای مانع تابیدن نور به رویم شد. اول فکرکردم پریسا بالای سرم ایستاده، بنابراین با همان چشمان بسته گفتم:
    "پریسا برو کنار مزاحم نشو. مگه نمی بینی دارم آفتاب می گیرم؟ می خوام بدنم برنزه بشه. اینطوری پوستم قشنگتر می شه"
    که ناگهان صدایی گفت:
    " تو همین جور هم قشنگی. نیازی به حموم آفتاب نیست!!"
    مثل فنر از جا پریدم و چشمان متعجبم را به مانی دوختم که با لبخندی به من خیره شده بود.نمی توانم حالم را در آن لحظه توصیف کنم .هنوز فکر می کردم آنچه را می بینم و می شنوم در افکار ورویاهایم است. حتی قدرت اینکه آب دهانم را فرو بدهم نداشتم. با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود وچیزی نمانده بود از حدقه بیرون بزند بر و بر نگاهش می کردم و هیچ متوجه نبودم سر و سینه و چاهای عریانم را در معرض نگاه او گذاشته ام و او مات و مبهوت من شده است تا اینکه با جیغ کوتاهی که سانی از شادی کشید به خودم امدم و سریع هوله ای را که در کنارم بود به خود پیچیدم و با تته پته گفتم:
    "سلام...تو...تو...اینجا چیکار میکنی؟...من.."
    قدری نزدیکتر شد و تقریبا روبرویم قرار گرفت. به طوری که گرمی نفس هایش را روی صورتم حس می کردم.بی اختیار چشمانم را بستم و تمام بدنم را سستی خاصی فرا گرفت.
    آه خداوندا چقدر دلم می خواست خودم را در آغوشش انداخته و همه وجودش را غرق بوسه کنم، اما نتوانستم چون همان موقع ساناز به پایم آویخت. وقتی چشمانم را گشودم نگاه شیفته و بی قرارم در نگاه مشتاق او گره خورد. کاملا حس کردم که او هم حال مرا دارد.این را از نگاه و چهره اش می خواندم، اما سعی می کرد خودش را کنترل کند. بعد خم شد و سانی را که به پاهای من اویخته شده بود از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و با او سرگرم شد. اندک اندک آن هیجان و التهاب درونم فروکش کرد و توانستم بر حال منقلبم فائق آیم که گفت:
    "این طور که شنیدم دیشب سانی تب کرده بود! واقعا همین طور بوده یا اینکه به این بهانه خواستی عروسی نیای؟"
    با صدایی که لرزش محسوسی به خود گرفته بود جواب دادم:
    "امادگی اش را نداشتم. در ثانی، ترجیح می دهم دیگران را با دیدار خود معذب نکنم"
    جوابی نداد اما چند لحظه بعد دوباره گفت:
    "منو ببخش که مزاحمت شدم. راستش از دیشب تا حالا به خاطر سانی کلافه بودم و دلم طاقت نیاورد تا بعداز ظهر صبر کنم."
    "از نظر من مساله ای نیست"
    وآنگاه مشغول جمع آوری وسایلم شدم. سانی همچنان درآغوش پدرش بود و شادی می کرد و از سر و کله اش بالا می رفت و مانی برایش شکلک در می آورد و او را می خنداند. دیدن ان صحنه برایم بی نهایت لذتبخش بود و فکر کردم چه خوب بود اگر دوباره با هم زندگی می کردیم، اما این فقط یک رویای شیرین بود که دسترسی به آن امکان نداشت! از این که چنان اندیشه خوشی را به مخیله ام راه داده بودم بر حماقت خود خندیدم. زیرا واقعیت و آنچه مانع نزدیکی ما می شد تلخ تر از ان بود که اجازه تحقق چنین رویایی را یدهد. این را هر دو می دانستیم.
    به در ساختمان رسیده بودیم که ساناز را زمین گذاشت و گفت:
    "سیما تو مادر خیلی خوبی هستی! معلومه که خیلی به ساناز توجه و رسیدگی می کنی.این طورکه نشون می ده بچه ی سرحال و شادابیه و از لحاظ استخون بندی کمی درشت تر از بچه های همسن خودشه."
    " به خودت رفته نه به من"
    " آره منم همین فکر رو می کنم، چون ظرافت تو رو نداره"
    "از لطفت تشکرم"
    "نه حقیقت رو گفتم، آخه اغلب خانم هایی که بچه دار می شن با اولین زایمان فرم اندامشان را از دست می دهند، اماتو همان طور مثل گذشته هستی"
    از این که هنوز به من توجه داشت غرق لذت شده بودم و احساس غرور می کردم. در حال رفتن به داخل ساختمان یکی از اسباب بازیها از دستم افتاد . خم شدم تا آن را بردارم که او هم با من خم شد و دوباره نگاهمان درهم گره خورد و در همان حال گفت:
    "سیما موهات چقدر قشنگ و بلند شده، مخصوصا وقتی توی صورتت می ریزه. هیچ وقت اونها رو کوتاه نکن! خیلی بهت میآد"
    ناگهان صورتم داغ شد و خون به چهره ام دوید. نگاه شیفته اش را برای لحظاتی طولانی به من دوخت؛ به طوری که حسابی دست و پایم را گم کرده بودم وملتهب شدم. دلم می خواست آن لحظه شیرین تا ابدیت طول بکشد، اما با نق و نوق ساناز دوباره توجهش به او جلب شد و در آغوشش گرفت و نوازش کنان وارد سالن شدیم. من جلوتر از او حرکت می کردم، امان گاه سنگینش و نوازش ان نگاه را از پشت سر روی خودم احساس می کردم. با ورود ما مادرم با چهره ای خندان و گشاده جلو امد و گفت:
    "دخترم معلومه آفتاب خوبی گرفتی!"
    "بله مامان خیلی خوب بود"
    و سپس رو به مانی کرد و گفت:
    " مانی جان الان جلال تلفن زد و گفت که حتما برای ناهار نگهتان داریم"
    "از محبتتان ممنونم زری خانم، ولی اجازه دهید زحمت را کم کنم."
    " نه نه شما عزیز ما هستید. درست است که شما و سیما از هم جدا شدید، اما ما شما را هنوز داماد خودمان می دانیم و از دیدنتان خوشحال می شویم.خواهش می کنم دعوت مارا رد نکنید."
    خدا خدا می کردم قبول کند که گفت:
    " حالا که اینقدر اصرار می کنید باشد می مانم"
    از خوشحالی می خواستم بال در آورم.روی پایم بند نبودم . به بهانه ی حمام کردن ساناز را به اتاقم بردم و بالاخره بعد از استحمام دستی به سرورویم بردم و با پوشیدن شلوار جین و بلوزی که رنگ آن به صورتم می آمد به طبقه پایین برگشتم. حالا پریسا هم آمده بود وبا مانی مشغول صحبت بودند.
    من هم غذای ساناز را آماده کردم و او را روی صندلی مخصوصش نشاندم و ضمن غذا دادن به او به حرفهای مانی و پریسا گوش می دادم. مادرم بعد از اینکه کارهایش تمام شد آمد و کنار مانی نشست. جمع خوبی بودیم. هر از گاهی بر میگشتم و به مانی نگاه می کردم که متوجه می شدم او هم به من نگاه می کند و توجهش به من وسانی است. سانی با اداهایی که از خودش در می آورد موجب خنده همه شده بود و مادرم مرتب قربان صدقه اش می رفت . تا اینکه ساعتی بعد پدر هم به آن جمع خوب پیوست. ساناز مثل همیشه تا چشمش به پدرم افتاد از خوشحالی جیغ کشید و دستهایش را به طرف او دراز کرد تا پدرم بغلش کند. سر وصورتش را پاک کردم و او را در آغوش پدرم گذاشتم و پدرم با عشقی فراوان خطاب به مانی گفت:
    "مانی جان هیچ می دانی این فسقلی قند عسل منه.اصلا بگو همه ی شیرینی های دنیا. از جونم بیشتر دوستش دارم."
    مانی با حسرت اهی کشید و گفت :
    "بله پدر حق با شماست. این طور که معلومه خیلی به شما علاقمنده"
    "آخه می دونه که پدر بزرگش کشته مردشه. خوب حالت چطوره مانی جان؟خیلی خوش اومدی"
    آنها مشغول گفت و گو شدند و من هم ساناز را که خوابش گرفته بود بردم که بخوابانم.خیلی خسته بود و خوشبختانه زود خوابش برد. با خوابیدن او دوباره به نزد بقیه برگشتم.
    میز ناهار را پریسا چیده بود. روی یکی از صندلیها که تقریبا روبروی مانی قرار داشت نشستم .با اینکه دستپخت مادرم حرف نداشت اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. با این حال کمی غذا در بشقابم ریختم، اما فقط با آن بازی می کردم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. شاید از هیجان زیاد بود که احساس سیری می کردم. به هر حال دیدارما بعد از یک سال و اندی و این طور دور هم جمع شدن سبب شده بود دچار چنین حالتی شوم.دلم میخواست فقط به اونگاه کنم، اما شرم و غرور مانع می شد. با یاداوری آن تصاویر مستهجن خجالت می کشیدم نگاهش کنم و سعی می کردم نگاهم را از او بدزدم.پس از مدتی پدرم یکدفعه پرسید:
    "سیما جان ، بابا امروز خیلی ساکتی! تو هم یه چیزی بگو."
    لبخند زنان گفتم :
    "چی بگم بابا؟ ترجیح می دهم شنونده باشم و به حرفهای جالب شما گوش بدم"
    آن وقت مانی دستهایش را در هم قلاب کرد و زیر چانه اش گذاشت و با نگاهی که تمام وجودم را مرتعش می شاخت به من زل زد .حسابی دستپاچه شدم، طوری که نزدیک بود پارچ آب را روی او برگردانم که خندید و گفت:
    "سیما ممکنه خواهش کنم یک لیوان آب به من بدهی؛ البته تا برنگشته"
    از کنایه اش حرصم گرفت، اما لیوان را پر کردم و به دستش دادم که دستش با دستم تماس پیدا کرد ومن مثل برق گرفته ها به سرعت دستم را پس کشیدم و دوباره گونه هایم داغ شد ، اما او کاملا خونسرد بود.سرم را پایین انداختم و مشغول خوردن غذایم شدم. می ترسیدم نگاهش کنم. مطمئن بودم به هیجان درونم پی برده است. خیلی دلم می خواست بداند که چقدر دوستش دارم، اما نمی دانستم واقعا به احساسم پی برده یا نه.هنگامی که صرف غذا به پایان رسید همه از دور میز بلند شدند و من هم به بهانه آوردن چای به آشپزخانه رفتم تا کمی آرام شوم. کاملا گیج شده بودم .نمی دانستم به او امیدوار باشم یا نه؟ وقتی برگشتم و سینی چای را مقابلش گرفتم با لحن خاصی گفت:
    "چای بخوریم یا خجالت سیما خانوم؟"
    می خواستم جوابش را بدهم، اما سکوت کردم. لرزش دستانم به طور محسوسی آشکار بود. با هوش تر از آن بود که نفهمد چه حالی دارم.قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد . مثل این بود که برای اولین بار با او روبرو شده ام .در کل ، رفتار و برخوردش خیلی تغییر کرده بود و مرا به این فکر فرومی برد که شاید حقیقت ماجرا برایش روشن شده و از این طریق می خواهد گذشته را جبران کند . لحظات به سرعت می گذشتند و من دوست نداشتم آن دقایق پر خاطره بعد از ظهر پایان پذیرد . نزدیکی های غروب بود که به قصد رفتن از جا بلند شد وپس از تشکر فراوان از پذیرایی آن روز، خداحافظی کرد. بغض سنگینی در گلویم پیچیده بود ودلم فریاد می زد: مانی نرو. اینجا بمون. در کنار من و دخترت بمون که خیلی به تو و محبتت نیاز داریم.
    حالتی که در نگاهم وجود داشت او را بر آن داشت تا لحظه ای مکث کرده و نگاهم کند. آن وقت بود که به وضوح برق اشک را در چشمان قشنگش دیدم و تمام وجودم به لرزه در آمد .او رفت و مرا در اندوهی جانکاه باقی گذاشت.اکنون آن غروب بهاری برایم غم انگیزترین غروبی شد که به عمرم دیده بودم.با رفتنش گویی روحم را با خود برده بود.حال غریبی داشتم ، به طوری که به خلوتم پناه بردم وهای های گریه کردم .نمی دانستم باید از چه چیزی و چه کسی گله مند باشم. از خدا، از دیگران یا از خودم. چه بخت و اقبال سیاهی داشتم. تا کی باید به انتظار معجزه می نشستم ؟ در حالی که لحظه ها و روزهای عمرم در تنهایی غم و اندوه طی می شد. در همین حال بودم که پدرم به اتاقم امد.انگار حرفی برای گفتن داشت، اما مردد بود که بگوید یا نگوید.بالاخره پرسید:
    "سیما اگه یه سوالی ازت بکنم راستش رو می گی؟"
    "دلیلی نداره دروغ بگم بابا.خوب سوالتون رو بکنید."
    "این روزها فرشاد اینجا تلفن نزده؟"
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    " چی گفتید؟ فرشاد! بابا منو دست انداختید؟ یا اینکه یکدستی می زنید؟ من با فرشاد چی کار دارم؟"
    با تردید نگاهم کرد و گفت:
    "باشد، باشد حرفت را باور کردم.البته منظوری نداشتم همین طوری پرسیدم. ببینم دخترم مثل اینکه امروز خسته شدی، ولی روز خوبی بود، مگه نه؟"
    "آره بابا، کاش همه روزهای زندگیم مثل امروز بود.اما چه زود گذشت."
    دست نوازشی برسرم کشید و گفت:
    "غصه نخور جان دلم. انشا.. همه چیز درست میشه. باید امیدوار بود و صبر کرد. فقط خدا کنه که..."
    "که چی بابا؟ چی شده؟ چرا در لفافه حرف می زنید؟دارید مرا به شک می اندازید؟ نکند مانی تصمیم دارد با کس دیگری ازدواج کند؟"
    "نه دخترم، اما فعلا اجازه بده حرفی نزنم. چون خودم هم زیاد مطمئن نیستم. هر وقت معلوم شد تو را در جریان می گذارم. خوب حالا کمی استراحت کن. خیلی رنگ و رویت پریده. می دانی که نباید زیاد خودت را خسته کنی."
    "بابا شما با این حرفهاتان فکر مرا مغشوش کردید.خواهش می کنم اگر چیزی هست به من بگویید.تحملش را دارم."
    "گفتم که چیزی نشده. دیگر مزاحمت نمی شوم.سانی که بیدار شد بیایید پایین."
    و سپس مرا تنها گذاشت.با فکر وخیال و گرفتاری که داشتم، با حرفهای پدرم بیشتر پریشان و افسرده تر شدم ، مخصوصا با سوالش درباره ی فرشاد .چرا بی مقدمه حرف او را پیش کشیده بود ؟ چه چیزی را می خواست بداند؟ هر چه بیشتر فکر می کردم عصبی تر می شدم، بنابراین دوباره به قرصهایم پناه بردم تا شاید قدری آرامش پیدا کنم و سعی کردم به روزی فکر کنم که در کنارمانی گذرانده بودم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #37
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی ام

    از آن روز یکهفته گذشت ودیگر مانی به دیدارمان نیامد؛ در حالی که فکر میکردم روزهای آینده او را بیشتر خواهم دید. هر روز که از خواب برمیخواستم به امید دیدن دوباره اش دقیقه شماری میکردم.اوایل هفته بود که پدرم وقتی به خانه برگشت مثل همیشه سرحال نبود. جرات نمیکردم ازاو چیزی بپرسم. تا اینکه مادرم نگران شد و پرسید:
    "جلال چیه؟ انگار کشتی هات غرق شده.مشکلی پیش آمده؟ توی شرکت با کسی حرفت شده؟"
    سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
    "چی بگم. راستش مانی زنگ زد و گفت دارد برمیگردد آلمان! اول جا خوردم. نخواستم در کارش فضولی کنم، ولی انتظار داشتم حالا که دارد برمیگردد بیاید بچه اش را ببیند. وقتی پرسیدم کی برمیگردی، گفت با خداست، هر وقت فرصتش پیش آمد. فقط گفت از طرف من از سیما خداحافظی کن."
    با آخرین کلام پدرم مثل یخ وا رفتم و تمام بدنم شل شد. دیگر حتی قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم.چشمانم پر از اشک شد و در دل گفتم: خدایا چه خیالهای خوشی برای خودم داشتم . فکر میکردم آمده که بماند. هیچ سر در نمی آوردم چرا با این عجله میخواست برود؟ به طور حتم هیچ احساسی به من و فرزندش نداشت، وگرنه بدون آنکه حتی دخترش را ببیند نمیرفت. با این فکر قلبم به درد آمد ودوباره در تالمات اندوهبارم فرو رفتم و ریشه امید در دلم خشکید.
    آه چقدر احمق بودم که به تصوراتم رنگ دیگری داده بودم. احساس حماقت و پوچی میکردم. دلم میخواست برای همیشه فراموشش کنم تا بیش تر از آن رنج نبرم؛ اما چطور فراموشش میکردم وقتی که تا سر حد جان میپرستیدمش؟ به راستی باید چه میکردم تا بیش از آن در ورطه نابودی قرار نگیرم؟ تمام آن شب را فکر کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که هر طور شده باید خودم را سرگرم کاری کنم تا احساس نکنم چه زندگی جهنمی دارم. برای اولین بار کوشیدم با این واقعیت تلخ کنار بیایم و آن را با تمام دردناکی اش بپذیرم که مانی دیگر هیچ احساسی به من ندارد. بله حقیقت همین بود . مثل این بود که انها در بیابانی رها شده ام و دیگر هیچ راهی پیدا نمیکنم تامرا به سر منزل مقصود برساند.
    نباید میگذاشتم پیش از آن درمانده و عاجز شوم. نباید با مرگ تدریجی روزهای گرانقدر جوانی ام را میگذراندم. من زنده بودم و باید زندگی میکردم؛ حتی بدون وجود مانی! همانطور که او زندگی میکرد. چنان در افکارم غوطه ور بودم که وقتی دست پدرم روی شانه ام قرار گرفت ناگهان از جا پریدم. پدرم گفت:
    "نمیخواستم بترسانمت عزیزم."
    در نگاهش یک دنیا شفقت ومهربانی موج میزد. به چشم های خیسم خیره شد و پس از کمی سکوت ادامه داد:
    "دخترم خوب میدانی که با غم و غصه کاری ازپیش نمیرود راستش من فکرهایی کردم و یه تصمیم هایی برایت گرفتم که فکر میکنم برای روحیه ات خوب باشد. تو از نظر من امتحان خودت را پس دادی و ازآن پیروز درآمدی. حالا دیگر مطمئنم که عاشق مانی هستی. بنابراین بهتر نیست به این انزوا و گوشه نشینی پایان بدهی؟ وقتی مشغول کاری باشی گذر زمان و رنج وگرفتاری روزگار را حس نمیکنی."
    حرف اورا تصدیق کردم و گفتم:
    "با شما موافقم بابا. خوم هم دیگر از این وضع خسته شده ام.اما من که نیاز مالی ندارم."
    "نیاز روحی که داری دخترم"
    "بله بابا جان حق با شماست، ولی نمیدانم از کجا شروع کنم وچطور شروع کنم."
    "فکرش را نکن.خوشبختانه من همه جا دستم باز است، اما باید دید تو به چه کاری علاقه داری؟ دوست داری که دارالترجمه داشته باشی؟ درآمدش هم بد نیست . خیلی هم سرگرم کننده است."
    "اوه نه بابا جان حوصله دفتر و دستک را ندارم.راستش بیشتر به تدریس علاقه مندم. آنهم نه در دبیرستان و موسسه ،در دانشگاه و به طور مجانی."
    پدرم فکری کرد و گفت:
    "آره فکر خوبیه .با نظرت موافقم. ولی مطمئنی که از عهده اش بر می آیی؟"
    "بله بابا من فقط میخواهم وقتم پر بشوم ؛در ضمن با قشر جوان بودن تاثیر مثبتی در روحیه آدم دارد. من باید هر طور شده خلا وجود مانی رو پر کنم."
    بعد به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود نگاه کردم و گفتم:
    "با اینکه من واو از هم جدا شده ایم، من هیچ وقت حلقه ازدواجش را از دستم بیرون نمی آرم و همیه خودم را متعلق به او میدانم."
    "خوب دخترم اگر او دوباره ازدواج کند باز هم خودت را متعلق به او میدانی؟"
    "بله بابا.به هر حال نمیشود انکار کرد که اوپدر بچه من است و از این لحظه به بعد زندگیم تنها در وجود دخترم و کارم خلاصه خواهد شد . همین و بس."
    "منظورت این است که اگر یک خواستگار خوب برایت بیاید رد میکنی؟"
    "متاسفانه بله بابا ،چون قلب من فقط به خاطر یک مرد میتپدر، او هم مانی پدر بچه ام است.من میتونم با یاد و خاطره اش زندگی کنم."
    پدرم آهی کشید و گفت:
    "از خدا میخواهم که هر چه زودتر حقایق برای مانی روشن شود و بفهمد که تو بیگناهی.امیدوارم آن روز خیلی دیر نباشد. آخرین باری که با هم صحبت میکردیم از حرفهایش استنباط کردم که هنوز نتوانسته این ماجرا را برای خودش هضم کند."
    "بابا جان خواهش میکنم دیگر درباه اش حرف نزنید. بگذارید فراموش کنم."
    "بله دخترم حق با توست. معذرت میخواهم"
    گفتگوی من و پدرم همانجا خاتمه یافت و سعی کردم دیگر فکرش را نکنم. پدرم طری روزهای بعد به من خبر داد که به زودی میتوانم به عنوان استاد زبان انگلیسی در دانشگاه تدریس کنم.

    پایان فصل سی ام
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #38
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و یکم
    قسمت 1

    اکنون دو ماه از شروع کارم در دانشگاه میگذشت و من روحیه ام خیلی عوض شده بود و کمتر قرص های اعصاب میخوردم. از اینکه توانسته بودم وارد جمع جوانان شوم و در مسائل و مشکلات آنها شریک باشم احساس خوبی داشتم و هر روز که میگذشت خود را سرحالتر میدیدم . احساس اینکه وجودم مفید است اعتماد به نفس از دست رفته ام را به من بازگردانده بود. دانشجوهایی که با آنها در تماس بودم، اعم از دختر و پسر، دوستم داشتند و من هم آنها را دوست داشتم. گاهی اوقات بعد از اتمام ساعات تدریس با هم مینشستیم و در مورد مسائل مختلف بحث و گفتگو میکردیم و همین باعث میشد بر تجربیاتم اضافه گردد. بعضی از آنها بسیار پرانرژی و با استعداد بودند و من ازآنها انرژی مثبت میگرفتم و با عشق وعلاقه بیشتری سرکلاس حاضر میشدم.
    حسابی وقتم پر شده بود و نمیفهمیدم روزم چگونه به پایان میرسد. حتی خستگی اش برایم دلپذیر بود. وقتی هم به خانه برمیگشتم بقیه وقتم را با دخترم ورسیدگی به او اختصاص میدادم که همه ی اینها در کل مرا از عاطل و باطل بودن نجات داده بود،به طوری که وقتی سرم را روی بالش میگذاشتم بدون هیچ فکر و خیالی به خوابی شیرین فرو میرفتم.البته یاد مانی همیشه و در همه حال با من بود و همچنان در عشقم به او پایدار بودم.
    روزهای تعطیل گاهی با ساناز به خانه پدر و مادر مانی میرفتم.اما هیچ وقت درمورد او از کسی چیزی نمیپرسیدم و کنجکاوی نمیکردم که او چه میکند.از حق بناید گذشت خانواده ای او هم از هیچ گونه محبتی در حق من و دخترم فروگذار نبودند. تقریبا زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتم و کارم برایم بی اندازه سرگرم کننده و لذتبخش بود. خانواده ام از اینکه مشغولیتی پیدا کرده بودم بسیار خوشحال بودند و کمتر غصه میخوردند.
    با علاقه ای که به شاگردانم داشتم سعی میکردم به طریقی با آنها ارتباط برقرار کنم و در مشکلاتشان کمک شان کنم. از جمله یکی از دانشجوهایم پسری خجول و ساکت بود که همیشه آخر کلاس مینشست و کمتر میدیدم در مورد درس ها سوالی کند یا درباره ی افکارش حرفی بزند. گاهی که بی اختیاز توجهم به او جلب میشد در چشمانش سایه غمی را میدیدم که مرا به فکر فرو میبرد. چندین بار سعی کردم به او نزدیک شوم و از مشکلش در دربیاورم ، اما طوری برخورد میکرد که این جرات را در خودم نمیدیدم.
    ازسر و وضعش پیدا بود وضع مالی خوبی ندارد.زمختی دستهایش نشان میداد جوان زحمتکشی است که غیر از درس خواندن کار هم میکند. چهره نسبتا خوبی داشت . خیلی به دل مینشست و میشد گفت پسر دوست داشتنی و جذابی است. کاراکتر پیچیده و بخصوصی داشت. اینطور به نظر میرسید که دخترها هم بی توجه به او نیستند، ولی خودش اجازه نزدیک شدن را به آنها نمیدهد. خلاصه طوری شده بود که دلم میخواست از زندگیش سر در بیاورم. تا اینکه یک روزوقتی از پارکینگ دانشگاه بیرون آمدم تا به خانه بروم یکدفعه اتومبیلم وسط خیابان خاموش شد. هرچه استارت زدم روشن نمیشد که نمیشد. حسابی کلافه شده بودم و با اعتراض رانندگان و بوق های کرکننده شان به کل دست و پایم را گم کرده بودم، اما چون از مکانیکی ماشین سردرنمی آوردم مستاصل ایستاده و به این طرف وآن طرف نگاه میکردم شاید کسی یا آشنایی پیدا شود و به دادم برسد. در این هول و ولا سر میبردم که خدا میثاق، همان دانشجوی خجل و ساکت، را مثل یک فرشته نجات بالای سرم نازل کرد. نزدیک آمد و پرسید:
    "چی شده استاد؟ انگار به مشکل برخوردید. میخواهید کمک تان کنم؟"
    "نیکی و پرسش؟ چرا که نه؟ میبینید چه ترافیکی شده؟ میترسم اگر یک کمی دیگر اینجا بمانم تیکه بزرگه گوشم باشه."
    برای نخستین بار تبسم محوی گوشه لبش نشست و با نگاهی لبریز از محبت گفت:
    "همین حالا درستش میکنم.شما بنشینید پشت فرمان استارت بزنید ببینم عیب از کجاست."
    به دستورش عمل کردم و استارت زدم، اما روشن نشد که نشد.
    میثاق گفت:"خاموش کنید."
    آن وقت شروع کرد به ور رفتن داخل موتور و پس از چند لحظه دوباره گفت:
    "یه بار دیگه استارت بزنید."
    و اینبار تا سوئیچ را چرخاندم اتومبیل روشن شد. آنقدر خوشحال شده بودم که نمیدانستم چگونه از محبتی که کرده بود سپاسگزاری کنم. بالافاصله اتومبیل را به کنار خیابان بردم تا راه باز شود، ولی همچنان از فحش و ناسزای رانندگانی که از کنارم میگذشتند متسفیض میشدم! اهمیتی ندادم و تمام توجهم به میثاق بود. چند برگ دستمال کاغذی به او دادم تا دستهایش که سیاه شده بود پاک کند و گفتم:
    "آقا میثاق خیلی زحمت کشیدید. چطور میتوانم جبران کنم؟ باور کنید چیزی نمونده بود فریاد بزنم. این مردم کم صبر و تحمل هم که حاضر نیستند موقعیت کسی را که تو مخمصه می افتاده درک کنند. شما را واقعا خدا رساند."
    در حالی که سرش پایین بود و سعی میکرد به من نگاه نکند جواب داد:
    "استاد کاری نکردم. سر باطری ماشین شل شده بود که درستش کردم."
    "به هر حال مرا نجات دادید."
    "وظیفه ام بود. اگر امری هست بفرمایید."
    "خیلی متشکرم. بی نهایت لطف کردید."
    "خواهش میکنم. میتوانید با خیال راحت به منزل بروید. فعلا با اجازه شما."
    "آقا میثاق مقصدتان کجاست؟ خوشحال میشوم تا یک مسیری تو را برسانم.اینطور که از هوا معلومه میخواهد باران ببارد."
    "مهم نیست استاد. ما از این بارانها زیاد خوردیم. شما تشریف ببرید. مزاحم تان نمیشوم."
    بالاخره با اصرار من راضی شد تا مسیری او را برسانم. در طول راه همچنان ساکت بود و فقط من حرف میزدم.تا اینکه پرسیدم:
    "شما اهل تهران هستید؟"
    "نه من بچه آبادانم؛ یعنی زادگاهم اونجاست.پدرم تهرانی بود و مادرم اهل آبادان."
    "خوب مگر حالا نیستید؟"
    "متاسفانه نه. اونها سالهاست که عمرشان را به شما داده اند. خدا رحمتشان کند."
    "چه اتفاقی برای آنها افتاد؟"
    "همان اوایل جنگ شرکتی که در آنجا کار میکردند مورد اصابت موشک عراقی ها قرار گرفت. من دو سال و نیمه بودم."
    "آنها را به خاطر دارید؟"
    "نه زیاد"
    "اوه خیلی متاسفم آقا میثاق."
    "نه متاسف نباشید. بازی سیاست از این حکایت ها زیاد دارد. پدر و مادر من اولی نبودند و آخری هم نیستند. لطفا همین کنارها نگه دارید."
    و قبل از اینکه فرصت سوال دیگری را به من بدهد از اتومبیل پیاده شد. آن وقت سرش را پایین آورد وگفت:
    "خیلی متشکرم استاد. اگر مشکلی برای ماشین تان پیش آمد در خدمتگزاری حاضرم. خداحافظ."
    "دوباره متشکرم آقا میثاق. این محبت تان را هیچ وقت فراموش نمیکنم."
    "خواهش میکنم قابلی نداشت. خدا نگهدار."
    وقتی از آینه او را نگاه کردم به طرف تعمیرگاه ایران خودرو که آن طرف خیابان بود رفت و وارد آنجا شد. فهمیدم آنجا کار میکند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #39
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و یکم -2

    شخصیت مبهمی داشت، اما برایم جالب بود. به رغم آنچه نشان می داد پسر بسیار مهربانی بود.دلم می خواست بهتر او را بشناسم و از آن روز به بعد در صدد بودم تا با او صحبت کنم.اما دیگر نشد تنها گیرش بیاورم.
    زندگی حکایت غریبی است. هرکس قصه و غصه ای دارد و با آن زندگی می کند. قصه هایی که هر یک حماسه ساز سرنوشت انسانی است و این حماسه ها گاه به تلخی می انجامد و گاه به شیرینی و بالاخره با مرگ به رنج بشر پایان می دهد .اکنون زندگیم در مسیر مشخصی افتاده بود. با عشقی خاموش اما گرم و عمیق. بی نهایت دلتنگ مانی بودم و هر از گاهی چنان از خود بیخود می شدم و هوایش را می کردم که گفتنی نبود ؛ مانند تشنه ای در بیابان که آب را طلب میکند اما به آن دسترسی ندارد. ماها بود که از رفتن او می گذشت، اما یادش لحظه ای و دقیقه ای از ذهن من بیرون نمی رفت. می سوختم و می ساختم و همه چیز در نهایت آرامش می گذشت و هر کس زندگی خودش را می کرد.
    برادرم میلاد زندگی آرام و سعادتمندی داشت و به زودی پدر می شد؛ واقعه ای که برای هر زوجی لریز از لذت و شیرینی است.
    در حالی که این لذت برای من توام با تلخ ترین زهری بود که به کامم ریخته شد و دوران بارداری ام را با رنج اورترین لحظه ها بدون وجود مردی که دوستش داشتم سپری کرده بودم . گرچه گذشت زمان مرهم هرزخمی است، اما برای من این زخم نه تنها ترمیم نشده بود بلکه عمیق تر هم شده بود و مرا می سوزاند.
    با تمام اینها از یک چیز خیلی خوشحال و شاکر بودم. آن هم وجود نازنین دخترم ساناز بود که به من انگیزه و شوق زندگی می داد. اکنون دخترم در اوج شیرینی بود و چقدر دلم میخواست که پدرش او را ببیند و از وجودش همچون من لذت ببرد. اما نبود و این فکر همیشه آزارم می داد که چرا باید مردی را دوست بدارم که نه مرا دوست می داشت و نه فرزندش را و هیچ وقت سعی نکرده بود حقیقت را از زبان خودم بشنود و هزاران چرای دیگر که پاسخی برای آنها نمی یافتم.
    باری زمان در روند بی وقفه ی خود می گذشت. تا هفته ها تنوانستم با میثاق صحبت کنم. با اینکه همیشه سر کلاس حاضر بود ، فرصت تنها شدن با او پیش نمی امد . دانشجوی مرتبی بود وبرخلاف بعضی از دانشجوها همیشه سر کلاس حضور داشت و معلوم بود که به درس و تحصیلش اهمیت فراوانی می دهد. ولی یک روز سر کلاس نیامد و روزهای بعد هم پیدایش نشد. بی اندازه نگرانش بودم و از هر کسی درباره اش سوال می کردم.همه می گفتند ما هیچ چیزی از او نمی دانیم. بنابراین تصمیم گرفتم هر طور شده خودم او را پیدا کنم و تنها جایی که می توانستم سراغش را بگیرم همان تعمیرگاه ایران خودرو بود. آن روز کلاس را زودتر تعطیل کردم و یکراست به طرف همان تعمیرگاه که در مسیرم بود راه افتادم. خیابان بر اثر بارش برف خیلی شلوغ بود و به سختی می شد حرکت کرد. وقتی به تعمیرگاه رسید م یکراست به طرف دفتر رفتم. خدا خادا میردم که حدسم درست باشد و او انجا کار کندو وقتی وارد شدم مردی میانسال و فربه که پشت میز نشسته بود پرسید:
    "چه فرمایشی دارید؟"
    "ببخشید جناب، راستش نمی دونم درست اومدم یا نه، می خواستم بپرسم آیا جوونی به اسم میثاق کیانفر اینجا کار می کنه؟"
    قدری فکر کرد و سپس جواب داد:
    "منظورتون همون پسر قد بلند وسبزه روست؟"
    "بله بله خودشه، اون دانشجوی منه. چند روزیه که سر کلاس نمی آد. حقیقتش نگران شدم. چون هیچ وقت سابقه نداشت غیبت کنه. اتفاقی براش افتاده؟"
    "متاسفانه بله، چند روز پیش به به دلیل بی احتیاطی یکی از کارگرها موقع تعمیر جک در رفت و اتومبیل افتاد رو پاش! خوشبختانه به موقع به دادش رسیدند، ولی خوب یکی از پاهاش شکست و مجبور شدند گچ بگیرند. فعلا باید تا مدتی استراحت کنه و حالا هم توی خونه خوابیده."
    " شما می دونید منزلش کچاست؟"
    "نه من نمی دونم، ولی فکر می کنم کارگری که با اون کار می کرده خونش ر وبلد باشه. اجاز ه بدید صداش کنم."
    آن وقت به یکی از کارگرهایی که همان نزدیکی ها بود گفت:
    " برو به مجتبی بگو بیاد اینجا"
    "چشم آقا"
    جوانک رفت و مجتبی را با خودش آورد.
    "مجتبی خونه ی میثاق ر وبادی؟"
    "بله چطور مگه؟"
    "هیچی این خانوم استاد دانشگاشه و می خواد اونو ببینه. بهتره ایشون ر وتا اونجا هدایت کنی و سریع برگردی. در ضمن بپرس چیزی لازم نداره."
    و ر وبه من کرد و گفت:
    "فکر میکنم خونش همین نزدیکی ها باشه. می تونید پیاده برید"
    از او تشکر کردم و همراه پسرک به راه افتادم.دو کوچه بالاتر از تعمیرگاه به خانه ای مخروبه رسیدیم که در حال فروریختن بود. پسرک ایستاد و گفت:
    " همینجاست"
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    "مطمئنی همینجایت؟آخه اینجا خرابه است!"
    لبخند محزونی بر لبش نشست و با لحن دردمندی گفت:
    " برای ما فقیر بیچاره ها این هم زیادیه خانم. خیال کردید میثاق چی داره؟ البته من میثاق رو خیلی دوست دارم و براش احترام زیادی قائلم. اون یک انسان بهتمام معناست. با اینکه خیلی فقیر و زحمتکشه و مثل خودم چیزی از مال دنیا نداره، اما قلب بزرگ و مهربونی داره. می خواهید بهش بگم شما تشریف اوردید؟"
    "نه نه لازم نیست. شما می تونید برگردید سر کارتون. تا همینجا هم خیلی زحمت کشیدید متشکرم."
    "باشه خانوم. هر طور میل شماست."
    بعد راهش را گرفت و با سرعت رفت. چند لحظه ای ایستادم و با آنجا نگاه کردم. از در ودیوارش غصه وغم می بارید .گویی خانه ی مردگان است. یکدفعه دلم به شدت گرفت و چشمانم چر از اشک شد. عاقبت جلو رفتم و در زدم اندکی بعد چیر مردی خمیده و نزار در را باز کرد و پرسید:
    "با کی کار دارید؟"
    "سلام آقا"
    "علیک سلام بفرمایید"
    "می تونم اقا میثاق رو ببینم؟؟"
    پیرمرد لحظه ای درنگ کرد. انگار تردید داشت راهم بدهد. دوباره پرسید:
    "شما کی هستید؟ با میثاق چه کار دارید؟"
    حوصله توضیح دادن نداشتم. فقط گفتم:
    " با ایشان کار مهمی دارم. حالا می تونم بیام داخل؟؟"
    از جلوی در کنار رفت:
    "نمی دونم با میثاق چه کار دارید. اما بفرمایید"
    وارد شدم. آن حیاط کوچک مخروبه تر از بیرون بود. فقریبا شصت متری می شد. پیرمرد به اتاقی که زیر پلکان قرار داشت و بیشتر شبیه یک زیر زمین بود اشاره کرد. هنوز باورم نمی شد میثاق در چنان دخمه ای زندگی کند. با تردید به پشت در رسیدم و چند ضربه به آن زدم اما صدایی نشنیدم. اهسته در را باز کردم و سرم را داخل بردم که یکدفعه بوی رطوبت و نفت مشامم را ازرد. اتاق تقریبا تاریک بود ، اما می شد او را دید که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده است. چهره اش در خواب بسیار معصوم بود. با دیدن او در آن حال و وضع بغضی سنگین در گلویم پیچید. همانطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم ناگهان از خواب پرید و با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بود به من خیره شد. باورش نمی شد مرا در آنجا ببیند.تا خواست نیم خیز شود از درد پا ناله ای کرد و دوباره روی تخت افتاد. من من کنان پرسید:
    "نمی دانم خواب می بینم یا واقعا شمایید استاد؟"
    لبخند زنان به طرفش رفتم و گفتم:
    " خواب نمی بینید آقای کیانفر. راستش سه چهر روزه سر کلاس حاضر نشدید نگرانتان شدم!!!. چون هیچ وقت سابقه نداشت غیبت کنید. با خودم گفتم حتما اتفاقی برایتان افتاده. پس درست حدس زدم"
    در حالی که ابراز شرمندگی می کرد گفت:
    "استاد اینجا در شان شما نیست. چرا منو خجالت دادید؟ از کجا خونه ر وپیدا کردید؟"
    "داستانش مفصله. این طور که به نظر می آد تا مدتها نمی تونید بیاید دانشگاه"
    "متاسفانه بله استاد. هم نمی تونم سر کلاس بیام و هم سر کارم برگردم."
    "نگران کارتان نباشید. یک آدم فنی همیشه کار برایش هست! مهم سلامتی شماست. فقط بگویید برایتان چکار می توانم بکنم؟"
    "خواهش می کنم بیشتر از این منو شرمنده نکنید. تا همینجا هم روم نمی شه نگاهتون کنم. خیلی معذرت می خوام که چیزی برای پذیرایی از شما ندارم. راستش من.."
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    "من که مهمونی نیومدم. حالا بگید ببینم از دیروز تا حالا چیزی خوردید یا نه؟"
    "زیاد به شکم اهمیت نمی دم."
    "شما اهمیت نمی دید اما من می دم"
    بعد با دقت به دور و بر اتاق نگاه کردم. نه چیزی برای خوردن داشت نه اثاث قابل توجهی، جز یک قوری و یک بخاری علا الدین که بوی نفتش نفس را تنگ می کرد و هوای اتاق را سنگین کرده بود . بنابراین گفتم:
    "اجازه بدید من الان بر می گردم"
    و به سرعت از آنجا بیرون آمدم. ابتدا نفس عمیقی کشیدم و سپس رفتم تا برایش مقداری غذا و میوه بگیرم. خوشبختانه چند سوپر مارکت آن اطراف بود که توانستم چیزهای لازم را بخرم. وقتی دوباره برگشتم با لحنی درمانده گفت:
    "خانم استاد چرا این کارو کردید؟ باور کنید راضی به زحمت شما نبودم. آخه اینطوری خیلی بد شد"
    لبخند زنان گفتم:
    "چرا بد شد؟ اولا کاری نکردم، دوما اگر ما موقع احتیاج به داد هم نرسیم پس انسانیت به چه درد میخ وره؟ شما هم مثل برادرم، هیچ فرقی نمی کنه."
    و در حالی که ساندویچی را به همراه آب میوه به دستش می دادم گفتم:
    " من قعلا زحمت رو کم می کنم تا شما راحت باشد. خواهش میکنم به سلامتی خودتان بیشتر توجه کنید . دوباره به دیدنتون می ام."
    "نه نه خواهش میک نم زحمت نکشید. همین قدر که بتونم روی پام بایستم با چوبدستی می آم دانشگاه."
    "می دونم .اما من خودم برای بردنت می ام. تا وقتی پاتون خوب نشده بردن و اودنتون با من. چون منزل شما سر راه منه و هیچ زحمتی نداره. اتفاقا خوشحال هم می شم."
    " اوه استاد این کارها چیه میکنید؟ من قابل این همه لطف و محبت نیستم. همین اندازه هم مرا شرمنده خودتان کردید و نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم. شما واقعا مهربانید؛ یعنی این رو از همون روز اول در چهره تون خوندم. شما با همه آدمهاییکه تا حالا دیدم فرق میک نید!"
    "این نظر لطف شماست آقای کیانفر. این قدرها هم که می گویید آدم خوبی نیستم."
    "دارید شکسته نفسی میکنید. خودتون رو دست کم می گیرید. به هر حال برای همه چیز از شما ممنونم و امیدوارم به زودی بتونم جبران کنم."
    " من کاری نکردم که قابل جبران باشه. انشاا... هر چه زودتر حالتون خوب بشه. فعلا خداحافظ تا بعد.."
    خواست از جا بلند شود و ادای احترام کند که مانعش شدم و از اتاق بیرون آمد.. در حالی که قلبا احساس شادی و آرامش میکردم . نمی دانم چه چیز در وجود میثاق بود که باعث می شد بیشتر به او توجه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم تا زمانی که درخانه بستریست از او عیادت کرده و به او رسیدگی کنم. از اینکه نیز انسانی را بر اورده کنم لذت می بردم و خودم را فرد مفیدی احساس می کردم . وقتی به خانه رسیدم حال دیگری داشتم. . تمام ان شب را به میثاق و زندگی فقیرانه اش فکر کردم و اینکه چگونه می توانم به او کمک کنم. او انسان لایق و قابل احترامی بود وباید موقعیت پیشرفت و ترقی برایش فراهم می شد .نمی توانم بگویم آدم شناس بودم،اما این لیاقت رادر وجود او کاملا احساس می کردم.بنابراین به دنبال راهی بودم تا او را از وضعی که داشت نجات دهم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #40
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سی و دوم
    قسمت 1

    دو روز بعد یک چوب زیر بغل برایش گرفتم و همراه با مواد غذایی به دیدنش رفتم. برخلاف دفعه قبل برخوردش صمیمی تر شده بود و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد و من هم جرات کردم تا درباره زندگی اش بیشتر بدانم، اما قبل از اینکه چیزی بپرسم او گفت:
    "خانم استاد میتوانم سوالی از شما بپرسم؟"
    "البته.چرا که نه؟ فقط سوالی باشد که بتوانم جواب بدهم."
    "نه سوال غیر معقولی نیست. راستش میخواستم بپرسم شما ازدواج کردید یا نامزد دارید؟"
    "چطور مگه؟"
    "آخه از حلقه ای که به انگشت دارید فهمیدم."
    نمیخواستم بداند که از همسرم جدا شده ام. فقط گفتم:
    "بله ازدواج کرده ام و یه دختر دوساله دارم."
    "خدابراتون نگهش داره.باید برای دخترتان مادر خیلی مهربانی باشید. من که از این نعمت بی بهره شدم؛ آنهم موقعی که واقعا به وجودش نیاز داشتم."
    کلامش چنان لبریز از سوز و حسرت بود که تا عمق وجودم نفوذ کرد و اشک را به چشمانم آورد. درحالی که نگاهش میکردم گفتم:
    "درسته که من نمیتونم جای مادر شما باشم، اما میتونم یه خواهر یا یه دوست براتون باشم. در ثانی غصه چیزی را که از دست دادید نخورید. انشاا..وقتی با یک دختر خوب ازدواج کردید جای همه کس را براش ما پر میکند. خداوند آنقدر مهربانه که بندگانش را از رحمت بیکرانش نا امید نمیکند. من ایمان دارم روزی شما به این مرحله از زندگی خواهید رسید. حالا من از شما سوالی دارم و امیدوارم جواب درستی بشنوم. حقیقتش این است که گذشته از مرگ پدر و مادر و فقدان آنان چه چیزی باعث شده همیشه سایه غمی در چشمانت دیده بشه؟"
    برای لحظاتی سکوت کرد. انگار دلش نمیخواست حرف بزند. اما بالاخره به حرف آمد و گفت:
    "قصه ی زندگی من خیلی رنج آوره. بهتره خاطرتان را با گفتن آن مکدر نکنم!"
    "باشد هر طور میل شماست. ولی گاهی اوقات درددل کردن میتواند بار غم آدم را سبک کند. به هر حال من آدم رازداری هستم و همینطور یک شنونده خوب."
    "در این که شکی نیست استاد. اما اگر راستش را بخواهید من در مورد زندگی ام تا حالا با هیچ کسی حرف نزدم.یعنی کسی نبود و یا کسی نخواسته که قصه ی غصه های مرا بشنود، ولی حالا که شما اینقدر علاقه مندید باشد برای شما میگویم، اما خواهش میکنم در مورد من با کسی صحبت نکنید."
    "از این بابت مطمئن باشید. من قلبم صندوقچه اسراره."
    سپس نگاهش را به نقطه ای دوخت و چنین آغاز کرد:
    "تا آنجایی که یادم است و برایم تعریف کرده اند پدرم مهندس بوده و در شرکت نفت کار میکرده. همان جا با مادرم آشنا میشود و بعد از یک عشق زیبا و رمانتیک با هم ازدواج میکنند و بالافاصله من به دنیا می آیم. اینطور که دوست پدرم میگفت آنها زندگی سعادتمندی داشتند تا اینکه باشروع جنگ شهرهای جنوب زیر بمباران ها و حملات عراقی ها قرار گرفت و ساکنان این شهرها، مخصوصا خرمشهر که تحت اشغال عراقی ها قرار گرفته بود، مجبور شدند شهر و دیارشان را ترک کنند و به شهرهای دیگر از جمله تهران پناه بیاورند. اما پدر و مادر من قبل از این کار کشته شدند. آن موقع من پیش یکی از دوستان پدر و مادرم بودم. روزها وقتی آنها سر کار میرفتند خانم دوست پدرم از من نگهداری میکرده. با از بین رفتن خانواده ام و نا امنی و جنگ آنها هم تصمیم به کوچ گرفتند ومرا همراه خودشان به تهران آودند. آنها هیچ کدوم از اقوام مرا نمیشناختند تا مرا به آنها بسپارند.بنابراین من یکی از اعضای خانواده شان شدم . آنها خودشان هم سه تا بچه داشتند؛ یک دختر و دو پسر. آن موقع ها با اینکه خیلی کوچک بودم در عالم بچگی خود احساس میکردم اتفاقی برای پدر ومادرم افتاده که دیگر اونها را نمیبینم، ولی چون بچه بودم خیلی زود به اوضاع پیش آمده عادت کردم. آن خانم که حالا او را مادر دوم خودم میدانستم اوایل خیلی به من محبت میکرد و مرا مثل بچه های خودش دوست داشت، اما رفته رفته این محبت رنگ باخت و رفتار آنها با من تغییر کرد. مخصوصا دو پسر خانواده از هر آزاری در مورد من کوتاهی نمیکردند و هر کار خطایی هم میکردند، تقصیرش را به گردن من می انداختند. تنها کسی که محبتش نسبت به من کم نشده بود و همیشه هوای مرا داشت ستاره دخترشان بود.ما دو تا درآن عالم پاک کودکی خیلی همدیگر را دوست داشتیم. به طوری که وقتی من مورد تنبیه قرار میگرفتم و به خاطر گناه نکرده توبیخ میشدم و جزایم این بود که شام و ناهار محروم شوم، ستاره پنهان از چشم پدر و مادرو برادرهایش برای من نان و پنیر می آورد که مثلا از گرسنگی نمیرم و همین ها باعث شد تا محبت او در دلم بیشتر شود. با بزرگ شدن مان این عشق و علاقه رنگ عوض میکرد. ولی در همه حال از کتک ها و تحقیرهای برادرهای ستاره بی نصیب نبودم. آنها به هر عنوانی که شده از آزار و اذیت من دریغ نمیکردند و به هر بهانه ای دستم می انداختند، تا جایی که مرا به اوج خشم و عصبانیت می رساندند ومن برای دفاع خودم محکم در برابرشان می ایستادم و این رفتار من آنها را بیشتر عصبانی میکرد و سعی میکردند به هر طریقی شده مرا از چشم ستاره بیندازند ،اما ستاره هم مرا میشناخت و هم دوستم داشت و این برای من کافی بود تا همه تحقیرها و رنج ها را به خاطر او و عشقش تحمل کنم. ما آنقدر همدیگر را دوست داشتیم که یک لحظه بدون هم نمیتوانستیم زندگی کنیم. طوری به هم وابسته شده بودیم که انگار یک روح بودیم در دو جسم.با گذشت زمان که بزرگ میشدیم و به جوانی و هیجان ها و التهابات جوانی میرسیدیم،کم کمانس و الفت ما به هم ناگسستنی تر میشد. وقتی پدر و مادرش حس میکردند که ما دیگر آن بچه های کوچک نیستیم از وجود من احساس خطر میکردند و کم کم رفتارشان تغییر کرد. حس کردم دوست دارند هر طورشده مرا دست به سر کنند تا هم نان خور اضافه نداشته باشند و هم دردسری برای آینده دخترشون! چون علاقه بیش از حد من و ستاره به همدیگر باعث وحشت آنها شده بود. اما از طرفی با فرستادن من به جای دیگر میترسیدند به ستاره صدمه بخورد، بنابراین بیشتر از پیش من و ستاره را کنترل کردند و سعی میکردند به هر طریق شده مرا از او دور نگه دارند؛ مثلا روزهای که به مدرسه میرفتم، بعد از ظهرها باید در کارگاه چوب بری پدربزرگ ستاره کار میکردم. وقتی هم به خانه برمیگشتم ساعت نه شب بود که آن موقع ستاره خوابیده بود و من از دیدنش محروم میشدم. شام هم ته مانده غذاهایشان را به من میدادند و من از شدت گرسنگی با اکراه آنرا میخوردم و مینشستم سر درس هایم و تا دیروقت درس میخواندم و آنقدر خسته میشدم که گاهی با همان حال سرم روی دفتر و کتاب می افتاد و خوابم میبرد. فقط دلم به جمعه ها خوش بود که آن هم اغلب طوری ترتیبش را میدادند که مهمانی بروند. اما من و ستاره به سنی رسیده بودیم که بفهمیم این همه مراقبت به خاطر چیست، بنابراین پنهان از چشم آنها بیرون از خانه وقتی که مدرسه ها تعطیل میشد همدیگر را میدیدم و خلاصه این برنامه تا مدتها ادامه داشت. حالا دیگر زندگی کردن توی آن خانه برایم سخت شده بود. برادرهای ستاره بیشتر از همه اذیتم میکردند . شده بودم سپر بلای آنها!
    یادم است یک روز تعطیل بود و ستاره و پدر و مادرش قرار بود مهمانی بروند. سعید و مسعود درس خواندن را بهانه کردن و دنبال انها نرفتند، اما همین که آنها پایشان را از در بیرون گذاشتند فورا به دوست هایشان تلفن کردند که بیایند آنجا،آنها هم از خدا خواسته با دو سه تا دختر ریختند توی خانه. دیگر خودتان حدس بزنید با آمدن آن همه دختر و پسر که صدای ضبط را هم تا آخر بلند کرده بودند چه وضعی درست میشود. من همان موقع به اتاقم رفتم و به آنها گفتم کارشان درست نیست ،ولی به حرفم اهمیت ندادند و کارخودشان را کردند. تا اینکه یک ساعت بعد ستاره و پدر و مادرش به خانه برگشتند. برای صاحبخانه اتفاقی افتاده بود و مهمانی به هم خورده بود. وقتی وارد خانه شدند و اوضاع را دیدند قشقرقی به پا کردند که نگو. اما از بدشانسی من همه ی کاسه وکوزه ها سر من شکست و آنها با ناجوانمردی مرا متهم کردند که میثاف این برنامه را چید و ما را وسوسه کرد که از موقعیت استفاده کنیم. سعید و مسعود از آن بچه های پر دردسر بودند، ولی طوری وانمود میکردند و جانماز آب میکشیدند که همه ی آتش ها زیر سر من است. چه دردسرتان بدهم. همان شب پدر ستاره ساک لباس و خرت و پرت هایم را به دستم داد و شبانه از خانه بیرونم کرد و سرزنش کنان گفت، حیف از آنهمه زحمت که پای تو کشیدیم، اما تو لیاقت خوبی و انسانیت ما را نداشتی.هر چه گریه و التماس میکردم که این ماجرا به من ربطی نداشته ومن بی گناهم، حرفم را باور نکردند. فقط ستاره چون برادرهایش را خوب میشناخت حرفم را باور کرد. او مثل ابر بهار گریه میکردم و به پدر و مادرش میگفت که میثاق را بیروننکنید. از خدا بترسید. او هیچ کس و هیچ جا را ندارد، اما هیچ کس به حرفش اعتنا نکرد. توی آن سرما که استخوان های آدم میترکید بیرون آمدم، اما نمیدانستم کجا بروم و چکار کنم .نه کسی را داشتم،نه جایی را بلد می بودم ونه پناهی جز خدا داشتم. با همان حال کاپشنم را دورم پیچیدم و پشت در چمباتمه تا صبح نشستم، اما از سرما تا صبح مژه نزدم. بدبختی موقع امتحانات بود که دربدر کوچه و خیابان شدم. هر طوربود فردای آن روز رفتم و امتحان دادم، ولی باید فکری به حال خودم میکردم. هیچ پولی نداشتم ،بنابراین شب ها با شکم گرسته توی پارک میخوابیدم، اما شکم برایم مهم نوبد. طاقت گرسنگی را داشتم، اما طاقت ندیدن ستاره را نداشتم. از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم و با کوچکترین بادی سرما میخوردم.آه استاد، خدا آدم را یتیم و بی کس نکند.خیلی سخت است؛ مخصوصا اینکه آش نخورده و دهن سوخته باشی.
    ساعت دو نیم آن روز نزدیک مدرسه ستاره رفتم تا برای اخرین بار او را ببینم و با او خداحافظی کنم.وقتی ستاره از مدرسه بیرون آمد و چشمش به من افتاد با خوشحالی به طرفم دوید و در حالی که هر دو گریه میکردیم، گفتم غصه نخور، خدای منم بزرگه. روزی پدرومادرت می فهمند که درباره ی من اشتباه کردند.
    او گفت، میدانم. آنها اشتباه میکنند . من میدانم تو پسر خوب و پاکی هستی، برای همین دوستت دارم. سپس دست داخل کیفش برد و گفت بیا میثاق این تمام پس انداز من بود. تا مدتی میتوانی روزگارت را بگذرانی. به پدربزرگ هم تلفن زدم و ماجرا را گفتم. او هم به من قول داده که بگذارد شب ها در کارگاه بخوابی.
    با این خبر انگار دنیا را به من داده بود. از او به خاطر تمام محبت هایش تشکر کردم و بعد از یک ساعتی که با هم بودیم از هم جدا شدیم و یکسره به کارگاه رفتم.پدربزرگ ستاره، حاج اسماعیل ،مرد خوب و متدینی بود و خیلی هم ستاره را دوست داشت. همینقدر که به من پناه داده بود خدا را شکر میکردم ،اما دیگر مسیر زندگی ام عوض شده بود و باید بیشتر دل به کار میدادم تا لااقل خرجم را دربیاورم و دست نیاز به طرف کسی دراز نکنم. غذای نهار و شام من نان و پنیر بود. سعی میکردم پول هایم را جمع کنم و زیاد ولخرجی نکنم. تصمیم داشتم به جان کندنی بود دیپلمم را بگیرم و بعد هم دانشگاه بروم، چون عاشق درس و تحصیل بودم. چند ماهی به همین شکل گدشت.به همه سختی ها و مشقت ها عادت کرده بودم و همینقدر که هر روز ستاره را میدیدم برایم کافی بود که در مقابل سختی ها زندگی قوی باشم.تا اینکه یک روز سعید برادر ستاره ما را با هم دید و فورا به پدر ومادرش خبر داد و بعد هم خبر به گوش حاجی رسید . او هم بالافاصله مرا از کارگاه بیرون انداخت و این تنها امید را هم از من گرفتند. حالا نه دیگر کار داشتم، نه جایی برای خوابیدن و نه میتوانستم ستاره را ببینم. ویلان وسرگردان کوچه و خیابون شدم. مایوس و نا امید از ادامه ی زندگی چند بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما میترسیدم، یعنی ازخدا میترسیدم شاید هم زندگی را دوست داشتم، آنهم به خاطر ستاره. به خودم میگفتم همیشه وضع اینطور نمیماند و بالاخره من روزی گلیمم را ازآب بیرون میکشم. با این حرفها به خودم قوت قلب میدادم که در برابر سرنوشت کوتاه نیایم و محکم بایستم و با مشکلا دست و پنجه نرم کنم.
    حالا دیگر ستاره به شدت تحت کنترل بود. با این وجود من هر روز نزدیک مدرسه اش میرفتم و دو را دور نگاهش میکردم . فقط خدا خدا میکردم که او هم مرا ببیند و بفهمد که هنوز دوستش دارم و حاضرم به خاطرش هر خفتی را به جان بخرم که بالاخره یک روز مرا دید و برای اینکه پدر و مادرش نفهمند توسط یکی از دوستانش برایم نامه دادو او شد واسطه ی بین من و ستاره به هم نامه میدادیم و از عشق و هجران با هم حرف میزدیم؛ در حالی که دربدری و مشکل زندگیم سر جای خودش باقی بود. حدود یک ماه هر شب در آن سرمای طاقت فرسا توی پارک میخوابیدم و با همان نان و پنیر سدجوع میکردم. اینقدر که شکمم خالی نباشد.ستاره هم که میدانست با چه مشقتی زندگی میکنم توسط همان دوستش گاه گداری برایم پول می فرستاد. روی هم رفته وضع اسفباری داشتم. خیلی ها سر راهم آمدند تا دست به کار خلاف بزنم، اما من نه اهلش بودم و نه این کارها را دوست داشتم؛ یعنی خمیره ام اینطور ساخته نشده بود. عشق ستاره که تنها مونس و همدم تنهایی و دربدری ام بود نمیگذاشت به راهی پا بگذارم که برگشتش ناممکن باشد. فقط به این امید زندگی میکردم که وقتی درسم تمام شد باید به خواستگاری ستاره بروم. فکر میکردم اگر پدرو مادر ستاره ببینند که من شرافتمندانه درس خوندم و زندگی کردم، روی من حساب دیگری میکنند و همین افکار بود که مرا تا رسیدن به هدفم مقاوم نگه میداشت.در واقع من زندگی و مشکلاتش را آنقدر جدی نگرفته بودم و فکر میکردم از پس همه ی سختی ها بر می ایم. آن وقت ها هم مثل حالا خجول و ساکت بودم . نه دوستی داشتم و نه با کسی دوست میشدم.دوست نداشتم کسی درباره زندگی من چیزی بداند. هم کلاس هایم همه بچه پولدار بودند و کافی بود مستمسکی به دست بیارند. وانمود میکردم که زندگی خوبی دارم ،در حالی که اینطور نبود. کمبود تغذیه و نداشتن سر پناه روز به روز جسم و روحم را تحلیل میبرد و ضعیف تر میشدم؛تا آنجا که گاهی از شدت گرسنگی ازحال میرفتم، اما غیرتم قبول نمیکرد پیش هر کسی دست دراز کنم. تا اینکه روزی یکی از همکلاسی هایم که نسبت به بقیه بچه ها مهربان تر بود به طور اتفاقی مرا توی پارک دید که روی نیمکت در حال چمباتمه خوابیده بودم و از سرما میلرزیدم. فکر میکردم دیگر روزهای آخر عمرم را سپری میکنم. تا اورا دیدم خواستم یک جوری خودم را از چشمش مخفی کنم،اما دیگر دیر شده بود.او جلو آمد و پرسید:
    " میثاق؟ اینجا چیکار میکنی؟ آنهم این موقع شب و تویاین سرما.مگر خانه زندگی نداری؟ نکنه با پدرت دعوایت شده با اینکه معتاد شدی و از خانه بیرونت کرده اند!"
    صاف سرجایم نشستم و گفتم:
    "قیافه ی من به معتادها میخوره؟"
    "خدایی نه، اما آخه..."
    آنوقت مجبورم شدم برای اولین بار و به خاطر حفظ آبرویم واین که فردا تو دهن ها نیافتم، تمام ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کنم. وقتی سرگذشتم را شنید بی اندازه ناراحت شد. در حالی که تاسف میخورد گفت، میثاق چرا زودتر نگفتی تا کمکت کنم. حالا هم بلند شو امشب را برویم خانه ماتا فردا ببینم چکار میتوانم برایت بکنم. پدرم دوست و آشنا زیاد دارد؛ به او میگویم کاری برایت جور کند.با این وضع اگر تا حالا توی کار خلاف نیافتادی هیچ بعید نیست ازاین به بعد بیفتی! آدم هایی که دنبال طعمه هایی مثل تو میگردند، زیادند. رنگ ورویت هم خیلی پریده. برویم یک چیزی بخوریم، بعد میرویم خانه.پدرم آدم بدی نیست.
    بعد از مدت ها امید تو دلم جوانه زد و در دل به خدا پناه بردم. همراه او به ساندویچی رفتیم و من بعد از ماه ها غذایی خوردم و بعد هم به خانه شان رفتیم. مجسم کنید ان وقت شب به خانه کسی رفتن، آنهم با اوضاعی که من داشتم، چه تصوری برای صاحبخانه به وجود می آورد. پدر و مادردوستم اول از دیدنم زیادخوششان نیامد ، اما وقتی دوستم همه ی ماجرا را برای آنها تعریف کرد سخت تحت تاثیر قرار گرفتند و پدرش قول داد خیلی زود کاری مناسب برایم پیدا کند که بتوانم روزها درس بخوانم و شب ها کار کنم. آن شب بعد از مدت ها دربدری توانستم توی یک بستر گرم شب را به صبح برسانم. "
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/