فصل بیست و ششم
زندگی به طور معمول برایم می گذشت و لذت وجود ان کودک عوالم و احساساتم را تحت الشعاع قرار داده بود و شادی خاصی به من می بخشید. دیگر با افراد خانه احساس بیگانگی نمی کردم. با انها کنار امده و به وجودشان عادت کرده بودم و گاه با انها به کوچه و خیابان و خرید می رفتم. تا اینکه روزی بر حسب تصادف به چهره ای برخوردم که موجب شد جرقه ای در ذهن خاموشم زده شود. مرد جوانی که در حال عبور از عرض خیابان بود توجهم را جلب کرد . هر چه نزدیکتر می شد احساس من بیدار تر می شد . خیلی به خودم فشار اوردم که ناگهان تمام خاطرات تلخ گذشته مثل سیلی به ذهنم هجوم آورد. بی آنکه متوجه باشم مانند ادم های هیپنوتیزم شده از اتوموبیل پیاده شدم و به طرف او رفتم . هر چه به او نزدیکتر می شدم خشمی که مثل آتش زیر خاکستر در درونم خاموش مانهد بود ، شعله ورتر می شد؛ به طوری که ناگهان اختیار از کف دادم ودر یک لحظه فریاد زدم:
"فرشاد"
با شنیدن اسمش به طرفم برگشت. حالا چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم. مشتاقانه به طرفم امد و رودررویم قرار گرفت و با تعجب گفت:
" آه سیما تو هستی؟ کی برگشتی؟ خیلی از دیدنت خوشحالم. حالت چطوره؟"
به جای جواب با چشمانی خون گرفته دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم. طوری که تعادل خود را از دست داد و چند قدمی به عقب رفت. در حالی که دیوانه شده بودم فریاد زدم:
"می کشمت کثافت آشغال"
و به طرفش حمله ور شدم. قدرت عجیبی پیدا کرده بودم . در همین اثنا مردی که حالا کاملا او را می شناختم وکسی جز پدرم نبود خودش را به ما رساند و میان من وفرشاد قرارگرفت و با دادن دشنام فریاد زد:
"می کشمت فرشاد. پدرت رو در می ارم. خوب شد که بالاخره پیدات کردیم. خیلی وقت بود دنبالت می گشتم. پست فطرت راه بیفت بریم."
و پشت یقه اش را سفت چسبید. اما فرشاد با تلاش فراوان کوشید تا خود را نجات دهد که باهم گلاویز شدند و چون جوان تر و پر زورتر بود خودش را از دست پدرم بیرون کشید و با سرعت تمام به طرف اتوموبیلش دوید و پشت فرمان نشست و به سرعت از صحنه گریخت. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که باور کردنی نبود .مثل اینکه همه چیز را در خواب می دیدم. به طوری که تا مدتهای طولانی همچون مجسمه ای در جا خشکم زده بود . پدرم که تازه به خودش امده بود رو به من کرد و با نگرانی پرسید:
"دخترم تو که حالت خوبه؟ صدمه ای ندیدی؟"
"بله بابا.من خوبم"
با حیرت به من خیره شد و با خوشحالی فریاد زد:
:سیما تو... به من چی گفتی؟! بابا آره همینو گفتی؟ تو حافظه ات رو بدست اوردی؟ خداروشکر. دیگه از این بهتر نمی شه. عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. بیا بریم. باید این خبر خوش رو به همه بدیم."
بی اختیار خود مرا در اغوشش انداختم و اشکهایی که ماهها بود در چشمه ی چشمانم خشکید ه بود ناگهان فوران کرد.
اکنون همه چیز حال وهوای دیگری برایم پیداکرده بود.شوک دیدن فرشاد و بلایی که او به سرم اورده بود. خاطرات تلخ و اندوهبارگذشته را به یاد م اورد. حال غریبی داشتم.هم خوشحال یودم که از آن سردرگمی نجات پیدا کرده ام و هم ناراحت وشرمنده از پدر ومادرم به خاطر ان عکسها! انها سند معتبری بودند که گناه ناکرده ام را ثابت میکردند.از یاداوری انها سخت عذاب می کشیدم وعرق شرم بر بدنم می نشست. اما نباید خودم را می باختم؛ نباید از پا می نشستم تا زمانی که به همه ثابت کنم ان عکسها جعلی است و ساخته وپرداخته دست فرشاد ولنا بوده است. مطمئن بودم که آنها در این توطئه خائنانه همکاری داشتند. باید بار دیگر وجود از هم گسسته ام را باز می یافتم.
هنگامی که به خانه رسیدیم انگار برای اولین بود که مادرم و بقیه را می دیدم. با شادی تمام فریاد زدم.:
"مامان، پریسا، میلاد ما اومدیم."
همه ناگهان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود خودشان را رساندند. مادرم از خوشحالی گریه می کرد . در حالی که مرا در آغوش گرفته بود ، هم می خندید و هم گریه می کرد.باورش نمی شد و مدام می گفت:
"سیما جان مادر، توخوب شدی، تو خوب شدی، خدا رو شکر. دوباره شدی دختر خودم. اما چطور این اتفاق افتاد؟"
سپس پدرم به نقل ماجرا پرداخت. از آن پس پدر و مادرم دیگر موضوع عکسها را عنوان نکردند. هیچ کس هیچ چیز نمید انست جز آن دو نفر. لااقل از این بابت آسوده بودم و خجالت بقیه رانداشتم. پدر ومادر مانی فکر می کردند من از غم و غصه به آن روز افتاده ام، اما شوک وارده در آن شل که دور از توان و تحمام بوده مرا برای ماهها دچار فراموشی ساخته و مغزم دچار ضایعه شده بود. این طور که پدرم برایم تعریف کرد دکترها متفق القول بودند که یک شوک دیگر می تواند دوباره مرا به حال عادی بازگرداند و این شوک هم در اثر دیدن فرشاد به وجود امده بود. از اینکه دوباره خود وعزیزانم را بازیافته بودم وخصوصا دختر قشنگم را می شناختم، بی اندازه خوشحال بودم. مثل این بود که از خوابی طولانی بیدار شده ام. همه چیز و همه جا برایم جذابیت خاصی پیدا کرده بود و با لذتی وصف ناپذیر جلوه گر می شد.
دوباره گرمای عشق مانی و نیاز به او را در تمام ذرات وجودم احساس می کردم. با اینکه می دانستم برای همیشه ترکم کرده، اما همچنان به او عشق می ورزیدم و یاد و خاطره اش از ذهنم نمی رفت. خوشبختانه وجود دخترم می توانست یاد او را همیشه برایم زنده نگه دارد .عشق او برایم جلوه ای از زندگی بود که با تمام وجود میخواستمش.این عشق خاموش را در دلم نگه داشته بودم و درباره ی او نه از کسی چیزی می پرسیدم و نه حرفی می زدم. میلاد برادرم به خطر بیماری من به یک عقد ساده اکتفا کرد و منتظر بودند تا هر وقت من سلامتی ام را بدست آوردم جشن عروسیشان را برپا کنند.
پدرو مادرم رفتارشان با من کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن همه بی مهری و خشم خبری نبود و رفتاری بسیار محبت امیز و ترحم انگیز از خود نشان می دادند. اماهنوز کاملا مراقبم بودند و آزادم نمی گذاشتند. البته من زیاد به این مساله اهمیت نمی دادم ، چون تمام دلخوشی و تفریحم در وجود یگانه فرزندم خلاصه می شد و بس.
ساناز روز به روز شیرین تر ودوست داشتنی تر می شدو محبوب خانواده ی خودم و مانی بود. سیمین خانم مرتب به دیدن ما می امد یا اینکه گاهی من به نزد انها می رفتم. البته تحت ا لحمایه برادر یا پدرم.
اکنون جشن عروسی برادرم نزدیک بود و این طور که از زمزمه های اطرافیان می شنیدم قرار بود مانی هم بیاید. البته در این مورد هیچ کنجکاوری به خرج نمیدادم، اما از ته دل خوشحال بودم. می دانستم در جشن عروسی او را خواهم دید. تصمیمی داشتم در آن شب قشنگ ترین لباس را بپوشم و به زیباترین شکل خود را بیارایم تا مورد توجه وی قرار بگیرم. هنوز این امید را به خودم می دادم که شاید وجود ساناز بار دیگراین رشته ی از هم گسسته را به هم پیوند زند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)