صفحه 4 از 23 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #31
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عاشق شدن دختر ( طنز )

    عاشق شدن دختر ( طنز )



    روبروي دختر نشست و گفت : " سام عليکم و اَ اين حرفا ، سلومتي و اينا ، مي خوام سامون بيگيرم .
    خلاصه اَي زن ما بشي ، هم رامتيم ، خامتيم ، کرتيم ، خرتيم ، نه زال ممدي هستم و نه سِر هانري ، تيپم هم سامانتا فاکسه .مي توني تميز نيگا کني . دماغم هم عمرن توي آفسايد نيست . زيادي هم قُپي نميام و در پيت هم نيستم و خلاصه مخلصتيم دربست .توراهي هم سوار نمي کنيم ...چي مي گي ؟"
    دختر مِن ومِن کنان گفت :" ببخشيد ...مي شه تکرار کنيد ؟"
    - شوما جون بخواه .به روي مردم چشم بابا غوري نشده ام .گفتم زيز بابا هستم و هيچ وقت خدا شاسي ام کج نبوده و قازقولنج هم نيستم و با دنده يک و چاهار ، هميشه خدا باتيم و بند کفشتيم و خلبان نفستيم ..اَي زن ما بشي ..."
    دختر دوباره تمرکز گرفت و گفت : " معذرت مي خوام ، منظورتون اينه که سالهاست خاطر خواه من هستيد واندازه قصه هاي عاشقونه منو دوست داريد ؟"
    مرد از جايش بلند شد و گفت : " خوبه برم بند کفش فري يه لامپ را ببوسم که مي گفت سم طلا پيش بعضي از ما بهترون انيشتنه ... گوش ندادم که ...عمرن دنده ش جا بره ..."
    - حالا که اينقدر اصرار مي کنيد ،روي پيشنهادتون فکر ميکنم .
    مرد بند کفشهايش را بست و به طرف در خروجي راه افتاد. دختر گفت : " کي مي اييد جواب مثبتم را بگيريد؟ "
    مرد همانطور که مي رفت ، گفت : " روز ملي شدن آبگوشت مورچه "
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #32
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عشق(داستان)

    عشق(داستان)



    دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
    دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
    مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
    پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
    رهروی گفت: کوچه ای بن بست
    سالکی گفت: ....
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #33
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عشق واقعی

    عشق واقعی



    چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
    رنگ چشاش آبی بود .
    رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
    وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
    مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
    دوستش داشتم .
    لباش همیشه سرخ بود .
    مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
    وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
    دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
    دیوونم کرده بود .
    اونم دیوونه بود .
    مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
    دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
    می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
    اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
    بعد می خندید . می خندید و…
    منم اشک تو چشام جمع میشد .
    صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
    قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
    وقتی می خواست بوسش کنم ٫
    چشماشو میبست ٫
    سرشو بالا می گرفت ٫
    لباشو غنچه می کرد ٫
    دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
    من نگاش می کردم .
    اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
    تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
    لبامو می ذاشتم روی لبش .
    داغ بود .
    وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
    می سوختم .
    همه تنم می سوخت .
    دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
    من دلم نمیومد .
    اون لبامو گاز می گرفت .
    چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
    وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
    نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
    شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
    من هم موهاشو نوازش میکردم .
    عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
    شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
    دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
    لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
    جاش که قرمز می شد می گفت :
    هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
    منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
    تا یک هفته جاش می موند .
    معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
    تموم زندگیمون معاشقه بود .
    نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
    همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
    میومد و روی پام میشست .
    سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
    دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
    می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
    می گفتم : نه
    می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
    بعد می خندید . می خندید ….
    منم اشک تو چشام جمع می شد .
    اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
    وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
    با شیطنت نگام می کرد .
    پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
    مثل مجسمه مرمر ونوس .
    تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
    مثل بچه ها .
    قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
    وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
    بعد یهو آروم می شد .
    به چشام نگاه می کرد .
    اصلا حالی به حالیم می کرد .
    دیوونه دیوونه …
    چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
    لباش همیشه شیرین بود .
    مثل عسل …
    بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
    نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
    می خواستم فقط نگاش کنم .
    هیچ چیزبرام مهم نبود .
    فقط اون …
    من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
    خودش نمی دونست .
    نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
    تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
    بهار پژمرد .
    هیچکس حال منو نمی فهمید .
    دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
    یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
    دستموگرفت ٫
    آروم برد روی قلبش ٫
    گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
    بعد چشاشو بست.
    تنش سرد بود .
    دستمو روی سینه اش فشار دادم .
    هیچ تپشی نبود .
    داد زدم : خدا …
    بهارمرده بود .
    من هیچی نفهمیدم .
    ولو شدم رو زمین .
    هیچی نفهمیدم .
    هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
    هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
    هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
    هنوزم دیوونه ام.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #34
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب

    داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب



    داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب
    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
    123 1

    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

    دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
    writing letter

    یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
    skull death icon
    پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #35
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز(بسیار زیبا)

    رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز(بسیار زیبا)



    چیزهای کوچک،
    مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

    راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم.

    آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

    آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

    آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف.

    دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

    آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

    آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

    آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

    آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

    آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

    آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

    همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #36
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    داستان واقعی یه عشق غم انگیز

    داستان واقعی یه عشق غم انگیز



    zamen ahoo



    این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد. ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…
    درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :
    اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
    چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
    حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
    ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.
    این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …
    این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
    حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
    تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
    من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
    یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.
    براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
    کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
    چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
    تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…
    بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
    همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …
    وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار
    تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .
    ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
    نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
    پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
    ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …
    دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.
    نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
    چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟
    نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …
    گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…
    تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
    -ببخشید فرخنده خانم ؟
    -بله خودم هستم !شما؟
    - من ریحانه هستم خواهر حمید
    آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
    -راستش….
    چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….
    آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
    خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
    امام رضا سلام
    ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …
    اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …
    ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…
    حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #37
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    ♥ داستان جديد عشقی ♥ ♥

    ♥ داستان جديد عشقی ♥ ♥





    5 300x225

    یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:
    چرا دوستم داری؟ واسه
    چی عاشقمی؟
    دلیلشو نمیدونم …اما واقعا ‌دوست دارم
    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
    من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
    ثابت کنی؟ نه! من میخوام د
    لیلتو بگی
    باشه باشه!!! میگم …
    چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، ه
    میشه بهم اهمیت میدی،
    دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت،
    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
    پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
    گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
    عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه!!
    پس من هنوز هم عاشقتم
    عشق واقعی هیچوقت نمی میره
    این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
    عشق خام و ناقص میگه: من دوست دارم چ
    ون بهت نیاز دارم
    ولی عشق کامل و پخته میگه
    : بهت نیاز دارم چون دوست دارم .

    " سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه "
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #38
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    داستان رمانتیک عاشقانه!!!!!

    داستان رمانتیک عاشقانه!!!!!



    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحملرنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناسبودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

    راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #39
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عاشقی را این گو نه باید

    عاشقی را این گو نه باید



    زآن دو ر دست بر ایم پیام داد تا به عاشق بگو یم به عاشقی که از شکوه معشو ق به ستوه آمده است پیامی که در سکو ت همه چیز گفته است پیامی ز دو ست بر ایم آمد او که بر ای شنید ن حر فهایش نیازی نیست گوش کنم او که اگر سخن نگو ید بی شمار کلامی دارد و این بار خطاب به دلداده ای پیام را فر ستاد به او که بگو ید درس عشق و مشق عشق از آن شجاعان است این درس را بار ها تجر به کر د م اما از این ز بان گفتن بس ز یبا و دلنشین است پس به گوش باش ای ناز نینم
    یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
    *
    دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
    *
    سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
    پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
    *
    و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
    هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
    و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
    سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که:
    عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
    آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  12. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #40
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    عشق هم عاشق توست

    عشق هم عاشق توست



    نامت را که می خوانم
    دل پر می شود از عطر حضورت…
    چشم ناخواسته نگاهش را سوی آسمان می برد…
    و این بار هم معجزه ی ذکر توست
    معجزه ی با تو بودن
    eshgh
    که دل بی قرار مرا آرامشی بی نظیر می بخشد!
    به راستی که یگانه ای…
    به راستی که مهربانترین سکوت جاودانه ای…
    چگونه است که با یادت همه عشق می شوم و شور!
    چگونه است که با نیازت همه راز می شوم و نور!
    خدای من
    به راستی که بنده ی تو بودن کمال انسان بودن است!
    به راستی که عاشق تو بودن شایسته ی برگزیدگان است!
    بی گمان تو هم عاشقی!
    که این چنین از حضورت شمیم عشق را در می یابم…
    بی گمان تو هم عاشقی!
    که جهان این چنین به خدایی می خواندت…
    بی گمان تو همان عشقی هستی
    که عشق هم عاشقانه دوستت می دارد!!!
    که عشق هم عاشق توست
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  14. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 23 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/