صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس طوري با غزل حرف بزن كه قانع بشه اما دلگير نشه .
    _ براي من اصلا مهم نيست كه غزل دلگير بشه يا نشه مهم فقط تويي.
    _ اما نذار به خاطر شادي من يكي ديگه دلش غمگين بشه و بشكنه .
    _ تو هم سعي كن اشتباه گذشته ي منو تكرار نكني .
    سهيل بلند شد و در حاليكه بغض سنگيني گلويش راه گل.يش را بسته بود بدون خداحافظي آنها را ترك كرد .بار ديگر اشك از چشمان لاله سرازير شد ، سرش را روي شانه ي فريده گذاشت و با هق هق گفت:
    دلم نميخواد باعث ناراحتي كسي بشم فريده جون ، برام دعا كن، من خيلي ميترسم ، ميترسم ديگه هيچ وقت به هم نرسيم .
    فريده دستي به موهاي او كشيد و گفت :
    مطمئن باش حق به حق دار ميرسه ، اخه با گريه كه كاري درست نميشه .
    _ من كه جز گريه كار ديگه اي از دستم بر نمياد .
    _ تو ميتوني دعا كني ، ميتوني از خدا كمك به خواي .
    _ من تمام اين هفت سال هميشه دستهام به سوي درگاه خدا دراز بود وگرنه مطمئنا همين مدت هم نميتونستم دوام بيارم.
    _ بازم همين كارو بكن تا دلت آروم بگيره .
    _ ديگه دلي برام نمونده كه بخواد آروم بگيره .
    _ بلند شو بريم خونه ، الان خاله مهتاب مياد اون وقت با ديدن حال تو ميترسه ، بلند شو بريم آبي به صورتت بزن تا حالت جا بياد .
    لاله با كمك فريده از جا بلند شد و به خانه برگشت .تا قبل از برگشتن مهتاب خانه را مرتب كردن تا اثري از آمدن مهمان باقي نمانده باشد اما لاله به حدي ناراحت بود كه يادش رفت دسته گل روي ميز را بردارد .بعد از تمام شدن كارها فريده او را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت .لاله كنار ضبط صوت نشست و همان كاست خاطره انگيز را گذاشت و به فكر فرو رفت .
    ساعت يازده و سي دقيقه بود كه مهتاب آمد و گفت كه آماده ي رفتن است.
    لاله با تعجب پرسيد :
    كجا بريم ماامن ؟
    _ا و تو چقدر حواس پرتي من امروز به خاطر تو پدرتو تنها گذاشتم و زود اومدم كه بريم خريد .
    _ خريد ؟!...آه يادم اومد ...ولي مامان به خدا لازم نيست .
    _ يعني چي لازم نيست ؟
    _ من ميتونم همون لباساي قبلي رو بپوشم .
    _ حالا وضعيتت فرق ميكنه در ضمن هر كدوم از اون لباسارو حداقل چهار يا پنج بار پوشيدي ، بلند شو ، بلند شو بهونه نيار.
    _ اما من اصلا قدرت انتخاب ندارم .
    _ تو بيا بريم انتخاب با من !
    _ اگه شما ميخوايد انتخاب كنيد پس ديگه چرا من بيام؟ خودتون بريد ديگه؟
    _ داري حوصله ام رو سر ميبري لا له! تا من يه ليوان آب بخورم تو هم بلند شو برو حاضر شو .
    مهتاب اين حرف را زد و به آشپزخانه رفت .به طرف يخچال ميرفت كه چشمش به گلهاي سرخ درون گلدان افتاد .فكري چون از برق از ذهنش گذشت .با عصبانيت به سالن برگشت و از لاله كه هنوز همانجا نشسته بود پرسيد : مهمون داشتي ؟
    رنگ تز روي لاله پريد ، با دستپاچگي گفت:
    مهمون...نه!
    مهتاب با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت :
    پس اون گلها چيه؟
    _كدوم گلها؟
    _همون گلهاي روي ميز !
    لاله فهميد كه مهم ترين اثر آمدن سهيل را فراموش كرده .دستهاي لرزانش را در هم گره كرد و سرش را پايين انداخت .مهتاب به طرف او رفت و با همان لحن پرسيد:
    چيه؟چرا ساكت شدي؟
    لاله جوابي نداد و فقط اشك روي گونه هايش جاري شد.مهتاب ادامه داد : كي اينجا بوده؟...سهيل؟
    لاله ملتمسانه نگاهش كرد .اما مهتاب با خشمي بيشتر ادامه داد:
    پس حرفهايي كه امروز خواهرم پشت تلفن ميزد درست بوده ، تو ميدوني به خاطر دير اومدن تو و سهيل چه ضربه اي به غزل وارد شده ؟ميدوني اون خودكشي كرده ؟ ميدوني اگه بلايي سرش مي اومد چي ميشد؟ ميدوني اگه اون ميمرد همه تو رو مقصر ميدونستن؟ ميدوني با اين كارت آبروي من و پدرت رو بردي ؟ همه ميدونن كه سهيل ميخواد كارراي كامران رو جبران كنه و هيچ علاقه اي به تو نداره 1 چرا دلت ميخواد بهت ترحم بشه ؟ ميخواي انتقام بگيري؟ حالا با چه رويي ميخواي توي فاميل سر بلند كني ؟ آخه ن. كجا ، سهيل كجا؟ اگه ميبيني اصرار ميكنم كه با نيما ازدواج كني فقط به خاطر اينه كه اون قبل از ازدواجت با كامران هم تو رو دوست داشت و وقتي كه تو طلاق گرفتي اونم نامزديش رو به هم زد و گرنه هيچ پسري حاضر نميشه با يه زن بيوه ي منزوي ازدواج كنه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله با ناباوري به دهان مادرش چشم دوخته بود و نميتوانست بفهمد كه او چرا تا اين حد بي رحمانه صحبت ميكند ، هرچند تا انداه اي هم به او حق ميداد زيرا او هم مثل ديگران از عشقبين دختر و پسر برادرش بي خبر بود .احساس كرد قلبش به تكه اي يخ تبديل شده كه درون سينه اش سنگيني ميكند .دستش را وي سينه اش گاشت و خواست فرياد بزند و همه چيز را بگويد اما احساسي دروني او را از ان كار بازداشت .
    مهتاب در حاليكه به شدت عرق كرده بود خودش را وي كاناپه انداخت و گفت :
    خواهرا لادن همين الان چند تا خواستگار خوب داره كه پدرت به خاطرتو جوابشون كرده ، اون وقت تو ذره اي هم به فكر آبروي ما نيستي ، يك كمي هم انصاف داشته باش و به ديگران فكر كن.
    لاله اشكخايش را پاك كرد و گفت :
    شما درست ميگيد ، من خيلي خودخواهم كه فقط به فكر خودمم ، من ...من معذرت ميخوام ، از اين به بعد به ميل شما رفتار ميكنم تا همه چيز درست بشه .
    مهتاب با خوشحالي پرسيد :
    يعني حاضري هرچي كه من ميگم همون كار رو بكني ؟
    لاله با سعي بسيار بغضش را فرو برد و گفت :
    بله! هرچي شما بگيد همون رو انجام ميدم.
    بعد دوان دوان به اتاقش رفت و در را بست و خودش را روي تخت انداخت و با صداي بلند گريه را سر داد . مهتاب كه صداي گريه او را شنيد آهي كشيد و با دلتنگي به اتاقش رفت و لبه ي تختش نشست و موهايش را نوازش كرد و گفت :
    من مادرتم، خوبيت رو ميخوام ، پس نبايد از دستم ناراحت بشي .لاله بلند شد و در حاليكه با حرص اشكهايش را پاك ميكرد گفت ك
    نه من نارحت نشدم.
    سپس بلند شد و به طرف كمد لباسهايش رفت و در آن را باز كرد و ادامه داد : الان حاضر ميشم تا با هم بريم خريد . مهتاب كه نفهميده بود همه كارهاي او از رو عصبانيت است با خوشحالي بلند شد و گفت :
    پس منم مي رم حاضر بشم.
    لاله لباسهايش را پوشيد و جلوي آنه نشست ، كمي هم آرايش كرد و بعد از اينكه نيشخندي به تصوير خودش در آينه زد گفت ك
    تا حالا به اختيار ديگران زندگي كردي از اين به بعد هم براي اونا زندگي كن نه براي خودت .بلند شد و كيفش را برداشت و از اتاق بيرون رفت .به آشپزخانه رفت و دسته گليرا كه سهيل آورده بود از درون گلدان برداشت و به سالن برگشت .
    مهتاب وقتي گلها را ديد با تعجب پرسيد :
    اينها رو ئيگه براي چي برداشتي ؟!
    _اين گلها حق غزله ، ميخوام ببريمشون براي اون و براي اتفاق ديشب هم ازش معذرت بخوام.
    _اما ما كه قرا نيست بريم بيمارستان.
    -حالا ديگه قراره بريم.
    -اما به نظر من اگه تو حالا خودت رونشون ندي بهتره .
    بغضي سنگن تر از قبل در گلوي لاله نشست ، اما قبل از اينكه اشكهايشسرازير شود از سالن خارج شد و به طرف حياط رفت .چند بار پلكهايش را به هم زد تا بتواند اشكهايش را مهار كند .بوسه اي بر يكي از گلها زد و گفت :
    سهيل عزيزم مثل اينكه خدا نميخواد قلب تو مال من باشه ، نمن ميخوام قلبت را به ديگري بسپارم چون محكوم شد كه تا ابد توي آتش عشق تو بسوزم .
    ............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيل كنار پنجره و پشت به غزل ايستاده بود و فقط حرفهاي كنايه آميز ستاره و سپيده را ميشنيد اما نميتوانست حرفي بزند .نيما به طرف او رفت و دست را روي شانه او گذاشت و گفت :
    خيلي به خير گذشت و اما آقا سهل عاشق كشي كار درستي نيست .
    سهيل برگشت و به او خيره شد و خواست حرهاي دلش را بر سر او بكود كه آقاي مقدم با يك دسته گل داوودي وارد اتاق شد و سلام كرد . آقاي مقدم پس از اينكه نظري به سهل انداخت جلورفت و گل ا به دست غزل داد و گفت ك
    دخترم خيلي خوشحالم كه سالمي 1
    غزل تشكر كرد و گلها را به مادرش داد تا كنار گلهاي ديگر بگذارد . آقاي مقدم سرش را بلند كرد و رو به سهيل پرسيد ك
    تو چطوري پسرم ؟
    در اين لحظه او تنها كسي بود كه حال سهيل را درك ميكد .سهيل لبخند تلخي زد و گفت :
    خوبم.
    آقاي مقدم گفت :
    يه لحظه بريم بيرون كارت دارم.
    سهيل به دنبال پدرش از اتاق بيرون رفت . در گوشه اي از راهروي بيمارستان آقاي مقدم دست او را در دست گرفت و گفت :
    اصلا عجله نكن همه چيز رو بسپار به من .
    سهيل با ناراحتي گفت:
    اما همه من و لاله را عامل اين كار غزل ميدونن !
    _ بذار ديگران هر طور كه دوست دارن فكر كنن ، چه اهميتي داره!
    -اما پدر من دلم نميخواد اين موضوع باعث بشه كسي لاه رو ناراحت كنه.
    -اگر كسي حرفي به لاله بزنه با من طرفه و مطمئن باش نمذارم كي ناراحتش كنه.
    -متشكرم ، من خوشحالم كه...
    سكوت بي موقع سهيل باعث تعجيب آقاي مقدم شد ، برگشت و به جايي كه او نظر ميكرد نگاه كرد و مهتاب و لاله را ديد كه به آن طرف مي آمدند . نگراني وجودش ا گرفت .چند قدم جلو رفت و سلام كرد .مهتاب به سردي پاسخش را داد و به طرف برادرش رفت .سهل با اشاره به گلها پرسيد :
    چرا /1
    لاله چشمهاي پر اشكش را به صوت نگران او دوخت و گفت ك
    من بايد قلب تو رو به ديگري بسپارم در غير اين صورت آدم خود خواهي ام.
    سهيل با تعجب پرسيد :
    چي مي گي لاله ؟!تو...حالت خوبه ؟!
    لاله با بغض گفت ك
    وقتي فايده نداره پس خودتو خسته نكن .
    سپس از كنا ر او گذشت و پيش مادرش و آقاي مقدم رفت و سلام كرد .آقاي مقدم به گرمي دستش را فشرد و جوابش را داد و غمي عميق را در چشمان او يد كه دلش ا لرزاند .بعد هر سه وارد اتاق شدند .غزل نگاه پر كينه اي به لاله انداخت لاله در حاليكه از درون خرد مشد جلو رفت و گلها را به طرف اوگرفت و گفت ك
    اميدوارم زودتر خوب بشي.
    غزل صورتش را برگداند و گلها را نپذيرفت . آقاي مدم با خشم دسته هاي ويلچر را فشرد .سهيل كه در آستانه در ايستاده بود مشتهايش را گره كرد و دندانهايش را روي هم فشرد .كه غزل را مانند بچه ها نوازش ميكرد گفت :
    غزل جون گلها رو بگير و لاله رو ببخش .
    قلب لاله هر لحظه فشرده تر ميشد اما همچنان ايستاده بود .غزل پس از مكثي طولاني برگشت و بدون اينكه حرفي بزند گلها را گرفت و به دست ستاره داد .ستاره بلند شد و گفت :
    دستت درد نكنه لاله جون .
    مهتاب جلو رفت و غزل را بوسيد و حالش را پرسيد . لاله بدن بي رمقش را به كنار ي كشيد و به ديوار تكيه داد .احساس كرد بدنش سنگين شده اما هر طور بود خودش را كنترل كرد و چشم به زمين دوخت .نيما از فرصت استفاده كرد و خودش ا به او رساند و آهسته سلام كرد .لاله ابتدا متوجه ي او نشد اما بعد سرش را بلند كرد و جواب سلامش را داد .سهيل با ديدن نيما كنار لاله تصميم به ترك اتاق گرفت .
    نما به لاله گفت :
    رنگت خيلي پرده و چيري ميخوري ؟
    لاله سرش را تكان داد و گفت :
    نه و متشكرم.
    -خودت رو ناراحت نكن ، غزل از روي احساسات اون نامه مسخره رو نوشته.
    -همين كه اون سالم مونده براي من كافيه .
    -يمدونستم كه تو فهميده تر از اين حرفايي و ناراحت نميشي.
    -متشكرم.
    0اگه مايا باشي با هم بيم توي حياط ،هواي اينجا اذيتم يمكنه .
    -ولي !
    -خواهش ميكنم.
    لاله بدون ميل باطني همراه نيما از اتاق بيرون رفت .وقتي آنها در حياط قدم ميزدند سهيل پريشان و دلشكسته آنان ا ديد .رده اي از خاطرات كودكي از جلوي چشمانش ميگذشت ياد همان روزهايي افتاد كه همگي بچه بودند وبازي ميكردند و لاله هميشه در كنار او بود . يا همان روزي كه سيلي محكمي به صورت نيما زد و او را بي ادب خطاب كرد . آروز ميكرد اي كاش حالا هم كهنيما با گتاخي تما جلوي چشم او در گوش لاله نغمه ي عشق سر داده بود دتش را بلند مي كرد و با يك يلس دهانش ا ميبست و تركش ميكرد .لاله در كنار نيما قدم ميزد و ظاهرا به حرفهايش گوش ميكرد اما در واقع در عالم ديگري بود و اصلا صداي او را نميشنيد .هنگامي كه نيما از او پرسيد :
    فردا شب خوبه ؟
    لاله با تعجب پرسيد :
    براي چه كاري /
    نيما ايستاد و به چشمهاي او كه در زير نورآفتاب ميدرخشيد خره شد و گفت :
    مثل اينكه شما اصلا متوجه حرفهاي من نشديد!
    لاله سرش ا پايين انداخت و گفت ك
    منو ببخشيد ، اين اتفاق واقعا منوگبج كرده .
    -حالا كه همه چيز به خير و خوشي تموم شده پس چرا خودت رو ناراحت ميكني ؟
    لاله كه ديگر طاقت نداشت با عصبانيت گفت:
    واثعا به نظر شما به خوشي تموم شده ؟آبروي من رفته ، همه حتي مادرم به چشم ديگه اي به من نگاه ميكنن اون وقت شما ...
    بغض و بعد هم گريه توان حرف زدن را از او كرفتند. نيما با ناراحتي نفس عميقي كشيد و گفت :
    من به اون گفتم كه حرفي نزنه اما گوش نكرد !
    لاله متعجب تر از قبل با چشمهاي اشكبار به او نگاه كرد و پرسيد :
    پس شما هم مدونستيد كه...
    -آراه يعني اون به من گفت كه تو و سهيل را در حاليكه ...در حاليكه توي ماشن ...
    -توي ماشين چي ؟
    -در حاليكه سر تو روي شونه ي سهيل بوده ...
    لاله با شنيدن اين حرف يكه اي خورد ، احساس كرد سرش گيج ميرود .چند قدمي به عقب رفت و به درخت تكيه داد .نيما با نگراني جلو رفت و پرسيد :
    چس شده حالت خوب نيست /
    لاله سرش را تكان داد و گفت :
    نه ، چيزي نيست ...سپس با ضعف سرش را بلند كرد و به چشمهاي او خيره شده وپرسيد :
    شما حرفش رو باور كرديد ؟
    -البته كه نه چون من مطمئنم كه سهيل جز به عزل به كسي علاقه نداره .
    -فقط از سهيل مطمئنيد ؟
    -اين رو هم ميدونم كه تو به حدي مغروري كه حاضر نيستي به عشق كسي جواب مثبت بدي اون هم سهيل كه عامل بدبختي تو بوده !
    -اما تو داري اشتباه ميكني!
    -اشتباه ميكنم؟!
    -آره اشتباه ميكني ، من عاشقم و خيليم راحت ميتونم عشقم رو نشون بدم.
    _واقعا ؟!
    -بله!
    -پس حرفهاي غزل درست بود ؟!
    -نه حرفهاي غزل هم درست نيست .
    -من كه گيج شدم ، پس منظورت جيه ؟
    -من...من تو رو دوست دارم نيما .
    نيما در حالتي ميان بيم و اميد ، عشق و هيجان ، ترديد و شوق مانده بود كه لاله ادامه داد :
    ديدي اگر بخوام چقدر راحت ميتونم غرورمو كنار بگذارم ؟
    نيما در حالي كه از شادي نفسش به شماره افتاده بود گفت :
    ...م...م...من كه ...باورم نميشه ...يك بار ديگه حرفت رو تكرار كن!
    لاله لبخند تلخي زد و گفت :
    احتياجي به تكرار نيست مطمئن باش درست شنيدي .
    نيما دستي ميان موهايش كشيد و گفت :
    باور نميكنم ، اصلا باور نميگنم .لاله ، امروز بهترين روز زندگي منه و هيچ وقت امروز رو فراموش نميكنم ، تو ...همين جا باش تا من برم و برگردم .لاله كه به سختي توانسته بود اين حرفها را به او بزند و احساس ميكرد كه از دوباره ي آنها حالش به هم ميخورد ، دور شدن او را از پشت پرده اشك تماشا كرد . او ميرفت تا مژده ي پيروزيش را به ديگران بدهد در حاليكه لب عاشق لاله هزار پاره ميشد . در همين لحظه سهيل جلو آمد و پرسيد :
    چي شده لاله ؟ نيما چش شده بود ؟ تو چته ؟ چرا گريه ميكني ؟
    لاله با بغضي كه نزديك بود خفه اش كند گفت :
    ديگه همه چيز تموم شد و ديگه ...ديگه بايد برا هميشه از هم خداحافظي كنيم .
    سهيل با تعجب و ترديد پرسيد :
    يعني چي ؟مگه چي شده ؟ اون به تو چي گفت ؟
    -اون چيزي نگفت ...من ...من گفتم هك حاضرم باهاش ازدواج كنم .
    سهيل با نابائري به او خيره شد نميتوانست حرفي بزند ، بادرش نميشد كه لاله ، لاله ي عزيز او چنين كاتري كرده باشد .پس از لحظاتي گفت :
    چطور تونستي ؟آخه..آخه چطوري ؟ حاال كه ديگه ميخواستيم آشينمون رو بسازيم ! حالا كه من برگشتم تا كنارت باشم ! مگه اين تو نبودي كه از من ميخواتي تا هيچ وقت تنهات نذارم ؟پس چرا خودت همه چيز رو خراب كردي ؟
    -آخه تونمب=يدوني كخ چقدر تحقير شدم، غزل ،نيما ،مادرشون حتي مادر خودم ، همه زور ديگه اي به من نگاه مي كردند ، اونا خيال ميكنن كهمن ميخوام با اين كار انتقام كامران رو از تو گيرم .
    -ولي لاله ، راهش اين نبود .
    -پس چي بود / باهات ازدواج ميكردم و تا اخر عمر طعنه ميشنيدم؟
    -خب پس من چي ؟تكليف من چيه /
    -سهيل اين روب دون كه من جز تو كسي رودوست نداشتم و ندرام ، اگرهم امروز اين حرفها رو به نيما زدم از روي اجبار بود ولي مطمئن باش دست او به من نميرسه .
    سهيل با نگراني پرسيد ك
    من.ظرت چيه ؟ تو كه خيال نداري خودكشي كني !هان؟!
    لاله نيشخندي زد و گفت :
    نه ...نه مطمئن باش.
    سهيل با حالتي عصبي گفت :
    من الان ميرم و حقيقت رو بهشون ميگم ، ميروم و همه چيز رو ميگم تا همه بفهمن كه عشق ما يك ريشه ي عميق داره .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله ملتمسانه گفت :
    نه سهيل اين كارو نكن ، من ميدونم كه هيچ كس حرفهات رو باورن نميكنه .
    -آخه پس چكار كنم ؟ باز هم بشنم و ببينم كه تو رو از من جدا ميكنن؟باز هم بذارم اون شب و روزهاي عذاب آرو تكرار بشن ؟ آره ؟ به همين راحتي ؟نه لاله ، اگر اون بار ديدي كه كنار كشيدم و دم نزدم براي اين بود كه كامران رو مثل برادرم دوست داشتم ،چون ...چون خودمم مقصر بودم ولي اين دفعه فرق ميكنه ، به خدا من فقط به خاطر تو برگشتم ، برگشتم تا لحظه هاي از دست رفته رو جبران كنم ، برگشتم تا با كمك هم آشيونه ي ويرونمون رو آباد كنيم برگشتم تا باز هم بشينم كنارت و برات نغمه هاي عاشقانه بخونم ، برگشتم ت باز هم با هم دعوا كنيم كه كدوممون عاشق تريم ، لاله ...لاله عزيز من ...من برگشتم تا باز هم براي تو قلب هاي سرخ بيارم .هر دو اشك ميريختند زيرا ميدانستند كه هنوز م سرگردانند . اهشان را گم كرده اند .
    لاله روي نيمكتي نشست و همانوطر اشك ميريخت گفت :
    اي كاش من هم با بچه ام مرده بودم . اون وقت ديگه تو هم انقد عذاب نميكشيدي .
    سهيل اشكهايش را پاك كرد و گفت ك
    اين حرفو نزن لاله ، زندگي من تويي ، بدون تو من يه جسم بي روحم .
    چشم لاله به نيما افتاد كه به آنها نزديك ميشد .با عجله اشكهايش را پاك كرد و گفت :
    نيما نبايد چيزي بفهمه .
    سهيل سرش را پايين انداخت و آهسته به طرف ساختمان بيمارستنا راه افتاد .نيما وقتي از كنار او گذشت گفت :
    برو زودتر از غزل خداحافظي كن ، الان وقت ملاقات تموم ميشه .
    سهيل بي اعتنا به حرف او از كنارش گذشت .نيما كه از فرط خوشحالي متوجه ي رفتار سرد او نشده بود خودش را به لاله رساند و گفت :
    قرار شد امشب مدرت با درت مشورت كنه و اجازه بگيره وبعد قرار خواستگاري رو بذاريم .
    لاله سري تكان داد .نيما كنار او نشست و در حاليكه به وصرتش نگاه ميكرد پرسيد :
    چي شده لاله ؟گريه كردي ؟
    لاله به علامت نفي سرش را تكان داد .نيما كه از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد گفت :
    پاشو برم بالا با غزل خداحافي كنيم.
    لاله آهسته از جايش بلند شد و همراه بو به راه افتاد .
    سهيل با لحني بسيار سرد و خشك به غزل گفت :
    اميدوارم هرچه زودتر خوب بشيد .
    غزل تشكر كرد اما خيلي خوب سردي كلام او را درك كرد و متوجه ي ناراحتي او شد .مهتاب هم جلورفت و او را بوسيد و خداحافظي كرد .سهيل درحال خاج شدن از اتاق بود كه با نيما و لاله روبه روشد .نگاههاي مملو از عشق آميخته به غمشان بار ديگر در هم گره خورد اما همچنان سكوتي ملا آور بينشان لانه كرده بود .
    نيما گفت :
    غزل جان لاله اومده تا باهات خدا حافظي كنه ، مادر نيما جلو رفت و به گرمي لاله را درآغوش گرفت و بوسيد و گفت :
    قربون عروس گلم برم ، بروعزيزم برو از غزل خداحافظي كن .
    لاله با پاهاي سست و بي رمقش به طرف غزل رفت ، خم شد تا او را ببوسد كه غزل دستش را دور گردن او حلقه كرد و بوسه اي بر گونه اش زد و گفت :
    قدر نيما رو بدون خيلي دوستت داره .
    لاله با تعجب به او كه رنگ عوض كرده بود نگاه كد و سرش را پايين انداخت. ستاره و سپيده هم به او تبريك گفتند اما اقاي مقدم سگوت كرده بود و به چشمان غم گرفته او نگاه ميكرد . غزل متوجه ناراحتي آقاي مقدم هم شد .سهل كنار در استاده بود و اين وضع ا تماشا مكرد و در درون اشك ميريخت .ستاره به غزل چشمكي د و
    گفت :
    انشاالله عروسي آقا سهيل .
    با شنيدن اين حرف باز هم نگاه لاله و سهيل در هم آميخت .سهل كه ديگر تاب تحمل چنين عذابي را نداشت سريع پشت ويلجر پدرش قرار گرفت و از تاق خارج شد .
    مهتاب و لاله ه اصرار مادر نيما سوار ماشين نيما شدند .ستاره و سپيده هم خود را در ماشين سهيل جا دادند . در تمام طول اه سهيل ساكتبود و اقاي مقدم هم حرفي نميزد اما ستاره وسپيده در مورد كار غزل ،خوشحالي نيما و رفتار لاله صحبت ميكردند و با هم بحث ميكردند تا اينكه تاره گفت ك
    خدا رو شكر كه حق به حق دار رسيد ، اينطري براي پسر عموهم بهتر شد ، اون ميخواست با لاله ازدواج كنه تا نارحتي هاي گذشته اون رو جبران كنه ، رد واقع ميخواست روي عشق و علاقه اش به غزل پا بگذاره تا بدي هاي فيقش رو جران كنه اما خوشبختانه ...
    با ترمز شديد ماشين ، او ساكت شد .سپيده نفس عميقي كشد و گفت :
    واي نزديك بود از ترس بميرم .
    سهيل با چهره اي بر افروخته به عقب برگشت و گفت :
    خواهش ميكنم ساكت باشيد ، وقتي شما صحبت ميكنيد حواسم پرت ميشه .
    ستاهر گفت:
    چشم آرومتر صحبت ميكنيم .
    سهيل برگست و بار ديگر راه افتاد .
    ****
    نيما صداي پخش ماشين را تا آخرين حد زياد كرده بود و مرتب در اينه ي ماشين به لاله نگاه ميكرد . اما لاله مانند پرنده ي غريبي كه از آن جمع هراس داشت در گوشه ماشين كز كزده بود و به بيرون نگاه ميكرد .مهتاب و ندا با هم صحبت ميكردند و ميخنديدين . صداي خنده آنها دل لاله را به آتش ميكشيد .اوبيشتر دلش به حال سهيل ميسوخت ، ميفهميد كه او الان چه حالي دارد و چه عذابي را تحمل ميكند .اشك درون چمانش حلقه زده بود .بغض سنگيني در گلويش نشسته بود كه نفس كشيدن را برايش مشكل ميساخت .هر چه سعي كرد نتوانست خودش را كنترل كند . با ياد آوري اين موضوع كه عمر عشقشان باز هم كوتاه شده بود اشك روي گونه هايش سرازير شد .نيما وقتي متوجه حال او شد در گوشه اي متشين ا نگه داشت و پخش را خاموش كرد . مادرش با تعجب پرسيد ك
    چي شده چرا نگه داشتي ؟
    نيما به طرف لاله برگشت و پرسيد :
    چي شده ؟حالت خوب نيست ؟
    لاله سرش را پايين انداخت و سعي كرد اشكهايش را پنهان كند اما مهتاب با بازويش به اوزد و براي رفع سوء تفاهمات گفت :
    عيب نداره لاله جان گريه نكن ، مطمئن باش حال غزل خيلي زود خوب ميشه .
    لاله كه منظور مادرش را از اين حرف درك ميكرد زير چشمي نگاهي به او انداخت و حرفي نزد .
    نيما پرسيد :ميخواي برات آبميوه يا بستني بخرم ؟
    لاله سرش را تكان داد و گفت :
    نه متشكرم .
    ندا گفت :
    به نظر من چند دقيقه اي بريم توي پارك قدم بزنيم بد نيست ، اين اتفاق روحيه مه ي ما رو خسته و كسل كرده ، اگر شما موافقيد بريم يه هوايي بخوريم .
    مهتاب لبخندي زد و گفت ك
    خيلي خوبه .
    ندا به طرف لاله خم شد و پرسيد :
    نظر تو چيه لاله جون ؟
    لاله سرش را بلند كرد و گفت :
    من حرفي ندان .
    نيما در حاليكه پخش را روشن ميكرد گفت :
    ميريم پارك تا خاطره قشنگ امروز بيشتر توي ذهنمون بمونه .
    ****
    بعد از پياده شدن و دخاحافظي سپيده و ستاره ، سهيل دور زد و به طرف خانه خودشان راه افتاد .آقا ي مقدم نيم نگاهي به صورت غمزده او انداخت و پرسيد ك
    تصميم داري چكار كني /
    سهيل سرش را تكان داد و گفت ك
    نميدونم واقعا كلافه ام !
    -بهتره موضوع را با مهتاب در ميان بذاري و اون از علاقه ي بين تو لاله بي خبره .
    -حالا ديگه گفتنش فايده اي نداره چون لاله با كار امروزش همه چيز رو خراب مرد .
    -من كه سر در نمي آرم ، آخه چرا اين كارو كرد ؟
    -به خاطر نامه ي احمقانه ي اون دختره ي خود خواه .
    آقاي مقدم به فكر فرو رفت .به نظر مي آمد به دنبال راه چاره براي حل اين مشكل ميردد و تا بتواند بزرگترين آروزي پسرش را بر آورده كند .سهيل وقتي به ياد مي آورد كه الان محبوب او در كنار ديگري و همراه اوست دلش خون ميشد .با ياد آوري عذاب سالهاي گذشته و رنج جدايي كه كشيده بود احساس كرد كه اين بار طاقت دوري او را ندارد . او لاله را حق مسلم خويش ميدانست و از تينكه ميديد حقش را به از كفش ميگيرند و احساستش را زير پا له ميكنند نسبت به تمام كساني كه از اين عشق بي خبر بودند احساس تنفر ميكرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهتاب ميز شام راچيد و همه ي خانواده را صدا زد . آقا فريدون و بچه ها وارد آشپزخانه شدند و دور ميز نشستند .مهتاب ديس يرنج را روي ميز گذاشت و پرسيد :
    پس لاله كو؟
    لادن گفت ك
    از موقعي كه از بيمارستان برگشتيد رفته توي اتاقش و بيرون نيومده .
    مهتاب گفت : من ميرم صداش كنم.
    آقا فريدون بلند شد و گفت :
    نه ! شما بشن من اين كار رو ميكنم و ميخوام يك كمي باهاش صحبت كنم .
    -پس زودتر بياييد كه غذاسرد نشه .
    -شما مشغول بشيد تا ما بياييم.
    آقا فريدون ضربه اي به در زد و وارد اتاق شد .اتاق تاريك و ساكت بود .كليد برق را زد ..با روشن شدن اتاق ، لاله را كنار پنجره ديد كه سرش را روي درگاهگذاشته و به خواب فرو رفته بود . آرام جلو رفت و خواست صدايش بزند كه ردپاي چند قطره اشك را روي صورتاو ديد .آهي كشيد و همانطور كه آمده بود برگشت .مهتاب وقتي او را تنها ديد پرسيد ك
    پس چي شد لاله كو ؟
    -خواب بود دلم نيومد بيدارش كنم.
    -آخه اون كه چيري نخورده بود!
    -غذا رو براش گرم نگه دار كه هر وقت بيدرا شد بتونه بخوره .
    شام د سكوت صرف شد و بچه ها پس لز تشكر از كادر رفتند تا خودشان را براي خواب آماده كنند .فريدون آن شب براي دومين بار آهي كشيد و گفت : فكر ميكنم نبايد توي اين كار عجله كنيم!
    مهتاب با تعجب پرسيد :
    توي كدوم كار ؟
    -خواستگاري 1
    -آخه چرا ؟ حالا كه ديگه لاله راضي شده تو چرا اين حرفها رو ميزني ؟
    -من حس ميكنم كه لاله داره عذاب ميكشه و به اين ازدواج هم اصلا راضي نيست !
    -چرا بايد اينطور باشه ؟ نيما از هر نظر كامله وميتونه اونو خوشبخت كنه ، همه ي دختراي فاميل آرزو دان جاي لاله باشن.
    -پس چرا لاله انقدر ناراحته ؟ چرا گوشه گيري ميكنه ؟
    -خوب در مورد اون طبيعيه ! چون دفعه ي پيش شسكت خورده اين بار كمي اضطراب داره .
    -حالا ميخواي به آقا ناصر و ندا خانوم چه جوابي بدي ؟
    -چه جوابي بدم ؟خوب زنگ ميزنم و ميگم كه با شما مشورت كردم وش ما هم قبول كرديد ، مراسم رو براي شب جمعه بندازيم خوبه ؟
    - هر كاري كه خودت صلاح ميدوني همون رو انجام بده...من كه هيلي خسته ام ميرم بخوابم ...فردا مياي مطب ؟
    -شرمنده ، امروز كه وقت نكرديم بريم بار ، ببينيم فردا ميتونيميا نه !
    باشه شب خبير .
    -شب بخير .
    لاله چشمهايش را با كرد .احساس كرد صدايي شنده ، از درون سالن صداي زنگ تلفن به گوش ميرسيد .بلند شد و برق اتاقش را روشن كرد و گوشي تلفن را برداشت اما قطع بود .با عجله آن را به پريز زد و گف: بله بفرماييد ! اما جز سكوت صدايي نشنيد .براي بار دوم تكرار كرد :
    بفرماييد!
    صدايي اندوه ار درون گوشي پيچيد :
    الو..لاله تويي ؟
    -شما ؟
    -من...من سهيلم.
    با شنيدن نام او بغض در گلويش نشست .
    لاله ! لاله ...نميخواي با من حرف بزني ؟ يعني ديگه واقعا همه چيز تموم شد ؟
    -سهيل ...سهيل ...گريه نگذاشت به صحبتش ادامه دهد .
    -چي شده عزيزم ؟ گريه نكن ! حرف بزن ! من دارم گوش ميكنم !
    -سهيل ...من ...من بدون تو ميميرم ، من نميخوام ..نميخوام بازم اون گذشته هاي تلخ تكرار بشن .
    -ميدونم لاله ميدونم و منم دلم نميخواد اون اتفاقات دوباره تكرار بشه.
    -حالا چه كار كنيم ؟من نيما رو دوست ندارم ، از كارهاش ، از حركاتش حالم به هم ميخوره .
    - تو كه اين احساو داري پس چرا جوا مثبت دادي ؟1
    -خودمم نميدونم چرا اين كاو كردم...سهيل تو كه نبودي ببيني مامان چطور سرزنشم ميكرد .
    -تو كه چند سال تحمل كرده بودي اين چند ورز هم تحمل ميكردي تا كا رها درست بشه !
    بار ديگر سكوت برقرار شد .لاله آرام اشك ميريخت .بالاخره لاله با لهاي لرازن گفت:
    سهيل بهت خيلي احتياج دارم ،ميتوني بياي اينجا ؟
    -البته كه ميام .
    -پس منتظرتم 1
    -احتياجي نيست ممنتظر باشي ، پاشو بيا دم در و من اينجا هستم.
    -واقعا ؟!
    -زود بيا لاله كه دارم ديووونه مي شم.
    لاله گئشي را گذاشت با تعجب و حيرت به دستها و پاهاش نگاه كرد ، فكر ميكرد خاوب ميبيند .از جا برخاست و به ساعت روي ميز نگاه كرد .ساعت سه نيمه شب بود .به طرف كمدش رفت .لباسي را برداشت و يكي از شالهاي روي صندلي را هم روي سرش انداخت .برق اتاق را خاموش كرد كه ديگران را بيدار نكند .در را به آرامي باز كرد و پاورچين پائرچين خودش را به حاط رساند ، بهته باغ نگاه كرد .مش رحيم هم در باغ خواب بود .خوشبختانه مهتاب محوطه را روشن كرده بود و او به راحتي توانست خود را به در باغ برساند .قبل از اينكه در راب از كند ايستاد و فكر كرد آيا كاري كه مكند درست است يا نه ! آيا اين كار گناه نيست ؟ با احساسش چ كند ؟ در اين لحظه و در اين ساعات دلتنگي واقعا به سهيل احتياج داشت ، بايد او را ميديد و عقده اش را خالي ميكرد و گرنه دلش از اين همه غصه ميسوخت .تمام بدنش ميلرزيد ، دستهايش سر سرد بود .با تحساس لبريز ترس و گناه در را باز كرد . به محض خروج ، او را درون ماشين يدي كه به انتظار او نشسته ، خاوست برگردد اما قلب عاشقش او را وادار كرد به سوي معشوق قدم بردارد . سهيل در ماشين را باز كرد و با صدايي كه از هيجان نيلرزيد گفت ك
    سوار شو ، لاله بدن لرزانش را روي صندلي ماشين انداخت .سهيل به صورت رنگ پريه ي او نگاه كرد و پرسيد :
    حالت خوبه ؟
    لاله با سر جواب مثبت داد ، در حاليكه واقعا حالش منقلب شده بود و قدرت حرف زدن نداشت سهيل ك متوجه حال او شده بود دست او را در دست گرفت و با تعجب گفت :
    دستت چقدر سرده !
    اما لاله فقط نگاهش كرد .او با نگراني گفت :
    چي شده لاله ؟ چرا ميلرزي ؟
    لاله به سختي دهانش را باز كرد و گفت :
    ميترسم...
    -از چي ميترسي ؟
    -از كناه !
    -گناه ؟!
    سهيل نظور او را از اين حرف درك ميكرد اما " آيا واقعا دوست داشتن گناه بود / آيا گفتن حرفهاي عاشقانه گناه بود ؟ آيا اين حق او نبود كه پس از تحمل سالهاي دوري حالا كه به لاه اش رسيده بود وا را براي خود بچيند ؟" اشك غم روي گونه هايش جاري شد و گفت :
    لاله ، عشق گناه نيست !
    -اما من به نيما قول دادم.
    -تو به اجبار اين كا رو كردي ،تو فقط منو دوست داري مگه نه ؟ تو فقط بايد مال من باشي / اين حقه منه ،ميفهمي ؟حقمه !
    با فرياد او لاله تكاني خورد و گفت :
    آهسته تر و خواهش ميكنم داد نزن، اگر مامان و بابام چيزي بفمن ديگه نميتونم تو صورتشون نگاه كنم .
    سهيل دست سرد او را نوازش كرد و گفت ك
    آخه تو بگو من حقم رو از كي بايد گيرم / به كي بگم كه واقعيت چي بوده ؟ تو بگو من چه كار كنم تا بتونم تو رو داشته باشم !
    اشك صورت زيباي لاله را پوشانده بود و گريه مجال حرف زدن به او نميداد .سهيل ادامه داد :
    تو باعي از گذشته هاي سبز مني كه اگه از دستت بدم زندگيم يه خزان سرد و بي رنگ ميشه ، لاله عزيزم ! من بدون تو هيچي نميخوام .
    لاله سرش را به شانه ي او تكيه ادا و گفت :
    اي كاش جراتش رو داشتم و باهات فرار ميكردم.
    -راستش رو بخواي منم براي همين اومدم اينجا .
    -ما من طاقتش رو ندارم > نميخوام به خاطر دلم با آبروي پدر و مادرم بازي كنم.
    مي دونم لاله ي من ، مي دونم كه روح لطيف تو چقدر ملاحظه كار و مهربونه .
    -اينم ميودني الان چه آرزويي ميكنم ؟
    -چه آرزويي ؟
    - آرزو ميكنم كه خدا جونم رو بگيره و نگذاره كه بيشتر از اين عذاب بكشم.
    سهيل با شنيدن اين حرف تكاني خورد و با نگراني مثل اينكه فكر ميكرد خدا همين الان آروي او را بر آورده مكند ، شانه هاي او را با دست گرفت و در عمق چشمان زيبايش خيره ماند و گفت :
    مگه بهت نگفته بودم كه ديگه حرفي از مرگ نزني / زندگي براي من يعني تو ، همه جيز من يعني تو ، وقتي براي خودت آرزوي مرگ ميكني در واقع داري از خدا ميخواي كه جون منو بگيره.
    صداي هق هق گره هر دو بلند شد .با نا اميدي سر به روي شانه هم گذاشتند و اشك ريختند . آن دو عاشق پاك باخته در كنار هم همه چز را فراموش كرده بودند و فقط به وججود يكديگر مي انديشيدند به طوري كه در همان حال به خواب رفتند .
    با پرتو اولين اشعه هاي خورشيد لاله چشمهايش ا باز كرد دلش لزد .سهيل را صدا زد :
    سهيل صبح شده ...سهيل بيدرا شو ! خدا كنه همسايه ها ما رو نديده باشن ...من ...من بايد برگردم .سهيل با چشمان خواب آلودش نگاهي به اطراف انداخت و پسپ رو به او كرد و گفت :
    امشبم منتظرتم .لاله در حاليمه با ترديد و نگراني به اطراف نگاه ميكرد گفت :
    آخه...
    سهيل حرف او را قطع كرد و گفت :
    آخه نداره ! اگه نياي ميميرم .
    لاله بار ديگر نگاهي به خانه انداخت ، از ماشين پياده شد و با عجله به طرف در باغ رفت . وقتي در را باز كرد سهيل صدايش زد .لاله صورتش را به سوي او برگرداند و او با لبخندي گفت :
    دوستت دارم .لاله هم با چشماني اشكبار لبخند تلخي زد و داخل شد .
    آن روز به اجبار به همراه مادرش به بازر رفت تا لباسي براي مهماني پرسرو صداي خاله مهينش بخرد .گرچه كاملا بي تفاوت بود و نظري نميداد اما بالاخره لباس كرم رنگ زبايي را خريدند و به خانه برگشتند .به اصرا مهتاب لباس را پوشيد .مهتاب لبخندي از سر رضايت بر لب آردو و گفت :
    مثل فرشته ها شدي ، واي اگه نيما تو رو وتوي اين لباس ببينه چه حالي ميشه !
    لاله با شنيدن نام نيما احساس كرد نفس درون سينه اش حبس شده و قلبش به سختي ميتپد .دردي جانكاه وجودش را فرا گرفت ، به سختي روي مبل كنارش نشست .رنگش مثل گچ سفيد شده بود .مهتاب با نگراني به طرف او رفت و گفت :
    عزيزم چي شده ؟چرا رنگت پريده ؟چي شده ؟كجات درد ميكنه ؟
    لاله دستش را روي قلبش گذاشت و آب طلب كرد .مهتاب با سرهت به طرف آشپزخانه رفت و خيلي زود با يك ليون آب قند برگشت .لاله وقتي دو سه جرعه از آب نوشيد احساس كرد نفسش آزاد شد و از سينه اش بيرون آمد اما به جاي آن بغض درون گلويش نشسيت و اشكهايش مثل سيل روي گونه هاي بي رنگش جاري شدند .مهتاب دستهايش را در سدت گرفت و پرسيد :
    چيه لاله جون ؟ چرا گريه ميكني ؟چرا با من حرف نميني ؟ خب اگر از چيزي ناراحتي به من بگو ؟
    لاله در حاليكه گريه ميكرد سرش را تكان داد و گفت :
    هيچي نيست ، فقط خسته ام.
    -منو ببخش عزيزم ، مثل اينكه زيادي پياده بردمت.
    لاله از اينكه نميتوانست حف دلش را با مادرش در ميان بگذارد بيشتر ميسوخت و همين باعث شد كه گريه اش دت بگيرد. دستهايش را از ميان دستهاي مادر بيرون كشيد و صورتش را پوشاند .مهتاب با تعجب گفت : خستگي كه ديگه گريه و زاري نداره ، نكنه از لباست راضي نيستي ؟!
    او خبر نداشت كه در حال حاضر هيچ جيز جز سهيل براي لاله اهميت ندارد و فقط عشق است كه وجود او را پر كرده و اين اشكها به خاطر جدايي از اوست .لاله بلند شد و در حاليكه گريه ميكرد و به طرف اتاقش ميرفت گفت :
    لطفا يه زنگ بزنيد خونه ي خاله بگيد فريد بياد اينجا .
    -با فريد چه كار داري ؟
    لاله با عصبانيت گفت :
    ميخوام نظرش رو درمورد لباسم بدونم.
    مهتاب كه دچار ترديد شده بود به طرف تلفن رفت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فريده روي تخت او كنار نشست و گفت :
    چقدر توي اين دو روز لاغر شدي 1
    لاله به او نگاه كرد و گفت :
    دارم ديوونه ميشم.
    فريده با ديدن چشمان نمناك او كه به گودي نشسته بوددن گفت :
    چي به روز خودت آوردي ؟ اين چه قيافه ايه ؟آخه با كريه و زاري كه كاري درست نميشه .
    -تو بگو من چه كار كنم ؟من كه جز گريه كار ديگه اي نميتونم بكنم ،حداقل اينطوري دلم آروم ميگيره .
    -وقتي خاله گفت از من خواستي كه بيام و لباست رو ببينم فكر كردم تغيير رويه دادي و با اين وضع كنار اومدي .
    -تو ديگه حرف نزن فريده ، تو و دايي تنها كساني هستيد كه از عشق من و سهيل با خبريد .
    -اي كاش ميتونستم كاري باتون انجام بدم .
    -ديگه از دست هيچ كس كاري ساخته نست ، با كوچكترين عكس العملي ممكنه غزل باز دست به خودكشي بزنه ، اون وقت ما ايد چكار كنيم ؟تا آخر عمر عذاب وجدان و طعنه هاي ديگران رو نحمل كنيم؟
    باز هم اشك از چشمان او باريدن گرفت .فريده موهاي او را نوازش كرد و گفت :
    صبر داشته باش لاله جحون همه چيز درست ميشه ، عشق غزل يه عشق يه طرف ست كه پايدار نميمونه وبا كوچكترين نسيمي شعله هاي اون خاموش ميشه ، فقط كافيه كه تو يك كمي طاقت بياري .
    - آخه ديگه تحملم تموم شده ، چند ساله كه دارم تحمل ميكنم ،فقط كه همين نست ...من ...ببشتر نگران سهيلم نه خودم ...من و اون شب يش با هم بوديم .
    لاله به صورت نگاه كرد تا تتثير حرفش را در چشمان او ببيند ، ميخواست بفمهد كه آيا به خاطر اين كار او را سرزنش ميكند يا نه اما قط دانه هاي شفاف شك را در درون چشمان سياه او ديد و لبهاي مهربانشرا كه گفت :
    عشق شما دونفر مقدسه ...لاله ، سهيل تو رو ميپرسته ، اون همه جيزرو در تو ميبينه ، اون فقط به خاطر تو برگشته ، حلا حقش نيست كه اينوطري عذاب بكشه .
    لاله گفت :حق ، اين چيزيه كه اونم ازش حرف ميزد ، اونم ميگه كه فقط حقش را ميخواد نه چيز ديگه اي .
    -پس حداقل تو اين حق رو ازش نگر .
    -اخه من احساس گناه ميكنم .
    -اونايي مرتكب گناه شدند كه با ندونم كاريهاشون شما رو از هم جدا كردن نه تو كه دلت پاكتر و لطيف تر از ك برگ گله .
    -اي كاش اين برگ گل خشك ميشد تا سهيل هم راحت ميشد .
    -اين حرفا چيه ميزني ؟!اميدوار باش ، مطمئن باش خدا يار عاشقاست .لاله اشكهايش را پاك كرد و به طرف كمدش رفت و لباسي را كه آن روز خريده بودند برداشت و روي تخت گذاشت و گفت :
    اين رو بذارم اينجا تا مامان شك نكنه .
    فريده به لباس نگاه كرد و با تصور اينكه سهيل لاله را اين لباس در كنار ديگري ببيند اه بلندي كشيد و گفت :
    من هميشه براتون دعا ميكنم ، ميدوني لاله جون حاال ديگه فقط يه آروز دارم ، اونم اينه كه شما به هم برسيد .
    لاله دستهايشا دور گردن او حلقه كرد و با بغض گفت :
    توچقدر خوبي فريده جون ، تو يه سنگ صبوري ، اگه نداشتمت تا حالا صدبار مرده بودم ، آرزو ميكنم به هرچي كه ميخواي برسي .
    ضربه اي به در خود و در پي آن مهتاب وارد اتاق شد .فريده و لاله خودشان را جمع و جور كردند ، مهتاب با ديدن لباس از فريده پرسيد :
    چطوره فريده جون ؟ قشنگه ؟
    فريده پارچه ي لطيف لباس را لمس كرد و گفت ك
    عاليه ،خيلي بهش مياد .
    فريده به ناچار دروغ گفت .
    تا شايد سو ء ظن مهتاب بر طرف شود .مهتاب ظرف بيسكوي را همراه با سيني چاي روي ميز گذاشت و گفت :
    ميخوام برم دوش بگيرم ، با من كاري نداريد ؟
    لاله در حاليكه سعي ميكرد لحن صدايش آرام و بدون لرزش باشد گفت :
    من و فريده هم ميخواهيم بريم امامزاده .
    مهتاب پرسيد براي چي ؟
    فريده با دستپاچگي به جاي لاه جواب داد :
    آخه من چند تا شمع نذر كردده بودم ، گفتم حلال كه اومديم اينجا نظرموهم ادا كنم.
    مهتاب لبخندي زد و گفت ك
    مگهخبري شده ؟ ناقلا نكنه تو هم زري سرت بلند شده ميخواي به جمع عشاق فاميل بپيوندي؟
    فريده تظاهر به شرم كرد و گفت :
    وا ، اين چه حرفيه خاله جون!
    مهتاب خنديد و از اتاق بيرون رفت .فريده دستش ا روي قلبش گذاشت و گفت :
    خودمم نفهميدم چه .ط.ري تونستم اين دروغا رو جور كنم .
    اما لاله به فكر فو رفته بود و حرف او را نشنيد . فريده با ديدن حال او با تاسف سري تكان داد و گفت ك
    بلند شو بريم .
    لاله به خودش آمد وپرسيد :
    چي ؟
    فريده گفت :
    گفتم بلند شو و حاضر شو تا بريم ، حواست كجاست ؟
    لاله بلند شد و در حاليكه لباسش ا برميداشت تا بپوشد با بغض گفت : يا اون موقع ها افتادم كه به مامان يه دروغ ميگفتم و بيرون ميرفتم تا با سهيل برم امامزاده و شمع وشن كنيم.
    فريده شال او راب رداشت و رو سرش انداخت و گفت ك
    الانم من يه دروغ گفتم تا بريم و براي دل آقا سهيل شمع روشن كنيم.
    -اين دفعه ميخوام دعا كنم كه خدا مهر منو از دلش بيرون بياره تا ديگه عذاب نكشه .
    -تو خل شدي ؟ اين چه حرفيه كه ميزني ؟هر دختري آرزو داره كه يه مردي مثل سهيل تا اين حد شيفته و عاشقش باشه اون وقت تو !
    -اما من تحمل نارحتي اون ندارم ، حالا هم كه كار به اينحا كشيده چاره اي جز اين كار نيست .
    -اما هنوزم فرصت زياده تو نبايد به اين زودي نا اميد بشي .
    سپس ذست او را در دست گرفت و گفت :
    مي يم به اميد بر آورده شدن حاجتمون.
    لاله لبخند كمرنگي زد و به همراه او راه افتاد .سر راه شمع خريدند و با دلهايي نيازمند وارد امازاده شدند .لاله در حاليكه شمع ها را روشن ميكرد اشم ميريخت و جملاتي را زير لب زمزمه مي كرد كه براي فريده نا مفهوم بود .اما او نيز به نوبه ي خود براي آن دو دعا كرد و از ته دل آرزو كرد كه به هم برسند .وقتي لاله را غرق در حال خودش ديد دلش نيامد خلوتش را به هم بزند ، آرام از آنجا خارج شد و به حياط زارتگاه رفت .در گوشه اي نشست و منتظر آمن او شد كه با ديدن صحنه ي روبه رويش نتوانست جلوي حيرتش را بگيرد.سهيل در حاليكه چند بسته شمع در دست داشت از پله ها بالا مي آمد . او هم مانند لاله به حدي در خودش فررو رفته بود كه اصلا متوجه اطرافش نبود و حتي صداي فريده را كه به او سلام كرد نشنيد و از كنارش گذشت و وارد زيارتگاه شد . از همان ابتداي ورود اشكهايش جاري شد و شروع بع درد دل نمودن كرد و از خداوند اري ميخواست .در همين حين صداي دل انگيز اما محزون لاله به گوشش رسيد .با تعجب صورت خيسش را بلند كرد و به اطراف نگاه كرد . در آن سوي ضريح ، از پشت شيشه اي كه محوطه را جدا كده بود لاله اش را ديد . ابتدا باورش نشد ، فكر كرد دچار توم شده است اما جلوتر رفت وسرش را به شيشه نديك كرد و فهميد كه اشتباه نكرده و اين صداي لاله زيباي اوست كه مثل خود او به آنجا آمده بود تا از خداوند كمك بخواهد .محو تماشاي او شده بود و با ديدن اشكهاي او خودش نيز اشك ميريخت .خواست صدايش بزند اما ترسيد كه مبادا او از اين فرصت استفاده كند و قرار امشب را به هم بزند . آنقدر در انجا ايستاد و او را تماشا كرد تا اينكه نيايشش تمام شد و از آنجا خارج شد .
    فريده وقتي لاله را ديد كه از آنجا بيرون مي آيد منتظر بود تا سهيل هم به دنبال او خارج شود اما وقتي خبري نشد با تعجب پرسيد :
    پس سهيل كو؟
    لاله با چشمهاي متورمش به او نگاه مرد و با تعجب تكرار كرد :
    سهيل ؟
    -آره مگه تو نديديش ؟
    -نه!
    -خودم ديدم كه اومد !
    -كي ؟
    -الان نيم ساعتي ميشه ! چطور تو اونونديدي ؟
    لال بار ديگر برگشت تا او را ببيند ما وقتي وارد شد و او را ديد كه سر بر زانو گذاشته همانوطر كه آمده بود برگشت .
    فريده پرسيد :
    چي شد ؟
    -هيچي دلم نيومد خلوتش رو به هم بزنم .
    فريده با تعجب از اين همه عشق و مهربوني پرسيد :
    بريم ؟
    -بريم .
    ****
    لاله با صداي آقا فريدون به خودش آمد و پرسيد :
    چه پدر ؟
    آقا فريدون گفت :
    پس چرا نميخوري ؟ فكر ميكنم اين غذاي مورد علاقه ي توئه.
    لاله نگاهي به غذاي رويميز انداخت و گفت كبله ...ولي ...ولي اشتها ندارم .
    مهتاب در حاليكه برنج توي بشقاب او ميريخت گفت :
    بخور و بهونه نگير ، من نميتونم لباست رو براي شب جمعه ببرم خياطي كه تنگش كنه كه توي تنت زار نزنه .
    لاله با لحني ملتمسانه گفت :
    الان اشتها ندارم شايد يك ساعت ديگه بتونم بخورم .
    - يك ساعته ديگه غذا از دهن مي افته ...زود باش مشغول شو .
    آقا فريدون با مهربوني گفت : يكي دو تا قاشق كه بخوري اشتهات باز ميشه .
    لاله كه حوصله ي بحث كردن نداشت آرام شروع به خودرن كرد .بعد از خوردن مقدار كمي غذا بلند شد و گفت :
    من ميرم بخوابم ، امرو زخيلي خسته شدم.
    مهتاب گفت :
    يه چايي بخور بعد بخواب.
    -نه ممنونم ، اگر بخوابم بهتره .
    با گفتن اين جمله آشپزخانه را ترك كرد .لادن كه در اين مدت متوجه تغيير حال خواهرش شده بود گفت :
    منفكر ميكردم لاله اگر ازدواج كنه خوب ميشه ولي از روزي كه حرف نيما پيش اومده اون روز به وز بدتر مبشه فقط ميره تو اتاقشو تناه كاري كه انجام ميده گريه ست يا گوش كردن به موسيقي ، جز مواقع ضروري هم از خونه بيرون نميره .
    مهدي در ادامه حرف خواهرش گفت :
    منم چند بار كه از جلوي در اتاقش رد شدم صداي گريه ش رو شنيدم ، به نظر من لاله خيلي لاغر شده.
    مهتاب و فريدون نگاهي به هم انداختند ، هر دو خوب ميدانستند كه دختر شان به اين وصلت راضي نيست ، اما از طرفي م خواهان خوشبختي او بودند و دلشان ميخواست كه هرچه زودتر با خاطرات گذشته وداع كند .مهتاب برلاي اينكه موضوع صحبت را عوض كند گفت:
    زودتر غذاتون رو بخوريد الان سريال شرع ميشه .
    لادن منظور او را درك كرد بنابراين كشغول خوردن سالد شد .اما مهدي دوباره گفت :
    به نظر من مسئله ي لاله الان از هرچيز ديگه اي مهم تره ، من كه خيلي براش ناراحتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهتاب با عصانيت گفت :
    آخه تو هم اخلاقت مثل لاله ست ، اون هم خوب رو از بد تشخيص نميده و نميدونه كه ما هر كاري ميكنيم به خاطر اينه كه دوستش داريم و خوشبختيش رو ميخوايم ، تو هم بهتره نوي اين مسائل دخالت نكني و فكر درس و مشقت باشي.
    مهدي با ناراحتي از اشپزخانه بيرون رفت .
    فريدون در حاليكه سع ميكرد صدايش آرام باشد گفت :
    برخوردت اصلا درست نبود ، نبايد با اون اينطوري صحبت ميكردي ، مهدي الان سيزده الشه و خيلي هم روي رفتار من وتو حساسه ، اون الان در مرحله اي از زندگي قرار داره كه ممكنه با كوچكترين اشتباهي ب بيراهه كشيده بشه ، تو نبايد غرورشو نا ديديه بگيري .
    مهتاب روي صندلي نشست و سرش را با دو دست گرفت و با بغض گفت :
    خودمم ميدونم كه اشتباه كردم تو رو خدا ديگه سرزنشم نكن ، آخه نميدونم ديگه بايد چه كار كنم ! من يه مادرم وجز خوشبختي بچه هام آرزوي ديگه اي ندارم ، خودت ميدوني كه لادن هم الان ديگه وقت ازدواجشه ، درسش رو هم كه امسال تموم ميكنه ، چند تا خواستگار خوبم داره كه همه رو فقط به خاطر لاله منتظر نگه داشتيم ، نيما هم كه پسر بدي نيست هم خودش رو ميشناسم هم خانواده اش رو .
    لادن كه مشغول جمع كردن ميز بود گفت:
    نيما پسر خوبيه و در اين شكي نست ولي وقتي لاله دوستش نداره نباد به اين ازدواج مجبورش كنيم .
    -اما اون خودش به نيما جواب مثبت داد .
    -مطمئنيد كه تحت فشار اين كارو انجام نداده ؟
    مهتاب جوابي نداد و رفتارهاي خودش را با لاله از نظر گذراند و فهميد لادن چندان هم بي ربط نميگويد اما حالا ديگر كار از كار گذشته بود .

    ****
    لاله لبه ي تخت كنار پنجره نشست و به ستاره هاي آسمان خيره شد .با فرا رسيدن تابستان و فصل گرما هواي شهر هم بيشتر آلوده ميشد وجز چند ستاره ي پرنور ستارگان ديگر ديده ني شدند .ستاره اي چشمك زن نظر او را به خو جلب كرد از بچگي اين ستاره را ستاره ي خودش ميدانست و فكر ميكرد روزي ك او بميرد آن ستاره هم از آسمان مي افتد .آن شب احساس كرد ستار اش كمي پايين تر آمده ، دليلش را به خوبي ميدانست زيرا از يك ساعت پيش دردهاي طاقت فرساي قلبش شدت پيدا كرده بود و آزارش مياد .دستش را روي قلبش گذاشت و با خود گفت :
    بالخره همين روزها راحت مي شم ، اون وقت ديگه اينقدر درد نميكشم .اين ط.ري هم من راحت ميشم هم سهيل عزيزم ، اونم ديگه ميتونه اه زندگيش رو پدا كنه و به منم فكر نكنه .اشكهاي سوزان از پشت پلكهايش بيرون امدند و صورتش را پوشاندند .از فكر دوري و جدايي از سهيل هميشه حال بدي به او دست ميداد . فكر اينكه مي مرد بدون اينكه به وصال او برسد دلش را به آتش ميكشيد ، دلي كه آكنده از عشق زيباي او بود .عشقي كه از زمان كودكي تا به حال به همراهش بود و ذره ذره با وجودش در آميخته بود .هميشه فكر ميكرد درون تمام سلول هاي بدنش نام سهل نگاشته شده ، احسا ميكرد تمام ذرات جشم و روحش به او تعلق دارد و حالا كه ميخواستند بار ديگر آنها را از هم جداكنند فكر ميكرد كه نيمي از وجودش ميخواهد از راه قلبش جدا شود و انگونهبود كه دردهاي پي در پي قلبش را مي آرزندند . بلند شد و پنجره را باز كرد .سرش را بيرون برد و هق هق گريه را سرداد نميخواست ديگران متوجه ي ناراحتي او شوند .با هر هق هق دردي درون سينه اش ميپيچيد ، به سختي آب دهانش را فرو برد و سعي كرد جلوي گريه اش را بگيرد .كمي قلبش را ماساژ داد و دوباره رويتخت نشست .اشكهايش راپاك كرد و با خود گفت :
    نه من نبايد بميرم ، حداقل تا زمانيكه ميتونم در كنار سهيل باشم نبايد بميرم .
    قلبش گويا صداي دلنشي او را شنيد چون به يكباره ارام گرفت .نفس عميقي كشيد و بلند شد ، پشت ميز تحريرش نشست و دفتر خاطراتش را گشود و اينگونه نوشت :
    " لحظه لحظه ي انتظار ا با عشق تو مي گذرانم و هر لحظه نام زباي تو را زير لب زمزمه ميكنم ،قلب عاشق من فقط تو را ميخواهد وفقط به خاطرتوست كه ميپد، روزي كه بخواهند مرا از تو جدا كنند قلب من نيز براي هميشه از تپش باز خواهد ايستاد ."
    ****
    آقاي مقدم گفت :
    تو گهچيزي نخوردي !
    سهيل آهي كشيد و گفت :
    متشكرم پدر ، سير شدم .
    -اينطوري كه كاري درست نميشه جز اين كه خودت رو از بين ميبري .
    -پدر من نگران لاله ام ، امروز نبوديد كه ببينيد توي امامزاده چهحالي داشت ! رفته بودم دعا كنم خدا كمكمون كنه تا مشكلات حل بشه ولي وقتي لاله رو با اون حال زار ديدم از خدا خواستم كه مهر نيمار رو جايگزين مهر من توي سنه اش كنه تا انقدر عذاب نكشه.
    اقتاي مقدم با تعجب به پسرش خيره ماند .در دلش به عشق او آفرين گفت اما وقتي غم چشمان او را ديد دلش لرزيد و سكوت كرد زيرا نميدانست چه بگويد تا باعث آرامش او شود .سهيل بار ديگر به خاطر غذا تشكر كرد و بعد از آنجا خاج شد و به اتاق خودش رفت .روي صندلي روبه روي آينه نشست و به تصوير خودش در آينه خيره شد .به ياد روزي افتاد كه ميخواست به ايران برگدد چه شور و شوقي سراپايش را در برگرفته بود ! از لحظه اي كه چمدانهايش ا بسته بود تا لحظه اي كه قدم به خاك وطن گذاشته بود فقط يك تصوير جلوي چشمانش بود و ان تصوير لاله بود .وقتي برادر هايش و بقيه اقوام به استقبالش آمدند فقط به دنبال او ميگشت ، حتي وقتي قدم به درن خانه اي كه پر از خاطرات تلخ وش يرين بود گذاشت و پدرش را در آغوش گرفت باز هم فقط منتظر يك چيز بود و آن ديدن لاله بود .لحظه اي كه او همراه فرده وارد سالن شد جز او هيچ چيز نميديد .صداي ضربان قلبش به حدي شدتپيدا كرده بود كه آن را به ضوح ميشنيد .وقتي او با آن چشمان زيبا جلويش ايستاد دلش ميخواست آغوش باز كند و وجود نازنينش را ا نزديك حس كند اما د چشمان او آنچنان غم سنگيني نهفته بود كه درت هر حركتي را از او سلب ميكرد .لاله با اينكه از او ناارحت بود و به خاطر بي وفاييش ائ را سرزنش ميكرد اما نتوانست در برابر احساسش مقاومت كند و بالخره بار ديگر در آن شب باد ماندني قصه ي عشقشان را تكرار كرد و او را بخشيد اما افسوس كه باز هم دستهاي نامرئي كه لاله هم از آنها ميترسيد در حال جدا كردن ان دو از هم بود. به ساعت روي ميز نگاه كرد . تا ساعت مقرر هنوز 5 ساعت ديگر باقي مانده بود .به نظرش اين پنج ساعت به اندازه 5 سال طولاني بود .وي تخت دراز كشيد و چشمانش را بست تا بخوابد و گر لحظه ها را تحنل كند اما اين كار نيز فايده اي نداشت و نتوانست حتي براي يك لحظه از فكر او خارج شود .
    ****
    لاله وقتي مطمئنشد همه ي افراد خانواده خوابيدند به آرامي ازاتاقش خارج شدو به باغ رفت .هر چه سعي كرده بود نتوانسته بود بخوابد بنابراين تصميم گرفته بود به باغ برود و منتظر آمدن او بنشيند .برق اتاق مش رحيم روشن بود .حتما امشب هم مثل بعضي شبهاي ديگر عكس همسر و. پسر مرحومش را پيش رويش گذاشته بود و در دل ميكرد .اين مرد زحمتكش و با آبرو ، پانزده سال پيش در يك سانحه ي اتش سوزي همسر و پسر چهار ده ساله اش را از دست داده بو . از آن روز به بهد به اتاق ته باغ اين خانه كه احبش ار دوستان قديمي او بود نقل مكان كرده بود و روزي هم كه انها قصد عزيمت به خارج از كشور را داشتند و اين خانه را بهآقا فريدون فروختند او باز هم آنجا ماند زيرا معتقد بود كه به ان اغخيلي دل بسته و تمام درختها و گلها و گياهان از راز دلش با خرند و در واقع سنگ صبورش هستند . اوكمك بزرگي براي خانواده بود و همه ي افراد خانواده هم از صميم قلب دوستش داشتند .لاله با ياد آوري خاطرات او كه بارها برايش تعريف كرده بود اهي كشيد و زير نديكترين درخت به در باغ نشست و منتظر ماند.
    سهيل بار ديگر از جايش لند شد و به ساعت نگاه كرد .فقط يك ساعت گذشته بود و او واقعا تحملش را از دست داده بود .تصميم گرفت زنگ بزند و از لاله بخواهد كه زودتر از خانه خارج شود اما به فكر به اين كه او الان خوابيده منصرف شد و دلش نيامد آرامش او را به هم بزند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تصميم گرفت از خانه برون بزند .لباسش را عوض كرد و سوئيچ را برداشت و به حاط رفت .سوار ماشين شد و تا پشت در باغ رفت .سپس پياده شد و خيلي آهسته براي اينكه پدرش بيدار نشود دها را گشود و ماشن را برون بدر و دوباره در را به همان آهستگي بست .غافل از اينكه پدر نگرانش پشت پنجره اتاقشنشسته و او را مينگرد .
    لاله سرش را روي پاهايش گذاشت و سعي كرد خاطرات شيرين گذشته را به ياد آورد تا بتواند گذر لحظه ها را تحمل كند صداي ماشني كه پشت در باغ توقف كرد توجهش را به خود جلب كد .ضربان قلبش تند شد .احساس كرد توي رگهايش جاي خون سرب ريحخته اند كه بدنش تا اين حد سنگين و كرخت شده .به طرف در رفت .حس كرد قلبش ميخواهد از سين برون بزند .دستش را كه مثل يك تكه يخ سرد شده بود بالا برد و در را باز كرد .در همان لحظه اول نگاههايشان در هم گره خورد .بي اختار اشك از چشمان لاله سرازير شد .لاله كه ديگر توان ايستادن نداشت همانجا نشست. سهيل با نگراني از ماشين پياده شد و به طرف او دويد .
    دستهاي او را در دست گرفت و پرسيد :
    چي شده ؟چرا نشستي ؟
    اما لاله فقط نگاهش كد و اشك ريخت . سيل بار ديگر با نگراني پرسيد :
    چي شده لاله جون ؟ حالت خوبنيست ؟
    لاله با ضعف سرش را به سينه او تكيه داد و گفت :
    پيش تو خوبم .
    سهل ير او را نوازش كرد و گفت :
    خيل دوتت دارم لاله ، من...من ...ديگه حتي يه لحظه هم بدون تو نميتونم زندگي كنم .
    لاله چشمهايش را بست و گفت :
    منم همينطور ، منم بدون تو ميميرم .
    سپس با كمك او سوار ماشين شد و از انجا دور شدند .صداي موسيقي غمبار داخل ماشين بيشتر آنها را به فكر واعيت تلخ زندگيشان مي انداخت .لاله آهي كشيد و گفت :
    اي كاش ميتونستم ولقعيت رو به مامان و بابا بگم اما مترسم الان ديگه گفتن اين موضع فايده اي نداشته باشه .
    _بري رهاييهيچ وقت دير نيست ، به نظر من امتحانش ضرري نداره.
    -اما آخه جرات گفتنش رو ندارم ...يعني راستش رو بخواي خجالت مكشم.
    -از كي از مادرت ؟ اون كه غريبه نيست ،هرچي باشه مادرته و بهتر از هركس ديگه اي ميتونه كمكت كنه .
    -اگه حرفام را باور نكرد چي ؟
    -اون وقت ديگه منم دست به كار ميشم و كمكت ميكنم .
    -اگه بازم بول نكرد چي ؟
    -خوب اون وقت از پدرم كمك ميگيريم .
    -دايي ؟...چه فكر خوبي !پس چرا اين قدر خودمون رو اذيت كنيم ؟خوب از همين اول بهتره كه اون كمكمون كنه .
    -پس بايد يه كاري بكينم كه پدرم بتونه مستقيما با مادرت صحبت كنه ،توي يه فرصت مناسب و خوب .
    لاله كمي فكر كرد و گفت :
    بهتره فردا براي شام بياييد خونه ي ما !
    -فردا شب كه قراره سياوش و سيامك با بچه هاشون بيان اونجا .
    -خوب با هم بياييد .
    -نه اون طوري دور و برمون شلوغ ميشه ، بهتره بذاريم براي فردا شب !
    -هرچند ديگه اقت ندارم ، ولي مثل اينكه چاره ديگه اي نيست .
    -حالا موافيبريم يه جاي خوب ؟
    -كجا؟
    -يه حاي دنج و خلوت كه فقط مناسب عشاقه .
    -اونجا كجاست ؟
    -يه كمي صبر كن تا ببني .
    سهيل در حاليكه بر سرعت ماشين مي افزود كاست داخل پخش را در آورد و به جاي آن ك كاست شاد گذاشت كه در تغيير روحيه شان هم بي تاثير نبود .
    وقتي به دامنه زيبا و خنك دماوند رسيدند از ماشين پياده شدند . نسيم خنكي صرتهايشان را نوازش ميداد و صواي نهر آبي كه از زير پاهايشان ميگذشت هر دو را به وجود آورد .پيرمرد خوشرويي با محاسن سفيد پشت ميزي كه ظرفهاي آب ميوه روي آن چده شده بود نشسته بود و به آنها نگاه ميكرد .سهيل براي او دستي تكان داد و سلام كرد .پيرمرد هم جواب او را داد و پرسيد :
    اومديد ماه عسل ؟
    سهيل نظري به لاله انداخت و گفت :
    بله .
    لاله آهي مشد و روي يكي از تخت ها كنار نهر نشست .سهيل به رسم مهمان نوازي جلوي او تعظيم نمود و پرسيد :
    چي ميل اريد خانم ؟بستني ؟قهوه ؟
    لاله لبخندي زد و گفت :
    هرچي خودت مايلي .
    سهيل چشمكي زد و گفت :
    هم آبميوه هم بستني همچاي ،چطوره ؟
    لاله به شطنت او خنديد وپرسيد :
    مگه شام نخوردي ؟
    -راستش رو بخواي نه !تو چطور ؟
    -واقعيتش منم نخوردم.
    -سهيل به طرف دكه كوچك پيرمرد رفت و سفارش بستني ميوه اي همراه با آبميوه و كيك داد و به طرف او برگشت و كنارش نشست .لاله به آب روان و زلال داخل نهر چشم دوخته بود و حواسش به او نبود .سهيل به صورت زيباي او كه در زير نور كمرنگ چراغها مهتابي به نظر ميرسيد خيره شد و گفت :
    دلم ميخواد اين صوت قشنگو هميشه خندون بينم.
    -اين صورت اگه تو رو ببينه خنودن ميشه ، اگر كنار تو باشه شاد ميشه .
    -پس از خدا ميخوام تو هميشه و همه جا در كنار من و مال من باشي.
    -اگر خدا مصلحت ندونست چي ؟
    سهيل سرش را به اسمان بلندكرد و بياختيار فرياد كشيد :ميدونه ...ميدونه ...ميدونه ...خدا هم مصلحت ميدونه ، خودشخوب ميدونه كه دل عاشق من ديگه طاقتش تموم شده.
    لاله چشمانش را از نهر برداشت و به صورت اشك آلود او دوخت و گفت :منو ببخش ، ما اومديم اينجاكه يه كمي خوش باشيم اما من با حرفهام ناراحتت ميكنم.
    -تو هر حرفي بزني ، هرچي بگي براي من شيرنه جز حرف جدايي .
    سپس با پشت دست اشكهايش ا پاك كرد و در حاليكه بلند ميشد گفت : الا اين پيرمرده با خدش ميگه اين ديوونه ها ديگه از كجا پيداشون شد !
    _پس تا فرار نكرده برو بستني ها و بگير .
    سهيل به طرف دكه رفت .پيرمرد يني سفارشات را حلوي او گذاشت و پرسيد :
    خيلي دوستش داري ؟
    سهيل گفت :
    عاشقشم.
    پيرمرد آهي سنگين از سينه اش بيرون داد و گفت :
    پس مواظب باش از دستش ندي .
    يك ساعت شرين و دل پذير را كنار هم گذراندند سعي كردند كه از لحظه لحظه آن لذت ببرند اما هنگامي كه سوار ماشين ميشدند تا بر گردند غمي عميق بر وجودشان غلبه كرده بود .لاله ايستاد و نگاهي به اطرافش انداخت و گفت :
    دلم ميخواد دفعه بعد كه اومدم انجا خيالم از هر جهت راحت باشه و احساس گناه نكنم .
    سهيل كه كنارش ايستاده بود دست او را در دست گرفت و گفت ك منم دلم ميخواد دفعه ي ديگه زير نور آفتاب بيارمت اينجا و از هيچ كس واهمه اي نداشته باشم.
    -دلم ميخواد دفعه ديگه همه بدونن كه من همراه تو اومدم اينجا .
    -دلم ميخواد دفعه بعد ..بغض راه گلويش را بست و قدرت حف زدن ا از او گرفت .لاله با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد :
    چي شده؟چرا ساكت شدي ؟
    سهيل به طرف او برگشت و در حالي كه دستهايش ميلرزيد شانه هاي نحيف او را گرفت و گفت :
    دلم ميخواد دفعه بعذ كه ميام اينجا تو انقدر رنگ پريده و ضعيف نباشي، لاله ي شاداب و سرزنده اي باشي كه من ميشناختم .
    لاله نفس عميقي كشيد و گفت ك
    به خاطر تنفس توي اين هوا هم كه شده سعي ميكنم اون وطري كه تو ميخواي باشم .
    سهيل با لحني نگران پرسيد :
    لاله تو يبماري داري ؟ چيزي اذيتت ميكنه ؟
    لاله سرش را تكان داد و گفت ك
    نه! چطور مگه ؟
    _آخه روز به روز داري ضعيف تر ميشي .
    -از غم دوريه مطمئن باش چيز يگه اي نيست .
    سهيل با ناباوري گفت :
    اميدوارم.
    سپس در ماشين را باز كرد و گفت :
    خواهش ميكنم سوار بشيد پرنسس زيباي من .
    لاله خنديد و سوار شد .
    با توقف مشين بار ديگر دردي عجيب از قلبش گذر كرد و براي لحظه اي ناارحتش كرد .اما براي يانكه سهلي را ناراحت نكند دستش را جلوي دهانش گرفت تا صداي ناله اش بلند نشود .سهيل مشغول باز كردن داشبورد بود و متوجه او نشد وبالخرهدستشا دون داشبورد برد و دوشاخه گل سرخ زبايي را كه در اثر گرما پژمده شده بودند را بيرون آورد و به دست او داد و گفت :
    يادم رفت همون اول اينا رو بهت بدم .
    لاله گلها را بوئيد ، آنها را روي سينه اش گذاشت و گفت :
    هنوزم دير نشده ، گل هميشه قشنگه .
    -مثل تو ، تو هم هميشه قشنگي !
    -حتي اگه پژمرده بشم ؟
    -اين چه حرفيه ؟لاله ي من هيچ وقت پژمرده نميشه .
    -اما هر گلي بالاخره يه روز پؤمرده ميشه .
    -تو هرگلي نيستي ، تو فقط لاله ي مني !
    لاله لبخندي زد و در حالي كه پياده ميشد گفت :
    مهماني پس فردا يادت نره .
    سهيل خم شد و دستش را از پنجره ماشين بيرون برد و مچ دست او را گرفت .لاله با تعجب برگشت و پرسيد :
    چي شده ؟
    سهيل در عمق چشمان او خيره شد و گفت :
    تو هم قرار فردا شب يادت نره .
    -فردا شب !
    -بله فردا شب سر ساعت سه بامداد .
    لاله خواست در خواست او را رد كند اما وقتي نگاه معصومانه اش را ديد كه مملو از عشق و التماس بود دلش به رحم آمد و گفت :
    يادم نميره .
    سهيل با دست بوسه اي براي او فرستاد و گفت :
    به اميد ديدار عزيزم .
    لاله خداحافظي كرد و پياده شد و به طرف در باغ رفت اما ناگهان يادش آمد كه فراموش كرده كليد در باغ را بردارد .وحشت تمام وجودش ا در بر گرفت و به سهيل اشاره كرد كه كليد را فراموش كرده .سهيل پياده شد و به طرف او رفت و پرسيد :
    چي شده ؟
    -يادم رفتخ كليد بردارم.
    سهيل نگاهي به در بزرگ آهني انداخت و گفت :
    بايد از در برم بالا ، تو مراقب اطراف باش تا كشي منو نبينه .لاله كه از ترس ميلرزيد به اطراف نگاه كرد و گفت :
    باشه مراقبم .
    سهيل با چابكي از در بالا رفت و به داخل باغ پريد و در را به آرامي گشود .خوشبختانه كسي متوجه آنها نشد و لاله به راحتي وارد باغ شد و در را بست .سهيل سرش را به در چسباند و او را صدا زد .لاله آهسته پرسيد :
    چيه ؟
    -ميخواستم بگم دوستت دارم ، خواحافظ.
    -خداحافظ .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خوشبختانه آن شب به خير گذشت و هيچ كس متوجه غيبت لاله نشد . روز بعد تلفن بي موقع نيما كه او را براي يك بستني به پارك دعوت كرد همه چيز را به هم ريخت .وقتي گوشي را گذاشت سرش پر از درد شده بود .مهتاب پرسيد :چرا اينطوري باهاش حرف زدي ؟
    -دست خودم نبود .
    -باد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارت باشي ، اون نامزدته و دوست داره كه كنارت باشه ، بايد خيلي هم خوشحال باشي كه دعوتت كرده.
    لاله كه ميدانست بحث كردن با مادرش فايده ا ندارد سكوت كرد و با ناراحتي در مبل فرو رفت .اما مهتاب دوباره پرسيد :كي مياد دنبالت ؟
    -نيم ساعت ديگه .
    -پس چرا نشستي ؟بلند شو برو حاضر شو.
    لاله دلش ميخواست فرياد بزند كه از نيما متنفر است و نميخواهد با او بيرون برود ولي دلش نميخواست مادرش را هم ناراحت كند .از جا بلند شد و به اتاقش رفت . در را پشت سرش بست و همانجا روي زمين نشست .سرش را روي پاهايش كذاشت و گريه كرد زيرا هيچ كس نميتوانست در آن لحظه حال او را درك كند .كه در اين لحظات احساس ميكرد به جهنم ميرود نه پارك .هنگامي كه در كنار سهيل بود همه حتي نيما را فراموش ميكرد اما حالا كه قرار بود با نيما بيرون برود احساس ميكرد با اين كارش به سهيل به خيانت ميكند .بلند شد و به طرف تفن رفت .به سختي در حالي كه دستش مي لرزيد شماره آقاي مقدم را گرفت .مطمئن بود كه هيچ كسي گوشي داخل الن را بر نميدارد زيرا همگي معتقد بودند كه استراق سمع كاري بر خلاف ادب است و اصلا درست نيست .وقتي سهيل گوشي را برداشت و گفت ك
    الو.
    نزديك بود قالب تهي كند اما الاخره با بغض گفت :
    سلام .
    سهيل در همان ابتدا صداي او را شناخت ، جواب سلامش را داد و پرسيد :
    چيزي شده ؟
    -آره بهت احتياج دارم .
    -چي شده لاله ؟ قضيه ديشب لو رفته ؟
    -نه ، نه موضوع اصلا اين نيست .
    -پس چيه ؟
    -الان نيما زنگ زد .
    -خوب !
    -از من دعوت كرد كه باهاش برم پارك .
    براي اولين بار حس حسادت در درون سهيل بيدار شد، از سر خشم دندانهايش را روي هم فشرد .
    لاله ادامه داد :
    من اصلا دلم نميخواد برم ، خودت ميدوني كه ! اما با مامان چه كار كنم ؟ اگه مامان خونه نبود شايد يه طوري ميتونستم يه طوري دعوتش رو رد كنم اما از شانس بدم امروز مامان مطب نرفته.
    -نگفت كدوم پارك؟
    -نه چيزي نگفت !
    -اصلا ناراحت نشو هرجا براي خودم همراهتم.
    -آخهچطوري ؟
    -چطوريش با من ، حالا با خيال راحت برو و منتظر باش .
    -احه .
    -اخه نداره ، خداحافظ .
    -خداحافظ .
    لاله روي پله هاي ساختمان نشسته بود و به درختهاي باغ نگاه ميكرد كه قامت نيما از دور نمايان شد .او برخلاف لاله كه لباس تيرع بر تن كرده بود ، يك پيراهن آستين كوتاه كرم و شلوار روشن پوشيده بود .از دور براي لاله دست تكان داد و با صداي بلند سلام كرد . همه رفتارهايش در نظر لاله زننده بود .
    اما لادن كه بالاي سر لاله ايستاده بود گفت :
    نيما خيلي خوش تيپه ها !
    اما به نظر من خيلي هم بدتركيبه .
    لادن كنار او نشست و گفت :
    به نظر من تو پسرهاي فاميل سهيل و نيما از همه نظر با بقيه فرق دارن .
    لاله با شنيدن نام سهيل بغض كرد و آرزو كرد اي كاش به جاي نيما ، سهيل به طرفش مي آمد اما اين رويايي بيش نبود كه با نزديك شدن نيما خيلي زود به پايان رسيد .لادن با نيما سلام و تعارف كرد و خيلي زود وارد ساختمان شد .لاله هم خيلي آرام سلام كرد .نيما جواب او را به گرمي داد و پرسيد :
    حالت چطوره ؟
    لاله با لحني اندوه بار جواب داد :
    خوبم.
    -نميخواي حال منو بپرسي ؟
    -احتياج به پرسيدن نيست !
    - آفرين درست گفتي ، هركي منو تو اين حال ببينه خيلي زود تشخيص ميده كه چقدر خوشحالم .
    لاله با بي حوصلگي از جايش بلند شد و با اين كار نشان داد كه اماده ي رفتن است .نيما متوجه ي ناراحتي او شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت :
    غزل خيلي اصرار كرد كه بعد از پارك برمت خونه .
    در اين لحظه مهتاب توجه هر دوي آنها را به خود جلب كرد كهگفت :
    اشكالي نداره ، من از طرف پدرش اجازه ميدم.
    نيما به او سلام كرد و به خاطر اين لطف بزرگ چند بار از او تشكر كرد .
    لاله در برابر تصميم انها نتوانسته بود عكس العملي نشان دهد به دنبال نيما راه افتاد و از باغ خارج شد .هنگامي كه او در ماشين را برايش گشود لحظه اي ايستاد به اطرافش نگاه كرد .لاله در واقع به دنبال سهيل مي گشت اما از او اثري نبود .روي صندلي ماشين نشست و به رو به رو خيره شد ، نيما در را بست و ماشين را دوري زد و خودش نيز سوار شد .به محض نشستن پخش ماشين را روشن كرد .سپس به طرف صندلي عقب خم شد و دسته گلي را كه خريده بود برداشت و به دست او داد و
    گفت :
    تقديم به بهترين نامزد دنيا.
    لاله براي يك لحظه به ياد شب گذشته ، هنگامي كه سهيل دو شاخه گل سرخ به دستش داده بود افتاد ، در آن لحظه با ديدن گلها احساس كرده بود كه زندگي چقدر زيباست در حالي كه الان و در اين لحظه با ديدن اين دسته گل به ياد كوتاهي عمر گلها افتاده بود .اشك چشمانش را نمناك ساخت .گلها را گرفت اما تشكر نكرد زيرا اصلا خوشحال نشده بود كه بخواهد تشكر كند .نيما باز هم متوجه چشمهاي خيس او شد اما بار ديگر سكوت كرد و ماشين را روشن كرد .هنگامي كه از خم كوچه مگذشتند بالاخره لاله ، سهيل را درون ماشين دييد بي اختيار لبخندي زد كه آن هم از چشمان نيما دور نماند .با خيالي آسوده تكيه داد و چشمانش را بر هم نهاد .حالا ديگر احساس ميكرد كه تنها نيست و تكيه گاهش نزديك اوست .
    نيما پرسيد ك
    خوابت مياد ؟
    لاله چشمهايش را گشود و به او نگاه كرد و گفت :
    نه فقط خسته ام .
    -چرا مگه ديشب نخوابيدي ؟
    -نه ، يعني بله ولي خيلي دير .
    -چرا ؟
    -سر درد داشتم خوابم نميبرد .
    -حالا چي ؟بازم سرت درد ميكنه ؟
    -نه !
    -پس چرا چشمات و ميبندي ؟از من بدت مياد ؟
    -نه !
    -نه ، نه ، نه ، فقط نه ، هيچ وقت به من جواب درست و حسابي ندادي .
    لاله سرش را پايين اندخت دلش نميخواست با او بحث كند وميترسيد كه او در بين حرفهايش پي به اصل ماجرا ببرد و از اين حربه عليه خود او استفاده كند .نيما كه از سكوت او خسته شده بود ماشين را در كناري نگه داشت ، پخش را هم خاموش كد و به طرف او برگشت و گفت ك
    تو چشماي من نگاه كن .
    لاله به اجبار به چشمهاي خشمگن او نگاه كرد .
    نيما ادامه داد :ميخوام يه سوالي ازت بپرسم فقط خواهش ميكنم راستش رو بگو ،خوب !
    لاله با سر حرف او را قبول كرد و او گفت :
    لاله تو ...تو واقعا منو دوست داري ؟
    لاله كه نميتوانست دروغ بگويد نگاهش را از چشمان او برگرفت و به پايين دوخت .نيما دستش را زير چانه او برد و سرش را به طرف خوش بلند كرد و گفت :
    ماثل اينكه از تو سوال كردم .
    لاله باز هم مثل شب قبل دردهايي شديد در قلبش احساس كرد .اشك ا چشمانش سرازير شد .نيما با كلافگي او را رها كرد و سرش را روي فرمان ماشين گذاشت .لاله حالا ديگر در برابر او نيز خودش را گناهكار حس ميكرد و از اينكه با احساسات او بازي ميكرد از خودش بدش آمد .
    نيما در همان حال گفت :
    من از هفده سالگي تو عروسي سياوش عاشق تو شدم ، براي من تو با همه فرق ميكردي ، معصوميت و پاكي از توي چشمات ميباريد ، گرچه يه كمي شيطون بودي اما توي شيطونيهات يه جور شرم آميخته با متانت وجود داشت كه دل منو بيشتر به طرفت ميكشيد ، وقتي فهميدم كامران به خواستگاريت اومده ، خواستم منم بيام جلو اما از بخت بدم پدر و مادرم براي عروسي يكي از اقوام به شيراز رفته بودند و تا قبل از برگشتن اونها هم كار از كار گذشته بود و اون مدتيكه نامزد تو شد .با همه اينها تصميم گرفتم منظر بمونم تا شايد برگرد چون نه تنها من بلكه مهم ميدونستند كه اون تا چه تو رو عذاب ميده اما وقتي چند سال گذشت و خبري نشد و تو هر روز مطيع تر ميشدي نا اميد شدم و به پيشنهاد مادرم با دختر شريك پدرم نامزد شدم ، باز هم از بخت بدم هنوز سه ماه از نامزدي ما نگدذشته بود كه تو طلاق گرفتي ، منم از همون وز حالم عض شد ، اونقدر با دختر بيچاره بد رفتاري كردم كه خودش پيشنهاد به هم زدن نامزدي رو داد .حالا خودت بگو من كه مهم چيزم تويي ، سزاوارم كه با اين رفتار سردت روبه رو بشم ؟تو بگو چه كار كنم ، من همون كار و انجام ميدم فقط به شرط اينكه يه لبخند به روم بزني و بگي كه دوستم داري ، حتي اگه تو بخواي حاضرم خودم رو بكشم تا تو حرفام رو باور كني .
    لاله آهي كشيد وبه برون خيره شد ، دلش ميخواست ميتوانست به او بگويد كه خودش و سهيل هم چنين دوراني را پشت سر گذاشته اند با اين تفاوت كه اين عشق دو طرفه بود در حاليكه او تا چند وت پيش حتي از علاقه ي نيما خبر نداشت و باز هم سكوت كرد .نيما دستش را پيش برد و روي دست او گذاشت اما او به تندي دستش را بيرون كشيد و گفت :
    به..بهتره راه بيفتيم .
    نيما گرچه از اين حركت او ناراحت شده بود اما ماشين را روشن كرد و به راه افتاد.
    در آن سوي خيابان سهيل در متشين نشسته بود لاله اش را همچون پرنده اي اسير در دستان نيما ميديد كه براي رهايي احتيج به كمك داشت اما افسوس كه نمي تو.انست كمكش كند .او پرپر زدن لاله را مي ديد اما جز سوختن از درون كار ديگري نمتوانست انجام دهد وهنگامي كه لاله دستش را از زير دست لاله بيرون كشيد او از همان فاصله دور هم رنگ پريده گي او و لرزش دستهايش را ديد اما تنها كاري كه قادر به انجامش بود فشردن دندانهايش روي هم بود .
    در آن ساعت رز پارك خلوت و به گته ي نيما براي عشاق دلپذير بود . لاله روي اولين نيمكت نزديك فرواره ا نشست .
    نيما گفت :
    من ميرم د تا بستني بخرم ، تو چه جور بستني دوست داري ؟لاله سرش را پايين انداخت و گفت :
    فرقي نميكنه .
    نيما آهي كشيد و به طرف دكه رفت . با استفاده از فرصت به جستجو پرداخت و بالخه سهل را روي نيمكتي كه پشت يك درخت سرو بود پيدا كرد .ميدانست كه او عمدا انجا را انتخاب كرده تا ديده نشود . اما چشمهاي عاشق لاله او را پيدا كرد .
    نميا با دو تا بستني ميوه اي برگشت و در حالي كه سعي ميكرد خودش را مثل يك ساعت پيش شاد و سرحال نشان دهد يكي از بستني ها ا به دست او داد و گفت :
    اين اولين باره كه ما با هم تنها به گردش اومديم پس باد از هر احظه اون لذت ببريم كه وقتي در آينده يادش افتاديم احساس مسرت كنيم .
    سپس مقداري از بستني اش را خورد و ادامه داد :
    به به اين خوشمزه ترين بستني ايه كه در تمام عمرم خوردم ، ميدوني چرا ؟
    نيما منتظر جواب نماند و گفت :
    چون تو كنارم هستي ، لاله از روزي كه توي بيمارستان خيالم رو راحت كردي دنيا برام يه رنگ ديگه شد ، همه چيز رنگه عشقه ، همه جا بوي عشقه ...، ا تو چرا نميخوري ؟بخور ديگه الان آب ميشه.
    لاله مقداري از بستني اش را خورد اما هيچ طعمي را حس نكرد به نظر او اين بستني اصلا طعمي نداشت زيرا اوبهترين بستني را شب گذشته خورده بود ، بله او هم طعم و بوي عشق را حس ميكرد اما نه حالا بلكه وقتي كه در كنار سهيل بود .در نيمه شبهاي تاريك، در سكوت مطلق ، همنان لحظه هايي كه فكر ميكرد خداوند الطافش را به آن دو ارزاني داشته ، به هرحاب بهزور نصف بستني را خورد .نگاهي به اطراف انداخت و سطل زباله را پيدا كرد ، بلند شد تا به سوي آن برود نيما پرسيد :
    كجا عزيزم؟
    لاله گفت :
    نميتونم بقيه اش رو بخورم .
    نيما با لبخندي دستش را به سوي او دراز كردو گفت :
    بده به من، حيفه بستني اي كه لبهاي تو به اون خورده بره توي سطل زباله .لاله متعجب از حركات و حرفهاي او بستني را به دستش داد و دوبارهسر جايش نشست .نيما با اشتهاي تمام بستني او را تا آخر خورد و گفت :
    اين بستني از بستني خودم خوشمزه تر بود .
    لاله بالخره بعد از مدتي سكوتش را شكست و گفت :
    از شما يه سوال دارم!
    نيما كه از حرف زدن او به وجد آمده بود گفت :
    بپرس !هرچي كه دوست داري بپرس !
    -شما چه نكات نثبتي در من ديديد كه ادعا ميكنيد دوستم داريد ؟
    -زيبايي ، نجابت ، اصالت و از همه مهم ت غرور ، من حتي از غرورتم خوشم مياد ، به نطر من تو بهتريني ، تو از همه ي دنيا براي من قشنگتري ، به نظر تو اين دلايل براي دوست داشتن كافي نيست ؟
    لاله حرفهاي او را به خوبي درك ميكرد زيرا خودش هم نسبت به سهيل همين احساسات را داشت .براي اينكه موضوع بحث را عوض كند نظري به ساعتش انداخت و گفت :
    ديگه بهتره برگرديم .
    برگرديم ؟مثل اينكه يادت رفته امروز مهمون ما هستي !
    لاله كه دعوت را فراموش كرده بود و تا به حال خيال ميكرد كه بعد از پارك به خانه ي خودشان برميگردد بار ديگر قلبش فشرده شد .در يك لحظه هوا برايش سنگين شد و تنفسش را دچار مشكل ساخت .سعي كرد نفس عميقي بكشد اما نتوانست .نيما وقتي رنگ پريده ي او را يدي دست و پايش را گم كرد ، از روي نيمكت بلند شد و با نگراني پرسيد : چي شده ؟حالت خوب نيست ؟
    لاله در حاليكه دستش را روي قلب مريضش گذاشته بود به كيفش اشاره كرد .نيما در كيف را باز كرد و با يدين ليوان منظور او ا فهميد .با عجله ليوان را برداشت و رفت تا آب بياورد .سهيل هم دستپاچه شده بود اما نميتوانست كاري انجام دهد .فقط دستهاشي را بلند كرد و با عجز از خداوند كمك خواست .لاله در حاليكه درد ميكشيد به جايي كه او نشسته بود نگاه كرد .وقتي نگاه گرم و مهربان او را ديد وقتي بار ديگر ححس كرد كه هنوز او را از دست نداده خيالش كمي آسوده شد .دردر هم آهسته آهسته از درون قلبش پر كشيد چون عشق جاي آن را بار ديگر پر كرده بود .وقتي نيما با ليوان آب برگشت حالش خيلي بهتر شده بود .
    نيما نفس راحتي كشيد و كنار او روي نيمكت نشست و گفت :
    تو كه منو كشتي ! آخه يك دفعه چت شد ؟
    لاله گفت :خودمم نميدونم !يه لحظه نفس تو سينه ام گير كرد .
    -ميخواي ببرمت پيش دكتر ؟
    -نه ممونم چيز مهممي نيست !
    -ولي آخه رنگت مثل گچ سفيد شده بود .
    -گفتم كه مهم نيست .
    پس بلند شو برمي خونه تا به مامان بگم يه كم بهت برسه ، اين روزها خيلي ضعيف شدي .
    لاله بلند شد و بار ديگر بدون اراده و بدون اينكه بتواند اعتراضي بمند همراه او به راه افتاد .
    ****
    غزل موهاي سياهش را روي شانه هايش ريخته بود بلوز قرمز و دامن مشكي كوتاهي به تن داشت و به مراتب زيباتر از قبل شده بود .وقتي لاله را ميبوشيد عطرش نيز دل انگيز بود .لاله حالا ميفهميد چرا همه فاميل غزل را براي ازدواج با سهيل مناسب ميدانستند زيرا به قول ستاره و سپيده زيبايي او مثل پري ها خيال انگيز است و چشم را خيره ميكند .
    ندا خانم مادر نيما به گرمي او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت ك خوش اومدي عروس خوشگلم.
    لاله با شنيدن اين حرف از خود پرسيد : يعني منم واقعا خوشگلم ؟مثل غزل / اگر اين طور نباشه پس چرا سهيل منو به اون ترجيح ميده ؟ وقتي لباسش را در مي آورد تا به جا رختي آويزان كند به تصوير خودش نگاه كرد .چشمانش به گودي نشسته بود و صورتش نيز خيلي لاغر شده بود .پس چطور هنوز زيبا به نظر ميرسيد ! دستي به كونه هاي لاغرش كشيد و در آينه صورت خندان و شاداب غزل را نگاه كرد .حتي حوصله ي مقايسه هم نداشت .برگشت .و بهطرف بقيه رفت و نشت .
    غزل با لحن عشوه گونه ي هميشگي اش گفت :
    چه عجب لاله خانم به ما افتخار دايدي .
    لاله سرش را پايين انداخت و گفت :
    خواهش ميكنم.
    نيما كه با حوله دست و صورتش را خشك ميكرد گفت ك
    حلال تازه اولشه ، بعدا ديگه براي هميشه لاله خانم مياد اينجا و شما هم بايد بريد خونه ي خودتون غزل خانم .
    غزل ابرويي بالا انداخت و گفت :
    بله درسته ! اليته شايدم من زودتر از اينجا رفتم .
    بعد از ير چشم نگاهي به لاله انداخت تا عكس العمل او را ببيند اما لاله همانطور آرام سربهزير انداخته و فقط شنونده بود .
    نداخانم با سيني چاي جلو آمد و گفت :
    خيلي خوش اومدي لاله جون .
    لاله فنجان چاي را برداشتو تشكر كرد .
    ندا خانم پرسيد ك
    خب عزيزم بگو ببينم امروز خوش گذشت يا نيما با پر حفي هاش سرت رو درد آورد ؟
    لاله جواب داد :
    بله خوش گذشت اما جاي شما و غزل جون خالي ود .
    نيما رو كرد به مادرش و پرسيد ك
    پدر هم برلي ناهار مياد ؟
    - امروز به خاطر ينكه لاله جون اينجاست گفته مياد .
    عزل گفت : خوش به حال لاله ، هووز نيومده خودش رو تو دل پدر جا كرده !
    نيما با شيطنت گفت :
    چيه ؟حسوديت ميشه ؟
    -وا مگه همه مثل تو حسودن؟
    -اي بدجنس .
    لاله از طرفي از اينكه ميديد در يك چنيني جمع شاد و سرزنده اي حضور دارد خوشحال بود اما از طرفي هم وقتي به رابطه ي بين خودش و سهيل و اينكه هيچ علاقه اي به نيما ندارد فكر ميكرد عذاب ميشكيد .احساس ميكرد در بين دوراهي قرارر گرفته كه اطرافيا ن به اجبار او را به سوي نيما سوق ميدهند در حاليكه احساس و عشق ، او را به رف سهيل ميكشيد .سوالت زيادي در ذهنش نقشش بست كه چه بايد كرد / چگونه بايد به همه ميفهماند كه اين زندگي دلخواهش نست ؟ چگونه ميتوانست از همين ابتداي راه برگردد ؟ در پايان هر سوالي كه در ذهنش نقش ميبست به سهيل ميرسيد . در كنار هر احساس عشق پاك سهيل حضور داشت .نام و ياد سخيل با ذره ذره وجودش چنان در آميخته بود كه نميتوانست او را حتي براي يكم ثانيه فراموش كند .حرفها و فرياد شب گذشته او را در ذهنش مرور كرد كه با صداي نيما به خودش آمد .
    -چرا جولبمونميدي حواست كجاست ؟
    -هي...هيچ جا ...همين جام .
    -پس چرا جوابمو ندادي ؟
    -چه جوابي ؟
    -پرسيدم دلت ميخواد آلبوم خانوادگيمون رو ببيني ؟
    -باشه بدم نمياد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزل هم كه مثل برادرش متوجه حال غير طبيع لاله شده بود بلند شد و گفت :
    من ميرم به مامان كمك كنم .اما اين كار را نكرد بلكه مستقيما به طبقه ي بالا رفت پنجره را گشود و خيلي با دقت اطراف را نگاه كرد .همانظور كه حدش زده بود ماشين سهيل كمي دورت راز منزلشان پپارك شده بود .خوب كه نگاه كرد متوجه شد خود او نيز درون آن نشسته و سر بر فرمان ماشين گذاشته .دلش نميخواست چنيين صحنه اي را ببيند .دوست داشت تمام افكاري كه در اين مدت در ذهنش پر كرده بود دروغ از آب در ببيايند اميدوار بود با پاسخ مثبت لاله با نيما اوضاع بر وفق مراد شوند و آن طور كه ميخواست سهيل را شيفته يخود سازد .اما متاسفانه اينطور نبود و |آنگونه كه كه حدس زده بود سهيل و لاله به هم علاقه داشتند و به احتمال زياد اين علاقه مربوط به گذشته ها بود اما پس چرا لاله به برادرش جواب مثبت داد ؟اگر او نيز خواهان سهيل بود پس چرا احساسات برادر عاشقش را به بازي گرفته بود ؟شايد هم اين عشق يك طرفه و فقط از سوي سهيل بود يا شايد هم به قول ستاره ، سهيل ميخواست كارهاي كامران را جبران كند .
    روي تخت نشست و رش را در ميان دستهايش گرفت و به فكر فرو رفت .براي فهميدن حقيقت بايد كاري كرد .با مهارت تمام در ذهنش نقشه اي طرح كرد و باشادي از جايش برخاست .مانتويش را به تن كرد و شالش را هم برداشت و خيلي آرام از اتاق خارج شد .از بالاي پله ها به پايين نگاه كرد .نيما و لاله سرگرم نگاه كردن عكس ها بودند .مادر هم در آشپزخانه شغول آماده ردن ناهار بود .پاور چين پاورچين از پله ها پايين آمد ، ازسالن خارج شد و خودش را به پله ها رساند . آهسته از پله ها پايين رفت و در را باز كرد .لبخندي از سر رضايت برلب آورد و به طر ف ماشين سهيل به راه تفتاد . سهيل صداب پخش ماشين را كم كرده بود وهمراه آن زمزمه ميكرد .اشكهاي گرم روي گونه هايش ميريخت و نشان ميداد كه تا چه حد عذاب ميكشد. و خوب ميدانست كه لاله در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد اما كاري هم از دستش بر نمي امد . جزاينكه ممنتظر بماند . آفتاب گرم تابستان بر بدنش ميتابيد اما آتش درونش به حي شعله ور بود كه اين گرما را حس نميكرد .
    غزل كنر ماشين ايستاد . ول كمي او را نگاه كرد و بد با انگشت به شيشه ي ما شين زد .سهي با دستپاچي سرش را بند كرد و اشكهايش را پاك كرد .بعد شيشه يماشين را پايين كشيد .ابتدا فكر ميكرد شايد يكي از همسايه ها باشد كه به خاطر پا رك ماشينش در آنجا اعتراضي داشته باشد اما با ديدن غزل جا خورد و زبانش بند آمد غزل با زيركي لبخندي موذيانه زد وبه در ماشين تكيه داد و گفت :
    يعني تا اين حد مغروري كه تا كوچه ي ما مياي و از دور خونمون رو تماشا ميكني اما نمياي مستقيما حرف بزني ؟
    سهيل فقط با حيرت به او نگاه كرد ، اوادامه داد :
    عيبي نداره پسرخاله مغرورم ، هرطور كه دلت ميخواد رفتار كن ولي من بازم دوستت دارم و حاضرم به اطر تو خودم رو بكشم .
    سهيل از طعنه او نارحت شد اما جوابي نداد .غزل وقتي سكوت او را ديد خنده اي عصبي سر داد و دوباره گفت :
    نميدونم چندبار تا حالا اينطوري منتظرم موندي ولي بالخر مچت رو گر فتم ، حالا ديگه پياده شو تا بريم خونه .
    سهيل كه بالاخر به حالت عادي برگشته بود گفت:
    نهمتشكرم ، بايد برگردم پدرم منتظره.
    غزل دستش را جلو برد و تلفن همراه او را از جيب بيرون كشيد و گفت :
    چاره اس يه تلفنه ، اگر شماره تاون رو فراموش كرديد من زنگبزنم . سپس شروع كرد به گرفتتن شاره .
    سهيل با خشم تلفن را از دست او گرفت و گفت :
    اتفاق خاصي ميفتاده كه باعث بشه هوش و حواسم رو از دست بدم .
    -ا !جدا !پس حالا من از طرف خاله ، پسر خاله و عروس خاله اتون از شما دعوت ميكنم كه ناهار با ما باشد .
    سعيل طعنه هاي او را چون نيشتر به جان ميخوريد چون ميدانست منظور او از اين كار ها و حرفها چست . او سعي كرد سهيل را وادار به اقرار كند اما سهيل هم سعي داشت خودش را كنترل كند .
    -چي شده آقا سهيل ؟به چي فكر ميكني ؟
    -به اينكه خدا به تو زيباي داده اما ...
    -اما چي ؟
    -اما ذره اي نجابت توي وجودت نيست ، تو از اون دخترهايي هستي كه بهتره توي اروپا به دنيا مي اومدن نه ايران .
    -ميدونم دلت از چي پره ! خيلي ناراحتي كه فهميدم لاله و نيما رو تعقيب كردي ، من اون شب از پنجره ديدم كه چطور اون زن بيوه رو نوازش ميكردي ، من ب نجابتم يا اون ؟ اوني كه دوست داره هرلحظه تو آغوش يك نفر باشه ، نميدونم تو گوشت چي خونده كه اينطور ديوونه ات كرده اما به نظر من اون يهبوقلمون هزار رنگه كه فقط سعي ميكنه امثال تو رو گول بزنه ، همين الان تو خونه نار نيما نشسته و قهقهه ميزنه اون وقت تو ، توي اين آفتاب نشستي و شعر عاشقونه ميخوني .
    تو حق نداري در مورد لاله اين طور صحبت كني ، لاله فقط به خاطر تو به نيما جواب مثبت داده و در واقع هيچ علاقه اي به اون نداره ، چون تو در كمال بي رحمي ، توي اون نامه احمقانه ات آبروش بردي .
    -بايد هم اين كار رو ميكردم ! چون حقيقت رو با چشماي خودم ديدم ، اصلا از كجا مطمئن با شم كه الان بچه ي تو ، توي شكمش نيست ؟
    سهيل ديگر نميتوانست حرفهاي نيش دار او را تحمل كند از ماشين پيادهشد و گفت :
    اون دهان ككثيفت رو ببند لاله پاك ترين زنيه كه در تمام عمم ديدم .
    غزل بار يدگر با صداي بلند خنديدي و گفت :
    شما مردها چقدر ساده ايد، ابله جون تو فكر ميكني لاله براي چي از كامران طاق گرفت ؟ فقط به خاطر تينكه آزاد باشه و هركاي كه دوست داره انجام بده ، اگه نميدوني بدون ! كامران بيچاره چند بار مچ اونو در حال گناه گرفته بود و به خاطر همين هم نسبت به اون سختگيري ميكرد و رفت و آمد هاش رو محدود ميكرد ، اون وقت اون زنيكه هرزه طوري پيش ديگران فيلم بازي ميكنه كه همخه براش دل ميسوزونن ، اگه باور نميكين بر از كامران بپرس ، اصلا از موقعي كه برگشتي تا به حال سراغش رفتي ؟
    -بس كن وگرنه خودم خفه ات ميكنم ، تو به اطر دل خودت به يه انسان بي گناه تهمت ميزني در حاليكه فقط من از دل اون با خبرم ، ينم بدون كه اگه لاله با نيما ازدواج كنه و يا هر اتفاق ديگه اي بيفته هيچ وقت راضي نميشم با دختري مثل تو ازدواج كنم ، تو فكر ميكني چون زيبايي ميتوني هر كاري بكني اما كور خوندي ، به نظر من تو مثل يه عجوزه ي زشت وبد تركيبي كه اصلا قابل تحمل نيستي .
    غزل در حاليكه از او دور ميشد گفت :
    وقتي حقايق رو بفهمي ديگه اين حرفها رو نمزني .
    در همين لحظه ماشين آقا ناصر وارد كوچه شد و آن دو را ديد .غزل با ديدن غزل دستي به صوتش كشيد و سعي كرد خودش را آرام نشان دهد .
    سهيل هم خم شد و پخش ماشين را خاموش كرد و خودش را آماده سلام و احوالپرسي نمود . آقا ناصر بعاد از قفل كردن در ماشين جلو رفت و دست او را به گرمي فشرد و گفت ك
    خوب شد ديدمت ، ميخواستم بگم بالاخره كارت درست شد .
    سهيل لبخندي زد و تشكر كرد . .
    آقا ناصر گفت :
    احتياجي نيست از من تشكر كني بايد از سياوش ممنون باشي كه تو اين مدت تمام وقتش رو صرف كارهاي تو كرده بود .
    -حتما از اون هم تشكر ميكنم .
    -حالا چرا اينجاايستادي ؟ اومده بودي غزل رو ببيني ؟
    سهيل نميدانست چه جوابي بدهد كه خود او ادامه داد :
    الان ديگه وقت ناهاره ، در هاي ماشين رو بند تا برين بالا ، امروز ما يه مهمون عزيز داريم .
    سهيل با اينكه از موضوع ا خب بود لبخندي تصنعي بر لب آورد و پرسيد :
    جدا ؟كيه ؟غريبه ست ؟
    -نه از خودمونه ، زود باش كه دلم براي ديدنش يك ذره شده .
    سهيل ناخواسته در ماشين را بست و به دنبال آنان راه افتاد .از ابراز احساست اين خانواده نسبت به لاله فقط دلخوري و نگراني نصيب او ميشد و هراحظه خودش را از او دورتر مي ديد .
    با ورود آهانيما به وجد آمد و گفت :
    به به چه خوب ! امروز هم عروسمون مهمونمونه هم داما دمون .غزل به صورت لاله نگاه كرد تا بتواند از روي صورتش احساسش را بخواند اما لاله خيلي آرام و عادي با انها سلام و احوالپرسي نميود و دوباره روي مبل نشست .ندا خانم هم مثل پسر و شوهرش از ديدن سهيل خوشحال شده بود و مرتب به او خوش آمد ميگفت .غزل به آشپزخانه رفت و پس از دقايقي دو ليوان شربت خنك برگشت .ابتدا به سهيل و بعد به پدرش تعارف كرد .
    نيما گفت ك
    چه عجبه آقا سهيل ! چه عجب ياد ياز ما كرديد !
    غزل قبل از اينكه سهيل بتواند حرف بزند گفت :
    حتما خيال كرده دختر عمه اش بين ما احساس غربي ميكنه به همن خااطر اومدة اينجا .
    لاله و سهيل نظري گذار به هم انداختند .هر دو منظور غزل را فهميدند و ميترسيدند كه اين دختر خودخواه بار ديگر آشوبي به پا كند .سهيل مقداري از شربت را نشيد و گفت ك
    من به خاطر كارم اومده بودم اينجا كه خوشبختانه مثل اينكه درست شده .
    نداخانم رو كرد به شوهرش و گفت ك
    چه خبر خوبي !
    نيما پرسيد كتو كدوم قسمت ؟
    آقا ناصر شروع كرد به شرح كار و وظايف سهيل در شركت ، سهيل كه خيلي خوب توانسته بود مسير صحبت را عوض كند راضي به نظر ميرسيد ولي غزل از اين كار او عباني شد .لاله نفس راحتي كشيد و سعي كرد از موضوع بحث خارج نشود كه بار ديگر بهانه اي دست او بدهد .
    ناهار در آرامشي ظاهري صرف شد در حاليكه غزل با نگاههاي موشكافانه اش مراقب رفتار هاي سهيل و لاله بود .لاله به آرامي غذايش را ميخورد و تا آنجا كه ميتوانست سعي ميكرد وجد غزل را نا ديده گيرد .سهيل هم در كمال ارامش غذا ميخورد و گاهي از زير چشم نگاهي به صورت كنجكاو غزل مي انداخت اما وقتي حرفهاي يك ساعت پيش او در خيابن د گوشهايش ميپيچيد احساس بدي وجودش را در بر ميگرفت .او با انكه به پاكي لاله ايمان داشت دچار نوعي سردر گمي شده بود و عذاب ميكشيد .نيما كه از شادي در پوست خود ننيگمجيد مرتب به آن دو تعارف ميكرد و خودش هم با اشتهاي زيادي غذا ميخورد .ندا و ناصر هم از شادي او راضي به نظر ميرسيدند .غزل قط با غذايش بازي ميكرد و اصلا اشتهايي نداشت اما نيما به قدري آن لحظه ها را زيبا و خواستني ميديد ونظر پدر و مادر شرا به خود جلب كرده بود كه يچ كس جز سهيل متوجه ي غزل نبود .او ميوانست كه غزل باز هم در ذهنش دنبال راهي ميگردد تا اين دختر پاك و ساده ا بيازارد . به همين دليل تصميم گرفت تا ماندن لاله او نيز در آنجا بماند تا بتواند در موقع لزوم از نيش زبان غزل او را حفظ كند .لاله مثل هميشه با وقاري چشم گير از پشت ميز بلند شد و تشكر كرد و از آشپزخانه بيرون رفت .آقا ناصر كه به رفتن او نگاه ميكرد گفت :
    هميشه از نجابت اين دختر خوشم مي اومده ، اون با تمام دخترهاي فاميل فرق ميكنه .
    غزل سر بلند كد تا حرفي بزند و مثل هميشه او را كوچك كند كه با نگاه معني دار سهلي سگوت كرد بنابراين دوباره سر به زير انداخت و حرفي نزد .
    نيما كه از حرف پدرش خيلي خوشحال شده بود گفت :
    بهتن گفته بودم كه با كسي ازدواج ميكنم كه تك باشه .
    نداخنم گفت :
    حالا كه به آروزت رسيدي بايد به شكرانه ي اين نعمت اونو خوشبخت كني .
    نيما به صندلي تكيه داد و گفت :
    قسم ميخورم كالري كنم كه خوشبهت ترين زن دنيا بشه .
    سهيل كه از حرفهاي آنها احساس نتراحتي ميكرد بلند شد و به خلطر غذا تشكر كرد و ز آشپزخانه بيرون رفت .
    وارد سالن شد متوجه شد كه لاله اشكهايش را با عجله پاك ميكند .
    روي مبل رو به روي او نشست و پرسيد ك
    نرارحتي ؟
    -نارارحتم چون متعلفق به اينجا نيستم .
    -يه كم ديگه طاقت بيار بالاخره همه چيز درست ميشه .
    -سعيل قول بده هيچ وقت تنهام نذاري ، زندگي با وجد توئه كه برام معني داره و ميفهمي ؟
    با ورود غزل او حرفش را نا تمام گذاشت .او سيني را روي ميز گذاشت و بع طعنه گفت :
    ببهشيد خلوتتون رو به هم زدم .
    هيچ كدام جوابي نداند و اين مساله بيشتر او را عصبي كرد .تيما هم وارد سالن شد و گفت ك
    شما دونفر خيلي كم خرجيد ...اخه اين چه وضع غذاخوردنه !
    سعيل لبخندي زد و گفت ك
    اتفاقا من كه بيشتر از هميشه خوردم ، دست پخت خاله حرف نداره .
    -البته اين غذا محصول مشترك مادر و غزل بود .
    - ا! اگه ميدونستم اصلا لب نميزدم .
    نيما و لاله هر دو به اين حرف سهيل خنديدن چون اين جمله را يك ش.خي تلقي ميكردند ! اما غزل با خشم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
    بعد از صرف چاي و ميوه لاله كه ديگر تحمل ماندن نداشت گفت ك
    بهتره من ديگه برم .
    همه جز غزل اتراض كردند كه زود است اما او پافشاري مرد و گفت :
    بعد از ظهر قراره يكي از دوستانم بياد ديدنم .نيما خواست حرفي بزنه كه سهيل گفت :
    اگر شما نميتونيد من لاله رو ميرسونم گون با عمخ يه كار كوچيك دارم .
    آقا ناصر گفت ك
    لطف بزرگي ميكني سهيل جان چون من بايد نما رو سپس يكي از دوستانم ببرم تا جنسهاي جديد رو كه اورده ببينه .
    سهل بلند شد و گفت ك
    پس با اجاه ديگه زحكت رو كم ميكنبم .
    هنگامي كه آن دو درون ماشين نشستند غزلبا نگاهي خشمانك آنها را بدرقه كرد بعد از دور شدن آنها نيما نفس عميقي كشيد و گفت :
    امروز بهترين روز زندگي من بود .
    غزل زير لب گفت ك
    اي احمق 1 و به طرف خانه برگشت اما نيما دور شدم نانها را گناه كرد .وقتي از خم كوچه ميپيچيدن سهيل نگاهي به صورت لاله انداخت و پرسيد :
    چرا ساكتي ؟
    لاله كه بغض گلويش را ميفشرد به او نگاه كرد و گفت :
    دارم خفه ميشم .
    سهيل ماشين را كنار خيبان نگه داشت و به طرف او برگشت و پرسد ك
    چرا ؟
    -از اين وضع ، از اين سردر گمي ، از اين بلاتكليفي ..سهيل ! همه دارنمن و تو رو از هم جدا ميكنن و ما نميتونيم كاري بكينم، اخ كه هر وقت فكرش رو ميكنم ، باز هم بايد درد جدايي رو تحمل كنم ديوونه مي شم .در يك لحظه صورت زيباي او خيس شد سهيل دستهاي او را در دست گرفت و گفت :
    گريه نكن لاله جان و به خدا اين دفعه نميذارم تو رو از من بگيرن .
    -اما ديگه داره دير ميشه .
    -نه هنوزم تو مال مني ، بيين كنار مني ، تا وقتي كه قلبت مال من باشه هيچ كس نميتونه از هم جدامون كنه .
    -من ...من از غزل ميترسم ، اونوطري رفتار ميكنه انگار از همه جيز با خبره اما ميخواد اذيتمون كنه .
    اون فقط حسوده همين ، حالا اشكهات رو پاك كن و سعي كن آروم باشي .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/