پس طوري با غزل حرف بزن كه قانع بشه اما دلگير نشه .
_ براي من اصلا مهم نيست كه غزل دلگير بشه يا نشه مهم فقط تويي.
_ اما نذار به خاطر شادي من يكي ديگه دلش غمگين بشه و بشكنه .
_ تو هم سعي كن اشتباه گذشته ي منو تكرار نكني .
سهيل بلند شد و در حاليكه بغض سنگيني گلويش راه گل.يش را بسته بود بدون خداحافظي آنها را ترك كرد .بار ديگر اشك از چشمان لاله سرازير شد ، سرش را روي شانه ي فريده گذاشت و با هق هق گفت:
دلم نميخواد باعث ناراحتي كسي بشم فريده جون ، برام دعا كن، من خيلي ميترسم ، ميترسم ديگه هيچ وقت به هم نرسيم .
فريده دستي به موهاي او كشيد و گفت :
مطمئن باش حق به حق دار ميرسه ، اخه با گريه كه كاري درست نميشه .
_ من كه جز گريه كار ديگه اي از دستم بر نمياد .
_ تو ميتوني دعا كني ، ميتوني از خدا كمك به خواي .
_ من تمام اين هفت سال هميشه دستهام به سوي درگاه خدا دراز بود وگرنه مطمئنا همين مدت هم نميتونستم دوام بيارم.
_ بازم همين كارو بكن تا دلت آروم بگيره .
_ ديگه دلي برام نمونده كه بخواد آروم بگيره .
_ بلند شو بريم خونه ، الان خاله مهتاب مياد اون وقت با ديدن حال تو ميترسه ، بلند شو بريم آبي به صورتت بزن تا حالت جا بياد .
لاله با كمك فريده از جا بلند شد و به خانه برگشت .تا قبل از برگشتن مهتاب خانه را مرتب كردن تا اثري از آمدن مهمان باقي نمانده باشد اما لاله به حدي ناراحت بود كه يادش رفت دسته گل روي ميز را بردارد .بعد از تمام شدن كارها فريده او را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت .لاله كنار ضبط صوت نشست و همان كاست خاطره انگيز را گذاشت و به فكر فرو رفت .
ساعت يازده و سي دقيقه بود كه مهتاب آمد و گفت كه آماده ي رفتن است.
لاله با تعجب پرسيد :
كجا بريم ماامن ؟
_ا و تو چقدر حواس پرتي من امروز به خاطر تو پدرتو تنها گذاشتم و زود اومدم كه بريم خريد .
_ خريد ؟!...آه يادم اومد ...ولي مامان به خدا لازم نيست .
_ يعني چي لازم نيست ؟
_ من ميتونم همون لباساي قبلي رو بپوشم .
_ حالا وضعيتت فرق ميكنه در ضمن هر كدوم از اون لباسارو حداقل چهار يا پنج بار پوشيدي ، بلند شو ، بلند شو بهونه نيار.
_ اما من اصلا قدرت انتخاب ندارم .
_ تو بيا بريم انتخاب با من !
_ اگه شما ميخوايد انتخاب كنيد پس ديگه چرا من بيام؟ خودتون بريد ديگه؟
_ داري حوصله ام رو سر ميبري لا له! تا من يه ليوان آب بخورم تو هم بلند شو برو حاضر شو .
مهتاب اين حرف را زد و به آشپزخانه رفت .به طرف يخچال ميرفت كه چشمش به گلهاي سرخ درون گلدان افتاد .فكري چون از برق از ذهنش گذشت .با عصبانيت به سالن برگشت و از لاله كه هنوز همانجا نشسته بود پرسيد : مهمون داشتي ؟
رنگ تز روي لاله پريد ، با دستپاچگي گفت:
مهمون...نه!
مهتاب با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت :
پس اون گلها چيه؟
_كدوم گلها؟
_همون گلهاي روي ميز !
لاله فهميد كه مهم ترين اثر آمدن سهيل را فراموش كرده .دستهاي لرزانش را در هم گره كرد و سرش را پايين انداخت .مهتاب به طرف او رفت و با همان لحن پرسيد:
چيه؟چرا ساكت شدي؟
لاله جوابي نداد و فقط اشك روي گونه هايش جاري شد.مهتاب ادامه داد : كي اينجا بوده؟...سهيل؟
لاله ملتمسانه نگاهش كرد .اما مهتاب با خشمي بيشتر ادامه داد:
پس حرفهايي كه امروز خواهرم پشت تلفن ميزد درست بوده ، تو ميدوني به خاطر دير اومدن تو و سهيل چه ضربه اي به غزل وارد شده ؟ميدوني اون خودكشي كرده ؟ ميدوني اگه بلايي سرش مي اومد چي ميشد؟ ميدوني اگه اون ميمرد همه تو رو مقصر ميدونستن؟ ميدوني با اين كارت آبروي من و پدرت رو بردي ؟ همه ميدونن كه سهيل ميخواد كارراي كامران رو جبران كنه و هيچ علاقه اي به تو نداره 1 چرا دلت ميخواد بهت ترحم بشه ؟ ميخواي انتقام بگيري؟ حالا با چه رويي ميخواي توي فاميل سر بلند كني ؟ آخه ن. كجا ، سهيل كجا؟ اگه ميبيني اصرار ميكنم كه با نيما ازدواج كني فقط به خاطر اينه كه اون قبل از ازدواجت با كامران هم تو رو دوست داشت و وقتي كه تو طلاق گرفتي اونم نامزديش رو به هم زد و گرنه هيچ پسري حاضر نميشه با يه زن بيوه ي منزوي ازدواج كنه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)