صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 58

موضوع: ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صورتحساب


    شبی پسر کوچکمان نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود رفت ویک برگ کاغذ را به او داد.
    همسرم دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.
    پسرمان با خط بچه گانه نوشته بود:
    صورتحساب
    کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
    مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار
    مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
    بیرون بردن سطل زباله 2 دلار
    نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار


    جمع بدهی شما به من ۱۷ دلار


    همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرمان این عبارت را نوشت:
    بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
    بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
    بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
    بابت غذا نظافت تو و اسباب بازیهایت هیچ


    و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.

    وقتی پسرمان آنچه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان.....دوستت دارم.

    آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:قبلآ به طور کامل پرداخت شده!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ساحل

    پيرمردي در ساحل دريا در حال قدم زدن بود.

    به قسمتي از ساحل رسيد كه هزاران ستاره دريايي به خاطر جزر و مد در آن جا گرفتار شده بودند و دختركي را ديد كه ستاره‌اي دريايي را به دريا مي‌انداخت.

    پيرمرد به سمت دخترك رفت و به او گفت: دختر کوچولوی احمق ، "تو كه نمي‌تواني همه ستاره‌هاي دريايي را نجات بدهي، آن‌ها خيلي زياد هستند"

    دخترك لبخندي زد و گفت: "مي دانم؛ ولي اين يكي را که مي‌توانم نجات بدهم" بنابراين يك ستاره‌ي دريايي را به دريا انداخت "و اين يكي را" و آن را به دريا انداخت و این یکی .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    هر زنی زیباست

    پسرک از مادرش پرسید : مادر چرا گریه میکنی ؟!
    مادر فرزندش را درآغوش گرفت و گفت : نمیدانم عزیزم ! نمیدانم !
    پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا چرا مامان همیشه گریه میکند ؟! او چه می خواهد
    پدرش تنها دلیلی که به ذهنش میرسید این بود : همه زنها گریه میکنند !!!! بی هیچ دلیلی !
    پسرک بزرگ شد ولی هنوز از اینکه همه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود!

    یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ،از خدا پرسید : خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند ؟
    خدا جواب داد من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .
    به بدنش قدرتی دادم تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه می دهد .


    به او احساسی داده ام ٬ تا با تمام وجودش به فرزندانش عشق بورزد ! حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند !
    به او قلبی داده ام ٬ تا همسرش را دوست بدارد و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد !
    و بالاخره به او اشکی داده ام تا هر هنگام که خواست فرو ریزد ! این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام ٬ تا هر هنگام نیاز داشت بتواند از آن استفاده کرده و آرام شود !
    زیبائی یک زن به لباسش ٬ موها و یا اندامش نیست ! زیبائی زن را باید در چشمهایش جستجو کرد ! زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فرشته یک کودک


    کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: «مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟»


    خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»

    اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه.

    کودک دوباره پرسید : اما اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم. اين ها براي شادي من کافي هستند.

    خداوند لبخند زد: «فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي شد.»

    کودک ادامه داد: «من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آن ها را نمي دانم ؟»

    خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زيباترين و شيرينترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.»
    کودک با ناراحتي گفت: «وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»

    خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: «فرشته ات دست هايت را کنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.»

    کودک سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام که در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي کنند. چه کسي مرا محافظت خواهد کرد؟»

    - فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

    کودک با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.»

    خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد. وبه تو راه بازگشت نزد مرا خواه آموخت؛ اگرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»

    در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند. او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر بايد همين حالا بروم، لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد.»

    خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني .»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فرشته بیکار
    روزي مردي خواب عجيبي ديد . ديد كه رفته پيش فرشته ها وبه به كارهاي اونها نگاه مي كنه .

    هنگام ورود دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و آنها را داخل جعبه هايي مي گذارند.

    مرد از فرشته پرسيد: شما داريد چه كار مي كنيد؟

    فرشته در حالي كه داشت نامه اي راباز مي كرد گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعا ها و تقاضا هاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .

    مرد كمي جلو تر رفت ، باز دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند.

    مرد پرسيد شما چه كار مي كنيد؟

    يكي از فرشته گان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين ميفرستيم .

    مرد كمي جلو تر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته.

    مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما اينجا چه مي كنيد و چرا بيكاريد؟ فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است .

    مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب ميدهند.

    مرد از فرشته پرسيد: مردم چه گونه ميتوانند جواب بفرستند ؟

    فرشته پاسخ داد : بسيار ساده ، فقط كافيست بگويند خدايا شكر.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    شناخت


    کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.


    پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متو جه نشد.

    کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده ویک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

    کودک در نا امیدی گریه کرد وگفت: خدایا مرا لمس کن وبگذار تو را بشناسم ،

    پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و

    در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اطلاعات لطفاً

    خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
    دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
    تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
    “انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
    پرسید مامانت خانه نیست؟

    گفتم که هیچکس خانه نیست.
    پرسید خونریزی داری؟
    جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
    پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
    گفتم که می توانم درش را باز کنم.
    صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
    صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
    کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

    او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
    پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

    فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
    اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
    صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
    خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

    گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

    گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
    یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
    پرسید: دوستش هستید؟
    گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
    گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.

    تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم ....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اطلاعات لطفاً

    خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
    دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
    تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
    “انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
    پرسید مامانت خانه نیست؟

    گفتم که هیچکس خانه نیست.
    پرسید خونریزی داری؟
    جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
    پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
    گفتم که می توانم درش را باز کنم.
    صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
    صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
    کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

    او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
    پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

    فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
    اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
    صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
    خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

    گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

    گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
    یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
    پرسید: دوستش هستید؟
    گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
    گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.

    تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم ....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک ساعت

    یادش می آید وقتی که کوچک بود.روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد.او دم در به انتظار پدر نشسته بود.

    گفت بابا یک سوال بپرسم؟

    پدرش گفت:بپرس پسرم چه سوالی؟

    پرسید شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

    پدرش پاسخ داد چرا چنین سوالی می کنی؟

    -فقط می خواهم بدانم. پدرش گفت اگر می خواهی بدانی میگویم، ساعتی ٢٠ دلار
    پسرک در حالی که سرش پایین بود آه کشید و گفت:می شود لطفا ١٠ دلار به من بدهید؟

    پدر عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری ، سریع به اتاقت برو.من خیلی خسته ام و برای چنین رفتار های بچه گانه ای وقت ندارم.

    پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست .

    پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد . پیش خودش گفت : چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟

    بعد از حدود یک ساعت پدر آرام تر شد و فکر کرد که با پسرش خیلی تند رفتار کرده.به خصوص که خیلی کم پیش می آمد پسر از او درخواست پول کند. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته .

    پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت:با تو بد رفتار کردم . امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا این ١٠دلاری که خواسته بودی.

    پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا.بعد دستش را زیر بالش کرد و دو اسکناس ۵ دلاری مچاله شده درآورد.پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته ،دوباره عصبانی شد و گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره از من درخواست پول کردی؟

    پسرک گفت: برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان ٢٠ دلار دارم.پدر آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیایید و با ما شام بخورید؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک بستنی ساده



    هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده. وقتی که آدم‌های رنگارنگ رو می‌بینم که به زور دارند به هم لبخندمی‌زنندحالم به هممي‌‌خورد.

    بعد از مدت‌ها یک روز عصر رفتم به یکی ازاین کافی شاپ‌ها، همینطور که داشتم به مردم نگاه می‌کردمدیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو ورفت پشت یک میز نشست.

    برایم جالب بود پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می‌شد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد.

    دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت پولش را می‌دهم هیچ چیز مجانی‌ای نمی‌خواهم.

    کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیرنگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت یه بستنی میوه‌ای چند است؛
    پیشخدمت با بی‌حوصلگی گفت: پنج دلار.

    دختر بچه دست کرد توی لباسش و پول‌هایش رابیرون آورد و شروع به شمردن پول‌هایش کرد.
    بعد دوباره گفت: یک بستنی ساده چنداست.

    پیشخدمت بي‌حوصله‌تر از قبل گفت: سه دلار.

    دختر آدامس فروش گفت: پس یک بستنی ساده بدهید.

    پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی‌کنم زیاد ساده بود، احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی‌ها.

    دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوقداد و رفت.

    وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!!!.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/