قابل ساختمان تعداد زيادي ماشين در مدلهاي مختلف پارك شده بود زاز داخل ساختمان صداي موزيك همهمه و خنده به گوش مي رسيدنيوشا متوجه شد كه داخل ساختمان جشني بر پاست زخودش رابه پشت ساختمان رسانيدواز در مخصوص خدمتكاران وارد شد واز جلوي اشبزخانه نيره متوجه بازگشت او شد و گفت
_ چه بد موقع اومدي نيوشا اگرخسته نيستي و برات ممكنه به من و اشرف كمك كن خانوم يه ميهماني ترتيب داده ما هم دست تنها هستيم.
نيوشا علي رغم اينكه اصلا حوصله درست و حسابي نداشت گفت
_باشه اجازه بديد اول لباسام رو عوض كنمز
ودر حالي كه چمدان لباس هاش را باخود حمل مي كرد به اتاقش رفت.بعد از جر و بحثي كه با كوكب و عبدالله كرده بود تا انها را متقاعد كند هيچ خطايي از ارباب سر نزده حال و حوصله دلرست و حسابي نداشت .از شنيدن حرف هاي مردم درباره خودش حسابي دلخور بودزبدون اينكه برق اتاق را روشن كند در تاريكي لباس هايش را تغيير دادو به اشبزخانه رفت زنيره يك سيني به دستش داد و گفت
_لطفا اينها رو ببر سالن بگذار روي ميز.
نيوشا سيني را گرفت و از اشبزخانه بيرون رفت وارد سالن پذيرايي كه شد هجوم سرو صدا اورامتشنج كردزسالن ازدود سيگار و بوي ادكلن پرگشته بود.ادم هاي مختلف با لباس هاي شيك ومد روزشان در همه جاي سالن به چشم مي خوردند.عده اي روي سن با هم ميرقصيدند . پيرترها به بحث و گفتگو مشغول بودندو عده اي د يگه هم ورق بازي ميكردند.
گيج و سردر گم از اين كه چه بكند وسط سالن ايستاده بود كه شخصي او را صدا زد نيوشا به سمت نيوشا صدابرگشت وشاهرخ را ديداو با نگاه مشتاقش نيوشا را مي نگريست بار ديگر گفت
_خانوم گلدره لطفا بياييد اينجا.
نيوشابه سمت شاهرخ رفت.او همراه چند دختر و پسر جوان جوان ديگر گرد ميزي نشسته بودند و مشغول ورق بادي بودند نيوشا سيني را روي ميز كناز دست شاهرخ گذاشت .شاهرخ در حالي كه سيگار مي كشيد پرسيد
_كي برگشتي؟
نيوشا گفت
_همين حالا.
شاهرخ صاف روي مبل نشست و اهسته گفت
_پس اينجا چي كار مي كني ؟
وبدون اينكه منتظر جواب او بماند گفت
_برگردد اتاقت نمي خوام اينكارو تو انجام بدي؟
قبل از اينكه نيوشا انجا رو ترك كند شيلاگفت
_نمي خواي خانوم گلدره رو معرفي كني به دوستان؟
شاهرخ به تندي به شيلا نگاه كرد و به اجبارگفت
_خانوم گلدره حساب داره من هستند.
شيلا كه منتظر چنين فرصتي بود با تمسخر گفت
_البته مادر بزرگ بجاي ايشون كسي رو تو اشبزخانه انتخاب نكرده
حضار همگي خنديدند .شاهرخ با خشم به شيلا نگاه كرد و به نيوشا با ناراحتي در چهره اش موج مي زد نگاه كرد و بعد به نبوشا كه با ناراحتي درچهره اش موج ميزد نگاه كرد و گفت
_لطفا برگرد اتاقت.
شيلا بار ديگر گفت
_حالا كه تشريف فرما شدي چند تا بطري از روي زمين ببر.
نيوشا در حالي كه از خشم عصبانيت در حال انفجار بود خودش را به ميز وسط سالن رساند.باديدن بطري هاي مشروب متوجه منظور شيلا شد.تمام بدنش خيس عرق شد.دستهايش براي برداشتن بطري ها پيش نمي رفت . گرچه در تهران اينطور مجالس فراوان برگزار مي شد و او وصفش را شنيده بود اما اردشير هميشه او را از محيء هاي ناسالم و اين طور مجالس دور نگاه مي داشت و او حالا تك و تنها بدون يك حامي در محيطي الوده به مشروب و قمار ايستاده بود.از خودش پرسيد((چطور اينجا كشيده شده ام؟))
داي شاهرخ او را بار ديگر از افكارش بيرون اورد
_گفتم برگرد تو اتاقت.
يوشا برگشت و سينه به سينه شاهرخ شد بوي الكل را به خوبي استشمام مي كرد.در نگاه خمارش ان جلوه زيباي هميشگي وجود نداشت
شاهرخ با نگاه به دلش فرو ريخت.از خودش پرسيد((كجا و كي دل به اين نگاه باختم؟مي خواستم خودم رو گول بزنم كه از جسارتش بيزارمدر حالي كه اون همه شجاعت برايم تحسين برانگيز بود؟خودم را فريب دادم كه او را برايه انتقام و تنبيه به اين ويلا مي اورم در حالي كه محتاج لحظه لحظه حضورش در كنار خودم مي باشم ؟))
سپس با بي ميلي نكاهش از او گرفت .بيش از ان نمي توانست مقابلش با ايستد.3بطري برداشت و رفت سمت دوستان .نيوشا همان جا مسخ شىه ايستاده بود و با چشمايي اندوه بار شاهد نوشيدني هايه مردي بود كه مي توانست هرگز لب مشروب نزند و هيج گاه دست به قمار نبرد و هميشه طراوت و شادابي در نگاهش وج بزند .نمي خواست باور كند شاهرخ جواني عياش و خوش گذران باشد .شاهرخ 3 گيلاس را به لبش نزديك كرد متوجه شد نيوشا هنوز در سالن حضور دارد و او را مي نگرد. گيلاس را پايين گذاشت .و نگاهش به او باعث شد نيوشا در اوج غم و نا اميدي سالن را ترك كند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)