صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 76

موضوع: رویاهای خاکستری | معصومه پریزن

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عطیه با قدمهای تند خود را به نیمکت پارک رساند و نشست. سپس رو به رویا که هنوز چند متری با او فاصله داشت کرد و گفت: « بیا. اینجا خوبه.»
    رویا نا آرام می نود. کنار او نشست و گفت:« به نظرت اینجا مناسبه؟»
    « آره. اولین بار همینجا بود که اون زن به من پیشنهاد کار داد.»
    « تو که می دونستی شغل بهتر و پردرآمد تری هم هست، چرا نگفتی؟»
    « خیال نمی کردم قبول کنی.»
    « چرا قبول نکنم؟ از دزدی و یه نون بخور و نمیر که بهتره. تازه، ندیدی چه بلایی سر لیلا و شاپرک اومد؟؟»
    « چرا. ولی نمی دونم چرا یادم نبود بگم.»
    رویا بی حوصله از جا بلند شد و به اطراف نظر انداخت. عصبی به نظر می رسید. دائم دست مشت کرده اش را به دست دیگرش می کوبید و جلوی عطیه رژه می رفت. نگران به نظر می رسید. از آنچه از قبل پیش بینی اش را کرده بود، می ترسید. از چند روز پیش که فهمیده بود شاپرک و لیلا در یک مورد سرقت گیر افتاده اند و بازداشت شده اند، حاضر نشده بود دست به دزدی بزند. وقتی مجسم می کرد که همچون آنان دستگیر شود، بدنش می لرزید. و وقتی عطیه امتناع رویا را در ادامه ی کار دید، به او گفت: که چند ماه پیش کاری را رد کرده است. به او گفت که از کم و کیف کار بی اطلاع است و همین قدر می داند که کاری است راحت و پولساز.
    رویا مقابل او ایستاد و گفت:« نیومد.»
    عطیه گفت:« چه عجله ای داری؟ کم کم داری حوصله مو سر می بری.»
    رویا در دل به عطیه حق می داد که عین خیالش نباشد. او با رویا فرق داشت و این طور که رویا در این یک ماه متوجه شده و از زبان دوستان دیگرش شنیده بود، هیچ کس در پی یافتن او نبود و رویا کنجکاو بود بداند چه چیز باعث شده است بودن یا نبودن این دختر به حال کسی فرق نکند. اما در مورد خودش احساس می کرد که کسی سایه به سایه در تعقیب اوست و بالاخره روزی او را می یابد و به این زندگی تیره اش پایان می دهد.
    دوباره به سراغ عطیه رفت و پرس:« پس چی شد؟»
    عطیه گفت:« نمی دونم. باور کن اون روز نیم ساعت هم اینجا نشسته بودم که اومد سراغم.»
    « اینم از بد شانسی منه.»
    ناگهان عطیه با اشاره به چند متر دورتر، گفت:« اوناهاش.خودشه.»
    رویا مسیر نگاه او را دنبال کرد زنی متوسط القامه را دید که مانتو شلواری کرم رنگ بر تن داشت و عینک تیره ای روی بینی ظریفش دیده می شد. سر و وضعش نشان می داد خوش سلیقه و اوضاع مالی اش روبراه است.
    زن با خنده ای تصنعی بر لب که دندانهای خرگوشی اش را آشکار می کرد، جلو آمد و کنار عطیه نشست. رویا هنوز سر پا ایستاده بود. زن سلام و احوالپرسی کرد و رو به عطیه پرسید:« هنوز دلت نمی خواد با من کار کنی؟»
    عطیه با اشاره به رویا گفت:« چرا. اتفاقا این دوستم هم دلش می خواد کار کنه.»
    زن نگاهی به رویا انداخت، به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:« براش گفتی کارمون چیه؟»عطیه گفت:« بله. همون قدر ک شما برام توضیح داده بودین.»
    زن گفت:« فعلا همین اندازه کافیه.»
    سپس از جا بلند شد، بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت:« پس بهتره راه بیفتیم.»
    رویا که شرایط را بسیار آسان یافت، به حرف آمد و گفت:« خانوم. نمی خواین سوالی از ما بکنین؟»
    زن گفت:« تصور می کنی لازمه؟»
    « خوب، این حق شماست که بدونین ما کی هستیم.»
    زن قیافه ای جدی به خود گرفت و در حالی که به راه می افتاد گفت:« ما به دختر فراری بی سر پناه احتیاج داریم که شما هم هستین.»
    این توهین آشکار، حقیقتی را بر رویا آشکار می کرد که دلش می خواست کیلومترها از آن دور شود. اکنون می دید که کابوسهای شبانه اش هر یک در قالبی دیگر به حقیقت می پیوندند؛ حقیقتی که نا خواسته خود را در مسیر آن قرار داده بود و نا خواسته آن را طی می کرد، در حالیکه می دانست چه بسا به دره ای منتهی شود که هر غافلی را به قعر خود می کشاند. با این حال از سر ناچاری به دنبال عطیه که با زن همراه شده بود، به راه افتاد.
    زن در تمام مسیر حتی کلامی بر زبان نیاورد و با سکوتش به رویا و عطیه فهماند که جای هیچ سخنی نیست. مسیر را پیاده طی کردند. البته لزومی هم به وجود خودرو نبود، چرا که مسیر کوتاه بود. زن آنان را به هتلی در همان نزدیکی برد و برایشان اتاقی گرفت. وقتی می رفتند تا زن آنان را به اتاقشان هدایت کند، تمام سوالات رویا که می خواست علت این کار او را بداند، بی جواب ماند. زن در جواب هر سوال فقط نگاهی به رویا می انداخت که رویا مفهومی جز تحقیر در آنها نمی یافت. رویا بببشدت احساس می کرد در دام افتاده اند و شاید اگر عطیه و حرفهای تسکین دهنده اش نبود، رویا بی برو برگرد با آن زن درگیر می شد.
    وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند، زن آن دو را به داخل اتاق راند و خود نیز در پی آنان وارد شد. در را بست و بی معطلی به طرف پنجره رفت، پرده را کشید و رو به آنان گفت: « از حالا به بعد، شما برای من کار می کنین. می تونین شهین صدام کنین، و باید یادتون باشه که گوش به فرمان من هستین و کاری رو می کنین که من می گم. حالا من می رم و فردا بر می گردم. نه از اتاق خارج می شین، نه جلوی پنجره می رین. تا وقتی من نیومده م، همینجا می مونین. غذا به اندازه ی کافی تو یخچال هست. پس لازم نیست از اینجا خارج بشین. یادتون بشه از حالا به بعد عضو یک گروه سری هستین.»
    و بی اعتنا به نگاههای غضبناک رویا از دز بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. بمحض اینکه او رفت، رویا که از آن همه دستور دادنها و منم زدنها کفری شده بود و خود را در حصار بی ارادگی گرفتار می دید، از کوره در رفت و گفت:« با این اعجوبه که نمی شه کار کرد.»
    « خوب، صاحب کارمونه دیگه. بایدم این رفتارو داشته باشه.»
    « دیگه چرا ما رو زندانی کرد؟»
    عطیه که بی حوصله شده بود، گفت:« با با ولمون کن، دختر. تو هم چقدر حوصله داری. بیا بگیر یه کم بخواب.»
    و قبل از اینکه به رویا فرصت اعتراض دهد، لباسهایش را درآورد، روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
    وقتی رویا بی اعتنایی عطیه را دید، کنار پنجره رفت، رده را کنار زد و به وسعت شهر چشم دوخت. همان قدر می دانست که در طبقه ی پنجم یا ششم هتلی ده طبقه است. تمامی شهر از آن ارتفاع حال و هوایی دیگر داشت. مهی غلیظ شهر را پوشانده بود و منظره را بیشتر به رویا شبیه می کرد تا واقعیت. بی شباهت به رویاهایی نبود که او نیمی از واقعیت زندگیش را بابت آن از دست داده بود. به علت وجود مه، سطح زمین به زحمت دیده می شد. مه غلیظ و درهم فشرده رویا را به عالم رویا فرو برد. احساس می کرد قصر بلورینش بر بالای ابرها قرار گرفته است. خود را بر فراز ابرها تصور می کرد، چیزی که همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که هست، تجربه اش کند. و اکنون احساس می کرد با شکوه تر از آن است که تصورش را کرده بود. دلش می خواست پنجره را بگشاید و فارغ و رها بر روی ابرها به پرواز درآید و بی هیچ قید و بندی زندگی مردم را نظاره کند. دلش از خیلی چیزها خون بود؛ از اینکه کسی را فراموش کرده بود که برای خاطرش زندگی اش را تباه کرده بود، از اینکه بی پناه مانده و خود را آواره کرده بود، و از بسیاری چیزهای دیگر. دلش می خواست می توانست زمان را به عقب برگرداند و دوباره تصمیم گیری کند. هنگامی که پدرش را با شهین مقایسه می کرد، درمی یافت چندان فرقی با هم ندارند. تنها تفاوتشان در این بود که نگاههای پدرش گرم و پر مهر بود، ولی نگاههای شهین همه از روی تحقیر و توهین. از اینکه عطیه تا این حد راحت با سرنوشتش کنار آمده بود، تعجب می کرد. او چگونه می توانست بی اعتنا از کنار زندگی تباه شده اش بگذرد و عین خیالش نباشد که سرنوشت چه نا ملایماتی برایش به ارمغان آورده است؟
    همچنانکه دیده به آسمان دوخته بود و روزهای از دست رفته اش را مرور می کرد، بناگه بغض آسمان ترکید و با شکوه و جلال تمام گریست. صدای رعد بی وقفه به گوش می رسید و ناله های آسمان را تداعی می کرد. رویا محو عظمت خداوند، خود را از یاد برد و طبیعت را همراهی کرد. قطرات باران تند و بی وقفه به شیشه ی پنجره می خورد و نا امید پایین می لغزید. رویا که در برابر آن همه عظمت خود را پشت شیشه حبس می دید، احساس خفقان کرد و بی توجه به هشدار شهین و عصبانیت احتمالی او، پنجره را گشود و به باران اجازه داد صورتش را صحنه ی رقص خود کند. باران بر سر و رویش می بارید و رویا آرزو می کرد پایانی برآن نباشد، اگر چه بخوبی می دانست هر آغازی را پایانی ست.
    و در این میان، یاد مادرش بود که به سویش می شتافت؛ مادری که همواره سنگر بلاهایش بود، تنها عزیزی که همیشه به وجودش عشق می ورزید. خاطره ی لحظاتی که مادرش او را در تماشای باران یاری می کرد، آزارش می داد. و خود را لعنت کرد که چرا قدر آن لحظات را ندانسته و هر بار مادر را به بهانه ی نیاز به تنهایی و خلوتی که هیچ گاه ثمری جز افکار و رویاهای تباه کننده برایش نداشت، از خود رانده بود. یاد مادرش چشمهایش را به اشک نشاند. چشمهای به ماتم نشسته ی رویا به دور دست خیره شد. نگاهش مهر و محبتی را جستجو می کرد که مفت آن را از دست داده بود. پس اشکهای به اسارت کشیده اش را آزاد کرد تا به آرامی همراه با اشکهای آسمان که صورتش را صیقل میداد، به روی گونه فرو غلتد. در آن لحظات، همچون مفلوکی بود که در تنهایی با خود به درد دل می نشیند. و هنگامی که به حضور اشکهایش پی برد، از پنجره فاصله گرفت تا بداند آیا براستی آنها سر به شورش برداشته اند؟ سپس نا خشنود از این همه ضعف و درماندگی، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد، پنجره را بست و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشد، کتاب مورد علاقه اش را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. عاشق دیوان حفظ بود. همیشه آن را همراه داشت و زندگی اش را بر اساس آن بنا می نهاد. اما اکنون احساس می کرد در گوشه ای از زیر بنا ، پایه را کج نهاده است. همچنان که با حافظ خلوت کرده بود، خستگی بر او چیره شد و خواب او را در ربود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفهمید چقدر گذشته بود که با صدای هق هقی آرام از خواب بیدار شد. احساس کرد نیمه های شب است. تعجب کرد که چگونه ممکن است این همه مدت بدون احساس گرسنگی و تشنگی بخوابد و دلیلش را خستگی زیاد تعبیر کرد. نوری بنفش رنگ از بیرون به داخل می تابید و رویا با نگاهی به اطراف، عطیه را دید که با موهای پریشان به روی شانه پشت به رویا کنار پنجره ایستاده و در حای که سرش را به پنجره چسبانده است، می گرید. رویا تماشایش کرد. با آن موهای پرپشت سیاه به ملکه ها می مانست. ابتدا رویا تصمیم گرفت او را به حال خود بگذارد. اما وقتی صدای گریه ی او اوج گرفت، رویا از تخت به زیر آمد. وقتی از جا بلند شد، کتاب حافظ از روی سینه اش پایین افتاد. رویا خم شد، آن را از روی زمین برداشت و دوباره در کیف گذاشت. سپس به طرف عطیه رفت، دستش را روی شانه ی فرو افتاده ی او گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.
    برای یک لحظه چیزی نمانده بود قلب رویا از شدت ترس باز بایستد. اما بی درنگ به خود آمد و توانست ترس خود را مهار کند. عطیه نقاب سنتی جنوبیها را به چهره زده بود. تنها لبها و چشمانش از پشت آن پیدا بود و اشکهایی که از زیر نقاب پایین می آمد و از چانه فرو می غلتید.
    عطیه با دیدن رویا خود را در آغوش او را کرد و بشدت گریست. رویا نمی دانست چه کند. از روز اول آشنایی احساس کرده بود عطیه دوست ندارد درباره ی گذشته اش حرف بزند و اکنون نیز رویا دلش نمی خواست با پرسش او را در معذور قرار دهد. بنابراین همچنان که او را در آغوش داشت، تنها به نوازش موهای آشفته اش رضایت داد. عطیه در اوج بی پناهی در آغوش رویای بی پناه می گریست و رویا دلش به حال خودش و عطیه و تمام کسانی که در جای جای این کره ی خاکی بخت برگشته و بی پناه بودند، سوخت.
    باران بند آمده بود و بوی هوای باران خورده از درز پنجره خود را به داخل می کشید. رویا همچنان که عطیه را نوازش می کرد، بوی باران را به مشام کشید. این اولین بار بود که عطیه را این چنین آشفته می دید. خیلی دلش می خواست بداند در ذهن او چه می گذرد. او هرگز از گذشته اش حرفی نزده و در برابر سوال رویا و دیگر دوستانش با لبخندی ملیح از زیر بار جواب شانه خالی کرده بود. بنابراین رویا که صلاح نمی دید علت گریه اش را از او بپرسد، به حرفهای کلی بسنده کرد.
    « سرشت آدم به گونه ایه که نیمی از وجودش به حال خودش دل می سوزونه و نیمی دیگر وجودش به حال اون نیمه اول . و این دل سوزوندنها و غصه خوردن ها باعث میشه کوهی از غم روی دل آدم تلنبار بشه.»
    عطیه همچنان هق هق کنان گفت: «پس کو اون دلی که به به حال ما بسوزه؟»
    «بزار روزگار کماکان سرسختیشو به رخمون بکشه و منتظر هیچ دلسوزی هم نباش.»
    عطیه سرش را در شانه رویا فرو برد و گفت:«فقط همین قدر می دونم که الان از دنیا و تمام متعلقاتش متنفرم.»
    سپس خود را از میان بازوان رویا بیرون کشید و در حالی که پشت سر هم واژه متنفرم را تکرار می کرد، به طرف تختش رفت، خود را روی آن انداخت و گریه از سر گرفت.
    رویا ترجیح داد دیگر مزاحم او نشود و اصلاً متوجه نشد که چه موقع از هوای ابری دل کند و از پنجره دور شد و به تختخوابش برگشت.
    صبح روز بعد، ابر ها به افتخار حضور خورشید کنار رفته بودند. صبحی زیبا و آفتابی، و در عین حال سرد بود.
    عطیه بیدار شده بود و موهایش را مرتب می کرد که رویا در رختخواب نیم خیز شد و صبح بخیر گفت. عطیه با شنیدن صدای او به عقب برگشت و با لبخندی بر لب سری تکان داد و دوباره رو به آینه مشغول برس کشیدن به موهایش شد.
    رویا محو تماشای موهای زیبای عطیه بود که کلید در قفل چرخید و بعد از لحظه ای ، شهین با ابهتی نا گفتنی وارد اتاق شد. با ورود او، عطیه از روی صندلی جلوی میز توالت بلند شد و رویا هم از تخت به زیر آمد. شهین نگاهی سریع به پرده کشیده انداخت و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و با لحنی خشک و رسمی گفت:« از امروز کارتون شروع می شه.»
    بعد کمی آنان را بر انداز کرد و گفت:«باید از این حالت دخترونه بیرون بیاین. این طوری زود شناسایی می شین. از حالا به بعد، هرچی ما می گیم می پوشین، هرچی ما می گیم می خورین و هر کاری که ما می گیم می کنین.»
    رویا از این همه امر و نهی دچار حالت تهوع شده بود، اما ترجیح داد سکوت کند. شهین لای در را باز کرد و رو به بیرون گفت:«بیاین تو.»
    به دستور او ، دو زن میانسال که قیافه ای نسبتاً کریه داشتند، وارد شدند و بی آنکه توجهی به آندو کنند، در سکوت از داخل صندوقی که همراه داشتند، دو پیشبند سفید در آوردند و به خود بستند و مشغول آماده کردن دیگر وسایل شدند. شهین بی صدا روی یکی از تختها نشست و مشغول روزنامه خواندن شد. عطیه و رویا هاج و واج به آن دو زن نگاه می کردند و نمی دانستند چه چیز در انتظارشان است.
    یکی از زنها به طرف عطیه آمد و او را روی صندلی نشاند. لچکی به سرش بست و نخ بند را به دست گرفت. ظاهراً قرار بود صورتش را بند بیندازد و ابروانش را بردارد.
    زن دیگر دست رویا را گرفت تا او را روی صندلی بنشاند،اما رویا دست او را کنار زد و روبه شهین پرخاش کرد:«واسه چی باید ابروهامونو برداریم؟»
    شهین همچنان که نگاهش به روزنامه بود ، گفت:«قیافه دخترونه کار دستمون میده بهتره شبیه زنها باشین»
    «ولی اگه ما نخوایم شبیه زنها باشیم چی؟»
    شهین نگاهی خشم آلود به او انداخت و گفت:«بیخود می کنین، از دیروز که قبول کردین برای ما کار کنین ، دیگه اختیارتون دست خودتون نیست.»
    سپس روزنامه را زمین گذاشت، از جا بلند شد و در حالی که یقه رویا را گرفته بود، گفت:«شنیدی که چی گفتم؟!»
    رویا دست زن را کنار زد و گفت:«من ابرو بردار نیستم که نیستم.»
    شهین عصبانی شد و یک سیلی محکم نثار صورت رویا کرد و به محض اینکه دستش را برای سیلی دوم بالا برد، رویا دست او را گرفت و با دست دیگرش سیلی اهدایی او را پس داد. دو زن همراه شهین به سمت آنان آمدند و رویا را گرفتند. شهین عصبانی از حرکت توهین آمیز رویا، با مشت و لگد به جان او افتاد.
    وقتی عطیه دید که آنان سه نفری به رویا حمله کرده اند، در حالی که از پشت شهین را گرفته بود سعی می کرد متوقفش کند، گفت:« ولش کن. اون که برده ی تو نیست.»
    شهین خود را از حلقه ی دستان او آزاد کرد و گفت:« هر دوی شما برده ی من هستبن.»
    « ولی اگه ما از همکاری با تو پشیمون شده باشیم چی؟»
    « غلط می کنین. شماها تصمیمتون رو گرفتین. راه برگشتی نیست.»
    شهین لگدی دیگر حواله ی رویا که روی زمین افتاده بود، کرد بتندی گفت:« من عجله دارم. زود پاشین کا رو تموم کنین.»
    عطیه که از اول مقاومت را بی نتیجه دیده بود، در مقابل کاری که می خواستند با او بکنند، هیچ واکنشی نشان نداد و رویا هم که بی جان شده بود، اگر هم می خواست، نمی توانست مقاومت کند. وقتی صورتش را بند می انداختند، درد ناشی از کنده شدن موهای صورتش با درد بر جا مانده از سیلی و مشت شهین در هم ادغام می شد.
    کار بند و ابرو نیم ساعت بیشتر طول نکشید. عطیه در آیینه نگاه کرد. ابروان پر پشت و پیوسته اش تبدیل به ابروانی باریک شده و زیبا ترش کرده بود. سپس به سمت رویا برگشت که کماکان عصبانی روی صندلی نشسته بود، و با دیدن او فریاد زد:« وای دختر، چقدر ماه شدی.»
    رویا رویش را از او برگرداند. بغض راه گلویش را بسته بود. از اینکه می دید یکی دیگر از رویاهایش تبدیل به سراب گشته است، بشدت غمگین بود. همیشه در رویاهایش روزی را از نظر می گذراند که برایش مراسم بند اندازان می گیرند و او ابروان برداشته اش را به نامزدش پژمان نشان می دهد واو را به وجد می آورد.
    زنها پیشبند ها را باز کردند و به سراغ صندوق رفتند. و همچنان در سکوت دو دست لباس از داخل آن بیرون آوردند و آنها را به دست رویا و عطیه دادند.
    عطیه نگاهی به لباس انداخت و رو به شهین پرسید:« اینارو چی کار کنیم؟»
    شهین پرخاش کنان گفت:« بخوریدش! خوب معلومه، باید اونا رو بپوشین دیگه.لباسهای خودتون رو هم بندازین دور.»
    عطیه به طرف رویا رفت و در گوشش نجوا کرد:« تورو خدا پاشو اینا رو بپوش. می دونی که مقاومت بی فایده س.»
    رویا از سر غیظ نگاهی به عطیه انداخت تا به او بفهماند بی عرضگی هم حدی دارد، ولی با دیدن نگاه معصوم و پر تمنای عطیه که اکنون با ابروان باریک زیباتر شده بود، حالش دگرگون شد و ر تسلیم فرود آورد، اما همچنان این پا و آن پا می کرد.
    شهین که زیر چشمی مراقب آنان بود، بتندی گفت:« زود باشین! تا کی می خواین معطلش کنین؟»
    « اما آخه جلوی چشم شماها...؟»
    این حرف رویا، شهین را بیش از پیش عصبانی کرد و فریاد زد:« ارواح بابات اگه این قدر با حیایی، پس اینجا چیکار می کنی؟»
    این حرف چنان وجود رویا را در هم کوبید که رمقش را گرفت، اما می بایست تن می داد. می ترسید دوباره او را به باد کتک بگیرند و تحقیرش کنند. بنابراین بسرعت لباسهایش را درآورد ولباسهایی را که شهین داده بود پوشید.
    شهین به طرف رویا رفت و گفت:« هیکل خوبی داری. تا حالا کسی اینو بهت گفته؟»
    رویا نگاه خشم آلودش را به او دوخت و گفت:« تو هم شبیه یه چیزی هستی، تا بهحال کسی بهت گفته شبیه چی؟»
    « نه. دوست دارم از زبون تو بشنوم.»
    « شبیه یه ماده گرگ درنده.»
    شهین با شنیدن این حرف قهقهه ای زد. سپس در حالی که تکه ای از موهای رویا را که روی شانه اش ریخته بود، در دست می پیچاند، گفت:« زبونت خیلی درازه. خودم برات قیچی ش می کنم.»
    سپس همه با هم از اتاق بیرون آمدند. شهین از زنها خواست که آن دو را به داخل اتومبیل ببرند و خود به طرف میز پذیرش رفت تا حساب هتل را تسویه کند.
    ده دقیقه بعد ، همگی سوار بر پرایدی سیاه رنگ بودند و شهین در حالی که همان عینک دودی را به چشم داشت، رانندگی می کرد. رویا و عطیه و یکی از زنها عقب نشسته بودند و زن دیگر در کنار شهین. رویا نگاهی به شهین انداخت. وقتی صورت بزک کرده ی خود را با او مقایسه می کرد،فرق زیادی می دید. اکنون او کاملا آرایش کرده بود و لباسی جلف به تن داشت، در حالی که شهین چندان آرایشی نداشت و لباسش بسیار پوشیده و خانمانه بود. در واقع، همین باعث شده بود که رویا فریب او را بخورد.
    همچنان که در افکار خود سیر می کرد، اتومبیل در کوچه ای تنگ و خلوت توقف کرد و همه پیاده شدند. آنان عطیه رویا را به داخل خانه ای قدیمی هدایت کردند که دیوارهای گلی داشت و حوضی نسبتا بزرگ وسط حیاط حدودا پانزده متری اش خودنمایی می کرد. چند درخت چنار هم در گوشه ای از حیاط سر به آسمان ساییده بود. خانه خالی و ساکت به نظر می رسید.
    شهین در حالی که لبه ی حوض به لجن نشسته می نشست، با صدای بلند گفت:« کجایی، ملکا؟»
    چند ثانیه بعد، زنی حدودا بیست هفت- هشت ساله از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. به شهین سلام کرد و نگاهی به رویا و عطیه انداخت.
    شهین گفت:« اینا همونایی هستن که حرفشونو زدم. از امروز اونا رو به تو می سپرم. راهشون بنداز. تازه کار نیستی. خودت می دونی باید چی کار کنی. برای بقیه ی وسایلشون هم اقدام می کنیم.»
    « خیالتون از این بابت راحت باشه.»
    « راحته. بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی بهت اعتماد دارم.»
    « نظر لطفتونه.»
    شهین به عطیه و رویا رو کرد و گفت:« از حالا به بعد سر و کارتون با این خانومه. حرفش حرف منه. دستمزدتون رو هم همین خانوم میده. فهمیدین یا دوباره بگم؟»
    عطیه جواب او را داد:« بله. فهمیدیم. هر چی شما بگین.»
    این طرز حرف زدن عطیه حال رویا را به هم میزد. از این همه بی ارادگی تعجب می کرد.
    شهین از جا بلد شد و بی آنکه حرف دیگری بزند، همراه آن دو زن از حیاط بیرون رفت. ملکا تا دم در آنان را بدرقه کرد، بعد برگشت و از عطیه و رویا خواست همراه او به اتاق بروند و صبحانه بخورند. بر خلاف شهین، ملکا مهربان به نظر میرسید.[/justify]
    [justify]وقتی شهین و همراهانش سوار اتومبیل شد، شهین ضربه ای روی فرمان زد و گفت:« دختره ی وقیح بی چشم و رو.»
    یکی از زنها که جلو نشسته بود، گفت:« خودتونو ناراحت نکنین. جوونه.»
    « نمی ذارم از جوونیش خیر ببینه.»
    « خیال نمی کنین وجودش برای گروه خطرناکه؟»
    شهین در حالی که به انتهای کوچه خیره مانده بود، انگار با خودش حرف می زد،گفت:« بلایی به ست بیارم که از زندگیت بیزار شی. این طوری دیگه نمی تونی برامون خطر داشته باشی.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای قدمهای سنگینی که به آرامی نزدیک می شد، تمام صداها را تحت الشعاع قرار داده بود و به گونه ای ترسناک بر گوش می نشست. آن قدمها، قدمهایی معمولی نبود، بلکه قدمهای پر از حرص مردی بود که پیش می آمد تا عقده ای دیرین را تلافی کند و به واسط ی آن مرحمی بر زخم کهنه ش بگذارد و وجود ویران شده اش را بازسازی کند.
    هیچ یک از کارکنان کشتارگاه از مفهوم صدای قدمهایی که در سالن پیچیده بود، آگاه نبود اما همگی انگار خطر را احساس کرده باشند، مضطربانه ورود آن مرد را نگاه می کردند، در حالیکه هیچکس از ترس عبدالله خان که بعد از فرار رویا برای دومین بار بود به آنجا پا گذاشته بود، جرات نداشت از کار دست بکشد و حس کنجکاوی اش را فرو بنشاند.
    عبدالله خان بی توجه به تازه وارد ، در انتهای سالن مشغول وارسی کارهایش بود. نسبت به قبل آرام تر به نظر می رسید، ولی همچنان عصبی و تحمل ناپذیر بود.
    مرد بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد، به طرف عبدالله خان می رفت. وقتی به چند متری او رسید، با صدایی بلند و راسخ که حاکی از عقده های درونش بود، گفت:« سلام، عبدالله خان. منم.صابر. منو یادت میاد؟»
    عبدالله خان با شنیدن صدای صابر سرش را بالا کرد و نگاه بی فروغ اما مردانه اش را به صابر دوخت که با حرص او را زیر نظر گرفته بود. سپس پشتش را به او کرد و با صدای بلند فریاد برآورد:« کی این لاشخور رو به اینجا راه داده؟»
    صابر از ترس اینکه مجال حرف زدن نیابد، سریع گفت:« اومده م چیزی رو گوشزد کنم که شاید ازش بی خبر باشی.»
    عبدالله خان که از حضور صابر ناراحت و کلافه بود، بدش نمی آمد که او زودتر حرفش را بزند و برود. اما از طرفی می ترسید آنچه صابر می خواست بگوید، همان باشد که او از وقوعش بر خود می لرزید. بنابراین با فریادی که انگار می خواست بی آبرویی اش را با آن تلافی کند، گفت:« چه چیزی رو؟»
    صابر دل خون و سراپا حرص بابت آنچه از دست داده بود، آتشفشان وجودش فوران کرد و با لحنی پر کینه که انگار کلمه به کلمه ی حرفهایش مرهمی بر داغ دلش بود، طوری که دیگران نیز بشنوند، گفت:« اینو که الان دختر خانومت چطوری و کجا داره عشق و حال می کنه.»
    صدای او در سالن طنین افکند و همه گوشهایشان را تیز کردند تا ادامه را بشنوند. مطمئنا عبدالله خان نیز این توهین آشکار را بی جواب نمی گذاشت.
    عبدالله خان که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته بود، با شنیدن این کلمات به گلوله ای آتشین تبدیل شد، با قدمی بلند و سریع خود را به صابر رساند و قبل از اینکه او بتواند واکنشی نشان دهد، یقه اش را گرفت و او را محکم به یکی از دستگاهها که از بقیه نزدیک تر بود، کوبید و فریاد زد:« حرف بزن،نفله.»
    صابر هم که چنین وضعیتی را پیش بینی کرده بود، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد، اما با دیدن چشمان از حدقه درآمده و صدای گوشخراش عبدالله خان، بی اختیار شروع به لرزیدن کرد و بریده بریده گفت:« ولم کن تا بگم.»
    عبدالله خان یقه ی او را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بشدت مشتاق بود بداند او رویا را کجا دیده است. از سویی می ترسید حرفهایی که او در ملاء عام می زند، صحت داشته باشد.
    صابر پشت دردناکش را از دستگاه جدا کرد، قدمی عقب تر رفت تا از حمله ی احتمالی عبدالله خان در امان باشد و در حال که سعی می کرد خود را بی گناه جلوه دهد، گفت:« با دیدن اون صحنه خونم به جوش اومد، به خودم گفتم آدم با غیرتی مثل شما، حیفه دخترش تو تهرون از این کارها...»
    عبدالله خان دوباره جوش آورد. دلش می خواست دوباره به او یورش ببرد و حقش را کف دستش بگذارد که او را در حضور کارکنانش بی غیرت می نمایاند، اما ترجیح می داد تمام حرفهای او را بشنود. بنابراین با مشتهای گره کرده به او دیده دوخت و با نگاه به او فهماند، مایل است باقی را بی حاشیه روی بشنود.
    صابر که متوجه خشم او شده بود، ادامه داد:« به خدا با همین دو تا چشمای خودم دیدم که ... چطوری بگم... با سر و وضعی زننده داشت سوار ماشین می شد. چند تا زن دیگه هم بودن.»
    عبدالله خان نمی توانست آنچه را شنیده بود، باور کند، یعنی دلش نمی خواست باور کند، چرا که باور آن به معنای قبول بی آبرویی محرز بود بجز این، آنچه آزارش می داد، یکی شرم از حقیقتی بود که چند لحظه پیش شنیده بود و از سوی دیگر، گستاخی مردی مثل صابر را که تره هم برایش خرد نمی کرد، تحمل کند و ببخشد.بنابراین با یک جست او را به چنگ آورد و به زیر مشت گرفت. از آنجا که صابر لاغر و ریز نقش بود، اگر هم می خواست نمی توانست در مقابل عبدالله خان درشت اندام و قوی مقاومت کند، و چون عبدالله خان هم دست بردار نبود، اگر کارکنانش پا در میانی نمی کردند، کشته شدن صابر حتمی بود.
    عبدالله خان به اصرار دیگران دست از صابر برداشت و قبل از رفتن، لگدی دیگر نثارش کرد و گفت:« آخرش خودم عزراییلت می شم.»
    و با قدمهای سنگین به سمت اتاقش به راه افتاد. از خبری که شنیده بود بیشتر کفری بود تا از کار صابر. از اینکه تمام اطرافیانش دردش را کوچک می پنداشتند، عذاب می کشید. دلش می خواست فریاد بزند و غم دلش را بر همه نمایان کند، ولی می ترسید کسی حرفهایش را به خلاف بشنود و او را بیش از پیش رسوای خاص و عام کند. پس وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوبید.
    کارکنان عبدالله خان شگفت زده از اینکه صابر با آن جثه ی نحیفش توانسته بود او را با آن همه ابهت به زانو درآورد، تا وقتی در اتاق عبدالله خان بسته شد، جرات حرف زدن نداشتند و پس از اطمینان از رفتن او، صابر را که صورتش خونین بود، از روی زمین بلند کردند و نشاندند.
    یکی از آنان که دست خود را تکیه گاه او کرده بود، گفت:« مرد حسابی، به تو چه مربوط که می خوای بیخودی هم خودتو به کشتن بدی هم اون دختر بیچاره رو؟ تو که عبدالله خان رو می شناسی. پس چرا این چرندیات رو تحویلش دادی؟»
    هر کس چیزی می گفت و او را محکوم می کرد. وقتی صابر یکصدا شدن کارکنان عبدالله خان را دید، در حالیکه از درد به خود می پیچید، سخن آغاز کرد و آنچه را مدتها بود در سینه دفن کرده بود با بغضی که در گلو داشت، بیرون ریخت.
    « اون روز که عبدالله خان منو جلوی خاص عام رسوا کرد، کجا بودین؟ کجا بودین که ببینین چطوری آبرو مو جلوی سر و همسر برد؟ کجا بودین اشکهای خواهرمو که بی گناه از خونه بیرونش کردم و باعث شدم خودشو سر به نیست کنه، ببینین؟ درسته که اون با یکی فرار کرده بود، اما بعد زنش شده بود و طفلک وقتی پنج- شش ماهه باردار بود، شوهرش در یه تصادف مرده بود. اون بیچاره به من رو آورد، اما همین عبدالله خان باعث شد بیرونش کنم. اونم رفت و خودشو کشت.»
    صابر ساکت شد، چشمان به اشک نشسته اش را با پشت دست پاک کرد و دوباره به حرف آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « یکی نبود اون موقع به عبدالله خان بگه به تو چه مربوط؟ اگه فشارهای اون نبود، من خواهر آواره م رو زیر بال و پر می گرفتم و گناه نکرده ش رو می بخشیدم. عبدالله خان بود که او را به سمت گناهی بزرگ تر سوق داد. امیدوارم خدا از سر تقصیرش نگذرد.»
    صابر دوباره ساکت شد تا بغضش را فرو دهد. همه در سکوت او را نگاه می کردند. هیچ یک از آنان جمله ای نمی یافت تا با آن بتواند از عبدالله خان دفاع و صابر را محکوم کند.
    صابر ادامه داد:« می دونم دخترش گناهی نداره و من نمی بایست اونو علیه دختر بیچاره می شوروندم. می دونم خودش باعث شده دختره فرار کنه. فقط می خواستم بهش ثابت کنم هر کسی ممکنه اشتباه کنه.»
    یکی از آنان پرسید:« حالا واقعا دختره رو با وضع ناجور توی تهرون دیدی؟»
    صابر گفت:« دیدم ولی نه اون طوری. اتفاقا خیلی هم سنگین و با وقار بود.»
    مردی که همسن و سال عبدالله خان نشان می داد و در واقع دوست صمیمی او بود، آهی کشید و با صدای نخراشیده اش گفت:« من عبدالله را بهتر از همه تون می شناسم. با این حرفایی که تو زدی، گور دختره رو کندی.»
    سپس از جا بلند شد و گفت:« همه ی حرفات قبول، اما فکر کن ببین فرق بین تو و عبدالله خان که میگی باعث مرگ خواهرت شد چیه.»
    و رویش را برگرداند و در حالی که به طرف اتاق عبدالله خان می رفت، فکر کرد: چی می شد وقتی آدما می دیدن مشکلات زندگی یه نفر به گره ای کور تبدیل شده، به جای گره رو کورتر کنن یا کلا نخ رو قطع کنن، سعی می کردن گره رو باز کنن؟
    او نگران رویا بود. از بچگی او را می شناخت و می دانست دختری نیست که مرتکب خلافی شود، اما می ترسید چرخ زمانه بر وفق مراد نچرخیده و او لاجرم در منجلاب فساد غرق شده باشد.
    پشت در اتاق عبدالله خان رسید. مردد بود داخل شود و حصار تنهایی عبدالله خان را در هم بشکند یا نه. چند لحظه ای تامل کرد و بالاخره ضربه ای به در نواخت و وارد شد.
    عبدالله خان پشت میزش نشسته و سرش را در میان دستش گرفته بود. با شنیدن صدای در سرش را بالا کرد و وقتی دوست قدیمی اش را دید، با لحنی پر درد که هنوز غرور و ابهت مردانه اش در آن آشکار بود گفت:« می بینی، قاسم؟ می بینی روزگار چقدر بی رحم و لا کرداره؟ چقدر پست و ظالمه؟ اون قدر که یکی مثل صابر بیاد و منو، عبدالله خان تیموری را به باد تمسخر بگیره و جلوی کارکنانش سکه ی یه پول کنه؟»
    قاسم جلو رفت و روی صندلی کنار میز نشست. با یک نگاه می توانست به تاثیر حرفهای صابر در او پی ببرد. بعد از آن ماجرا، شاهد بود که چطور این کوه پر استقامت همچون شمعی می سوزد و رو به نابودی می رود. دیگر از آن همه هیبت و رفتار غرور آمیز چیز زیادی باقی نمانده بود. حتی کسی که او را نمی شناخت، با دیدنش به عمق مصیبت وارد بر او پی می برد.
    قاسم نمی دانست چه بگوید و در پی یافتن کلامی تسلا بخش چشمانش را اطراف اتاق می گرداند. همیشه از خود می پرسید چرا عبدالله خان با آن همه جلال و جبروت اتاقی را به عنوان دفتر کار برگزیده است که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و تنها منبع روشنایی اش لامپهایی است که به دیوار و سقف نصب شده است؟
    قاسم پس از مدتی سکوت سرش را پایین انداخت و گفت:« مگه نشنیدی میگن جبر روزگار شاه رو محتاج گدا می کنه؟»
    « ولی کدوم جبر صابر رو روبروی من قرار داده؟»
    « همون چیزی که خودت باعث و بانی ش بودی.»
    « چه کار کنم؟ به هر دری می زنم، بی فایده س. این تقدیر شوم ارثیه ایه که از پدرم بهم رسیده. همون تقدیری که پشت پدرمو، سالار خان تیموری رو شکست و تا آخر عمر بد بختش کرد.»
    « چرخ گردون پدر و پسر نمی شناسه. مصیبت آدما رو انتخاب نمی کنه. همه دچارش می شن. هر کی به یه نحو.»
    عبدالله خان ساکت ماند. از وقتی صابر در حضور دیگران او را تحقیر کرده بود، برای لحظه ای پدرش از جلوی چشمانش دور نمی شد. به یاد زمانی افتاده بود که پدرش رسوا و انگشت نمای خاص و عام شده بود.اکنون احساسات پدرش را درک می کرد. به عمق تاثر او پی می برد و می فهمید داغ ننگ بر روی پیشانی یک مرد، چقدر سخت و سنگین می نشیند.آیا او دوباره می توانست کمر راست کند و همچون گذشته به زندگی ادامه دهد؟
    عبدالله خان از پشت میزش بلند شد، پالتوی پوستش را روی شانه انداخت و بی توجه به حضور قاسم به قصد خروج از کشتارگاه از اتاق بیرون رفت. با خود می گفت: قاسم نمی تونه احساس منو درک کنه. اون که بی آبرو نشده. اونو که مسخره و انگشت نما نکردن. پس نمی فهمه من چی می گم.
    سوار اتومبیلش شد و بر پدال گاز فشار آورد. اتومبیل بشدت از جا کنده شد و همراه با جیغ صدای لاستیکها به روی اسفالت، حرکت کرد.
    خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشت، خاطراتی که عمری آنها را به دنبال خود کشیده بود و به واسطه ی آن خانواده اش را بدان حد تحت فشار گذاشته بود که باعث شده بود دخترش از خانه بگربزد. سرنوشتی همچون سرنوشت پدرش. ماجرایی که پدرش سالار خان را به ذلت و بد بختی کشانده بود.
    وقتی مادر او را وادار کرده بودند به عقد سالاد خان شصت ساله درآید، شانزده سال بیشتر نداشت و دل سپرده ی پسر همسایه بود. سالار خان که ثروت و مکنتش زبانزد خاص عام بود، بعد از فوت همسر پیرش تصمیم به ازدواج دوباره گرفته و ریحان را به عنوان قربانی برگزیده بود. پدر و مادر ریحان که ثروت سالار خان کورشان کرده بود، دخترک را واداشتند تن به ازدواج با مردی دهد که در واقع می توانست پدر بزرگش باشد.
    سالار خان از همسر اولش صاحب دو پسر شده بود که هر دو در عنفوان جوانی دار فانی را وداع گفته بودند و بعد از ازدواج با ریحان، در عرض چهار سال صاحب دو فرزند پسر شده و آنان را عبدالله و عزت نام نهاده بود. از نظر او، همه چیز بر وفق مراد بود، اما ریحان با اینکه از مال دنیا بی نیاز بود
    و در میان طلا و جواهر غلت می زد، همیشه فقدان چیزی را در خود احساس می کرد. و سرانجام پس از اینکه از زندگی اجباری با پیرمردی که هیچ احساسی نسبت به او نداشت خسته شد، تن به ادامه ی رابطه ای داد که از زمان دختر بودنش آغاز شده بود و تا بدانجا پیش رفت که حاضر شد از فرزندانش چشم پوشی کند و با معشوق خود بگریزد. آن زمان، عبدالله پنج- شش ساله و عزت بیست ماهه بود. او با فرار خود داغ ننگ و رسوایی را بر پیشانی سالار خان شصت و هفت ساله گذاشت. سالار خان به دنبال ریحان شهرها را زیر پا گذاشت و در هر گوشه و کناری جستجو کرد، اما کوچکترین سر نخی از او به دست نیاورد.
    با اینکه عبدالله خان در آن زمان سنی نداشت، به خوبی همه چیز را به خاطر سپرده بود. به یاد می آورد که چگونه پدرش از این مصیبت رنج می برد و چگونه انگشت نمای مردم کوچه و خیابان شده بود. می دید که پدر پیرش با آن همه عظمت و ابهت در اتاق مطالعه اش می نشست و در خفا می گریست.
    و بخوبی یاد داشت که پدرش بعد از دو ماه جستجوی بی حاصل، کمر به قتل دو کودک معصومش بست، چرا که زنی همچون ریحان آنان را زاده بود. عبدالله می دانست که خانواده مادری اش نیز از خشم سالار خان در امان نمانده و عده ای آواره و چند نفری سر به نیست شده بودند، و بخوبی روزی را به یاد می آورد که پدرش به دور از چشم دیگران او و برادرش را بالای کوهی برد تا آنان را خلاص کند، روزی که عبدالله از نگاههای خشمگین پدر لرزه بر اندامش افتاده بود، در حالی که عزت به روی او لبخند می زد و ...
    ناگهان اتومبیلش به شدت به درختی برخورد کرد. برای لحظه ای نفهمد چه شده است، اما بعد متوجه شد که از پیشانی اش خون می آید. احتمالا در اثر برخورد با فرمان زخمی شده بود. سر زانوانش هم درد می کرد. چند ثانیه ای سرش را روی فرمان گذاشت. سپس سرش را بالا کرد، مشتهایش را محکم روی فرمان کوبید و نعره کشید:« به مردونگی هر چی مرده قسم، تا وقتی سرتو از تنت جدا نکنم، آروم نمی گیرم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب چنان با شکوه می نمود که دل هر دردمندی را آرام می کرد. نور ماه از پس ابرهای پاره پاره زیباتر از همیشه بر زمین می تابید. به نظر می رسید دوباره آسمان دوباره هوای گریستن دارد. باد که با هر یک از عوامل طبیعت همگام بود، بار دیگر بی توجه به عالم و آدم، وزیدن آغاز کرده بود و این بار سردتر و سخت تر، به طوری که هر چه را سر راه می دید، در هوا شناور می کرد.
    خانه ی عبدالله خان در سکوتی خوفناک فرو رفته بود و انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند، ساکت و ماتم زده می نمود. مدتها بود که صدای خنده های شادمانانه از آن خانه رخت بربسته بود، حتی دیگر صدای داد و فریاد هم از آن به گوش نمی رسید.
    عبدالله خان از پشت پنجره به عظمت شی چشم دوخته بود و افکارش در دنیایی دیگر سیر می کرد. با وجود دردی که در روح و قلبش رخنه کرده بود ، جایی برای توجه به درد جسمانی باقی نمانده بود. روی تختخواب بزرگش دراز کشیده بود و بیرون را تماشا می کرد. در آن لحظه نمی دانست خواستار چیست و از روزگار غدار چه می طلبد. همین قدر می دانست نه توان حرکت دارد، نه دل و دماغ خوابیدن. اسیر افکار مغشوش و در هم ریخته اش بود و بیش از هر چیز، بلاتکلیفی عذابش می داد. از تصور اینکه او باعث شده بود تنها دخترش از خانه بگریزد، به خود می پیچید و هیچ راه چاره ای نمی یافت. تا کنون به این دل خوش کرده بود که سرانجام رویا به همراه پسری که دوستش داشت و برای خاطرش فرار کرده بود، باز می گردد و او به ازدواج آنان رضایت خواهد داد. اکنون زیاد مطمئن نبود و وقتی تصور می کرد دخترش در شهری مانند تهران بی کس و بی پناه است، مغزش سوت می کشید. دلش می خواست بداند او چگونه روزگار می گذراند و کجا سر بر بالین می نهد.
    سرش را در میان دستانش گرفت. چقدر این لحظات برایش درد آور بود. آرزو می کرد بمیرد تا شاید در پناه مرگ بتواند این دوران سخت و کشنده را فراموش کند.
    غرق در افکار خود بود که ضربه ای به در نواخته شد و پس از آن، ابتدا عزت و به دنبال او محمد از در وارد شدند. عبدالله خان با دیدن محمد رنگ عوض کرد. از او بیشتر خجالت می کشید تا از برادرش، چرا که معتقد بود دخترش آبروی او را نیز به باد داده است.
    آقا عزت یکراست به طرف او رفت و لبه ی تخت نشست. محمد نیز به کنار پنجره رفت و رو به آنان ایستاد. عزت نگاهی به سر و روی زخمی و باند پیچ او انداخت و گفت:« با خودت چه کردی، داداش؟ بچه که نیستی. این از خودت، اونم از ماشینت. یه جای سالم براش نمونده. حالا ماشین به جهنم، چرا فکر خودت نیستی؟»
    عبدالله خان به محمد نگاه کرد. محمد رویش را به طرف حیاط برگرداند و بیرون را تماشا کرد. عبدالله خان گفت:« اگه می دونستی چی می کشم،اینو نمی گفتی.»
    عزت که از بابت رویا خیالش راحت بود و خیال می کرد جای او امن است، با لحنی بی اعتنا که تعجب عبدالله خان و محمد را برانگیخت، گفت:« همچی حرف میزنی که هر کی ندونه، میگه چی شده!»
    « دیگه از این بدتر هم می شه.»
    « نه، ولی نمی دونم چرا ته دلم احساس می کنم همه چیز بر وفق مراد تموم می شه.»
    عبدالله خان نگاهش را از محمد که اکنون به او نگاه می کرد، برگرفت و رو به آقا عزت گفت:« کدوم وفق مراد؟»
    « ای داداش. توهم که فقط بلدی آیه ی یاس بخونی.»
    « چطور نخونم؟ تو که امروز توی کشتارگاه نبودی ببینی با عبدالله خان تیموری چه کردن.»
    « چرا، خوب می دونم. قسم برام تعریف کرد. تازه داداش، این نون رو خودت توی سفره ت گذاشتی. می بایستی منتظر یه همچی روزی می بودی.»
    « تو دیگه نمی خواد نمک به زخمم بپاشی. گفتم بیای چون کارت داشتم، یعنی در واقع با کحمد کار داشتم.»
    وقتی عبدالله خان نام محمد را بر زبان آورد، برای لحظه ای نگران واکنش او شد، اما او مثل همیشه ساکت ماند و هیچ واکنشی از خود نشان نداد. عبدالله خان از این بابت متعجب بود و بخوبی می دانست هر کسی به جای محمد بود، با این کاری که رویا کرده بود، چنان قشقرقی به پا می کرد که حکایتش را در کتابها بنویسند.
    محمد به طرف عبدالله خان به راه افتاد، سرش را به نشانه ی ادای احترام کمی خم کرد و گفت:« چه کاری از دست من ساخته س، عمو جان؟»
    عبدالله خان با نیم نگاهی به آقا عزت، گفت:« والله اگه عزت اجازه بده، دلم می خواد یه مدتی بیای با هم بریم تهرون.»
    عزت از جا برخاست و گفت:« تهرون واسه چی؟»
    « واسه اینکه تا اون ورپریده بیشتر از این آبرومونو نبرده، پیداش کنیم.»
    « چرا مثل بچه ها رفتار می کنی، داداش؟ حالا صابر یه حرفی زده تو که نباید باور کنی.»
    « باور نکنم چه کنم؟ تو خودت بودی، دنبالش نمی گشتی؟»
    « حالا چرا بگردیم؟»
    « تو هم حرفا! می زنی ها، پس تا قیام قیامت اونو به حال خودش رها کنیم؟»
    عزت دیگر حرفی نزد. فکر کرد اگر به این ترتیب ادامه دهد، یا لو می رود یا عبدالله خان این طور برداشت می کند که او برای آبرویش ارزشی قایل نیست. بنابراین به محمد چشم دوخت تا ببیند او چه می گوید.
    محمد گفت:« من حاضرم، عمو جان. اما من چند روزی کار دارم. کارهامو که کردم بعد با هم می ریم.»
    عبدالله خان دیده به زمین دوخت و گفت:« باشه. پس کارهاتو روبراه کن. هر چه زودتر بریم، بهتره.»
    « چشم، عمو جان.»
    سپس محمد اجازه ی مرخصی گرفت و با همان آرامشی که وارد شده بود، از اتاق بیرون رفت. رفتار محمد عجیب بود. او همیشه کم حرف و آرام بود، اما حتی در این مورد نیز که نیمی از آن به او مربوط بود، حرفی نمی زد و اظهار نظری نمی کرد. شاید همین بی اعتنایی محمد نسبت به مسایل بود که رویا را از او زده کرده بود.
    وقتی محمد بیرون رفت، آقا عزت شروع به حرف زدن کرد و این بار حسابگرانه.« اگه از من می پرسی، داداش، یه کم دیگه صبر کن ببینیم چی می شه.»
    « آخه برادر من، اینم راهه پیش پام می ذاری؟ چطوری می تونم تحمل کنم؟»
    « حالا شاید خودش پشیمون شد و برگشت.»
    « یه طوری حرف می زنی انگار می دونی چه خیالی داره.»
    اگر چه عبدالله خان این حرف را بی منظور بر زبان آورد، رنگ از روی آقا عزت پرید و این مساله از چشم تیزبین برادرش دور نماند، اما به روی خود نیاورد و گفت:« می دونی عزت، از وقتی این دختره رفته، هوش و حواس ندارم. نمی دونم چی کار کنم. بدجوری توی مخمصه افتاده م. باید یه جوری این داغ ننگ رو از روی پیشونیم پاک کنم. ولی نمی دونم چه جوری. چطوری دلش اومد این کار رو با ما بکنه؟ آخه مگه ما چی کارش کرده بودیم؟»
    عزت برای تمام این سوالها جواب داشت، اما ترجیح می داد حرفی نزند. فکر کرد باید کاری کند و برادرش را از سر درگمی نجات دهد و عزمش را جزم کرد که با وجود امتناع دکتر اندیشمند، از او بخواهد هر چه زودتر رویا را برگرداند.
    آقا عزت و محمد تا پاسی از شب گذشته، در خانه ی عبدالله خان ماندند و به دلداری او که از بی آبرویی می نالید و همسرش که درد دوری دخترش را داشت، پرداختند. بعد از رفتن رویا، خانه ی آنان به ماتمکده ای خوفناک تبدیل شده بود. آسیه پوست و استخوان شده و هیچ اثری از آن همه شادابی و نشاط در او باقی نمانده بود.
    آن شب، عزت و محمد شاهد تمام این نا ملایمات بودند. عزت برای دلداری آنان تا جایی که در توان داشت، حرف زد اما محمد همچنان لبخند بر لب سکوت اختیار کرده بود و حرفی نمی زد. آسیه چندان دل خوشی از محمد نداشت و زیاد محلش نمی گذاشت، چرا که او را عامل فرار دخترش می دانست، ولی از طرفی از روی عزت هم خجالت می کشید که دخترش داغ ننگ را بر پیشانی آنان نشانده است. و تمام اینها از چشم آقا عزت پنهان نمی ماند. بعد از فرار رویا، این اولین بار بود که محمد به خانه ی عمویش می آمد و بی آنکه به گوشه کنایه ی این و آن اهمیت دهد، با لبخندی مرموز بر لب به حرفهایی که رد و بدل می شد، گوش می داد. عزت به دلیل شرایط نا هنجار برادر و زن برادرش فرصت دقیق شدن در رفتار پسر را نداشت و با این باور که محمد نسبت به این قضیه کاملا بی اعتناست او را با افکارش به حال خود رها کرده بود.
    اواخر شب، عزت و محمد با کوله باری از غم راه خانه خود را در پیش گرفتند. عزت در این فکر بود که آیا صابر راست می گفت که رویا را در تهران دیده است؟ مساله ی دیگری که فکر او را به خود مشغول کرده بود، رفتار زینت بود. او بیش از حد مضطرب و پریشان به نظر می رسید و عزت از خود می پرسید آیا دلیل آشفتگی زینت صرفا به دلیل عشقی است که به رویا دارد؟ دلش می خواست از این راز سر دربیاورد. به گونه ای غریب احساس می کرد رازی در میان است. آیا او در فرار رویا دست داشت و به نحوی کمکش کرده بود؟
    وقتی به خانه رسیدند، محمد بی هیچ کلامی به اتاق خود رفت و عزت نیز راه اتاق کار خود را در پیش گرفت؛ اتاقی که هیچ کس جز او و همسرش اجازه ی ورود به آن را نداشت. او به محض ورود به اتاق، در را پشت سر خود قفل کرد، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت.
    بعد از چند زنگ پیاپی، صدایی خواب آلود جواب داد:« الو.»
    « سلام دکتر. حالت خوبه؟»
    « سلام آقا عزت. من خوبم. شما چطوری؟»
    « خوبم. ببخش که بی موقع مزاحم شدم. رویا چطوره؟»
    پژمان آشکارا دستپاچه شد. نمی دانست این بار برای غیبت رویا چه بهانه ای بتراشد. من من کنان گفت:« خوبه. خیلی خوبه.»
    « می تونم باهاش حرف بزنم؟»
    پژمان از این تقاضای نامنتظر یکه خورد و عرقی سرد بر پیشانی اش نشست. گفت:« این موقع شب؟ اون خوابیده.»
    « مهم نیست. بیدارش کن. باید باهاش حرف بزنم.»
    « آخه نمی شه، آقا عزت اون هنوز نمی دونه که من به شما خبر دادم اون اینجاس. هر وقت بهش گفتم، خودم با شما تماس می گیرم.»
    این چندمین بار بود که پژمان سعی می کرد به بهانه ای آقا عزت را دست به سر کند و آقا عزت که به او بد گمان شده بود، این بار تندی کرد و گفت:« ببین، دکتر، اون برادر زاده ی منه و من می گم بیدارش کن.»
    « ولی آخه...»
    « آخه چی؟ بگو و خلاصم کن. منو سر کار گذاشتی، آره؟»
    « به خدا، نه.»
    « پس چی؟ از اول بیخودی گفتی اون پیش شماس؟»
    « به خدا بود، ولی... راستش چند وقت پیش...»
    عزت بی هوا یک دستی زده بود و حالا احساس می کرد آن طورها هم که تصور میکرد، اوضاع بر وفق مراد نیست. هر چه سکوت پژمان طولانی تر می شد، بر نگرانی او افزوده می شد. بالاخره پرخاش کنان گفت:« نصف عمرم کردی. چند وقت پیش چی؟»
    « از اینجا رفت.»
    آقا عزت وا رفت. ناله کنان گفت:« رفت؟ به همین سادگی؟»
    « متاسفم، ولی...»
    « ولی چی؟ تاسف تو به چه درد من می خوره؟ چرا همون روز خبر ندادی؟ اگه این موضوع واسه ی تو جنبه ی سرگرمی دارد، برای ما موضوع آبرو و حیثیته.»
    « این طورها هم که شما خیال می کنی نیست، آقا عزت. در این مدت حتی یه شب هم یه خواب راحت نکردم. هر جا رو بگی، گشتم. راستش نمی دونستم چطوری به شما بگم.»
    سکوتی کوتاه حکمفرما شد. بعد آقا عزت گفت:« خوب، حالا چرا رفت؟»
    « نمی دونم، فقط حدس می زنم شاید مکالمه ی من و شما رو شنیده باشه.»
    اگر چه پژمان منظوری به خصوص نداشت، جمله اش همچون پتک بر سر آقا عزت فرود آمد. از اینکه می دید فرار دوباره ی رویا این بار هم به علت حضور بی موقع او صورت گرفته است، از خودش بیزار شد. حالا دیگر پژمان را مقصر نمی دانست. بنابراین با لحنی ملایم گفت:« معذرت می خوام که این وقت شب مزاحم شدم.»
    « این چه حرفیه، آقا عزت؟ به خدا هر چی بگی حق داری.»
    « نه پسر. تقصیر تو نیست. تقصیر روزگار لا کرداره. خوب دیگه، کاری نداری؟»
    « فقط خواهش می کنم به منم خبر بدین چی کار کردین. من که آروم نمی شینم. انقدر می گردم تا پیداش کنم.»
    « زنده باشی. به خانومت سلام برسون. خداحافظ.»
    « بزرگیتون رو می رسونم. خدا نگهدار.»
    آقا عزت گوشی را گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. این بار براستی نمی دانست چه کند. کوهی غم روی دلش تلنبار شده بود. بشدت احساس گناه می کرد. می بایست کاری می کرد تا بلکه کمی احساس آرامش کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چند روز بیشتر به بهمن ماه باقی نمانده بود و با اینکه هوا به قدری سرد بود که انگار می خواست دلهای گرم را در سینه به انجماد بکشاند، هنوز چشمان مردم به بارش برف روشن نشده بود.
    رویا و عطیه با گامهایی سست از سرما در پیاده رو پیش می رفتند و چنان در خود فرو رفته بودند که انگار جزو جهانیان نیستند. قدمهای آرام و بی شتابشان حاکی از آن بود که چندان میلی هم به رسیدن به مقصد ندارند. رویا از سر بی حوصلگی که اکنون فرمانروای وجودش شده بود، به اولین نیمکت که رسید، روی آن نشست و عطیه را نیز که هاج و واج به او می نگریست، دعوت به نشستن کرد. عطیه به خواهش او سر تسلیم فرود آورد، در کنار او نشست و محو زیبایی طبیعت شد. درختان دو طرف خیابان به ماتم از دست دادن برگهایشان در خود فرو رفته بودند و کلاغهایی که تک و توک روی بعضی شاخه ها دیده می شدند، انگار مانده بودند تا به آرامی در گوش درختان نجوای امیدواری سر دهند. مردم اندکی که گهگاه از مقابل آنان رد می شدند، از شدت سوز و سرما سر در بالاپوش خود فرو برده بودند و بی توجه به آنان عبور می کردند.
    رویا بسته ای کوچک را از داخل کیفش بیرون آورد و آن را جلوی چشم زیر و رو کرد تا بلکه بفهمد در آن بسته ی مرموز که چندی است آن را با خود حمل می کند و به نقاط مختلف می رساند، چیست. دلش می خواست بداند این بسته های کوچک چه چیزی را در خود جای داده اند که او به یمن وجود آن توانسته است به آرامش و مکنت دست یابد.
    او سرش را بالا کرد، نگاهی به صورت سرخ و یخ زده ی عطیه انداخت و با نگاهی دوباره به بسته، گفت:« آخرش باید سر دربیارم توی این بسته چیه. آخه اصلا معنی نداره برای کار به این آسونی که یه بچه هم می تونه انجامش بده، این همه به ما برسن.»
    عطیه سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:« با این کار لگد به بخت خودت می زنی. بیکاری؟ به من و تو چه؟ الحمدالله وضعمون خیلی خوبه. اون روز ندیدی چطوری اون دختره رو گرفتن و بردن؟»
    « این چه ربطی داره؟»
    « گرفتنش چون جا و مکان نداشت. اگه اونم مثل ما یه کار داشت و سقفی بالای سرش بود که گیر نمی افتاد.»
    « اما من خیال نمی کنم این کاری که ما داریم می کنیم، اونقدرها هم بی درد سر باشه.»
    « ببین، من نه الان حوصله کارآگاه بازی دارم، نه دنبال درد سر می گردم. سرت به کار خودت باشه. ما که مشکلی نداریم.»
    رویا به طرف عطیه چرخید، مستقیم در صورت او نگاه کرد و گفت:« بد بخت ساده، هیچ به فکرت رسیده چرا این قدر پنهان کاری می کنن؟»
    « اگه این طور باشه که تو می گی، یعنی بلایی سرمون میاد؟»
    رویا نفسی عمیق کشید و گفت:« من چی میگم، این چی میگه! من دارم می گم چرا به ما نمی گن موضوع چیه؟»
    « رویا، کم کم دارم می ترسم.»
    « غلط کردم. ول می کنی؟»
    عطیه از روی نیمکت بلند شد، ساکش را روی شانه انداخت و رو به رویا که هنوز نشسته بود، گفت:« پاشو بریم. راهمون دوره.»
    « تو هم توی این سرما حوصله داری ها. یه کم دیگه بشین.»
    « دختر خوب، مگه ملکا نگفت هیچ وقت کاری نکنین که جلب توجه کنین؟ اینجا نشستن که ما رو انگشت نما می کنه.»
    رویا بی توجه به آنچه عطیه گفته بود، چنان در عمق چشمان او غرق بود که عطیه را به اعتراض وا داشت.« چته؟ چرا بروبر منو نگاه می کنی؟»
    رویا سرش را کج کرد و گفت:« عطیه می شه یه بارم تو درد دل کنی؟»
    « پاشو تو هم حوصله داری.»
    « همیشه برام سواله که تو کی هستی، از کجا اومدی، چی کار می کردی. اصلا این همه توداری رو از کی به ارث بردی؟ باورت می شه بعضی وقتها به این خصوصیت تو حسودیم می شه؟ من هنوز از راه نرسیده سفره ی دلمو پهن کردم،ولی تو تا به حال یه کلمه هم راجع به گذشته ت نگفتی. حتی نگفتی اهل کجایی.»
    سپس از جا بلند شد، دستان سرد عطیه را که با شنیدن این حرفها سرد تر شده بود، در دست گرفت و خیره در چشمان حیران او گفت:« واقعا داری از کدوم گذشته فرار می کنی؟ اصلا چی شد که فرار کردی؟ مگه چی به تو گذشته که حتی نمی خوای یه کلمه در موردش بگی؟»
    عطیه دستهایش را از میان دستهای رویا بیرون کشید، به زحمت نگاهش را از نگاه او برگرفت و به مسیری دیگر دوخت و با لحنی بی قرار گفت:« حالا بیا بریم، یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف می کنم.»
    رویا شانه های عطیه را گرفت و او را به طرف خود چرخاند. در آن سرما، دانه های عرق بر چهره ی عطیه نشسته و چشمانش به وضوح بی فروغ شده بود. رویا با دیدن چهره ی در هم رفته ی عطیه، برای یک لحظه از کرده اش پشیمان شد، ولی با این باور که اگر عطیه حرف دلش را با کسی در میان بگذارد، هم سبک میشود و هم این ترس از وجودش بیرون می رود، با لحنی آرام گفت:« عطیه جون، راحت بگو و خودتو خلاص کن. خیلی سخته که آدم غصه هاشو توی دلش تلنبار کنه و هر بار سر به شورش بر می دارن، یه تنه جلوشون وایسه.»
    عطیه نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:« شنیدن قصه ی غصه که این قدر خواهش و تمنا نمی خواد.»
    رویا خنده ای کرد و چانه ی عطیه را گرفت، روی او را به طرف خودش بر گرداند و خواست چیزی بگوید تا بلکه عطیه را به حرف وا دارد، اما با دیدن چشمهای او حرفش را خورد، چرا که در کمال نا باوری، عطیه هنوز حرفی نزده، چشمانش به نم نشسته بود. بنابراین رویا با لحنی بی اعتنا گفت:« اگه اذیتت می کنه، خوب نگو.»
    و دوباره خنده ای کرد و گفت:« هیچ کی نمی دونه، منم روش.»
    ناگهان عطیه بی توجه به مردم، خود را در آغوش رویا رها کرد و به هق هق افتاد. بغض راه گلوی رویا را گرفته بود. دلش می خواست خود را شریک دردهای عطیه کند و پا به پای او اشک بریزد. اما افسوس که اشکهای او به فرمان دلش نبودند و به دستور غرور او عمل می کردند. بنابراین تنها به نوازش او تن داد.عطیه در میان هق هق به حرف آمد و گفت:« نمی دونی چقدر سخته که آدم دائم در تنهایی قصه های غصه هاشو مرور کنه و بار سنگین غمهاشو به دوش بکشه. نمی دونی چقدر دلم می خواد هر چی توی دلم هست بریزم بیرون و خودمو سبک کنم، اما می ترسم.»
    « از چی؟ از کی؟»
    « از تو. از اینکه تو هم تنهام بذاری و دوباره تنها بشم.»
    رویا شانه های لرزان عطیه را گرفت، او را از آغوش خود بیرون کشید، در چشمان پر از اشکش نگاه کرد و گفت:« از منی که هر شب با کبوس از دست دادن تو از خواب می پرم؟»
    و پس از مکثی کوتاه با لحنی ملایم تر گفت:« آدو از خواهر خودش نمی ترسه، می ترسه؟»
    « من تو رو خیلی دوست دارم و ترسم از اینه که از دستت بدم.»
    رویا به شدت هیجان داشت و مشتاق بود بداند در گذشته بر عطیه چه حادث شده است که این چنین از گفتنش می ترسد و مهم تر از آن، نگران از دست دادن اوست؟ به هر حال، به پاس خوبیهایی که عطیه در حق او کرده بود، گفت:« ببین، اگه واقعا تصورت در مورد من اینه، نمی خوام چیزی بشنوم.»
    و رویش را از عطیه برگرداند و ساکش را از روی نیمکت برداشت تا راهی شوند. اما عطیه بازوی او را گرفت و گفت:« نرو، رویا. نرو. بذار برات بگم. بذار خودمو سبک کنم. شاید بتونی دردمو تسکین بدی.»
    رویا با شنیدن حرفهای عطیه که کلمه به کلمه اش سوز دلش را نمایان می کرد، آرام برگشت، بازوی او را گرفت، او را کنار خود روی نیمکت نشاند و با نگاههایی مشتاق عطیه را به سخن گفتن دعوت کرد. مدتی به سکوت گذشت و بالاخره عطیه در حالیکه دیده بر آسمان ماتم زده دوخته بود، لب به سخن گشود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « چندین سال پیش، حدودا هفده- هجده سال پیش، در یکی از روستاهای دور افتاده ی یکی از شهرستان های جنوب، به این دنیای افسونکار لعنتی پا گاشتم. نمی دونم دست تقدیر بود یا به قول مردم، قدمم نحس بود که آخر و عاقبت خودم رو هم به تباهی کشوند. اون طور که می گفتن، همون شبی که من به دنیا اومدم، کد خدای ده صحیح و سالم یک دفعه افتاد و مرد. ده روزه شده بودم و می خواستن منو برای حموم ده روزگی به حموم ببرن که همون روز بیماری وبا در روستا شیوع پیدا کرد و در ظرف چند روز نیمی از اهالی رو تلف کرد. چون در اون روزها من تنها بچه ای بودم که به دنیا اومده بودم، بی رحمانه تمام مصائب و مشکلات رو به حساب بد قدمی من گذاشتن و از همون بدو تول، مهر بد یمنی و بد شگونی به پیشونیم چسبید، طوری که هنوز جای اونو رو پیشونیم حس می کنم. مردم خیلی بی رحم بودن. شایدم حق داشتن، چون بعد از اون پشت سر هم بلا نازل می شد و مصیبت از پی مصیبت. خونواده ی خودمم مصون نموند. دو سه ماهه بودم که برادر هفت ساله م بر اثر ابتلا به وبا جون داد. یه ساله شده بودم که پدر بزرگم همراه تعدادی از اهالی روستا در مسیر شهر به روستا در تصادف ماشین کشته شد. طولی نکشید که مادر بزرگم از غصه ی شوهرش دق کرد و مرد. حالا همه با من سر لج افتاده بودن و پدر و مادرمو با گوشه و کنایه و نگاه های تحقیر آمیز آزار می دادن. من که یکی- دو ساله بودم، از هیچ یک از اون مسایل سر در نمی آوردم. مادرم که دائم حرفهای در گوشی مردم رو می شنید و اتفاقهای نا گوار رو می دید، کم کم داشت باور می کرد که واقعا دخترش، بد قدمه. البته پدرم به این خرافات اهمیت نمی داد، اما خوب، به تنهایی نمی تونست جلوی همه در بیاد.
    من روز به روز بزرگتر می شدم و اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بد تر هم می شد. به هر جا پا می ذاشتم، یا یه چیزی می شکست، یا یه چیزی خراب می شد و یا یکی می مرد. نمی دونم چرا، ولی خودمم دیگه باورم شده بود قدمم نحسه. هر کاری می کردم یا به هر جا می رفتم، یه دسته گل به آب می دادم. واقعا شده بودم مصیبت روستامون. توی هیچ مجلسی منو راه نمی دادن، نه عزا، نه عروسی، نه هیچ جای دیگه. رویا، نمی دونی چقدر برام سخت بود وقتی می دیدم بچه های همسن وسالم خوشحال و خندان راهی عروسی هستن و من حتی حق ندارم همراهی شون کنم. دلم برای خودم می سوخت. بیشتر وقتها با چشمهای گریان نگاهشون می کردم.
    خوب یادمه یه بار که دیدم بچه ها با ذوق و شوق به عروسی یکی از پولدارهای روستا می رن، یواشکی به دور از چشم پدر و مادرم دنبالشون رفتم، ولی... ولی چشمت روز بد نبینه. همین که صاحب مجلس منو بین بجه ها دید، با عصبانیت به طرفم اومد، به بازوم چنگ انداخت، منو کشون کشون از حیاط بیرون برد و پرتم کرد توی کوچه. همه ی تنم درد گرفته بود و وقتی بلند شدم، سر تا پام خاک آلود بود و لباسم پاره پاره. بچه ها وایستاده بودن به من می خندیدن. رنجیده و گریان روانه ی خونه شدم. وقتی مادرم سر و وضع منو دید و فهمید چی شده، چادرشو بست کمرش و روانه ی مجلس عروسی شد. پدرم منو برد توی حیاط، سر و صورتمو شست و وقتی داشت موهامو شونه می کرد، دیدم که داره گریه می کنه. وقتی ازش پرسیدم چرا گریه می کنه، جوابمو با یه لبخند داد، ولی من با اینکه بجه بودم، می دونستم آدما موقعی گریه می کنن که ناراحتن. وقتی مادرم برگشت، اونم گریه کرده بود و یه بند مردمو ناله و نفرین می کرد.
    از اون روز تصمیم گرفتم دیگه از اون هواها به سرم نزنه، ولی خوب، بچه بودم و مثل همه ی بچه ها خیلی آرزوها داشتم.
    شش ساله که شدم، دوستم، تنها دوستی که داشتم، بر اثر ابتلا به اسهال مرد و از اون موقع بود که واقعا معنی تنهایی رو حس کردم. دیگر هیچ کس به بچه ش اجازه نمی داد به من نگاه کنه، چه برسه به اینکه با من بازی کنه. روز به روز درکم از بی رحمی دنیا بیشتر می شد. همیشه زنهای روستا سر اینکه چرا مادرم منو توی خونه حبس نمیکنه و اجازه می ده این آفت روستا توی کوچه پس کوچه ها ول بگرده، با اون دعوا می کردن. مطمئنم اگه بچه نبودم، به چهار میخم می کشیدن. ای کاش اون موقع از صفحه ی روزگار پاکم کرده بودن.
    عطیه ساکت شد. گریه مجال صحبت را از او گرفته بود. آهسته از جا بلند شد و کمی دورتر به درختی تکیه داد و سیر گریست.
    رویا که اکنون جواب بسیاری از پرسش هایش را گرفته و فهمیده بود درد و رنج عطیه از زمانی پا گرفته که او از خود هیچ اختیاری نداشته است، با دلی مالامال از اندوه جلو رفت، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:« همه ی آدما که خوشبخت نمی شن. قانون زندگی اینه که تعدادی مثل ما بد بخت بشن تا خوشبختها قدر خوشبختی شونو بدونن.»
    « ولی این عادلانه نیست که یکی تا قعر دره پایین بره و یکی تا عرش اعلا بالا بره.»
    رویا دستش را جلو برد و با انگشتان بلند و کشیده اش که اکنون به دستور ملکا جهت هماهنگی با دختر های دیگر ناخن بلند لاک زده داشت، اشکهای روی گونه های عطیه را پاک کرد و با لحنی بسیار آرام گفت:« عقده هاتو بریز بیرون. نذار اون قدر توی دلت بزرگ بشه که خفه ت کنه.»
    و عطیه که حالا کمی آرام تر شده بود، ادامه داد:
    « همراه با تمام او مکافاتها و کنایه های چندش آور، پا به هفت سالگی گذاشتم. گمون نمی کنم ذوق و شوقی رو که پدرم برای فرستادن من به مدرسه داشت، تابه حال هیچ پدری داشته، چرا که پدرم احساس می کرد با رفتن من به مدرسه این مسایل حل می شه و منم از تنهایی بیرون میام. آخه کارم فقط این بود که گوشه ی حیاط خاک بازی کنم و با خودم حرف بزنم. ولی افسوس که اهالی روستا دست به یکی کردن و نذاشتن که به مدرسه برم. اونا از دیدن من بیشتر وحشت می کردن تا از دینن دیو دو سر.
    به هر حال، روز اول مدرسه هم از اون روزاییه که یادش برای همیشه در خاطرم ثبت شد. روپوشم رو پوشیدم و کیفم رو پر از دفتر و مداد کردم. از خوشحالی دور حیاط لی لی می کردم. پدر و مادرم با قیافه های در هم نگاهم می کردن، و همین که خواستم به قصد مدرسه از خونه بیرون برم، مادرم مانعم شد، کیفم رو از دستم گرفت و گریه کنان به اتاق برگشت. از شدت ناراحتی روی زمین نشستم و ضجه زدم. اون روز با تمام وجود گریه می کردم. همون طور که هق هق می کردم، پدرم جلو آمد، بغلم کرد و دلداریم داد. اون روز پدر منو همراه خودش به مزرعه برد، برام قصه گفت و سعی کرد سرگرمم کنه، اما من به قدری دلم گرفته بود که هیچ چیز نمی تونست آرومم کنه. به هر حال، این بار هم بزور مردم روستا مجبور شدم از درس خوندن هم مثل خیلی چیزای دیگه محروم بشم. بیشتر روزها رو با پدرم می گذروندم. اواخر هت سالگی م بود که دیگه پدرم بیشتر اوقاتش رو در خونه می گذروند. منو روی پاهاش می نشوند، از سرزمینهای دور برام حکایت می گفت و سعی می کرد دست کم حرف زدن صحیح رو یادم بده. موفق هم شد.
    طولی نکشید که روزگار زشت ترین چهره ش رو نشونم داد. پدرم سرفه های شدید می کرد، طوری که دیگه نمی تونست حرف بزنه. اون موقع هنوز مفهوم بیماری رو نمی دونستم و نمی فهمیدم چرا پدرم عذاب می کشه و روز به روز لاغرتر می شه. بعدها فهمیدم که اون سرطان ریه داشته. اون بیماری فقط پدرم رو از میون بر نداشت، بلکه روزگار منو هم سیاه کرد. پدرم رو خیلی دوست داشتم، اون قدر که با هیچ مقیاسی نمی تونم توصیفش کنم. اون همه چیز من بود. همه کس و تنها دلخوشیم بود. وقتی از دنیا رفت، چیز زیادی نفهمیدم. تعجب می کردم که چرا مردم گریه و زاری می کنن. به هر حال، مثل همیشه در مراسم عزا داری پدر خودمم راهی نداشتم. مردم مرگ اونو هم به حساب بد قدمی من گذاشته بودن.
    در طول یه هفته ای که مردم به خونه ی ما میومدن و می رفتن، من بیشتر وقتم رو توی طویله می گذروندم و در خفا گریه می کردم. بالاخره وقتی مراسم تموم شد، من موندم و مادرم، و تازه اون موقع بود که فهمیدم مرگ یعنی چی. فهمیدم پدرم رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. و تنهایی من به اوج خودش رسید. کم کم داشت حرف زدن یادم می رفت و اگه خاطره ی پدرم نبود، حتما یادم می رفت. هر وقت کتکم می زدن یا اذیتم می کردن، عکس اونو توی دستم می گرفتم، باهاش حرف می زدم و ازش می خواستم مثل اون وقتها نوازشم کنه و دلداریم بده، ولی بی فایده...»
    عطیه چشم در چشم مرطوب رویا دوخت و گفت:« پدرم برای همیشه منو ترک کرد و با رفتنش خوشی و آرامش زندگی منم به یغما رفت.»
    رویا دستش را روی دست عطیه گذاشت و گفت:« آروم باش، عطیه. مرگ پدر تو رو ازت گرفت، پدر منو غرور و تعصب بیجای اون از من گرفت.»
    رویا برای اولین بار کمبود محبت پدر را احساس کرد. دلش می خواست پدر او هم مانند پدر عطیه رئوف و مهربان بود تا او می توانست سر بر شانه اش بگذارد و احساس امنیت و آرامش کند.
    عطیه دوباره به سخن درآمد و این بار به میل خود.
    بعد از اون واقعه، به اجبار مردم، مادرن دار و ندارمونو به حراج گذاشت و از اون روستای لعنتی رفتیم، در واقع فرار کردیم و به شهری دور رفتیم. به جایی که هیچ کس ما رو نمی شناخت و صحبتی از بد قدمی و این حرفا به میون نمیومد. این جابجایی یه مزیت برام داشت و اون این بود که تونستم به مدرسه برم و دوستانی پیدا کنم. احساس می کردم زندگی روی خوش به مانشون داده، اما اون وضع یه سال بیشتر دوام نیاورد. مادرم با یکی از اقوام صاحب خونه مون ازدواج کرد و من زیر سایه ی نا پدری قرار گرفتم. نا پدریم با تند خوییها و آزار کردنهاش، روزی هزار بار منو یاد پدرم مینداخت. سرت رو درد نیارم، روزگارم سیاه بود تا همین پارسال که یهو نا پدریم خوش اخلاق شد و یه ماهی به من محبت کرد، ولی طولی نکشید که فهمیدم می خواسته خرم کنه تا زن داداش دیوونه ش بشم. داد و بیداد راه انداختم، فحش دادم و نا فرمانی کردم، و نا پدریم جوش آورد و افتاد به جونم. تا می خوردم کتکم زد. مادرمم بی نصیب نموند و یه کتک سیر خورد. وقتی نا پدریم از کتک زدن ما خسته شد، از خونه بیرون رفت و اونوقت بود که سرنوشت آوارگی من رقم زده شد.
    مادرم در حالیکه گریه می کرد و از درد می نالید، سرم فریاد کشید که هر چی بد بختی می کشه از دست منه. گفت که از روز اول بد قدم بودم و اونو به خاک سیاه نشوندم. گفت سد راه خوشبختی ش هستم و دیگه ازم که وجودم مصیبته، خسته شده. آرزو می کرد خدا یا منو بکشه یا اونو. و من می دونستم شوهر و بچه هاشو چقدر دوست داره، همون شب از خونه فرار کردم. به همین دلیله که هیچ کس دنبالم نمی گرده. هیچ کس به سراغم نمیاد چون کسی رو ندارم، رویا. می فهمی؟ بی کسم، بی پناهم، یه موجود بد شگون که توی آسمون یه ستاره هم نداره و مرگ تنها مروارید زندگیشو که پدرش بوده ازش گرفته. پدری که اگه بود، می تونست با حضورش خوشی رو مهمون جسم یخ کرده ی دختر کوچولوش کنه.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رویا سرا پا گوش تمام سخنان عطیه را به گوش جان خریده بود، دلش از گذشته ی اندوه بار او به درد آمد. وقتی زندگی خود را با زندگی عطیه مقایسه می کرد، می دید از او بد بخت تر هم هست. از اینکه در تمام مدت آشنایی شان عطیه گذشته ی خود را به دنبال می کشید و جرات بازگو کردنش را نداشت، از خود خجالت می کشید، چرا که احساس می کرد نتوانسته بود اعتمدی را که لازمه ی دوستی متقابل است به او القا کند. از سوی دیگر، باور داشت که زندگی با کسی سر شوخی ندارد و هر حقیقتی را انسان به خود بقبولاند، زندگی به زور آن را به او تحمیل می کند.
    عطیه همچنان هق هق می کرد. رویا او را در آغوش گرفت و گفت:« دیگه نشنوم از این حرفا بزنی. تو بد شگون نیستی. اینو می فهمی؟»
    و ار را چنان محکم بر سینه فشرد که انگار می خواست غمها و شادیهایشان را با هم درآمیزد تا از این پس دلهایشان بهتر بتوانند با هم کنار بیایند.
    عطیه در میان گریه گفت:« یعنی تو بعد از اینم با من دوست می مونی؟»
    « معلومه دیوونه. ما تا آخر عمر با همیم.»
    سپس او را از خود جدا کرد، به چهره ی غمگینش دیده دوخت و گفت:« حالا بهتره به کارمون برسیم. تو هم دیگه فکر گذشته و هر چیزی رو که مربوط به اون می شه، از سر بیرون کن.»
    و آهسته به راه افتاد، در حالی که کلمه به کلمه ی حرفهای عطیه را در ذهن مرور می کرد و هر چه پیش می رفت، بیشتر به عمق اندوه و مشقات او پی می برد.
    عطیه هم ساکش را برداشت و به دنبال او به راه افتاد. حالا خودش را سبک و آرام تر حس میکرد. وقتی به رویا رسید، گفت:« یعنی واقعا برات مهم نیست که من به علت بد قدمی محکوم به آوارگی شدم؟»
    رویا ایستاد. از اینکه می دید عطیه تا این حد نا امید است، متاسف بود و متعجب از اینکه چرا او باید او را سربار زندگی دیگران بداند. پس برای اینکه بتواند یاس را از وجود او بیرون براند، گفت:« از نظر من همه ی محکومان تبرئه اند.»
    بقیه ی راه را با تاکسی طی کردند. عطیه بر خلاف روزهای پیش ساکت بود و سر به سر راننده تاکسی نمی گذاشت. رویا هم چندان سر حال به نظر نمی رسید. احساسی بد و نا خوشایند داشت و نمی دانست علتش چیست.
    بالاخره به مقصد رسیدند و مقابل خانه ای بزرگ در یکی از کوچه های خلوت تهران از تاکسی پیاده شدند. از آنجا که عطیه هنوز تحت تاثیر یادآوری خاطرات گذشته در رخوت به سر می برد، رویا جلو رفت و دکمه ی آیفون را فشار داد. بعد از چند لحظه صدای پسری جوان به گوش رسید که وقتی فهمید چه کسی پشت در است، در را باز کرد.
    رویا و عطیه وارد حیاطی بزرگ و زیبا شدند. درختان قطور حیاط حکایت از قدمت خانه می کرد. استخری بزرگ و باز سازی شده در وسط حیاط قرار داشت. با اینکه زمستان بود و باد خزان از قبل برگهای درختان را به یغما برده بود، محیط شکوه و جلالی به خصوص داشت. رویا به محض ورود در حال و هوایی غریب فرو رفت. آنجا بسیار شبیه به حیاط خانه ی خودشان داشت.
    در کنار یکدیگر طول حیاط را طی کردند و وارد ساختمان شدند. سکوتی که بر داخل خانه حکمفرما بود، کمی عجیب می نمود. هر دو بلا تکلیف و کمی مضطرب وسط سرسرا ایستادند. دقایقی بعد، صدای همان پسری که به زنگ در جواب داده بود، به گوش رسید که آنان را به طبقه ی بالا فرا می خواند. رویا و عطیه نگاهی به یکدیگر انداختند. دو دل بودند که بروند یا نه. به هر حال می بایست بسته را تحویل میدادند. بنابراین شانه به شانه ی یکدیگر از پله ها بالا رفتند. پسرک وسط اتاقی ایستاده بود و به آنان اشاره کرد وارد شوند.
    ابتدا عطیه وارد شد و بلافاصله پشت سرش رویا، و به محض اینکه هر دو از درگاه گذشتند، در بسته شد و رویا و عطیه خود را در محاصره سه چهار پسر جوان دیدند که به نظر می رسید تحت تاثیر الکل قرار دارند. عطیه با دیدن آن منظره کم مانده بود قالب تهی کند. همچنان که با چشمان از حدقه در آمده به آنان خیره مانده بود، به رویا نزدیک شد و خود را به او چسباند.
    اما رویا مصمم وبا اراده ایستاده بود و با ابروان در هم کشیده به آنان نگاه می کرد. چند ماه آوارگی و تنهایی او را شجاع تر و جسور تر کرده بود. از سوی دیگر، احساس می کرد اگر ضعف نشان دهد، سقوطش حتمی است. اینجا نیز غرور همیشگی اش به فریادش رسید و با لحنی محکم گفت:« این مسخره بازیها یعنی چه؟»
    یکی از پسرها که از شدت مستی روی پا بند نبود، گفت:« مسخره بازی نیست. جیگر، خیمه شب بازیه.»
    پسرها با شنیدن این حرف از خنده منفجر شدند و صدای قهقهه شان به هوا رفت. عطیه کاملا روحیه اش را باخته بود، ولی رویا تمام سعی خود را می کرد تا ترس و دلهره میهمان وجودش نشود. در غیر این صورت امکان نداشت موفق شود. پس با لحنی محکم تر گفت:« گوش کنین ببینین چی می گم، معتادهای بی سر و پا. با زبون خوش در رو باز می کنین، یا هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین.»
    پسرها از خنده روده بر شده بودند. عطیه که آشکارا می لرزید، نجوا کنان در گوش رویا گفت:« حالا چه وقت قلدریه؟ ما که حریف اینا نمی شیم.»
    رویا چشم غره ای به او رفت و آهسته گفت:« اما اونا مستن.»
    پسرها مشغول خنده و مزه پرانی بودند. عطیه نجوا کنان گفت:« ولی هر چی باشه هم پسرن، هم تعدادشون از ما بیشتره.»
    رویا بی آنکه اعتنایی به عطیه کند، حواسش را متوجه پسرها کرد. یکی از آنان به سمت او می آمد. رویا احساس کرد پاهایش بی حس شدند. ترسیده بود، اما نمی بایست خود را می باخت.
    پسرک که همچنان نزدیک می شد، نگاه مشمئز کننده اش را روی سر تا پای رویا به حرکت درآورد و گفت:« چه لقمه ی چرب و نرمی! اما یه کم زبون درازه.»
    سپس در حالی که سعی می کرد لحنش جدی تر باشه، ادامه داد:« خودم زبونت رو کوتاه می کنم.»
    و دستش را به طرف صورت رویا جلو برد.
    رویا به سرعت دست او را پس زد و مشتی حواله ی صورتش کرد. پسرک که از قبل چندان تعادلی نداشت، باقیمانده را نیز از دست داد و عقب عقب رفت و روی زمین در غلتید.
    رویا در حالیکه نگاه پر غرورش را از روی او به دیگر پسران می گرداند، گفت:« خیلی ها سعی کردن زبونمو کوتاه کنن، اما جیگرشو نداشتن.»
    سپس در چشم بر هم زدنی یک چاقو از کیفش بیرون آورد و گفت:« حالا اگه مردین، بیاین جلو.»
    پسری که روی زمین افتاده بود، از جا بلند شد. دستی به لبان خون آلودش کشید و جلو آمد. رویا معطل نکرد. کیفش را در هوا چرخاند و ضربه ای نثار او کرد. این بار نیز پسرک تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. رویا جلو رفت، کنار او نشست، چاقویش را روی شاهرگ او گذاشت و رو به دیگران گفت:« دست از پا خطا کنین، شاهرگش رو می زنم. امتحانش مجانیه.»
    و در حالی که چشم از آنان بر نمی داشت، گفت:« حالا برین یه گوشه جمع شین.»
    سپس رو به عطیه کرد و گفت:« کلید رو از روی در بردار و برو بیرون.»
    به محض اینکه عطیه بیرون در قرار گرفت، رویا جستی زد، از در بیرون رفت و در را پشت سرش بست و قفل کرد. تمام تنش می لرزید. نگاهی به عطیه انداخت. او هم رنگ به رو نداشت. رویا دست عطیه را گرفت و او را به دنبال خود تا پایین پله ها کشاند و هر دو از ساختمان خارج شدند.
    حالا در حیاط بودند. رویا ایستاد و نگاهی به طبقه ی بالا انداخت. پسرها کنار پنجره بودند، رویا کلید را لبه ی حوض گذاشت و با صدای بلند گفت:« اینم کلید، نره غولهای عوضی. هر وقت بابا جونتون اومد، بگین در رو براتون باز کنه.»
    و در حالی که عطیه را به دنبال خود می کشید، از خانه خارج شد و به قدری شتاب داشت که حتی در را پشت سر خود نبست.
    وقتی کمی دور شدند، ایستادند تا نفسی تازه کنند. عطیه در دل به شجاعت رویا غبطه می خورد و از اینکه خود تا آن حد دست و پایش را گم کرده بود، خجالت می کشید.
    رو به او کرد و گفت:« نگفته بودی کونگ فو کاری.»
    رویا لبخندی زد و گفت:« پشیمون نیستی از اینکه منو مسخره می کردی چرا چاقو توی کیفم می ذارم؟»
    عطیه لبخندی بی رنگ زد. از داشتن دوستی مثل رویا به خود می بالید. این دومین بار بود که رویا او را از مخمصه می رهاند. بار اول نزاع با دخترهای همکارشان بود که رویا بالای او درآمده بود. شب اول اقامتشان در خانه ی ملکا بود. دخترها سر به سر عطیه گذاشته بودند و به او متلک می گفتند، به طوری که چیزی نمانده بود اشکهای او سرازیر شود. رویا دخالت کرده و کار به دعوا کشیده بود، اما دست آخر دخترها بودند که لت و پار این گوشه وآن گوشه ولو شده بودند، روز بعد از او به شهین شکایت کرده بودند، اما با اینکه شهین دل خوشی از رویا نداشت، از این موضوع نا راضی به نظر نمی رسید و دخترها را به نحوی مجاب کرده بود. از نظر او، رویا به درد گروهشان می خورد. از آن پس، دخترها پا روی دم رویا نمی گذاشتند و صدقه سر او، عطیه هم از مزه پرانیهای آنان راحت بود.
    عطیه رو به رویا کرد و گفت:« همیشه حق با توئه. بابت همه چیز ممنون. اگه تو نبودی، خدا می دونه چه بلایی سرمون میومد.»
    « مدیون خدا باش نه من. خوب دیگه، راه بیفت بریم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محمد ایستاد. باور نمی کرد درست دیده باشد. به خیال اینکه چشمان همیشه منتظرش قصد فریب او را دارند، چند بار پلک زد. خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، ولی امکان نداشت اشتباه کرده باشد. هر چه بیشتر مرور می کرد، بیشتر مطمئن می شد یکی از دو دختری که شتاب زده از خانه ای بیرون دویده و در جهت مخالف او از نظر پنهان شده بودند، محبوب او بوده است. در عین حال تردید داشت. دختری که او می شناخت و همچون جان دوستش می داشت، این طور آرایش نمی کرد و لباس نمی پوشید، محبوب او دختری پاک و محجبه بود که امکان نداشت بدین نحو در انظار ظاهر شود.
    آهسته به سمت دری که دخترها از آن بیرون دویده بودند، به راه افتاد. در باز بود. محمد نگاهی به داخل انداخت. تردید داشت وارد شود یا نه. مکثی کرد و وارد شد. می بایست سر در می آورد. به وسط حیاط رسیده بود که صدایی توجهش را جلب کرد.
    « هی داداش، قربون دستت. اون کلید رو بردار و ما رو از اینجا بیار بیرون.»
    محمد سرش را بالا کرد. چند پسر جوان با سرو روی آشفته کنار پنجره ای در طبقه ی دوم ساختمان ایستاده بودند. محمد نا باورانه نگاهشان کرد.
    یکی از پسرها گفت:« چرا معطلی؟ کلید لبه ی حوضه.»
    بالاخره محمد بر بهت خود فایق آمد و پرسید:« کی شما رو حبس کرده؟»
    همان پسر گفت:« ای آقا، بجنب دیگه! دو تا دختر اومدن و سکه ی یه پولمون کردن.»
    آنچه او می گفت بدین معنا بود که محمد در دنیای خیالی به سر نمی برد و به راستی آن دو دختر را دیده بود. اما آیا به راستی یکی از آنان گمشده اش بود؟ تردید داشت. مگر نه اینکه عاشق همیشه در خیال به سر می برد و به هر که می نگرد معشوق را می بیند؟
    صدای پسرها او را به تعجیل وا می داشتند، از عالم خیال به درش آورد. کلید را از همانجا که پسرها نشانی اش را می دادند، برداشت و وارد ساختمان شد. به محض اینکه در اتاق مورد نظر را باز کرد. مشمئز شد. بوی مشروب و سیگار فضای اتاق را پر کرده بود؛ بوی دو عنصر خانمان سوز که جوانان غافل و نا غافل را به نابودی می کشاند.
    محمد همان جا در درگاه ایستاد. هنوز وارد نشده، دچار سرگیجه شده بود. بینی اش را با دست گرفت و به اطراف نگاه کرد. اتاقی بود بزرگ و جا دار که از وسایلش به نظر می رسید اتاقی شخصی است. در گوشه ی سمت چپ اتاق نزدیک پنجره تختخوابی یک نفره و نا مرتب قرار داشت. در کنار آن کمد لباس دیده می شد که درش باز بود و داخلش به هم ریخته. در سمت دیگر اتاق، میزی سه طبقه قرار داشت که وسایل صوتی تصویری روی آن چیده شده بود. میزی هم در وسط اتاق دیده می شد که گیلاسهای نیمه پر و چند بطری مشروب به طور نا مرتب روی آن پخش بود. ولی جالب تر از وضع اتاق، سر و وضع افراد حاضر در اتاق بود که محمد را به حیرت وا می داشت. جوانانی ژولیده که دگمه ی پیراهنشان نیمی باز و نیمی بسته بود، همگی گردنبند و دستبند طلا یا نقره به خود آویخته بودند و از ظاهرشان پیدا بود همگی نشئه ی الکل هستند.
    یکی از پسرها که گوشه ی لبش خون آلود بود و از گفته اش بر می آمد صاحبخانه باشد، او را مخاطب قرار داد و گفت:« دمت گرم. اگه تو نبودی اوضاع خیط بود.»
    سپس رو به بقیه کرد:« حالا خوب شد مردونگی کرد و در حیاط رو نبست، وگرنه همینجا حبس می موندیم تا بابام بیاد. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن.»
    یکی از آنان که از همه بلند قد تر بود، گفت:« ولی پسر، عجب تیکه ای بود!»
    صاحبخانه گفت:« خوشگلی ش به کنار. چقدر جسور بود.»
    « همینو بگو. فکر کن آدم زنش اینطوری باشه.»
    آنان وجود محمد را از یاد برده بودند که یا از شدت هیجان بود، یا یه دلیل مستی و یا هر دو.
    صاحبخانه گفت:« یادتون باشه به مادر کیوان مژده بدیم امروز یه دختر تلافی تمام دق و دلهای اونو سر پسرش در آورد.»
    و در حالی که صدای قهقهه اش با قهقهه ی دیگران در هم می آمیخت، ادامه داد:« اما جدی چه دست بزنی داشت! وقتی چاقو رو گذاشت پس گردن کیوان، گفتم اجلش رسیده.»
    کیوان که مشغول پاک کردن خون گوشه ی لبانش بود، عصبانی از این گوشه و کنایه ها، رو به آنان کرد و گفت:« لا اقل من یه کاری کردم. شماها که اصلا جرات نکردین جلو برین.»
    صاحبخانه که حالا روی کاناپه ولو شده بود، گفت:« اولا که ما جلو نیومدیم چون روی پا بند نبودیم. ثانیا، اون دختره دیوونه بود. تو که رفتی جلو، چه گلی به سرت زد؟»
    پسری که از همه بلند قد تر بود، گفت:« بله به سرش گل نزد. کله شو شکل گل سرخ کرد.»
    همه زدند زیر خنده، به جز کیوان. او که از شدت عصبانیت مستی از سرش پریده بود، مشتی بر دیوار کوبید و گفت:« اگه مست نبودم، حالیش می کردم.»
    یکی از پسرها که تا آن موقع ساکت نشسته و در بحث شرکت نکرده بود، پکی محکم به سیگارش زد و در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند، به سمت کیوان رفت. وقتی به او رسید، ایستاد، پکی دیگر به سیگارش زد، آرام دودش را از بینی قلمی اش بیرون داد و با حالی که سعی می کرد او را جدی بنمایاند، گفت:« اگه مست هم نبودی، هیچ غلطی نمی تونستی بکنی. ضربه های اون دختره فنی بود.»
    سپس مکثی کرد تا پکی دیگر به سیگارش بزند، که دود آن را در صورت کیوان بیرون داد و با اشاره به زخم گوشه ی لب او گفت:« اینم دلیلش.»
    کیوان که از خنده و تمسخر آنان خونش به جوش آمده بود، فریاد زد:« تلافی این کارشو سرش در میارم. حالا می بینین.»
    و به راه افتاد تا از اتاق بیرون برود که با محمد سینه به سینه شد و گفت:« تو که هنوز اینجایی!»
    محمد که به شدت کنجکاو شده بود، گفت:«نمی شه به منم بگین چی شده؟»
    صاحبخانه جواب او را داد:« یعنی هنوز نفهمیدی؟»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    « نه.»
    « پیش پای تو دو تا دختر اینجا بودن که طاقت شوخی نداشتن.»
    « یعنی چی؟»
    « ای بابا. عجب خنگه.»
    محمد توهین او را نا دیده گرفت و پرسید:« واسه چی اومده بودن؟»
    پسرک صاحبخانه به محمد خیره شد. نمی توانست حقیقت را بگوید. با اینکه آن مرد به آنان کمک کرده بود، به هر حال غریبه بود. بنابراین جواب داد:« همین طوری اومده بودن.»
    محمد پرسید:« بدون اطلاع شما؟»
    یکی از پسرها جواب داد:« اگه اجازه می گرفتن که کار به اینجا نمی کشید.»
    و همزمان به صورت زخمی کیوان اشاره کرد.
    محمد که هنوز تردید داشت، برای اطمینان خاطر گفت:« ببینین، یکی از اونا قد بلند و سفید رو و چشم آبی نبود؟»
    « زدی توی خال، داشی. همون بود که آقا رو لت و پار کرد. اون یکی جرات پلک زدنم نداشت.»
    محمد هیجان زده شد. پرسید:« نفهمیدین اسمش چیه؟»
    « چرا. بلقیس.»
    پسرها با شنیدن این حرف از زبان دوستشان زدند زیر خنده. محمد به شدت عصبانی شد. هرگز تصورش را نمی کرد حتی با چنین افرادی همصحبت شود، اما دست سرنوشت او را وادار به این کار کرده بود. پس با لحنی جدی گفت:« من با کسی شوخی ندارم.»
    پسرها از دیدن قیافه ی جدی و عبوس محمد که حکایت از مصیبتی دیگر می کرد، ترسیدند. کیوان زودتر از بقیه به خود آمد و با لحنی دوستانه گفت:« آخه برادر من. اگه اون قدر باهاش قاطی بودیم که اسمشو بدونیم که این بلا رو سرمون نمی آورد.»
    محمد حیران تر از پیش، پرسید:« مگه می شه یه غریبه، اونم دختر، بیاد توی خونه ی آدم؟»
    یکی از پسرها که سماجت محمد را دید، به خیال اینکه او هم از جانب دخترک گزندی دیده است، دل را به دریا زد و گفت:« ببین، آقا، از این دخترا کم نیستن. ما فقط می دونیم اونا مواد توزیع می کنن. این جور دخترا اون قدرها هم سالم...»
    محمد دیگر چیزی نمی شنید. دنیا پیش چشمانش سیاه شده بود. نمی توانست باور کند. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید رویای او این کاره نیست، رویای او پاک و محبوب است، ولی زبانش در دهان نمی چرخید.
    بالاخره برای دلداری خود ناله کنان پرسید:« پس چرا با شما درگیر شد؟»
    « چون تازه کار بود. همشون اولش این طوری هستن. بعد از مدتی رام می شن.»
    این جمله به معنای واقعی کلمه محمد را در هم ریخت. احساس می کرد نمی تواند روی پاهایش بایستد. سرش گیج می رفت. دلش می خواست حق آن پسرها را برای توهینی که به رویا کرده بودند، کف دستشان بگذارد اما خود را ناتوان تر از آن می دید که واکنشی نشان دهد. بنابراین همچنان که دردل تکرار می کرد امکان ندارد، با بغضی که راه گلویش را بسته بود، به راه افتاد و از خانه برون رفت.
    سر در گریبان فرو برده در خیابان راه می رفت و سعی میکرد آنچه را که شنیده بود، تکذیب کند. خیابان شلوغ پر رفت و آمد بود، اما غوغای درونی او به حدی بود که هیچ صدایی نمی شنید. نفهمید چه مدت است بی هدف در خیابانها راه می رود. افسرده و ماتم زده خود را در پارکی دید. روی نیمکتی نشست و غرق در اندوه به درختان لخت و عریان چشم دوخت. تمام آرزوهایش را بر باد رفته می دید و بنا به عادت دیرین، قلم و کاغذی از جیب درآورد و شروع به نوشتن کرد. همیشه احساس می کرد با این کار می تواند تمام دردهایش را بی هیچ شرمی باز گو کند و از روزی که رویا رفته بود، کاغذ را گورستان بغضهای فرو خورده اش کرده و کمی تسکین پیدا کرده بود. در آن لحظه نیز نیاز به تسکین داشت و شروع به نوشتن کرد.

    با نام اوآغاز می کنم که انتظارم را همدم لحظات تنهاییم کرده است. در انتظارش به درد دل نشسته ام و از رنج انتظاری بی پایانم سخن می رانم. دیگر طاقتم طاق شده است و نمی دانم چه کنم. از دست سرنوشت عصبانی ام. از دست خودم عصبانی ام و بیش از همه از دست او که اینگونه مرا آواره ی غربت کرده است. کاش می دانستم چرا لحظات دیو سرشت انتظار تا بدین حد از من خوشش می آید و بر عکس، لحظه ی شیرین وصال از من گریزان است؟ هر چه به کارنامه ی اعمال و رفتارم می نگرم، چیزی نمی یابم که با آن دلگیرش کرده باشم. اما چه بگویم از دلی که در سینه ی خودم می تپد و زیباترین احساس زندگی را به همراه تحمل ناپذیرترن رنج دوران درخود جای داده و تمام هستی ام را به یک نقطه معطوف کرده است؟ به نقطه هایی که می توانم بگویم کلید بقا و روزنه ای است به روی تمام خوشبختیها... اما اگر نقطه ی پایان باشد چه؟
    پس در این لحظه که آسمان ابری خیال گریستن دارد و اطرافم خاکستری است، نقطه را نگین می نامم که براستی برازنده ی زیبا رویی همچو اوست. اما این کلمه دلم را بیش از پیش به درد می آورد، چرا که نگین زندگی ام را از دست داده ام. از این پس چگونه با درد انتظارم کنار بیایم وباور کنم که برای همیشه از لذت دیدارش محرومم؟ کاش جسارتش را داشتم که تن رنج کشیده ام را میهمان گور سرد و تاریک کنم، اما افسوس که امید دیدارش وادارم می کند بردباری پیشه کنم و همچنان منتظر بمانم.

    دیگر نمی توانست ادامه دهد. باران سطح کاغذ را خیس کرده بود. سر و روی او نیز خیس بود. نگاهی به جملاتی انداخت که قطرات باران کم کم آنها را روی کاغذ پخش می کرد کاغذ را روی نیمکت گذاشت. هنوز از آنچه ساعتی پیش دیده و شنیده بود، در التهاب بود. احساس می کرد تهدید آن مردک خلافکار جدی است و می ترسید پیش از آنکه خود بتواند رویا را پیدا کند، او موفق شود و گزندی به محبوبش برساند. از اینکه خود را نا توان می دید، در عذاب بود. سرش را رو به آسمان کرد و به باران اجازه داد صورت تب دار او را هدف قطرات ریز و مداوم خود کند. لحظه ای بعد، دهان گشود و همراه با بغضی که در گلو داشت نعره کشید:« خدا...!»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/