عطیه با قدمهای تند خود را به نیمکت پارک رساند و نشست. سپس رو به رویا که هنوز چند متری با او فاصله داشت کرد و گفت: « بیا. اینجا خوبه.»
رویا نا آرام می نود. کنار او نشست و گفت:« به نظرت اینجا مناسبه؟»
« آره. اولین بار همینجا بود که اون زن به من پیشنهاد کار داد.»
« تو که می دونستی شغل بهتر و پردرآمد تری هم هست، چرا نگفتی؟»
« خیال نمی کردم قبول کنی.»
« چرا قبول نکنم؟ از دزدی و یه نون بخور و نمیر که بهتره. تازه، ندیدی چه بلایی سر لیلا و شاپرک اومد؟؟»
« چرا. ولی نمی دونم چرا یادم نبود بگم.»
رویا بی حوصله از جا بلند شد و به اطراف نظر انداخت. عصبی به نظر می رسید. دائم دست مشت کرده اش را به دست دیگرش می کوبید و جلوی عطیه رژه می رفت. نگران به نظر می رسید. از آنچه از قبل پیش بینی اش را کرده بود، می ترسید. از چند روز پیش که فهمیده بود شاپرک و لیلا در یک مورد سرقت گیر افتاده اند و بازداشت شده اند، حاضر نشده بود دست به دزدی بزند. وقتی مجسم می کرد که همچون آنان دستگیر شود، بدنش می لرزید. و وقتی عطیه امتناع رویا را در ادامه ی کار دید، به او گفت: که چند ماه پیش کاری را رد کرده است. به او گفت که از کم و کیف کار بی اطلاع است و همین قدر می داند که کاری است راحت و پولساز.
رویا مقابل او ایستاد و گفت:« نیومد.»
عطیه گفت:« چه عجله ای داری؟ کم کم داری حوصله مو سر می بری.»
رویا در دل به عطیه حق می داد که عین خیالش نباشد. او با رویا فرق داشت و این طور که رویا در این یک ماه متوجه شده و از زبان دوستان دیگرش شنیده بود، هیچ کس در پی یافتن او نبود و رویا کنجکاو بود بداند چه چیز باعث شده است بودن یا نبودن این دختر به حال کسی فرق نکند. اما در مورد خودش احساس می کرد که کسی سایه به سایه در تعقیب اوست و بالاخره روزی او را می یابد و به این زندگی تیره اش پایان می دهد.
دوباره به سراغ عطیه رفت و پرس:« پس چی شد؟»
عطیه گفت:« نمی دونم. باور کن اون روز نیم ساعت هم اینجا نشسته بودم که اومد سراغم.»
« اینم از بد شانسی منه.»
ناگهان عطیه با اشاره به چند متر دورتر، گفت:« اوناهاش.خودشه.»
رویا مسیر نگاه او را دنبال کرد زنی متوسط القامه را دید که مانتو شلواری کرم رنگ بر تن داشت و عینک تیره ای روی بینی ظریفش دیده می شد. سر و وضعش نشان می داد خوش سلیقه و اوضاع مالی اش روبراه است.
زن با خنده ای تصنعی بر لب که دندانهای خرگوشی اش را آشکار می کرد، جلو آمد و کنار عطیه نشست. رویا هنوز سر پا ایستاده بود. زن سلام و احوالپرسی کرد و رو به عطیه پرسید:« هنوز دلت نمی خواد با من کار کنی؟»
عطیه با اشاره به رویا گفت:« چرا. اتفاقا این دوستم هم دلش می خواد کار کنه.»
زن نگاهی به رویا انداخت، به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:« براش گفتی کارمون چیه؟»عطیه گفت:« بله. همون قدر ک شما برام توضیح داده بودین.»
زن گفت:« فعلا همین اندازه کافیه.»
سپس از جا بلند شد، بند کیفش را روی شانه انداخت و گفت:« پس بهتره راه بیفتیم.»
رویا که شرایط را بسیار آسان یافت، به حرف آمد و گفت:« خانوم. نمی خواین سوالی از ما بکنین؟»
زن گفت:« تصور می کنی لازمه؟»
« خوب، این حق شماست که بدونین ما کی هستیم.»
زن قیافه ای جدی به خود گرفت و در حالی که به راه می افتاد گفت:« ما به دختر فراری بی سر پناه احتیاج داریم که شما هم هستین.»
این توهین آشکار، حقیقتی را بر رویا آشکار می کرد که دلش می خواست کیلومترها از آن دور شود. اکنون می دید که کابوسهای شبانه اش هر یک در قالبی دیگر به حقیقت می پیوندند؛ حقیقتی که نا خواسته خود را در مسیر آن قرار داده بود و نا خواسته آن را طی می کرد، در حالیکه می دانست چه بسا به دره ای منتهی شود که هر غافلی را به قعر خود می کشاند. با این حال از سر ناچاری به دنبال عطیه که با زن همراه شده بود، به راه افتاد.
زن در تمام مسیر حتی کلامی بر زبان نیاورد و با سکوتش به رویا و عطیه فهماند که جای هیچ سخنی نیست. مسیر را پیاده طی کردند. البته لزومی هم به وجود خودرو نبود، چرا که مسیر کوتاه بود. زن آنان را به هتلی در همان نزدیکی برد و برایشان اتاقی گرفت. وقتی می رفتند تا زن آنان را به اتاقشان هدایت کند، تمام سوالات رویا که می خواست علت این کار او را بداند، بی جواب ماند. زن در جواب هر سوال فقط نگاهی به رویا می انداخت که رویا مفهومی جز تحقیر در آنها نمی یافت. رویا بببشدت احساس می کرد در دام افتاده اند و شاید اگر عطیه و حرفهای تسکین دهنده اش نبود، رویا بی برو برگرد با آن زن درگیر می شد.
وقتی به اتاق مورد نظر رسیدند، زن آن دو را به داخل اتاق راند و خود نیز در پی آنان وارد شد. در را بست و بی معطلی به طرف پنجره رفت، پرده را کشید و رو به آنان گفت: « از حالا به بعد، شما برای من کار می کنین. می تونین شهین صدام کنین، و باید یادتون باشه که گوش به فرمان من هستین و کاری رو می کنین که من می گم. حالا من می رم و فردا بر می گردم. نه از اتاق خارج می شین، نه جلوی پنجره می رین. تا وقتی من نیومده م، همینجا می مونین. غذا به اندازه ی کافی تو یخچال هست. پس لازم نیست از اینجا خارج بشین. یادتون بشه از حالا به بعد عضو یک گروه سری هستین.»
و بی اعتنا به نگاههای غضبناک رویا از دز بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. بمحض اینکه او رفت، رویا که از آن همه دستور دادنها و منم زدنها کفری شده بود و خود را در حصار بی ارادگی گرفتار می دید، از کوره در رفت و گفت:« با این اعجوبه که نمی شه کار کرد.»
« خوب، صاحب کارمونه دیگه. بایدم این رفتارو داشته باشه.»
« دیگه چرا ما رو زندانی کرد؟»
عطیه که بی حوصله شده بود، گفت:« با با ولمون کن، دختر. تو هم چقدر حوصله داری. بیا بگیر یه کم بخواب.»
و قبل از اینکه به رویا فرصت اعتراض دهد، لباسهایش را درآورد، روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
وقتی رویا بی اعتنایی عطیه را دید، کنار پنجره رفت، رده را کنار زد و به وسعت شهر چشم دوخت. همان قدر می دانست که در طبقه ی پنجم یا ششم هتلی ده طبقه است. تمامی شهر از آن ارتفاع حال و هوایی دیگر داشت. مهی غلیظ شهر را پوشانده بود و منظره را بیشتر به رویا شبیه می کرد تا واقعیت. بی شباهت به رویاهایی نبود که او نیمی از واقعیت زندگیش را بابت آن از دست داده بود. به علت وجود مه، سطح زمین به زحمت دیده می شد. مه غلیظ و درهم فشرده رویا را به عالم رویا فرو برد. احساس می کرد قصر بلورینش بر بالای ابرها قرار گرفته است. خود را بر فراز ابرها تصور می کرد، چیزی که همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که هست، تجربه اش کند. و اکنون احساس می کرد با شکوه تر از آن است که تصورش را کرده بود. دلش می خواست پنجره را بگشاید و فارغ و رها بر روی ابرها به پرواز درآید و بی هیچ قید و بندی زندگی مردم را نظاره کند. دلش از خیلی چیزها خون بود؛ از اینکه کسی را فراموش کرده بود که برای خاطرش زندگی اش را تباه کرده بود، از اینکه بی پناه مانده و خود را آواره کرده بود، و از بسیاری چیزهای دیگر. دلش می خواست می توانست زمان را به عقب برگرداند و دوباره تصمیم گیری کند. هنگامی که پدرش را با شهین مقایسه می کرد، درمی یافت چندان فرقی با هم ندارند. تنها تفاوتشان در این بود که نگاههای پدرش گرم و پر مهر بود، ولی نگاههای شهین همه از روی تحقیر و توهین. از اینکه عطیه تا این حد راحت با سرنوشتش کنار آمده بود، تعجب می کرد. او چگونه می توانست بی اعتنا از کنار زندگی تباه شده اش بگذرد و عین خیالش نباشد که سرنوشت چه نا ملایماتی برایش به ارمغان آورده است؟
همچنانکه دیده به آسمان دوخته بود و روزهای از دست رفته اش را مرور می کرد، بناگه بغض آسمان ترکید و با شکوه و جلال تمام گریست. صدای رعد بی وقفه به گوش می رسید و ناله های آسمان را تداعی می کرد. رویا محو عظمت خداوند، خود را از یاد برد و طبیعت را همراهی کرد. قطرات باران تند و بی وقفه به شیشه ی پنجره می خورد و نا امید پایین می لغزید. رویا که در برابر آن همه عظمت خود را پشت شیشه حبس می دید، احساس خفقان کرد و بی توجه به هشدار شهین و عصبانیت احتمالی او، پنجره را گشود و به باران اجازه داد صورتش را صحنه ی رقص خود کند. باران بر سر و رویش می بارید و رویا آرزو می کرد پایانی برآن نباشد، اگر چه بخوبی می دانست هر آغازی را پایانی ست.
و در این میان، یاد مادرش بود که به سویش می شتافت؛ مادری که همواره سنگر بلاهایش بود، تنها عزیزی که همیشه به وجودش عشق می ورزید. خاطره ی لحظاتی که مادرش او را در تماشای باران یاری می کرد، آزارش می داد. و خود را لعنت کرد که چرا قدر آن لحظات را ندانسته و هر بار مادر را به بهانه ی نیاز به تنهایی و خلوتی که هیچ گاه ثمری جز افکار و رویاهای تباه کننده برایش نداشت، از خود رانده بود. یاد مادرش چشمهایش را به اشک نشاند. چشمهای به ماتم نشسته ی رویا به دور دست خیره شد. نگاهش مهر و محبتی را جستجو می کرد که مفت آن را از دست داده بود. پس اشکهای به اسارت کشیده اش را آزاد کرد تا به آرامی همراه با اشکهای آسمان که صورتش را صیقل میداد، به روی گونه فرو غلتد. در آن لحظات، همچون مفلوکی بود که در تنهایی با خود به درد دل می نشیند. و هنگامی که به حضور اشکهایش پی برد، از پنجره فاصله گرفت تا بداند آیا براستی آنها سر به شورش برداشته اند؟ سپس نا خشنود از این همه ضعف و درماندگی، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد، پنجره را بست و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشد، کتاب مورد علاقه اش را از کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. عاشق دیوان حفظ بود. همیشه آن را همراه داشت و زندگی اش را بر اساس آن بنا می نهاد. اما اکنون احساس می کرد در گوشه ای از زیر بنا ، پایه را کج نهاده است. همچنان که با حافظ خلوت کرده بود، خستگی بر او چیره شد و خواب او را در ربود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)