براي من یه مرزي وجود داره ، درست مثل ، مثل مرز قاره آمریکا »
آنجلا و بن به خنده افتادند. اما آلیس به شکل مشهودي ناامید شد.
« ؟ خوب پس ما امشب قراره چی کار کنیم »
هیچی ، ببین بزار یه دو سه روز بگذره ببینم هنوزم چارلی سر حرفش هست یا نه ، از اون گذشته الان شب مدرسه »
« . است
به هیچ وجه نمی خواستم به احساسات آلیس صدمه بزنم. « . پس تعطیلات آخرهفته جشن می گیریم »
امیدوار بودم او را آرام کنم ، بن هم در بحث ما شرکت کرد حالا کتاب کمیکش را کنار گذاشته بود. حواس « البته »
من از بحث دور میشد. عجیب بود که موضوع آزادي من که در ابتدا این همه برایم جالب بود حالا آنقدر ها هم جذاب
نباشد ، به آرامی احساس ناخشنودي می کردم.
زیاد طول نکشید تا فهمیدم ناراحتی ام از کجا منشاء می گرفت.
از زمانی که من از جاکوب بلک در روبروي جنگل کنار خانه مان خداحافظی کرده بودم ، دردي ماندگار در درونم
احساس می کردم ، حس بدي از به خاطر آوردن آخرین صحنه دیدارمان آزارم میداد. این درست مثل ساعتی که هر نیم
ساعت یک بار زنگ ناخوشایندش را پخش می کرد در درون افکارم نفوذ می کرد. با تصویري از صورت جاکوب که از
درد در هم کشیده میشد ، این آخرین خاطره اي بود که از او در ذهن داشتم .
وقتی موج خاطرات دوباره به من حمله ور شد ، تازه متوجه شدم چرا از آزادیم راضی نیستم ، آزادي من کامل نبود.
البته ، من آزاد بودم هر جا که می خواهم بروم ، هر جا غیر از لاپوش . آزاد بودم هر کاري که دلم می خواست انجام
بدم ، جزء دیدن جاکوب . من روي میز خم شدم ، باید یه راه گریزي وجود می داشت .
« !؟ آلیس؟ آلیس »
صداي آنجلا من رو به خودم آورد. او دستهایش رو جلوي چشمان خیره آلیس به عقب و جلو تکان میداد. من این
حالت چهره آلیس رو خوب می شناختم ، حالتی که باعث میشد از ترس به حال شوك بیفتم. نگاه صابت و بی حالت او
نشان میداد که آلیس چیزي بسیار دورتر ازسالن غذاخوري را میدید. اما چیزي واقعی در شرف اتفاق بود. چیزي که به
زودي اتفاق می افتاد ،احساس کردم رنگ از چهره ام پرید.
و بعد ادوارد بلند خندید، خیلی طبیعی و با صدایی آسوده. آنجلا و بن به او نگاه کردند اما نگاه من بر روي آلیس قفل
شده بود. او ناگهان از جا پرید، درست انگار یک نفر از زیر میز به او لگد زده بود.
« ؟ وقت چرت بعد از ظهرت شده آلیس » : ادوارد به شوخی گفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)