صفحه 4 از 27 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 267

موضوع: کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف

  1. #31
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    براي من یه مرزي وجود داره ، درست مثل ، مثل مرز قاره آمریکا »
    آنجلا و بن به خنده افتادند. اما آلیس به شکل مشهودي ناامید شد.
    « ؟ خوب پس ما امشب قراره چی کار کنیم »
    هیچی ، ببین بزار یه دو سه روز بگذره ببینم هنوزم چارلی سر حرفش هست یا نه ، از اون گذشته الان شب مدرسه »
    « . است
    به هیچ وجه نمی خواستم به احساسات آلیس صدمه بزنم. « . پس تعطیلات آخرهفته جشن می گیریم »
    امیدوار بودم او را آرام کنم ، بن هم در بحث ما شرکت کرد حالا کتاب کمیکش را کنار گذاشته بود. حواس « البته »
    من از بحث دور میشد. عجیب بود که موضوع آزادي من که در ابتدا این همه برایم جالب بود حالا آنقدر ها هم جذاب
    نباشد ، به آرامی احساس ناخشنودي می کردم.
    زیاد طول نکشید تا فهمیدم ناراحتی ام از کجا منشاء می گرفت.
    از زمانی که من از جاکوب بلک در روبروي جنگل کنار خانه مان خداحافظی کرده بودم ، دردي ماندگار در درونم
    احساس می کردم ، حس بدي از به خاطر آوردن آخرین صحنه دیدارمان آزارم میداد. این درست مثل ساعتی که هر نیم
    ساعت یک بار زنگ ناخوشایندش را پخش می کرد در درون افکارم نفوذ می کرد. با تصویري از صورت جاکوب که از
    درد در هم کشیده میشد ، این آخرین خاطره اي بود که از او در ذهن داشتم .
    وقتی موج خاطرات دوباره به من حمله ور شد ، تازه متوجه شدم چرا از آزادیم راضی نیستم ، آزادي من کامل نبود.
    البته ، من آزاد بودم هر جا که می خواهم بروم ، هر جا غیر از لاپوش . آزاد بودم هر کاري که دلم می خواست انجام
    بدم ، جزء دیدن جاکوب . من روي میز خم شدم ، باید یه راه گریزي وجود می داشت .
    « !؟ آلیس؟ آلیس »
    صداي آنجلا من رو به خودم آورد. او دستهایش رو جلوي چشمان خیره آلیس به عقب و جلو تکان میداد. من این
    حالت چهره آلیس رو خوب می شناختم ، حالتی که باعث میشد از ترس به حال شوك بیفتم. نگاه صابت و بی حالت او
    نشان میداد که آلیس چیزي بسیار دورتر ازسالن غذاخوري را میدید. اما چیزي واقعی در شرف اتفاق بود. چیزي که به
    زودي اتفاق می افتاد ،احساس کردم رنگ از چهره ام پرید.
    و بعد ادوارد بلند خندید، خیلی طبیعی و با صدایی آسوده. آنجلا و بن به او نگاه کردند اما نگاه من بر روي آلیس قفل
    شده بود. او ناگهان از جا پرید، درست انگار یک نفر از زیر میز به او لگد زده بود.
    « ؟ وقت چرت بعد از ظهرت شده آلیس » : ادوارد به شوخی گفت


  2. #32
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آلیس که به خودش آمده بود گفت
    « حق داري خوابت ببره ، تازه هنوز دو ساعت از مدرسه مونده » : بن گفت
    آلیس دوباره به بحث قبلی بازگشت ، اینبار با تحرکی ساختگی بیشتر از قبل ، شاید خیلی بیشتر. فقط براي یک دقیقه
    دیدم که چشمان آلیس و ادوارد به هم دوخته شد و بعد درست قبل از اینکه کسی متوجه شود آلیس دوباره به آنجلا
    نگاه کرد. ادوارد ساکت بود، و به شکل رویا گونه اي با طره ي موي من بازي می کرد.
    به نظر عجیب می رسید، حتی کمی تصنعی بود. بعد از نهار ادوارد با قدمهاي آ هسته به دنبال بن پیش می رفت و
    راجع به تکالیفی حرف میزد که می دانستم قبلا انجامشان داده بود. همیشه یک نفر در بین ما قرار می گرفت ،گر چه
    ما همیشه فقط چند دقیقه تنها در کنار هم بودیم. وقتی زنگ کلاس پایانی به صدا درآمد بحث ادوارد و مایک نیوتون
    در بین همهمه بقیه دانش آموزان که به سمت کلاس هایشان می رفتند گم شد ، وقتی مایک به سمت پارکینگ
    می رفت چند قدم به آنها نزدیک شدم. و اجازه دادم ادوارد من را به دنبال خود ببرد.
    با سر در گمی به آنها گوش دادم. ادوارد به شکلی غیر معمول به پرسش هاي مایک پاسخ می داد. به نظر می رسید
    مایک با ماشینش مشکل داشت .
    نگاهش رو به دور و بعد به ادوارد انداخت. حتی او هم «. ولی آخه من تازه باتریشو عوض کردم ..... » : مایک می گفت
    متعجب بود .
    « شاید از کابل هاش باشه » : ادوارد پیشنهاد کرد
    باید بدم یکی یه نگاهی بهش بندازه. اما » : مایک ادامه داد « شاید. من جدي هیچی راجع به ماشین ها نمی دونم »
    « نمی تونم از پس مخارج تعمیرگاه داولینگز بر بیام
    من یه چیزایی می دونم.... شاید بتونم یه نگاهی بهش بندازم. فقط بزار آلیس و بلا رو برسونم » : ادوارد پیشنهاد کرد
    « خونه
    من و مایک هر دو با دهان باز به ادوارد خیره شدیم .
    « . ام م م...ممنون. ولی من باید برم سر کار. شاید یه وقت دیگه » : وقتی مایک به خود آمد گفت
    « . حتماً »
    مایک سوار ماشینش شد و با ناباوري سري تکان داد. «. بعدا می بینمتون »
    اتومبیل ولوو ادوارد ، که حالا آلیس هم سوارش بود ، فقط دو ماشین آن طرف تر بود.
    « ؟ این دیگه چه کاري بود » : وقتی ادوارد در جلویی ماشین رو برام باز کرد گفتم


  3. #33
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    ادوارد پاسخ داد<فقط می خواستم کمک کنم>
    و بعد آلیس بر اثر سرعت بالاي اتومبیل این طرف و آن طرف پرت میشد .
    تو اینقدرآم مکانیکی بلد نیستی ادوارد. شاید بهتر باشه اجازه بدي رزالی یه نگاهی بهش بنداره. اینجوري روي بهتري »
    داره ، وقتی مایک ازت خواسته می دونی که ، نه فقط واسه اینکه قیافه مایک رو ببینی که از دیدن رزالی که واسه
    کمک رفته شاخ در آورده. اما از وقتی رزالی به طور نمایشی فارق التحصیل شده و از اینجا رفته شاید این فکر خوبی
    نباشه ، چه بد شد . البته ماشین مایک رو خودت درستش کن. فقط بِپا ازش یه ماشین پر سرعت ایتالیایی نسازي.
    راستی صحبت ایتالیا و ماشین پر سرعتی شد که از اونجا دزدیدم. تو هنوزم یه پرشه زرد به من بدهکاري ، نمی دونم
    « .... می تونم تا کریستمس صبر کنم یا نه
    دیگه به حرفهاي سریع آلیس گوش نمی دادم و اجازه دادم صداي او در پس زمینه ترکیب شه. طاقتم داشت به آخر
    می رسید.
    ازنظر من ادوارد عمداً سعی می کرد از سوالات من دوري کند. خوب! به زودي با من تنها می شد . فقط باید کمی صبر
    می کردم.
    به نظر می رسید ادواردم هم متوجه این واقعیت شده بود. او آلیس را همیشه جلوي ورودي راه جنگلی خانه کالن ها
    پیاده می کرد. گرچه احتمالاً براي دوري از من ادوارد او را تا توي خانه هم می برد.
    وقتی آلیس سرانجام از ماشین پیاده شد، نگاه جدي به ادوارد کرد. اما ادوارد کاملاً راحت به نظر می رسید.
    و بعد به آرامی سري تکان داد. « بعداً می بینمت » : ادوارد گفت
    آلیس در بین درختان گم شد.
    وقتی ماشین راهش را به سمت فورکس تقییر داد ، هنوز در سکوت به سر می برد. من به این امید که خودش سر حرف
    را باز کند، سکوت کردم. اما او هیچ حرکتی نکرد و من آرام آرام عصبی تر می شدم. یعنی آلیس در سر میز ناهار چه
    چیزي دیده بود؟ چیزي که او نمی خواست من ازآن با خبر شوم ، و من در ذهنم به دنبال دلیل راز داري او می گشتم.
    شاید بهتر بود خودم را قبل از پرسیدن هر سوالی آماده کنم. به هیچ وجه نمی خواستم با شنیدن جواب، وحشت زده
    شوم و کاري کنم که او فکر کند من تحمل آن را ندارم
    هر دوي ما تا جلوي در خانه چارلی سکوت کردیم .
    « امشب تکالیف زیادي نداریم » : او گفت
    «... م م م م »


  4. #34
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    فکر می کنی من اجازه دارم که دوباره بیام داخل؟
    وقتی منو براي بردن به مدرسه بر می داشتی چارلی زیاد ناراحت نبود
    اما اطمینان داشتم وقتی چارلی از اداره به خانه بیاید و ادوارد را آنجا ببیند، غر غر می کند. شاید باید تدارك یک غذاي
    مخصوص براي شام می دیدم.
    وقتی وارد خانه شدم، در حالی که ادوارد به دنبالم می آمد به طبقه بالا رفتم. او روي لبه تختم نشست و از پنجره به
    بیرون چشم دوخت، به نظر می رسید متوجه اخلاق بد من شده بود.
    کیفم رو به گوشه اي انداختم وکامپیوتر را روشن کردم. یک اي میل از مادرم در انتظار جواب بود. وقتی منتظر بالا
    آمدن کامپیوتر فکسنی ام بودم با انگشتانم روي میز ضرب گرفتم. آنها با ریتمی نا هماهنگ و عصبی به سطح میز
    ضربه میزدند.
    و بعد انگشاتنش در بین انگشتان من قرار گرفت.
    « ؟ امروز یکم بی حوصله نبودي »
    به بالا نگاه کردم، می خواستم چشم غره اي نثارش کنم، اما صورتش از آن چیزي که تصورش رو می کردم به من
    نزدیک تر بود. تنها چند سانت آن طرف تر ، چشمان طلایی اش می درخشیدند، و نفسش لب هایم را خنک می کرد.
    می توانستم با زبانم طعمش را بچشم .
    نمی دانستم در جواب این عمل او چه حرکت احمقانه اي از من سر میزد. من حتی اسم خودم را هم فراموش کرده
    بودم.
    او به من فرصت تصمیم گیري نداد.
    اگر دست من بود، من بیشتر وقتم رو با بوسیدن ادوارد سپري می کردم. هیچ تجربه اي در زندگی ام به شیرینی
    چشیدن مزه لب هاي خوش تراش و نرم او نبود که بر لب هاي من می نشست .
    این اتفاق همیشه دست نمی داد .
    براي همین بود که وقتی انگشتانش را در موهایم فرو کرد و صورتم را به سمت خودش کشید، شوکّه شدم. دستانم در
    پشت گردنش در هم گره شدند. آرزو می کردم اي کاش آنقدر قدرتمند بودم که میتوانستم تا ابد او را در این وضعیت
    اسیر کنم. دستش در امتداد کمرم پایین آمد، و مرامحکم تر به سطح سینه ي استوارش فشار داد. حتی با وجود لباس
    زیرش، بدنش بی نهایت سرد بود و باعث شد به خود بلرزم. لرزه اي از سر لذت، و شادي تمام وجودم را فرا گرفت ، اما
    در پاسخ به این حس تازه دستانش شروع به شل شدن کردند.


  5. #35
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    به خوبی می دانستم که تنها چند ثانیه فرصت دارم، درست قبل از اینکه آه دردناکی بکشد و حرف هایی در مورد به
    خطر افتادن من بزند. از آخرین ثانیه ها بیشترین استفاده را کردم و هر چه بیشتر خودم را به او نزدیک کردم، طوري که
    تقریبا هم قالب بدن او شدم. با نوك زبانم سطح بر آمده لب بالایی او را لمس کردم، انگار لب هایش را سیقل داده
    بودند، و مزه اش....
    او صورتش را از من کَند، و چنگ من بدون هیچ تلاشی رها شد . احتمالا حتی متوجه هم نشد که من از تمام توانم
    براي نگه داشتنش استفاده می کردم.
    او خنده اي آرام و تو گلویی سر داد. چشمانش از فرط هیجان می درخشید و سعی می کرد آرامش خود را باز یابد.
    « . آه ه ه...بلا »
    « . من باید معذرت بخوام، ولی نمی خوام »
    « . و من باید احساس عذاب وجدان کنم، اما نمی کنم ، شاید بهتر باشه یکم رو تخت بشینم »
    « .... اگه فکر می کنی لازمه » من نفسی تازه کردم
    او لبخندي عصبی زد و دوباره آرام شد .
    سرم را چند بار تکان دادم، سعی کردم ذهنم را پاك کنم، و به سمت کامپیوترم سر خوردم. حالا سیستم حسابی گرم و
    آماده شده بود. با سر و صدایی بیشتر از گرما.
    « . به رِنه سلام برسون »
    « . حتماً »
    دوباره نامه رِنه را خواندم، و با گذر از هر کار جدیدي که او انجام داده بود سري از ناباوري تکان می دادم. درست مثل
    اولین بار که این نامه راخوانده بودم، دوباره هیجان زده و البته وحشت زده شدم. انگار مادرم فراموش کرده بود تا چه حد
    از بلندي می ترسید، که حالا به کوهنوردي می رفت و به کمک معلم شنا شیرجه میزد. من کمی از فیلیپ نا امید شده
    بودم، که به همسر تازه اش که تنها دو سال با او زندگی می کرد اجازه انجام چنین کارهایی را می داد. من خیلی بهتر
    از مادرم نگهداري می کردم. من او را بهتر می شناختم .
    به خودم یادآوري کردم، باید بزاري اونا هر کاري می خوان بکنن. باید بزاري زندگی خودشون رو داشته باشن... ،من
    بیشتر عمرم رو صرف نگهداري از رِنه کرده بودم. که با بردباري او را از انجام نقشه هایش منصرف می کردم. من مادرم
    را تحسین می کردم، با او سر گرم می شدم. حتی گاهی به او قبطه می خوردم. با تصور سیل اشتباهات رِنه در درون
    خودم به خنده افتادم.... رِنه سر به هوا

  6. #36
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    من با مادرم خیلی تفاوت داشتم ، من فردي عاقل و مراقب بودم، با احساس مسئولیت ، یک آدم بزرگ. من خودم را
    اینگونه می شناختم .
    در حالی که صورتم هنوز بر اثر بوسه ادوارد گل انداخته بود، به اشتباهات مادرم فکر می کردم. احمقانه و رویایی. که بعد
    از فارق شدن از دبیرستان با مردي که اصلا نمی شناخت ازدواج کرده بود. و درست یکسال بعد من را به دنیا آورده بود.
    او همیشه قسم می خورد که هیچ گاه از داشتن من احساس پشیمانی نکرده، و من بزرگترین هدیه اي بودم که خداوند
    به او بخشیده بود. و حالا او سعی می کرد به من نصیحت کند ،آدمهاي عاقل ازدواج را جدي می گیرند ، خیلی از مردم
    به جاي درگیر شدن در روابط شان، بعد از دبیرستان وارد دانشگاه می شدند. او خوب می دانست که هرگز من به اندازه
    خودش کم عقل و سر به هوا نمی شدم .
    دندان هایم را به هم فشردم و سعی کردم تمرکز کنم، و بعد شروع به نوشتن جواب کردم.
    تا آنجایی پیش رفتم که به جمله ي بخصوصی در نامه رِنه رسیدم. و تازه متوجه شدم چرا قبلا جواب را نفرستاده بودم.
    خیلی وقته هیچی راجع به جاکوب برام ننوشتی، اون این روزا چیکار میکنه؟
    آهی کشیدم و شروع به تایپ کردن کردم. و پاسخش را در دو جمله خیلی احساسی نوشتم .
    جاکوب حالش خوبه، البته فکر کنم. زیاد نمی بینمش. اون بیشتر وقتش رو با یه گروه از رفقاش تو لاپوش می
    گذرونه.
    لبخند بی رمقی به خودم زدم و سلام ادوارد رو رسوندم و در آخر دکمه فرستادن رو زدم.
    تا زمانی که کامپیوترم رو خاموش کردم و برگشتم متوجه نشدم که ادوارد پشت من ایستاده بود. نزدیک بود به خاطر
    اینکه از پشت سر نوشته هایم را خوانده بود او را سرزنش کنم، که تازه متوجه شدم ادوارد کوچکترین توجه اي به من
    ندارد. در عوض با دقت به جعبه ي سیاه وبا سطحی نا صاف و تکه تکه در کمد بالاي سرم خیره شده بود. من
    بلا فاصله استریویی که امت، رزالی و جاسپر به مناسبت تولدم به من هدیه کرده بودند شدم. من تقریبا همه چیز را در
    مورد هدیه هاي تولد سال قبلم فراموش کرده بودم و حالا همه ي آنها درون قفسه زیر لایهء زخیمی از گرد و خاك
    مدفون شده بودند.
    « ؟ هیچ معلومه تو چه بلایی سر این آوردي » : با صدایی وحشت زده پرسید
    « . از تو داشبورد ماشینم در نمی اومد »
    « ؟ پس فکر کردي باید شکنجه اش کنی »
    «. خودتم خوب می دونی که من زیاد کار فنی بلد نیستم. از قصد بهش آسیب نزدم

  7. #37
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    با چهره اي که انگار مصیبتی عظیم را بر شانه می کشید به استریو نگاه می کرد
    « آره دیگه » : غرو لندي کردم
    اگر اینو ببینن ممکنه به احساساتشون صدمه بخوره. فکر کنم خیلی خوب شد که تو اینجا حبس بودي. قبل از اینکه »
    «. متوجه بشن باید یه جدیدش رو بخرم
    « . ممنون، ولی من نیازي به یه استریویه گرون قیمت ندارم »
    « . برا خاطر تو نمی خوام عوضش کنم »
    آهی کشیدم.
    «. تو از هیچ کدوم از هدیه هاي سال پیشت درست و حسابی استفاده نکردي » : با نارضایتی گفت
    ناگهان او مثل یک برگه کاغذ در جریان باد به هوا بلند شد.
    جوابی ندادم، نمی خواسم لرزش نهفته در صدایم را بشنود. تولد فاجعه بار هجده سالگی من ، با تمام نتایجی که به
    همراه داشت ، و من نمی خواستم چیزي به خاطر بیاورم.... از این که او این جریان را به پیش کشید حیرت زده شده
    بودم. او حتی بیشتر از خود من دراین باره حساس نشون می داد.
    این هم یکی « ؟ می دونستی اینا دارن باطل میشن » : در حالی که دو تکه کاغذ را در جلوي من تکان می داد گفت
    دیگر از هدیه هاي من بود. بلیط هاي هواپیما، که براي سفر من به فلوریدا و دیدن رِنه برایم هدیه کرده بود.
    « . راستش، نه...من اینارو فراموش کرده بودم » . نفس عمیقی کشیدم وآماده جواب دادن شدم
    خوب ما هنوز وقت داریم، تو دیگه آزادي ، » . ظاهر او با احتیاط و گشاده بود. هیچ نشانی از ناراحتی در او دیده نمی شد
    چرا » : ادامه داد « . واز اونجا که تو نمی خواي با من به جشن رقص بیاي، پس ما آخر این هفته هیچ برنامه اي نداریم
    « . که نه، ما آزادیت رو این طوري جشن می گیریم
    « ؟ با رفتن به فلوریدا »
    « ؟ تو یه چیزایی راجع به آزادیت در حریم قاره آمریکا نگفته بودي »
    من به او با سوءظن خیره شدم، و سعی کردم بفهم این ایده از کجا آمده بود.
    « ؟ ما میریم به دیدن رِنه یا نه » : با اشتیاق پرسید « ؟ خوب »
    « چارلی هرگز اجازه نمیده »
    « چارلی نمیتونه تو رو از دیدن مادرت منع کنه. مادرت هنوزم سرپرست اصلی توست

  8. #38
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    « هیچ کس سرپرست من نیست. من الان یه بزرگسال محسوب میشم »
    « دقیقا » : او لبخند زیبایی زد
    تصمیم گرفتم قبل از شروع کردن جر و بحث، قبول کنم ، چارلی دیوانه میشد . نه براي اینکه می خواستم رِنه را ببینم،
    چون ادوارد هم با من به سفر می آمد. چارلی یک ماه با من حرف نمی زد ، و احتمالاً من دوباره زندانی می شدم.
    عاقلانه این بود که اصلاً چیزي به او بروز نمی دادم. لااقل به خاطر فارق التحصیل شدنم، یا هر چیز دیگري.
    اما نمی توانستم به ایده ي دیدن مادرم در کمتر از یک هفته دیگر، دست رد بزنم. از آخرین دیدارم با رِنه مدت زیادي
    می گذشت. و حتی بیشتر از آخرین باري که او را در شرایط عادي و مطبوع دیده بودم ، آخرین باري که در فینیکس با
    رِنه بودم، تمام مدت را در بیمارستان بستري بودم وآخرین باري که او اینجا بود، من دچار کم تحرکی شده بودم.
    خاطراتی که دوست نداشتم از خودم در ذهنش باقی بگذارم.
    و شاید، اگر رِنه میدید تا چه حد در کنار ادوارد شاد هستم، به چارلی می گفت تا بیخیال شود.
    «. این هفته نه » : با ناراحتی گفتم
    « ؟ چرا نه »
    « . من نمی خوام با چارلی دعوا کنم. اونم درست بعد از اینکه تازه منو بخشیده »
    « من که میگم این هفته عالیه » : با اخم هاي در هم کشیده گفت
    « باشه یه وقت دیگه » : سري تکان دادم
    « . می دونی، فقط تو نیستی که تو این خونه گیر افتاده » : با ترشرویی گفت
    « تو می تونی هر جا دلت می خواد بري »
    « دنیاي بیرون از اینجا بدون تو هیچ لذتی براي من نداره »
    چشمانم را با شنیدن اغراق او به بالا چرخاندم.
    « من جدي گفتم »
    «.... بیا گردش در دنیاي بیرون رو آروم شروع کنیم.... براي مثال، ما می تونیم بریم به پرت آنجلس و یه فیلم ببینیم »
    « ولش کن. بعداً راجع به اش حرف می زنیم »
    « دیگه حرفی نداریم که به هم بزنیم »



  9. #39
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض

    آهی کشید.
    من تقریباً دلیل نگرانی بعد از ظهرم رو فراموش کرده بودم.... یعنی او هم « . باشه. موضوع رو عوض می کنیم » : گفتم
    همین قصد رو داشت؟
    « ؟ امروز سر ناهار آلیس چی دید »
    نگاهم رو به صورتش دوختم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.
    اون جاسپر رو تو یه جاي ناآشنا » . به نظر خونسرد می رسید. فقط تغییر بسیار کمی در رنگ مردمکش احساس کردم
    دید ، جایی در جنوب غربی، اینطور فکرمی کرد، جایی نزدیک خانواده سابق اش. و هیچ نشانی از برگشتن اون ندید .
    « . واسه همینم نگران شده بود
    این چیزي نبود که من تصورش را می کردم. اما درك می کردم که آلیس نگران آینده جاسپر بود. جاسپر « . اوه »
    «؟ چرا قبلاً بهم نگفتی » . جفتش بود ، نیمه دیگر راستینش. گرچه روابط آن دو به روابط آتشین امت و رزالی نمی رسید
    « . نمی دونستم متوجه مون شدي. به هر حال چیز مهمی هم نبود »
    تصورات من به طرز غم انگیزي از کنترل خارج شده بود. من بعد از ظهر با ارزشم رو با این تصور که ادوارد چیزي را از
    من مخفی میکند، به هدر داده بودم. من به درمان نیاز داشتم.
    با این احتمال که چارلی زودتر به خانه بازگردد، ما به طبقه پایین رفتیم تا تکالیفمان را انجام دهیم. کار ادوارد در یک
    دقیقه تمام شد. من با رنج زیاد در تمرینات جبر و هندسه دست و پا زدم و در آخر به بهانه درست کردن غذاي چارلی،
    آنها را کنار گذاشتم. ادوارد به من کمک می کرد. و با دیدن مواد غذایی خام ، غذاي انسانها قیافه اي منزجر کننده به
    خود می گرفت. من از روي دستور آشپزي مادربزرگ اسوان، بیف استراناگف می پختم. گرچه خودم اصلا بلد نبودم ،
    این غذاي مورد علاقه ام بود و بدون شک چارلی رو تحت تاثیر قرار می داد .
    وقتی چارلی به خانه رسید، به نظر می رسید روز خوبی را سپري کرده بود. او حتی با ادوارد بد رفتاري نکرد. مثل
    همیشه، ادوارد به خاطر نخوردن غذا عذر خواست و چیزي نخورد. صداي اخبار شبانه از اتاق مجاور شنیده شد، اما من
    شک داشتم که ادوارد چیزي نگاه می کرد .
    بعد از خوردن سه بشقاب پر و پیمان، چارلی در حالی که دستهایش رو روي شکم ورآمده اش می کشید، ازمیز فاصله
    گرفت.
    « ! عجب خوشمزه بود بلا »
    او آن چنان با اشتها غذا می خورد که نمی شد با او صحبت کرد. «؟ خوشحالم که خوشت اومد. کار امروز چطور بود »


  10. #40
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    ساحل دریا
    نوشته ها
    3,292
    تشکر تشکر کرده 
    854
    تشکر تشکر شده 
    1,726
    تشکر شده در
    930 پست
    حالت من : Bitafavot
    قدرت امتیاز دهی
    3433
    Array

    پیش فرض


    با پوزخندي «. یه جورایی آروم بود، می دونی، بی نهایت آروم. من و مارك تمام بعد از ظهر ورق بازي می کردیم »
    « من بردم. نوزده به هفت. بعدشم کلی پشت تلفن با بیلی حرف زدم » ادامه داد
    « ؟ حالش چطور بود » سعی کردم عادي به نظر برسم
    « خوب بود، خوب. درد مفاصلش عذابش میده »
    « اوه، این خیلی بده »
    آره. اون آخر این هفته دعوتمون کرده خونشون. می خواد کلیر واتر ها و اولیز ها رو هم دعوت کنه. یه جور مهمونی »
    « .... خودمونی
    این خردمندانه ترین پاسخم بود. آخه چی باید می گفتم؟ می دونستم اجازه ندارم به مهمانی گرگینه ها بروم، « هیم »
    حتی با نضارت والدینم. حتی مطمئن نبودم ادوارد با رفتن چارلی به لاپوش هم موافق باشد. یا شاید هم بود ، چارلی
    بیشتر زمانش را با بیلی می گذراند، تنها انسان موجود. آیا پدرم در خطر بود؟
    من از جا بلند شدم و بدون توجه به چارلی بشقاب هاي شام را جمع کردم. آنها را توي سینک ظرف شویی گذاشتم و
    آب را روي آنها باز کردم. ادوارد در کنارم ظاهر شد و حوله خشک کن را برداشت .
    « چارلی » : ادوارد با صدایی رسا گفت
    « ؟ بله » چارلی در میانه راه آشپزخانه کوچکش ایستاد
    «؟ بلا تا به حال چیزي راجع به بلیط هواپیمایی که والدینم به عنوان هدیه تولد بهش دادن تا به دیدن رِنه بره نگفته »
    بشقابی که می سابیدم از دستم لغزید. بشقاب از روي کابینت سر خورد و با صداي شدیدي به کف زمین خورد. اما
    نشکست. در عوض سر تا پاي هر سه نفرمان و اطرافمان پوشیده از آب و کف شد. چارلی حتی متوجه هم نشد.
    «؟ بلا » : او با صدایی خشک پرسید
    « آره، اونا اینکارو کردن » : نگاهم را به بشقاب دوختم و در حالی که آن را از زمین بر میداشتم جواب دادم
    نه. هیچ وقت اشاره اي نکرده » . چارلی آب دهانش را با صداي بلندي قورت داد، و بعد با چشمان گیج به ادوارد زل زد
    «. بود
    « ... ها م م م » : ادوارد زیر لب گفت
    « ؟ دلیل خاصی داشت که اینو مطرح کردي » : چارلی با لحنی خشک پرسید


صفحه 4 از 27 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/