صفحه 31 از 31 نخستنخست ... 212728293031
نمایش نتایج: از شماره 301 تا 310 , از مجموع 341

موضوع: دیوان اشعار پروین اعتصامی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بزرگمهر، به نوشین‌روان نوشت که خلق

    ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند


    شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند

    چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند


    چرا کنند کم از دسترنج مسکینان

    چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند


    چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست

    چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند


    به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای

    سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند


    جواب نامهٔ مظلوم را، تو خویش فرست

    بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند


    زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر

    به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند


    اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز

    هزار دفتر انصاف را سیاه کنند


    اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد

    دروغگو و بداندیش را گواه کنند


    بسمع شه نرسانند حاسدان قوی

    تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند


    بپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریک

    بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند


    چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان

    ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند


    بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب

    نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

    ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند


    روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

    که نکردیم حساب کم و بسیاری چند


    زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

    صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند


    خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

    باید این مسئله پرسید ز بیداری چند


    گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

    چه کند راحله و مرکب رهواری چند


    دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

    داروی درد نهفتیم ز بیماری چند


    سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

    آه از آن لحظه که آیند خریداری چند


    چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

    چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند


    جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

    پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند


    پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

    بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند


    آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

    هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند


    حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

    چه روی از پی نان بر در ناهاری چند


    دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

    ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند


    چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

    بنمودند بما خانهٔ خماری چند


    دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

    وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند


    دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

    نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند


    تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

    گر نپویند براه تو سبکساری چند


    به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

    تا نخندند بکار تو نکوکاری چند


    چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

    چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند


    دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

    تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند


    دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

    کرم نخل چه دانند سپیداری چند


    هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

    مستی ما چو بگویند به هشیاری چند


    تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

    سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند


    روز روشن نسپردیم ره معنی را

    چه توان یافت در این ره بشب تاری چند


    بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

    عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند


    شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

    خرد این تخم پراکند به گلزاری چند


    تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

    هنر و علم بدست تو چو افزاری چند


    تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

    نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند


    افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

    سر منه تا نزنندت بسر افساری چند


    دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

    که توانیم فرستاد ببازاری چند


    گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

    حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند


    اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

    نبرندت ز ره راست بگفتاری چند


    چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

    ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

    به کز این پس کندش نطق خرد ابکم


    ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

    روی درهم مکش ار کار تو شد درهم


    خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

    شستشو کرد هریمن چو درین زمزم


    به که از مطبخ وسواس برون آئیم

    تا که خود را برهانیم ز دود و دم


    کاخ مکر است درین کنگره مینا

    چاه مرگ است درین سیرگه خرم


    ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

    ز ستم پیشه جهان چند کشی استم


    تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

    تو ندیدی مگر این دامگه محکم


    وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

    هر کسیرا که در انگشت بود خاتم


    آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

    تو ازو خیره چه داری طمع مرهم


    فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

    که نه از زال اثر ماند و نز رستم


    نه ببخشود بموسی خلف عمران

    نه وفا کرد به عیسی پسر مریم


    تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

    که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم


    ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

    به یکی سور قرین است دو صد ماتم


    تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

    ز زبردستی ایام بزیر و بم


    داستان گویدت از بابلیان بابل

    عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم


    فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

    بهر روزی که گذشتست چه داری غم


    زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

    نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم


    گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

    ور بهاریست، خزانی بودش توام


    صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

    که شبانگه بچمن گریه کند شبنم


    اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

    بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم


    مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

    که شد آمیخته با روغن و شهدش سم


    دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

    تا مگر باز رهانند تو را زین یم


    مشک حیفست که با دوده شود همسر

    کبک زشتست که با زاغ شود همدم


    برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

    برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم


    ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

    چه شوی بر صفت بید ز بادی خم


    خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

    نروی از پی نان بر در خال و عم


    روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت

    بیکی نان جوین سیر شود اشکم


    جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

    به چه کار آمدت این سفله تن ملحم


    خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

    رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم


    مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

    بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم


    ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

    غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

    بجهان گذران تکیه مکن چندین


    نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

    نه ثباتی است به شهریور و فروردین


    پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

    صبح کافور فشان آید و شب مشکین


    فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

    که زمانیت کند مات و گهی فرزین


    دل به سوگند دروغش نتوان بستن

    که به هر لحظه دگرگونه کند آئین


    به گذرگاه تو ایام بود رهزن

    چه همی بار خود از جهل کنی سنگین


    بربود است ز دارا و ز اسکندر

    مهر سیمین کمر و مه کله زرین


    ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

    به شغالی که دم زشت کند رنگین


    چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

    که به پروازگه تست قضا شاهین


    ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

    کشدت گر چه سراپای شوی روئین


    همه خون دل خلق است درین ساغر

    که دهد ساقی دهرت چو می نوشین


    خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

    که می روید از آن سرو و گل و نسرین


    مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

    که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین


    دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

    تن خاکیت ببلعد چنان تنین


    روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

    کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین


    به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

    به سموات شو، ای طایر علیین


    بچه امید درین کوه کنی خارا

    چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

    که هر که در صف باغ است صاحب هنریست


    بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را

    شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست


    بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

    بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست


    جواب داد که من نیز صاحب هنرم

    درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست


    میان آتشم و هیچگه نمیسوزم

    هماره بر سرم از جور آسمان شرریست


    علامت خطر است این قبای خون آلود

    هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست


    بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

    بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست


    خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

    ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست


    از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

    که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست


    یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

    ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست


    نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد

    صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست


    میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

    که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست


    تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

    بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست


    ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

    که آتشی که در اینجاست آتش جگریست


    هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

    سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست


    گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

    بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست


    تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

    هنوز آنچه تو را مینماید آستریست


    از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

    که کار زندگی لاله کار مختصریست


    خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

    که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست


    کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

    اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

    کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست


    ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

    خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست


    هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی

    ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست


    از تیرگی و پیچ و خم راههای ما

    در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست


    با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم

    مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست


    گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

    هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست


    در پیش روی خلق بما جا دهند از انک

    ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست


    خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

    خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست


    چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

    در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست


    زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

    دوری گزین که از همه بدنامتر هموست


    ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

    این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست


    از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

    دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست


    آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است

    دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست


    پروین، نشان دوست درستی و راستی است

    هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی

    ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی


    پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود

    آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی


    چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت

    زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی


    خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم

    روزی باین شکاف فتادم ز گردنی


    چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی

    چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی


    ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه

    گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی


    با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی

    بینی هزار جلوه بنظاره کردنی


    در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست

    افتاده و زبون شدم از اوفتادنی


    خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ

    بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی


    چون فرق در و دانه تواند شناختن

    آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی


    در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک

    درس ادیب را چکند طفل کودنی


    اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست

    دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی


    آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن

    خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی


    دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای

    عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی


    پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت

    آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

    رفتی و نیامدی دگر بار


    بس روز گذشت و هفته و ماه

    معلوم نشد که چون شد این کار


    جای تو شبانگه و سحرگاه

    در دامن من تهیست بسیار


    در راه تو کند آسمان چاه

    کار تو زمانه کرد دشوار


    پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام

    ای گمشدهٔ عزیز، دانی

    کز یاد نمیشوی فراموش


    برد آنکه ترا بمیهمانی

    دستیت کشید بر سر و گوش


    بنواخت تو را بمهربانی

    بنشاند تو را دمی در آغوش


    میگویمت این سخن نهانی

    در خانهٔ ما ز آفت موش


    نه پخته بجای ماند و نه خام

    آن پنجهٔ تیز در شب تار

    کردست گهی شکار ماهی


    گشته است بحیله‌ای گرفتار

    در چنگ تو مرغ صبحگاهی


    افتد گذرت بسوی انبار

    بانو دهدت هر آنچه خواهی


    در دیگ طمع، سرت دگر بار

    آلود بروغن و سیاهی


    چونی به زمان خواب و آرام

    آنروز تو داشتی سه فرزند

    از خندهٔ صبحگاه خوشتر


    خفتند نژند روزکی چند

    در دامن گربه‌های دیگر


    فرزند ز مادرست خرسند

    بیگانه کجا و مهر مادر


    چون عهد شد و شکست پیوند

    گشتند بسان دوک لاغر


    مردند و برون شدند زین دام

    از بازی خویش یاد داری

    بر بام، شبی که بود مهتاب


    گشتی چو ز دست من فراری

    افتاد و شکست کوزهٔ آب


    ژولید، چو آب گشت جاری

    آن موی به از سمور و سنجاب


    زان آشتی و ستیزه کاری

    ماندی تو ز شبروی، من از خواب


    با آن همه توسنی شدی رام

    آنجا که طبیب شد بداندیش

    افزوده شود به دردمندی


    این مار همیشه میزند نیش

    زنهار به زخم کس نخندی


    هشدار، بسیست در پس و پیش

    بیغوله و پستی و بلندی


    با حمله قضا نرانی از خویش

    با حیله ره فلک نبندی


    یغما گر زندگی است ایام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 31 از 31 نخستنخست ... 212728293031

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/