صفحه 3 از 15 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 142

موضوع: باد موسمی | مالی کای

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    81-83

    شده اند را میشود از فاصله دور استشمام نمود. مطمئنا در ویراگو ؛ جدای از بوی تند ادویه های شرقی که در آشپزی به کار میرفت و بوی عادی قیر و نمک دریا ؛ بوی دیگر به مشام نمیرسید .در میان خدمه ؛ غیراز آقای پاتر ؛ از نژادهای مختلف آفریقایی یافت میشدند که مردانی از «مالابار » و «ماکاتو»و ناخدا اول هم یک عرب قد بلند صورت باریک بود به نام «رنلوب»که چون به زیارت مکه رفته بود ؛ همه او را حاجی صدا میکردند . امور کشتی اغلب با زبان عربی اداره میشد . ولی ماهیت اصلی امور ،به دلیل دانش کمش از آن زبان و لهجه های مختلف خدمه ؛ همچنان برهبرو مجهول بود. تا اینکه بالاخره احتیاط را کار گذاشت و با یک جمله ی مستقیم از کاپیتان پرسید:« شما ومردانان چه میکنید ؟»
    ـ تجارت .
    ـ چه تجارتی؟
    ـ هرچیزی که بشود از آن پول درآورد.
    ـ از جمله برده؟
    کاپیتان از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و نیشخندی زد :«البته ؛در شرایطی ، و اگر در این فکر هستید که بدانید درحال حاضر درکشتی برده هست یا خیر؛ جواب منفی است.»
    هیرو نفس عمیقی کشید و محتاطانه گفت :«مایل نیستم در مقابل کسی که جانم را نجات داده است ؛ بی ادب باشم ...»
    کاپیتان حرفش را قطع کرد :« نباید بگذارم که حق شناسی شما را نگران کند . هیچ کس برای نجات شما ؛ چیزی را به خطر نینداخت .»
    ـ کاملا از آن اطلاع دارم .
    ـ اوه ؛دارید ؟ پس در اینصورت ؛ احتیاط در مورد حرفهایی که میزنید ؛ غیرضروری است آیا مخالف برده داری هستید ؟
    هیرو با تاکید گفت :« مخالف» کلمه ی مناسبی نیست ؛بیزاری یا تحقیر واژه ی بهتری است .چون تجارت انسانها و زیستن روی بدبختی همنوعانمان ؛مطمئنا پست ترین و تنفرآورترین تجارت تاریخ بشریت است ...
    این موضوعی بود که هیرو حس میکرد کاملا در مورد آن تسلط دارد و میتوانست برای مدت طولانی درباره ی آن بحث کند و به او نقطه نظراتش را در مورد شرارت غیرقابل دفاع کل سیستم بگوید و صحبتش را با گفتن طرز فکرش در مورد سفید پوستانی که برای سود بی ارزشی مشغول آن هستند ؛ پایان دهد .شاید کاپیتان خوشش نیاید . اما شنیدن این حرفها ضرر ندارد و همیشه امکان اینکه متوجه اشتباهش شود نیز وجود دارد.
    کاپیتان فراست ، درحالیکه به نرده تکیه داده بود با توجهی مودبانه گوش میداد ؛ پس از تمام شدن حرفهای هیرو ؛ با مهربانی گفت :« حالا که دیگر «کاس»در واشنگتن معاون نیست ؛ فکر نمیکنم چندان از عمر تجارت برده باقی مانده باشد . بدون او شاید هموطنانت ؛ در عوض اینکه تمام تلاششان را برای استمرار آن به کار برند؛ برای متوقف کردن تجارت برده بیشتر همکاری کند ؛ تجارت برده دیگر تمام شده است و افراد ملعون و قابل تنفری مثل من باید کم کم برای پول درآوردن به دنبال کار دیگری باشند.»
    صورت هیرو از خشم سفید شد و با عصبانیت گفت :«نمیدانم چطور جرات میکنید چنین حرفی بزنید ؛ ما هیچ وقت قصد نداشتیم به تداوم این تجارت کمک کنیم !فقط چون ژنرال کاس نمیگذارد شما کشتی های ما را متوقف کرده و بگردید ...»
    کاپیتان فراست درحالیکه میخندید ،دستش رابه نشانه ی اعتراض بلند کرد وگفت :« خب ؛ خب خانم هولیس؛شما هنوز مرا نشناخته اید . به شما اطمینان میدهم که حتی فکر گشتن کشتی دیگران هرگز به مغزم خطور نمیکند . افسوس که این چکمه در پای دیگران است . نیروی دریایی علیا حضرت ملکه است که توقف این تجارت را وظیفه ی خود میداند و کشتی های صلح طلب و بی آزاری مثل کشتی مرا ،طی پنج سال گذشته متوقف کرده و میگردد . اما به دلیل فریادهای اعتراض خشمگینانه ی ملت آزادی طلب شما ؛ همچنان اجازه ندارد کشتی های حامل پرچم آمریکا را بگردد ؛ با این نتیجه ی فوق العاده که هر برده داری با هر ملیتی فورا پرچم نوار و ستاره نشانتان را در هنگام خطر بالا میبرد ؛ اقرار میکنم که خودم هم این کار را کرده ام ؛ چرا که نه ؟ اغلب مفید بوده است .»
    ـ چرا که نه ؟!!... هیچ وقت تا به حال حرفی به این اندازه ...به این اندازه ...»ظاهرا هیرو کلمه کم آورده بود .
    آشکارا ؛ عصبانیتش باعث تفریح کاپیتان بود ؛ چون خندید و گفت :« دختر خوبم ؛ من هم مثل بقیه ؛ برای پول در این تجارت هستم واگر ملت شما استفاده ی یک تاجر برده را از پرچمش برای گریز از دست نیروی دریایی بریتانیا ؛ باعث سرشکستگی بداند ؛ باید بدانید که به همان اندازه مورد سرشکستگی است ؛ وقتی پرچمش توسط دیگران ؛بعنوان پوششی برای سایر تجارتهای غیرقانونی هم مورد استفاده قرار میگیرد . ژنرال کاس با تنفرش از انگلستان و عقیده ی محکمش مبنی بر اینکه بریتانیا در لباس نوع پوستی ؛ هدف واقعی اش راکه قطع تجارت بین ملتهاست پنهان میکند ؛ نعمتی غیرمترقبه برای همه برده فروشان سختکوش ایجاد کرده است و ما بسیار مدیون او هستیم !فقط متاسفم که نمیتوانم دراین مورد از وطن پرستی کشورت سود بیشتری ببرم ؛چون با افسوس باید بگویم ؛ ویراگوی من مثل گاو پیشانی سفید است ؛ وبرای آقایان نیروی دریایی که متوقف کردن تجارت برده را در این آبها ؛ وظیفه ی خود میدانند ؛ حتی نیم دوجین پرچم آمریکا هم نمیتواند مانع از بازرسی کشتی من ؛ به امید یافتن عاج سیاه گردد.»
    هیرو دیوانه وار گفت :« باور نمیکنم ...حتی یک کلمه اش را هم باور نمیکنم .»
    کاپیتان فراست خود را عمدا به نفهمی زد و گفت :« خب شما هنوز دان لاریمور را نمی شناسید .»
    ـ منظورم این نبود .منظورم این بود که باور نمیکنم که ما ... که آمریکا... خب ؛ شاید بعضی از ایالتهای جنوبی ؛ اما ما ؛ در شمال ...هیرو ناگهان با یاد آوری سخنرانی در یک گردهمایی برعلیه بردگی در بوستون ؛ که نه چندان وقت پیش درآن حضور داشت ؛ با ناراحتی مکث کرد ؛سخنران اظهار داشته بود :« شاید ایالتهای جنوبی ؛بازار بدره را به وجود آورده باشند ؛ولی ما هم نمی توانیم خو را تبرئه کنیم ؛ چون قاچاقچیان اصلی برده ؛ از ساکنان ایالتهای شمالی هستند . کشتی های «یانکی»ها است که به دریا میروند و ملاحان یانکی هستند که با چشم پوشی مسئولان یانکی نزول خواره برده حمل میکنند .شیطان بدین شکل عمل میکند.
    هیرو در آن زمان فکر کرده بود که مرد کشیش غلو میکند ،ولی شکی در ذهنش باقی ماند ولی در مقابل نگاه مسخره ی کاپیتان فراست ؛ جسورانه گفت :« فکر میکنم درهمه ی کشورها ؛ سهمی از آدمهای بی شرف و هرزه وجود داشته باشد ؛ همه میدانند که انگلستان ؛ تجارت برده را شروع کرد و از بنادر درحال توسعه اش ؛ با زجر میلیونها سیاه




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    84-89
    ....بدبخت پول خوبی به دست آورد ،اما حد اقل مادر شمال میخواهیم برده داری را براندازیم و به شما اطمینان میدهم که موفق خواهیم شد"
    -میترسم که نشوید.احتمالا در مشرق برای یک قرن دیگر هم ادامه پیدا خواهد کرد ولی در غرب دیگر بازی به پایان رسیده است.
    -بازی ؟ چطور میتوانید کاری اینقدر شنیع و وحشیانه را بازی بنامید ،یا حتی از آن دفاع کنید ؟
    -من از آن دفاع نمیکنم ،فقط پول در می آورم.
    -از مرگ و زجر دیگران پول در می آورید ؟
    - نه فکر نمیکنم ،اگر منظورت این است که من هم یکی از آن احمقهای حیوان صفتی هستم که حماقت و طمعشان ،وادارشان میکند چهارصد برده را در فضایی که فقط گنجایش نیمی از آنهارا دارد بچپانند ،اشتباه میکنی .شخصا هر گز حتی یک برده را هم از دست نداده ام ،اگر بقیه هم به همین اندازه عقل داشتند ،این تجارت هم میتوانست بدون اینکه چنین اسم بدی به خود گیرد تا سالهای زیادی ادامه پیدا کند ،اما متاسفانه همیشه طماعان بی عقلی هستند که هر کار پرسودی را خراب میکنند.
    -پس این طرز فکر شماست ؟ یک کار پرسود ؟ ایا هیچ رحم ندارید ؟
    -نه فکر نمیکنم ،رحم یک کالای گرانبهاست که استطاعت پرداختش را ندارم و تا آنجا که به یاد دارم هیچ کس هم نسبت به من رحم نداشته است.
    -باور نمیکنم ،بلاخره کسی بوده که نسبت به شما مهربان باشد ،دوستان داشته باشد ،اشتباهاتتان را ببخشد مثل مادرتان .
    -وقتی شش سالم بود با یک رقاص فرار کرد .
    - اوه ! خب پس پدرتان
    کاپیتان با نیشخندی گفت : "اگر نقشه کشیده ای که با این روش داستان زندگی ام را بفهمی باید بگویم که حوصله ات سر خواهد رفت "
    هیرو با نفرت غیر قابل بیانی ،نگاهی به او انداخت و با سردی اعلام کرد که تا همین الان هم بیش از اندازه در مورد او شنیده است و کلا نسبت به گذشته اش بی علاقه می باشد.بعد با اوقات تلخی به کابینش برگشت و تصمیم گرفت که تا اخر سفرش نه دیگر او راببیند و نه هیچ سوالی از او بپرسد.
    اما نتوانست هیچ یک از این تصمیمات قابل تحسین را اجرا نماید چون سه شب بعد از صدای افتادن قایقی به اب بیدار شد .از خوابگاهش بیرون آمد تا نگاهی به بیرون بیندازد که با تعجب متوجه شد که جلو ی تمام روزنه ها با حصیری سنگین از جنس برگهای نارگیل پوشانده شده و در کابینش هم از بیرون قفل شده است
    در حالیکه در تاریکی شب داشت به در بسته فشار می آورد ناگهان متوجه شد که ویراگو دیگر حرکت نمیکند و سکوتی غیر عادی روی کشتی حکمفرما بود که سایر صداها را مشخص تر می کرد ،ولی نزدیک ساحل نبودند چون صدای برخورد امواج را به ساحل نمیشنید هیرو صدای کشیده شدن نردبان طنابی به دیواره کشتی و پاروهایی که بنرمی در اب فرو میرفتند و صدای حرکت قایق روی اب را بوضوح میشنید.بعد برای مدت طولانی سکوت شد. تا اینکه دوباره صدای پاروها و نزدیک شدن قایق به گوش رسید.همراه با صدای برخورد قایق به کناره کشتی ،صداهای دیگری هم بلند شد صدای زمزمه و خنده ای اشنا و صدای بالا کشیدن چیزی و بعد دوباره قایق حرکت کرد و دور شد.
    چیزی داشت یا از کشتی خارج می شد و یا به ان وارد میگشت و ناگهان هیرو مطمئن شد که آن چیست آنها مشغول بار زدند برده بودند پس برنامه کار کاپیتان فراست و خدمه پست او این بود ،یک قرار ملاقات با چند کشتی عرب منحوس ،که احتمالا به خاطر طوفان تاخیر کرده بودند .همین دلیل عقب و جلو رفتنهای بی هدف هفته گذشته را روشن میکرد ،یک کشتی که در همان لحظه داشت محموله ای از انسان را به درون انبارهای تیره ویراگو انتقال میداد.
    برای یک لحظه میخواست از خشم به در بکوبد و جیغ بزند که بیرونش بیاورنداما فورا متوجه بیهودگی و حماقت اینکار شد .مردانی که در بیرون مشغول این نقل و انتقالات تنفر انگیز بودند ،مطمئنا مایل نیستند که او شاهد آن باشد.پس کسی نخواهد آمد و اگر هم بیاید شاید برایش وضع بد تری پیش آید .حد اقل در این لحظه کاری نمیتوانست انجام دهد جز اینکه قسم بخورد به محض ازاد شدن از این کشتی بد نام هر چه در توان دارد برای مجازات صاحب کشتی انجام دهد.
    هیرو مصممانه به خودش قول داد «خودم شخصا این کار را خواهم کرد ،همین فردا موقعیتی پیدا خواهم کرد که با چشمان خودم ببینم چه محموله ای بار گیری شده و اگر آنچه شک کرده ام ثابت شود به عمو نات میگویم که او هم به مسئولین زیربط گزارش دهد ،احتمالا به همین ستوان بریتانیایی ،دان لایمور ، که کاپیتان فولبرایت در موردش گفته بود خیلی دلش میخواهد روزی فراست را دار بزند.
    آن شب را خیلی بد خوابید و فردا صبح خیلی دیر بیدار شد.دید که حصیری که روزنه ها را پوشانیده بود برداشته شده و کابینش پر از نور آفتاب گشته است.نسیم دریا پرده ها را تکان میداد و ویراگو هم با بادبانهای گشاده ،سینه امواج را میشکافت و به پیش میرفت در کابینش هم دیگر قفل نبود ،ولی آن روز به صبحانه اش انجیر و انبه تازه اضافه شده بود .جمعه مستخدم شخصی کاپیتان ،که انگلیسی را نسبتا خوب صحبت میکرد و دوست داشت که حرف بزند وقتی در مورد منبع میوه های تازه ،مورد پرسش قرار گرفت ،وانمود کر د که حرف او را نمیفهمد و مهربانانه به عربی چیزی گفت.سوال از بانی پاتر هم به همان اندازه بی نتیجه بود ،پس هیرو تصمیمش را مبنی بر اینکه دیگر از کاپیتان سوال نکند شکست و با صاحب بد نام ویراگو وارد گفتگو شد.
    کاپیتان فراست بدون ذره ای دستپاچگی از کنجکاوی هیرو ،پاسخ داد «میوه ها ؟ امیدوارم خراب نبوده باشند ،از کشتی که دیشب کنار هم لنگر انداختیم تا گپی بزنیم گرفتیم.برای گرفتن یک سری لوازم مورد نیاز ،قایقی هم به اب انداختیم ،تعجب میکنم که بیدارتان نکردیم «
    اثر کمرنگی از نیشخند در صدایش بود و برقی از طعنه در گفته اش و هیرو با ناراحتی متوجه شد که او نه تنها از بیدارشدنش آگاه شده فبلکه از تلاشش برای جابجا کردن حصیر و باز کردن در هم اطلاع دارد .هیرو با دقت صدایش را کنترل کرد و گفت :« چرا ،بیدارم کردید ،ولی وقتی خواستم بر روی عرشه بیایم که بپرسم چرا توقف کرده ایم متوجه شدم که در قفل است»
    کاپیتان فراست مودبانه گفت :« راستی ؟ باید مرا صدا میکردید ،یا شاید هم کرده اید و کسی نشنیده »
    هیرو با عصبانیت جواب داد :« خودتان خوب میدانید که نکردم ،اگر هم میکردم کسی نمی آمد ،در واقع اصلا هم تعجب نمی کنم اگر خود شما ،شخصا،در را به روی من قفل کرده باشید»
    -بله به نظرم پیش بینی عاقلانه ای آمد ،و میبینم که فکرم کاملا درست بوده است ،اصلا برای شما مناسب نبود که دیشب روی عرشه دیده میشدید.
    - چون شاید چیزی را می دیدم که مایل بودید پنهان کنید ؟
    نه ابدا ،چون –این- آقایانی که ملاقاتشان کردم .حضور شما رادر کشتی مت به غلط تعبیر میکردند ،پس ترجیح دادم که در این مورد در جهل باقی بمانند.در این قسمت از دنیا ،خانم هولیس ،شخصیت های خشنی وجود دارند که در گیر شدن با آنها ارزش ندارد.
    هیرو بالحن معنی داری گفت :«خیلی ممنون ،فراموش نخواهم کرد »و دستپاچه و سرخورده شد.وقتی کاپیتان فراست خندید ،با خودش فکر کرد که کاپیتان زیادی میخندد،و همیشه هم برای چیزهایی که نباید بخندد آما کاپیتان قصد داشت در دقایق بعدی هیرو را خیلی بیشتر دستپاچه کند.
    در حالیکه سراپای هیرو را منتقدانه ورانداز میکرد گفت :«چشمتان در حال بهبود است ،حتی در واقع اگر کمی شانس بیاورید وقتی به خشکی برسیم شاید خانواده تان بتواند شما را بشناسند»
    هیرو نفس زنان گفت:«یعنی ..یعنی واقعا داریم به زنگبار میرویم ؟»
    -معلوم است که میرویم ، مگر فکر کرده اید که شما را دزدیده ام ؟
    این دقیقا همان فکری بود که هیرو کرده بود ،پس موجب از سرخی ،از گلو تا ریشه موهایش را فرا گرفت و موقتا کبودی کم رنگ شده دور چشمش را تحت الشعاع قرار داد و موجب خنده پر صدای کاپیتان شد.
    -خدای من ،واقعا چنین فکری کرده بودید ؟خب ،لعنت بر من !هی بانی ،شنیدی ؟ محموله فوق العاده ما فک رکرده دزدیدیمش ،حالا که فکرش را میکنم میبینم چندان فکر بدی هم نیست فکر میکنی چقدر برای پس گرفتنش پول میدهند ؟
    آقای پاتر ،که به کمک یک عرب ابله رو به نام "خدیر"مشغول بستن بادبانی به دکل عقب بود ،گستاخانه صدای طعنه امیزی در آورد ،کاپیتان نیشخندی زد و با افسوس گفت :"البته مشکل این است که عملا هیچ کس باور نمیکند که ما شما را گرفته ایم ،پس متاسفانه عملی نیست .میدانید خانم هولیس ،آنها خیال میکند که شما مرده اید از عرشه بیرون افتده و در دریا غرق شده اید فاگر بگویم که شما را بیرون کشیده ایم خیال میکنند که نقشه ای داریم فپس قبل از دادن حتی یک دلار ،میخواهند اول شما را ببینند ،و آن هم از نزدیک ،چون در حال حاضر ،هیچ کس شما را از راه دور نمیشناسد ،نه با این مدل مو وضعی که صورتتتان دارد.نه متاسفم ،به عنوان یک کالای پول ساز به درد ما نمیخورید و برای اطمینان بیشتر به شما عرض کنم که در آدم ربایی به خاطر نفع شخصی خودم ،فقط زنان خوشگل را میدزدم.بعد با حالتی تسلی دهنده چنان به شانه هیرو زد که گویی با یک پسر بچه مدرسه ای دوازده ساله صحبت میکند و به طور کامل غیر قابل بخششی گفت که امیدوار است خانواده هیرو از بازگشتنش خوشحال شوند.
    هیرو که به دلیل گستاخی جمله زنان خوشکل (واقعا که !)گیر افتاده بود با عصبانیت گفت :«چرا خیال میکنید که نمیشوند ؟»
    -خب بستگی به طرز فکرشان از شما دارد ،برا ی مثال فاکثر اقوام من فاگر بشنوند که غرق شده ام عمیقا اسوده خاطر میشوند و اگر بعدا کشف کنند که گزارش غلط بوده ،اصلا هیاهویی برایم برپا نمیشود.
    -نمیتوانم بگویم که تعجب میکنم ،فکر میکنم اگر برادر زاده من هم میهمانداری ام را با دزدیدن اموالم پاسخ میداد ،مسلما محبتی نسبت به او نداشتم.
    اگر انتظار داشت که کاپیتان شرمنده شود سخت در اشتباه بود ،چون او تنها خندید و گفت :«پس بانی قصه اش را گفته ؟نه،من هم فکر نمیکنم عمویم از آن راضی باشد ،اما از طرف دیگر خودم هم چندان راضی نشدم ،در واقع پس از اتمام کار بسیار نا امید شده ام زیرا همیشه فکر میکردم که آن دندان گرد پیر ،پول بیشتری در صندوق میگذارد ،البته گرچه پولی که برداشتیم خیلی حقیرانه نبود ،ولی حتی ذره ای از بدهی اش به مرا پر نمیکرد. در مورد الماسهای زن عمویم هم موقع فروش معلوم شد که جنسش مرغوب نیست و فقط کمی بیشتر از صد گینه بابت آنها پول گیرمان امد.
    هیرو با طدی گفت :«ظاهرا شما دزدی ر ا خیلی جالب میدانید حتما در نظر انگلیسی ها چنین است »
    -جای تعجب نیست چون انگلیسی ها همیشه در قاپیدن هر چیزی که به دستشان میرسد و بعد پرهیزکارانه وانمود کردن به اینکه این کار را تنها به نفع صاحب اولیه اش انجام میدهند بد طولایی دارند ،یک عادت ریاکارنه
    دهان هیرو از تعجب باز شد و بدون اینکه بتواند حرفی بزند به او خیره گشت
    -خب حالا چرا مرا به این شکل نگاه میکنی ؟ مسلما این اصلی است که همه آن را قبول دارند .
    -اما من فکر میکردم که خود شما انگلیسی باشید .
    -وازکجا به چنین نتیجه ای رسیدی ؟
    -صدایتان-طرز حرف زدنتان-ان کتابها – پس چی هستید ؟
    -خودم
    هیرو با گیجی پرسید :«یعنی ....یعنی نمیدانید که والدینتان کجایی هستند ؟
    -آه ،آنها انگلیسی بودند .انگلیسی انگلیسی ،احتمالا فراستها با تکبر تمام هنگام ورود رمی ها به ساحل انگلستان ،در کنت نشسته بوند اما این دلیل نمیشود که آن کشور مالک من باشد یا من چیزی به آن مدیون باشم
    «پس وطن پرستی ...» ولی هیرو اجازه ادامه دادن حرفش را نیافت .
    -لعنت به وطن پرستی ،کل مفهوم وطن پرستی مخلوطی است از منافع شخصی و احساساتی بودن ،تو امریکایی هستی مگر نه ؟
    -و افتخار میکنم
    -چرا ؟ به خاطر غریزه حس اجتماعی ؟ که ما اسبهای وحشی ،خیلی بهتر از آن بانوهای معمولی یا هر اسبی که تا کنون از عربستان آمده است هستیم و در حالیکه در مورد آن گور خر های غیر قابل تحمل افریقایی و ...!و از این قبیل حرفها ؟
    -ابدا !اجداد هر کس ....
    -همانطور که هیچ کس مسئول اعمال اجدادش نیست ،دلیلی هم وجود ندارد که برای کارهای آنها افتخار کند یا مورد توضیح قرار بگیرد.این یک عقیده قدیمی است که بعضی وقتها دردسر زیادی درست میکند.انسان ،انسان است .سیاه ،سفید ،زرد یا قهوه ای تو یا از کسی خوشت می اید یا نمی اید و به آن بخش از کره خاکی که در آن بدنیا آمده ای نباید ربطی داشته باشد.یا اصلا اجازه دهی که آن به هر طریقی روی قضاوتت اثر بگذارد ولی میگذارد مثل خودت ،حتی عبور زنگبار را ندیده ای ،اما قول میدهم که افکارت را بر این اساس بنا کرده ای که تمام مردم زنگبار ،جاهل و فقیر و بت پرست و بی تمدن و احتمالا دروغگو و کثیف هستند و دست کمک و یاری به سوی تمدن سفید پوستان دراز کرده ای مگر نه ؟
    -نه ..بله ... اما خب آدم میداند ....
    -میبینم که حق داشتم ،تقریبا تمام سفید پوستان حریره با شما همعقیده اند ،اما ....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    حتي يكي از آن ها به اندازه ذره اي براي آن جا و مردمانش ، اهميت قائل نيست . آن ها فقط به قصد بيرون كشيدن چيزي براي خودشان يا موسساتشان يا كشورشان در آن جا هستند . گرچه محلي كه آن ها ، آن را فقط كمي بهتر از يك توده كثافت مي بينند در چشم سلطان سعيد ، بهشتي در روي زمين بود . او در اولين باري كه چشمش به آن افتاد به اين عقيده رسيد و به هر دقيقه اي كه به دليلي از آن دور مانده بود لعنت مي فرستاد و در حاليكه تلاش مي كرد به آن جا برگردد جان داد ... ولي مطمئن شد كه او را در آن جا به خاك مي سپارند .
    آن حالت تمسخر، ناگهان از صداي كاپيتان رخت بربست و جايش را به افسوسي عجيب داد . يا شايد هم احساسات بود . هر چه بود باعث شد كه هيرو با كنجكاوي بپرسد :
    " آيا مي شناختيدش ؟ "
    _ بله اين شانس را داشتم كه يك بار خدمتي برايش انجام دهم ، او هم هرگز آن را فراموش نكرد . مرد فوق العاده بزرگي بود ، گرچه بايد بهتر از اين مي دانست كه با ملل غرب معاهده نبندد . اروپاييان زيادي اكنون در زنگبار هستند ، بازرگانان و كنسول ها و اعضاي سفارت نيم دوجين كشور مختلف ، تك تك آن ها مثل شما معتقد هستند كه جمعيت بومي تنها در ارتباط با تمدن برتر است كه سود مي برد و بايد به طور حتم از آن ها ، با رشك و تحسين تقليد كند و حساب برد .
    ولي آن ها ، غربي ها برايشان منافع تمدني را به ارمغان مي آورند ، حتي اگر به عنوان نمونه باشد .
    _ اين طور فكر مي كني اما آن ها براي كار هاي مسيونري به اين جا نيامده اند آن ها براي سود شخصي در اين جا هستند و براي رسيدن به اين هدف عالي بر عليه همديگر با غيرت و بد خواهي " ماكياولي " ( نيكولا ماكياولي "1469-1547"سياستمدار ايتاليايي و واعظ سياست تفرقه بينداز و حكومت كن ) دسيسه مي كنند در حالي كه در مورد توصيف بوميان با صفاتي مثل وحشي هاي عقب افتاده و بي اخلاق ، با هم همداستان هستند . سلطان سعيد فقيد ، هنگام امضاء معاهداتش با ملل اروپايي نمي دانست كه چه دارد مي كند !
    هيرو اطلاع چنداني در مورد تعداد اروپاييان، يا دليل حظورشان در محدوده سلطان نداشت ، اما با يادآوري آن چه ژول دوييل جوان گفته بود ، جواب داد : " شنيده ام كه سلطان فعلي مجيد بن - ام ... ام ... پسر بزرگتر نيست "
    _ " مجيد بن سعيد" ، نه اما بزرگترين پسر زنده اي است كه در زنگبار به دنيا آمده است و اگر در آينده ي نزديك ، گردن چند تن از اعضاي خانواده اش را قطع نكند ، مدت سلطنتش چندان طول نخواهد كشيد ، اما از آن جا كه موجود مهربان و ساده اي است ، مي ترسم كه چنين نكند كه بسيار باعث افسوس مي باشد .
    هيرو اخمي كرد و با درشتي گفت : اي كاش به حرف هايي كه خودتان هم قبول نداريد پايان مي داديد .
    - اما من قبول دارم كه زندگي در مشرق بسيار خشن تر از آني است كه شما تصور مي كنيد و تاج گذاران بايد يا بكشند يا كشته شوند . تاريخ خاندان مجيد پر از قتل و كشت و كشتار است ، در چشم اعراب ، راحت طلبي ،و در مقابل رقبا چاقو نكشيدن ، نشانه ضعف است . بگذار برايت بگويم بر اساس تفكراتشان ، اگر جرات كشتن مردي را كه بر سر راهت ايستاده را نداشته باشي ، پس شايستگي به دست آوردن اصالت را هم نداري ، آن ها سلطان سعيد را بي جهت شير عمان صدا نمي كردند .
    با ديدن چهره ناموافق هيرو خنديد و گفت : " مي داني ، تو درست مثل يك معلم مي ماني ، يا يك كشيش بخش كه مي خواهد در مورد آتش جهنم وعظ نمايد ، مي ترسم كه عقايد مشرق زمين شوكه ات كند .
    هيرو با تاكيد گفت : " عقايد مشرق زمين نيست كه مرا شوكه مي كند . طبيعتا ، كاملا آگاه هستيم كه افراد بي تمدن ، در مورد اخلاقيات ، نقطه نظرات متفاوتي با عقايد ما دارند ، ولي در مورد سفيد پوستي كه آن را تصديق كنند ، نمي توانم همين را بگويم . "
    _ مي داني ، انسان ها همه مثل هم هستند ، حالا هر چه رنگ پوستشان مي خواهد باشد ، شايد بشود عذري براي افراد غير متمدن تعليم نديده يافت . ولي تنها همين را مي توان گفت ، سلطان فعلي در بسياري از مسائل ، چندان مرد بدي نيست و شخصا از او خوشم مي آيد ، ولي مرد ضعيفي است و همين ، مساله برانگيز است ، مخصوصا وقتي دختر عموي كوچك نادان شما و دوستانش ، خودشان را وارد سياست هاي دربار مي كنند .
    _ منظورت چيست ؟ از دختر عمويم و دوستانش چه مي داني ؟
    _ همان چيزي كه همه مي دانند ، بالاخره جزيره كوچكي است و همه مسايل به زودي برايت روشن مي شود . عمويت مرد راحت طلبي است اما بايد با اين واقعيت كه دخترش ، انگشتان قشنگ و كوچكش را در چليك باروت مي كند ، آگاه شود .





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    97 - 92
    هیرو با لحن صدایی عملاً شیرین گفت:«فکر می کنم عمویم به عنوان کنسول امور داخلی جزیره را بسیار بهتر از آنچه شما خیال می کنید بدانید.گرچه فکر نمی کنم بتواند به شما چیزی در زمینه ی تجارت برده ـ یا هر کاری که می کنید یاد دهد ، ولی مطمئناً به همان اندازه در مورد کارش می داند که شما در مورد کار خودتان.
    کاپیتان با پررویی گفت:«شک دارم.سالهای زیادی است که در ان بخش از دنیا زندگی می کنم و تجربیات زیاد و پر قیمتی کسب کرده ام ، ولی عموی خوب شما هنوز خیلی نازپرورده است ، گرچه فکر می کنم حتی او هم طی دو سال گذشته کمی محکمتر شده باشد.»
    -آیا شما شخصاً عموی مرا می شناسید؟
    -خانم هولیس عزیزم ، چه سوالی!بگذارید رک باشم ، مطمئن باشید که اصلا از اینکه برادر زاده ی عزیزش توسط آدم پستی مثل من تحویلش داده شود خوشحال نخواهد شد چون معنی اش این است که شاید مجبور شود فکر کند که آیا در خیابان برای تشکر سری برایم تکان بدهد یا خیر.
    هیرو در حالیکه صدایش اوج گرفته بود گفت:«عموی من هرگز به خودش اجازه نمی دهد که نظرات شخصی اش روی میزان قدردانی یا رفتارش اثر بگذارد.او طبعاً به خاطر نقشتان در نجات من مدیونتان خواهد بود و مطمئن هستم که به اندازه کافی مورد قدردانی و تشکر قرار خواهید گرفت و انعام و جایزه دریافت خواهید کرد.»
    کاپیتان خنده کنان پرسید:«نقداً؟نمی دانم خیال می کند شما چقدر می ارزید؟مبادا تصور کنی که شخصاً برای تقدیم تشکراتش به خانه ی من می آید.»
    هیرو با تأکید گفت:«این حداقل کاری است که انجام می دهد.»
    -بی گناه کوچک من!او حتی در خواب هم چنین کاری نمی کند ، به شما هم اجازه ی چنین کاری را نمی دهد.اگر فقط یک پیام شفاهی تشکر دریافت کنم باید خودم را خوش شانس بدانم و البته حتی همین هم مثل خاری در گلویش گیر می کند.
    -چرند است.شاید دلش نخواهد به دیدارتان بیاید که باید بگویم کاملاً دلیلش را درک می کنم ، ولی مطمئن باشید که خواهد آمد ؛ نه فقط رای ابراز حق شناسی بلکه چون ادب و نزاکت چنین اقتضا می کند و اگر خودش هم نتواند بیاید کلیتون... آقای مایو را می فرستد یا حتی مرا در عوض خودش...ما که بربر نیستیم.
    -خانم هولیس بیچاره ، واقعا خیال می کنی که اجازه می دهند به خانه ی من سر بزنی ، حتی برای تشکر؟اگر چیزی در مورد عمویت بدانم ، می دانم که اول مرا زندانی می کند و نزاکت و قدردانی را هم به دور می اندازد.البته شاید بتوانی وادارش کنی تشکراتی را کتبا بنویسد ولی شک دارم چون شاید روزی به عنوان مدرک مورد استفاده قرار گیرد.مخصوصاً که دنیا خیلی با اخلاق شده و شاید خودم هم لازم ببینم که دنبال یک راه شرافتمندانه برای گذران زندگی بگردم.
    هیرو نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:«فکر نمی کنم اصلا بلد باشید.»
    کاپیتان نیشخندی زد و گفت:«احتمالاً نه.»و ناگهان به طور غیر منتظره ای از هیرو پرسید که آیا خودش از نظر مالی مستقل است یا اینکه اقوامش خرجش را می دهند.
    کاپیتان با مهربانی توضیح داد:«می پرسم چون تنها دلیلی که فکر می کنم زندگی کردن با زنی با قیافه ی معمولی ، با اخلاق تند و زبان تیز و انتقادی را کمی شیرین کند فقط داشتن یک ثروت هنگفت است ؛ پس برای خاطر آقای مایو هم که شده امیدوارم ثروتمند باشی.البته در صورتیکه شایعات جزیره در مورد سفرتان به آنجا برای ازدواج با او درست باشد که البته کم کم دارم شک می کنم.»
    هیرو دهانش را برای پاسخگویی باز کرد ولی دوباره بست.آشکار بود که صحبت کردن با کاپیتان فراست اشتباه بزرگی است چون او را جسورتر و گستاختر کرده بود و البته هیچ جواب مناسبی که یک خانم بتواندبه چنین حرف تحمل ناپذیری بدهد وجود نداشت.بلکه تنها می توانست پشتش را کرده و وانمود نماید که توجهش به فعالیتهای باتر و غدیر جلب شده تا او برود.صدای خنده ی کاپیتان و صدای قدمهایش که دور می شدند را شنید اما سرش را برنگرداند و همچنان به آقای باتر که داشت تصنیف بد آهنگی در مورد «بس قهوه ای لاغرک من»می خواند و بادبان را به کمک یک جارو و یک سطل پر از رنگ بدبو به قهوه ای بدرنگی نقاشی می کرد نگاه می کرد.
    از دیدگاه شکاک هیرو کار بانی کاملا بی فایده و درهم ریخته و نامرتب بود ؛ خواست این را بگوید که به ذهنش رسید فضایی که این بادبان کهنه اشغال کرده است وضوح دریچه ی انبار را پوشانده و تا زمانی که در آنجا می ماند کشف آنچه زیر آن دریچه قرار داشت برای هیرو غیر ممکن بود.فکر نگران کننده ای بود اما نه به نگران کنندگی دو اندیشه ای که بعدا به سرش زد.
    آن رنگ بدبو ـ شاید برای از بین بردن سایر بوها به کار می رود ـ بوی اسیران بدبخت لرزان ، کثیف و عرق کرده ای که در کنار همدیگر ، در تاریکی بدون هوا ، پرس شده اند و آیا آن آواز ناموزون باتی باتر ، همانقدر که به نظر می رسید معصومانه بود یا عمداً آن را می خواند که صداهای زیر را مخفی نماید؟
    هیرو نفس بریده و آگاه از اینکه صدایش محکم نیست گفت:«چرا این کار را می کنید آقای باتر؟»
    باتی سرش را بلند کرد ، در اثر تابش نور خورشید چشمک می زد:«ها؟اوه منظورتان رنگ کردن این بادبونه؟خب واسه اینکه کهنه شده و این مانع پوسیدنش می شه ، به قول شوما پیشگیری.گاهی بادبونای یدکی رو رنگ می کنیم چون معلوم نیست کی بهشون احتیاج داریم.مواظب دستاتون باشین خانوم...»و به خواندن شعرش ادامه داد:«من سنگدونشو با قهوه ای لاغرک نصف کردم...»
    هیرو سوال غیر مستقیم را کنار گذاشت و رک پرسید:«آیا در انباری ، سیاه وجود دارد آقای باتر؟»
    -نه تو این وقت روز خانوم.اونا الان دارن غذاشونو می پیزن ، غیر از «مبولا»که داره جداره ی کشتی رو می سابه.
    -شما خوب می دانید که منظورم خدمه ی کشتی نبود.آیا در انبار برده هست؟
    باتی در حالیکه صورت آفتاب خورده اش حالت نکوهش معصومانه ای به خود گرفته بود با تعجب گفت:«از کجا چنین فکری کردین؟مگه نشنیدین که حمل سیاها خارج از محدوده ی سلطان غیر قانونیه؟برده...!دیگه چی؟نه اینکه بگم این دختر پیر قدیمها عاج سیاه حمل نکرده ولی دیگه تموم شده ما دیگه تاجرای صدیقی هستیم ، بعله!
    -پس چه چیزی حمل می کنید؟
    -محموله خانوم ، فقط محموله.
    -چه محموله ای؟
    «یه کم از این ، یه کم از اون ، عاج ـ از نوع سفیدش البته ـ شاخ کرگدن ، منجوق و منگوله ، اسباب بازی های کوکی و چیزایی که سلطان خوشش میاد ، مثل یه کاناپه و یه سری صندلی واسه قصرش ؛ چیزی که واسه شوما جالب باشه نداریم خانوم و بعلاوه همه اش بسته بندی است و نمی شود دید.حالا اگه اجازه بدین باید برگردم سرکارم...«و دوباره به خواندن شعرش ادامه داد ، همانطور که می شد حدس زد این آخر کارش بود ، چون اون کسی نبود که از دست بره ، اون بس قهوه ای لاغرک من بود.»
    بادبان در تمام روز آنجا باقی ماند و فردا صبح یکی دیگر برای رنگ زدن پهن شد.کشتی پر از بوی بد رنگ شده بود گرچه هیرو نتوانست هیچ صدای مشکوکی کشف نماید ولی اطمینان داشت که رنگ کردن آن بادبانها به دلیل استحکام بیشتر آنها نیست.
    که البته حق هم داشت ، گرچه دلیلش با آنچه او خیال می کرد فرق داشت.


    فصل هفتم

    آخرین شب اقامت هیرو در عرشه ی کشتی ویراگو بود و این بار کاملاً آشکارا در اتاقش محبوس شد.
    باتی در جواب تحکم تنفرآمیز هیرو توضیح داد:«دستوره کاپیتانه.»و اضافه کرد:«اگه سوال نکنی دروغم نمی شنوی.نگرون نباش و خوب بخواب.فردا صبح به رنگبار می رسیم.»
    ولی قبل از صبح در تاریکی و گرمای شب در جایی توقف کردند و هیرو صدای افتادن لنگر و همان صدای آشنای افتادن قایقی به آب و دور شدنش از کشتی را شنید.ولی این بار ویراگو نزدیک ساحل بود چون صدای برخورد امواج به کنار ساحل بوضوح شنیده می شد.
    مثل دفعه ی قبل باز هم هر دو روزنه ی اتاقش مسدود شده بود و کابین کوچک به طور غیر قابل تحملی گرم و تاریک بود.گرچه حصیر کلفت بخوبی از ورود نور یا هوا ممانعت می کرد ولی نمی توانست از ورود انبوه پشه ها که وزوز یکنواخت و اعصاب خرد کن آنها به نظر بلندتر از صدای آمد و رفت مردان روی عرشه و صدای برخورد امواج به ساحل و بازگشت پاروها بود ممانعت کند.هیرو با دستش سعی می کرد آنها را دور کند تا اینکه بالاخره از تختش بلند شد شمعی روشن کرد و چنان بشدت به صورتش آب زد که پیراهن کاپیتان فراست که از آن به عنوان لباس خواب استفاده می کرد خیس شد.
    با خنک شدنش انرژی و کنجکاوی اش دوباره زنده شد.پس به یاد قیچی که باتی با آن موهایش را کوتاه کرده بود و بعد در کشوی میز گذاشته بود افتاد قاعدتاً باید هنوز آنجا می بود.قیچی بزرگ و سنیگن و تیز بود.متفکرانه به آن نگاه کرد و بعد به حصیر کلفت که روزنه ها را بسته بود خیره شد.
    ده دقیقه بعد پس از تلاشی سخت موفق شد تکه ای از حصیر را پاره کند تا بتواند با دقت به بیرون نگاهی بیندازد.البته قبلاً این احتیاط را کرد که شمع را خاموش نماید.آنها نزدیک یک ساحل تیره رنگ با جنگلی انبوه لنگر انداخته بودند.هیرو می توانست خط سفید موج را روی بریدگی های کنار خلیج کوچک و صخره های ناهموار بلند مرجانی که در دو طرف خلیج به شکل یک موج شکن عمل می کردند تشخیص دهد.
    نسیمی که بنرمی از ساحل می وزید و صورت داغش را خنک می کرد بوی خوش میخک داشت ، بویی گیرا در آن شب گرم.بوهای دیگر هم فضا را عطرآگین کرده بودند بوهایی که کمتر با آنها آشنا بود و نمی توانست نوعشان را تشخیص دهد چون هرگز گلهایی به این خوشبویی نمی شناخت.بوی آب شور و ماسه ی مرطوب هم به طور خوشایندی با آنها مخلوط شده بود و در دو طرف خلیج سر نخلهای بی شماری دیده می شدند که با شکوه تمام در نسیم شب می رقصیدند.
    هنوز ماه در نیامده بود ولی آسمان از نور ستارگان روشن بود و چشمان هیرو هم که دیگر به نور کم آشنا شده بود توانستند خانه ای در ساحل را تشخیص دهند ، خانه ای با سقف صاف و بلند که دیواری حصیری آن را از دریا جدا می کرد.احتمالاً صاحبانش یا در خواب بودند و یا خانه خالی از سکنه بود چون هیچ نوری از پنجره ها یا از لابلای انبوه درختان یا دیوار حصیری دیده نمی شد.اما در کنار بریدگی ساحل روی شنهای پریده رنگ و سفیدی امواج سایه های تیره ای را بسختی تشخیص داد که ظاهرا مشغول بار کردن یا خالی کردن محموله ای از قایق بودند.پس از مدتی قایق به سمت کشتی براه افتاد.هیرو آنقدر آن را نگاه کرد که از خط دیدش گذشت ولی صدای قایق و پاروها حاکی از این بود که قایق به کنار کشتی رسیده و توقف نموده است.فقط دراین لحظه بود که به فکرش زد احتمالاً کلیه چراغهای ویراگو ، حتی چراغ راهنمای جلوی کشتی هم خاموش است چون آب زیر پایش تنها نور ستارگان و سایه ها را منعکس می کرد.حتماً کشتی در تاریکی و قبل از طلوع ماه با چراغهای خاموش و (چرا قبلاً به این فکر نیفتاده بود) با استفاده از بادبانهایی که باتی رنگ زده بود به سمت ساحل خزیده تا حتی در نور کم شب هم از دریا یا از خشکی دیده نشود.
    صدای صحبت و صدای قدمها دوباره به گوش رسید همراه با صدایی خفه و آهسته.ده دقیقه بعد هیرو دوباه قایق را دید که به سمت ساحل می رود ولی این بار سنگین بود.پس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    98-99درحال خالی کردن محموله بودند و این محموله هرچه که بود ؛ مسلما برده نبود ؛ گرچه هیرو هیچ شکی نداشت که حتما همان محموله ای است که دو شب پیش در میان اقیانوس بار زده بودند ؛ هیرو رسیدن قایق به ساحل و افراد تیره و غیر قابل تشخیصی که برای تخلیه ی بار جلو آمدند را با دقت تماشا کرد . آنها آنچه را که ظاهرا دراز و سنگین بود از روی ماسه های سفید رنگ به سمت صخره ها و تاریکی سنگین آن دیوار بردند . ناگهان هیرو حس کرد که قلبش دیگر نمی تپد . جسد! آیا محموله ای که حمل میکردند جسد نبود؟ شاید در ویراگو برده وجود داشته و اکنون خدمه درحال خلاصی از شر اجساد آن بیچارگانی هستند که در اثر بی هوایی انبار مرده اند و آنها را در محلی در آن باغ انبوه و خانه ی محفوظ دفن میکنند ،جایی که قبرشان هرگز یافت نمیشود و هیچ کس هم هرگز نخواهد فهمید .
    پنج دقیقه ی تمام طول کشید تا عقل و منطق به او حکم کرد که کاپیتان فراست کسی نیست که وقتش را برای کندن قبر مردگانی تلف کند که میتواند به راحتی آنها را در دریا بیندازد .پس شاید آن بسته های دوکی شکل ؛ انسانهای زنده ای باشند و او شاهد روشی وحشتناک ؛ برای قاچاق انسان به درون جزیزه است.
    هیرو آگاه بود که هیچ فرد بریتانیایی یا هندی بریتانیایی مجاز به خرید و فروش با مالکیت برده نیست و جریمه ی نقدی سنگین و حبس برای متخلفین در نظر گرفته شده است .گرچه سلطان و خانواده اش همچنان مجاز به داشتن برده ؛ در مناطق خاصی از سلطان نشین بودند که به نظر هیرو بسیار سنگدلانه و ننگ آور بود ؛ ولی طبق قانون ؛ کاپیتان فراست ؛ علی رغم ادعای خودش ؛ یک بریتانیایی حساب میشد و بنابراین در صورت اثبات جرمش ؛ که از همین انتقال مرموزانه ی این محموله میشود حدس زد که شامل چیست ؛ به سخت ترین وجهی مجازات میشد.
    هیرو سعی کرد زیر نور ستارگان ؛ اندازه و طول اجساد را بسنجد ؛ ولی با وجود اینکه نتوانست به تخمین مناسبی برسد ؛ متوجه شد روش حمل آنها به گونه ای است که فرضیه ی انسان زنده بودنشان را هم رد میکند ؛ زیرا هر انسانی که آنطور محکم و بی ملاحضه به زمین انداخته شود ؛ صدمه می بیند ؛ مگر اینکه افراد کاپیتان به این موضوع اهمیت ندهند . دوباره که قایق برگشت ؛ سبک بود و اینبار هیرو صدای بالا کشیدنش را شنید و کمی بعد صدای بالا کشیدن لنگر کشتی هم به گوش رسید . آب در ریز دماغه ی کشتی جوشید و کم کم خاک تیره ی ساحل از آنها دور شد ؛ چون مثل این بود که این زمین است که حرکت میکند نه کشتی .آنقدر رفتند و رفتند که چشم، جز اقیانوسی از آب چیزی دیگر را نمی دید .
    هیرو کورمال کورمال به تختش برگشت و چهار زانو در تاریکی نشست .بطور غیر ارادی پشه ها را از صورتش میپراکند و ازرفتار زشت و مخفیانه ی کاپیتان فراست حرص میخورد ؛ که حصیر بالا کشیده شده و یکبار دیگر نسیم راهش را به درون کابین یافت و او توانست ستارگان و آسمان شب را ببیند . آنها در جهت جنوب حرکت میکردند و به ذهن هیرو رسید که حتما از زنگبار گذشته و به جزیره ی همسایه ؛ بمبه رفته بوده اند و اکنون به مسیر صحیح بازگشته اند . این فکر ؛ خیالش را راحت کرد و چون هوای خنک شب پشه ها را پراکنده کرده بود ؛ بالاخره توانست بخوابد و وقتی بیدار شد ؛ شنید که جمعه به در میزند ؛ تا سینی صبحانه اش را آورده و بگوید که طی یک ساعت دیگر به لنگرگاه زنگبار میرسند.
    نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و جزیره را دید. از شدت عجله ای که داشت ؛ زبانش را با قهوه ی داغ سوزاند و تنها نیمی از یک موز را خورد و با عجله و دیوانه وار ؛ لبانش را پوشید. دست وصورتش را شست و برس را برداشت و به سمت آینه رفت که موهایش را برس بکشد ؛ ولی آنچه در آنجا منتظرش بود ؛ برای اولین بار پس از مرگ بارکلی ؛ اشکش را درآورد :«اوه نه!اوه نه ...»
    هیرو اصلا متوجه باز شدن در کابین نشد و تنها موقعی فهمید که کس دیگری هم در کابین است که دستی به شانه اش خورد و او را چرخاند و هیرو خودش را با چشمانی گریان و غبار گرفته در مقابل کاپیتان ویراگو یافت.
    هیرو خشمگین گفت :«برو بیرون.»
    کاپیتان اصلا قصد نداشت چنین کاری کند در عوض تکانش داد و بی صبرانه پرسید :« چی شده ؟ به خودت صدمه زده ای ؟»
    هیرو گریان گفت :« نه .. نزده ام ؛ مگر نمی بینی؟ برو بیرون .»
    کاپیتان پنجه اش را روی شانه ی هیرو شل کرد . دستمالی از جیبش درآورد و اشکهای دختر را پاک نمود و با صدایی که علی رغم قاطعیتش مهربانتر از آنی بود که قبلا از او شنیده بود ؛ پرسید :« دخترخوبم نمیشود که تمام این اشکها را برای هیچ ریخته باشی . چی شده ؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    باد موسمی 100-101
    « پشه ها... کلی... خیلی زشت شده ام.» هیرو که بغض کرده بود، دستمال را قاپید و صورتش را در آن پنهان نمود و دیوانه وار نالید: « مثل اینکه همینطوری، به اندازه ی کافی، زشت نبود. فقط ببین این حشرات وحشتناک با صورتم چه کرده اند، مثل اینکه سرخک گرفته باشم و اگر جرئت کنی که بخندی من... من...»
    کاپیتان دستمال را کنار زد و چانه ی هیرو را بالا کشید و صورتش را به سمت نور برگرداند. واقعا منظره ی متاسف کننده ای بود، چون صورت هیرو علاوه بر اثرات گریه و لکه های بهبود نیافته، پر از دانه های قرمز رنگ نیش پشه بود. گرچه کاپیتان لبهایش را جمع کرد، ولی نخندید. در عوض و کاملا غیرمنتظرانه، خم شد و دست او را گرفت.
    یک حرکت کوتاه و کاملا تسلی دهنده بود. درست مثل احساسات یک ولی نسبت به بچه ی گریانش، اما هیچ مردی قبلا چنین کاری با هیرو هولیس نکرده بود. بارکلی مردی نبود که احساساتش را نشان دهد و دخترش هم اصلا تیپی نبود که به دنبال نوازش و دلجویی باشد. برای هیرو این نوازش کوتاه از یک طوفان هم شوکه کننده تر بود. او خودش را به تندی عقب کشید. در حالی که یک دستش را بر روی دهانش گرفته بود و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند، ولی کاپیتان فراست ظاهرا کاملا ناآگاه از آشفتگی او با لحنی دلگرم کننده گفت: « نگران نباش. بدتر از کک و مک به نظر نمی آید و خیلی زود هم برطرف خواهد شد. به هر حال خانواده ات به قدری از زنده بودنت خوشحال می شوند که به قیافه ات اهمیتی نمی دهند و همین طور هم کلیتون مایو. اگر واقعا قصد ازدواج با تو را داشته باشد... قصد ازدواج دارد مگر نه؟
    تغییر ناگهانی موضوع صحبت، هیرو را ناراحت کرد. چشمانش را دستمالی مچاله شده پاک کرد و دماغش را گرفت. در حالی که دستهایش می لرزید با خصومت گفت: « اصلا چه ربطی به شما دارد؟ پس من هم به همان نحو می پرسم که شب چه کار می کردید؟ می دانم که جایی لنگر انداخته بودید.»
    _ راستی؟ و از کجا به چنین نتیجه ای رسیده اید؟
    _ از آنجا که چشم و گوش دارم.
    و یک قیچی. کاپیتان فراست پوزخندزنان، بدون اینکه ذره ای دستپاچه شود ادامه داد: « اقرار می کنم تا آن پارگی که در حصیر ایجاد کرده بودی را ندیدم کاملا قیچی را فراموش کرده بودم.»
    _ داشتید قاچاقی برده حمل می کردید؟
    _ چه زن جوان یکدنده ای هستید. نه، نمی کردم.
    _ فکر هم نمی کردم که کرده باشید. اما دیشب کجا بودیم، پسه یا آفریقا؟
    کاپیتان فراست شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « باید از رئلوب بپرسید، او ناخدای ماست.»
    هیرو با عصبانیت شروع کرد: « شما مطمئنا خیلی خوب می دانید که...» و بعد متوجه بیهودگی این مکالمه شد، پس ادامه ی صحبت را نادیده گرفت و در عوض پرسید: « برای چه کاری به دیدن من آمدید؟»
    _ هیچی، فقط یک پیراهن تمیز برای پوشیدن می خواستم و لباسهایم هم همه در این کمد هستند. اشکالی که ندارد اگر یکی بردارم؟
    و بعد بدون اینکه منتظر اجازه ی هیرو بماند یک پیراهن انتخاب کرد و هیرو را در حالی که همچنان دستمال مچاله را در دست داشت و لبهایش را محکم بر روی هم می فشرد، ترک نمود.
    پس از یکی دو لحظه، هیرو ناگهان دستمال را بلند کرد و بر لبانش مالید، در حالی که هنوز نگاه خیره اش هنوز به در بسته بود. بعد با یادآوری اینکه دستمال متعلق به چه کسی است، فورا رهایش کرد و به سمت لگن آب دوید و لبانش را با آب شست. مثل اینکه به چیزی کثیف برخورد کرده باشند. در آیینه ی ارزان قیمت و باریک، چشمان قرمز و گونه های خیس از اشکش را دید، پس مشتی آب هم به صورتش پاشید و بعد با آب ولرم و صابون آن را شست و خشک کرد و بدون اینکه دوباره به آیینه نگاه کند، دور شد و با قدمهای کند و فارغ از احساس شعفی که ساعتی قبل از دیدن ژنگار به او دست داده بود، به روی عرشه رفت، اما منظره ای که در انتظارش بود، به قدری مسحور کننده بود که عمیق ترین افسردگی ها را از بین می برد. پس او هم تحقیر اخیرش و از دست دادن قیافه اش را با دیدن آن فراموش کرد. او با عجله به سمت نرده دوید تا برای اولین بار جزیره ی دوست داشتنی اش را از نزدیک تماشا کند.
    خورشید بر ساحلی می تابید که از هرچه تاکنون دیده بود، زیباتر بود. با دیدن آن منظره ی بدیع، به یاد داستان کاپیتان فراست در مورد آن سلطان عرب افتاد که با دیدن این جزیره عاشقش شده بود. عجیب نبود مردی که در میان ماسه های سخت و آفتاب سوخته ی
    بچه ها ببخشید اگه غلط تایپی داشت آخه کیفیت عکسا خیلی خیلی خیلی خیلی پایین بود و با بدبختی اسما رو تشخیص دادم. اگه درسته که هیچ اگه نه بگید تا درستش کنم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    102-103

    ... عربستان، چشم به جهان گشوده و بزرگ شده باشد ، توسط زيبايي اين جزيره سرسبز محسور شود و قلبش را در آن به جاي بگذارد و نهايتا بخواهد جسدش در آن به خاك سپرده شود . آن فرانسوي جوان ژول اوبيل ، در توصيفش از اين جزيره ،تحت عنوان بهشت رنگارنگ زمين ، دست نيافتني و با زيبايي غير قابل تصور، اغراق نكرده بود و نيز آن اعرابي كه ساليان پيش با ديدنش آن را " زيباست اين سرزمين " ناميدند سخني به گزاف نگفته بودند .
    كشتي داشت از ميان سخره هاي مرجاني كه ساحل را در مقابل سخت ترين طوفان هاي موسمي محافظت مي كرد ، مي گذشت . آب بين كشتي و ساحل به صافي و زلالي اشك چشم بود و رنگ هاي كف دريا به خوبي ديده مي شد ؛ از ارغواني تا سرخ آتشين . در محلي كه عمق آب زياد بود سايه بادبان هاي كشتي به رنگ آبي روشن و در عمق كم يشمي شيري رنگ ديده مي شد . در حاشيه ماسه هاي سفيدي كه جزيره را احاطه كرده بود ،صخره هاي مرجاني كوتاه ، در كنار توده هاي شن توسط باد ، ايجاد شده بود ، قرار داشتند و در پشت آن ها ، انبوهي از درختان نارگيل و ساير درختان سبز رنگ براق ديده مي شدن .
    هيچ سطح شيب دار تندي در جزيره ديده نمي شد. حتي يك كوه هم وجود نداشت ، فقط تپه هايي با برآمدگي هاي ملايم ، خليج و سواحل بريده شده ،شاخه هاي سنگين سبز رنگ و نسيم گرم و عطرآگين به بوي گل و ميخك كه برگ هاي نخل را حركت مي داد . گويي همه دست به دست هم داده تا باله باشكوهي را اجرا كنند ، و بدان وسيله به او خير مقدم گويند . با ديدن آن ساحل دوست داشتني ، به نظرش عجيب نيامد كه كريسي آن قدر با نشاط از زنگبار نوشته بود . براي لحظه اي هيرو وسوسه شد به دام همان جذبه گرفتار آيد ، ولي با به ياد آوري گرما و پشه هاي شب قبل و اين اصل كه اين جا بزرگترين مركز تجارت برده است ،عقل به او نهيب زد و متوجه خطر قضاوت ظاهري شد . شايد جزيره شبيه يك بهشت باشد ،ولي او بايد بتواند روي ديگرش را هم ببيند و نبايد بگذارد كه پرده غبارآلود و فريب دهنده عشق ،چشمان او را نسبت به جنبه هاي زشت و بد آن كور كند . باني پاتر در كنارش مكثي كرد و پرسيد : " خوب خانم ، نظرتون راجع بهش چيه ؟ محل كوچولوي قشنگيه ، مگه نه ؟ "
    هيرو محتاطانه گفت : " به نظر خيلي زيبا ميرسد "
    " بله ، البته اگر درختان نخل و ساير درختان استوايي رو دوست داشته باشي بعضي ها دارن ، بعضي ها ندارن . "
    باني آه عميقي كشيد و آب غليظ تنباكويش را به درون آب شفاف تف كرد . ويراگو هم در حالي كه داشت به دور سخره اي مي چرخيد ، كشتي بخاري با پرچم نيروي دريايي بريتانيا ديده شد كه در حدود نيم مايل جلوتر، به طور مايل، آن سوي كانال باريكي كه نيمه دريايي را از ساحل پر درخت نخل جدا مي كرد ، قرار داشت .
    علامتي تحكم آميز از طرف كشتي به ويراگو داده شد و كاپيتان فراست ، كه به هيرو ملحق شده بود گفت : " آه فكر مي كردم ، اين هم كميته استقبال ، آن كشتي دافوديل است دان دارد به اين جا مي آيد ، هي رئلوب ، بلند شو بايد سرزنده و چالاك به نظر بياي "
    خدمه ويراگو به جنب و جوش افتادند و كشتي همچنان به راه خود ادامه مي داد تا اين كه در صد ياردي كشتي بخاري كه در انتظارشان بود ، لنگر انداخت .
    قايق سفيد رنگي از كشتي بخار به آب انداخته شد و به سمت آن ها آمد . مردي كه در آن نشسته بود با بازويش به طرز آمرانه اي به آن ها اشاره مي كرد . روزي دستانش را سايبان چشمانش قرار داد تا بهتر ببيند .
    باني به نرمي و با علاقه پرسيد : " مي ذارين به عرشه بياد ؟ "
    _ چرا كه نه ؟ نردبان طنابي را برايش بينداز و فرش قرمز را هم پهن كن چيزي نداريم كه نگران باشيم .
    _ راست ميگين ، هيچي نداريم .نمي دونم فرناندو رو دستگير كرده يا نه ؟ تا وقتي اينجاست ، مي توني ازش بپرسي .
    _ اگه دستگير نكرده باشدش بهتر است برگرده به خانه اش و زمين هايش را بيل بزند ، ما عملا آن حرامزاده را در كاغذ كادو پيچيده و روبان زده ، دودستي تقديمش كرديم . حتما او را گرفته است . " سليمان " مي گفت چنان تعقيبش مي كرد و آن قدر برانگيخته شده بود كه مي توانست يك دوجين كشتي را هم بگيرد ،چه برسد به آن يكي . تيراندازي خوبي بود عمو ، با يك تير دو نشان زديم همه آماده باشيد دارد مي آيد .
    قايق نزديك شد و در كنار ويراگو توقف نمود . مردي در لباس افسري نيروي دريايي بريتانيا از نردبان طنابي بالا آمد و قدم بر روي عرشه گذاشت .
    مردي لاغر و متوسط القامه بود اما شخصيتي داشت كه فورا روي ديگران اين اثر را القا مي كرد كه حتما قدبلند تر است . موهاي تيره و صورت عميقا آفتاب سوخته اش او را در ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 104 و105
    نگاه اول شبیه یک عرب نشان میدادی ولی برشچهار گوش صورتش وچشمان عمیقا ابی اش متغلق به نژاد" انگلو ساکسون" بود.
    کاپیتان فراستدوستانه گفت:خب خب دانی تو هستی؟چقدر لطف کردی سری به ما زدی این افتخار به چه مدیونم
    طرز صحبت کردن کاپیتان فراست بیشتر برای اذیت کردن بو تا دوستی ولی دانیال لاویمو در این مدرسه سخت تعلیمات زیادی گرفته بودیکی از انها این بود که نباید عصبانی شود.تنها یک عضله صورتش در کنار فکش منقبض شد.اما مودبانه وبدون حرارت گفت:صبح بخیر فراست اگر اعتراضی نداری میخواهم نگاهی به محمو له ات بیندازم.
    -اگر هم داشتم فرقی نمی کرد می کرد؟
    -نه اما ترجیح می دهم این کار را بدون دخالت خدمه ات انجام دهم.پس به انها بگو خودشان را کنار بکشند وبه رتلوب هم بگودستش را از دسته چاقو بردارد وباان حالت تهاجمی کنار بادبان نایستد.
    - وبه چه دلیل باید چنین کنم دان؟
    ستوان لاریمور در حالیکه به کشتی اش اشاره میکرد مختصرا گفت:چون توپهایم به سوی شما نشانه رفته اند ومیتواننددر یک لحظه به چوب کبریتی تبدیلتان کنند .
    - که اینطور ولی ایا چیزی را فراموش نکرده ای؟
    - اگر منظورت این است که به خاطر وجود من در اینجا شلیک نمی کنند اشتباه کرده ای چون انها دستوراتشان را گرفته اندواز طرف دیگر فکر نمی کنم خیلی دلت بخواهد تو را تا جهنم همراهی کنم.
    کاپیتان خندید وگفت راست می گویی دان میدانی که چنین کاری نمی کنم ولی مطمئنم اگر تنها شرط رفتن من به جهنم همراهی تو باشدخواهی امد اما این بار با تو جنگی نداریم می توانی تما توپهایت را از سمت کشتی من برگردانی چون من امروزدر کشتی یک گروگان خیلی با ارزش دارم.
    احتمالاهرگز با یک پری دریایی برخورد نکرده ا ی اما امروز میخوام تو را با یک پری که در طوفان کوموروس صید کردیم معرفی کنم.
    به سمتهیرو برگشت وبا تعظیم رسمی گفت:خانم هولیس اجازه دهید ستوان دانیل لاریمور از نیروی دریایی علیا حضرت ملکه انگلستان را به شما معرفی کنم وقتی خوب بشناسیدش خواهید فهمید یک انسان واقعی است .دان:ایشان خانم هولیس برادر زاده کنسول امریکا و دختر عموی خانم کریسیدا هستند.ستوان لاریمور مبهوت وناباورانه با دهانی بهم فشرده وابروانی به هم فرو رفته اش به هیرو خیره شد.
    کاپیتان با بد جنسی تمام به هیرو با انموهای کوتاه وچشم کبود لباس وصله دار ولک شد از نمک اب نگاه میکردوبرایش جالب بود که علیرغم تمام اینها مسافر جوان کابینشهنوز اثری از غرور وتشخص را حفظ کرده که با ظاهر خرابش در تضاد بود با خود فکر کرد هیرو دختری خسته کننده اما دلبر وجسور است اینکه چند دختر جوان درموقعیت او می تواند بیاند در حالیکه گرو گان یک کشتی باشندبا جرات برای اسیر کننده گانش در مورد شناعت وگناهیتجارت داد سخن برانندباز تاب این فکر برایش خیلی جالب بودچون لبخندی زد وستوان با عصبانیت گفت:غیر مممکن است خانم هولیس با تور اکراین می ایندایا این هم یکی از حقه های لعنتی تو است فراست ؟چون اگر باشد.....
    کاپیتان فراست با ظرافت هرچه تمامتر گفت"باز هم میتوانی به سمت کشتی من شلیک کنیچون به هر حال یک خانم بر روی عرشه دارم حتی اگر خانم هولیس نباشدکه ایشان در طوفان از عرشه کشتی تور اکراین به بیرون پرت شدندوما با طنابهای کشتی امان بیرون کشیدمشان اگر به لنگرگاه رسیده بودی خبر غرق شدن ایشان را می شنیدی"
    -ستوان به سمت هیرو برگشت وگفت درست است"
    -کملا درست است من هیرو هولیس هستم و....فکر میکنم عمه خیال می کنند من مرده ام.
    ستوان لاریمور که ادب ونزاکتش را دوباره به دست اورده بود تعظیمی کرد وگفت که از ملاقاتش بسیار مفتخر است واضافه کرد طبق گزارشات تور اکراین هفته گذشته به بندر رسیده واحتمالا زن عمو ودختر عمویش خبر ان را شنیده اند وبه خوبی می تواند اثر ناراحت کننده اش را بر روی انها تصور کندواینکه مط.ئنم انهااز دیدن او از شدت خوشحالی پر در خواهند اورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    106-107
    کاپیتان فراست با لطف گفت"البته نه اگر تکه تکه شده باشدخب حالا در مورد ان توپها چه میکنی دان؟فکر نمی کنی باید خانم هولیس رو به دافودیل ببری تا هرچه سریعتر به اغوش خانواده اش برگردند؟"
    باعث افتخار من است البته بعد از اینکه بازرسی محموله تو را تمام کردموتا کارم را تمام نکنم از اینجا حرکت نمی کنممطمئن هستم منافع اینکه بگذاری به راحتی کارمان را انجام دهیم درک میکنی.
    -البته اگر اصرار داری اما به تو بگویم پکر میشوی دانی باید تا حالا فهمیده باشی که من هالو نیستم.
    او برگشت وبه عربی دستوری به سه خدمه اش داد وسه نفر جلوتر رفتند تا درب انبار را باز کنند.درحالیکه نیم دوجین ملوان انگلیسی با چابکی وارد کشتی شدند.
    هیرو برای گشتن انبار انها را همراهی نکردگرچه زمانی مثل ستوان مایل بود بداند ویراگو چه حمل میکندولی حالا مطمین بود چیزی در ان نیست چون دیشب در محلی خالی شده بودواگر محموله فعلی اثری از قاچاق پیدا میشد جای تعجب داشت پس همانجا ایستاد وبه بندر دوست داشتنی واب فیروزه ای رنگ خیره شد.
    ظاهرا شهر ولنگر گاه خیلی دور نبودچون از میان درختان حدود یک مایل انطرفتر میتوانست خانه های سفید رنگ را ببیندونسیمی که به سمت او می وزید گرچه هنوز با بوی گلها ومیخک عطراگین بود وبوی بد فاضلاب را همراه داشت که دقیقا همان چیزی بود که هیرو انتظارش را می کشید ولی دلش نمی خواست باورش شودکه زیباییهای جزیره سطحی است می توانست صدای صندوقچه هایی که در زیر زمین با بی صبری جستجو می شدند را بشنود کاش لاریمور انقدر عقل داشت که وقتش را تلف میکندو موجبات تفریح کاپیتان غیر قابل تحمل و پرگو ورا فراهم می اورد مطمینا صندوقها شامل همان چیزهایی بود که باتی گفته بودعاج وشاخ کرگدن وساعتاثاثیه وخرده ریز برای سلطان زنگبارونه هیچ چیز دیگر صدای چکمه ها روی عرشه خبر از بازگشت گروه کاووش داد کاپیتان فراست راحت واسوده بودوستوان نیروی دریای بدون هیچ احساسی در صورتش بانی خسته وان عربها خندان.
    ستوان در حالیکه خاک لباسش را می تکاند گفت می توانی ان خنده مسخره را از روی لبانت برداری می دانم دنبال کار درستی نبودید وبالاخره یکی از همین روزها گیر می اندازم ومی فرستمتان زندان واین به شما حرامزاده ها یاد می دهد چه وقت چگونه وچه وقت بخندید
    ناگهان متوجه حضور هیرو که شخصا را فراموشش کرده بود شدوبا گنگی به خاطر طرز صحبتش معذرت خواست.
    هیرو بدون احساس گفت مهم نیست میشود حالا برویم؟
    -بله البته متاسف هستم که شما را معطل کردمایا چیزی هست که با خودتان بخواهید ببرید؟
    کاپیتان مودبانه گفت:متاسفانه خانم هولیس نتوانستند چیزیبه هراه خودشان به عرشه بیاورندولی البته می توانند هر چه بخواهند از کمد ناقابل من بردارند.
    ستوان ابروانش را بالا برد وبه سردی گفت: می خواستم مطمئن بشم خانم هولیس هیچ چیزی در این کشتی جا نگذارندکاپیتان زیر لب زمزمه کرد هیچ چیز به جز ابرویش.
    ستوان با مشتهای گره کرده به سمت کاپیتان حمله نمود "تو بی همه چیز"
    کاپیتان به نرمی خودر ا کنار کشید ودستی به نشانه تسلیم بالا برد وگفت :خوب خوب دان مرا نا امید کردیدعوا ان هم در مقابل یک خانم. عاشرت وعقلت کجا رفته؟
    اگر درست فکر کنی می بینی که تنها با صدای بلند ان هم دارم چیزی رو می گویم کهتمام اروپاییان ساکن زنگبار بزودی پشت دهای بسته زمزمه می کنندمگر انکه به زودی جلویش را بگیریم
    -منظورت چیست ؟نمی فهمم.
    هیرو با درشتی مداخله کرد وگفت من هم نمی فهمم هرگز چنین حرف چرندی درزندگی ام نشنیده بودم دوست دارم بدانید اقاکه حیثیت وابروی من چندان چیز بی ارزشی نیست که به خاطر همراهی شما از بین برود.
    کاپیتان با خنده گفت شما در واقع زنگبار را نمی شناسید یا حیثیت وابروی مرااما دانی به خوبی می داند مگر نه دانی؟
    نگاهی به صورت منقبض کاپیتان کرد ودوباره به سمت هیرو بازگشت در این شرایط خانم هولیس فکر می کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    108تا111
    این شرایط خانم هولیس فکر میکنم به خاطر عمو وزن عمویتانهم که شده اگرنه ابروی خودتانباعث ابروریزی کمتری است اگر مردم خیال کنند شما به یک تخته چسبیده بودید مثلا یه دکل وتوسط خدمه گشتی علیا حضرت دافودیل از اب گرفته شده اید که از قضا ان اطراف گشت میزدنند من از افرادم مطمی هستم که دهانشان را می بندند وشک ندارم لاریمور هم همین قول را در مورد افرادش می دهد نظرت چیست دان؟
    هیرو پیش دستی کرد وقاطعانه گفت :متشکرم فکر نمی کنم احتیاج به هیچ دروغی باشد وعمو وزن عموی من طبعا حرف مرا باور می کنند که شما وخدمه کشتی اتن نسبت به من رفتاری کاملا مطابق موازین داشته ایدواطمینان می دهم اهمیتی برای انچه دیگران فکر می کنند نمی دهم حالا می شود برویم ستوان ؟/
    اما ستوان حرکتی نکرد وهصبانیت در صورتش جایش را به شک داده بودوکلاهش را در دستش می فشرذ از کاپیتان به هیرو وبرعکس نگاه میکردوبلاخره به ارامی گفت مثل اینکه در موردت اشتباه فکر می کردم فراست هن.ز اثری از اصلاتت را حفظ کرده ای؟
    فراست نیشخندی زد وگفت:خجالتم می دهی"
    مطمین هستم که می دهم و میدانم دلیل حسابی کاملا غیر بشر دوستانه برای این پیشنهاد داری ولی به خاطر خانم هولیس حاضرم ان را به خاطر ارزش ظاهری اش قبول کنم .
    بعد به سمت هیرو برگشت وگفت:فکر می کنم اقای فراست حق داشته باشد مرا ببخشید رک میگویماو وکشتی اش به قدری بدنام است که خانواده تان نمی توانند اجازه دهند بر همگان اشکار شود که با او امده ایدوعاقلانه است قبل از انکه در این مورد با کسی صحبت کنی بهتر با عمویتان مشورت کنید واورا احتمالا بانظر اقای فراست همعقیده خواهید یافتچون در اجتماعات کوچکی مثل اینجا همه دوست دارند شایعات را بزرگ کنندبخصوص که شما در زنگبار غریبه اید واز شما چیزی نمی داند برعکس فراست را همه می شناسندومی دانند هیچ صفت مثبتی در او وجود ندارد.
    فراست موقرانه تعظیمی کرد وصدای ستوان خشکتر شد ولی کوتاه گفت: از این رو خانم مطمین هستم که عمویتان تر جیح میدهد که گفته شود شما این ده روز را در کشتی من گذرا نیده اید تا در ویراگو در معیت کاپیتانش.
    کاپیتان فراست قلبا تصدیق کرد "دقیقا به طور خلاصه به قول معروف کسی نیست که به قیر دست بزند وخودش الوده نشودمتاسفانه در چشم اروپاییان شهرمد وا بوهوایمان من همان قیر هستم.
    هیرو اخمی کرد وشانه هایش را بالا انداخت و بدون بحث بیشتر تسلیم شد چون با فکر بیشتر وبا توجه به موقعیت عمویش بهتر بود خیال شود او تحت حمایت نیروی دریایی وارد شده تا تاجر برده ای بدنام و بی ابرو پس پیشنهاد بزرگوارنه وغیر منتظره کاپیتان را قبول کرد وتشکری بمراتب عمیقتر از انچه قصدش را داشت برای خدماتشان ابراز نمود وتوسط ستوان وقایقی که شش ملوان دران پارو می زدند به سوی دافودیل رفت.

    فصل هشتم
    یک برا مدگی سرسبز را دور زدند ودانیل لاریمر که تاکنون سعی داشت مکالمه کاملا مودبانه با هیرو داشته باشد واز هر سوالی در مورد مسافرتشان اجتناب کند ناگهان پرسید:خانم هولیس شما گفتید ده روز گذشته را ویراگو بودید ایا برده حمل می کردند؟
    -تا انجا که من متوجه شدم خیر نمی دانم اگر داشتند من میفهمیدم یا نه؟
    ستوان گفت بله اگر از هیچ چیز نمی فهمیدید از بویش متوجه می شدیدمسئله ای نیست که کسی متوجه نشود برای همین ان گشتن بیهوده را امروز انجام دادم باید میکردم اما هیچ نیافتم اما حاضر شرط ببندم که درصددانجام کار خلافی هست که هر طور شده باید بفهمم چیست.
    هیرو خواست در مورد کشتی که در میان اقیانوس ملاقات کرده بودند وانتقالات مر موز شب قبل بگوید ولی نظرش عوض شد نه به خاطر کاپیتان فراست وخدمه بی ابرویشبلکه به نظرش رسید بیان اطلاعات و لو دادن کاپیتان فراست بدون تفکر بیشتر به ستوان تلافی ضعیفی است در مقابل ژست عالی وتعجب اوری که برای انتقالش به دافو دیل انجام شده است .
    او حتی مطمین نبود که نیروی دریایی بریتانیا اجازه اعمال قدرت در این ابها را داشته اند گرچهتنها نگاهی به چانه چهار گوش ستوان وقیافه مصممش کافی بود تا به او ثابت کندهیچ چیز حتی برای لحظه ای هم مانع او نخواهد شد که قانونی یا غیر قانونی انچه را که وظیفه خود می داند انجام دهدهموطنانش این را حق خود می دانستند که ازکه از دریاهایی که انها را به امپرا طوریشان وصل میکند حفاظت کنند وتجارت برده را متوقف کنند .
    ولی این دلیل نمیشد که هیرو به او اعتماد کندعمو نات بهترین فرد بود که این مطلب را به بگوید واو خودش می داند در موردش چه کند .بعلاوه در حال حاضر مسایل دیگری توجهش را جلب کرده انددر حالیکه دافودیل داشت از میان جزایر کوچکوصخره های کوتاه وبراق به به سمت لنگرگاه وشهر زنگبار که شهری سفید رنگ به خانه هایی شرقی بلند وسقفهایی صاف بود عبور می کردنددر اسکله قدیمی کنار اب مجموعه ای از کشتی ها وبادبانهاودکلها وپارو هایی قرار داشتند که تعدادشاندر اب شیری رنگ دو برابر دیده میشدودر میان انها هیرو شکل اشنای تور اوکراین را دیددر حالیکه لنگر می انداختند ستوان گفت به خاطر شما خوشحالیم که هنوز نرفته اندمطمئنا دلتان نمیخواست بدون شنیدن خبر خوش سلامتی شما اینجا را ترک کنند .
    ستوان دوباره هیرو را به سمت قایقی هدایت کرد ودودقیقه بعد با چابکی پارو زناناز میان ابهای رقصان هیرو را در اخرین بخش سفرش همراهی کردسفری که خیلی وقت پیش از اشپزخانه نیمه تاریک هولیس هیل وقتی که ان پیرزن ایرلندی داشت اینده دختر بچه شش ساله را می گفت شروع شده بود.
    از فاصله دور با توجه به اب ابی رنگی که کشتی را از ساحل جدا کرده بودشهر عربی زنگبار رنگارنگ ورویایی به نظر میرسیدالبته نه به عنوان به ونیز شرق البته با نزدیکتر شدن به اننه تنها زیباییش از بین رفت بلکه ترس هیرو درمورد وضعیت بد رعایت اصول بهداشتی در میان این نژادهای عقب افتاده وبی تمدن تایید شد.
    صخره های سفید مرجانی چسبیده در کنارهمبخشی مثلثی شکل از زمین را فرا گرفته بود.در اثر جزر ومد اب مردابی که در پشت انها قرار داشت مشروب می شد.هیچ اثری از اسکله وجود نداشت وزمین ساحلی بلند وشنیکه خانه ها را از لنگر گاه جدا میکردنه تنها به عنوان محل تخلیه بار به کار می رفت بلکه محل انواع اشغالی که ساکنان شهر از اشپزخانه وحیاطشان بیرون می ریختند.بوی بدی که از انها بر میخواست باعث شد که هیرو افسوس بخوردکه چرا دستمال کاپیتان فراست را دور انداخته است.بینی اش را با دست پوشاند وچشمانش را با ترس غریزی بست چون جدای از زباله اجسام بدتری هم انجا بوداجساد مردگانی که باد کرده بودند وتکه تکه شده بودندوسگهایی که بر سر انها با هم می جنگیدندوگروه مرغان دریایی وکلاغهایی که در اطرافشان پرواز می کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 15 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/