صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 65

موضوع: رقص ققنوس | ماندانا مطیع

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    140-141

    زدو خورد تیغه های ناآرام قیچی، خرده های اضافی موها را روی زمین می ریخت. دختری جوان در آینه روبرو به خودش زل زده بود. ناهید انگشتانش را باز کرد و در موهای جلوی سرش فرو برد و رها کرد:

    ـ نازی! اندازه کوتاهی جلوی موهایت خوب است یا بیشتر کوتاه کنم؟
    نازی دست ناهید را پس زد و خودش دو سه بار دست هایش را در موهایش فرو برد.
    ـ اگه خانم پاشا الان اینجا بود می گفت کوتاهتر دخترجون!کوتاه تر!
    هردو از صدای تودماغی نازی خندیدند. نیلوفر با بی حالی دستش را زیر سرش گذاشت و پرسید:
    ـ خانم پاشا دیگه کیه؟
    ناهید انگشت شست را در یک حلقه و انگشت سوم را به حلقه دیگر قیچی سپرد، تکه های مو این بار، ریزتر بیرون می ریختند:
    ـ چطور یادت رفته نیلوفر؟همون آرایشگری که ما تو کلاس هاش کارورزی می کردیم...
    نازنین به جای نیلوفر جواب داد:
    ـ آخ که چقدر خوش می گذشت! این ناهید خانم هم که از اول خودش یک پا آرایشگر بود...خانم پاشا خیلی دوستش داشت ولی ناهید یک زحمت بزرگی هم براش داشت...
    ـ چه زحمتی؟
    ـ خانم پاشا مجبور بود که یک روز درمیون، خواستگارهای جورواجرو ناهید را رد کنه!
    نیلوفر با خنده پرسید:
    ـ حالا چرا یک روز در میون؟
    ـ آخه ما یک روز در میون مدل رایگان داشتیم. وقتی مشتری ها می آمدند تا هنرجو ها کارشون رو انجام بدن، بالاخره یا برادر داشتن یا پسر...یا به قول قدیمی ها، دلال محبت بودن!... خلاصه ما هر چی خودمون رو نشون می دادیم، فایده نداشت. ناهید هم کارش خوب بود، هم خوشگل بود. هر خواستگاری که می فهمید ناهید نامزد داره، وا می رفت! ناهید جون، حیف که نتونستی تا آخر ادامه بدی و دیپلم رسمیت رو بگیری.....
    ناهید انگشت شست را از قیچی درآورد و قیچی را بست. با شانه دم بلند پلاستیکی، موهای پشت را از بالا تا پایین شانه کرد. دوباره شانه را به دست چپ داد و با قیچی، ضربه ملایمی به شانه اعظم زد:
    ـ بلندیش تا اینجا باشه خوبه؟
    ـ خودت بهتر میدونی ناهید جون.... مدل عروسکیه دیگه، تا سرشونه کافیه.
    نیلوفر از جا بلند شد. مقتعه اش را درآورد و آن را روی صندلی صاف کرد. موهایش را با کش قهوه ای رنگی در پشت سرش محکم بسته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    142 تا 145

    صورت رنگ پریده اش، در مقابل مانتوی گشاد و سیاهش، چون ارواح می نمود. اعظم از توی آینه نیلوفر را برانداز کرد و گفت»
    - « نیلوفر خانم جسارت نباشه، ولی صورتتون بدجوری لاغر شده!»
    نیلوفر سرش را تکان داد و دستش را به لبه میز گرفت. انگار توان ایستادن را از کناره میز می گرفت:
    - « از صبح تا عصر، توی بانک، با مشتری ها سر و کله زدن، بعدش هم کارهای خونه که تمامی نداره... به تنها چیزی که فکر نمی کردم، همین جور زندگی بود که قسمتم شد، نه که هادی بد باشه ها! اتفاقاً خیلی هم پسر آروم و خوبیه، ولی این یکنواختی و تکرار، خسته ام کرده... احساس می کنم از خودم بریدم، از فطرتم جدا شدم و این بیشتر عذبم می ده... حالا جالب اینه که همه حسرت کار منو می خورن، می گن خوش به حالت، هم خودت و هم شوهرت، سریع استخدام بانک شدید... انگار تموم خوشبختی عالم فقط توی استخدام شدنه!»
    ناهید لبخندی زد. قیچی و شانه را با هم روی میز گذاشت و برس مو پاک کن را برداشت. بافت نرم برس، تند و تند زیر گوش ها و گردن اعظم را پاک می کرد:
    - « نازی یادته، اون موقع ها، بعضی شعرهای نیلوفر رو می آوردم براتون می خوندم... همه خوششان می آمد... نیلوفر از هفت و هشت سالگی شعر می گفت، حتی یک بار، شعرش در مجله کودکان چاپ شد ولی مرغ بابا یک پا داشت:
    - « شاعری برای آدم، آب و نون نمی شه!... اصلاً نمی دونم چرا بابا همیشه اصرار داشت که جای ما رو با کس دیگری عوض کنه، البته همون کسی که خودش می خواست!... اینهم موهای نازی خانم، خوب شد؟»
    نازنین سرش را تکان داد. دست هایش را از دو طرف در موهایش کشید و بیرون آورد.
    - « دستت درد نکنه، مثل همیشه عالیه! می دونی ناهید جون، من یکی خیلی خوشحالم که تو حرف پدرت رو گوش ندادی!»
    ناهید به آرامی خندید. پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - « اما یه جا مجبور شدم که حرف پدرم رو گوش کنم، چون هیچ اراده ای از خودم نداشتم!»
    - « کجا؟!»
    - « پدربزرگم، یعنی پدر پدرم، مردی ادیب و اهل شعر بود. یک عاشق و هم راز حافظ... اصلاً به نظر من، نیلوفر طبع شعرش رو از اون خدا بیامرز به ارث برده... وقتی من به دنیا اومدم، به پدرم گفته بود که اسم این نوه ام را خودم می خوام انتخاب کنم و بعد وسط نماز مغرب و عشاء تفألی به حافظ می زنه.»
    - « چه جالب! کدوم غزل حافظ اومده که اسم ناهید توش بوده؟»
    ناهید لحظه ای سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. زمزمه ای خیال گونه، از میان لبان غنچه وارش، فضای اتاق را پر کرد:
    - « در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی / خرقه جایی گرو باد و دفتر جایی»
    نیلوفر آرام جلو آمد. چشمان ناهید با لمس دستان نیلوفر از هم باز شدند.
    ادامه غزل از حنجره ای دیگر بود و با صدایی دیگر:
    - « دل که آیینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رایی»
    نازنین از روی صندلی بلند شد و میان دو خواهر ایستاد. کلامش همچون تیری بود که هوایی لطیف را بشکافد و به جلو رود:
    - « وا! توی هیچکدوم از این بیتها که اسم ناهید نیست!»
    ناهید تکانی خورد. نگاهش را از نیلوفر گرفت و به نازنین سپرد. خماری چشمانش، شبی را می ماند که مهتاب در آن به طلوع نشسته باشد.
    - « اسم اصلی من شیداست... یعنی توی شناسنامه ام، شیدا گذاشتند، اما پدرم دلش می خواست که اسم من مثل نیلوفر و نیما با «ن» شروع بشه، بنابراین، ناهید صدام کرد و این اسم روم موند...»
    - « آها...! حالا فهمیدم چرا توی فرم ثبت نام آرایشگاه، نوشته بودی شیدا راهی! ولی وقتی ازت پرسیدم اسمت چیه، گفتی ناهید، خب ما هم ناهید صدات کردیم...»
    ناهید از کنار نیلوفر و نازنین رد شد. در نیمه اتاق ایستاد و از شیشه های باریک بالای دیوار، به حیاط خیره ماند:
    - « تنها کسی که گاهی شیدا صدام می زنه، علیرضاست... اون می گه مقام شیدایی و مجنونی بسیار رفیع تر از مقام ناهید و پروینه... شیدا شدن، نهایت از شیطان بریدنه.»
    نازنین جلوتر آمد. وقتی کنار ناهید ایستاد و قد کوتاهش به زحمت تا شانه ناهید می رسید، گفت:
    - « خودت چی، خودت کدوم اسم رو دوست داری؟»
    - « نمی دونم، ولی حس می کنم، اصل روح شیدائیم رو ناهید پوشونده و من همیشه تقلا کردم که ناهید رو کنار بزنم و به تون شیدائی برسم.»
    نیلوفر نگاهی به آینه انداخت. تصویر خواهرش با موهای بلند و درهم، چون سرونازی از غزلیت حافظ می نمود:
    - « تو داری به آن شیدایی می رسی ناهید... تو اعتماد به نفسی داری که در من و نیما، هرگز وجود نداشته... حتی حالا هم که هیچ مانعی جلو دارم نیست و می تونم کار بانک رو ول کنم و برسم به عشق همیشگی ام یعنی شعر... در واقع می ترسم، از چی، خودم هم نمی دونم! ولی می دونم که اعتماد به نفسش رو ندارم.»
    ناهید سرش را به سمت نیلوفر چرخاند. چهاره اش آرامش لحظات قبل را نداشت:
    - « منم نداشتم نیلوفر... اما خدا علیرضا رو در زندگی من قرار داد، اون وقت فهمیدم که دست و پا زدن برای عشق، یعنی چه، حتی اگه به قیمت مرگ عزیزترین کست تمام بشه...»
    لرزش صدای ناهید در طنین کشدار زنگ در گم شد. همه سرشان را به سمت شیشه مشرف به حیاط چرخاندند.
    - « خب، من دیگه باید برم، انگار براتون مهمون رسیده.»
    از لخ لخ دمپایی های فخری خانم که روی موزائیک های حیاط کشیده می شدند، تا باز شدن در و داخل شدن یک جفت کفش خوش دوخت، سرهای ناهید و نیلوفر در حرکت بود.
    - « ای وای، عمه شکوه!»
    - « امروز دیگه می خواد پشت سر کی صفحه بگذاره!»
    - « اول از همه شوهر عمه بیچاره! بعش هم نوبت کدوم بخت برگشته ای می شه، خدا می دونه!»
    - « آخر سر هم می گه نهج البلاغه و فلان کتاب مولوی رو دارم می خونم، باید برم به کارهام، برسم!»
    نازنین روسری ژرژتش رو زیر گلو، سفت گره زد. کیفش را برداشت و گفت:
    - « شما دو تا خواهر چه دل خونی از عمه تون دارید! ولی بهتره از همین جا یک راست برید خدمتش... من هم خودم راه رو بلدم، یواشکی بزنم به چاک، بهتره! خداحافظ!»
    عمه شکوه، مانتویش را روی دسته مبل خوابانده بود که دو خواهر وارد اتاق شدند. زن میان سال آن چنان سیخ نشسته بود که گویی به همراه ناهار، قاشق چنگالش را هم قورت داده است. بلوزی آستین بلند و سفید با خال های کوچک و پراکنده مشکی، نیم تنه صافش را پوشانده بود.
    - « سلام!»
    عمه پشت چشمی نازک کرد و گوشه راست لبش را به حالت خنده، بالا برد. صدایش را توی گلو پیچاند و گفت:
    - « به به... سلام به روی ماهتون!»
    نیش فخری خانم تا بناگوش باز شد. همانطور که از کنار دخترها رد می شد گفت:
    - « می رم چایی بیارم خدمتتون.»
    دو خواهر، روی مبل های رو به روی عمه نشستند. نیلوفر به زور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 146 تا 155
    لبخندی زد و پرسید:
    -آقای فلاحت چطورند؟ باز که تشریف نیاوردند.
    عمه شکوه لب های نازک را به جلو جمع کرد سرش را تکانی کرد و گفت:
    -خوبه خوبه !او هیچ وقت با من جایی نمی ره ...امروز هم توی آشپزخانه نشسته بود و داشت و نان و مربا آلبالو می خورد ! بعد هم رفت پارک پیش رفقاش تا روی نیمکت پارک بنشینه تا غروب ...من همه جا می گم به جای یه شوهر هفتادساله یک بچه هفت ساله دارم!وقتی از در خونه رفت بیرون تازه نوبت من شد که برم آشپزخونه رو تمیز کنم جای انگشت های مرباییش روی در یخچال مونده بود!چند قطره شربت مربا هم روی کف آشپزخانه ریخته بود!بعد از چهل ستل زندگی با من هنوز یاد نگرفته که چطور درست غذا بخوره!
    ناهید پوزخندی زد.ابروی چپش را بالا انداخت و با شیطنت گفت:
    -عمو فلاحت مرد آرومیه ...حتما شما زن خوبی براش نبودید!
    -واه !پناه بر خدا !تا کی دخترهای ایرونی باید معلم سرخونه شوهرهاشون باشند؟ اون از اولش دَدَری بود دوست نداشت توی خونه بند بشه.تانصفه های شب می نشست کنار تخته نرد و یا بساط شطرنج .خودم تک و تنها پسرم رو بزرگ کردم و اونو به همه جا رسوندم طوری که توی ناف اروپا یک بار هم به خطا نرفته چون تربیت خانوادگیش درست بوده!
    سینی چای تعارف پشت هم مادر از پسر را نیمه تمام گذاشت.عمه شکوه دوپایش را کنار هم صاف کد و با دست های سفید اما چروک چین های دامنش را روی هم خواباند .نگاهی به داخل سینی انداخت و گفت:
    -وا فخری جون!دست پاچه سینی را روی میز وسط گذاشت وست هایش را روی هم کوبید و گفت:
    -روم سیاه شکوه جون !مگه چیزی توی خونه می موند!تازه نقلمون تموم شده ...نیما هم که خونه نیست الان می فرستم ناهید بره بگیره و بیاره.
    فخری خانم نگاهی به دخترهایش انداخت و وقتی عکس العملی از آنها ندید دوباره رو کرد به عمه شکوه و گفت:
    -الان خودم می رم یک کیلو شیرینی می خرم.
    عمه شکوه دست راستش را بالا برد .حالت نظامی آلمانی را داشت که به مافوق خود ادای احترام کند:
    -نه لازم نیست این بار چای رو تلخ می خورم!
    دستش را پایین انداخت و باز هم چین های دامنش را صاف کرد . این بار نوبت پای چپ بود که میهمان پای راست شود.
    -تو چطوری نیلوفر ؟ واه واه دلم گرفت!برو این لباس یک تیغ سیاه و گل و گشاد را از تنت در بیار ...موهات رو چرا این طوری سفت از پشت بستی ؟ نکنه می خوای یک جا از ریشه در بیاری؟!
    -نه عمه جون ...حقیقتش اینه که از سر کار اومدم یک سر به مامان بزنم ...دیروز خونه مامان هادی بودیم فرصت نشد اینجا بیام...
    عمه شکوه حرف را از دهان نیلوفر قاپید:
    -این بود که امروز اومدی تا حساب هفته ای یک بار پات نوشته بشه نه؟
    -چی بگم عمه جون !شما صحیح می فرمایید!
    عمه شکوه لبخندی زد .پلک های پف آلودش را به هم نزدیک کرد و صورتش را به سمت ناهی چرخاند:
    -تو چطوری عروس خانم؟ حتما تو هم دیروز با نامزدت بودی نه؟!
    ناهید خودش را روی مبل رها کرد و بی تفاوت گفت:
    -اتفاقا علیرضا از پنج شنبه درگیر کار صندوق ها بود ...دیروز هم که انتخابات ریاست جمهوری بود علیرضا از صبح زود توی مسجد انصار بود . نمیدونم که چه وقت شب کارش تموم شد.
    عمه شکوه لب های قیطانی اش را جمع کرد .انگار که می خواست صحبت ناهید را به تمسخر بگیرد:
    -خب وقتی نامزد آدم جنگی باشد همینه دیگه!
    ناهید نگاهش را بر روی صورت عمه ثابت کرد .چشمانش موجی را به ساحل رو به رو می کوبید:
    -منظورتون از جنگی چیه؟
    -منظورم رزمنده و جانباز و از این چیزهاست وگرنه انتخاباتی که ...
    عمه شکوه حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را تکان داد ناهید روی مبل نیم خیز شد .بازهم حالت مخمور و گربه وارش در شرف تبدیل شدن به ببر درنده ای بود:
    -من به هیچ فرقه و شخصی کار ندارم فقط اینو می دونم که اگر به اصطلاح شما همین جنگی ها نبودن ما هیچ وقا نمی تونستیم این طوری راحت روی مبل بنشینیم...یا مثل زنهای بدبخت خرمشهر بهمون تجاوز کرده بودن یا توی یکی از گورهای دسته جمعی خوابیده بودیم!!...
    فخری خانم با دست صورتش را کند و به ناهید تشر زد :
    -زبانت رو گاز بگیر دختر!این چه وضع حرف زدنه؟!
    عمه شکوه پشتش را کش داد استکان چای را برداشت و به دهانش نزدیک کرد:
    -خودت را ناراحت نکن فخری جون ما دیگه به اخلاق های ناهید عادت کردیم ..اصلا تقصیر خودمه که دایم به همه سر می زنم از بس که دلم می خواد محبت توی فامیل زیاد بشه!
    فخری خانم نیم خیز شد و گفت:
    -اگه چای میل ندارید میوه هست بیارم خدمتتون ؟
    عمه شکوه دو سه قلپ چای را به آرامی قورت داد .استکان را دوباره روی سینی گذاشت و با سرانگشت دکمه های پیراهنش را صاف کرد:
    -نه میل ندارم همین کافی بود ...خوبه آدم مردم دار باشه مثلا همین سعیده با اینکه پدرش مغازه بقالی داره ولی وتی با من حرف می زنه تو نمی گه....سیاست داره علاقه رو با ربون بدست می آره...مگر ندیدید چطوری احسان را ؟؟ بروند از پرورشگاه بچه بیاورند با همین جانم گفتن ها و فدات شم ها!....
    -یعنی همین تملق ها . چاپلوسی ها ..یعنی همین که آدم دل و زبونش یکی نباشه ...یعنی اینکه لب آدم بخنده ولی دل آدم نفرین کنه!
    نیلوفر چشم غره ای به ناهید رفت و لبخندی ساختگی صورتش را پر کرد:
    -از این حرف ها بگذریم ...از آقا مسعود چه خبر ؟ قصد ازدواج نداره؟
    -ازدواج ؟!بسشتر از صد تادختر خاطر خواهشند!منتها هر کدوم یک ایرادی دارن که من نمی پسندم!
    -شما هم زیاد سخت می گیری عمه جون !اصلش دختر و پسر هستند که باید همدیگه رو بپسندند...
    -فعلا که مسعود خیلی گرفتاره همه اش بالای دکله!
    مادر ودختر ها تقریبا یک صدا تکرار کردند:
    -دکل؟!
    عمه شکوه شانه هایش را تکان داد لب هایش را جمع کرد و گردنش را سیخ تر از همیشه نگه داشت:
    -خب می دونید منظورم دکل های نفتیه ...آخه رشته اش پتروشیمیه مربوط به کارهای نفتی می شه.
    ناهید با لحنی جدی سعی داشت تا تمسخر سؤالش را بپوشاند:
    -حتما توی انگلیستان چاه های نفت خیلی زیاد پیدا می شه!
    عمه شکوه آب دهانش را قورت داد.لب هایش را بست .انگار معنی فکرش را در مزه دهانش می یافت:
    -البته در انگلیس هم هست ولی چون شرکتشان اینترووویعنی بین المللیه و مسعود هم در رتبه بالای علمیه دائم می فرستندش مأموریت به کشورهای دیگه ...خب بگذریم نیما چطوره؟
    نیلوفر به عمه اش نگاه کرد ودستپاچگی عمه در جواب سؤالی که از آن بی اطلاع بود برایش تازگی داشت.
    -نیما هم خبه یا توی بیارستانه یا مشغول درس خوندن ،آخه نزدیک ارائه پایان نامه اشه بعد هم می خواد در ازمون تخصصی شرکت کنه ...خلاصه سرش شلوغه..
    -چه بهتر !آدم باید همیشه یک طوری سر خودش رو رم کنه!فلاحت که هیچ وقت توی خونه بند نمی شه...شما که می دونید من مرید علی (ع) هستم !به اصعار مولوی هم خیلی علاقمندم در جلسات عرفانی هم شرکت می کنم البته نه هر خانم جلسه ای بازاری !تازگی ها هم اشعاری را که می خونم نقد می کنم تجزیه و تحلیل می کنم بعد ...بعد ...
    نیلوفر لبخندی زد .سرش را کمی کج کرد و گفت:
    -چه خوب عمه جون !چند تا از بیتهایی که نقد و بررسی کرده اید را بخوانید تا ما هم استفاده کنیم!
    رنگ صورت عمه به دیوار پشت سرش می رفت.پشت چشمی نازک کرد و ابروی مداد کشیده اش را بالا انداخت :
    -فعلا که ...حضور ذهن ندارم ...کم کم داره دیرم می شه!می دونید که من یه بچه هفت ساله دارم که الان از پارک بر می گرده !باید حتما شامش حاضر باشه!
    عمه شکوه از چا بلند شد و مانتویش را از روی مبل برداشت فخری خانم هم دست به کمر بلند شد و گفت:
    -تشریف داشته باشید...زنگ می زنم آقای فلاحت هم بیان اینجا شام دور هم باشیم.
    -وای فلاحت و این کارها؟!مدت هاست که ما با هم جایی نمی ریم...اصلا من از اولش ازاد زن بودم!خودم می رفتم خودم هم می آمدم!
    زنگ در با دو نوای ممتد به صدا در آمد.ناهید لختی درنگ کرد و ناگهان با خوشحالی از جا پرید:
    -حتما علیرضاست صدای زنگ زدنش رو می شناسم همیشه این طوری زنگ می زنه!...
    ناهید کنار درگاهی اتاق نزدیک بود با سر به زمین بخورد که دستش را به دستگیره در گیراند و تعادلش را حفظ کرد.عمه شکوه همانطور که دستک های روسریش را با دقت صاف می کرد گفت:
    -عروس به این هولی نوبره والا!
    ناهید به سرعت گیره در حیاط را کنار کشید .در فلزی برپاشنه چرخید و تبسمی را بر لبان ناهید نشاند:
    -سلام علیرضا!
    علیرضا وارد حیاط شد و در را بست .نگاه گرکش دل ناهید را لرزاند:
    -سلام ناهید !فکر نمی کنی بهتر باشه وقتی پشت در می آیی یک روسری یا چادر سرت بیندازی؟
    ناهید چشمانش را با ناز بالابرد .انعکاس نور بنفش غروب در تلاطم نگاهش پیدا بود:
    -چی فکر کردی علیرضاخان!من از پشت در بسته تو رو می بینم...می دونستم که تو داری زنگ می زنی!
    علیرضا به برآمدگی دیوار کنار در تکیه داد.چشم هایش را بست و تک سرفه ای کرد .ناهید جلوتر امد و دستش را روی بازوی مردش گذاشت و تکانی داد:
    -علیرضا چی شد؟ باز هم حالت بد شده؟ می خوای برات آب بیارم؟
    علیرضا سرش را از دیوار کند و چشمانش را به صورت زیبای رو به رو سپرد.-اگه تعظیمی به غیر خدا ننگ نبود به تو سجده می کردم.
    - به من ؟!چرا به من؟!
    -تو استاد عشقی ناهید ...تو با چشم دل می بینی نه چشم سر...دل پاک و بی غل وغش تو معشوق رو از پشت در بسته می بینه از پشت حجاب ...خدایا حجاب دیده من کی گشوده خواهد شد؟...
    آفتاب ظهر خشکی حنجره ها را به عطش زیاد می کرد.دست ها به اوج داغی خورسید می رسیدند .شانه ا وسعت تاری شدند که زخمه زنجیرها را میهمان می کرد و آواز تشنگی را تا عروج فرشتگان بالا می برد.هم نوایی انسان و قدسیان.:
    باز این چه شوری است که در خلق عالم است.
    زیر تیف افتاب سایبانشان یاد سرهای بریده بر نیزه ها شد که در میان آسمان و زمین چرخ می خورند و رقصمستیان را به ناز می نمودند:
    رأس پر خون حیبن را به کجا می بینم
    این چه مظلومیت که بر آل عبا می بینم
    زمین سیاهپوش عزادار عاشورا ..آسمان تب دار شرمسار عاشورا ...کجاست
    قطره گلابی که پیش از رسیدن به صورت های سرخ و خسته به دعوت خورسید لبیک نگوید.
    ارواح انسانی از دست های رها شده به سمت گنبد فیروزه ای مسجد تا فیروزه ای اسمان بالا اشاره می کرد.شیشه های تک پنجره دیوار در انحصار مشبک های داغ آهنین با هر صدای کوبش سنجی ،سخت می لزریدند.گویی نهایت تکامل خویش را آرزو داشتند.در خود شکستن و فرو ریختن دیوارهای فبار گرفته و سیاه پوش ،پرچم های عرادار و سرگردان آدم ها در فغان ومویه کنان:
    -باز این چه نوحه وچه عزا و چه ماتمه
    کبوتران رها بال در بال طاووس عشق مجسمه ای آهنین شدند بر بام علم به سوگ نشسته.زنگوله های مرگ از دهان مسخ شده مار فلزی ناقوس شهادت تو را فریاد می زنند.
    دستی به نام تو در ابتدای موج آفتاب به آرامش خدا اشاره می کند: یا اباعبدا...
    طاق شال های سبز در دستان آرزومند زنانا مچاله می شدند و چشم های بارانی به سبزی طراوتشان پناه می بردند.ناهید سیاهی چادرش را در ترمه های جاری علم گم کرد.با هر بغض رها شده ای انگشتانش چنگ می زدند و می فشردندک
    -چه مهربانی یا حسین!اینجا چه قدر راحت می شه گریه کرد...بی هیچ شرمی بی هیچ سنگینی نگاهی...
    زنی تیغه زیرین علم آویزان و حیران بود.دیگری دست به نام حسین می کشید و بر سر می زد.زنان سرگردان پیچیده در چادرهای آفتاب گرفته غمگین تر از دل خواهری بودند که بر سر نعش برادر ایستاده.
    -ویرانه حسین جان بنگر محزون شده دل زینب ،خون شد دل زینب
    صدای کلفت مردی از هیئت مسجد انصار در هیاهوی نوحه ها و شیون ها پیچید:
    -خواهرها کنار مادر برو کنار علم بهت نخوره... می خوان علم بلند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    156تا159...
    کن..."
    قفل سپید دستان ناهید از لطافت مهربان ترمه ها جدا شد.نگاهش از کوتاه و بلند چادرهای سیه گذشت و به درازای چوبی زیر علم ثابت ماند.پس از سیلاب اشک،اهی عمیق از نهاد سوخته اش برامد.
    _"وای!علیرضا!"
    نیلوفر چادرش را جلوتر کشید.پاهایش را بروی پنجه ها،راست کرد و پرسید:
    _"علیرضا چی؟چی شده؟"
    اضطراب چون رعد وبرقی بر صورت باران خورده ناهید شلاق میزد:
    _"علیرشا رفته زیر علم!نیلوفر به دادم برس!...اگه برم جلوش،عصبانی می شه،می گه چرا اومدی وسط مردها!...برو به هادی بگو،بگو مواظبش باشه،خواهش می کنم!..."
    _"این چه حرفی که می زنی دختر؟بار اولش که نیست،پارسال هم رفت زیر علم...اونو که تنها نی گذارن،زیر تیغه های علم رو نگه می دارن."
    ناهید دست نیلوفر را چنگ زد.گویی می خواست با فشردن انگشتان خواهر،قدری از بار دلهره خویش بکاهد:
    _"نگاهش کن...این قدر لاغر و رنگ پریده شده،انگار،یک روحه که لباس سیاه پوشیده...الانه که بگه یا ابوالفضل...هر وقت میره زیر علم،بدون اوردن نام عزیزش،قدم از قدم برنمی داره..."
    چوب زیر علم از حلقه کمربند علیرضا رد شده بود.سزش را خم شده و از زیر تالقشان بیرون میزد.خشکی لب هایش حتی از زیر ریش قهوه ای انبوه احساس می شد.صدای خسته،نهابت توان انسانی را در خود گرفت و فریاد کرد.فریاد که بیشتر به اه می مانست:
    _"یا ابوالفضل."
    صدایی از گوشه جمعیت برخاست.هم صدایی در عشق.
    علم تکانی خورد و از زمین کنده شد.تیغه ها به وجد امدند.سرور خون،پایکوبی رنج...خیزش علم،قیامتی شد برای رستاخیز ارواح:
    _"امشب به در خیمه علمدار نیامد، علمدار نیامد..."
    زنان به دنبال هیات روان شدند.روح ناهید با علم می رفت و جسمش با گامهای سنگین،خود را به دنبال سرگرانی روح می کشد.دستی کناره چادرش را چنگ زد و او را به سمت خود کشید:
    _"ای وای!شمایی بهجت خانم؟!"
    صورت بهجت خانم بیمار می نمود.اشک های روان سیاهی عمیق کناره بینی ها،سرخی چشمهایش را یشتر به نظر می اورد:
    _"ناهید،ناهید تو به فریادم برس...دیشب عیرضا تا صبح نخوابید...سرشب رفت حسینیه برای کمک،کنار دیگ های غذای نذری ایستاده بود که نا غافل،حالش بد شد...چند تا جوون رسوندنش خونه...تنگی نفس اذیتش می کرد،تا صبح چشم برهم نگذاشت...هر چی بهش گفتم امروز نرو زیر علم،به خرجش نرفت که نرفت..."
    باز هم بغض بهجت خانم ترکید.علم ارام می رفت و با هر تکانی،قلب ناهید را به طبش می انداخت.ناهید گلویش را فشرد.انگار قلبش از راه حنجره،اماده رها شدن بود.
    _"او می خواد بره،اما ما قبول نمی کنیم...او داره خودش رو به در و دیوار می زنه که رها بشه اما ما باور نمی کنیم....یعنی نمی خواهیم که باور کنیم...."
    بهجت خانم با دست هایی لرزان،دستمال گلداری از جیب مانتویش بیرون کشید.چادرش را جلوتر اورد و با سرو صدا بینی اش را خالی کرد:
    _"یا حضرت عباس!سلامتی بچه ام رو نذر تو کردم...خودت به فریادم برس!"
    دریای جمعیت موج می زد و کشتی علم برگرده ناخدایی خسته در میان اه فغان زمین و اسمان،به پیش رفت:
    _"ای کشتی نجات ما،یا حسین جانم،یا حسین جانم..."
    دسته از چهار راه هدایت گذشت،ناهید از فرصت استفاده کرد و از زن ها دور زد و در پیاده روی مقابل،روبه روی سینه زن ها درامد.صدای فخری خانم درهیاهوی نوحه گم شد:
    _"کجا می ری دختر؟!شده یه جا اروم بگیری؟"
    ناهید را کیپ گرفت.قامت بلندش به او این اجازه را می داد که از لا بع لای سرهلی جور واجور،صورت محبوب را ببیند:
    _"وای علیرضا،این چه حالیه که تو داری...کاش می شد سنگینی علم روی شونه های من بفته."
    موهای علیرضا،از فرط عرق به چسبیده بودند.رنگ زیر چشمانش تا ادامه گونه ها،با سیاهی پیراهنش تفاوتی نداشت.سرش لرزشی مختصر داشت و قامتش کمی هم روی هم تا شده بود.هادی و چند جوان دیگر دستی بر سینه داشتند و دستی بر علم،با این وجود،با هر قدم،ابروان علیرضا طوری درهم گره می خوردند که گویی بر لبه تیغ راه می رود.
    دسته می رفت و ناهید را جلوتر از خودش می برد.از کوچه زاهد که می گذشتند،گنبد نقره ای خانقاه پیدا شد.دست های دیگر از خیابات روبه رو می گذشتند.دو پسر بچه،دو انتهای چوب پرچمی را گرفته بودند که نخ های سبز،با نام مبارک علی، ان را مزین کرده بودند:
    "هیئت متوسلین به حضرت علی اکبر.گ
    در میانه دسته،علمی پنج تیغه با شکوه می خرامید.کبوترهای اهنین در کنار شیر ایستاده خشمگین،زیر پرهای بلند رنگارنگ،ارام گرفته بودند.تیغه میانی،از انتهای کشکول مانند خویش،به ارزوی دیرین بشر ختم می شد:
    "انا فتحنا لک فتحا مبینا"
    ناهید مسیر پیاده رو را رد کرد . خود را به در زنانه خانقاه رساند.زنانی سیاهپوش در انتظار دسته،ایستاده بودند.ناهید نگاهی به خانقاه انداخت.پنجره های مشبک رنگی،دور تا دور مرقد صفی علیشاه را پوشانده بودند.گنبد سیمین،از پایین به بالا،به نام علی اشاره می کرد.زن ها،مادرانه،سر در گریبان اشک و آه فرو برده بودند:
    "بر روی دستم پرپر زد اصغر،
    آتش به قلب مادر زد اصغر،
    بابا علی جان،لای لای علی جان..."
    هیات به خیابان مصباح پیچید.ناهید از میان جمعیت راهی برای خود باز کرد و به در اصلی رسید.در بالای دیوار،دو بادگیر اجری با رویه فیروزه ای،مجال تنفس را در ظهر داغدار مرداد به ساختمان می داد.دو دسته در هم ادغام شدند.نواها یکی،اشک ها یکی،قلب ها یکی...علیرضا به زحکت قدر راست کرد،زیر لب چیزی گفت و به علم چرخی داد.تاقشالها چون بادبان طوفان زده ای گذشتند و سرهای مردم را خم کردند.دو علم،رخ در رخ یکدیگر ایستادند.ناهید به اجرهای قرمز کنار در چنگ زد.قلبش دیگر توان اینهمه هیاهو را نداشت،فروریخت وقتی قامت کمانی علیرضا را درهم شکسته دید.مردها کناره های علم را گرفتند و ان را بالا کشیدند.صدایی از میان جمعیت داد زد:
    _"برا یسلامتی جوون زیر علن صلوات!"
    صدای صلوات فرصتی بود تا کمربند حلقه ای را از کمر علیرضا باز کنند و او را از زیر سنگینی علم بیرون کشند.هادی شانه اش را زیر دست راست علیرضا گرفت.آقا ذبیح،همانطور که طرف مقابل هادی را می کشید،بلند بلند گفت:
    _"خواهر کنار...راه بدید،رد بشیم...این جوون حالش خوش نیست"
    ناهید مشبک های اهنی روی در چنگ زد.دستش بی انکه بداند،نام علی را لمس کرد:
    "الحق مع علی و علی مع الحق"
    زن ها در هم فرو رفتند و راه دادند.نگاه های دیگر،علیرضا را می دید،تاعلم ها را:
    _"وای جوون مردم را ببین به چه حالی افتاده!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 160 تا 163

    _«خب مگه مجبوره اين همه زير علم بايسته، اونهم زير اين تيغ گرما»
    _«اوا من ميشناسمش، پسر بهجت خانم خياطه... همون كه جانبازه.»
    _«راست مي گي مامان؟ عليرضاست؟ نامزد همكلاسي دوران دبيرستانمه ديگه... همون خوشگله، ناهيد.»
    ناهيد با شنيدن نامش برگشت. اعظم را ديد كه چادر سياهش داشت از فرق سرش سر مي خورد:«اِ تويي ناهيد؟ چادر مشكي گذاشته اي، توي جمعيت پيدات نكردم ولي بايد حدس مي زدم كه هر جا عليرضا هست تو هم بايد اونجا باشي.»
    ناهيد خود را جلوتر كشيد. از سر پله هاي حياط خانقاه صداي مضطربش را رها كرد:« الان وقت شوخي نيست اعظم، برو مادرش رو پيدا كن، به بهجت خانم بگو زود بياد حياط خانقاه... حال پسرش اصلا خوب نيست.»
    پله هاي پهن با گلدانهاي شمعداني كنارشان ناهيد را به وسط حياط رساند. سرش را به سرعت به اطراف چرخاند و زير سايه پله ها انچه را كه مي خواست يافت. « عليرضا، واي عليرضا.»
    عليرضا بر روي زمين رها شده بود. سر و شانه هايش بر روي زانوان چمباته زده هادي قرار داشتند و دكمه هاي پيراهنش تا ميانه سينه باز شده بود. اقا ذبيح از بطري پلاستيكي، تند و تند اب و گلاب در مشت مي كرد و به صورت عليرضا مي پاشيد. پيرمردي قد بلند و شكم گنده با تكه اي مقوا تند و تند او را باد مي زد. با امدن ناهيد سرها به سمتش چرخيدند.
    _« تويي ناهيد جان بابا، عليرضا كه به فكر خودش نيست تو چرا چيزي بهش نمي گي؟»
    _« تقصير من چيه اقا ذبيح، مگه اختيار عليرضا دست منه؟... اصلا اختيارش دست خودشم نيست، دسته دلش اش، دست دل.»
    قامت ناهيد زير چادر نشست. دستهايش با عجله جيب هاي شلوار عليرضا را جستوجو كردند. جيب راست و بعد جيب چپ:
    _« پيداش كردم اين هم اسپري... دهانت رو باز كن عليرضا... باز كن.»
    نفس صدادار عليرضا به خرخر گربه اي مي مانست. از لاي پلك هاي نيمه بازش، سفيدي چشم او به سرخي خون مي زد. ناهيد بعد از دو فشار اسپري را از دهان عليرضا خارج كرد. دو زانو روي زمين نشست و چشم در چشمش دوخت. قطره اي اشك به جاي كلام از لبهاي ناهيد عبور كرد. مي ترسيد دهان باز كند و سيلاب اشك حرفهاي ناگفته درونش را بيرون بريزد. اقا ذبيح بطري را بر روي زمين گذاشت. دستانش را بالا برد و نجوا كنان گفت:
    _« يا قمر بني هاشم، خودت اين غلام درگاهت رو شفا بده.»
    عليرضا دستان بي جانش را به زمين فشرد و سرش را به زحمت از روي سينه هادي كند. لبهايش به ارامي از يكديگر باز شدند:
    _« نفس كم اوردم... يك دفعه چشمهام سياهي رفتند... علم، علم چي شد؟... بايد تا سقاخونه...»
    سرفه امانش را بريد. هادي كف دستش را چندين بار به تخته پشت عليرضا زد. وقتي عليرضا دستش را از جلوي دهان برداشت، ناهيد جيغ كوتاهي كشيد:
    _« خون، خون، خلط خوني بالا اورده. يا سيدالشهدا... اقا هادي، اقا ذبيح تورو به خدا كاري بكنيد... بايد اونو برسونيم به بيمارستان... نيما، نيما امروز كشيكه به دادمون مي رسه...»
    هادي فورا دستمالي از جيب بيرون اورد و در دست عليرضا چپاند، بعد زير شانه هايش را گرفت و پشتش را به ديوار رساند.
    _« من حرفي ندارم ناهيد خانم ولي ما كه ماشين نداريم.... الان هم كه ظهر عاشوراست تاكسي پيدا نمي شه...»
    پيرمرد چاق قدمي به جلو گذاشت. جا كليدي طلايي رنگي را در انگشتان كلفتش چرخاند و گفت:« با ماشين من بريم... اين هم جاي يكدونه پسرمه كه شهيد شده، چه فرقي مي كنه...»
    ناهيد تمام توانش را جمع كرد تا بتواند بر روي زانوان بي رمقش برخيزد. نگاهي به عليرضا انداخت. عليرضا بس ناتوان مي نمود و ان چنان درد مند كه جاي فشار دندانهايش را بر لب زيرين مي شد به وضوح ديد. صداي ضجه زني مو را بر تن ناهيد راست كرد:« واي بهجت خانم.»
    بهجت خانم توي سر زنان و مويه كنان از پله هاي حياط پايين مي دويد. پشت سرش صورت گرد اعظم پيدا بود.
    _« خدا من رو مرگ بده كه تو رو در اين حال نبينم مادر، خدايا چه خاكي توي سرم بريزم، چقدر بهت گفتم حالت خوش نيست، نرو زير علم...» چادر وارفته اش زمين را فرش مي كرد. ناهيد خم شد و لبه چادر را روي سر مادر كشيد سپس دستهايش را روي شانه هاي بهجت خانم گذاشت و كمي فشرد.
    _« بلند شو مادر جان ... بايد ببريمش بيمارستان... اين اقا لطف مي كنند ما را مي رسونند.»
    هادي دستهايش را دور بدن عليرضا قلاب كرد. ناهيد بهجت خانم را رها كرد و سمت ديگر عليرضا را گرفت. با يك تكان قامت در هم شكسته عليرضا از هم باز شد. صدايي خفه كه گويي از اعماق خاك مي امد براي لحظه اي حركتشان را متوقف كرد:
    _« ولم كنيد... ولم كنيد خودم ميرم ... هنوز اونقدر... از پا افتاده نيستم كه...»
    هادي نگاهي به عليرضا انداخت سري تكان داد و به ارامي گفت:« به خودت فشار نيار عليرضا... ما كمكت مي كنيم.»
    قبل از اينكه دستهاي عليرضا تكاني به خود بدهند تا از ترحم همراهان ازاد شوند،ناهيد او را رها كرد و چند قدمي كنارتر ايستاد:
    _« خودت بيا اقا... خودت هم برو... فكر هيچ كس هم نباش... همين طور مغرور و يه دنده... تا نصف شب توي چاپخونه اضافه كاري كن ... زير علم برو... اصلا بيا از اين درختها برو بالا، يك وقت فكر نكني كسي چشم انتظارتهف يك وقت فكر نكني يك... يكي مثل من...»
    بغض گلوي ناهيد را گرفت. دست اعظم را كه براي دلجويي دراز شده بود پس زد و به تندي از پله ها بالا دويد. در انتهاي راه چشمانش به سلام دو علم خيره ماند. دود اسفند و بوي گلاب همراه با هجوم لشگر گرما حالش را دگرگون كرد. به دستگيره مرمرين در چنگ زد و خود را به زور سر پا نگه داشت. پلكهايش براي لحظه اي روي هم امدند. ريزش عرق را از تخته پشتش احساس مي كرد. چشملنش رمق باز شدن نداشتند و شايد هم انگيزه اي نبود. كلاف دو رديف مژگانش را به زور از هم رهاند. سرش را برگرداند و نگاهش را تا پايين پله ها دواند. عليرضا دستهايش را به نرده گرفته بود و پا بر روي اولين پله مي گذاشت. ناهيد احساس كرد فاصله چند پله اي ميان او و عليرضا كش مي ايد و بزرگتر مي شود. بزرگتر و عميق تر. انچنان عميق كه گويي زمين زير پايش دهان باز كرده تا او را ببلعد. وحشتي ناگهاني در سرتاسر وجود ناهيد پيچيد. چشم از عليرضا گرفت و خود را به جمعيت رو به رو سپرد. انگار كم كم گوش هايش از صداي ادمها فارغ مي شد و روحش نواي دلها را مي شنيد.
    _« مرا با خود به كدامين مذبح مي بريد اي علم هاي سوخته...»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    164-169

    فصل چهارم
    شیشه ی سربی نه چندان کوچکی دو اتاق سیتی اسکن را از هم جدا می کرد.علیرضا باگان سبز بلند روی تخت بیمار خوابیده بود.بالای سرش دستگاه تونل مانندی منتظر شروع کار بود.در آن حالت خوابیده سرفه هایی گه گاه بدن علیرضا را تکان می داد.ناهید در اتاق مجاور کف دستش رابه شیشه چسبانده بود وچشمان نگرانش حتی جزئیات اتاق روبه روی یک جا می بلعید وآن چنان محو علیرضا بود که با تماس آرام دستی از پشت ناگهان از جا پرید.
    ـ ای وای!چی شده؟...اِوا ببخشید!نمی دونم چرا همه اش منتظر یک حادثه ام.
    زن مسن کوتاه قدی دستش را از شانه ی ناهید برداشت:
    ـ آرام باش عزیزم!سیتی اسکن که ترسی نداره....حالا امروز روز عاشورا بود وتعطیلی...مورد شما هم سیتی اسکن اورژانس بود وگرنه اگه روز غیر تعطیل بود بیرون در کلی مریض نشسته بود...
    ناهید باله های چادرش را جمع کرد اما هرچه کرد افکار پریشانش جمع نمی شدند.به زور لبخندی زد وگفت:
    ـ البته خانم لطفی!حق با شماست...شما تکنسین این اتاق هستید وهر روز موارد مشابه زیادی می بینید ولی من...اعصابم به هم ریخته...شما کارتون رو انجام بدید...
    نیما خنده ای کرد وسری تکان داد.جلوتر آمد وکنار خواهرش ایستاد:
    ـ خانم لطفی این خواهر من ر وکه می بینید پاک عاشق ودلباخته است!...گاهی وقتها به نظر میاد اون که به جای علیرضا درد می کشه!
    خانم لطفی خندید وبه سمت تنها صندلی اتاق حرکت کرد:
    ـ انشاءا... حال نامزدت خوب می شه وبا هم زندگی خوبی رو شروع میک نید ولی حالا بهتره آقای توکلی رو بیشتر از این منتظر نگذاریم...شما هم لطفا عقب تر برید تا کار را شروع کنیم.
    با حرکت دستگاه صدای لرزان ناهید در اتاق پیچید:
    ـ تنهایی روی تخت داره کجا می ره؟....می تونم برم پیشش؟خواهش می کنم!
    ـ نه عزیزم!اون که جایی نمی ره...زیر ژل دستگاه حرکت می کنه تا عکس از ریه برداشته بشه موقع عکس برداری فقط بیمار اونجاست چون با شروع کار فضای اتاق پر از اشعه می شه...حتی اینجا هم چون خواهر آقای دکتر بودید اجازه دادیم تشریف بیارید وگرنه ورود افراد عادی قدغنه....
    نیما کنار خواهرش ایستاد واو را برانداز کرد.عینکش را بر روی بینی عقب کشید وگفت:
    ـ باید یادم باشه که هر وقت خواستم زن بگیرم به مامان بگم یه دختر مثل خواهرم روبرام پیدا کنه!
    خانم لطفی باز هم خندید ولی ناهید هنوز محو اتاق روبه رو بود:
    ـ آخه چرا؟چرا سیتی اسکن؟علیرضا که قبلا عکس انداخته بود!...
    ـ خواهر من،عزیز من وقتی در عکس رادیولوژی چیزی نشان نده تست تنفسی نرمال دربیاد با پیشرفت علائم بیمار سیتی اسکن واجب می شه....دکتر ابطحی که بی خود برای کسی سیتی اسکن نمی نویسه.»
    خانم لطفی خودش را روی صندلی جابه جا کرد وهمان طور که مراقب دستگاه بود گفت:
    ـ به طبابت دکتر ابطحی شک نداشته باشید...من خودم شاهد بودم که گاهی معجزه کرده!
    ناهید سرش رابه سمت خانم لطفی چرخاند وتکرار کرد:
    ـ معجزه؟یعنی ممکنه؟
    ـ بله چرا ممکن نیست؟دلت را بسپار به خدا!
    نگاه ناهید دوباره شیشه سربی را شکافت:
    ـ خدا؟آخه مسئله اینه که خدا اونو بیشتر از من دوست داره!
    ـ خب پس حتما نامزدت رو شفا می ده.
    ناهید دستش را به دیوار گرفت.ابروانش چنان درهم فرو رفته بودند که گویی از دردی عمیق رنج میکشند.با این حال زمزمه ای آرام از میان لبانش گذشت:
    ـ آخه کی باور می کنه که او از خدا شفا نمی خواد...
    صدای قدمهای نیما چند لحظه سکوت را شکستند.دستانش بالا رفتند وبا لبی خندادن گفت:
    ـ بفرما اینهم سیتی اسکن...دیدی بالاخره تموم شد!
    ناهید خود را از دیوار کند.میانه ی اتاق ایستاد وشتاب زده پرسید:
    ـ چی شد خانم لطفیتوی عکس چی نشون داد؟
    ـ هنوز معلوم نیست...بیست دقیقه دیگه حاضر می شه...شما تشریف ببرید منتظر بمونید.
    ناهید بار دیگر نگاهی به علیرضا انداخت.آنچنان آرام دراز کشیده بود که گویی از یاران کهف کسی بر تخت آرمیده است.نیما در را باز کرد وخواهرش رابه زور به سمت بیرون هل داد:
    ـ دِ...برو بیرون دیگه!برو پیش بهجت خانم بنشین تا عکس حاضر بشه.
    با دیدن ناهید بهجت خانم از روی نیمکت چوبی کهنه ای کنار سالن پرید:
    « چی شد مادر جون؟حالش چطوره؟
    دستان گشاده ناهید آغوش گرمی برای تن نحیف پیرزن شدند:
    ـ باید منتظر بمونیم تا عکسش حاضر بشه...
    آنه ا وقتی بر روی نیمکت جاگیر شدند ناهید گردنش را عقب داده سرش رابه دیوار سپرد.با دیدن صورت ناهید دستان بهجت خانم محکم روی هم خوردند:
    ـ خدا مرگم بده مادر چی شدی؟تو که رنگ به رو نداری؟...
    ـ نه چیزی نیست....
    ـ چند روز پیش فخری خانم را توی خیابان دیدم...گفت نه درست می خوابی نه خوب غذا می خوری....من که می دونم همه اش به خاطر علیرضاست....الهی قربونت بروم که به خاطر پسر من این قدر غصه می خوری؟...
    ناهید سرش را جلوتر اورد.چشمان خمارش کاملا باز می نمودند:
    ـ نه بهجت خانم!او شوهر منه!او...او...
    ـ ای ناهید با بهجت خانم هم سر جنگ داری؟!
    هر دو سرشان را به سمت صدا برگرداندند.نیما در حالی که دستهایش را در جیب روپوش سفیدش کرده بود آهسته جلو می امد بهجت خانم دوباره دستهایش را روی هم کوبید وبا صدای گرفته گفت:ـ منظوری نداشتم ناهید جان...تو هم مثل دختر خودم هستی شاید هم عزیزتر....منو ببخش اگه....
    ناهید طاقت نیاورد.دستهایش راباز کرد وخود را در آغوش بهجت خانم انداخت.چادرهایشان در هم رفت ودل هایشان.
    ـ نه مادر...شما منو ببخش این روزها اصلا حال خوشی ندارم...باور کنید دست خودم نیست...
    نوازشهای مادرانه بهجت خانم التهاب را از صورت برافروخته ی ناهید می گرفت:
    ـ آروم باش دخترم...خدا را به این روز عزیز قسم داده ام همه چیز درست می شه...
    نیما با دو انگشت شست واشاره عرق کناره های بینی اش را گرفت وعینکش را جابه جا کرد:
    ـ خب اگه با من کاری ندارید باید برم توی بخش...حجت دست تنهاست...فعلا با اجازه.
    نیما که دور شد بهجت خانم ناهید را از خودش جدا کرد.
    ـ بهتر شدی؟
    ـ بهترم مادر....باید بیشتر بر اعصابم مسلط باشم...
    ـ من از روی شماها شرمنده ام...کلی هم به آقای دکتر زحمت دادیم...راستی این آقا حجت کیه؟
    ـ انترنه..دوست صمیمی نیما معمولا کشیکهاشون رو با هم می گیرن.
    ـ خدا همه شون رو حفظ کنه که این طور به مردم خدمت می کنند.
    ناهید کمی این دست وآن دست کرد.سوالی بر روی زبانش سنگینی می کرد که تا به حال مجال رها شدن نیافته بود:
    ـ می بخشید مادر ولی....ولی می خواستم چیزی از شما بپرسم؟
    ـ بپرس مادر هرچی می خوای بگو...
    ـ راستش می دونم علیرضا چند وقتیه زیاد کار می کنه...شیمیایی بودنش هم که برای بنیاد ثابت نشده یعنی خودش هم دنبالش رو نگرفته...پس،پس باید هزینه ی زیادی رو متقبل بشید...می خواستم ببینم دستتون تنگ نیست؟
    بهجت خانم صورتش را برگرداند طوری که چشمان باران زده اش از دید کنجکاو ناهید پوشیده ماند:
    ـ چی بگم مادر...اخلاق های علیرضا هم به بابای خدا بیمارزش رفته تا دم مرگ راضی نشد که از کسی کمک قبول کنه...تو رو به حضرت عباس فسم می دم به علیرضا چیزی نگی...باشه؟
    ـ خاطرتون جمع باشه....قول می دم.
    ـ خودت که می بینی چند وقتیه حالش روزبه روز بدتر می شه خدا پدر حاجی کمالی را بیماروزد هر چی بهش اصرار می کنه پسر جون یا کارت رو کمتر کن یا پول بیشتری رو قبول کن اخه شما وامثال شما به گردن ما حق دارید....قبول نمی کنه می گه حق حقه هرچه قدر مزد کارم هست بدید نه کمتر نه بیشتر...اینه که منهم دور از چشم علیرضا اون صد هزار تومان پولی رو که برای مراسم عروسی تون جمع کرده بودم از بانک کشیدم بیرون تا ریزریز خرج دوا ودکترش بکنم....به خدا روم سیاه بهتون قول می دم که با همین سوزن زدن به پارچه های مردم باز هم خرج عروسیتون رو جور کنم.
    اشکهای بهجت خانم امانش را بردی.دستمال گلداری را از جیبش بیرون کشید وصورتش را پاک کرد ناهید دستان سرد روبه رو را در دستهای جوان خود گرفت وفشرد:
    ـ وای خدا!من نمی دونم شما مادر وپسر از کجای بهشت بر روی این خاک امده اید...
    بهجت خانم انگار حرف های ناهید را نشنید سرش را پایین انداخت وادامه داد:
    ـ علیرضا هرچی درمیاره می ده به من...ولی مگه چه قدر حقوق می گیره؟!ولی همون هم یواشکی مبلغی جمع می کنم....آخه دیگه چشمهایم نور سابق رو نداره سوزن توی دستهام می لرزه همه اش می ترسم پارچه مردم رو کج ببرم...پیریه دیگه کم کم داره علامت هاشو نشون می ده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    170-173
    ـ «ببینید مادر جون! شمت خوب می دونید که من دور از چشم عموم برای بعضی خانمهای هم محلی، کارهای آرایشی قبول میکنم...
    در آمدش ناقابله ولی حاضرم بی تعارف بگدارم در خدمتتون.»
    ـ «وای نه مادر جون این حرف ها کدومه؟ دختر دم بخت هستی و هزار جور خرج ریز و درشت... هر کسی ندونه من که میدونم در خونهٔ شما یک حقوق بازنشستگی پدر خدابیامورزت هست وبس...»

    ناهید، دستانش رت گره کرده و بر روی پایش گذاشت و راست نشست:
    ـ «بله، وضع ما بدتره... مجبوریم صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داریم، یک عمهٔ از خود راضی که جلو تر از دماغش رو نمیبینه، عمو و زن عمو و کلی فک و فامیل هایی که شاید سالی یک بار هم همدیگر رو نبینیم، چشم به جهیزیهٔ من دوخته اند.»
    ـ «جهزیه می خوای چه کنی مادر؟! تو قدم رد چشم های نت بگذار!»
    ـ «آخ مادر جون! این عجیب و غریب نیست که دختری از ترس ارجیف بافی های فامیل خودش، جهزیه ببره نه فامیل شوهرش؟!»
    ـ «آروم باش مادر! خدا ارحم الراحمینه... بیا این هم آقا نیما که تشریف آوردند.»
    نیما با همکار خودش حرف می زد و نزدیک تر می شد. جلوی نیمکت که رسیدند، نیما به سمت راستش اشاره کرد و گفت:
    ـ «دکتر حجت سرخه چی... قبلاً به خواهرم معرّفی شدی، ایشون هم مادر شوهر آینده خواهرم هستند.»
    لب های نازک حجّت تا بنا گوش باز شدند، به همراه آن، سبیل سیاهش هم کش آمد:
    ـ «سلام! چطوری خوبی؟»
    ناهید ابروانش را بالا انداخت. از نیم نگاهی که به سمت حجّت داشت، تعجب می بارید:
    ـ «شما با همه این قدر زود صمیمی می شید؟!»
    لبهای حجّت جمع شدند، اما چشم های فرو رفته اش هنوزمی خندیدند:
    ـ «نیما! خواهرت چی میگه؟»
    نیما سرش را به سمت حجّت جلو برد. پچ پچ لبهایش را فقط گوش های نزدیک می شنیدند:
    ـ «ولش کن بابا! با همه سر جنگ داره!»
    در سفید اتاق سیتی اسکن باز شد. کلّهٔ خانم لطفی پوشیده در مقنعهٔ سورمه ای، کمی به چپ و راست چرخید تا توانست نیما را پیدا کند:
    ـ «دکتر راهی! تشریف بیارید، جواب بیمار رو بگیرید.»
    با حرکت نیما به سمت اتاق، ناهید و بهجت خانم به یکباره بلند شدند. ناهید لبه های چادرش را بلند کرده بود و آن را سخت می فشرد. چشمانش به در بسته میخکوب شده بودند، که صدایی او را به خود آورد:
    ـ «چقدر چادر بهت می آد!»
    ناهید بی راده سر برگرداند. حجّت کنارش ایستاده بود.
    ـ «شما چیزی گفتید؟»
    حجّت قدمی جلو گذاشت و دهانش را باز کرد:
    ـ «گفتم که...»
    نیما که در چهارچوب در ظاهر شد، ناهید حال خودش را نفهمید. دستک های چادرش را جمع کرد و گفت:
    - «چی شد نیما؟ نتیجه چی شد؟»
    وقتی نیما در را بست، پاکت قهوه ای رنگ بزرگی، در دستش پیدا شد:
    - «من چیزی نمی دونم... باید به دکتر ابطحی نشون بدم.»
    ناهید مستقیم جلوی برادرش ایستاد. قد رعنایش، نور چراغ های سقف را از عینک تیما زدودند.
    - «تو یه چیزی می دونی نیما! توی چشمام نگاه کن و بگو ... من طاقت شنیدنش رو دارم.»
    نیما به چشمان شب گون خواهرش نگاه کرد. انگار همیشه مهتاب، مهمان سیاهیشان می شد:
    - « خب باید بگم که یک غدهٔ کوچک در ناف ریه دیده شده، یعنی انتهای ریه... ولی همون طور که گفتم، نظر قطعی رو دکتر ابطحی می ده...»
    ناهید حس کرد که خون، در عروق بدنش منجمد میشه. یک خط عصبی بلند در امتداد ستون فقراتش تیر می کشید. لب هایش به زحمت از هم گشوده شد:
    - «یعنی چی نیما؟ آخرش یعنی چی؟»
    - « ببین ناهید ... نه منو گیج کن نه خودت رو عذاب بده، برید پیش علیرضا... منهم این عکس رو می برم پیش دکتر، هر دستوری داد اجرا می کنیم ... تو چی حجّت؟ با من می آیی؟»
    ناهید بی آنکه بفهمد تنهٔ محکمی به نیما زد و از کنارش رد شد. دستش را به دستگیرهٔ در مقابل رساند و آن را کشید. چشمانش جلو تر از خودش، به دنبال گمشده می گشت. علیرضا همان طور سبز پوش، روی صندلی کنار اتاق نشسته بود:
    - «تویی ناهید! شنیدم خیلی بی تابی کردی!»
    ناهید در را پشت سرش بست. دوان دوان تخت را دور زد و خود را به جلوی صندلی علیرضا رساند. اشکها، رقصان و بی محابا، شبنمی برصورت هم چون گلبرگش می نمودند. ناهید سرش را خم کرد و لبهایش را به دستان لاغر رو به رو سپرد. علیرضا تکانی خورد. شانه های ناهید را گرفت و از جا بلند شد:
    - « این چه کاریه ناهید؟»
    چشمان علیرضا بسته شدند. سرش بر روی محور گردن آرام نداشت.
    - «بشین علیرضا! چرا یه باره بلند شدی؟ در تعجبم که تو چه طوری زیر علم رفتی؟»
    تن رنجور و بی رمق علیرضا نا گزیر اطاعت کرده و نشست. پلکهایش در نهایت باز شدن، نیمی از مردمک چشمش را می پوشاندند:
    - «حالم خوب بود ... یعنی اسم آقا رو که بردم جون تازه گرفتم... نیت داشتم تا سقّا خونه برم ... می خواستم با علم به آقا سلام بدم... امّا نشد...نکنه آقا منو نطلبید...»
    ناهید ناله ای کرد. پیشانی اش را به دیوار چسباند و هیچ نگفت. انگار حتّی توان گریستن هم نداشت. در، آرام آرام با صدای ناله ای باز شد. بهجت خانم همچون سایه ای پا به درون اتاق گذاشت:
    - « الهی قربانتون برم مادر! ببخشید مزاحم شدم! ولی دلم طاقت نیاورد، آمدم ببینم حالت چطوره...»
    نگاه بی حال علیرضا به سوی مادر دوید. دست هایش، کنارهٔ صندلی را گرفتند تا او توان بر خواستن داشته باشد، امّا تلاشی بود بی فرجام. مادر که رها شدن پسر را بر روی صندلی دید، شتابان خود را به پارهٔ وجودش رساند:
    - « من بمیرم و این حال و روز تو رو نبینم... مگه به تو نگفته بودم زیر علم نرو؟ ببین با خودت چی کار کردی؟!»
    لحن صدای بهجت خانم، مادری را می ماند که فرزند سرما خورده اش را
    برای زیر باران ماندن توبیخ کند. لبخند کمرنگی از لبان ناهید گذشت:
    - «علم بهوونه است بهجت خانم، نیما گفت... آهان، اینم نیما، چه حلال زاده بود!»
    نیما از لای در نیمه باز به درون اتاق آمد. قبل از همه رو کرد به ناهید و گفت:
    - «این چه رفتاریه که جلوی حجت با من داری؟ فکر نمی کنی که زشته!... خب بده دیگه! حجت میگه خواهرت برات تره هم خورد نمی کنه!»
    چشمان ناهید بر روی چشمان کودکانهٔ نیما متمرکز شدند و بعد آتشی از درون بود که بی محابا به روی نیما شعله ور شد:
    - «خجالت بکش نیما! توی این شرایط، با بیماری علیرضا، تو نگران حرف این آقا حجت هستی... اصلاً ایشون کی باشند که این قدر در کار خانوادهٔ ما دخالت می کنند؟! این دفعه..»
    - «بس کن مادر جون، بس کن... حالا اون بندهٔ خدا یک حرفی زده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شماها چرا به جون هم افتادید ؟ ول کنید این حرف ها رو ! آقا نیما برای علیرضا چه کار باید بکنیم ؟
    " راستش بهجت خانم ..... باید بستری بشه ."
    ناهید ، پشت صندلیاش ایستاد ، دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و فشرد . دهنش از خشکی به جعبه چوب کبریت می مانست .
    _ چرا ؟! چرا باز هم بستری ؟
    علیرضا سرش را قدری بلند کرد ، تلاش میکرد تا تنگی نفسش را در بریده بریدگی کلمات مخفی کند .
    _ نگران نباش ...... زود....... مرخص ..... میشم ... مثل دفعه های قبل .
    نیما سرش را چند بار تکان داد و با احتیاط گفت :
    _ البته شاید این دفعه بیشتر بستری باشی . یعنی داروهایی احتیاج داری که در بیمارستان موجود نیست ...... دکتر نسخه مینویسه تا از بیرون تهیه کنید .
    ناهید دندان هایش را با غیض بر روی هم فشرد و میخواست نهایت مطلب را از زبان نیما بشنود . اما در آن شرایط ممکن نبود . بهجت خانم رنگ به رو نداشت . دستش را به دیوار گرفت و آرام پرسید :
    _ نسخهاش کجاست آقا نیما ؟ .... بدید به من برم تهیه کنم .
    _ نه بهجت خانم داروها رو از فردا باراش شروع میکنیم . الان هم که عصر عاشورا است ، درست نیست شما ، یک زن تنها وسط دسته های سینه زنی برید ناصر خسرو ....
    _ناصر خسرو ؟ اونجا برای چی ؟
    _ خب ممکنه در داروخانه های دولتی پیدا نشده .. میدونید که وضع دارو خیلی خرابه .... تازه جنگ تموم شده ، هنوز توی تحریم اقتصادی و دارویی هستیم ... همه داروها راحت گیر نمیاد .......
    اخم صورت علیرضا را پر کرده بود . دردی قریب در چهرهاش موج میزد. لحن کلامش استفهام مسافری را میرساند که از کوره راهی خشک به قصد سر منزلی آباد سوال میکند :
    _ چرا ؟!!!! اصلا لزومی ندارد از داروهای کمیاب استفاده کنم ... نمیشه با همین داروهایی که در بیمارستان هست . سر و ته اش رو هم بیاورید ؟
    وقتی سرفه ، نگذاشت علیرضا حرفش را تمام کند ، نیما رشته کلام گسسته را به دست گرفت :
    _ شوخی میکنی علیرضا ؟!!! هر دارویی برای یه دردی خوبه !
    در میان آهنگ خشن سرفه ها ، صدای بریده علیرضا طنین مطبوعی داشت :
    _ چیه ؟ مگه درد من چیه ؟
    لحظاتی ،سکوت چشم ها را به دهان نیما دوخت . دست ناهید پریشان و با شتاب به تخته پشت علیرضا زد . سیاهی چادرش دور سر علیرضا را هم پوشند :
    _چیزی نیست ... یعنی یه غده است ، یک غده کوچک توی ریه ات دیدند ... دارو که استفاده کنی ، از بین میره ....... برای داروها هم نگران نباش ...طوری تهیه می کنیم که بهجت خانم به دردسر نیفته .
    بهجت خانم لب باز کرد تا حرفی بزند اما با اشاره ناهید صحبتش را فرو خورد . علیرضا سرش را کمی بلند کرد و به زور لبخندی زد :
    _ بفرما ! اینهم جواب اونهایی که .....میگن سوغات جبهه تون ..... چی بود ؟ ..... چند تا ترکش توی پشتم ، یک غده هم ..... توی ریه ام .
    بهجت خانم سرش را تند تند تکان داد . این بار دهنش اجازه کلام یافت .
    _مادرت بمیره و این حال تو رو نبینه .! هیچ نگران دواهات نباش خودم برات تهیه میکنم .
    _ لازم نیست ..... خودم میرم .....
    صدای جیغ گونه ناهید سرفه های دوباره علیرضا را در خود پوشاند :
    _ چی ؟! معلومه چی میگی ؟ تو فقط باید استراحت کنی ... الان هم زیاد حرف نزن ..... نیما بیا بریم ترتیب بستری شدنش رو بدیم . علیرضا با زور خودش را بر روی صندلی نگاه داشت ."
    پشت علیرضا از قامت ناهید خالی شد . دست کشید ناهید اما از شانه عشق جدا نمی شد . ناهید و دستش نوازشگر بازوی علیرضا شد . اشکی که از روح جدا شد و بر گونه بیما چکید ، ندانست از چشم کدامین جسم جاری شد .......
    کرکره های سبز نیمه باز ، تندی آفتاب را در خود می گرفت . هوای دم کرده و سنگین اتاق ، بوی الکل را میداد که قبل از گزش آمپول روی پوست را نوازش م یکند . سرمه ای بی رنگ ، قطره قطره های حیات را به عرق منجمد بیماران تزریق میکرد . ناهید دستی به صورت عرق کردهاش کشید و بی اختیار گفت :
    _" وای از این روسری سیاه ! مانتو سیاه ! شلوار سیاه !..... چقدر گرمه !"
    صدای گرفته زنی از پشت سا جواب داد:
    _" خواهرم ! از آتش جهنم که گرمتر نیست !"
    ناهید فورا برگشت. زن با چادر مشکی ، کنار تخت شوهرش نشسته بود . بالای تخت روی مقوایی کوچک نصب شده بر دیوار نوشته بود :" تخت شماره ۱۳ ، صادق عزیزی "
    خانم عزیزی از جا بلند شد ، ملحفه درهم روی شوهرش را صاف کرد و دوباره رو به ناهید گفت :
    _" ما این گرما را تحمل میکنیم تا انشا الله خدا نسیم بهشت را قسمتتون کنه ."
    ناهید سرش را با تعجب تکان داد . کلامی بی اختیار بر زبانش جاری شدند .
    _" خب البته ! ولی .... شما مطمئن هستید که به بهشت میرید ؟!"
    لحن پرسش ناهید ،پیرمردی را که روی تخت وسط خوابیده بود به خنده واداشت :
    -" قربون دهنت دختر جون ...... ما فقیر بیچاره ها رو با همین وعده های سرخرمن .... می کنند ! میگیم خونه نداریم ، میگن قصر فیروزه و زمرّد میگیم مرغ و گوشت کیلویی خدا تومان . میگن انگور بهشتی زیر درخت طوبی ..... جوون ها میگن پول نداریم ، تشکیل خانواده بدیم ،میگن رفتید بهشت حوری فراوونه !!........ خلاصه بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد !.....
    خانم عزیزی چادرش را بر روی صورتش جمع کرد و نگاهی به شوهرش انداخت :
    _" حاج آقا این طور حرف نزنید ..... این جوون ها با خدا معامله کردند...... شوهر من ، نامزد این خانم اینها مظلومانه شیمیائ شدند ، حالا الحمد الله این دفعه اول آقا صادق است که بستری شده ..... حالش بهتره ولی نامزد این خانم ......."
    ناهید چرخی زد و رو به روی علیرضا ایستاد . خودش هم نمیدانست به چه کسی پاسخ میدهد :
    _" علیرضا چیزیش نیست .... این ماسک اکسیژن هم که روی دماغش فقط به خاطر تنگی نفسیه که داره وگرنه خوب میشه .... خوب میشه ......."
    علیرضا بی حال بر روی تخت سفید ، افتاده بود . کش سفید رنگی ؛ماسک شفاف را به دور سرش محکم کرده بود . ناهید پای راستش را به تخت گرفت و کنار علیرضا نشست . علیرضا به خود تکانی داد . دست چپش که سوزن سرم به آن وصل بود بی حرکت بر روی تخت افتاده بود . دست راستش را بلند کرد ، اما بی جان بر روی سینه اش انداخت .پیرمرد عرق چین سفید رنگش را بر روی سرش جا به جا کرد، سری تکان داد و آهی کشید :
    _" خب البته من سنی آزم گذشته ، هفتاد و چهار سال ..... از بیست سالگی هم سیگار می کشیدم . تازه ضررش رو نشون داده ....... اما خدا خیر بده ، دکتر ابطحی رو ...... دکتر خوبیه ولی نه اون ، نه پسرهام ، نمیگه مریضیم چیه ..... فقط میگن مال سیگار زیادیه که کشیدی .... اما شما چی ....... شماها جوونید .... این درد و مرزها براتون زوده و الله من یکی از روتون شرمندهام ......."
    از تخت کناری ، صدای خفه آقای عزیزی ، سرها را به سمت خود برگرداند :
    _ " چرا شما شرمنده باشی .... دشمن ها شرمنده باشند ، حاج آقا !"
    هیاهوی مبهمی از بیرون شنیده شدند . صدای قدم های جمعیتی به در نزدیک می شد . ناهید با تعجب پرسید :
    _" چی شده؟!....صدای چیه ؟"
    خانم عزیزی از جا بلند شد . چادرش را طوری بر روی صورتش کشید که فقط درازی دماغش پیدا بود :
    _" دانشجوهای پزشکی هستن .... آنترن، انترنن . یک همچین چیزی ! صبح با دکتر ابطحی برای ویزیت میان ."
    ناهید از جا بلند شد . تا خواست به خودش بیایید مردی میانسال با قد بلند و هکل درشت پهنای در را پر کرد . صدا از اتاق برخاست :
    _" سلام آقای دکتر ، سلام"
    دکتر ابطحی پا به درون اتاق گذاشت . خمیدگی شانه ها ، بلندی قدش را کوتاهتر مینمود . همین طور که سرش را به دور و بر میچرخاند ، جواب داد :
    _" سلام ..... سلام ......"
    پشت سرش را پزشکان جوان ، یکی یکی یا دو تا دو تا پا به درون اتاق گذاشتند . علیرضا سرش را به سمت ناهید چرخاند . ناهید دست برد و روسریاش تا جلوتر کشید . وقتی سه دختر گروه با مقنعه مشکی و روپوش سفید کنار ناهید ایستاد . ناهید آرامش بیشتری در خود احساس کرد . سرش را بلند کرد درست رو بروی خودش حجت را دید که لبخند میزد و سرش را به علامت سلام تکان میداد . ناهید چشم از او بر گرفت و به دکتر ابطحی نگاه کرد .
    _" خب اینهم آقای علیرضا توکلی راد ،مریض سفارش شده دکتر راهی .... پس خود دکتر راهی کجاست ؟"
    صدای نیما از پشت سرش بلند و کوتاه به گوش رسید :
    _ اینجا هستم دکتر .... الان میام خدمتتون ."
    نیما خود را از لا به لای هم کلاسیهایش به استاد رساند . در کنار هیکل درشت دکتر ابطحی ، چون دانش آموزی مودب مینمود .
    _" خب دکتر راهی ! شرح حالی از بیمار لطف کنید ."
    نیما دستش را روی هم گذاشته بود و به صورت علیرضا نگاه میکرد :
    _" دیروز یکشنبه بیست و دوم مرداد ، بیمار با علایم سرفه ، خس خس مدام و خط خونی مراجعه کرد . در سابقه عکس رادیولوژی و اسپیرومتری مورد خالی مشاهده نشد . بنابر این سیتی اسکن اورژانس انجام شد که غده ای در ناف ریه سمت چپ مشاهده شد ."
    دکتر ابطحی به آرامی ماسک را از صورت علیرضا برداشت . گوشی پزشکی را از دور گردنش به گوش ها رساند و گفت :
    _" دکتر راهی ! اصل ماجرا رو نگفتید ، ایشون جانباز شیمیایی هستند ."
    نیما دستپاچه شد ، زبانش به تته پته افتاده بود :
    _" میبخشید دکتر ولی من فکر کردم ..... .یعنی میدونستم که شما اطلاع دارید !"
    دکتر ابطحی سطح گرد گوشی را بر روی سینه علیرضا گذاشت و برداشت :
    _" این تعارض شرح حال دادن ، کامل نیست دکتر تاهی ! بیشتر دقت کنید ...... درسته که من این بیمار رو قبلا معاینه کردم ولی دوستامون که اطلاعی نداشتند .... خانم کمک کنید تا بیمار بنشیند ....."
    ناهید دستش را از پشت علیرضا ردّ کرد . زایده های استخوانی پشت بیش از اندازه برآمده مینمودند . علیرضا دستش را بر روی تخت فشار داد تا تعادلش را حفظ کند . دکتر ابطحی ، پیراهن آبی رنگ بیمارستان را بالا زد و گوشی را بر پشت علیرضا قرار داد :
    -" الان سرگیجه هم داری ؟"
    _" نه دکتر ، فقط هوا کمه ... خیلی کم میارم ، خیلی ....."
    دکتر سرش را تکان داد و امر کرد :
    _" نفس بکش ! تا میتونی عمیق تر باشه .....خوبه ، حالا نفست رو نگاه دار .... نگاه دار ... حالا بده بیرون ."
    بازدم علیرضا با سرفه تندی ، همراه شد . دکتر ابطحی پیراهن را پایین انداخت و آرام بیمارش را خواباند .گردی گوشی را جیبش گذاشت و از ناهید پرسید :
    _" داروهایی را که نسخه کردم کی میرسد ؟"
    ناهید مردّد بود ، چه جوابی بدهد . نگاهی به علیرضا انداخت . چشمان نیمه باز و بیمار علیرضا ، به دهان ناهید دوخته شده بود :
    _"نمی دونم ، رفتند تهیه کنند ...... از صبح خیلی زود رفته اند ، حتما پیدا نکرده اند که این قدر طول کشیده ....،"
    اخم بر میان ابروان پر پشت علیرضا ، خطی کشید :
    _" کی رفته ؟.......مگه نگفتی ، مادر خونه است و ..... داره استراحت میکنه ؟"
    حجم سنگین نگاه ها و در نهایت تیر سوال علیرضا ، گونه های ناهید را به سرخی انداخت :
    _" نه مادر نرفته ....... یعنی ....کس دیگری رفته !"
    نگاه ملتمسانه ناهید ، به دکتر ابطحی خیره ماند ، استاد هوشمند سریع مطلب را گرفت :
    _" به به ! پس آقا ، روی تخت بیمارستان هم نگران خانم والده هستند ! مگه نمیدونی ما اینجا آدمهایی داریم که کارشون پیدا کردن داروهای کمیاب برای مریض هاست ؟!"
    صدای خنده های ریز و پیچ پیچ های در گوشی دانشجویان فضای اتاق را پر کرد . ناهید با نگرانی به علیرضا نگاه کرد . در صورت بیمار دردی ورای دردهای زمینی حس میشد .
    _" دکتر دارید سر به سرم .... میگذارید ؟"
    دکتر ابطحی بالای تخت فلزی را گرفت و خندید :
    _" نه آقا سر به سر کدومه ؟...... شما سوال کردید منهم جواب دادم ، در منزل کسی غیر از مادرتون حضور ندارد ؟"
    _" خیر آقای دکتر ، ایشون تک فرزند هستند . پدرشون را هم سال ها قبل از دست دادند ."
    دکتر ابطحی سرش را تکان داد و آهی کشید :
    _" واقعاً جای تأسفه ..... فرزندان این مردم بدون هیچ چشم داشتی به دفاع از آب و خاکشون میرند ...... عده ای که شهید می شند و رها .... اما اینها که به قولی شهید زنده هستند ، بعد از جنگ باید علاوه بر گرفتاری ها و روزمرگی های زندگی تبعات جنگ را هم تا آخر عمر به دوش بکشند ، اون هم بی هیچ حمایت قاطعی .......... یکی میگه دارو نیست ، دیگری میگه .... بگذاریم . این بحث ها بهتره در دانشکده جامه شناسی مطرح بشه نه پزشکی !.....کدوم یکی از آنترن ها ، این تخت رو تقبل میکنه ؟"
    _" من آقای دکتر ! اگه اجازه بدید ......"
    نگاهها به سمت حجت برگشت. دکتر ابطحی سرش را خم کرد و
    _" دکتر سرخه چی ؟ درست گفتم ؟ ...... بسیار خوب ، لطفاً چارت علایم حیاتی را از پایین تخت لطف کنید......"
    حجت صفحه فلزی آویزان به لبه تخت را به استادش رساند . دکتر نگاهی به آن انداخت و خود کارش را از جیب در آورد . وقتی درست دکتر بر روی کاغذ صفحه به حرکت درامد . ناهید کله کشید تا دست خط را بخواند ولی چیزی دستگیرش نشد .
    _" بیمار در همین وزیت ثابت باشه ...... وقتی داروها رسید ، دکتر سرخه چی مسولیت تزریق را به عهده دارند .... اگه مشکلی پیش آمده ، من رو در جریان بگذارید .... حالا دیگه نوبت تخت بادیه ...."
    دکتر صفحه فلزی را روی تخت علیرضا گذاشت و حرکت کرد . دانشجو راه را برایش باز کردند .صدای خنده دکتر از کنار تخت دوازده بلند شد :
    _" ها!!! سلام پیرمرد! چطوری ؟"
    _" چاکریم دکتر جون ! مخلصیم !"
    وقتی دانشجوها یکی یکی دو بیمار بعدی جمع شدند ، ناهید سرش را به آرامی بلند کرد . دستی در چهارچوب در ، با زبان اشاره او را به خود میخواند .
    _" علیرضا ، هوای داخل اتاق خیلی خفه است . من چند لحظه میرم بیرون زود بر میگردم ."
    ناهید تخت را دور زد و خود را به چهار چوب در رساند . سرش را که چرخاند ، بهجت خانم خسته تر از همیشه به دیوار چسبیده بود .
    _" شمایی بهجت خانم ؟ بالاخره برگشتی ؟ چقدر طول کشید !"
    _" آخ امان از غریبی و بی کسی ....... مادر جون ! نمیدانی چه کشیدم تا این دواها رو گیر آوردم ."
    _" پس کجا هستند ؟ داروها رو میگم ...."
    _" دادمشون به ایستگاه پرستاری ..... گفتند خودمون می آییم تزریق می کنیم .... نخواستم علیرضا من رو ببینه ...... بهش نگفتی که ......"
    دست کشده ناهید چون طنابی دور بهجت خانم پیچید و او را از دیوار کند . لبخند ناهید . چهره غمگین مادر را آرام می کرد :
    _" نه ..... شما نگران نباشید ..... به علیرضا گفتم ، رفته اید خونه و مشغول استراحت هستید ولی خدا میدونه دلم فقط پیش شما بود ، حالا کجاها رفتید که این قدر دیر شد ؟!"
    _" کاش از اول حرف آقا داداشت رو گوش میکردم .... اما اول رفتم خیابان کریم خان ، داروخانه سیزده آبان گفتند نداریم .... بعد من رو فرستادند خیابان طالقانی . کمیته امداد اونجا هم نداشتند ... بعد گفتند برو بنیاد شهید ..... اونجا هم آب پاکی رو ریختند روی دستم و فرستادنم ناصر خسرو ....."
    ناهید دستش را از شانه بهجت خانم برداشت و محکم به گونه اش زد :
    _"ای وای !پس نیما یک چیزی میدونست که ... کاش می آمدید اینجا دوتایی با هم میرفتیم ."
    بهجت خانم پشت چشمی نازک کرد و سرش را تکان داد :
    _"ای مادر ! مگه اونجا جای دختر جوونه ؟ اگه بدونی چه خبر بود ؟ از همون سر خیابون جلوی مردهایی که فاصله فاصله ایستاده بودند رو گرفتم ...... نه فکر کنی فقط من خیلی های دیگه هم مثل من ...... آخر سر بعد از کلی چونه زدن و قیمت رو بالا و پایین بردن ، طرف پول رو گرفت و من رو کاشت کنار خیابون تا بره و برداره بیاره ...."
    -" شما هم هنوز دارو نگرفته پول رو دادید ؟"
    _" چاره چی بود مادر ؟ همه شون همینطوری بودند میگفتند اول پول بعد دارو ! باز خدا خیرش بده که بعد از یک ده دقیقه معطلی ، آمپولها رو برام آورد . ولی چنان یواشکی چپاند توی کیفم که انگار تریاکی ، هریینی یا ماده خلافی داره به من میفروشه ! میگفت اگه پلیس بفهمه ، جلبشون میکنه ."
    ناهید زبانش را دور لب های خشکیده اش کشید و پوزخندی زد :
    _" یعنی پلیس نمیدونه ؟فقط این مردم هستند که میدونند توی ناصر خوسرو چه خبر ؟"
    _" من چه میدونم مادر ! آصلش اینه که دوای بچه ام رو گیر آوردم .پرستار گفت تاریخ مصرفش نگذشته . وقتی گفتم سی تومان خریدم گفت خیلی خوب خریدی !"
    _" سی هزار تومان ! ما داریم به کجا میریم ؟!"
    سوال ناهید را گامهای سنگین دکتر ابطحی پاسخ گو شد . بهجت خانم جلوی دکتر پیچید و سرش را بالا گرفت :
    _" سلام آقای دکتر داروهای علیرضا رو گرفتم . تخت شماره ۱۱ را میگم ."
    _" بله ، بله خانم حواسم هست ... .دکتر سرخ چی !"
    قامت بلند بالای حجت از بین دانشجوها سرک کشید . چند طوره موی مجعد از موهای سیاهش بر روی پیشانی ریخته بودند :
    _ اینجا هستم دکتر ."
    _" تزریق داروی تخت شماره ۱۱ رو شروع کنید ..... داخل سرم و کاملا آرام ."
    _" خدا عمرتون بده .... امید ما اول به خدا بعد به شماست، آقای دکتر !"
    _" امیدت به خدا باش مادر ..... فقط به خدا "
    پزشکان دور شدند . تجسم ناهید از روپوش سفیدشان تنش را لرزاند :
    _" سردی مردگ .... دستش را حایل بهجت خانم کرد و با هم پا به درون اتاق گذاشتند ."
    سر سوزنی آبی رنگ میهمان تازه سرم بود . قطره ها بی هیچ شتابی راهشان را از شلنگ بیرنگ باریک میگرفتند و به حیات سرخ رگه ها تزریق می شدند . ناهید از بالای تخت علیرضا خم شد و نزدیک گوشش گفت :
    _" راحتی علیرضا؟ این وضعیت تخت اذیتت نمیکنه ؟"
    صدای بم حجت کلام را در دهان علیرضا خفه کرد :
    _" در حین تزریق آمپول ، وضعیت تخت باید نیمه نشسته باشه."
    ناهید سرش را بلند کرد و لبهایش را بهم فشرد . بهجت خانم همان طور که دستهایش را از دو سو کش میداد و پشتش را به صندلی میفشرد گفت :
    _" خدا شما رو خیر بده . آقای دکتر که برای ما صندلی آوردید ...... ناهید جان تو هم بیا بنشین . از صبح تا حالا سر پا هستی ......"
    _" نه ممنون ! ایستاده راحتم !"
    حجت پشت صندلی سیاه را در دست گرفت و تخت را دور زد و صندلی را جلوی پای ناهید گذاشت و با خنده گفت :
    _" حالا بفرمائید !"
    چشمان درشت ایستاده بالای صندلی ، مملو از خشم بود . علیرضا سرش را بلند کرد و به آرامی گفت :
    _" بشین ناهید ، خیلی خسته شدی !"
    ناهید بازدمش را به تندی بیرون داد و با سر و صدا بر روی صندلی نشست . هنوز نگاه سنگین حجت را بالای سرش احساس میکرد . آرنجش را بر روی لبه تخت گذاشت و به سمت علیرضا خم شد .
    _" نیم ساعت از تزریق توی سرمت میگذر ....حالت چطوره ؟"
    لبخند ملایم به لبان رنگ پریده علیرضا طراوتی مختصر بخشید :
    _" حال من خوبه ... نمیخواد .... این قدر نگرانم باشی ......"
    بهجت خانم دستش را به پایه سرم گیر داد و نالید :
    _"ای خدا ، به حق ثوابی که برای خواندن قرآن قیلی ، پسرم رو شفا بده . یک قرآن ختم می کنم ."
    علیرضا سرفه ای کرد و گفت :
    _" چه قدر بگم مادر .... قرآن رو برای ثوابش نخون ..... برای عشق بخون ، عشق به کلمات خدا ...."
    _" من این حرفها حالیم نمیشه ! قرآن خودن ثواب داره دیگه !"
    حجت هنوز بالای سر ناهید ایستاده بود :
    _" مثل اینکه آقا علیرضا در طبقه عرفا هستند !"
    "_" عرفا ؟!....... عرفا رفتند و .... ما رو در حسرت دیدار ....گذاشتند ."
    ناهید دستش را روی مواچ علیرضا فشد. چشم از صورت یار بیمار بر نمیداشت.
    _" ببین چقدر ضعیف شدی علیرضا! روی صورتت عرق نشسته اما دستهایت سرد سرده."
    علیرضا دستش را از دست ناهید بیرون کشید و به صورت برد . از بالای ابروها تا کف پر موی سرش انگشتها نوازشگر درد شدند . حجت متوجه فشار دست علیرضا بر کف سرش شد .
    _" سر درد گرفتی ؟"
    _" نه آقای دکتر ، این درد سره نه درد سر..... درد سر برای عزیزانم .... تا وقت پرواز ....."
    لبهای حجت به خنده غلیظی باز شدند . دو طرف صورت گلابی شکلش را چاله ای عمیقی پوشاندند :
    _" برای خودت چی ؟"
    _" برای خودم ؟...... این لحظه های پرواز غنیمته ."
    بهجت خانم سرش را چرخاند و چشمانش را تابع داد . انگار پیرزن نای نشستن هم نداشت :
    _" میبینید آقای دکتر ! آصلا انگار توی یک عالم دیگره . چقدر بهش گفتم زیر علم نرو ، کو گوش شنوا ؟"
    دست علیرضا روی تخت رها شد . کف دتش چنان به بالا اشاره داشت گویی موهبتی الهی را آمادگی پذیرش دارد :
    _" حق با توست مادر ... گوشم چنان از نام ابوالفضل لبریز شد .... چشمم ، چنان به دنبال ... جمال آقا رفت که ....زبانم از ذکر جمال بینظیر خدا ... غافل شد ... من مستوجب تنبیه بودم ."
    ناهید ناله ای از سر درد کشید . دستش را روی دست رها شده علیرضا گذاشت و انگشتانش را قفل کرد .حجت ابروان دایره ای شکلش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
    _" عاشق حاضرت عباس بودن که بد نیست ! ما توی شهرمون سرخه چند تا دسته به اسم حاضرت عباس داریم !"
    ناهید برای اولین بار سرش را به سمت حجت چرخاند کلمات از میان فشار دندان هایش بیرون ریختند :
    _" کی میگه حضرت عباس بده؟ منظور علیرضا رو فقط کسی میفهمه که از جنس خودش باشه ، بلور."
    علیرضا قفل دستان ناهید را باز کرد ، سپیدی ملحفه را چنگ زد و پشت سرش را به بلندی تخت سپرد :
    _" آرام باش ناهید ! آنها که دل بلور داشتند رفتند .... ما که موندیم .... از آهن هم سخت تریم ..."
    پلک های علیرضا بهم فشرده شدند. دستان مشت کرده اش ملحفه را تا نزدیک شانه ها بالا کشیدندن . نفس تند و کوتاه ، هوا را به مهمانی ریه های بیمارش میبرد . ناهید از جا بلند شد و خود و صندلی اش را به عقب کشاند . حجت سریع آستین علیرضا را بالا کشید و بازوبند فشار سنج را دور بازویش محکم کرد . صفحه گرد گوشی را روی رگ آرنج جای داد و دست گوشتالود حجت تند تند تلنبه را می فشرد . جیوه دستگاه چون فواره ای تازه روشن شده ، خود را بالا و بالاتر میکشید . در نقطه اون توان این همه صعود را به سقوط سپرد و یکباره از حجم خالی شد . بازوبند با صدای خشک چسب از هم باز شد . حجت گوشی را از گوش های سرخش بیرون کشید و گفت :
    _" شانزده روی نه .... البته طبیعیه ......که بالا باشه . عوارض جانبی داروهاست ."
    ناهید با نگرانی پرسید :
    _" خب باید چکار کرد ؟"
    حجت برگشت . رو به روی ناهید ایستاد و در چشمانش نگریست .لبخندی زد و نجوا کرد :
    _" باید تحمل کنه این تازه اولشه ."
    پیرمرد تخت بغلی دستش را از آرنج خم کرد و در زیر سرش گذاشت . عرق چین که جا به جا شد . طاسی سرش توی چشم میزد :
    _" ناراحت نباش دخترم .... چند ماهیه که به منهم از این سوزن ها میزنند . ماهی چهار پنج روز بستری میشم . سه روز هم میرم زیر اشعهٔ باز هم خدا رو شکر که دکتر میگه بدنت جواب داده ."
    ناهید حجم شنیدهها را باور نداشت . حتی دیگر نمیخواست به چشمانش اعتماد کند . میله سرد فلزی کنار تخت پذیرای دست جوانش شد . صدائی دیگر ، نگاهش را تا انتهای اتاق دواند :
    _" خواهرم ..... آقا علیرضا و امثال او ، گل سر سبد جبهه بودند .... سختی های جنگ و عملیات ها رو تحمل کردند و رو سفید بیرون آمدند . اینها که چیزی نیست . ما هستیم که باید از خدا صبر طلب کنیم ......"
    علیرضا سر بی جانش را به سمت راست گرداند . ناهید خود را کنار کشید تا نگاه خسته دو هم رزم درهم گره بخورد :
    _" از خدا صبر نخواب برادر .... وصالش رو بخواه ....."
    صادق ، روی تخت نیم خیز شد . ملحفه را کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد . سرش بر روی تن قرار نداشت . چشمانش اشک نهفته ای را به تصویر می کشید . بغضی کهنه در صدای مواجش موج میزد :
    _" هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ..... دیر شناختمت علیرضا ولی خوب شناختمت .... مرید نمیخواهی ؟"
    _" مرید ؟! جام در سینه ... خود توست ... در من دنبال ... چه میگردی ؟..."
    علیرضا به گلویش چند ضدد . انگار چیزی در درونش بهم میخورد و بیرون میکشید . نیم تنه اش را جلو داد و شکمش را به تخته پشت چسباند . حجت به بهجت خانم اشاره کرد :
    _" لگن .. لگن زیر تخت را بیار .....بگیر زیر دهنش ....."
    بهجت خانم مثل فنر از جا پرید . دستش را زیر تخت برد و وقتی لگن فلرزی را لمس کرد ، آن را بیرون کشید و روی پاهای پسرش گذاشت و با دست دیگر تند تند تیره پشت علیرضا را مالید :
    _" دکتر جون دستم به دامنت ، چرا حالش این طوری شد ... یک کاری بکن !"
    _" کاری نمیشه کرد مادر ... دارو کم کم از توی سرم وارد خون میشه . اوارزش رو هم به تدریج نشون میده . سردرد ، تهوع . استفراغ ....."
    ناهید نگاهی به علیرضا انداخت . از شکم خالی او چیزی جز آب بد رنگ بیرون نمی آمد . چشمانش را از لگن بر گرفت و بی هدف به اطراف نگاه کرد . سقف ، لامپهای مهتابی . سرمها و آدم ها در گردشی سیاره گونه به دور خورشید رخسارش از یکدیگر سبقت می گرفتند . ناهید به تندی حجت را کنار زد . قامتش را به گام هایش سپرد تا او را با خود ببرد . تخت را دور زد و خود را به بیرون اتاق پرت کرد . دیوار رو به رو ضربه دستانش را گرفت . پشتش را به کاشی های تیره و روشن سپرد و درهم شکست . زانوهای تا نشدهاش میزبان آرنجهای درهم شکستهای شد که سنگینی سرش را در خود مهمان داشتند . پارچه های سرمه ای شلوارش ، همچون بادبانی صاف ، کشتی کفش های سیاهش را روی مزاییک های کف بخش سر میداد . حس غمگین سراب دیدن ، پاهایش را دوباره به گرمای تنش جمع کرد . همه چیز کویر مینمود و خفه . وقتی ناهید دست برد و گره روسریاش را شل تر کرد از سردی سایه سپیدی و ابرگونه تا اعماق دلش لرزید نشست :
    _" چرا روی زمین نشسته ای ؟ حالت خوب نیست ؟"
    ناهید سرش را به سمت صدا برگرداند . چانه خوش تراشش ، لب زیرین را کمی به ساعت پایین کشید :
    _" حجت دست چپش را به دیوار تکیه داده بود . حتی وقتی ناهید به خود تکانی داد و برخاست با بی میلی دستش را از سایبانی سر ناهید برداخت :
    _" اگه حالت بد ه یک آب قندی ...."
    _" نه ممنون ، حالم بدتر از اون کسی نیست که توی اتاق نشسته و داره بالا میاره ."
    هر دو قامت به قامت یکدیگر ایستأده بودند .
    _" ولی ما هر کاری که از دستمون بربیاد براش انجام میدیم ."
    ناهید ، دستش را به تناوب بر دیوار می گرفت و رها می کرد . گویی میخواست تعادلش را با چنگ زدنهای پیاپی از هوا بگیرد .
    _" بیماریش چیه دکتر ؟"
    حجت ابروان هلالی اش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
    _" یعنی نمیدونی ؟!"
    لبان خشک ناهید به زور از هم باز شدند . انگار بی آبی را از نوک زبانش را عمق معده بهم فشرده اش احساس می کرد .
    _" من چی رو باید بدونم ؟ من فقط این رو میدونم که هیچ وقت چیزی از علیرضا ندونستم ."
    ناهید سرش را از سماجت نگاه حجت برگرداند . هوای تلخ و آتش دار حتی پره های بینی اش را به انقباض وا میداشت . ناگزیر پشتش را به دیوار تکیه داد و منتظر ماند . وجودش آماده شنیدن بود .
    _"خب چطور بگویم .....این داروهایی که استفاده میکنه مربوط به ... مربوط به شیمی درمانی میشه ."
    _" شیمی درمانی ؟!"
    _" بله شیمی درمانی . باید رادیوتراپی هم بشه ."
    _" رادیو ترابی ؟"
    _" فعلا در هر ماه باید یک هفته بستری باشه و دارو بگیره ."
    _" هر ماه ؟.... بستری ؟!"
    ناهید بی آنکه متوجه خودش باشد . دست هایش را بی هدف تکان میداد و طوطی وار تکرار میکرد . پلک هایش لحظه ای برهم نشستند و گشوده شدند . اما تاریکی خیال رفتن از نگاه سرگردانش را نداشت .
    _" آخرش رو بگو ... مریضیش چیه ؟"
    این بار چشمان ناهید خسته و بی رمق در صورت حجت می کاوید . حجت سرش را پایین انداخت و تکان داد . گونه های چاقش لرزش مختصری گرفت :
    _" غده یعنی تمور ، همون که توی ریه اش هست. بدخیمه یعنی سرطانی ....."
    ناهید انگشت نشانهاش را بالا گرفت ، سرش را کمی کج کرد و از گوشه چشم حجت را برانداز کرد :
    _" دروغه ..... تو داری ، تو داری دروغ میگی ...."
    _" نه من دروغ نمیگم . باور کن ..... اون سرطان داره ."
    ناهید احساس کرد که از درون خالی میشود . انگار از پشت پایش پلّکانی ممتد تا غار تاریکی ناپیدا دهان باز کرده بود . قدم به قدم عقب میگذاشت و فرو میرفت . کم کم حجم سنگین اطراف در خیالی مه آلود پیچید . گام ها طاقت فرو رفتن را به نیاز رها شدن فروختند . ناهید در خود شکست. انگشتانش بی اختیار چنگ زدند و بهت هوا را مچاله کردند . هیاهوی یک بغض در گلوگاه عشق ، پژواک اه داشت :
    _" اه !ای گام های خسته هر جایی ! کجاست نور !"
    تصاویر مبهم محاط در آینه چشمان ناهید میچرخیدند. صدای حجت کم کم به هوی هوی بادی سرگردان می پیوست :
    _" کمک ، کمک پرستار ! این خانم غش کرده ..... کمک کنید !"
    آهن سفید پوش در زوایای شکسته اطراف دور و نزدیک میشدند . چهرهای قاب گرفته در پوششی سپید جلوتر آمد . ضربههایی نه چندان محکم سر بی رمق ناهید را تکان داد :
    _" بلند شو خانم ،،،،، بلند شو .... چیزی نمیگه . حتما فشارش افتاده پایین ."
    ناهید تمام توانش را جمع کرد تا نفسش را با ناله ای پس دهد . اما نتوانست . در گوش هایش انگار جرجیرک ها به آواز شبانه نشسته بودند . حلقه ای دور دست چپش پیچید و لحظاتی بعد رها کرد .
    _" فشار خونش چنده ؟"
    _" خیلی پایینه ..... هشت روی شش ، چه دستوری میدید دکتر ؟"
    _" بهش شوک عصبی وارد شده . تخت چرخ دار بیارید . برای تزریق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    194و195
    سرم ببریدش ایستگاه کنار ایستگاه پرستاری،تا من به همراهش خبر بدم.»
    غبار های پنبه ای ،گسترده در خیال ناهید به هر سو سفر میکردند.
    پرنده ای سیاه بال گشود و رها از خلال سایه ها و سپیدی ها به سویش پر کشیدن گرفت:
    -«ای وای ،خدا مرگم بده مادر جون!دیدی اخر چه به روز خودت اوردی؟...اقای دکتر ،تو این چند وقت از غصه علیرضا نه خواب داشته نه خوراک.»
    بهجت خانوم پشتش را به دیوار چسباند و پایین امد.در صورت استخوانی اش،صبری اسمانی پیدا بود.صدای ریزش چرخ ها بر موزائیک های سرد زمین، حس ازدست رفته ناهید را تحریک می کرد.پلک های نیمه گشاده اش کمی از هم دور تر شدند.حجمی سفید پوش باز هم در گستره غبار گرفته دید ناهید قرار گرفت:
    خانم،خانم چشم هایت را بیشتر باز کن...من رو می بینی؟نه...فایده نداره،دوباره از حال رفت،کمک کنید دوباره بگذاریمش روی تخت.»
    دست هایی از دو طرف سنگینی بدنش را پذیرا شدند.سرش که بر روی تخت ارام گرفت،پاهای رها شده اش را نیز کسی،میهمان ملحفه سپید کرد.
    -پرستار ! بالای تخت را بگیر...بهجت خانم شما هم بیا ،شاید به کمکت احتیاج پیدا کردیم!»
    پلک های نیم باز ،چشم های به سفیدی نشسته ناهید را میهمان نور کرد.تخت بر چرخ های سیاه میدوید و امتزاج کاشی های سقف با مربع مربع های نور از چشم خانه ناهید می گذشت.کم کم شعاع های نور باز تر میشدندو رها از حلقه اتصال خورشی،به زمین و اسمان می ریخت.
    -«وقتی قدم ها نمیدونند که از کدامین سو برند،پس قلب ها برای چه می تپند؟»
    ناهید،ایستاده در خیال،با لباسی از جنس نور و خاک به سکوت مرگبار کویر می نگرد.گیسوانش رها شده و پیچ در پیچ به موج در موج شن زار ها طعنه میزند.پاهایش در گرمی دستان صحرا فرو می رود و سکوت خطوط دشت را هر چند به مختصری می شکافند.نگاهی بی خویشتن ،نگاه سر در گم می خواهد فرخنای بی انتهای رو به رو را با این قدرت حسی محدود لمس کند.
    -«این خط افق است گشوده به سرزمینی دیگربا دیواری سنگی نشسته بر دل کویر ?»
    گام ها او را به جلو میرانند.زیر تیغ افتاب، طاق ابروانش ،حصار بی نظیر ایینه چشمانش شد.
    -«وای!این خط دیواره!»
    سایه ها...این سایه های زاییده از تک اشعه های فراریه لا به لای اجر ها،سست و کمرنگ،او را احاطه میکنند.
    -«من علیرغم شکوه نور، در دنیای سایه ها زندگی میکنم و قلبم رو این دیوار اجرین ،مبحوس کرده کجاست روزن های؟»
    نگاه، قدم هارا پشت سر میگذارد و بر امتداد دیوار پرواز را می آغازد. آن چنان دور که بلندایش در آسمان پوشیده از افتاب گم می شود.انگار میان راه جایی برای نفس کشیدن هست.
    -«این جا دو پنجره است...دو چشم...چشمان وجود من!»
    پژواک عروج نگاه با قدرت گام های ناهید یکی می شوند و عشق، روح پر گرفته اش را به تمنای پنجره ها می رساند.طره ها در دست باد ،شن زارها امواج سراب، چهار چوب پنجره ها را اجر های قهوه ای به اسارت گرفته اند.دستان لرزان ناهید تا اخرین کشش به سوی روزنه ها رهسپار شد.
    -«شاید در انجا،در آن سوی خشونت دیوار،سرزمینی است رویایی که پنجره ها گشاده و رها،امتداد خطوط نگاهشان را در یگانه بی کران ناشناخته یکی می کنند.انگشتانش به گیره قاب قفل شد اما لجاجت چهار چوب از کشش های پیاپی ناهید بیشتر بود.دست ها به زلالی شیشه ها پناه آورد طپش های مضطرب قلب با ضربه های جست و جو گر دست یکی شد.و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 196 تا 205 ...

    این تکرار یکنواخت، طنین رو به فریادی شد تا پنجره را از خواب مردگان رها کند، قلب ها می تپند، دست ها می نوازند و پنجره ها بیدار می شوند:
    - «تَرَکی کوچک، ابتدای بیداریه... بشکن، بشکن ای شیشۀ نازک خواب آلوده!»
    رعدی صفحۀ کوچک رو به رو را می شکافد. دست ها همچنان می کوبد و ناگهان ریزش بارانِ قطعه ها، خون را به کویر چاک چاک هدیه می کند:
    - «اینجا دیگه کویر نیست، بارانِ خون است که می بارد!»
    صداهایی گنگ همراه با تکان های پیاپی، نامش را در گوشِ روحِ سفر کرده تکرار کرد:
    - «ناهید! ناهید بلند شو... چی می گی دختر؟ جنون کجا بود؟ بیدار شو!»
    - «ناهید جان، مادر! این قدر سرت را این طرف و آن طرف نکن! آخه یک چیزی بگو!»
    دانه های درشت عرق، صورت سپید ناهید را پوشانده بود. پلک هایش به زور صفحۀ سرخ جلوی دیدگانش را کنار زد و از هم گشوده شد. سیاهی چشمانش آنچنان مات به اطراف خیره بود، گویی هیچ انعکاس نوری را پس نمی دهد.
    - «خدا رو شکر! چشم هایش رو باز کرد.»
    - «مادر جون، سورۀ حمد معجزه می کنه... هفت تا حمد خوندم، بهش فوت کردم... حال عروسم برگشت سرجاش!»
    حجت، دست چپش را در بالای تخت گیراند و سرش را خم کرد. دست راستش، چند بار تند و تند، جلوی صورت ناهید رفت و آمد کرد:
    - «بهتر شدی؟ متوجه حرکت دست من می شی؟»
    ناهید، پلک هایش را به هم زد و سرش را تکان مختصری داد. دست راستش، تا نیمه بالا رفت اما انگار چیزی درون عروقش کشیده می شد.
    - «آخ... این چی بود؟»
    - «دستت رو تکان نده، به سرم وصله... فشارت پایین بود یک سرم قندی نمکی وصل کردیم.»
    ناهید، چشمانش را به اطراف گرداند. دورش را چهره ها و لبخندها احاطه کرده بودند.
    - «یک دفعه نمی دونم چی شد... اول صداهاتون رو می شنیدم، ولی نمی تونستم حرف بزنم... بعد هم انگار رفته بودم یه جای دور... یک جای غریب... دست هام تکه تکه بریدند... چرا؟!»
    بهجت خانم، بغض گلویش را قورت داد. لب هایش را به زور به دو طرف کش داد و گفت:
    - «چیزی نیست دخترم... قدیم ها، هر کسی که به این حال می افتاد، می گفتند بختک روش افتاده، یعنی دور از جون همگی، روح از بدن خارج می شه ولی نمی خواد برگرده.»
    ابروان ناهید چون قله ای از میانه گره خورد و بالا کشید. التماس از سیاهی چشمانش به نالۀ کلامش می ریخت.
    - «آخه چرا برگشت؟ چرا برگشت؟... من که نمی خواستم برگرده، اگه قرار باشه...»
    سرش را به سمت دیوار گرفت و به تخت فشرد. صدای تق تقِ پاشنه های سوزنی، سعیده را تا جلو دست ناهید پیش برد. دسته گل گلایول و ارکیده را با ژستی خاص کنار تخت گذاشت و ابروهایش را بالا انداخت.
    - «ای بابا! دختر جوون و این قدر ناامیدی؟! این حرف ها چیه بهجت خانم؟... مگه ناهید چند سالش هست که روحش نخواد به تنش برگرده؟!»
    - «ای وای! چرا من هر چی می گم، خراب درمی آد! به خدا منظوری نداشتم!...»
    وقتی ناهید سرش را چرخاند، تیزی خوش تراش نوک بینی اش هوا را شکافت:
    - «به به عموجان! عمه شکوه! اِ... مامان شما هم تشریف آوردید؟!»
    عمه شکوه، با ژست مخصوصش، پشت چشم نازک کرد و گفت:
    - «سلام دخترم، ما توی این شرایط، شما رو تنها نمی گذاریم... وقتی از فخری جون شنیدیم که علیرضا خان بستری هستند، در اولین وقت ملاقات خودمان را رسوندیم... دیگه نمی دونستیم که این دختر گل ما هم مریضه!»
    وقتی جملۀ آخر را ادا می کرد، چپ چپ بهجت خانم را می پایید. فخری خانم آهی کشید و سرش را تکان داد:
    - «از وقتی نامزد کردند، روز به روز داره تحلیل می ره... چند وقتی هم هست که فکر و ذکرش شده مریضی علیرضا! به خدا عاشقی هم حدی داره، دختر جون!»
    ناهید سرش را قدری بلند کرد و زیر لب دندان قروچه کرد:
    - «مامان!»
    از میان لبان خندان و نارنجی شدۀ سعیده، دو ردیف دندان زرد بیرون ریختند:
    - «البته عشق خوبه دو طرفه باشه، مثلاً من و احسان جونمون درمی ره برای هم! الان شیما رو گذاشتم خونۀ مامانم... ممکنه دلم برای شیما تنگ نشه، ولی دوری احسان رو اصلاً نمی تونم تحمل کنم!»
    وقتی عمو احسان سری تکان داد و خندید، سبیل تیره و تابدارش، کمی بیشتر از دو گوشۀ لب ها امتداد یافت.
    - «اگه این طوریه، پس چرا وقتی من از صبح تا عصر توی اداره هستم، جنابعالی یک زنگ نمی زنید حالم رو بپرسید؟!»
    خندۀ سعیده فروکش کرد. چشمانش گردتر شدند و دستهایش را روی هم کوبیدند:
    - «ای وای! خدا مرگم بده! از صبح تا عصر که تو نیستی من یه سره مشغول کار هستم، نظافت، بچه داری، خیاطی... همه هم برای آسایشِ شماست عزیزم! تا حالا شده لباسی بخری و من نپوشم؟ تا حالا شده تو رنگی رو انتخاب کنی و من دوست نداشته باشم؟ تا حالا...»
    ناهید دست چپش را در زیر تنه اش گیراند و خود را بالا کشید. آرنجش به زور تحمل وزنش را داشت:
    - «بسه دیگه زن عمو! در اینکه سیاست شوهرداری شما از همه بهتره، شک نکنید! ولی چند اتاق اون طرف تر، یکی هست که به کمک من احتیاج داره، شاید من به کمک او!...»
    آرنجش گویی تاب ضربان های پر شتاب قلبش را نیاورد. ناهید دوباره بر روی تخت افتاد. حجت دستش را به کمر زد و با لحنی دکترمآلانه گفت:
    - «تو نباید این قدر به خودت فشار بیاری... اگه این طور پیش بری به قرص اعصاب می رسی ها!»
    - «قرص اعصاب؟!»
    - «ببین دختره داره ریز ریز خودش رو آب می کنه.»
    - «خاک بر سرم... تقصیر من و علیرضاست... من خوب به عروسم نمی رسم.»
    - «البته حاج خانم، ما قصد دخالت نداریم ولی ناهید رو خیلی دست کم گرفتید.»
    - «شکوه جون راست می گه... قبل از نامزدیشون با علیرضا خان یک روز آمده بود خونۀ ما... اتفاقاً دوستم هم اونجا بود، ناهید را پسند کرده بود برای برادرش... اونهم چه برادری! پولدار! یک گالانت آخرین مدل زیر پاش بود، اما هر چه اصرا کردیم ناهید خانم قبول نکرد.»
    - «بسه دیگه! بسه.»
    صدای لرزان ناهید، همهمه را خواباند. سرها باز به سمت صورت رنگ پریده اش برگشت:
    - هیچ کس مقصر نیست... اصلاً من چیزیم نیست که. در مورد قرص اعصاب هم، می دونید اگر علیرضا بود چی می گفت؟ «وقتی آیه های قرآن، سراسر نور و شفا پیش روی ماست، چرا غم؟...» آره، اون توی یک عالم دیگه سیر می کنه... عالَمی حَوالی معراج... اما من با این پر و بال شکسته تا بالای یک تیر چراغ برق هم نمی تونم پرواز کنم!»
    بهجت خانم خودش را جلو کشید. اشک، چشمان مهربانش را تَر کرده بود:
    - «این حرف ها رو نزن مادر! تو روی تخم چشم من جا داری... به خدا علیرضا هم خیلی خاطرت رو می خواد، اما چه کنم که بچه ام مریض... ...»
    بغض فرو خورده دوباره برمی آمد. بهجت خانم بینی اش را بالا کشید و چشم هایش را با دو انگشت مالید. ناهید تکانی به خود داد و بر روی تخت نیم خیز شد. دست راستش را همانطور صاف بالا گرفت و گفت:
    - «آقای دکتر، این سرم لعنتی کی تموم می شه؟ می بینید که حالم خوبه پس لطفاً درش بیارید، باید برم پیش علیرضا... اصلاً شماها چرا تنهاش گذاشتید؟»
    حجت این پا و آن پا کرد و گفت:
    - «آروم باش... هنوز صد سی سی از سرمت مونده، بی خود هم نگران علیرضا نباش، تزریق داروهاش تموم شده و الان داره استراحت می کنه...»
    نگاه پرسشگر ناهید، به لبان بهجت خانم دوخته شد:
    - «راست می گه مادر؟ راست می گه؟...»
    عمه شکوه سریع تر از بهجت خانم جواب داد:
    - «البته که راست می گن... اصلاً آقای دکتر رو چه به دروغ! واقعاً که جوون خوبی هستن... از وقتی که من پام رو در بیمارستان گذاشتم می بینم که ایشون مثل پروانه دور و بر خانوادۀ ما می چرخند.»
    حجت سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت:
    - «خانوادۀ نیما هم مثل خانوادۀ خودم می مونند... ما اکثراً بخش ها را با هم می گرفتیم ولی این بار جدا افتادیم... حالا که من توی این بخش هستم من رو هم مثل نیما بدونید.»
    گردن عمه شکوه چنان بلند شد که بین چانه و گره روسری اش چند انگشتی فاصله افتاد:
    - «البته، البته، شما برادری را در حق نیما تمام کردی... من از بودن با جوون ها لذت می برم، اصلاً از جوون ها چیز یاد می گیرم، خصوصاً پسرهایی مثل شما تحصیل کرده، شما من رو یاد پسر خودم می اندازید آخه می دونید، پسرم در انگلستان تحصیلاتش رو در مقطع فوق لیسانس تموم کرده و حالا در یک شرکت معتبر و جهانی، مشغول به کاره! خانوادۀ شما چی آقای دکتر؟ آنها هم تحصیلات دانشگاهی دارند؟...»
    سرخی گونه های حجت به تدریج بالا می گرفت و تا گوش ها می رسید. صورتش لبویی را می ماند که روی خط سبیل، پوستش را نگرفته باشند:
    - «نه... نه زیاد، آخه می دونید، اصلیت ما مال سرخه است... پدر و مادرم اونجا زندگی می کنند، پدرم یک زمین کوچک داره که روش کار کشاورزی می کنه. ماشااله هفتاد سالشه، اما هنوز می ره وسط زمین، بیل می زنه!»
    لب های نازک عمه شکوه باز هم غنچه شدند. دستی به کناره های صاف روسری اش کشید و گفت:
    - «به به! البته اونهایی که در روستا زندگی می کنند، خیلی سالم ترند... چند تا خواهر و برادر هستید آقای دکتر؟»
    - «شش تا، من از همه شون کوچک ترم، فقط یک خواهر داریم... مادرم پنج تا پسر زاییده!»
    ناهید، سیاهی چشمش را بالا کشید و زیر لب گفت:
    - «عجب افتخاری!»
    حجت بی آنکه به رویش بیاورد ادامه داد:
    - «خواهر و برادرهایم همگی تشکیل خانواده داده اند و در تهران زندگی می کنند، به همین خاطر من خوابگاه نگرفتم، هر چند هفته رو خونۀ یکی شون سر می کنم.»
    فخری خانم ابروانش را با تعجب بالا انداخت و گفت:
    - «وا! این طوری که خیلی سخته، ولی اگه افتخار بدید چند وقتی هم منزل ما تشریف بیاورید...»
    - «اتفاق خودم هم خیلی مشتاقم بیام خونۀ شما... اما نیما نمی گذاره، می گه خواهرم هنوز توی خونه ست، نامزدش هم مذهبیه، از رفت و آمد پسر مجرد زیاد خوشش نمی آد...»
    باز هم نجوای ناهید شکسته و بسته به گوش دیگران رسید:
    - «صد رحمت به غیرت نیما!»
    فخری خانم چشم غرّه ای به ناهید رفت و صورتش را به سمت حجت برگرداند:
    - «نیما بی خود کرده! درسته که بعد از فوت مرحوم پدرشون مرد خونه است، اما هنوز از من حرف شنوی داره... همین پنج شنبه شب، شام تشریف بیارید منزل ما...»
    نیم تنۀ ناهید این بار کاملاً از جا بلند شد. دست راستش، هنوز صاف می نمود:
    - «ولی مامان! پنج شنبه رتبه های کنکور رو اعلام می کنند.»
    - «چه بهتر! نیما هست، آقای دکتر هم تشریف می آورند توی انتخاب رشته بهت کمک می کنند.»
    - «علیرضا حتماً می آد... من به کمک کس دیگری...»
    - «بس کن دختر! از عمه و عموت خجالت بکش، آدم که مهمون رو از خونه اش بیرون نمی کنه!»
    لب های حجت که به خنده باز شدند، چشمان فرو رفته اش را ریزتر کردند:
    - «اشکالی نداره فخری خانم... توی این چند بار که شماها رو دیدم، اخلاق های ناهید خانم دستم اومده! ولی حتماً پنج شنبه شب می آم منزلتون چون اتفاقاً نه من کشیک دارم نه نیما!»
    ناهید نگاهی به سرم انداخت. قطره ها هنوز در جریان بودند. سفری از آویخته حجمِ مرده ای بردار، به سوی تلاطم خون بار زندگی. سفری نه چندان دور اما عمیق...

    - «مرا با تو رازی نیست
    تو،
    آن قدر زلالی
    که سنگیِ قلبت را آسمان می بیند
    و من
    آن قدر خاکی
    که لاله های دامنم را بهار می شمرد
    میان دو پنجۀ خواهش
    دری است بسته از تمنای غرور
    ببین...
    مسافری هستم شتابان،
    به سوی بنفشه زار نگاهت...»
    ناهید دفترچه یادداشت کوچکش را بست. سرش را با ناز بالا گرفت و به صورت رنگ پریدۀ علیرضا نگاه کرد:
    - «وا علیرضا! به من زل زدی یا به شعر من گوش می کردی؟»
    - «زیبایی تو شیواترین غزله.»
    ناهید خندید. طوری که ردیف سفید دندان هایش پیدا شدند. چشمانش را به پایین تاب داد و گفت:
    - «جای تعجبه! اولین باریه که از زیبایی من تعریف می کنی!»
    انگشتان لاغر علیرضا، زیر چانۀ ناهید را گرفت و صورتش را بالا کشید محبت در چشمان بی فروغ علیرضا موج می زد:
    - «می خوام سیر ببینمت.»
    لبخندی دلنشین صورت ناهید را فراگرفت. چشمانش را تنگ کرد و مژگانش را روی هم گذاشت. علیرضا خم شد و گونه های چون گلبرگش را بوسید. انگشتان علیرضا که از چانۀ ناهید رها شدند، انگار چشمان زیبای عشق به روی زندگی گشوده شدند:
    - «علیرضا، چرا بلند شدی باز هم حالت بد شده؟»
    - «نه چیزی نسیت، خواستم برای لحظه ای...»
    ناهید منتظر ادامۀ کلام ماند، اما صدایی برنیامد. بلند شد در کنار علیرضا ایستاد و دستش را گرفت:
    - «خیلی کار خوبی کردی که امروز عصر نرفتی اضافه کاری... کم کم نیما و حجت پیداشون می شه، خوشحالم که تو هم کنارم هستی.»
    لب های علیرضا به خندۀ بی رمقی باز شدند. محبت نگاهش در قلب ناهید شعله می کشید:
    - «تو دیگه کی هستی دختر! یعنی اصلاً ناراحت نیستی که رتبه ات بیست هزار شده؟!»
    - «اصلاً می دونی چیه؟ خیلی هم خوشحالم! خودت خوب می دونی که من علاقه ای به درس خوندن ندارم... تازه اگه دانشگاه قبول نشم، فرصتی پیش می آد که بتونم دیپلم آرایشگری رو کامل کنم.»
    علیرضا خندید. سرش را تکان داد و گفت:
    - «جداً که در پشتکار و یک دندگی، حرف اول رو می زنی!»
    ناهید سرش را روی شانۀ علیرضا گذاشت و چشم هایش را بست.
    - «تو هم در عاشق کشی! قول و قرارمون این بود که بعد از ماه صفر عروسی کنیم ولی هنوز هیچ اقدامی نکردی.»
    - «اونهم به موقعش، فعلاً که هنوز اواسط ماه صفر هستیم، راستی گفتی حجت هم می آد؟»
    ناهید موهایش را پشت گوش کشید و سرش را کمی جا به جا کرد:
    - «آره می آد... مامان یک تعارف بهش کرد اون هم از خدا خواسته خودش رو شام تلپ کرده اینجا! پسره انگار منتظر همچین دعوتی بود بهونه هم آورد که امروز بیست و ششم مرداده و رتبه های کنکور رو اعلام می کنند، خیر سرش می آد برام انتخاب رشته بکنه!»
    - «آی خانم! غیبت مردم ممنوع! شاید قلبش پاک تر از ما باشه.»
    - «من به قلبش چه کاردارم؟ اخلاقاً رو داره!... اصلاً ببینم چرا چند وقته هی از حجت می پرسی؟»
    علیرضا سر ناهید را از شانه اش جدا کرد. در فاصلۀ نزدیک، سیاهی عمیق زیر چشمانش بیشتر پیدا بود.
    - «می خوام ببینم چه جور مردیه.»
    دست های علیرضا از نوازش موهای ناهید جدا شد. آهی سرد به تک سرفه ای کوتاه پیوست و سرش را کنار برد. ناهید با تعجب مسیر چشمان علیرضا را گرفت و کشید. هر دو لبۀ تخت آرام گرفتند:
    - «نمی تونی حدس بزنی! شعر از نیلوفر بود! حیف چه طبع شعری داشت! این شعر مال وقتیه که با هادی نامزد بود، توی بانک با هم آشنا شدن، عشق و عاشقی و این حرف ها! طفلک نیلوفر، حالا دیگه وقت سرخاروندن رو نداره چه برسه به شعر گفتن! حسابی ذوقش کور شد... اگه می رفت توی رشتۀ مورد علاقه اش، شاید الان کتاب شعرش هم چاپ شده بود.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/