شماها چرا به جون هم افتادید ؟ ول کنید این حرف ها رو ! آقا نیما برای علیرضا چه کار باید بکنیم ؟
" راستش بهجت خانم ..... باید بستری بشه ."
ناهید ، پشت صندلیاش ایستاد ، دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و فشرد . دهنش از خشکی به جعبه چوب کبریت می مانست .
_ چرا ؟! چرا باز هم بستری ؟
علیرضا سرش را قدری بلند کرد ، تلاش میکرد تا تنگی نفسش را در بریده بریدگی کلمات مخفی کند .
_ نگران نباش ...... زود....... مرخص ..... میشم ... مثل دفعه های قبل .
نیما سرش را چند بار تکان داد و با احتیاط گفت :
_ البته شاید این دفعه بیشتر بستری باشی . یعنی داروهایی احتیاج داری که در بیمارستان موجود نیست ...... دکتر نسخه مینویسه تا از بیرون تهیه کنید .
ناهید دندان هایش را با غیض بر روی هم فشرد و میخواست نهایت مطلب را از زبان نیما بشنود . اما در آن شرایط ممکن نبود . بهجت خانم رنگ به رو نداشت . دستش را به دیوار گرفت و آرام پرسید :
_ نسخهاش کجاست آقا نیما ؟ .... بدید به من برم تهیه کنم .
_ نه بهجت خانم داروها رو از فردا باراش شروع میکنیم . الان هم که عصر عاشورا است ، درست نیست شما ، یک زن تنها وسط دسته های سینه زنی برید ناصر خسرو ....
_ناصر خسرو ؟ اونجا برای چی ؟
_ خب ممکنه در داروخانه های دولتی پیدا نشده .. میدونید که وضع دارو خیلی خرابه .... تازه جنگ تموم شده ، هنوز توی تحریم اقتصادی و دارویی هستیم ... همه داروها راحت گیر نمیاد .......
اخم صورت علیرضا را پر کرده بود . دردی قریب در چهرهاش موج میزد. لحن کلامش استفهام مسافری را میرساند که از کوره راهی خشک به قصد سر منزلی آباد سوال میکند :
_ چرا ؟!!!! اصلا لزومی ندارد از داروهای کمیاب استفاده کنم ... نمیشه با همین داروهایی که در بیمارستان هست . سر و ته اش رو هم بیاورید ؟
وقتی سرفه ، نگذاشت علیرضا حرفش را تمام کند ، نیما رشته کلام گسسته را به دست گرفت :
_ شوخی میکنی علیرضا ؟!!! هر دارویی برای یه دردی خوبه !
در میان آهنگ خشن سرفه ها ، صدای بریده علیرضا طنین مطبوعی داشت :
_ چیه ؟ مگه درد من چیه ؟
لحظاتی ،سکوت چشم ها را به دهان نیما دوخت . دست ناهید پریشان و با شتاب به تخته پشت علیرضا زد . سیاهی چادرش دور سر علیرضا را هم پوشند :
_چیزی نیست ... یعنی یه غده است ، یک غده کوچک توی ریه ات دیدند ... دارو که استفاده کنی ، از بین میره ....... برای داروها هم نگران نباش ...طوری تهیه می کنیم که بهجت خانم به دردسر نیفته .
بهجت خانم لب باز کرد تا حرفی بزند اما با اشاره ناهید صحبتش را فرو خورد . علیرضا سرش را کمی بلند کرد و به زور لبخندی زد :
_ بفرما ! اینهم جواب اونهایی که .....میگن سوغات جبهه تون ..... چی بود ؟ ..... چند تا ترکش توی پشتم ، یک غده هم ..... توی ریه ام .
بهجت خانم سرش را تند تند تکان داد . این بار دهنش اجازه کلام یافت .
_مادرت بمیره و این حال تو رو نبینه .! هیچ نگران دواهات نباش خودم برات تهیه میکنم .
_ لازم نیست ..... خودم میرم .....
صدای جیغ گونه ناهید سرفه های دوباره علیرضا را در خود پوشاند :
_ چی ؟! معلومه چی میگی ؟ تو فقط باید استراحت کنی ... الان هم زیاد حرف نزن ..... نیما بیا بریم ترتیب بستری شدنش رو بدیم . علیرضا با زور خودش را بر روی صندلی نگاه داشت ."
پشت علیرضا از قامت ناهید خالی شد . دست کشید ناهید اما از شانه عشق جدا نمی شد . ناهید و دستش نوازشگر بازوی علیرضا شد . اشکی که از روح جدا شد و بر گونه بیما چکید ، ندانست از چشم کدامین جسم جاری شد .......
کرکره های سبز نیمه باز ، تندی آفتاب را در خود می گرفت . هوای دم کرده و سنگین اتاق ، بوی الکل را میداد که قبل از گزش آمپول روی پوست را نوازش م یکند . سرمه ای بی رنگ ، قطره قطره های حیات را به عرق منجمد بیماران تزریق میکرد . ناهید دستی به صورت عرق کردهاش کشید و بی اختیار گفت :
_" وای از این روسری سیاه ! مانتو سیاه ! شلوار سیاه !..... چقدر گرمه !"
صدای گرفته زنی از پشت سا جواب داد:
_" خواهرم ! از آتش جهنم که گرمتر نیست !"
ناهید فورا برگشت. زن با چادر مشکی ، کنار تخت شوهرش نشسته بود . بالای تخت روی مقوایی کوچک نصب شده بر دیوار نوشته بود :" تخت شماره ۱۳ ، صادق عزیزی "
خانم عزیزی از جا بلند شد ، ملحفه درهم روی شوهرش را صاف کرد و دوباره رو به ناهید گفت :
_" ما این گرما را تحمل میکنیم تا انشا الله خدا نسیم بهشت را قسمتتون کنه ."
ناهید سرش را با تعجب تکان داد . کلامی بی اختیار بر زبانش جاری شدند .
_" خب البته ! ولی .... شما مطمئن هستید که به بهشت میرید ؟!"
لحن پرسش ناهید ،پیرمردی را که روی تخت وسط خوابیده بود به خنده واداشت :
-" قربون دهنت دختر جون ...... ما فقیر بیچاره ها رو با همین وعده های سرخرمن .... می کنند ! میگیم خونه نداریم ، میگن قصر فیروزه و زمرّد میگیم مرغ و گوشت کیلویی خدا تومان . میگن انگور بهشتی زیر درخت طوبی ..... جوون ها میگن پول نداریم ، تشکیل خانواده بدیم ،میگن رفتید بهشت حوری فراوونه !!........ خلاصه بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد !.....
خانم عزیزی چادرش را بر روی صورتش جمع کرد و نگاهی به شوهرش انداخت :
_" حاج آقا این طور حرف نزنید ..... این جوون ها با خدا معامله کردند...... شوهر من ، نامزد این خانم اینها مظلومانه شیمیائ شدند ، حالا الحمد الله این دفعه اول آقا صادق است که بستری شده ..... حالش بهتره ولی نامزد این خانم ......."
ناهید چرخی زد و رو به روی علیرضا ایستاد . خودش هم نمیدانست به چه کسی پاسخ میدهد :
_" علیرضا چیزیش نیست .... این ماسک اکسیژن هم که روی دماغش فقط به خاطر تنگی نفسیه که داره وگرنه خوب میشه .... خوب میشه ......."
علیرضا بی حال بر روی تخت سفید ، افتاده بود . کش سفید رنگی ؛ماسک شفاف را به دور سرش محکم کرده بود . ناهید پای راستش را به تخت گرفت و کنار علیرضا نشست . علیرضا به خود تکانی داد . دست چپش که سوزن سرم به آن وصل بود بی حرکت بر روی تخت افتاده بود . دست راستش را بلند کرد ، اما بی جان بر روی سینه اش انداخت .پیرمرد عرق چین سفید رنگش را بر روی سرش جا به جا کرد، سری تکان داد و آهی کشید :
_" خب البته من سنی آزم گذشته ، هفتاد و چهار سال ..... از بیست سالگی هم سیگار می کشیدم . تازه ضررش رو نشون داده ....... اما خدا خیر بده ، دکتر ابطحی رو ...... دکتر خوبیه ولی نه اون ، نه پسرهام ، نمیگه مریضیم چیه ..... فقط میگن مال سیگار زیادیه که کشیدی .... اما شما چی ....... شماها جوونید .... این درد و مرزها براتون زوده و الله من یکی از روتون شرمندهام ......."
از تخت کناری ، صدای خفه آقای عزیزی ، سرها را به سمت خود برگرداند :
_ " چرا شما شرمنده باشی .... دشمن ها شرمنده باشند ، حاج آقا !"
هیاهوی مبهمی از بیرون شنیده شدند . صدای قدم های جمعیتی به در نزدیک می شد . ناهید با تعجب پرسید :
_" چی شده؟!....صدای چیه ؟"
خانم عزیزی از جا بلند شد . چادرش را طوری بر روی صورتش کشید که فقط درازی دماغش پیدا بود :
_" دانشجوهای پزشکی هستن .... آنترن، انترنن . یک همچین چیزی ! صبح با دکتر ابطحی برای ویزیت میان ."
ناهید از جا بلند شد . تا خواست به خودش بیایید مردی میانسال با قد بلند و هکل درشت پهنای در را پر کرد . صدا از اتاق برخاست :
_" سلام آقای دکتر ، سلام"
دکتر ابطحی پا به درون اتاق گذاشت . خمیدگی شانه ها ، بلندی قدش را کوتاهتر مینمود . همین طور که سرش را به دور و بر میچرخاند ، جواب داد :
_" سلام ..... سلام ......"
پشت سرش را پزشکان جوان ، یکی یکی یا دو تا دو تا پا به درون اتاق گذاشتند . علیرضا سرش را به سمت ناهید چرخاند . ناهید دست برد و روسریاش تا جلوتر کشید . وقتی سه دختر گروه با مقنعه مشکی و روپوش سفید کنار ناهید ایستاد . ناهید آرامش بیشتری در خود احساس کرد . سرش را بلند کرد درست رو بروی خودش حجت را دید که لبخند میزد و سرش را به علامت سلام تکان میداد . ناهید چشم از او بر گرفت و به دکتر ابطحی نگاه کرد .
_" خب اینهم آقای علیرضا توکلی راد ،مریض سفارش شده دکتر راهی .... پس خود دکتر راهی کجاست ؟"
صدای نیما از پشت سرش بلند و کوتاه به گوش رسید :
_ اینجا هستم دکتر .... الان میام خدمتتون ."
نیما خود را از لا به لای هم کلاسیهایش به استاد رساند . در کنار هیکل درشت دکتر ابطحی ، چون دانش آموزی مودب مینمود .
_" خب دکتر راهی ! شرح حالی از بیمار لطف کنید ."
نیما دستش را روی هم گذاشته بود و به صورت علیرضا نگاه میکرد :
_" دیروز یکشنبه بیست و دوم مرداد ، بیمار با علایم سرفه ، خس خس مدام و خط خونی مراجعه کرد . در سابقه عکس رادیولوژی و اسپیرومتری مورد خالی مشاهده نشد . بنابر این سیتی اسکن اورژانس انجام شد که غده ای در ناف ریه سمت چپ مشاهده شد ."
دکتر ابطحی به آرامی ماسک را از صورت علیرضا برداشت . گوشی پزشکی را از دور گردنش به گوش ها رساند و گفت :
_" دکتر راهی ! اصل ماجرا رو نگفتید ، ایشون جانباز شیمیایی هستند ."
نیما دستپاچه شد ، زبانش به تته پته افتاده بود :
_" میبخشید دکتر ولی من فکر کردم ..... .یعنی میدونستم که شما اطلاع دارید !"
دکتر ابطحی سطح گرد گوشی را بر روی سینه علیرضا گذاشت و برداشت :
_" این تعارض شرح حال دادن ، کامل نیست دکتر تاهی ! بیشتر دقت کنید ...... درسته که من این بیمار رو قبلا معاینه کردم ولی دوستامون که اطلاعی نداشتند .... خانم کمک کنید تا بیمار بنشیند ....."
ناهید دستش را از پشت علیرضا ردّ کرد . زایده های استخوانی پشت بیش از اندازه برآمده مینمودند . علیرضا دستش را بر روی تخت فشار داد تا تعادلش را حفظ کند . دکتر ابطحی ، پیراهن آبی رنگ بیمارستان را بالا زد و گوشی را بر پشت علیرضا قرار داد :
-" الان سرگیجه هم داری ؟"
_" نه دکتر ، فقط هوا کمه ... خیلی کم میارم ، خیلی ....."
دکتر سرش را تکان داد و امر کرد :
_" نفس بکش ! تا میتونی عمیق تر باشه .....خوبه ، حالا نفست رو نگاه دار .... نگاه دار ... حالا بده بیرون ."
بازدم علیرضا با سرفه تندی ، همراه شد . دکتر ابطحی پیراهن را پایین انداخت و آرام بیمارش را خواباند .گردی گوشی را جیبش گذاشت و از ناهید پرسید :
_" داروهایی را که نسخه کردم کی میرسد ؟"
ناهید مردّد بود ، چه جوابی بدهد . نگاهی به علیرضا انداخت . چشمان نیمه باز و بیمار علیرضا ، به دهان ناهید دوخته شده بود :
_"نمی دونم ، رفتند تهیه کنند ...... از صبح خیلی زود رفته اند ، حتما پیدا نکرده اند که این قدر طول کشیده ....،"
اخم بر میان ابروان پر پشت علیرضا ، خطی کشید :
_" کی رفته ؟.......مگه نگفتی ، مادر خونه است و ..... داره استراحت میکنه ؟"
حجم سنگین نگاه ها و در نهایت تیر سوال علیرضا ، گونه های ناهید را به سرخی انداخت :
_" نه مادر نرفته ....... یعنی ....کس دیگری رفته !"
نگاه ملتمسانه ناهید ، به دکتر ابطحی خیره ماند ، استاد هوشمند سریع مطلب را گرفت :
_" به به ! پس آقا ، روی تخت بیمارستان هم نگران خانم والده هستند ! مگه نمیدونی ما اینجا آدمهایی داریم که کارشون پیدا کردن داروهای کمیاب برای مریض هاست ؟!"
صدای خنده های ریز و پیچ پیچ های در گوشی دانشجویان فضای اتاق را پر کرد . ناهید با نگرانی به علیرضا نگاه کرد . در صورت بیمار دردی ورای دردهای زمینی حس میشد .
_" دکتر دارید سر به سرم .... میگذارید ؟"
دکتر ابطحی بالای تخت فلزی را گرفت و خندید :
_" نه آقا سر به سر کدومه ؟...... شما سوال کردید منهم جواب دادم ، در منزل کسی غیر از مادرتون حضور ندارد ؟"
_" خیر آقای دکتر ، ایشون تک فرزند هستند . پدرشون را هم سال ها قبل از دست دادند ."
دکتر ابطحی سرش را تکان داد و آهی کشید :
_" واقعاً جای تأسفه ..... فرزندان این مردم بدون هیچ چشم داشتی به دفاع از آب و خاکشون میرند ...... عده ای که شهید می شند و رها .... اما اینها که به قولی شهید زنده هستند ، بعد از جنگ باید علاوه بر گرفتاری ها و روزمرگی های زندگی تبعات جنگ را هم تا آخر عمر به دوش بکشند ، اون هم بی هیچ حمایت قاطعی .......... یکی میگه دارو نیست ، دیگری میگه .... بگذاریم . این بحث ها بهتره در دانشکده جامه شناسی مطرح بشه نه پزشکی !.....کدوم یکی از آنترن ها ، این تخت رو تقبل میکنه ؟"
_" من آقای دکتر ! اگه اجازه بدید ......"
نگاهها به سمت حجت برگشت. دکتر ابطحی سرش را خم کرد و
_" دکتر سرخه چی ؟ درست گفتم ؟ ...... بسیار خوب ، لطفاً چارت علایم حیاتی را از پایین تخت لطف کنید......"
حجت صفحه فلزی آویزان به لبه تخت را به استادش رساند . دکتر نگاهی به آن انداخت و خود کارش را از جیب در آورد . وقتی درست دکتر بر روی کاغذ صفحه به حرکت درامد . ناهید کله کشید تا دست خط را بخواند ولی چیزی دستگیرش نشد .
_" بیمار در همین وزیت ثابت باشه ...... وقتی داروها رسید ، دکتر سرخه چی مسولیت تزریق را به عهده دارند .... اگه مشکلی پیش آمده ، من رو در جریان بگذارید .... حالا دیگه نوبت تخت بادیه ...."
دکتر صفحه فلزی را روی تخت علیرضا گذاشت و حرکت کرد . دانشجو راه را برایش باز کردند .صدای خنده دکتر از کنار تخت دوازده بلند شد :
_" ها!!! سلام پیرمرد! چطوری ؟"
_" چاکریم دکتر جون ! مخلصیم !"
وقتی دانشجوها یکی یکی دو بیمار بعدی جمع شدند ، ناهید سرش را به آرامی بلند کرد . دستی در چهارچوب در ، با زبان اشاره او را به خود میخواند .
_" علیرضا ، هوای داخل اتاق خیلی خفه است . من چند لحظه میرم بیرون زود بر میگردم ."
ناهید تخت را دور زد و خود را به چهار چوب در رساند . سرش را که چرخاند ، بهجت خانم خسته تر از همیشه به دیوار چسبیده بود .
_" شمایی بهجت خانم ؟ بالاخره برگشتی ؟ چقدر طول کشید !"
_" آخ امان از غریبی و بی کسی ....... مادر جون ! نمیدانی چه کشیدم تا این دواها رو گیر آوردم ."
_" پس کجا هستند ؟ داروها رو میگم ...."
_" دادمشون به ایستگاه پرستاری ..... گفتند خودمون می آییم تزریق می کنیم .... نخواستم علیرضا من رو ببینه ...... بهش نگفتی که ......"
دست کشده ناهید چون طنابی دور بهجت خانم پیچید و او را از دیوار کند . لبخند ناهید . چهره غمگین مادر را آرام می کرد :
_" نه ..... شما نگران نباشید ..... به علیرضا گفتم ، رفته اید خونه و مشغول استراحت هستید ولی خدا میدونه دلم فقط پیش شما بود ، حالا کجاها رفتید که این قدر دیر شد ؟!"
_" کاش از اول حرف آقا داداشت رو گوش میکردم .... اما اول رفتم خیابان کریم خان ، داروخانه سیزده آبان گفتند نداریم .... بعد من رو فرستادند خیابان طالقانی . کمیته امداد اونجا هم نداشتند ... بعد گفتند برو بنیاد شهید ..... اونجا هم آب پاکی رو ریختند روی دستم و فرستادنم ناصر خسرو ....."
ناهید دستش را از شانه بهجت خانم برداشت و محکم به گونه اش زد :
_"ای وای !پس نیما یک چیزی میدونست که ... کاش می آمدید اینجا دوتایی با هم میرفتیم ."
بهجت خانم پشت چشمی نازک کرد و سرش را تکان داد :
_"ای مادر ! مگه اونجا جای دختر جوونه ؟ اگه بدونی چه خبر بود ؟ از همون سر خیابون جلوی مردهایی که فاصله فاصله ایستاده بودند رو گرفتم ...... نه فکر کنی فقط من خیلی های دیگه هم مثل من ...... آخر سر بعد از کلی چونه زدن و قیمت رو بالا و پایین بردن ، طرف پول رو گرفت و من رو کاشت کنار خیابون تا بره و برداره بیاره ...."
-" شما هم هنوز دارو نگرفته پول رو دادید ؟"
_" چاره چی بود مادر ؟ همه شون همینطوری بودند میگفتند اول پول بعد دارو ! باز خدا خیرش بده که بعد از یک ده دقیقه معطلی ، آمپولها رو برام آورد . ولی چنان یواشکی چپاند توی کیفم که انگار تریاکی ، هریینی یا ماده خلافی داره به من میفروشه ! میگفت اگه پلیس بفهمه ، جلبشون میکنه ."
ناهید زبانش را دور لب های خشکیده اش کشید و پوزخندی زد :
_" یعنی پلیس نمیدونه ؟فقط این مردم هستند که میدونند توی ناصر خوسرو چه خبر ؟"
_" من چه میدونم مادر ! آصلش اینه که دوای بچه ام رو گیر آوردم .پرستار گفت تاریخ مصرفش نگذشته . وقتی گفتم سی تومان خریدم گفت خیلی خوب خریدی !"
_" سی هزار تومان ! ما داریم به کجا میریم ؟!"
سوال ناهید را گامهای سنگین دکتر ابطحی پاسخ گو شد . بهجت خانم جلوی دکتر پیچید و سرش را بالا گرفت :
_" سلام آقای دکتر داروهای علیرضا رو گرفتم . تخت شماره ۱۱ را میگم ."
_" بله ، بله خانم حواسم هست ... .دکتر سرخ چی !"
قامت بلند بالای حجت از بین دانشجوها سرک کشید . چند طوره موی مجعد از موهای سیاهش بر روی پیشانی ریخته بودند :
_ اینجا هستم دکتر ."
_" تزریق داروی تخت شماره ۱۱ رو شروع کنید ..... داخل سرم و کاملا آرام ."
_" خدا عمرتون بده .... امید ما اول به خدا بعد به شماست، آقای دکتر !"
_" امیدت به خدا باش مادر ..... فقط به خدا "
پزشکان دور شدند . تجسم ناهید از روپوش سفیدشان تنش را لرزاند :
_" سردی مردگ .... دستش را حایل بهجت خانم کرد و با هم پا به درون اتاق گذاشتند ."
سر سوزنی آبی رنگ میهمان تازه سرم بود . قطره ها بی هیچ شتابی راهشان را از شلنگ بیرنگ باریک میگرفتند و به حیات سرخ رگه ها تزریق می شدند . ناهید از بالای تخت علیرضا خم شد و نزدیک گوشش گفت :
_" راحتی علیرضا؟ این وضعیت تخت اذیتت نمیکنه ؟"
صدای بم حجت کلام را در دهان علیرضا خفه کرد :
_" در حین تزریق آمپول ، وضعیت تخت باید نیمه نشسته باشه."
ناهید سرش را بلند کرد و لبهایش را بهم فشرد . بهجت خانم همان طور که دستهایش را از دو سو کش میداد و پشتش را به صندلی میفشرد گفت :
_" خدا شما رو خیر بده . آقای دکتر که برای ما صندلی آوردید ...... ناهید جان تو هم بیا بنشین . از صبح تا حالا سر پا هستی ......"
_" نه ممنون ! ایستاده راحتم !"
حجت پشت صندلی سیاه را در دست گرفت و تخت را دور زد و صندلی را جلوی پای ناهید گذاشت و با خنده گفت :
_" حالا بفرمائید !"
چشمان درشت ایستاده بالای صندلی ، مملو از خشم بود . علیرضا سرش را بلند کرد و به آرامی گفت :
_" بشین ناهید ، خیلی خسته شدی !"
ناهید بازدمش را به تندی بیرون داد و با سر و صدا بر روی صندلی نشست . هنوز نگاه سنگین حجت را بالای سرش احساس میکرد . آرنجش را بر روی لبه تخت گذاشت و به سمت علیرضا خم شد .
_" نیم ساعت از تزریق توی سرمت میگذر ....حالت چطوره ؟"
لبخند ملایم به لبان رنگ پریده علیرضا طراوتی مختصر بخشید :
_" حال من خوبه ... نمیخواد .... این قدر نگرانم باشی ......"
بهجت خانم دستش را به پایه سرم گیر داد و نالید :
_"ای خدا ، به حق ثوابی که برای خواندن قرآن قیلی ، پسرم رو شفا بده . یک قرآن ختم می کنم ."
علیرضا سرفه ای کرد و گفت :
_" چه قدر بگم مادر .... قرآن رو برای ثوابش نخون ..... برای عشق بخون ، عشق به کلمات خدا ...."
_" من این حرفها حالیم نمیشه ! قرآن خودن ثواب داره دیگه !"
حجت هنوز بالای سر ناهید ایستاده بود :
_" مثل اینکه آقا علیرضا در طبقه عرفا هستند !"
"_" عرفا ؟!....... عرفا رفتند و .... ما رو در حسرت دیدار ....گذاشتند ."
ناهید دستش را روی مواچ علیرضا فشد. چشم از صورت یار بیمار بر نمیداشت.
_" ببین چقدر ضعیف شدی علیرضا! روی صورتت عرق نشسته اما دستهایت سرد سرده."
علیرضا دستش را از دست ناهید بیرون کشید و به صورت برد . از بالای ابروها تا کف پر موی سرش انگشتها نوازشگر درد شدند . حجت متوجه فشار دست علیرضا بر کف سرش شد .
_" سر درد گرفتی ؟"
_" نه آقای دکتر ، این درد سره نه درد سر..... درد سر برای عزیزانم .... تا وقت پرواز ....."
لبهای حجت به خنده غلیظی باز شدند . دو طرف صورت گلابی شکلش را چاله ای عمیقی پوشاندند :
_" برای خودت چی ؟"
_" برای خودم ؟...... این لحظه های پرواز غنیمته ."
بهجت خانم سرش را چرخاند و چشمانش را تابع داد . انگار پیرزن نای نشستن هم نداشت :
_" میبینید آقای دکتر ! آصلا انگار توی یک عالم دیگره . چقدر بهش گفتم زیر علم نرو ، کو گوش شنوا ؟"
دست علیرضا روی تخت رها شد . کف دتش چنان به بالا اشاره داشت گویی موهبتی الهی را آمادگی پذیرش دارد :
_" حق با توست مادر ... گوشم چنان از نام ابوالفضل لبریز شد .... چشمم ، چنان به دنبال ... جمال آقا رفت که ....زبانم از ذکر جمال بینظیر خدا ... غافل شد ... من مستوجب تنبیه بودم ."
ناهید ناله ای از سر درد کشید . دستش را روی دست رها شده علیرضا گذاشت و انگشتانش را قفل کرد .حجت ابروان دایره ای شکلش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
_" عاشق حاضرت عباس بودن که بد نیست ! ما توی شهرمون سرخه چند تا دسته به اسم حاضرت عباس داریم !"
ناهید برای اولین بار سرش را به سمت حجت چرخاند کلمات از میان فشار دندان هایش بیرون ریختند :
_" کی میگه حضرت عباس بده؟ منظور علیرضا رو فقط کسی میفهمه که از جنس خودش باشه ، بلور."
علیرضا قفل دستان ناهید را باز کرد ، سپیدی ملحفه را چنگ زد و پشت سرش را به بلندی تخت سپرد :
_" آرام باش ناهید ! آنها که دل بلور داشتند رفتند .... ما که موندیم .... از آهن هم سخت تریم ..."
پلک های علیرضا بهم فشرده شدند. دستان مشت کرده اش ملحفه را تا نزدیک شانه ها بالا کشیدندن . نفس تند و کوتاه ، هوا را به مهمانی ریه های بیمارش میبرد . ناهید از جا بلند شد و خود و صندلی اش را به عقب کشاند . حجت سریع آستین علیرضا را بالا کشید و بازوبند فشار سنج را دور بازویش محکم کرد . صفحه گرد گوشی را روی رگ آرنج جای داد و دست گوشتالود حجت تند تند تلنبه را می فشرد . جیوه دستگاه چون فواره ای تازه روشن شده ، خود را بالا و بالاتر میکشید . در نقطه اون توان این همه صعود را به سقوط سپرد و یکباره از حجم خالی شد . بازوبند با صدای خشک چسب از هم باز شد . حجت گوشی را از گوش های سرخش بیرون کشید و گفت :
_" شانزده روی نه .... البته طبیعیه ......که بالا باشه . عوارض جانبی داروهاست ."
ناهید با نگرانی پرسید :
_" خب باید چکار کرد ؟"
حجت برگشت . رو به روی ناهید ایستاد و در چشمانش نگریست .لبخندی زد و نجوا کرد :
_" باید تحمل کنه این تازه اولشه ."
پیرمرد تخت بغلی دستش را از آرنج خم کرد و در زیر سرش گذاشت . عرق چین که جا به جا شد . طاسی سرش توی چشم میزد :
_" ناراحت نباش دخترم .... چند ماهیه که به منهم از این سوزن ها میزنند . ماهی چهار پنج روز بستری میشم . سه روز هم میرم زیر اشعهٔ باز هم خدا رو شکر که دکتر میگه بدنت جواب داده ."
ناهید حجم شنیدهها را باور نداشت . حتی دیگر نمیخواست به چشمانش اعتماد کند . میله سرد فلزی کنار تخت پذیرای دست جوانش شد . صدائی دیگر ، نگاهش را تا انتهای اتاق دواند :
_" خواهرم ..... آقا علیرضا و امثال او ، گل سر سبد جبهه بودند .... سختی های جنگ و عملیات ها رو تحمل کردند و رو سفید بیرون آمدند . اینها که چیزی نیست . ما هستیم که باید از خدا صبر طلب کنیم ......"
علیرضا سر بی جانش را به سمت راست گرداند . ناهید خود را کنار کشید تا نگاه خسته دو هم رزم درهم گره بخورد :
_" از خدا صبر نخواب برادر .... وصالش رو بخواه ....."
صادق ، روی تخت نیم خیز شد . ملحفه را کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد . سرش بر روی تن قرار نداشت . چشمانش اشک نهفته ای را به تصویر می کشید . بغضی کهنه در صدای مواجش موج میزد :
_" هفت شهر عشق را عطار گشت ، ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ..... دیر شناختمت علیرضا ولی خوب شناختمت .... مرید نمیخواهی ؟"
_" مرید ؟! جام در سینه ... خود توست ... در من دنبال ... چه میگردی ؟..."
علیرضا به گلویش چند ضدد . انگار چیزی در درونش بهم میخورد و بیرون میکشید . نیم تنه اش را جلو داد و شکمش را به تخته پشت چسباند . حجت به بهجت خانم اشاره کرد :
_" لگن .. لگن زیر تخت را بیار .....بگیر زیر دهنش ....."
بهجت خانم مثل فنر از جا پرید . دستش را زیر تخت برد و وقتی لگن فلرزی را لمس کرد ، آن را بیرون کشید و روی پاهای پسرش گذاشت و با دست دیگر تند تند تیره پشت علیرضا را مالید :
_" دکتر جون دستم به دامنت ، چرا حالش این طوری شد ... یک کاری بکن !"
_" کاری نمیشه کرد مادر ... دارو کم کم از توی سرم وارد خون میشه . اوارزش رو هم به تدریج نشون میده . سردرد ، تهوع . استفراغ ....."
ناهید نگاهی به علیرضا انداخت . از شکم خالی او چیزی جز آب بد رنگ بیرون نمی آمد . چشمانش را از لگن بر گرفت و بی هدف به اطراف نگاه کرد . سقف ، لامپهای مهتابی . سرمها و آدم ها در گردشی سیاره گونه به دور خورشید رخسارش از یکدیگر سبقت می گرفتند . ناهید به تندی حجت را کنار زد . قامتش را به گام هایش سپرد تا او را با خود ببرد . تخت را دور زد و خود را به بیرون اتاق پرت کرد . دیوار رو به رو ضربه دستانش را گرفت . پشتش را به کاشی های تیره و روشن سپرد و درهم شکست . زانوهای تا نشدهاش میزبان آرنجهای درهم شکستهای شد که سنگینی سرش را در خود مهمان داشتند . پارچه های سرمه ای شلوارش ، همچون بادبانی صاف ، کشتی کفش های سیاهش را روی مزاییک های کف بخش سر میداد . حس غمگین سراب دیدن ، پاهایش را دوباره به گرمای تنش جمع کرد . همه چیز کویر مینمود و خفه . وقتی ناهید دست برد و گره روسریاش را شل تر کرد از سردی سایه سپیدی و ابرگونه تا اعماق دلش لرزید نشست :
_" چرا روی زمین نشسته ای ؟ حالت خوب نیست ؟"
ناهید سرش را به سمت صدا برگرداند . چانه خوش تراشش ، لب زیرین را کمی به ساعت پایین کشید :
_" حجت دست چپش را به دیوار تکیه داده بود . حتی وقتی ناهید به خود تکانی داد و برخاست با بی میلی دستش را از سایبانی سر ناهید برداخت :
_" اگه حالت بد ه یک آب قندی ...."
_" نه ممنون ، حالم بدتر از اون کسی نیست که توی اتاق نشسته و داره بالا میاره ."
هر دو قامت به قامت یکدیگر ایستأده بودند .
_" ولی ما هر کاری که از دستمون بربیاد براش انجام میدیم ."
ناهید ، دستش را به تناوب بر دیوار می گرفت و رها می کرد . گویی میخواست تعادلش را با چنگ زدنهای پیاپی از هوا بگیرد .
_" بیماریش چیه دکتر ؟"
حجت ابروان هلالی اش را بالا انداخت و با تعجب پرسید :
_" یعنی نمیدونی ؟!"
لبان خشک ناهید به زور از هم باز شدند . انگار بی آبی را از نوک زبانش را عمق معده بهم فشرده اش احساس می کرد .
_" من چی رو باید بدونم ؟ من فقط این رو میدونم که هیچ وقت چیزی از علیرضا ندونستم ."
ناهید سرش را از سماجت نگاه حجت برگرداند . هوای تلخ و آتش دار حتی پره های بینی اش را به انقباض وا میداشت . ناگزیر پشتش را به دیوار تکیه داد و منتظر ماند . وجودش آماده شنیدن بود .
_"خب چطور بگویم .....این داروهایی که استفاده میکنه مربوط به ... مربوط به شیمی درمانی میشه ."
_" شیمی درمانی ؟!"
_" بله شیمی درمانی . باید رادیوتراپی هم بشه ."
_" رادیو ترابی ؟"
_" فعلا در هر ماه باید یک هفته بستری باشه و دارو بگیره ."
_" هر ماه ؟.... بستری ؟!"
ناهید بی آنکه متوجه خودش باشد . دست هایش را بی هدف تکان میداد و طوطی وار تکرار میکرد . پلک هایش لحظه ای برهم نشستند و گشوده شدند . اما تاریکی خیال رفتن از نگاه سرگردانش را نداشت .
_" آخرش رو بگو ... مریضیش چیه ؟"
این بار چشمان ناهید خسته و بی رمق در صورت حجت می کاوید . حجت سرش را پایین انداخت و تکان داد . گونه های چاقش لرزش مختصری گرفت :
_" غده یعنی تمور ، همون که توی ریه اش هست. بدخیمه یعنی سرطانی ....."
ناهید انگشت نشانهاش را بالا گرفت ، سرش را کمی کج کرد و از گوشه چشم حجت را برانداز کرد :
_" دروغه ..... تو داری ، تو داری دروغ میگی ...."
_" نه من دروغ نمیگم . باور کن ..... اون سرطان داره ."
ناهید احساس کرد که از درون خالی میشود . انگار از پشت پایش پلّکانی ممتد تا غار تاریکی ناپیدا دهان باز کرده بود . قدم به قدم عقب میگذاشت و فرو میرفت . کم کم حجم سنگین اطراف در خیالی مه آلود پیچید . گام ها طاقت فرو رفتن را به نیاز رها شدن فروختند . ناهید در خود شکست. انگشتانش بی اختیار چنگ زدند و بهت هوا را مچاله کردند . هیاهوی یک بغض در گلوگاه عشق ، پژواک اه داشت :
_" اه !ای گام های خسته هر جایی ! کجاست نور !"
تصاویر مبهم محاط در آینه چشمان ناهید میچرخیدند. صدای حجت کم کم به هوی هوی بادی سرگردان می پیوست :
_" کمک ، کمک پرستار ! این خانم غش کرده ..... کمک کنید !"
آهن سفید پوش در زوایای شکسته اطراف دور و نزدیک میشدند . چهرهای قاب گرفته در پوششی سپید جلوتر آمد . ضربههایی نه چندان محکم سر بی رمق ناهید را تکان داد :
_" بلند شو خانم ،،،،، بلند شو .... چیزی نمیگه . حتما فشارش افتاده پایین ."
ناهید تمام توانش را جمع کرد تا نفسش را با ناله ای پس دهد . اما نتوانست . در گوش هایش انگار جرجیرک ها به آواز شبانه نشسته بودند . حلقه ای دور دست چپش پیچید و لحظاتی بعد رها کرد .
_" فشار خونش چنده ؟"
_" خیلی پایینه ..... هشت روی شش ، چه دستوری میدید دکتر ؟"
_" بهش شوک عصبی وارد شده . تخت چرخ دار بیارید . برای تزریق
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)